داستان دنباله دار به کمک هم بسازیم ! داستان اول:Dark Room (پست اول خوانده شود)

asheghangta

کاربر سایت
Dark_Room_by_ikiz.jpg

یک نوع تاپیک قدیمی در فروم های مختلف همیشه بوده که کاربرا میان یه داستان دنباله دار می سازن و بساط فان همدیگرو محیا می کنن (تو بازی سنتر هم چند تا هست سرچ کنید.یکیشم امین خان (pandora tommorow) ساخته بود که با حال بود تاپیکش).

حالا مدت مدیدی هستش که همچین تاپیکی نبوده و الان هم تابستونه و وقت فان و سرگرمی.... .

اینو بدونین که سبک این داستان Black Comedy/Thriller هست و اتفاقات داستان به صورت اول شخص و از زبان شخصیت اصلی داستان است و دقت کنید که اتفاقات باحالی که کاربرا اضافه می کنن لزوما منطقی و فلسفی نیستند و سعی کنید در این تاپیک فقط فان و سرگرمى داشته باشيد.
کلا ما کار نداریم که کاربران چطور داستان را جلو ببرند و حتی اگه پستی مضحک داستان را جلو ببرد دخالت نمی کنیم.اما اگر فوق مزخرف و فوق غیر منطقی و فوق مضحک باشد,به طوری که پس از آن پست بسیاری از کاربران به صدا در آیند,پست در نظر گرفته نمی شود.
کلیت و قوانین تاپیک:

1.خواندن تمام پست های قبلی تاپیک برای کاربری که پست جدید می دهد الزامی می باشد و کاربر تکمیل کننده باید پست قبل را نقل قول کند.در صورتی که اشتباها دو پست به صورت هم زمان ارسال شود پستی قابل قبول است که زود تر قرار گرفته باشد و کاربر بعدی باید پست خود را پاک کند.اگر هر یک از قوانین زیر نیز رعایت نشده باشد پست باطل و شخص بعدی نقض قوانین آن پست را اعلام کرده و خود اقدام به نقل قول آخرین پست صحیح می کند.
2.بین هر دو پست ارسالی هر کاربر باید حداقل 2 پست توسط دیگران ارسال شده باشد.
3.هر پست ارسالی توسط کاربران حداقل 5 خط باشد و سعى كنيد قسمت هاى مهم و كليدى را Bold كنيد.
4
.فقط کاربری می تواند شخصیت مهم جديد (شخصيتى كه در ساير پست ها نيز حضور فعال يا نيمه فعال داشته باشد) به داستان اضافه کند يا حذف كند (بكشد) که حداقل 3 پست در تاپیک داده باشد.
5.شخصیت اصلی داستان فقط موقعی که تاپیک به 15 صفحه رسیده باشد توسط کاربری با حداقل 5 پست در تاپیک می تواند کشته شود و این مرگ باید در اتاقی مرموز:D به نام Dark Room انجام شود که هدف از رسیدن به این اتاق و باقی موارد به مرور به طرز فان واری مطمئن باشید بچه ها میگن:D.
6.داستان در آمریکا اتفاق می افتد (هاليووديه داستان:D).
7.رعایت مواردی که خطر مسدود شدن تاپیک یا فروم را دارند الزامی می باشد (منظورتان را باید کاملا غیر مستقیم برسانید یا اصلا نرسانید:D).


پست اول و شروع داستان:
چشمانم به سختی باز می شوند.آخ سرم....گواهینامه ام دقیقا جلوی صورتم افتاده...فقط اسمم (Shawn) در آن مشخص است و قسمتی که فامیلمو نوشتن داغون شده.به دور و برم نگاه می کنم...اینجا کجاست؟به سختی بلند میشم..یه دختر می بینم که گوشه ی اتاق از هوش رفته یا مرده.سریع سمتش میرم.نبضشو می گیرم.زندست خدا رو شکر! سعی می کنم بیدارش کنم بیدار نمیشه.ناگهان صدای مکالمه ی دو نفر میاد و اتاق به سختی تکون می خوره.مثل اینکه تو کشتی هستیم.بله از پنجره بیرونو نگاه می کنم همش آبه.قایم می شم و به مکالمه گوش میدم.یکی داره به اون یکی میگه:هی جف!تو اینا رو بپا من میرم پیش کاپیتان...جف میگه باشه و پشت در اتاق کشیک میده.صدای ناله ی دختر میاد و مثل اینکه به هوش اومده................... .

و حالا ادامه ی داستان توسط کاربر بعدی:D.

ممنون.
 
آخرین ویرایش:
پست شماره ۲

سر گیجه بدی دارم ! سر درد لعنتی دست از سرم بر نمیداره به نظر با چیزی به سرم کوبیدن !‌ شرایط عجیب به هم ریخته !
بالاخره دختره به هوش اومده. به سمتش میرم وحشت کرده ! صدای عجیبی داره از خودش در میاره. هر چی بهش میگم تو چته هیچ جوابی نمیده. خدای من زبونش رو بریدن ، دخترک بیچاره داره از ترس زجه میزنه. سعی میکنم بگیرمش وگرنه انقدر خودش رو میکوبونه به در و دیوار تا از حال بره. لعنتی یکی به در میکوبه و با یه لحجه خاصی فریاد میزنه که خفه شید ! خدای من اینجا چه جهنمیه دیگه ؟ به زور دخترک بیچاره رو میگیرم اون هنوز نفهمیده که من دشمنش نیستم حقم داره اگه هر کسی هم جای اون بود و مورد تجاوز قرار میگرفت و زبونش رو میبریدن به هیچ کس اعتماد نمیکرد. درست تو لحظه ای که داشتم موفق میشدم اون دختر رو آروم کنم در باز شد یه نفر اومد تو معلوم نیست آدم یا هیولا! دختر بیچاره رو بقل کرد و برد. ازش میپرسم شما کی هستید ؟ برای چی این کارو با ما میکنید ؟ اما یه خنده ترسناک کرد و درو بست !
بعد از دو سه ساعت که زندانی بودم در یهو باز شد اولش جرات نمیکردم اما آخر پامو بیرون گذاشتم که ...

==================

پ.ن :‌ میگم دوستان سعی کنید سبک داستان به طنز نره !‌ اینطوری بهتره یعنی جوک داشته باشه در مواقع لازم ولی مسخره بازی نشه !
پ.ن ۲ :‌ اگه هر کسی به سبک من شماره بالای پستش بذاره اینطوری اگه چند پست با هم آپ شد خیلی ساده تر میشه فهمید باید به کدوم پاسخ داد و کدوما باید پاک بشن !
 
آخرین ویرایش:
پست شماره ۲

سر گیجه بدی دارم ! سر درد لعنتی دست از سرم بر نمیداره به نظر با چیزی به سرم کوبیدن !‌ شرایط عجیب به هم ریخته !
بالاخره دختره به هوش اومده. به سمتش میرم وحشت کرده ! صدای عجیبی داره از خودش در میاره. هر چی بهش میگم تو چته هیچ جوابی نمیده. خدای من زبونش رو بریدن ، دخترک بیچاره داره از ترس زجه میزنه. سعی میکنم بگیرمش وگرنه انقدر خودش رو میکوبونه به در و دیوار تا از حال بره. لعنتی یکی به در میکوبه و با یه لحجه خاصی فریاد میزنه که خفه شید ! خدای من اینجا چه جهنمیه دیگه ؟ به زور دخترک بیچاره رو میگیرم اون هنوز نفهمیده که من دشمنش نیستم حقم داره اگه هر کسی هم جای اون بود و مورد تجاوز قرار میگرفت و زبونش رو میبریدن به هیچ کس اعتماد نمیکرد. درست تو لحظه ای که داشتم موفق میشدم اون دختر رو آروم کنم در باز شد یه نفر اومد تو معلوم نیست آدم یا هیولا! دختر بیچاره رو بقل کرد و برد. ازش میپرسم شما کی هستید ؟ برای چی این کارو با ما میکنید ؟ اما یه خنده ترسناک کرد و درو بست !
بعد از دو سه ساعت که زندانی بودم در یهو باز شد اولش جرات نمیکردم اما آخر پامو بیرون گذاشتم که ...

==================

پ.ن :‌ میگم دوستان سعی کنید سبک داستان به طنز نره !‌ اینطوری بهتره یعنی جوک داشته باشه در مواقع لازم ولی مسخره بازی نشه !
پ.ن ۲ :‌ اگه هر کسی به سبک من شماره بالای پستش بذاره اینطوری اگه چند پست با هم آپ شد خیلی ساده تر میشه فهمید باید به کدوم پاسخ داد و کدوما باید پاک بشن !

...ناگهان در پشت سرم بسته شد.دیگه نمی تونم یه سرک بکشم و برگردم.چند دقیقه با در ور رفتم.اما باز نشد که نشد.یک نگاه به دور و برم کردم.محیط کشتی قدیمی اما تمیز می زد.من الان توی یه محوطه ی 5 اتاقه بودم.با خودم فکر کردم که شاید توی همه ی اتاق ها گروگان باشه.از شیشه ی اتاق ها به داخل نگاه می کردم.همگی انبار و یکی خالی بود.از محوطه اومدم بیرون که ناگهان یک طی کف شویی چند متر جلو ترم افتاد و من خشکم زد.پسری در حالی که هدفون بزرگی توی گوشش بود و صدای آهنگ را منم می شنیدم آمد و بدون اینکه متوجهم شود طی را برداشت و رفت.مثل اینکه شب بود.از آنجا هم جلو تر رفتم.که ناگهان جف آن نگهبان لعنتی فریاد زد:آهای حرومی! همونجا که هستی بمون.اما من نماندم!با سرعت به سمت پشت کشتی دویدم و ناگهان لیز خوردم و توی آب افتادم... .اااه.چشمانم را باز می کنم.باز هم آن دختر.باز هم آن اتاق است.دختر با چشمی گریان کاغذی نشانم می دهد که رویش نوشته است:''Find Dark Room In Land"".در باز می شود و من و دختر بیچاره را آن مرد چاق می برد.نمی دانم به کجا........ .

ادامه توسط کاربر بعدی.
 
...ناگهان در پشت سرم بسته شد.دیگه نمی تونم یه سرک بکشم و برگردم.چند دقیقه با در ور رفتم.اما باز نشد که نشد.یک نگاه به دور و برم کردم.محیط کشتی قدیمی اما تمیز می زد.من الان توی یه محوطه ی 5 اتاقه بودم.با خودم فکر کردم که شاید توی همه ی اتاق ها گروگان باشه.از شیشه ی اتاق ها به داخل نگاه می کردم.همگی انبار و یکی خالی بود.از محوطه اومدم بیرون که ناگهان یک طی کف شویی چند متر جلو ترم افتاد و من خشکم زد.پسری در حالی که هدفون بزرگی توی گوشش بود و صدای آهنگ را منم می شنیدم آمد و بدون اینکه متوجهم شود طی را برداشت و رفت.مثل اینکه شب بود.از آنجا هم جلو تر رفتم.که ناگهان جف آن نگهبان لعنتی فریاد زد:آهای حرومی! همونجا که هستی بمون.اما من نماندم!با سرعت به سمت پشت کشتی دویدم و ناگهان لیز خوردم و توی آب افتادم... .اااه.چشمانم را باز می کنم.باز هم آن دختر.باز هم آن اتاق است.دختر با چشمی گریان کاغذی نشانم می دهد که رویش نوشته است:''Find Dark Room In Land"".در باز می شود و من و دختر بیچاره را آن مرد چاق می برد.نمی دانم به کجا........ .

ادامه توسط کاربر بعدی.

اوه نه چه بلایی میخوان سرمون بیارن . چشمام رو میبندن ، دیگه امیدی به زنده موندنمون ندارم . صدای دختر رو میشنوم که مدام اتاق تاریکو نجوا میکنه . شاید من دیوانه شده ام یا همه ی اینها یک کابوسه . فقط از خودم یک اسم دارم ، تنها خواسته ام قبل از مرگ پیدا کردن هویتمه . آیا خانواده ای دارم ، جنون تمام عرشه رو فرا گرفته ، ... پژواک صدای دختر در گوش من میپیچه و حس میکنم دیگه نزدیک نیست .. خیلی تشنه ام ... هی چکار میکنی ؟ من بیگناهم ... دستمو باز کنید من حتی نمیدونم کی هستم ، لازم نیست اینکارو بکنید قسم میخورم به کسی حرفی نزنم .. نگهبان : به زودی آزادت میکنیم هر کجا خواستی بری (ولی مطمئن باش اون لحظه آرزوت این میشه دوباره برگردی اینجا) ملوانان قحقحه سر میدن ... اوچ ........................... چشمام به سختی باز میشه ... سرم خیلی درد میکنه ... لعنتی .... منو زد ... حداقل هنوز زنده ام ... اینجا کدوم جهنمیه .. چقدر تاریکه . آهای کسی اینجا نیست .... آآآآآآآهههایی من اینجام ... ناگهان صورت یک نفرو مقابلم دیدم ... از ترس فریاد زدم ... هیشششششش ... همان دختر . هر سوالی از او میپرسم هیچ حرفی نمیزنه .. لعنتی ... همه اینجا دیوونه ان . هر طور شده باید از اینجا فرار کنم ... به سراغ درب میرم ... بازه !!!! ... دختر تو اسمیم داری ؟ فقط همینجا بمون تا سرک بکشم... درو آرام باز کردم . کشتی به آرامی حرکت میکنه . آرام با دقت تمام سعی کردم بدون کوچکترین ریسکی مکان نگهبانها رو ببینم یا صدای راه رفتنشون رو تشخیص بدم از کدوم سمته .. ولی جز صدای نفسهای خودم و چوبهای کشتی چیزی شنیده نمیشد .. بالاخره با کلی کلنجار رفتن با خودم کمی جرات کردم و از طناب کشتی بالا رفتم تا ببینم کجا هستیم ... خدای من .. خشکی . بهترین وقته واسه فرار از این جهنم . قرص ماه کامله شانس زیادی برای زنده موندن داریم .. به سرعت به درون کابین برگشتم .. درو کامل باز کردم ......... نور ماه درون کابین رو نمایان کرد ........ اجساد !!!!!!! .. گوشم شروع کرد به سوت کشیدن و سرگیجه منو به زمین زد ... اجساد انگار به من خیره شدن ... سعی کردم سریع خودمو جمعوجور کنم و اون دخترو از کابین بیارم بیرون ... ولی اون دختر داخل نیست ......
 
اوه نه چه بلایی میخوان سرمون بیارن . چشمام رو میبندن ، دیگه امیدی به زنده موندنمون ندارم . صدای دختر رو میشنوم که مدام اتاق تاریکو نجوا میکنه . شاید من دیوانه شده ام یا همه ی اینها یک کابوسه . فقط از خودم یک اسم دارم ، تنها خواسته ام قبل از مرگ پیدا کردن هویتمه . آیا خانواده ای دارم ، جنون تمام عرشه رو فرا گرفته ، ... پژواک صدای دختر در گوش من میپیچه و حس میکنم دیگه نزدیک نیست .. خیلی تشنه ام ... هی چکار میکنی ؟ من بیگناهم ... دستمو باز کنید من حتی نمیدونم کی هستم ، لازم نیست اینکارو بکنید قسم میخورم به کسی حرفی نزنم .. نگهبان : به زودی آزادت میکنیم هر کجا خواستی بری (ولی مطمئن باش اون لحظه آرزوت این میشه دوباره برگردی اینجا) ملوانان قحقحه سر میدن ... اوچ ........................... چشمام به سختی باز میشه ... سرم خیلی درد میکنه ... لعنتی .... منو زد ... حداقل هنوز زنده ام ... اینجا کدوم جهنمیه .. چقدر تاریکه . آهای کسی اینجا نیست .... آآآآآآآهههایی من اینجام ... ناگهان صورت یک نفرو مقابلم دیدم ... از ترس فریاد زدم ... هیشششششش ... همان دختر . هر سوالی از او میپرسم هیچ حرفی نمیزنه .. لعنتی ... همه اینجا دیوونه ان . هر طور شده باید از اینجا فرار کنم ... به سراغ درب میرم ... بازه !!!! ... دختر تو اسمیم داری ؟ فقط همینجا بمون تا سرک بکشم... درو آرام باز کردم . کشتی به آرامی حرکت میکنه . آرام با دقت تمام سعی کردم بدون کوچکترین ریسکی مکان نگهبانها رو ببینم یا صدای راه رفتنشون رو تشخیص بدم از کدوم سمته .. ولی جز صدای نفسهای خودم و چوبهای کشتی چیزی شنیده نمیشد .. بالاخره با کلی کلنجار رفتن با خودم کمی جرات کردم و از طناب کشتی بالا رفتم تا ببینم کجا هستیم ... خدای من .. خشکی . بهترین وقته واسه فرار از این جهنم . قرص ماه کامله شانس زیادی برای زنده موندن داریم .. به سرعت به درون کابین برگشتم .. درو کامل باز کردم ......... نور ماه درون کابین رو نمایان کرد ........ اجساد !!!!!!! .. گوشم شروع کرد به سوت کشیدن و سرگیجه منو به زمین زد ... اجساد انگار به من خیره شدن ... سعی کردم سریع خودمو جمعوجور کنم و اون دخترو از کابین بیارم بیرون ... ولی اون دختر داخل نیست ......

دوستان از این به بعد سعی کنید جا های کلیدی داستان رو Bold کنین که یه وقت اشتباه برداشت نشه.

ادامه ی داستان:

وای خدا......این دیگه چه جهنمیه...نه کسی تو کشتیه نه دختره هست.این اجساد مال کیان؟ من که بقیه ی کابینا رو چک کرده بودم.منظور نگهبان چاقه چی بود از اینکه:آرزو می کنی برگردی؟ شبه.خشکی می بینم.می خوام برم.اما دارم از گرسنگی می میرم.می رم برای پیدا کردن غذا.یه میله هم بر می دارم برای اطمینان.نخیر.کسی واقعا تو کشتی نیست.بالاخره آشپزخونه رو پیدا می کنم.خیلی به هم ریخته.به زور یه بسته چیپس پیدا می کنم و به سرعت مشغول خوردن میشم.در حین خوردن چیپس آشپزخونه رو می گردم.بلکه نشانی از اینکه این کشتی دیگه چه کوفتیه ببینم.مثل اینکه کشتی به شدت از مدارک و اینجور چیزا پاک سازی شده.اوه یه نامه کنار گازه.به سرعت برش میدارم و بازش می کنم.روش نوشته F..k U Jeff .نامه را پاره پاره می کنم.این همه دنبال مدرک گشتم آخرش یه ف.ک پیدا کردم.به اتاق کاپیتان میرم.اینا دیگه کین؟ دستگاه ردیاب و فرستنده رو از جا کندن.خدایا یعنی کجا رفتن؟ رفتن تو همین خشکی یا با قایق رفتن یه جای دیگه؟ می خوام کشتی رو ترک کنم.اما یه فکری به ذهنم می رسه.بهترین مدرک الان همون جسدای رها شدن! از آشپزخانه دستکش و رو بند ور می دارم و میرم مشغول بررسی جسدا می شم.درو وا می کنم.... .می شمرم... 10 جسد.7 مرد و 3 زن.... باید یه وجه اشتراکی توشون باشه.هه.خندم می گیره.من هنوز هویت دقیق خودمم هم بررسی نکردم!تو اتاق یه نگاهی می کنم.گواهینامه ام نیست.تنها چیزی که می دونم اینه که اسم من Shawnه.آیا زن و بچه دارم؟بی خیال می شم و سعی می کنم به ترسم غلبه کنم. به بررسی جسدا می پردازم.باید یه وجه اشتراکی باشه.قسم می خورم بعد از بررسی اجساد از کشتی خراب شده برم بیرون..... .

=====================================

ادامه ی داستان در پست بعدی توسط کاربر بعدی... .

دوستان یک نکته که همون جور که گفته شد فعلا جریان رو به Dark Room نکشونید.فقط بذارید یه مکان مبهم فعلا باقی بمونه.... .
 
آخرین ویرایش:
پست شماره 6

بعد از بررسی جسد ها 17 تا کاغد پیدا کردم. تو لباس هر مرد 2 کاغد، و تو لباس هر زن یک کاغد بود. روی هر کاغد هم یک حرف نوشته شده بود. کلمات رو کنار هم گذاشتم و برسیشون کردم و بعد از چند دقیقه تونستم آرایش درست اونها رو بفهممم. این جمله به دست اومد: Search for The Codex.
نمیدونم این هارو دخترِ نوشته یا کار کس دیگه ایه ولی باید بفهمم که توی اون کتاب چی نوشته.
خودم رو جم و جور میکنم و از پس از گشتن مختصر اتاق، از اون بیرون میام و شروع به گشتن برای پیدا کردن اون کتاب میکنم.
اتاق ها رو گشتم اما چیزی پیدا نکردم. فقط توی اون اتاق خالی یه کاغد دیگه پیدا کردم. توش نوشته بود: You will die soon without The Codex.
دیگه یه لحظه هم نباید صبر میکردم. رفتم به کابین ملوان و با دقت مشغول گشتن شدم. به صورت اتفاقی متوجه شدم که چند تا از چوب های روی زمین رو رو میشه برداشت. برشون داشتم و یه جعبه ای رو پیدا کردم. جعبه رو باز کردم و کتاب رو به همراه یک کلید پیدا کردم ...
 
دوستان اگه این تاپیک بازدیدش بالا باشه من ادامه میدم . واقعا وقتو انرژی زیادی میبره . خودم دوس دارم ادامه بدم ولی نیاز به حمایتتون برای ادامه داستان دارم نه بخاطر لایک شدن . فقط جهت اینکه بدونم چند نفرتون خوشتون اومده .

در جعبه قفله ... کودن کلید مال همین جعبست ... نمیخوره Damn . برو به جهنم ... برش میدارم از شیشه شکسته شده پرتش کنم توی دریا ... اتفاقی چشمم به نوشته انتهای جعبه میوفته ... به سختی خونده میشه .... ش .. ا و ن !!! شاون دوستت دارم ... اوه الان نه ... باز اون سرگیجه لعنتی ، میافتم .. به سختی نفس میکشم ... پاهای یک نفرو دارم میبینم ... ممکنه همون دختر باشه ... ک..م..ک ک.....مک ... بیهوشی ....................... بهوش میام ... چرا هیچ صدایی حتی صدای امواج هم به گوشم نمیخوره ... شاید کر شدم !! به سختی بلند مشم و کلید رو توی جیبم میزارمو جعبه رو بر میدارم ... اوه نه .... چه مه غلیظی ، دوان دوان به سمت عرشه میرم ... این کشتی نفرین شدست ....... حتی دکلهای کشتی رو نمیبینم ... دیگه چی در انتظارمه . همون موقع که فرصت داشتم باید خودمو به ساحل میرسوندم ... ولی نه مرد .. اون دخترو نباید تنها بزاری . هی صبر کن ... اون دختر مث من گروگان بود . حتما یه چیزایی میدونه حتی هویتم .. باید پیداش کنم . با این جعبه چکار کنم ... به دنبال یک میله میگردم .. به سختی یک اهرم پیدا میکنم ... با فشار زیادی سعی در باز کردن قفل میکنم .. اما هیچ تکونی نمیخوره .. با ضربات سنگین به جعبه سعی در شکستنش دارم .. اما خش هم بر نمیداره ... معلومه جنسش هر چی که هست چینی نیست !! . باید صبر کنم تا این مه تموم بشه .. تا حالا به عظمت این کشتی دقت نکرده بودم .. واقعا بزرگه ... یعنی چند اتاق و میهمانسرا در این کشتی وجود داره ؟ آیا در این اتاقها انسانهای بیگناه دیگه ای هم گرفتار شدن ، واقعا این کشتی لوکس تو این آبهای آزاد بدون سرنشین چکار میکنه ... شاید دزدیده شده ولی ملوانانش هیچکدوم در کشتی حضور ندارن حتی اجسادشون ... چه سوال احمقانه ای .. حتما به درون آب ریخته شدن ... ناامید از پله های بی انتهای کشتی بالا میرمو سوالات فراوانی از خودم میکنم .. خدا رو شکر یکی هست که جوابمو بده ... خودمو هنوز دارم !! . اوه یک مرد به روی شکم افتاده وسط راهرو ... اوه خدایا زندست تکون میخوره ... دوان دوان به سمتش میرم .. آقا آقا .. سریع برش میگردونم ....................................... با فریادی بلند محکم به عقب پرت میشم و به دیوار میخورم .. موشهای بزرگی از زیر شکم خالی شده اون فرار میکنن .......... از صورت اون فقط یک اسکلت مونده... هیچوقت فکر نمیکردم اتفاقی وحشتناکتر از گرفتار شدن توی کشتی به سرم بیاد ...اول اجساد توی کابین حالا این مرگ وحشتناک ... چه بلایی سرش اومده ... یک کوله پشتی داره ، با بوی تعفن شدیدی که میده و جنازه دریده شدش سعی میکنم کولشو در بیارم ... آفرین شاون داری موفق میشی ... فقط یکم مونده تا از دستش کوله خارج بشه .... آروم دستشو آوردم بالا ........ آره ... آروم آروم .. آروم ....... لعنتی .... دستش کنده شد ... دستش کنده شد ... خودمو به عقب پرت میکنم ... دستم داخل بندهای کوله رفته .. جنازه هم باهاش بلند میشه .. میخورم زمین .. جنازه میفته روم ...... صورتش دقیقا روبروی صورت منه ... میترسم نمیتونم دست بهش بزنم .. خدایا .... چرا من ... محکم هولش میدمو میرم کنار ... کولش اون سمت افتاده .. هیچوقت فکر نمیکردم یک روز یا یک جنازه باید گلاویز بشم . حتی هنگام مرگ هم دست از کولش بر نمیداره .. دست کنده شدش روی بندهای کوله افتاده ... با پا میزنمش کنار .. زیپ کوله رو باز میکنم ... یک فندک ... چند تا فشنگ عجیب که معلوم نیست مال چه سلاحین ... یک صلیب (مسیحی بوده) بطری آب !! این بهترین قسمت کوله پشتیه .. سریع بازش میکنمو ازش میخورم .. تف !! تف !!! این چه کوفتیه ؟‌ در بطری رو میبندم میزارم سرجاش .. نقشه !! .. بازش میکنم . این علامتها شاید اتاقهاییه که گروگانها داخلش گیر افتادن .. مکانهای خاصی علامت خورده .. ولی بعضی از اونها با شکلهای عجیبی علامت خورده ... به نظر میاد این کشتی یک شهره !! زیپهای بغلو نگاه میکنم ... یک کلید ، درش میارم ... چقدر شبیه کلیدیه که پیدا کردم ... دست توی جیبم میکنم کلید رو در بیارم ... کلید کو !!!! لعنتی حتما انداختمش .. جعبه رو داخل کوله میزارم .. تمام زیپها رو گشتم چاقوی همه کاره و آدامسو !! چند تا خرتو پرت که به هیچ دردی نمیخورن .. کوله رو پشتم میکنم و مث بچه ای که دست مادرشو رها کرده به اطراف نگاه میکنمو نمیتونم حرکتی بکنم !! . اوه یک آیینه جلوتره .. حداقل میتونم بفهمم چه شکلیم !! .. به سمت آیینه رفتم ... چشمامو بستم .. برا اولین بار میخوام خودمو ببینم ... امیدوارم زشت نباشم !!! .. چشمامو باز کردم ....... اوه نه .. این چه خریه !!! .. کی منو این شکلی کرده ... کار اون دخترست ... فکر کرده من عروسکشم ........
 
در جعبه قفله ... کودن کلید مال همین جعبست ... نمیخوره Damn . برو به جهنم ... برش میدارم از شیشه شکسته شده پرتش کنم توی دریا (..........) زیپ کوله رو باز میکنم ... یک فندک ... چند تا فشنگ عجیب که معلوم نیست مال چه سلاحین ... یک صلیب (مسیحی بوده) بطری آب !! این بهترین قسمت کوله پشتیه .. سریع بازش میکنمو ازش میخورم .. تف !! تف !!! این چه کوفتیه ؟‌ در بطری رو میبندم میزارم سرجاش .. نقشه !! .. بازش میکنم . این علامتها شاید اتاقهاییه که گروگانها داخلش گیر افتادن .. مکانهای خاصی علامت خورده .. ولی بعضی از اونها با شکلهای عجیبی علامت خورده ... به نظر میاد این کشتی یک شهره !! زیپهای بغلو نگاه میکنم ... یک کلید ، درش میارم ... چقدر شبیه کلیدیه که پیدا کردم ... دست توی جیبم میکنم کلید رو در بیارم ... کلید کو !!!! لعنتی حتما انداختمش .. جعبه رو داخل کوله میزارم .. تمام زیپها رو گشتم چاقوی همه کاره و آدامسو !! چند تا خرتو پرت که به هیچ دردی نمیخورن .. کوله رو پشتم میکنم و مث بچه ای که دست مادرشو رها کرده به اطراف نگاه میکنمو نمیتونم حرکتی بکنم !! . اوه یک آیینه جلوتره .. حداقل میتونم بفهمم چه شکلیم !! .. به سمت آیینه رفتم ... چشمامو بستم .. برا اولین بار میخوام خودمو ببینم ... امیدوارم زشت نباشم !!! .. چشمامو باز کردم ....... اوه نه .. این چه خریه !!! .. کی منو این شکلی کرده ... کار اون دخترست ... فکر کرده من عروسکشم ........

پست 8 :

صورتم به رنگ سفیده ... مثل گچ ، مثل جنازه ... روی این سفیدی خط های قرمز کشیده شده ... 4 خط قرمز مثل پنجه ی یک حیوون وحشی از ابروهام به صورت موازی و اریب تا لبم کشیده شده ...
رنگ لب هام و دور چشم هام هم آبیه ... از همه بد تر پیشونیمه که روش حرف B با رنگ سیاه نوشته شده ... لعنت میفرستم ... این دیگه چه شوخی مسخره اییه ؟؟
دور و برم رو خوب میگردم ... هیچ چیز نیست ... یعنی چی ؟؟ پس جسد کجا رفت ؟؟ کوله هنوز از پشتم آوریزونه اما جسد غیب شده ... انگار اصلاً وجود نداشت ...
با ترس و ناراحتی یک کم از لباسم رو پاره میکنم و با کمک اون بطری آب بد طعم که یک گوشه پرتش کردم پارچه رو خیس میکنم و به صورتم میکشم ... رنگ ها پاک میشن و من تازه صورتم رو میبینم ...
یک مرد معمولی ... بهم میخوره که معلم یا نویسنده باشم ... صورت و اندامم کاملاً معمولیه ... خنده ایی تلخ میکنم ... بر خلاف ظاهر معمولیم اینجا کاملاً غیر معموله ...
دوباره حواسم به موقعیت بدم جلب میشه ... صبر کن ببینم ... لابد داری شوخی میکنی دیگه !! اینجا که راهرو نیست ، یک اتاقه !! یک اتاق تاریک و بدون در ...
نمیدونم چرا ، اما انگار کشتی داره باهام بازی میکنه ... انگار این کشتی لعنتی واقعاً زندست ... هه ، چه تخیلات مسخره ایی ...
شاید همه ی اینا یک خوابه ... یک کابوس ... به خودم سیلی میزنم شاید از خواب بیدار شم ، اما فایده ایی نداره ...
یک دفعه صدای خنده ایی ، مو رو به تنم سیخ میکنه ... دری از نور ، توی تاریکی باز میشه و ضربه ایی به سرم میخوره که برای بار چندم بیهوشم میکنه ...
در حالی که از هوش میرم صورت زنی رو میبینم که نمیشناسم ، ولی به نظرم آشنا میاد ...
زن چیزی رو نجوا میکنه و من دیگه چیزی رو حس نمیکنم ....
 
من واقعا براتون متاسفم. البته نه حرفمو تصحیح میکنم. شما مفهومی به نام داستان پر کشش رو درک نمیکنید. این شخصیت همش سرش گیج میره و نمیدونه کجاست. ولی باید دلیلی باشه که سرش گیج میره.
بعد اقایی که میگی مشکلات علمی داره. این قضیه دقیقن یکی از پرونده های محرمانه است که چند ساله پیش در اختیار عموم قرار گرفت. من هم عرض کردم که بعضی تیکه هاشو عوض کردم تا به قول شما مانند فیلم های هالیوودی جذاب باشه نه اینکه وقتم را روی یه مکالمه ی گروهی بگذرونم. حتی امکان چاپ این داستان بود.
یه نکته ی دیگه اینه که کسانی که در اون ناو بودن به طور ناگواری ناپدید شدند. بعضی پودر و بعضی به صورتی مشاهده شدند که ناگهان از درون دیوار رد شدند و ناپدید شدند.
و در ادامه این کشتی همون کشتی مرد هلندی افسانه ای باشه که مردم فکر میکردند ارواح زده است ولی همین افراد کشتی برای انتقام رعب و وحشت ایجاد میکردند و انها مثلا اماده اند تا انتقام بگیرند.
میدونین این حرفا چین؟ اینا ایده اند. نه اینکه به سبک DLC outlost که سرش گیج میرفت و یه چیزایی میدید هی این سررش گیج بره و مثل the forest هی سرگردون باشه.
منطقا////
قبول دارید؟
 
آخرین ویرایش:
پست9: سلام دوستان من این داستان رو خوندم خودم یه رمان نوشتم و از حساب تجربیاتم میخوام با هم کاری هم یه داستان بزرگ درست کنیم اندازه ی یک دنیا. برای همین من تو این قسمت یه مسیر و رنگ و بویی بهش میدم.

ناگهان به هوش می ایم. من کجام؟ همه جا تاریکه! - ناگهان نور یک LCD روشن میشود و باعث میشود تا چشمانم را ببندم. اوه خدای بزرگ... چشمانم به تاریکی عادت کرد. آن LCD به ویدیویی وصل بود و فیلمی در ان به اجرا در امد.
گزازشگری با صدایی جذاب گفت: سال 1941. زمانی که رویا های مردم و دولت امریکا به حقیقت در می امد. الان مردم در اینجا جمع شدند تا از اولین ازمایش این تحقیق که سال ها به انجامید قدردانی کنند...

ناگهان ویدیو در جایشش ایستاد و صدایی گوش خراش و زشت در پشت سرم مرا از جا پراند: سال 1941. زمانی که امریکای حریس که از جنگ خسته شده بود به فکر این بود که نارو بزند. اون میخواست ناوه غول پیکرشو تو ژاپن تلپورت کند. اون نادونای احمق میخواستن تا با مغناطیس بر طبق نظریه ی اینشتین که زمان... مکان و مغناطیس کشتی رو منتقل کنند. ولی اونا فکرشو نکرده بودند که اگر بخوان مغناطیس رو دست کاری کنن... پس زمانم دست کاری کردن.......
صدا قطع شد و ادامه یه ویدیو که انگار به جلو رفته بود ادامه داد این همان گزارش گر خوش صدا بود ولی صدایش تغییر کرده بود: یک هفته از اون واقعه گذشته است.... باد نزدیک بود او را ببرد مشکلی رخ داده نصف کشتی رفته ولی نصف دیگرس مانده است. دولت میترسد ژاپن از این واقعه مطلع شود ... ناگهان مامورانی با لباس ارتشی او را گرفتند و بردند. در همین لحظه ان صدا گفت: دولت نمیخواست مردم مطلع بشن. اونا میترسیدن. برای همین اون باد شدید و خنکی که در فصل تابستان میوزید را مردم را شگفت زده کرد. اون باد زمستانی بود که در ان ور تونل به سر انجام رسید. دولت پرونده ی این اتفاق را محرمانه جلوه کرد...
ناگهان سرم گیج رفت و وقتی به هوش امدم خود را در کشتی یافتم.
ادامه توسط دوستان...

دوست عزیز پست شما سرشار از اشتباهات و مخصوصا اشتباهات تاریخیه. یا اصلا قررار بوده که قضیه مرموز باشه اینکه شما میای یه دفعه همه چی رو علمی میکنیش و ربط میدی به جنگ جهانی دوم اصلا داستان رو مرموز نمیکنه!یا اصلا جنگ جهانی دوم چه ربطی به دارک روم داره؟ به نظرم اگر که داستان رو میکشوندی به سمت نازی ها شاید داستان یکم مرموز تر میشد تا ژاپن و آمریکا. این جوری که شملا الآن نوشتید شده مثله چند تا فیلم علمی تخیلی که هالیود همیشه برای تبلیغات برای آمریکا میسازه!اینجا مثلا قراره که یکم فان داشته باشیم نه اینکه با سیاست داستان رو قاطی پاتی کنیم.
 
دوستان اگه این تاپیک بازدیدش بالا باشه من ادامه میدم . واقعا وقتو انرژی زیادی میبره . خودم دوس دارم ادامه بدم ولی نیاز به حمایتتون برای ادامه داستان دارم نه بخاطر لایک شدن . فقط جهت اینکه بدونم چند نفرتون خوشتون اومده .

در جعبه قفله ... کودن کلید مال همین جعبست ... نمیخوره Damn . برو به جهنم ... برش میدارم از شیشه شکسته شده پرتش کنم توی دریا ... اتفاقی چشمم به نوشته انتهای جعبه میوفته ... به سختی خونده میشه .... ش .. ا و ن !!! شاون دوستت دارم ... اوه الان نه ... باز اون سرگیجه لعنتی ، میافتم .. به سختی نفس میکشم ... پاهای یک نفرو دارم میبینم ... ممکنه همون دختر باشه ... ک..م..ک ک.....مک ... بیهوشی ....................... بهوش میام ... چرا هیچ صدایی حتی صدای امواج هم به گوشم نمیخوره ... شاید کر شدم !! به سختی بلند مشم و کلید رو توی جیبم میزارمو جعبه رو بر میدارم ... اوه نه .... چه مه غلیظی ، دوان دوان به سمت عرشه میرم ... این کشتی نفرین شدست ....... حتی دکلهای کشتی رو نمیبینم ... دیگه چی در انتظارمه . همون موقع که فرصت داشتم باید خودمو به ساحل میرسوندم ... ولی نه مرد .. اون دخترو نباید تنها بزاری . هی صبر کن ... اون دختر مث من گروگان بود . حتما یه چیزایی میدونه حتی هویتم .. باید پیداش کنم . با این جعبه چکار کنم ... به دنبال یک میله میگردم .. به سختی یک اهرم پیدا میکنم ... با فشار زیادی سعی در باز کردن قفل میکنم .. اما هیچ تکونی نمیخوره .. با ضربات سنگین به جعبه سعی در شکستنش دارم .. اما خش هم بر نمیداره ... معلومه جنسش هر چی که هست چینی نیست !! . باید صبر کنم تا این مه تموم بشه .. تا حالا به عظمت این کشتی دقت نکرده بودم .. واقعا بزرگه ... یعنی چند اتاق و میهمانسرا در این کشتی وجود داره ؟ آیا در این اتاقها انسانهای بیگناه دیگه ای هم گرفتار شدن ، واقعا این کشتی لوکس تو این آبهای آزاد بدون سرنشین چکار میکنه ... شاید دزدیده شده ولی ملوانانش هیچکدوم در کشتی حضور ندارن حتی اجسادشون ... چه سوال احمقانه ای .. حتما به درون آب ریخته شدن ... ناامید از پله های بی انتهای کشتی بالا میرمو سوالات فراوانی از خودم میکنم .. خدا رو شکر یکی هست که جوابمو بده ... خودمو هنوز دارم !! . اوه یک مرد به روی شکم افتاده وسط راهرو ... اوه خدایا زندست تکون میخوره ... دوان دوان به سمتش میرم .. آقا آقا .. سریع برش میگردونم ....................................... با فریادی بلند محکم به عقب پرت میشم و به دیوار میخورم .. موشهای بزرگی از زیر شکم خالی شده اون فرار میکنن .......... از صورت اون فقط یک اسکلت مونده... هیچوقت فکر نمیکردم اتفاقی وحشتناکتر از گرفتار شدن توی کشتی به سرم بیاد ...اول اجساد توی کابین حالا این مرگ وحشتناک ... چه بلایی سرش اومده ... یک کوله پشتی داره ، با بوی تعفن شدیدی که میده و جنازه دریده شدش سعی میکنم کولشو در بیارم ... آفرین شاون داری موفق میشی ... فقط یکم مونده تا از دستش کوله خارج بشه .... آروم دستشو آوردم بالا ........ آره ... آروم آروم .. آروم ....... لعنتی .... دستش کنده شد ... دستش کنده شد ... خودمو به عقب پرت میکنم ... دستم داخل بندهای کوله رفته .. جنازه هم باهاش بلند میشه .. میخورم زمین .. جنازه میفته روم ...... صورتش دقیقا روبروی صورت منه ... میترسم نمیتونم دست بهش بزنم .. خدایا .... چرا من ... محکم هولش میدمو میرم کنار ... کولش اون سمت افتاده .. هیچوقت فکر نمیکردم یک روز یا یک جنازه باید گلاویز بشم . حتی هنگام مرگ هم دست از کولش بر نمیداره .. دست کنده شدش روی بندهای کوله افتاده ... با پا میزنمش کنار .. زیپ کوله رو باز میکنم ... یک فندک ... چند تا فشنگ عجیب که معلوم نیست مال چه سلاحین ... یک صلیب (مسیحی بوده) بطری آب !! این بهترین قسمت کوله پشتیه .. سریع بازش میکنمو ازش میخورم .. تف !! تف !!! این چه کوفتیه ؟‌ در بطری رو میبندم میزارم سرجاش .. نقشه !! .. بازش میکنم . این علامتها شاید اتاقهاییه که گروگانها داخلش گیر افتادن .. مکانهای خاصی علامت خورده .. ولی بعضی از اونها با شکلهای عجیبی علامت خورده ... به نظر میاد این کشتی یک شهره !! زیپهای بغلو نگاه میکنم ... یک کلید ، درش میارم ... چقدر شبیه کلیدیه که پیدا کردم ... دست توی جیبم میکنم کلید رو در بیارم ... کلید کو !!!! لعنتی حتما انداختمش .. جعبه رو داخل کوله میزارم .. تمام زیپها رو گشتم چاقوی همه کاره و آدامسو !! چند تا خرتو پرت که به هیچ دردی نمیخورن .. کوله رو پشتم میکنم و مث بچه ای که دست مادرشو رها کرده به اطراف نگاه میکنمو نمیتونم حرکتی بکنم !! . اوه یک آیینه جلوتره .. حداقل میتونم بفهمم چه شکلیم !! .. به سمت آیینه رفتم ... چشمامو بستم .. برا اولین بار میخوام خودمو ببینم ... امیدوارم زشت نباشم !!! .. چشمامو باز کردم ....... اوه نه .. این چه خریه !!! .. کی منو این شکلی کرده ... کار اون دخترست ... فکر کرده من عروسکشم ........
رفیق اشتباه متوجه شدی. جعبه قفلی نداشت و بدون کلید باز شد اما داخلش یه کلید و یه کتاب بود. اون کلید برای جعبه نبود و میتونه مال هرجایی، شاید مثلا دارک روم باشه.
در رابطه با کتاب هم اگه توضیح میدادی بد نبود، البته هر کسی میتونه هرجوری که بخواد بنویسه.
 
پست 8 :

صورتم به رنگ سفیده ... مثل گچ ، مثل جنازه ... روی این سفیدی خط های قرمز کشیده شده ... 4 خط قرمز مثل پنجه ی یک حیوون وحشی از ابروهام به صورت موازی و اریب تا لبم کشیده شده ...
رنگ لب هام و دور چشم هام هم آبیه ... از همه بد تر پیشونیمه که روش حرف B با رنگ سیاه نوشته شده ... لعنت میفرستم ... این دیگه چه شوخی مسخره اییه ؟؟
دور و برم رو خوب میگردم ... هیچ چیز نیست ... یعنی چی ؟؟ پس جسد کجا رفت ؟؟ کوله هنوز از پشتم آوریزونه اما جسد غیب شده ... انگار اصلاً وجود نداشت ...
با ترس و ناراحتی یک کم از لباسم رو پاره میکنم و با کمک اون بطری آب بد طعم که یک گوشه پرتش کردم پارچه رو خیس میکنم و به صورتم میکشم ... رنگ ها پاک میشن و من تازه صورتم رو میبینم ...
یک مرد معمولی ... بهم میخوره که معلم یا نویسنده باشم ... صورت و اندامم کاملاً معمولیه ... خنده ایی تلخ میکنم ... بر خلاف ظاهر معمولیم اینجا کاملاً غیر معموله ...
دوباره حواسم به موقعیت بدم جلب میشه ... صبر کن ببینم ... لابد داری شوخی میکنی دیگه !! اینجا که راهرو نیست ، یک اتاقه !! یک اتاق تاریک و بدون در ...
نمیدونم چرا ، اما انگار کشتی داره باهام بازی میکنه ... انگار این کشتی لعنتی واقعاً زندست ... هه ، چه تخیلات مسخره ایی ...
شاید همه ی اینا یک خوابه ... یک کابوس ... به خودم سیلی میزنم شاید از خواب بیدار شم ، اما فایده ایی نداره ...
یک دفعه صدای خنده ایی ، مو رو به تنم سیخ میکنه ... دری از نور ، توی تاریکی باز میشه و ضربه ایی به سرم میخوره که برای بار چندم بیهوشم میکنه ...
در حالی که از هوش میرم صورت زنی رو میبینم که نمیشناسم ، ولی به نظرم آشنا میاد ...
زن چیزی رو نجوا میکنه و من دیگه چیزی رو حس نمیکنم ....

اینجوری که دوستان گفتن زیاد از پست 9 خوششون نیومده . so ....
__

م .. م .. من .. من کجام ؟‌ این سوالی بود که برای چندین و چندمین بار دارم از خودم میپرسم . چشم هام رو باز میکنم . با طناب به صندلی بسته شدم . دستام خیسـه . بخاطر طناب ها بود . معلوم بود که طناب ها از عرشه کشتی آورده شده . یه لامپ بالای سرمه و بخاطر تکون خوردن کشتی اون هم تکون میخورد . موج شدیدی به کشتی میخوره و باعث خاموش شدن چراغ میشه . یه پنجره توی اتاق وجود داشت . داشت بارون میومد . رعد و برق محکمی زد و ..... اوووووه خدای من . نور رعد و برق اتاق رو روشن کرد و جلوی من یه مرد از سقف آویزان بود . نمیتونستم چهره ـش رو ببینم ولی میتونستم خونی که از صورتش روی زمین ریخته رو به خوبی ببینم . دوباره همه جا برای مدتی تاریک میشه ، که رعد و برقی مثل قبلی اتاق رو روشن میکنه ...... What??? اون مردـه کو ؟
اول اون جنازه ی توی راه رو حالا هم این . یه تکون به خودم دادم و ...... دست هام بازه !!!!‌ کی اونا رو باز کرد؟ که یهو یه صدایی میاد . انگار یکی داره در میزنه . بهترین دوستم در اون لحظه ، رعد و برق ، اتاق رو برام روشن کرد در رو دیدم به سمتش رفتم در رو باز کردم هیچ کسی نبود اما یه نامه بهش چسبیده بود : Search for The Codex .....

____

دوستان اگه بد بود به بزرگی خودتون ببخشید من کلاس پنجم خیلی داستان مینوشتم اما الان دیگه ول کردم
پس اگه دوس نداشتین ادامه ندین اینو
 
آخرین ویرایش:
اینجوری که دوستان گفتن زیاد از پست 9 خوششون نیومده . so ....
__

م .. م .. من .. من کجام ؟‌ این سوالی بود که برای چندین و چندمین بار دارم از خودم میپرسم . چشم هام رو باز میکنم . با طناب به صندلی بسته شدم . دستام خیسـه . بخاطر طناب ها بود . معلوم بود که طناب ها از عرشه کشتی آورده شده . یه لامپ بالای سرمه و بخاطر تکون خوردن کشتی اون هم تکون میخورد . موج شدیدی به کشتی میخوره و باعث خاموش شدن چراغ میشه . یه پنجره توی اتاق وجود داشت . داشت بارون میومد . رعد و برق محکمی زد و ..... اوووووه خدای من . نور رعد و برق اتاق رو روشن کرد و جلوی من یه مرد از سقف آویزان بود . نمیتونستم چهره ـش رو ببینم ولی میتونستم خونی که از صورتش روی زمین ریخته رو به خوبی ببینم . دوباره همه جا برای مدتی تاریک میشه ، که رعد و برقی مثل قبلی اتاق رو روشن میکنه ...... What??? اون مردـه کو ؟
اول اون جنازه ی توی راه رو حالا هم این . یه تکون به خودم دادم و ...... دست هام بازه !!!!‌ کی اونا رو باز کرد؟ که یهو یه صدایی میاد . انگار یکی داره در میزنه . بهترین دوستم در اون لحظه ، رعد و برق ، اتاق رو برام روشن کرد در رو دیدم به سمتش رفتم در رو باز کردم هیچ کسی نبود اما یه نامه بهش چسبیده بود : Search for The Codex .....
پست 10

هوا سرده... فقط سرما رو حس میکنم. اطرافم لحظه به لحظه سرد تر و تاریک تر میشه....دیگه بخار دهن خودمم نمیتونم ببینم. سکوت...آرامش... . آروم چشمام رو میبندم من حتی نمیدونم که کی هستم یا اینجا چیکار میکنم. پس واسه چی باید ادامه بدم؟ صدای جیق جیق چوب های کشتی,سرما,سکوت,تاریکی..... یکدفعه همه جا روشن میشه و یک صدای خیلی مهیب و ... من توآشپز خونه هستم؟! وای بهتر ازین نمیشد. دو تا آشپز و یه مرد با یه پسر کوچولو تو آشپز خونه هستن مثل بچه های دبستانی که از مدرسه میان خونه با سرعت و خوشحالی داشتم میرفت سمتشون که... دوباره یه صدای مهیب و یه تکون... نه . به طرز وحشتناکی چاقو هایی که از سقف آ ویزون بودن اون دوتا آشپز و اون مرد رو کشتن! پسر بچه هم مثل من هنوز باورش نمشه که این اتفاق افتاده باشه. داشتم میرفتم پیش اون پسر بچه که یدفعه یه صدای دیگه از پشت سرم شنیدم بر گشتم که ببینم چی بود یه صحنه تصویر مانند یا مثل سینما میینم که توش یکی از ملوانا کله ی یکی از آشپزا رو با شاتگان میترکونه. سریع میدوم و میرم به سمت عرشه اگه نرم مطمئنا نفر بعدی که میمیره من خواهم بود اما همین که سرم رو بر میگردونم ازوان آشپزا و اون بچه و پدرش خبری نیست حال مسمم ترم که برم سمت عرشه تو راه رو که دارم میرم چند تا دیگه از همین صحنه ها میبینم... مردی که شاه رگشو میزنه و بعد یکم تلو تلو خودن غیب میشه... مردی کچل که کت و شلوار سیاه و یه پیراهن کرم رنگ و کروات قرمز و یه تفنگ صدا خفه کن داره,پنچ تا ملوان رو با تغنگ و یک ملوان دیگه رو که جلوش بود رو با سیم خفه میکنه و بعد غیب میشه و ازین دست صحنه ها تا آخر به عرشه رسیدم. خدا رو شکر!
دیگه مه نمیبنم عرشه مثل روز روشنه اما از اشتباه دفعه قبلم درس گرفتم و ایندفعه بدون معطلی خودم رو به ساحل میرسونم. مممم....عجب جاییه اینجا! بدم نمیاد که یکم تو ساحل گشت و گذار کنم.
یکدفعه یه چیز عجیب توجهم رو جلب میکن .روی بعضی از درختها با خون بهضی حروف نوشته شدن مشغول پیدا کردن این حروف هستم و دارم با هاشون سر و کله میزنم. اولین درختی که پیش کشتی دیده بودم رو یادم اومد که روش حرف s بود اینجا چند تای دیگه هم هستش. دارم یکشون رو دقیق برسی میکنم که یکدفعه یه چیزی محکم بهم میکوبه و بهم حمله ور میشه این چیه دیگه؟ فعلا مهم این نیست مهم اینه که باید بکشمش. سریع دست مینکنم تو کوله پشتی که همرام بود و اولین چیزی که دم دستم اومد رو میارم بیرون...عجب چیزی هم اومد بیرون... صلیب. محکم با صلیب بطرف حیون حمله میکنم و میکوبم تو کلش... وای نه یه قسمت از صلیب به خاطر ضربه شکست الآن با چی بزنمش؟ صلیبو نگاه میکنم اون قسمتی از صلیب که شکسته باعث شده که صلیب دست من مثل خنجر بشه و منم بدون معطلی اونو فرو میکنم تو گردن حیون یکم تلو تلو میخوره و غلط میزنه و بعد میمیره. حداقل این صلیب کوفتی اینجا بدردم خورد! یه آدم گشنه وسط ناکجا آباد از کجا چی میخواد؟ غذا:d سریع با فندک آتیش روشن میکنم و حیونو کباب میکنم و میخورمش.سیر که شدم میرم بالای درخت تا یه چرتی بزنم همین که دارم میخوابم یکدفعه دوباره اون سرگیجه و بعد بیهوشی. لازم به زحمت کشدن نبود خودم داشتم میخوابیدم! بهوش که میام به خودم میگم یه خبر بد و یه خبر خوب دارم برات. خبر بد اینه که این دفعه که بهوش اومدم هیچی تغیر نکرده و جام عوض نشده فقط از بالای درخت پرت شدم پایین.خبر بد این که گم شدیم.....
ادامه با دوستان
 
پست 10

هوا سرده... فقط سرما رو حس میکنم. اطرافم لحظه به لحظه سرد تر و تاریک تر میشه....دیگه بخار دهن خودمم نمیتونم ببینم. سکوت...آرامش... . آروم چشمام رو میبندم من حتی نمیدونم که کی هستم یا اینجا چیکار میکنم. پس واسه چی باید ادامه بدم؟ صدای جیق جیق چوب های کشتی,سرما,سکوت,تاریکی..... یکدفعه همه جا روشن میشه و یک صدای خیلی مهیب و ... من توآشپز خونه هستم؟! وای بهتر ازین نمیشد. دو تا آشپز و یه مرد با یه پسر کوچولو تو آشپز خونه هستن مثل بچه های دبستانی که از مدرسه میان خونه با سرعت و خوشحالی داشتم میرفت سمتشون که... دوباره یه صدای مهیب و یه تکون... نه . به طرز وحشتناکی چاقو هایی که از سقف آ ویزون بودن اون دوتا آشپز و اون مرد رو کشتن! پسر بچه هم مثل من هنوز باورش نمشه که این اتفاق افتاده باشه. داشتم میرفتم پیش اون پسر بچه که یدفعه یه صدای دیگه از پشت سرم شنیدم بر گشتم که ببینم چی بود یه صحنه تصویر مانند یا مثل سینما میینم که توش یکی از ملوانا کله ی یکی از آشپزا رو با شاتگان میترکونه. سریع میدوم و میرم به سمت عرشه اگه نرم مطمئنا نفر بعدی که میمیره من خواهم بود اما همین که سرم رو بر میگردونم ازوان آشپزا و اون بچه و پدرش خبری نیست حال مسمم ترم که برم سمت عرشه تو راه رو که دارم میرم چند تا دیگه از همین صحنه ها میبینم... مردی که شاه رگشو میزنه و بعد یکم تلو تلو خودن غیب میشه... مردی کچل که کت و شلوار سیاه و یه پیراهن کرم رنگ و کروات قرمز و یه تفنگ صدا خفه کن داره,پنچ تا ملوان رو با تغنگ و یک ملوان دیگه رو که جلوش بود رو با سیم خفه میکنه و بعد غیب میشه و ازین دست صحنه ها تا آخر به عرشه رسیدم. خدا رو شکر!
دیگه مه نمیبنم عرشه مثل روز روشنه اما از اشتباه دفعه قبلم درس گرفتم و ایندفعه بدون معطلی خودم رو به ساحل میرسونم. مممم....عجب جاییه اینجا! بدم نمیاد که یکم تو ساحل گشت و گذار کنم.
یکدفعه یه چیز عجیب توجهم رو جلب میکن .روی بعضی از درختها با خون بهضی حروف نوشته شدن مشغول پیدا کردن این حروف هستم و دارم با هاشون سر و کله میزنم. اولین درختی که پیش کشتی دیده بودم رو یادم اومد که روش حرف s بود اینجا چند تای دیگه هم هستش. دارم یکشون رو دقیق برسی میکنم که یکدفعه یه چیزی محکم بهم میکوبه و بهم حمله ور میشه این چیه دیگه؟ فعلا مهم این نیست مهم اینه که باید بکشمش. سریع دست مینکنم تو کوله پشتی که همرام بود و اولین چیزی که دم دستم اومد رو میارم بیرون...عجب چیزی هم اومد بیرون... صلیب. محکم با صلیب بطرف حیون حمله میکنم و میکوبم تو کلش... وای نه یه قسمت از صلیب به خاطر ضربه شکست الآن با چی بزنمش؟ صلیبو نگاه میکنم اون قسمتی از صلیب که شکسته باعث شده که صلیب دست من مثل خنجر بشه و منم بدون معطلی اونو فرو میکنم تو گردن حیون یکم تلو تلو میخوره و غلط میزنه و بعد میمیره. حداقل این صلیب کوفتی اینجا بدردم خورد! یه آدم گشنه وسط ناکجا آباد از کجا چی میخواد؟ غذا:d سریع با فندک آتیش روشن میکنم و حیونو کباب میکنم و میخورمش.سیر که شدم میرم بالای درخت تا یه چرتی بزنم همین که دارم میخوابم یکدفعه دوباره اون سرگیجه و بعد بیهوشی. لازم به زحمت کشدن نبود خودم داشتم میخوابیدم! بهوش که میام به خودم میگم یه خبر بد و یه خبر خوب دارم برات. خبر بد اینه که این دفعه که بهوش اومدم هیچی تغیر نکرده و جام عوض نشده فقط از بالای درخت پرت شدم پایین.خبر بد این که گم شدیم.....
ادامه با دوستان


پست 11 :

با خودم گفتم : خب حداقل اینجا از قتل و قصابی مردم و رویا های عجیب و غریب خبری نیست ... هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای ناله ی بلند و کشیده ایی رو شنیدم ...
سعی میکنم بلند بشم و به کمک صاحب صدا برم که ناگهان خشکم میزنه ... صاحب صدا رو میشناسم !!! ... صدا متعلق به خود منه !!!!!!
صدای ناله ی من بلند و بلند تر میشه ... خیلی ترسیدم ...
صحبت اون نگهبان چاق رو به خاطر میارم : (به زودی آزادت میکنیم که هر کجا خواستی بری ، ولی مطمئن باش اون لحظه آرزوت این میشه دوباره برگردی اینجا )
نمیخوام اعتراف کنم اما کم کم دارم از اینکه به خشکی اومدم پشیمون میشم ...
به جای قبلیم بر میگردم که دوباره از ترس خشکم میزنه ... همون دختری که اولین بار توی کشتی دیدم روی ساحل افتاده ...
به طرفش میدوم ... بیهوشه و از دماغش داره خون میاد ... چیزی تو وجود این دختر هست که برام آشنا به نظر میاد ...
سعی میکنم کمکش کنم ... زخم هاش رو با تکه هایی از لباسم میبندم ... بستن زخم هاش که تموم شد از روی ترحم به صورتش دستی میکشم که اتفاق عجیبی رخ میده ...
بدن دختر موج بر میداره و شفاف و واضح میشه ... یک مقدار تکون میخوره و غیب و ظاهر میشه ... مثل تصویر یک تلوزیون برفکی ...
سردرد شدیدی بهم دست میده ... انقدر درد شدیده که میخوام بالا بیارم ... مثل اینه که 10 مرد همزمان با پتک توی سرم بکوبند ...
از شدت درد چشمانم رو میبندم که تصاویر دیگه ایی جلوی روم سبز میشه ... رویا کدره و صورت اشخاص دیده نمیشه ... یک سری تصاویر از جلوی چشمام پرواز میکنه ...
یک مرد خوش قیافه با یک زن ... دست هم رو گرفتن ... زن توی آغوش مرد جای گرفته ... مرد فریاد میزنه ...
دختر کوچیکی که صورتش مثل دو تا انسان قبلی کدر و نامشخصه به مرد میگه قول بده هیچ وقت تنهام نزاری ... صدای مرد میگه قول میدم دخترم ... قول ...
سردرد شدت پیدا میکنه و من بیهوش میشم ...
به هوش که میام توی اتاق مرموزی هستم ... هنوز درد دارم و چشمام به زور بسته شده ... سردی فلز رو روی دست ، قفسه ی سینه و سرم حس میکنم ...
صدای زنی با اندک لحجه ایی میگه : فریدریک کافیه ... اون بیشتر از این نمیتونه تحمل کنه ...
مردی که لحجه ی غلیظ تر و متفاوتی داره با خنده پاسخ میده : اوه نگرانی تو بی مورده کاتیا ... اون قوی تر از چیزیه که به نظر میاد ... من تازه شروع کردم ...
زن که نگرانی توی صداش موج میزنه میگه : اما این خطرناکه ... تو نمیتونی با اون بازی کنی ... یادت باشه قرار ما چی بود ...
مرد که آشکارا عصبانی شده فریاد میزنه : قرار این بود که تو خفه شی و به من کمک کنی ، نه این که تو کار های من دخالت کنی ... حالا فاز 2 رو شروع کن وگرنه توی فاز بعدی خودت هم بهش ملحق میشی ...
زن ساکت میشه ... سرم دوباره درد میکنه ... سعی میکنم با حس خواب آلودگی مبارزه کنم اما دوباره بیهوش میشم ...

ادامه با کاربر بعدی ...
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

تبلیغات متنی

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or