داستان دنباله دار به کمک هم بسازیم ! داستان اول:Dark Room (پست اول خوانده شود)

رفیق اشتباه متوجه شدی. جعبه قفلی نداشت و بدون کلید باز شد اما داخلش یه کلید و یه کتاب بود. اون کلید برای جعبه نبود و میتونه مال هرجایی، شاید مثلا دارک روم باشه.
در رابطه با کتاب هم اگه توضیح میدادی بد نبود، البته هر کسی میتونه هرجوری که بخواد بنویسه.

ببخش دوست عزیز . من برداشتم از داستان جوریه که نمیتونم هر پستی رو نقل قول کنم . اگه تغییری در پست شما دادم بخاطر نخوندن و برداشت نشدن اون قسمت نیست . صرفا بخاطر کمک به نفر بعدیه که بتونه هیجانو عمق داستانو بالا ببره . اگه این داستان خطی پیش بره و آیتمهایی برای مرموز کردن هر چه بیشتر داستان اضافه نشه خسته کننده میشه . با کودکس نمیشه داستانو جلو برد ، این آیتمها برای گیم خوبه . در چندین پست بخونید این مورد هی تکرار میشه واز جذابیت داستان کاسته میشه . من نمیگم قسمتهایی که من نوشتم بی نقصن . فقط دوس دارم نفر بعدی بی نقص با خلاقیت خودش روایت کنه .

من واقعا براتون متاسفم. البته نه حرفمو تصحیح میکنم. شما مفهومی به نام داستان پر کشش رو درک نمیکنید. این شخصیت همش سرش گیج میره و نمیدونه کجاست. ولی باید دلیلی باشه که سرش گیج میره.
بعد اقایی که میگی مشکلات علمی داره. این قضیه دقیقن یکی از پرونده های محرمانه است که چند ساله پیش در اختیار عموم قرار گرفت. من هم عرض کردم که بعضی تیکه هاشو عوض کردم تا به قول شما مانند فیلم های هالیوودی جذاب باشه نه اینکه وقتم را روی یه مکالمه ی گروهی بگذرونم. حتی امکان چاپ این داستان بود.
یه نکته ی دیگه اینه که کسانی که در اون ناو بودن به طور ناگواری ناپدید شدند. بعضی پودر و بعضی به صورتی مشاهده شدند که ناگهان از درون دیوار رد شدند و ناپدید شدند.
و در ادامه این کشتی همون کشتی مرد هلندی افسانه ای باشه که مردم فکر میکردند ارواح زده است ولی همین افراد کشتی برای انتقام رعب و وحشت ایجاد میکردند و انها مثلا اماده اند تا انتقام بگیرند.
میدونین این حرفا چین؟ اینا ایده اند. نه اینکه به سبک DLC outlost که سرش گیج میرفت و یه چیزایی میدید هی این سررش گیج بره و مثل the forest هی سرگردون باشه.
منطقا////
قبول دارید؟

دوست من شما کارتون خوبه ولی اینو قبول کنید کسی که این داستانو میخونه (نه کسی که مینویسش) دنبال ادامه ی ماجرای قبلیه و نمیخواد کل محتوای ماجرا توی اپیزود بعدی تغییر کنه (حتی اگه اون محتوا از نظر نویسنده عالی باشه ) . شوکو شما باید به صورت خیلی مختصر در بین هر چند تا پست بدی . مخاطب دوس داره تشنه بمونه . این یک داستان سریالیه . پایان هر اپیزود باید جوری روایت بشه که مخاطب بتونه قسمتهای قبلی رو مرور کنه و با خودش احتمالاتی رو در قسمت بعدی حدس بزنه . اگه محتوا تغییر کلی بکنه خود شما گیج میشی و با داستان هیچ ارتباطی نخواهی گرفت . موفق باشی

ویرایش :

در مورد سرگیجه و سوت کشیدن گوشش این یکی از رازهای داستانه که مطمئن باشید در قسمتهای آخر آشکار میشه . همه ی موردها رو من لیست دارم تا چیزی از قلم نیوفته . البته دوستان هم یکم تلاششونو برای قویتر شدن داستان بیشتر کنن .
 
آخرین ویرایش:
پست 11 :

با خودم گفتم : خب حداقل اینجا از قتل و قصابی مردم و رویا های عجیب و غریب خبری نیست ... هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای ناله ی بلند و کشیده ایی رو شنیدم ...
سعی میکنم بلند بشم و به کمک صاحب صدا برم که ناگهان خشکم میزنه ... صاحب صدا رو میشناسم !!! ... صدا متعلق به خود منه !!!!!!
صدای ناله ی من بلند و بلند تر میشه ... خیلی ترسیدم ...
صحبت اون نگهبان چاق رو به خاطر میارم : (به زودی آزادت میکنیم که هر کجا خواستی بری ، ولی مطمئن باش اون لحظه آرزوت این میشه دوباره برگردی اینجا )
نمیخوام اعتراف کنم اما کم کم دارم از اینکه به خشکی اومدم پشیمون میشم ...
به جای قبلیم بر میگردم که دوباره از ترس خشکم میزنه ... همون دختری که اولین بار توی کشتی دیدم روی ساحل افتاده ...
به طرفش میدوم ... بیهوشه و از دماغش داره خون میاد ... چیزی تو وجود این دختر هست که برام آشنا به نظر میاد ...
سعی میکنم کمکش کنم ... زخم هاش رو با تکه هایی از لباسم میبندم ... بستن زخم هاش که تموم شد از روی ترحم به صورتش دستی میکشم که اتفاق عجیبی رخ میده ...
بدن دختر موج بر میداره و شفاف و واضح میشه ... یک مقدار تکون میخوره و غیب و ظاهر میشه ... مثل تصویر یک تلوزیون برفکی ...
سردرد شدیدی بهم دست میده ... انقدر درد شدیده که میخوام بالا بیارم ... مثل اینه که 10 مرد همزمان با پتک توی سرم بکوبند ...
از شدت درد چشمانم رو میبندم که تصاویر دیگه ایی جلوی روم سبز میشه ... رویا کدره و صورت اشخاص دیده نمیشه ... یک سری تصاویر از جلوی چشمام پرواز میکنه ...
یک مرد خوش قیافه با یک زن ... دست هم رو گرفتن ... زن توی آغوش مرد جای گرفته ... مرد فریاد میزنه ...
دختر کوچیکی که صورتش مثل دو تا انسان قبلی کدر و نامشخصه به مرد میگه قول بده هیچ وقت تنهام نزاری ... صدای مرد میگه قول میدم دخترم ... قول ...
سردرد شدت پیدا میکنه و من بیهوش میشم ...
به هوش که میام توی اتاق مرموزی هستم ... هنوز درد دارم و چشمام به زور بسته شده ... سردی فلز رو روی دست ، قفسه ی سینه و سرم حس میکنم ...
صدای زنی با اندک لحجه ایی میگه : فریدریک کافیه ... اون بیشتر از این نمیتونه تحمل کنه ...
مردی که لحجه ی غلیظ تر و متفاوتی داره با خنده پاسخ میده : اوه نگرانی تو بی مورده کاتیا ... اون قوی تر از چیزیه که به نظر میاد ... من تازه شروع کردم ...
زن که نگرانی توی صداش موج میزنه میگه : اما این خطرناکه ... تو نمیتونی با اون بازی کنی ... یادت باشه قرار ما چی بود ...
مرد که آشکارا عصبانی شده فریاد میزنه : قرار این بود که تو خفه شی و به من کمک کنی ، نه این که تو کار های من دخالت کنی ... حالا فاز 2 رو شروع کن وگرنه توی فاز بعدی خودت هم بهش ملحق میشی ...
زن ساکت میشه ... سرم دوباره درد میکنه ... سعی میکنم با حس خواب آلودگی مبارزه کنم اما دوباره بیهوش میشم ...

ادامه با کاربر بعدی ...

12:
اون دوتا زن و مرد دارن جر و بحث میکنن و روی دستگاهشون کار میکنن که یه دفعه از دستگاه یه چند تا صدای جیز جیز میاد و یه چند تا جرقه میزنه و بعد بوم منفجر میشه و اون دوتا میمیرن و مثل همه ی صحنه های مرگ دیگه یکدفعه غیب میشن. وای دیگه بعد از دیدن این همه صحنه های کشت و کشتار انگاری که به خون و مرگ عادت کردم دیگه واسم مهم نیست که بمیرم. هدفم چیزه دیگه ای هست ... اون دختره بدون زبون کی بود؟ آیا واقعا اسم من شاونه؟چرا دختره بهم گفته بود که دارک روم رو پیدا کنم؟ دارک روم چیه یا کجاست؟ چرا من این همه صحنه ی قتل میبینم؟ و .... وای...سوال,سوال,سوال سرم داره منفجر میشه یه لحظه ساکت میشم و فقط فکر میکنم.این کشتی نفرین شدست. شاید این صحنه هایی که من دارم میبینم واقعی بوده و قبلا اتفاق افتادن. شاید به خاطر همین این کشتی اینقدر عجیب غریبه شاید این روح آدماییه که قبلا اینجا مردن شاید.... . هه حداقل برای یکی از سوالم یه جواب احتمالی پیدا کردم. یکدفعه یاد یه چیزی میوفتم اون کتابی که قبلا پیدا کرده بودم.
یه جعبه ای رو پیدا کردم. جعبه رو باز کردم و کتاب رو به همراه یک کلید پیدا کردم ...
میرم رو عرشه و سعی مکنم که با نور ماه بخونمش:
آخرین بازمانده,وظیفه ی سنگینی بر دوش توست. تو باید انتخاب کنی,قابلیتی که بقیه ی افرادی که تو کشتی بودن نداشتن.تو نجات خواهی داد. خودتو یا کسایی که تو کشتی مردن.(تنم داره میلزه.احساس عجیبی تمام وجودم رو گرفته. خوندن رو ادامه میدم: )این یک بدشانسی یا نفرین نیست که بر تو میاد خوش اقبالی هم نیست.فقط و فقط یک انتخابه. تو آدم خاصی نیستی تو فقط حق انتخاب داری.همه چیز درمورد انتخابه.

این صفحه از کتاب تموم شد زدم صفحه ی بعد که متوجه شدم کتاب به یه زبون دیگه است که من بلد نیستم بخونم نمیدونم که روسیه یا چه زبونیه فقط نمیتونم بخونمش. یکیم که دقت کردم متوجه شدم که اصلا اون قسمتی که من خوندم جزئی از کتاب نبوده. فونتش با فونت کتاب فرق داشته انگار که یکی یه کتاب پیدا کرده و ازش به عنوان وسیله ای برای نوشتن استفاده کرده دوباره برگشتم صفحه ی قبل و خوب دقت کردم یه امضا اونجا بود (از طرق شاون) .
حالا بعد از خوندن اون کتاب اطالاعاتم پیچیده تر شده بود امید به زنده موندن پیدا کرده بودم چون کتاب گفته بود که میتونم خودمو نجات بدم. ولی هنوز گیج و منگ بودم. انتخاب چیه؟ هنوز همون سوال ها بدون پاسخ بودن. باید یا شاون که اگر خودم نباشم رو پیدا کنم یا اینکه اون دختره ی لال رو پیدا کنم تا بتونم از ماجرا سر در بیارم...
ادامه با دوستان
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

تبلیغات متنی

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or