ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
گفتگو درباره بازیها و صنعت بازیهای ویدیویی
بازیهای کنسول و کامپیوتر
داستان كامل بازي Fahrenheit
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="Taher" data-source="post: 27604" data-attributes="member: 319"><p>*** بخش چهارم داستان :</p><p></p><p>وضعيت آب و هوا هر روز داره بدتر از قبل ميشه و سرما و يخبندان هر روز بيشتر و بيشتر ميشه. دماي هوا به 17 درجه زير صفر رسيده. لوكاس به سر كار خودش در بانك رفته و ما اين صحبتها رو از زبان او ميشنويم : " من بالاخره موفق شدم كه ماركوس رو قانع كنم تا اجازه بده من از خونه خارج بشم. تقريباً تمام روز رو خوابيده بودم و ماركوس هم مراقب من بود. من به بيرون اومدن از خونه و روبرو شدن با دنياي واقعي نياز داشتم. وضعيت جسمي من در حال خراب شدن بود. وضعيت روحي من هم زياد با وضع جسميم فرقي نداشت. ميدونم كه فاصله زيادي با نابود شدن ندارم. " در اين لحظه لوكاس باز هم از طريق قدرت ذهني كه داره و ميتونه كمي جلوتر رو از نظر زماني ببينه ، در ذهن ميبينه كه كارآگاه پليس كارلا والنتي وارد دفتر كارش ميشه ! لوكاس حالا چند دقيقه وقت داره تا قبل از رسيدن پليس مدارك و لوازمي رو كه ممكنه شك پليس رو نسبت به اون افزايش بده مخفي كنه. يكي از اين چيزها تكه كاغدي هست كه لوكاس گوشه اونرو پاره كرده بوده و لاي كتابش گذاشته بوده و الان بدست پليس افتاده. لوكاس سريعاً اين تكه كاغذ رو مخفي ميكنه. مورد بعدي كتاب ريچارد سوم اثر شكسپير هست كه ماركوس اين كتاب رو بهمراه يك كتاب ديگه از شكسپير به لوكاس هديه داده بود كه اون يكي همون كتابي هست كه بدست پليس افتاده ، پس لوكاس اينرو هم مخفي ميكنه.</p><p>كارلا وارد دفتر ميشه : "سلام ، من كارآگاه كارلا والنتي هستم از پليس نيويورك ، شما آقاي لوكاس كين هستيد ؟ من بايد چند تا سوال از شما بپرسم. " لوكاس : شما سوالاتي داريد كه لازمه از من بپرسيد ؟ كارلا : هيچ سوال خصوصي نيست ، نگران نباشيد ، رئيس شما به من گفت كه شما مسئول كامپيوتر هستيد. لوكاس : چه كمكي ميتونم به شما بكنم ؟ كارلا تكه كاغذي رو كه از لاي كتاب پيدا كرده بودند از جيبش درمياره و ميپرسه : آيا اين كاغد در اين بانك چاپ شده ؟ لوكاس هم كه قدرت خوندن ذهن افراد رو داره ، ذهن كارلا رو ميخونه كه داره فكر ميكنه آيا لوكاس چيزي از علامت مشخصه بانك كه روي كاغذ هست ميگه يا نه . لوكاس ميگه : اين كاغذ در بانك ما چاپ شده ، روي اون علامت مشخصه بانك ما وجود داره. كارلا ميپرسه : آيا راهي وجود داره كه بشه فهميد چه كسي اينرو چاپ كرده ؟ باز هم لوكاس ذهن كارلا رو ميخونه : رئيس بانك همه چيز رو به من در اين رابطه توضيح داده ، ولي اشكالي نداره بيشتر بدونم. لوكاس ميگه : اين نوع كاغذها در حجم بسيار بالا خريداري ميشه تا چيزهاي مختلفي روي اونها چاپ بشه ، مقدار زيادي از اين كاغذ در بانك ما وجود داره. باز هم در ذهن كارلا : " اين شخص يكمي عصبي شده ، احتمالاً بخاطر اينه كه توسط پليس مورد سوال قرار گرفته ." در اين لحظه لوكاس پشت سر كارلا روي ديوار باز هم از همون موجودات شبيه سوسك ميبينه ، لوكاس كمي ميترسه. كارلا ميگه : مشكلي پيش اومده آقاي كين ؟ لوكاس : نه ، نه چيزي نيست ، ببخشيد. ذهن كارلا : "يعني سوالات من اينقدر نگران كننده اس !" كارلا ميپرسه : آيا راهي وجود داره كه بشه فهميد اين كاغذ كجا چاپ شده ؟ </p><p>لوكاس : نه ، متاسفانه نميشه فهميد چون چاپگرهاي ما هيچ علامت مشخصه اي از خودشون بجا نميذارن. كارلا ميگه : يك شاهد طرحي از يك نفر رو كه به اون مظنون هستيم براي ما كشيده ، ممكنه لطفاً يك نگاهي به اين طرح بندازيد ؟ در اين لحظه يكسري از همون موجودات عجيب ، البته در ابعاد كوچك ، از سمت بالاي سر لوكاس به پايين ميريزند ، اين موجودات رو فقط لوكاس ميبينه ، لوكاس براي اينكه شك كارلا برانگيخته نشه ، هيچ عكس العملي نشون نميده و به عكس نگاه ميكنه و ميگه : متاسفم ، من زياد تو بياد آوردن چهره ها ذهن خوبي ندارم ، در ضمن من هر روزه با افراد زيادي برخورد دارم. كارلا ميگه : ميفهمم ، ولي براي ما خيلي مهمه ، اگر ميشه يكم بيشتر فكر كنيد. ذهن كارلا :"لعنت به اين شانس ، اگر كسي رو ميتونست از روي اين عكس بشناسه كار من خيلي راحت تر ميشد! </p><p>" باز هم از همون موجودات به سمت لوكاس ميان ولي لوكاس تا حد امكان سعي ميكنه خودش رو عادي جلوه بده. كارلا ميپرسه : آيا اتفاق خاصي در چند روز اخير در بانك افتاده ؟ لوكاس ذهن كارلا رو ميخونه : " كارمندان بانك به من گفتند كه چه اتفاقي ديروز براي اين شخص در بانك رخ داده ، ببينم چيزي از اون حادثه ميگه ! " لوكاس ميگه : بله ، من به نوعي بيماري مغزي مبتلا هستم كه به ندرت باعث حملات خطرناكي ميشه ، يكي از اون حملات رو ديروز داشتم ، فكر ميكنم توي بانك حسابي شلوغ بازي در آوردم. اين تنها اتفاق خاص هست كه اخيراً توي بانك افتاده. ذهن كارلا : " چه عجيبه ، ساعدهاي اين شخص باند پيچي شده ، چه اتفاقي ميتونه براش افتاده باشه !" كارلا ميپرسه : آيا اتفاقي براي دستهاي شما افتاده ؟ لوكاس به دروغ ميگه : اوه ، بله ، داشتم توي خونه يكسري وسايل رو تعمير ميكردم كه اين اتفاق افتاد ، فكر كنم من زياد تعميرات بلد نيستم ! عكسي از لوكاس و ماركوس روي ميز قرار داره ،كارلا با اشاره به عكس ميگه : آيا اون كشيش در عكس با شما نسبتي داره ؟ لوكاس ذهن كارلا رو ميخونه : "اون كشيش خيلي شبيه به اين شخصه ، احتمالاً بايد يكي از اعضاي خانواده اش باشه." لوكاس ميگه : بله ، اون برادرم ماركوس هست. ذهن كارلا : " اين آدم يكمي عجيب غريبه ، فكر كنم صرف كردن كل روز پشت كامپيوتر باعث ميشه مغر آدم يكمي سوخاري بشه !" (قابل توجه اعضاي محترم بازي سنتر و خودم ! :cheesygri) لوكاس از جاش بلند ميشه و ميگه : من يكمي احساس خستگي ميكنم ، فكر ميكنم بهتره برم و آبي به صورتم بزنم. كارلا ميگه : باشه مشكلي نيست من تا برگشتن شما منتظر ميمونم. لوكاس اتاق رو ترك ميكنه و كارلا هم از فرصت استفاده ميكنه و نگاهي به ميز كار لوكاس ميندازه ، عكس لوكاس و تيفاني رو ميبينه ، در كنار عكس سك خودكار ميبينه و با خودش فكر ميكنه بهتر اين خودكار رو برداره ، چون روي اون حتماً اثر انگشت پيدا ميشه و اين ميتونه نشون بده كه آيا لوكاس فرد مظنون هست يا نه ! كارلا نگاهي به دور و بر اتاق ميندازه ولي چيز بدرد بخور ديگه اي پيدا نميكنه ، لوكاس به اتاق برميگرده ،كارلا ميگه : حالتون بهتر شد ؟ لوكاس : بله ، متشكرم. كارلا : من سوال ديگه اي ندارم ، ميتونيد به كار خودتون ادامه بديد ، از همكاري شما ممنونم آقا. كارلا بانك رو ترك ميكنه.</p><p>شب شده و لوكاس داره به خونه آگاتا ميره تا از نتيجه تحقيقات آگاتا در مورد مرد جادوگر آگاه بشه. در راه خونه آگاتا لوكاس با خودش فكر ميكنه : پليس داره كم كم به نتيجه ميرسه ، دفعه بعد حتماً منو دستگير ميكنند ، آگاتا آخرين اميد منه ، اميدوارم ايندفعه اطلاعاتي به من بده كه بدرد بخور باشه. لوكاس وارد خونه ميشه و ميگه : آگاتا ، لوكاس هستم ، آگاتا ؟ لوكاس وارد اتاق نشيمن ميشه و ميبينه كه پنجره بازه و متوجه ميشه كه چند لحظه پيش يك نفر از پنجره به بيرون فرار كرده ، آگاتا روي زمين افتاده ، گوشي تلفن هم روي ميزه و صداي اپراتور پليس مياد كه ميگه : ماشين پليس تا چند دقيقه ديگه ميرسه اونجا ! لوكاس ميره جلو و ميبينه كه آگاتا مرده ! لوكاس با خودش ميگه : كشتنش ، اون تنها اميد من براي رسيدن به جواب سوالاتم بود ، حتماً اون يك چيزي براي من گذاشته ، بايد تا قبل از رسيدن پليس اينجا رو بگردم. لوكاس در يكي از قفسهاي پرنده ها يك تكه روزنامه قديمي مربوط به سال 1928 پيدا ميكنه و با خودش ميگه : يك تكه روزنامه قديمي ، چرا آگاتا ميخواسته من اين روزنامه رو ببينم !؟ بعد لوكاس سريعاً محل رو ترك ميكنه تا با اومدن پليس دستگير نشه و اينبار قتل آگاتا هم به گردن او بيافته !</p><p></p><p>*** دوستان عزيز ، براي امروز متاسفانه ديگه وقت نكردم بيشتر از اين بازي رو جلو برم و تايپ كنم. متاسفانه امروز سرم شديداً شلوغه و براي اينكه شما عزيزان كه منتظر ادامه داستان هستيد ، داستان رو فراموش نكنيد اين يك قسمت رو نوشتم. ايشالا سرم كه خلوت بشه بخش بيشتري رو تايپ ميكنم.</p><p>موفق باشيد</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Taher, post: 27604, member: 319"] *** بخش چهارم داستان : وضعيت آب و هوا هر روز داره بدتر از قبل ميشه و سرما و يخبندان هر روز بيشتر و بيشتر ميشه. دماي هوا به 17 درجه زير صفر رسيده. لوكاس به سر كار خودش در بانك رفته و ما اين صحبتها رو از زبان او ميشنويم : " من بالاخره موفق شدم كه ماركوس رو قانع كنم تا اجازه بده من از خونه خارج بشم. تقريباً تمام روز رو خوابيده بودم و ماركوس هم مراقب من بود. من به بيرون اومدن از خونه و روبرو شدن با دنياي واقعي نياز داشتم. وضعيت جسمي من در حال خراب شدن بود. وضعيت روحي من هم زياد با وضع جسميم فرقي نداشت. ميدونم كه فاصله زيادي با نابود شدن ندارم. " در اين لحظه لوكاس باز هم از طريق قدرت ذهني كه داره و ميتونه كمي جلوتر رو از نظر زماني ببينه ، در ذهن ميبينه كه كارآگاه پليس كارلا والنتي وارد دفتر كارش ميشه ! لوكاس حالا چند دقيقه وقت داره تا قبل از رسيدن پليس مدارك و لوازمي رو كه ممكنه شك پليس رو نسبت به اون افزايش بده مخفي كنه. يكي از اين چيزها تكه كاغدي هست كه لوكاس گوشه اونرو پاره كرده بوده و لاي كتابش گذاشته بوده و الان بدست پليس افتاده. لوكاس سريعاً اين تكه كاغذ رو مخفي ميكنه. مورد بعدي كتاب ريچارد سوم اثر شكسپير هست كه ماركوس اين كتاب رو بهمراه يك كتاب ديگه از شكسپير به لوكاس هديه داده بود كه اون يكي همون كتابي هست كه بدست پليس افتاده ، پس لوكاس اينرو هم مخفي ميكنه. كارلا وارد دفتر ميشه : "سلام ، من كارآگاه كارلا والنتي هستم از پليس نيويورك ، شما آقاي لوكاس كين هستيد ؟ من بايد چند تا سوال از شما بپرسم. " لوكاس : شما سوالاتي داريد كه لازمه از من بپرسيد ؟ كارلا : هيچ سوال خصوصي نيست ، نگران نباشيد ، رئيس شما به من گفت كه شما مسئول كامپيوتر هستيد. لوكاس : چه كمكي ميتونم به شما بكنم ؟ كارلا تكه كاغذي رو كه از لاي كتاب پيدا كرده بودند از جيبش درمياره و ميپرسه : آيا اين كاغد در اين بانك چاپ شده ؟ لوكاس هم كه قدرت خوندن ذهن افراد رو داره ، ذهن كارلا رو ميخونه كه داره فكر ميكنه آيا لوكاس چيزي از علامت مشخصه بانك كه روي كاغذ هست ميگه يا نه . لوكاس ميگه : اين كاغذ در بانك ما چاپ شده ، روي اون علامت مشخصه بانك ما وجود داره. كارلا ميپرسه : آيا راهي وجود داره كه بشه فهميد چه كسي اينرو چاپ كرده ؟ باز هم لوكاس ذهن كارلا رو ميخونه : رئيس بانك همه چيز رو به من در اين رابطه توضيح داده ، ولي اشكالي نداره بيشتر بدونم. لوكاس ميگه : اين نوع كاغذها در حجم بسيار بالا خريداري ميشه تا چيزهاي مختلفي روي اونها چاپ بشه ، مقدار زيادي از اين كاغذ در بانك ما وجود داره. باز هم در ذهن كارلا : " اين شخص يكمي عصبي شده ، احتمالاً بخاطر اينه كه توسط پليس مورد سوال قرار گرفته ." در اين لحظه لوكاس پشت سر كارلا روي ديوار باز هم از همون موجودات شبيه سوسك ميبينه ، لوكاس كمي ميترسه. كارلا ميگه : مشكلي پيش اومده آقاي كين ؟ لوكاس : نه ، نه چيزي نيست ، ببخشيد. ذهن كارلا : "يعني سوالات من اينقدر نگران كننده اس !" كارلا ميپرسه : آيا راهي وجود داره كه بشه فهميد اين كاغذ كجا چاپ شده ؟ لوكاس : نه ، متاسفانه نميشه فهميد چون چاپگرهاي ما هيچ علامت مشخصه اي از خودشون بجا نميذارن. كارلا ميگه : يك شاهد طرحي از يك نفر رو كه به اون مظنون هستيم براي ما كشيده ، ممكنه لطفاً يك نگاهي به اين طرح بندازيد ؟ در اين لحظه يكسري از همون موجودات عجيب ، البته در ابعاد كوچك ، از سمت بالاي سر لوكاس به پايين ميريزند ، اين موجودات رو فقط لوكاس ميبينه ، لوكاس براي اينكه شك كارلا برانگيخته نشه ، هيچ عكس العملي نشون نميده و به عكس نگاه ميكنه و ميگه : متاسفم ، من زياد تو بياد آوردن چهره ها ذهن خوبي ندارم ، در ضمن من هر روزه با افراد زيادي برخورد دارم. كارلا ميگه : ميفهمم ، ولي براي ما خيلي مهمه ، اگر ميشه يكم بيشتر فكر كنيد. ذهن كارلا :"لعنت به اين شانس ، اگر كسي رو ميتونست از روي اين عكس بشناسه كار من خيلي راحت تر ميشد! " باز هم از همون موجودات به سمت لوكاس ميان ولي لوكاس تا حد امكان سعي ميكنه خودش رو عادي جلوه بده. كارلا ميپرسه : آيا اتفاق خاصي در چند روز اخير در بانك افتاده ؟ لوكاس ذهن كارلا رو ميخونه : " كارمندان بانك به من گفتند كه چه اتفاقي ديروز براي اين شخص در بانك رخ داده ، ببينم چيزي از اون حادثه ميگه ! " لوكاس ميگه : بله ، من به نوعي بيماري مغزي مبتلا هستم كه به ندرت باعث حملات خطرناكي ميشه ، يكي از اون حملات رو ديروز داشتم ، فكر ميكنم توي بانك حسابي شلوغ بازي در آوردم. اين تنها اتفاق خاص هست كه اخيراً توي بانك افتاده. ذهن كارلا : " چه عجيبه ، ساعدهاي اين شخص باند پيچي شده ، چه اتفاقي ميتونه براش افتاده باشه !" كارلا ميپرسه : آيا اتفاقي براي دستهاي شما افتاده ؟ لوكاس به دروغ ميگه : اوه ، بله ، داشتم توي خونه يكسري وسايل رو تعمير ميكردم كه اين اتفاق افتاد ، فكر كنم من زياد تعميرات بلد نيستم ! عكسي از لوكاس و ماركوس روي ميز قرار داره ،كارلا با اشاره به عكس ميگه : آيا اون كشيش در عكس با شما نسبتي داره ؟ لوكاس ذهن كارلا رو ميخونه : "اون كشيش خيلي شبيه به اين شخصه ، احتمالاً بايد يكي از اعضاي خانواده اش باشه." لوكاس ميگه : بله ، اون برادرم ماركوس هست. ذهن كارلا : " اين آدم يكمي عجيب غريبه ، فكر كنم صرف كردن كل روز پشت كامپيوتر باعث ميشه مغر آدم يكمي سوخاري بشه !" (قابل توجه اعضاي محترم بازي سنتر و خودم ! :cheesygri) لوكاس از جاش بلند ميشه و ميگه : من يكمي احساس خستگي ميكنم ، فكر ميكنم بهتره برم و آبي به صورتم بزنم. كارلا ميگه : باشه مشكلي نيست من تا برگشتن شما منتظر ميمونم. لوكاس اتاق رو ترك ميكنه و كارلا هم از فرصت استفاده ميكنه و نگاهي به ميز كار لوكاس ميندازه ، عكس لوكاس و تيفاني رو ميبينه ، در كنار عكس سك خودكار ميبينه و با خودش فكر ميكنه بهتر اين خودكار رو برداره ، چون روي اون حتماً اثر انگشت پيدا ميشه و اين ميتونه نشون بده كه آيا لوكاس فرد مظنون هست يا نه ! كارلا نگاهي به دور و بر اتاق ميندازه ولي چيز بدرد بخور ديگه اي پيدا نميكنه ، لوكاس به اتاق برميگرده ،كارلا ميگه : حالتون بهتر شد ؟ لوكاس : بله ، متشكرم. كارلا : من سوال ديگه اي ندارم ، ميتونيد به كار خودتون ادامه بديد ، از همكاري شما ممنونم آقا. كارلا بانك رو ترك ميكنه. شب شده و لوكاس داره به خونه آگاتا ميره تا از نتيجه تحقيقات آگاتا در مورد مرد جادوگر آگاه بشه. در راه خونه آگاتا لوكاس با خودش فكر ميكنه : پليس داره كم كم به نتيجه ميرسه ، دفعه بعد حتماً منو دستگير ميكنند ، آگاتا آخرين اميد منه ، اميدوارم ايندفعه اطلاعاتي به من بده كه بدرد بخور باشه. لوكاس وارد خونه ميشه و ميگه : آگاتا ، لوكاس هستم ، آگاتا ؟ لوكاس وارد اتاق نشيمن ميشه و ميبينه كه پنجره بازه و متوجه ميشه كه چند لحظه پيش يك نفر از پنجره به بيرون فرار كرده ، آگاتا روي زمين افتاده ، گوشي تلفن هم روي ميزه و صداي اپراتور پليس مياد كه ميگه : ماشين پليس تا چند دقيقه ديگه ميرسه اونجا ! لوكاس ميره جلو و ميبينه كه آگاتا مرده ! لوكاس با خودش ميگه : كشتنش ، اون تنها اميد من براي رسيدن به جواب سوالاتم بود ، حتماً اون يك چيزي براي من گذاشته ، بايد تا قبل از رسيدن پليس اينجا رو بگردم. لوكاس در يكي از قفسهاي پرنده ها يك تكه روزنامه قديمي مربوط به سال 1928 پيدا ميكنه و با خودش ميگه : يك تكه روزنامه قديمي ، چرا آگاتا ميخواسته من اين روزنامه رو ببينم !؟ بعد لوكاس سريعاً محل رو ترك ميكنه تا با اومدن پليس دستگير نشه و اينبار قتل آگاتا هم به گردن او بيافته ! *** دوستان عزيز ، براي امروز متاسفانه ديگه وقت نكردم بيشتر از اين بازي رو جلو برم و تايپ كنم. متاسفانه امروز سرم شديداً شلوغه و براي اينكه شما عزيزان كه منتظر ادامه داستان هستيد ، داستان رو فراموش نكنيد اين يك قسمت رو نوشتم. ايشالا سرم كه خلوت بشه بخش بيشتري رو تايپ ميكنم. موفق باشيد [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
گفتگو درباره بازیها و صنعت بازیهای ویدیویی
بازیهای کنسول و کامپیوتر
داستان كامل بازي Fahrenheit
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft