قسمت سوم
یادآوری:
ارکادیانها به طمع کشور گشایی به سمت کشور دالماسکا حرکت کردند. انها در قلعه ی نالبینا با نیرو های دالماسکا مواجه شدند. جنگ سختی در گرفت و در ان افراد زیادی کشته شدند. از جمله راسلر, شاهزاده ی نابرادیا که به تازگی با دختر شاه رامیناس از دالماسکا ازدواج کرده بود.
شاه رامیناس برای جلو گیری از خون و خونریزی بیشتر به قلعه ی نالبینا رفت تا قرارداد صلحی را با ارکادیانها امضا کند. در این هنگام ژنرال باش که جزو برترین جنگجویان دالماسکا بود طی اقدامی عجیب شاه و همه ی همراهانش را به قتل رساند.
توسط فردی به نام Ondor اعلامیه ای صادر شد مبنی بر اینکه ژنرال باش به علت خیانت به کشور و مردمش اعدام شد و پرنسس Ashe که طاقت دیدن مرگ همسر و پدرش را نداشت نیز خود کشی کرد.
2 سال بعد که دیگردالماسکا تحت فرمانروایی ارکادیانها در امده بود, شاه ارکادیانها یعنی شاه گارمیس تصمیم میگیرد که برای دالماسکا حاکم جدیدی تعیین کند. این حاکم کسی نبود جر پسر بزرگ خودش, Vayn solidor (واین سالیدور).
روز تاجگذاری واین فرا رسیده و در ان مراسم او با چرب زبانی و سخنرانی زیبای خود مردم دالماسکا را که به شدت از او و پدرشمتنفر بوده, رام کرده و مطیع خود می کند. در ان شب قرار بود تا در قصر جشنی برگزار شود و وان نیز تصمیم گرفت تا به انجا بروند و از گنجینه های انجا چیزی بدزدد. او با مشورت پیرمرد با تجربه ای به نام دالان, راه ورودذ به قصر را پیدا میکند. در هنگام ورود او به قصر] دو گروه دیگر نیز به انجا می ایند. یکی بالتیر و فرن که به امید دزدیدن جواهرات امپراتوری بودند و دیگری گروه مقاومت. گروه مقاومت( Resistance), همان گروهی هستند که بر علیه امپراتوری قیام کرده اند و قصد دارند که واین (حاکم جدید دالماسکا) را از بین ببرند. همان گروهی که ژنرال باش نیز به جرم فعالیت در ان کشته شد. Vossler, دوست سابق ژنرال باش و دختری به نام امالیا به عنوان سرپرست این گروه فعالیت می کنند.
نقشه گروه مقاومت لو می رود و انها با سربازان امپراتوری گلاویز می شوند. در این هنگام وان, بالتیر و فرن نیز جواهری را دزدیده و به ابراهه فرار می کنند. در راه انها امالیا( سرپرست گروه مقاومت)را می بینند و او را از دست سربازان نجات می دهند ولی کمی جلوتر توسط لرد واین که با سربازان زیادی به انجا امده بود دستگیر می شوند. وان, بالتیر و فرن به زندان نالبینا برده می شوند و امالیا نیز در دست خود واین گرفتار می ماند.
ادامه داستان...
در زندان نالبینا
Vaan ( وان), برادرش Reks را در خواب می بیند:
وان: برادر... من یه گل Galbana واست اوردم. از همونایی که دوست داری. تو همیشه می گفتی که عاشق رنگ و بوی این گل ها هستی. برادر.... ایا تو واقعا جزو گروهی بودی که شاه رامیناس را کشتند؟ اگر هم اینطور بوده, حتما ژنرال باش تو را فریب داده.
پس از چندی وان بیدار می شود.
بالتیر: بالاخره بیدار شدی؟
وان: ما کجا هستیم؟
بالتیر: زندان, و همونطور که می بینی این یه تشکیلات زیر زمینیه!
وان با دیدن جسد افرادی که در انجا بودند یکی دو قدم به عقب می رود.
بالتیر: متعجب نشو! این فقط یه جسده. اگه بخوای به خاطر هر چیز کوچیکی بترسی, کم کم سلامتیت رو از دست میدی. من گفتم ما توی زندان هستیم اما مثل اینکه بیشتر به یه قلعه شبیه. یه نگاهی به اطراف بنداز. افراد زیادی قبل از ما به اینجا اومدن.
وان , فرن را در انجا نمی بیند. بالتیر می گوید که او رفته است تا راهی برای فرار پیدا کند( نژاد ویرا به خاطر هوش فوق العاده و حس بوبایی قوی می توانند به راحتی از مکان های مخفی و اسرار اگاه شوند. وقتی در جایی رازی وجود داشته باشد فرن می تواند ان را به واسطه غباری نامرئی که در انجا وجود داره, حس کند). انها در زندان به راه افتاده و در سر راه با تعدادی از زندانیان که از نژاد منگا و Seeq بودند روبرو می شوند و مجبورند تا با انها بجنگند.
بالتیر: عجب جای گندی! بیشتر شبیه طویله خوک ها میمونه تا زندان, اینطور نیست؟
بالتیر و وان با انها مبارزه کرده و انها را می کشند. در این هنگام نگهبانان وارده شده و به دنبال بالتیر و وان می گردند. انها به سرعت پنهان می شوند. همچنین ان بانگایی که قبلا بالتیر را در بیرون از زندان دیده بود نیز با انهاست.
بالتیر: خدای من. این بانگا خیلی سمجه! باید به سرعت از اینجا خارج بشیم.
فرن از راه رسیده و دروازه ای را برای انها باز می کند.
فرن: من یه راهی از سمت سلولهای انفرادی پیدا کردم ولی...
بالتیر: Mist ؟ ایا واقعا احساسش کردی؟ باید هر چه زودتر اسلحه هامون را پیدا کنیم.
انها به صدای گفتگوی سربازان گوش می دهند:
سرباز: چی؟ چی گفتی؟
بانگا: مگه نشنیدی. گفتم شما همتون یه مشت عوضی احمق هستید. چطور شما چهره یه دزد هوای رو تشخیص نمی دید؟
سرباز: مراقب حرف زدنت باش " باگامنان". مطمئن باش ما زودتر از تو اون دزد هوایی رو می گیریم." ما " یعنی کل امپراتوری. ما به جایزه بگیر تفاله ای مثل تو احتیاج نداریم. ما هستیم که دستور می دیم نه تو!
باگامنان: هوم م م... شاید قبل از کشتن بالتیر, تو را بکشم!
قاضی: کافیه دیگه باگامنان!
یک قاضی از در ورودی وارد می شود.
فرن: یه قاضی...
وان: قاضی؟!
بالتیر: مگه نمی دونی؟ اونها کسانی هستند که قوانین حکومت ارکادیان ها را اجرا می کنند. اونها زیر نظر خانواده سالیدور ( همان خانواده شاه گارمیس و پسرش واین سالیدور که حالا به عنوان حاکم رباناستر تعیین شده) کار می کنند و در واقع ارتش ارکادیان ها تحت نظر اونها کنترل میشه. در واقع مقامشون خیلی بالاتر از قاضی بودنه. سوال اینه که چرا باید کسی مثل اون به یه همچین جایی بیاد؟
قاضی خطاب به باگامنان:شاه از اون کسانی نیست که به نژاد اهمیت بده ولی به هر حال, او در مقابل خشونت و بی ادبی ساکت نمی شینه. به خاطر منه که تو الان ازادی و هر کجا که بخوای میتونی بری. درسته؟
باگامنان بحث با سرباز را رها کرده و از انجا می رود( در واقع باگامنان یکی از زیر دستان این قاضی است و به دنبال جایزه سر بالتیر است).
قاضی (خطاب به سرباز): ژنرال کجاست؟
سرباز: توی سلول انفرادیه و امادست تا به سوالات شما جواب بده!
باگامنان خطاب به نوکرانش: برید دنبالش, من مطمئنم اون یه جایی همین دور رو براست.
بالتیر و بقیه تصمیم می گیرند تا به دنبال قاضی رفته و در یک موقعیت مناسب فرار کنند. انها در یکی از تاق ها اسلحه ها و وسایل خود را به اضافه یک نقشه از زندان پیدا می کنند. در زندان سربازان زیادی بود و انها ترجیح می دهند که با انها درگیر نشده و بطور مخفیانه به دنبال قاضی به حرکت خود ادامه دادند. قاضی به سمت سلولهای انفرادی رفته و در اصلی را باز می کند و انها نیز مخفیانه وارد می شوند.قاضی به سمت قفسی که بر روی گودالی عمیق اویزان بود می رود. جایی که ژنرال باش در ان زندانی بود. سپس کلاه خود را از سرش برمی دارد و صورت او که دقیقا شبیه به صورت ژنرال باش بود, پدیدار می شود.
قاضی: مثل اینکه وزن کم کردی باش. تو یه بدبخت و ذلیل بیشتر نیستی. قرار بود که به خاطر کشتن شاه رامیناس اعدام بشی! چرا هنوز زنده ای؟
باش: به نظر میاد تسلیم شدن بهتره!
قاضی: تسلیم شدن؟ تو قبلا یه بار این کارو کردی. تو کشورمون را تسلیم دشمن کردی!
قاضی و سربازان از انجا دور می شوند و گروه به سمت قفس می روند.
باش: کی اونجاست؟
بالتیر: منظورت کجاست؟
فرن: میتونم احساسش کنم. مطمئنم که باید یه راه خروج اینجا باشه.
باش: شما از افراد امپراتوری نیستید؟ لطفا منو از اینجا بیارید بیرون!.
بالتیر: من ترجیح میدم خودمو با افراد مرده درگیر نکنم. شاید هم کمتر از مرده, با قاتلان شاه!
باش: اون کار من نبود.
بالتیر: پس اینجوریه؟ من مطمئن نیستم.
باش: خواهش میکنم. به خاطر دالماسکا, منو از اینجا ازاد کنید.
Vann به روی قفس می پرد.
Vann: خفه شو. " به خاطر دالماسکا". همش تقصیر تو بود. میدونی چند نفر از مردم دالماسکا مردند... فقط به خاطر کار تو! برادرم.. تو حتی برادرم را هم کشتی.
بالتیر: اروم باش پسر. الان سربازا رو میکشونی اینجا.
فرن: من میخوام بپرم.
بالتیر: اه خدای من. چرا همیشه اسمون از من دور و دورتر میشه.
انها بر روی قفس پریده و از گودال به سمت پایین میروند. در ته گودال وان با عصبانیت به روی باش می پرد ولی بالتیر او را کنار میزند.
بالتیر: می تونیم تا وقتی از این مهلکه خارج بشیم, با خودمون ببریمش.
وان: چرا باید اونو با خودمون ببریم؟
بالتیر: ما به عنوان یه سپر ازش استفاده می کنیم.
باش: این کار رو قبول می کنم.
سرانجام ژنرال باش بطور موقتی به گروه انها ملحق می شود در حالی که وان به چشم قاتل برادرش و شاه کشورش به او نگاه می کند. انها به سمت راهروهای زیر زمینی به راه می افتند. انجا بسیار تاریک بود و عبور کردن بسیار سخت می شد. انها پس از چندی فیوز برق راهروها را پیدا کرده و به راه افتادند. موجوداتی در انجا بودند که نیروی الکتریسیته را از درون سیمها به بدن خود می کشیدند و باعث این تاریکی نیز همان ها بودند. فرن حس عجیبی پیدا میکند و بالتیر حدس میزند که موجود بزرگی در انتظار انهاست.در میان راه ژنرال باش, لباس های یک سرباز مرده را که در انجا افتاده بود می پوشد و شمشیرش را نیز برمی دارد.
بالتیر: حالا واقعا شبیه یه ژنرال شدی.
وان: شبیه یه خائن!
بالتیر: تعجب میکنم. اون برای من شبیه یه خائن نیست.
وان: تو برادر منو می شناختی؟
باش: Reks ؟ اون همیشه می گفت که یه برادر جوون داره. پس تو هستی. چه اتفاقی برای رکس افتاد؟
وان: اون مرد.
باش: متاسفم.
وان: تو این کارو کردی!
باش: وقتش رسیده که حقیقت رو بهت بگم.
در یک فلاش بک, باش شب مرگ شاه را به یاد می اورد. او صدای رکس را می شنود و سپس برادر دوقلوی خود را میبیند که دقیقا خودش را به شکل او در اورده. در واقع باش می خواهد به انها بگوید که در ان شب برادر دوقلویش بوده که شاه و دریگر سربازان را کشته است.
بالتیر: دوقلوها. درسته؟ امکانش هست. این قضیه واقعا مغز ادمو تحریک میکنه. او خودشو مثل تو کرده بود!
وان: ایا من باید این حرفو باور کنم؟
باش: من تو را مجبور نمی کنم. بهرحال این من بودم که رکس را وارد این ماجرا کردم و از این بابت متاسفم.
وان: برادر من همه چیزش رو از دست داد چون به تو ملحق شد.
باش: تو میتونی از من متنفر باشی. اما برادر تو یه جنگجوی شجاع بود که تا اخر جنگید تا دالماسکا را نجات بده. یا شاید هم می خواست برادش رو نجات بده.
وان: تو لازم نیست تصمیم بگیری.
بالتیر: پس تو تصمیم بگیر که چیکار باید بکنیم. اما هر کاری هم بکنی اون دیگه بر نمی گرده.
انها موجود بزرگی به نام Mimic Queen را نابود کرده و از انجا به بیرون فرار می کنند. انها از بیابان های شرقی سر در می اورند و تصمیم می گیرند تا به سمت رباناستر بروند و پس از یک پیاده روی نسبتا طولانی به انجا می سند.
باش: از کمکتون ممنونم.
بالتیر: اگه من به جای تو بودم سعی میکردم از جمعیت دور بمونم. توی این شهر تو هنوز به عنوان یه خیانتکار شناخته میشی.
باش: من به زودی به تشکیلات مقاومت( Resistance) می پیوندم. امیدوارم به زودی شما رو ببینم. همچنین من میخوام که ارامگاه رکس را ببینم و به او ادای احترام کنم.
بالتیر: مواظب باش که زیاد جلب توجه نکنی. تو الان یه محکوم فراری هستی.
وان: با این سنگ Magicite چیکار کنیم؟
بالتیر: هر کاری می خوای بکن. به نظر میرسه که بد شانسی میاره.
فرن: من که واقعا پشیمونم. همه دردسر های ما از وقتی شروع شد که سعی کردیم این سنگ رو بدست بیاریم.
بالتیر: اگه میخوای بدش به من؟
وان: این مال منه!
بالتیر: پس دیگه در موردش سوال نکن. سلام منو به دوست دخترت برسون.
فرن: ما یه گشتی توی رباناستر می زنیم.
انها از هم جدا می شوند.
وان: برادر... ایا من واقعا باید حرف های ژنرال باش را باور کنم؟... خوب. باید هر چه زودتر این سنگ Magicite را بفروشم. البته قبلش بهتره بزارم پنلو هم یه نگاهی بهش بندازه. اون احتمالا خیلی نگران منه. فکر کنم الان توی مغازه میگلو باشه.
وان به سمت مغازه میگلو رفته ولی در انجا پنلو را پیدا نمی کند. Kaits( کیتز) درمغازه نشته است.
کیتز: وان!!! مگه تو به زندان نالبینا فرستاده نشده بودی؟
وان: تو فکر می کنی اونها میتونن کسی مثل من رو توی زندان نگه دارند؟
کیتز: تو فرار کردی؟ ایول....
وان: سعی کن داد نزنی. در ضمن پنلو کجاست؟ دوباره دنبال کارهای مردم رفته؟
کیتز: اون امروز اصلا اینجا نیومده. واقعا عجیبه. او هیچوقت کارش رو رها نمی کرد. میگلو هم اینجا نیست. چند دقیقه پیش با عجله از اینجا خارج شد.
وان: فکر کنم هر دوشون امروز خیلی مشغولند.
کیتز: اونها منو اینجا گذاشتند تا مراقب مغازه باشم. دالان پیر از من خواسته که یه کاری واسش انجام بدم, اما من نمیتونم اینجا رو ترک کنم.
وان: من الان کاری واسه انجام دادن ندارم. می تونم به جای تو پیش دالان پیر برم.
وان به سمت شهر Downtown می رود و در انجا دالان پیر را می بیند.
دالان: سلام پسر. به نظر خیلی خوب می رسی. شنیده بودم که به زندان نالبینا فرستاده شده بودی.
وان: ما فرار کردیم. اما این همه ماجرا نیست. بیا یه نگاهی به این Magicite بنداز.
دالان: اها...تو اینو دزدیدی؟
وان: به خاطر کمکت ممنونم.
دالان: فکر می کردم که فقط یه جوون ولگرد هستی ولی مثل اینکه کارت رو خوب بلدی. من می خوام بهت اعتماد کنم تا یه کاری واسم انجام بدی. اول می خواستم کیتز را بفرستم ولی مثل اینکه تو مناسب تر هستی. من ازت می خوام تا این شمشیر را به دست مردی به نامVossler برسونی.
وان: هی... ایا این یه شمشیر شوالیه نیست؟
دالان: من مکان اون را واست روی نقشه علامت می زنم. مطمئن شو که شمشیر را خودت به دستش میدی. در ضمن اسم منو بگو تا بهت اجازه عبور بدن.
وان: قبوله... راستی در عوض کاری که واست می کنم ازت می خوام که تو هم ببینی پنلو کجا رفته و اونا واسم پیدا کنی. می خواستم جواهری رو که از قصر اوردم بهش نشون بدم ولی پیداش نکردم.
دالان: سعی میکنم پیداش کنم.
وان انجا را ترک کرده و به سمت مکان مشخص شده می رود.
دالان: این شمشیر گروهی را که یک روز مثل زنجیر به هم متصل بودند, دوباره در کنار هم جمع خواهد کرد.
وان در انجا با مردی صحبت کرده و به او می گوید که دالان پیر از من خوسته تا چیزی را شخصا به دست مردی به نام Vossler برسانم. ان مرد به او اجازه عبور می دهد. در داخل خانه سه نفر در حال بحث و گفتگو هستند.
1#: اگه اینطوره پس اعلامیه ای که Ondor صادر کرد چی میشه؟ به نظرتون Ondor احمق شده بوده؟
2#: اون کسی که شاه را کشته ژنرال باش نبوده. اون کار یه قاضی بوده که دقیقا به شکل باش بوده.
3#: ولی ژنرال باش برادر اون قاضیه. اون اصلا قابل اعتماد نیست.
ژنرال باش در حالی که ریش های خود را تراشیده و لباس جدیدی به تن کرده بود از راه می رسد.
Vossler( واسلر): بالاخره.. این هم ژنرال باش که من از قبل می شناختم.
باش: امیدوارم منظورت این باشه که دوباره در کنار من خواهی جنگید.
1#: نمی تونم باور کنم...
2#: اما, بهتره از اینه که مرده باشه...
3#: شاید رکس به ما دروغ کفته.
وان: برادر من هیچوقت دروغ نمی گفت.
باش: درسته. مرگ رکس به این خاطر بود که همه چیز طبیعی جلوه کنه و همه فکر کنند که من شاه را کشته ام. کار امپراتوری بوده.
واسلر شمشیر را از وان می گیرد.
برادر رکس؟ من حرفای یه بچه مثل اینو قبول می کنم ولی تو هیچ مدرکی نداری که داستانی که برای ما ساختی واقعیت داشته باشه. من نمی تونم به تو اجازه بدم که دوباره به ما ملحق بشی.
باش: مگه تو نمی خوای امالیا را نجات بدی؟
واسلر: افراد من زندگیشون را به دست من سپردن و این وظیفه منه که همه احتمالات را در نظر بگیرم. حتی بدترین انها را. امپراتوری فهمیده بود که ما قصد حمله به اونها را داریم و همین باعث شد تا کنترل کار از دستمون خارج بشه. تو و Ondor مثل سگ هایی هستید که در خدمت امپراتوری هستند.
باش: اگه این درست باشه میخوای چیکار کنی؟ منو بازداشت می کنی؟
واسلر پس از کمی تامل شمشیر را برای باش پرتاب می کند.
باش: تو هیچوقت عوض نمیشی واسلر.
واسلر: فقط یادت باشه. نیروهای ازادی خواه( Resistance) همه حرکات تو را زیر نظر دارند و تو مثل یه پرنده توی قفس هستی.
باش: خیلی خوبه. قبلا هم توی قفس بودم.
بالاخره واسلر قبول کرد که دوباره باش را به گروه ازادی خواهان بیاورد. باش و وان اتاق را ترک می کنند.
وان: امالیا ! پس اون هم جزو گروه ازدیخواهان بوده.
باش: تو اونو دیدی؟
وان: درست قبل از اینکه ما به زندان نالبینا فرستاده بشیم. اون زن قوی هست.
باش: فکر کنم من و تو توی یه راه مشترک قرار گرفتیم. احتمالا کار سرنوشته.
وان: ازار دهندست.
باش: متاسفم. میخوام یه کار دیگه واسم انجام بدی. منو ببر پیش بالتیر. من به یه سیستم حمل و نقل احتیاج دارم.
وان: بسیار خوب. حالا ما با هم بی حساب شدیم.
باش: بی حساب؟
وان: اگه تو توی نالبینا نبودی فرار ما هم غیر ممکن می شد.
انها پیش دالان پیر می روند اما او هنوز اثری از پنلو پیدا نکرده. او به انها می گوید که بالتیر و فرن احتمالا باید در مغازه تماج( Sand sea) باشند. انها به سمت قهوه خانه تماج می روند. باش به گروهی از بچه ها که در حال دویدن هستند نگاه می کند.
وان: همه اونها پدرو مادرشون را توی جنگ از دست دادند. والدین من هم مرده اند. هر دوی اونها مریض بودند.
باش: متاسفم که باعث شدم به یاد این خاطراتت بیفتی.
وان: مهم نیست. این قضیه مال 5 سال پیشه. بعد از اون من پیش خانواده پنلو رفتم. همه اونها در جنگ کشته شدند.
باش: متاسفم.
وان: لازم نیست به خاطر هر چیزی عذرخواهی کنی. من دیگه یه بچه کوچولو نیستم. من میدونم اتفاقی که برای برادم افتاده تقصیر تو نبوده بلکه کار امپراتوری بوده. برادر من به درستی به تو اعتماد کرد.
انها به داخل قهوه خانه تماج می روند و میگلو و بالتیر و فرن را در طبقه دوم پیدا می کنند.
بالتیر: باگامنان حتما اشتباه کرده!
میگلو: من کاری به باگامنان ندارم. پنلو دزدیده شده. ایا تو نسبت به این قضیه احساس مسئولیت نمی کنی؟
وان: چه اتفاقی برای پنلو افتاده؟
میگلو: اه وان. تو سالمی؟ پنلو را دزدیدن. اونها نامه ای برای من گذاشته بودند و خواسته بودند که بالتیر به سمت معادن شهر Bhujerba (بوجربا) بره.
فرن: باگامنان توی قلعه نالبینا بود.
میگلو: اگه اتفاقی برای اون بیفته... نمیدونم وقتی جلوی قبر پدر و مادرش می ایستم چی باید بگم؟ لطفا عجله کنید و اونو نجات بدید. مگه شما دزد هوایی نیستید.
بالتیر: من به اون شهر شلوغ برم فقط به خاطر اینکه اسمم توی یه نامه اورده شده؟ اونجا پر از سربازان امپراتوریه.
وان: بسیار خوب. خودم میرم. تو لااقل می تونی منو با کشتی فضاییت به اونجا برسونی و بعد خودم پنلو را نجات میدم.
باش: من هم با تو میام. اونجا یه کارایی دارم که باید انجام بدم.
بالتیر: میخوای بری Marqis Ondor را ببینی؟
وان: اگه تو ما را به اونجا ببری این سنگ Magicite را بهت میدم.
بالتیر: بسیار خوب. وسایل رو جمع و جور کنید تا با هم به اونجا بریم.
وان: عالی شد.
انها همگی از طریق فرودگاه شهر رباناستر به سمت شهر هوایی بوجربا حرکت می کنند( بوجربا شهری است زیبا که در هوا معلق می باشد). انها دربین راه سفینه Strahl را می بینند( سفینه ای ویژه, که متعلق به ارکادیان ها است).
بالتیر: Strahl رو نگاه کنید... واقعا که یه سفینه عالیه.
وان: و واقعا تو هم یه سفینه شناس عالی هستی.
بالتیر: با جایزه سر من تو می تونی یه سفینه واسه خودت بخری.
وان: به نظرت سرعت این سفینه چطوره؟ ایا اسلحه هم داره؟ میشه باهاش سفینه Ifrit ( عفریت) رو نابود کرد؟
بالتیر: من میتونم بهت بگم ولی بهتره خودت تجربه کنی.
باش: وضعیت شهر بوجربا چطوریه؟
بالتیر: اونها ازادی خودشون را حفظ کردند و در واقع این پاداش همکاری Marqis Ondor با امپراتوریه که به اونها داده شده. چون Ondor بود که مرگ تو و خودکشی پرنسس Ashe را اعلام کرد و نتیجه این همکاری با امپراتوری را هم گرفت و حالا هم به عنوان رهبر اون شهر و در خدمت امپراتوریه.
باش: وقتی که خبر زنده بودند من بین مردم پخش بشه, اونها اعتمادشون را به Ondor از دست خواهند داد.
بالتیر: باش! فقط فراموش نکن که تو الان یه انسان مرده هستی. مراقب باش تحت هیچ شرایطی اسمی از خودت نبری.
باش: البته.
انها به فرودگاه شهر بوجربا می رسند. در انجا سربازان را می بینند که گویی به دنبال کسی می گردند. انها بعد از بازجویی محیط فرودگاه از انجا خارج می شوند و گروه نیز راه خود را به سمت محل قراری که در نامه امده بود پیش می گیرند. این معادن مکان هایی بودند که در انها کارگران زیادی برای به استخراج سنگ های Magicite کار می کردند. از این سنگ ها به عنوان منابع غنی انرژی استفاده می شود.
بالتیر: بسیار خوب. معادن Lhusu دقیقا در روبروی ما, در ان طرف شهر هستند. بیاید زودتر حرکت کنیم.
یک پسر: شما میخواید به سمت معادن برید؟ لطفا اجازه بدید من هم همراه شما بیام. من یه کاری اونجا دارم که باید انجامش بدم.
باش: چه کاری؟
پسر: شما چه کاری اونجا دارید؟
بالتیر:بسیار خوب. میتونی دنبال ما بیای. فقط جایی وایسا که همیشه ببینیمت و دردسر هم درست نکن!
پسر: شما هم همینطور.
وان: اسمت چیه؟
پسر: اسمم لا... اسمم رامونه.
وان: بسیار خوب. ممکنه توی معادن با چیزی یا کسی روبرو بشیم ولی نگران نباش. درسته باش!!!
باش و بالتیر دستشان را تکان میدهند تا به وان بفهمانند که نباید اسم " باش" را بگوید. گروه وارد معدن می شوند.
بالتیر: این هم معادن Lhusu. غنی ترین رگ های سرزمین ایوالیک.
باش: ایا اینجا نیز تحت مراقبت و حفاظت امپراتوریه؟
رامون: نه. دولت شهر بوجربا اجازه ورود سربازان امپراتوری به این محل را نمیده.
کمی بعد از اینکه انها وارد معدن Lhusu شده بودند ناگهان Ondor و یکی از قاضی ها را در انجا می بینند. انها پشت دیواری قایم شده و به صحبت های قاضی با Ondor گوش می دهند.
قاضی: من فقط میخوام بدونم ایا این امکان وجود داره که سنگ های Magicite که از اینجا استخراج می شوند به سمت امپراتوری فرستاده نشوند؟
Ondor: نه. اینها بصورت مخفیانه, مستقیما به دست لرد واین می رسند( واین همان پسر شاه گارمیس و حاکم فعلی رباناستر است).
قاضی: بسیار خوب. بهتره بریم.
Ondor: تصمیم درستیه. بهر حال من قصد نداشتم که به تو اجازه ورود به قسمت داخلی معدن را بدم.
قاضی: نکنه به شلاق احتیاج داری؟ تو با این کارهای احمقانه نه تنها خودت را, بلکه کل شهر بوجربا را هم خراب خواهی کرد.
در حالی که انها از در ورودی به بیرون می روند, گروه نیز از مخفیگاه بیرون می ایند.
رامون: این فرد, Ondor بود. در اون سالی که دالماسکا در مقابل ارکادیان ها تسلیم شد, او به عنوان یک فرد بیطرف باقی موند و در سال های بعد نیز همین رویه را حفظ کرد. ولی به نظر میرسه که داره ورابطش را با امپراتوری قطع می کنه.
بالتیر: همچنین شواهدی وجود داره که نشون میده Ondor با افراد ضد_امپراتوری هم رابطه داره.
رامون: اونها فقط شایعات هستند.
بالتیر: خوب بچه جون حالا دیگه وقتشه که خودتو درست معرفی کنی.
وان: این اصلا مهم نیست. پنلو منتظر ماست. باید عجله کنیم.
رامون: پنلو کیه.
وان: اون دوستمه. اونو دزدیدن و به اینجا اوردن.
انها به قسمت داخلی معادن می روند و در انجا ناگهان رامون جسم براقی را روی زمین می بیند و ان را بر می دارد.
رامون: این همون چیزیه که میخواستم ببینم.
وان: اون چیه؟
رامون: سنگ Nethicite , ساخته دست بشر.
وان Nethicite ؟؟
رامون: این سنگ کاملا برعکس سنگ های Magicite کار می کند. این سنگ نیروی های جادویی را جذب می کند. ما سعی می کردیم که یک نمونه مصنوعی و دست ساز از ان را تولید کنیم. این هم یکی از همان نمونه های ازمایشی است. این نمونه با تکنولوژی ازمایشکاه تحقیقاتی Draklor ساخته شده.
بالتیر: به نظر میرسه که کار تو در اینجا تموم شده.
رامون: از شما متشکرم. بعدا حتما از شما قدردانی خواهم کرد.
بالتیر: نه! حالا بکن. من نمیخوام به دنبال قدردانی تو راه بیفتم. میشه بگی تو از کجا این افسانه بسیار قدیمی در مورد سنگ های Nethicite را شنیدی؟ و چرا نمونه ازمایشگاه Draklor دست توئه؟ تو با اون ازمایشگاه مخفی چه رابطه ای داری؟ تو چی هستی؟
وان: بالتیر... توی دردسر افتادیم.
باگامنان و گروهش در حالی که اسلحه های بزرگی بدست گرفته بودند وارد می شوند. رامون در این هنگام فرار میکند.
باگامنان: بالتیر... خیلی منتظر بودم که ببینمت. توی زندان گمت کردم. الان یه چیزایی شنیدم. من هم یه تیکه ازاون سنگ میخوام.
بالتیر: پس بهتره به جای اینکه اون زبون گندیده را تکون بدی بیای و از مغزت استفاده کنی.
باگامنان: با فروش این سنگ در کنار جایزه سر تو, پول خوبی به جیب خواهم زد.
وان: با پنلو چیکار کردی؟
باگامنان: من دیگه به طعمه احتیاج نداشتم. ولش کردمو اون هم گریه کنان فرار می کرد.
گروه فرار کرده و باگامنان و افرادش نیز به دنبال انها می دوند و پس از مدتی انها را گم می کنند. گروه به سمت بیرون معدن می ایند. در بیرون انها رامون را می بینند که در کنار پنلو و یک قاضی ایستاده است.
قاضی: لرد لارسا! میبینم که شما بدون محافظ بیرون امدید. این دختر رادر حالی که به تنهایی از معدن بیرون می امد دستگیر کردم. ادعا میکنه که با اون گروه نبوده.
پنلو: منو دزدیده بودند.
قاضی: ساکت!
رامون( لارسا): اگه تنها بیرون اومدن از توی معادن جرمه, پس من هم به اندازه اون گناهکارم. Ondor, فکر نمیکنم برات مساله ای داشته باشه که یه مهمان دیگه هم توی املاکت وارد بشه, اینطور نیست؟ قاضی Gish, من نصیحت شما را گوش می کنم و برای خودم یه همراه انتخاب می کنم.
گروه در حالی که جلوی درب معدن ایستاده بودند این صحنه را از دور نگاه می کردند.
وان: اینجا چه خبره؟ پنلو پیش اون چیکار می کنه؟
بالتیر: اسمش رامون نیست. اون لارسا سالیدوره, جوانترین پسر شاه گارمیس و برادر واین.
فرن: نگران نباشید. او به خوبی از پنلو مراقبت خواهد کرد.
بالتیر: فرن با یه نگاه می تونه همه چیز رو در باره یه مرد بفهمه.
باش: املاک Ondor ؟؟ مساله اینه که چطور به اونجا وارد بشیم.
بالتیر: Ondor توی این شهر روی گروه های ضد امپراتوری سرمایه گذاری میکنه. این راه ورود به اونجاست.
انها کمی در شهر پرسه میزنند و ناگهان فکری به ذهن ژنرال باش میرسد.
باش: Ondor همون کسی بود که 2 سال پیش خبر مرگ من را بطور وسیعی اعلام کرد. اگر خبری از زنده بودن من پخش بشه, موقعیت اون توی خطر می افته و چون اون داره گروه های ضد امپراتوری را با پول سرپا نگه می داره, پس موقعیت اونها هم در خطر می افته.
بالتیر: خوب پس اگه ما شایعه ای مبنی بر اینکه" باش زنده است" راه بیندازیم, اونوقت میتونیم اونها را به سمت خودمون بکشیم.
وان: پس ما باید توی شهر این شایعه را راه بندازیم. درسته؟ "من ژنرال باش رزنبرگ هستم" چطوره؟
بالتیر: فکر می کنم توی برای این کار مناسبی. برو توی شهر و به هر کسی که میتونی بگو دسترسی ما به Ondor کاملا به کار تو بستگی داره. پس خوب انجامش بده.
وان به داخل شهر می رود و شروع به داد و فریاد می کند که" من ژنرال باش رزنبرگ هستم". ایا با این کار انها می توانند پیش Ondor بروند.
پایان قسمت سوم.
با تشکر.
یادآوری:
ارکادیانها به طمع کشور گشایی به سمت کشور دالماسکا حرکت کردند. انها در قلعه ی نالبینا با نیرو های دالماسکا مواجه شدند. جنگ سختی در گرفت و در ان افراد زیادی کشته شدند. از جمله راسلر, شاهزاده ی نابرادیا که به تازگی با دختر شاه رامیناس از دالماسکا ازدواج کرده بود.
شاه رامیناس برای جلو گیری از خون و خونریزی بیشتر به قلعه ی نالبینا رفت تا قرارداد صلحی را با ارکادیانها امضا کند. در این هنگام ژنرال باش که جزو برترین جنگجویان دالماسکا بود طی اقدامی عجیب شاه و همه ی همراهانش را به قتل رساند.
توسط فردی به نام Ondor اعلامیه ای صادر شد مبنی بر اینکه ژنرال باش به علت خیانت به کشور و مردمش اعدام شد و پرنسس Ashe که طاقت دیدن مرگ همسر و پدرش را نداشت نیز خود کشی کرد.
2 سال بعد که دیگردالماسکا تحت فرمانروایی ارکادیانها در امده بود, شاه ارکادیانها یعنی شاه گارمیس تصمیم میگیرد که برای دالماسکا حاکم جدیدی تعیین کند. این حاکم کسی نبود جر پسر بزرگ خودش, Vayn solidor (واین سالیدور).
روز تاجگذاری واین فرا رسیده و در ان مراسم او با چرب زبانی و سخنرانی زیبای خود مردم دالماسکا را که به شدت از او و پدرشمتنفر بوده, رام کرده و مطیع خود می کند. در ان شب قرار بود تا در قصر جشنی برگزار شود و وان نیز تصمیم گرفت تا به انجا بروند و از گنجینه های انجا چیزی بدزدد. او با مشورت پیرمرد با تجربه ای به نام دالان, راه ورودذ به قصر را پیدا میکند. در هنگام ورود او به قصر] دو گروه دیگر نیز به انجا می ایند. یکی بالتیر و فرن که به امید دزدیدن جواهرات امپراتوری بودند و دیگری گروه مقاومت. گروه مقاومت( Resistance), همان گروهی هستند که بر علیه امپراتوری قیام کرده اند و قصد دارند که واین (حاکم جدید دالماسکا) را از بین ببرند. همان گروهی که ژنرال باش نیز به جرم فعالیت در ان کشته شد. Vossler, دوست سابق ژنرال باش و دختری به نام امالیا به عنوان سرپرست این گروه فعالیت می کنند.
نقشه گروه مقاومت لو می رود و انها با سربازان امپراتوری گلاویز می شوند. در این هنگام وان, بالتیر و فرن نیز جواهری را دزدیده و به ابراهه فرار می کنند. در راه انها امالیا( سرپرست گروه مقاومت)را می بینند و او را از دست سربازان نجات می دهند ولی کمی جلوتر توسط لرد واین که با سربازان زیادی به انجا امده بود دستگیر می شوند. وان, بالتیر و فرن به زندان نالبینا برده می شوند و امالیا نیز در دست خود واین گرفتار می ماند.
ادامه داستان...
در زندان نالبینا
Vaan ( وان), برادرش Reks را در خواب می بیند:
وان: برادر... من یه گل Galbana واست اوردم. از همونایی که دوست داری. تو همیشه می گفتی که عاشق رنگ و بوی این گل ها هستی. برادر.... ایا تو واقعا جزو گروهی بودی که شاه رامیناس را کشتند؟ اگر هم اینطور بوده, حتما ژنرال باش تو را فریب داده.
پس از چندی وان بیدار می شود.
بالتیر: بالاخره بیدار شدی؟
وان: ما کجا هستیم؟
بالتیر: زندان, و همونطور که می بینی این یه تشکیلات زیر زمینیه!
وان با دیدن جسد افرادی که در انجا بودند یکی دو قدم به عقب می رود.
بالتیر: متعجب نشو! این فقط یه جسده. اگه بخوای به خاطر هر چیز کوچیکی بترسی, کم کم سلامتیت رو از دست میدی. من گفتم ما توی زندان هستیم اما مثل اینکه بیشتر به یه قلعه شبیه. یه نگاهی به اطراف بنداز. افراد زیادی قبل از ما به اینجا اومدن.
وان , فرن را در انجا نمی بیند. بالتیر می گوید که او رفته است تا راهی برای فرار پیدا کند( نژاد ویرا به خاطر هوش فوق العاده و حس بوبایی قوی می توانند به راحتی از مکان های مخفی و اسرار اگاه شوند. وقتی در جایی رازی وجود داشته باشد فرن می تواند ان را به واسطه غباری نامرئی که در انجا وجود داره, حس کند). انها در زندان به راه افتاده و در سر راه با تعدادی از زندانیان که از نژاد منگا و Seeq بودند روبرو می شوند و مجبورند تا با انها بجنگند.
بالتیر: عجب جای گندی! بیشتر شبیه طویله خوک ها میمونه تا زندان, اینطور نیست؟
بالتیر و وان با انها مبارزه کرده و انها را می کشند. در این هنگام نگهبانان وارده شده و به دنبال بالتیر و وان می گردند. انها به سرعت پنهان می شوند. همچنین ان بانگایی که قبلا بالتیر را در بیرون از زندان دیده بود نیز با انهاست.
بالتیر: خدای من. این بانگا خیلی سمجه! باید به سرعت از اینجا خارج بشیم.
فرن از راه رسیده و دروازه ای را برای انها باز می کند.
فرن: من یه راهی از سمت سلولهای انفرادی پیدا کردم ولی...
بالتیر: Mist ؟ ایا واقعا احساسش کردی؟ باید هر چه زودتر اسلحه هامون را پیدا کنیم.
انها به صدای گفتگوی سربازان گوش می دهند:
سرباز: چی؟ چی گفتی؟
بانگا: مگه نشنیدی. گفتم شما همتون یه مشت عوضی احمق هستید. چطور شما چهره یه دزد هوای رو تشخیص نمی دید؟
سرباز: مراقب حرف زدنت باش " باگامنان". مطمئن باش ما زودتر از تو اون دزد هوایی رو می گیریم." ما " یعنی کل امپراتوری. ما به جایزه بگیر تفاله ای مثل تو احتیاج نداریم. ما هستیم که دستور می دیم نه تو!
باگامنان: هوم م م... شاید قبل از کشتن بالتیر, تو را بکشم!
قاضی: کافیه دیگه باگامنان!
یک قاضی از در ورودی وارد می شود.
فرن: یه قاضی...
وان: قاضی؟!
بالتیر: مگه نمی دونی؟ اونها کسانی هستند که قوانین حکومت ارکادیان ها را اجرا می کنند. اونها زیر نظر خانواده سالیدور ( همان خانواده شاه گارمیس و پسرش واین سالیدور که حالا به عنوان حاکم رباناستر تعیین شده) کار می کنند و در واقع ارتش ارکادیان ها تحت نظر اونها کنترل میشه. در واقع مقامشون خیلی بالاتر از قاضی بودنه. سوال اینه که چرا باید کسی مثل اون به یه همچین جایی بیاد؟
قاضی خطاب به باگامنان:شاه از اون کسانی نیست که به نژاد اهمیت بده ولی به هر حال, او در مقابل خشونت و بی ادبی ساکت نمی شینه. به خاطر منه که تو الان ازادی و هر کجا که بخوای میتونی بری. درسته؟
باگامنان بحث با سرباز را رها کرده و از انجا می رود( در واقع باگامنان یکی از زیر دستان این قاضی است و به دنبال جایزه سر بالتیر است).
قاضی (خطاب به سرباز): ژنرال کجاست؟
سرباز: توی سلول انفرادیه و امادست تا به سوالات شما جواب بده!
باگامنان خطاب به نوکرانش: برید دنبالش, من مطمئنم اون یه جایی همین دور رو براست.
بالتیر و بقیه تصمیم می گیرند تا به دنبال قاضی رفته و در یک موقعیت مناسب فرار کنند. انها در یکی از تاق ها اسلحه ها و وسایل خود را به اضافه یک نقشه از زندان پیدا می کنند. در زندان سربازان زیادی بود و انها ترجیح می دهند که با انها درگیر نشده و بطور مخفیانه به دنبال قاضی به حرکت خود ادامه دادند. قاضی به سمت سلولهای انفرادی رفته و در اصلی را باز می کند و انها نیز مخفیانه وارد می شوند.قاضی به سمت قفسی که بر روی گودالی عمیق اویزان بود می رود. جایی که ژنرال باش در ان زندانی بود. سپس کلاه خود را از سرش برمی دارد و صورت او که دقیقا شبیه به صورت ژنرال باش بود, پدیدار می شود.
قاضی: مثل اینکه وزن کم کردی باش. تو یه بدبخت و ذلیل بیشتر نیستی. قرار بود که به خاطر کشتن شاه رامیناس اعدام بشی! چرا هنوز زنده ای؟
باش: به نظر میاد تسلیم شدن بهتره!
قاضی: تسلیم شدن؟ تو قبلا یه بار این کارو کردی. تو کشورمون را تسلیم دشمن کردی!
قاضی و سربازان از انجا دور می شوند و گروه به سمت قفس می روند.
باش: کی اونجاست؟
بالتیر: منظورت کجاست؟
فرن: میتونم احساسش کنم. مطمئنم که باید یه راه خروج اینجا باشه.
باش: شما از افراد امپراتوری نیستید؟ لطفا منو از اینجا بیارید بیرون!.
بالتیر: من ترجیح میدم خودمو با افراد مرده درگیر نکنم. شاید هم کمتر از مرده, با قاتلان شاه!
باش: اون کار من نبود.
بالتیر: پس اینجوریه؟ من مطمئن نیستم.
باش: خواهش میکنم. به خاطر دالماسکا, منو از اینجا ازاد کنید.
Vann به روی قفس می پرد.
Vann: خفه شو. " به خاطر دالماسکا". همش تقصیر تو بود. میدونی چند نفر از مردم دالماسکا مردند... فقط به خاطر کار تو! برادرم.. تو حتی برادرم را هم کشتی.
بالتیر: اروم باش پسر. الان سربازا رو میکشونی اینجا.
فرن: من میخوام بپرم.
بالتیر: اه خدای من. چرا همیشه اسمون از من دور و دورتر میشه.
انها بر روی قفس پریده و از گودال به سمت پایین میروند. در ته گودال وان با عصبانیت به روی باش می پرد ولی بالتیر او را کنار میزند.
بالتیر: می تونیم تا وقتی از این مهلکه خارج بشیم, با خودمون ببریمش.
وان: چرا باید اونو با خودمون ببریم؟
بالتیر: ما به عنوان یه سپر ازش استفاده می کنیم.
باش: این کار رو قبول می کنم.
سرانجام ژنرال باش بطور موقتی به گروه انها ملحق می شود در حالی که وان به چشم قاتل برادرش و شاه کشورش به او نگاه می کند. انها به سمت راهروهای زیر زمینی به راه می افتند. انجا بسیار تاریک بود و عبور کردن بسیار سخت می شد. انها پس از چندی فیوز برق راهروها را پیدا کرده و به راه افتادند. موجوداتی در انجا بودند که نیروی الکتریسیته را از درون سیمها به بدن خود می کشیدند و باعث این تاریکی نیز همان ها بودند. فرن حس عجیبی پیدا میکند و بالتیر حدس میزند که موجود بزرگی در انتظار انهاست.در میان راه ژنرال باش, لباس های یک سرباز مرده را که در انجا افتاده بود می پوشد و شمشیرش را نیز برمی دارد.
بالتیر: حالا واقعا شبیه یه ژنرال شدی.
وان: شبیه یه خائن!
بالتیر: تعجب میکنم. اون برای من شبیه یه خائن نیست.
وان: تو برادر منو می شناختی؟
باش: Reks ؟ اون همیشه می گفت که یه برادر جوون داره. پس تو هستی. چه اتفاقی برای رکس افتاد؟
وان: اون مرد.
باش: متاسفم.
وان: تو این کارو کردی!
باش: وقتش رسیده که حقیقت رو بهت بگم.
در یک فلاش بک, باش شب مرگ شاه را به یاد می اورد. او صدای رکس را می شنود و سپس برادر دوقلوی خود را میبیند که دقیقا خودش را به شکل او در اورده. در واقع باش می خواهد به انها بگوید که در ان شب برادر دوقلویش بوده که شاه و دریگر سربازان را کشته است.
بالتیر: دوقلوها. درسته؟ امکانش هست. این قضیه واقعا مغز ادمو تحریک میکنه. او خودشو مثل تو کرده بود!
وان: ایا من باید این حرفو باور کنم؟
باش: من تو را مجبور نمی کنم. بهرحال این من بودم که رکس را وارد این ماجرا کردم و از این بابت متاسفم.
وان: برادر من همه چیزش رو از دست داد چون به تو ملحق شد.
باش: تو میتونی از من متنفر باشی. اما برادر تو یه جنگجوی شجاع بود که تا اخر جنگید تا دالماسکا را نجات بده. یا شاید هم می خواست برادش رو نجات بده.
وان: تو لازم نیست تصمیم بگیری.
بالتیر: پس تو تصمیم بگیر که چیکار باید بکنیم. اما هر کاری هم بکنی اون دیگه بر نمی گرده.
انها موجود بزرگی به نام Mimic Queen را نابود کرده و از انجا به بیرون فرار می کنند. انها از بیابان های شرقی سر در می اورند و تصمیم می گیرند تا به سمت رباناستر بروند و پس از یک پیاده روی نسبتا طولانی به انجا می سند.
باش: از کمکتون ممنونم.
بالتیر: اگه من به جای تو بودم سعی میکردم از جمعیت دور بمونم. توی این شهر تو هنوز به عنوان یه خیانتکار شناخته میشی.
باش: من به زودی به تشکیلات مقاومت( Resistance) می پیوندم. امیدوارم به زودی شما رو ببینم. همچنین من میخوام که ارامگاه رکس را ببینم و به او ادای احترام کنم.
بالتیر: مواظب باش که زیاد جلب توجه نکنی. تو الان یه محکوم فراری هستی.
وان: با این سنگ Magicite چیکار کنیم؟
بالتیر: هر کاری می خوای بکن. به نظر میرسه که بد شانسی میاره.
فرن: من که واقعا پشیمونم. همه دردسر های ما از وقتی شروع شد که سعی کردیم این سنگ رو بدست بیاریم.
بالتیر: اگه میخوای بدش به من؟
وان: این مال منه!
بالتیر: پس دیگه در موردش سوال نکن. سلام منو به دوست دخترت برسون.
فرن: ما یه گشتی توی رباناستر می زنیم.
انها از هم جدا می شوند.
وان: برادر... ایا من واقعا باید حرف های ژنرال باش را باور کنم؟... خوب. باید هر چه زودتر این سنگ Magicite را بفروشم. البته قبلش بهتره بزارم پنلو هم یه نگاهی بهش بندازه. اون احتمالا خیلی نگران منه. فکر کنم الان توی مغازه میگلو باشه.
وان به سمت مغازه میگلو رفته ولی در انجا پنلو را پیدا نمی کند. Kaits( کیتز) درمغازه نشته است.
کیتز: وان!!! مگه تو به زندان نالبینا فرستاده نشده بودی؟
وان: تو فکر می کنی اونها میتونن کسی مثل من رو توی زندان نگه دارند؟
کیتز: تو فرار کردی؟ ایول....
وان: سعی کن داد نزنی. در ضمن پنلو کجاست؟ دوباره دنبال کارهای مردم رفته؟
کیتز: اون امروز اصلا اینجا نیومده. واقعا عجیبه. او هیچوقت کارش رو رها نمی کرد. میگلو هم اینجا نیست. چند دقیقه پیش با عجله از اینجا خارج شد.
وان: فکر کنم هر دوشون امروز خیلی مشغولند.
کیتز: اونها منو اینجا گذاشتند تا مراقب مغازه باشم. دالان پیر از من خواسته که یه کاری واسش انجام بدم, اما من نمیتونم اینجا رو ترک کنم.
وان: من الان کاری واسه انجام دادن ندارم. می تونم به جای تو پیش دالان پیر برم.
وان به سمت شهر Downtown می رود و در انجا دالان پیر را می بیند.
دالان: سلام پسر. به نظر خیلی خوب می رسی. شنیده بودم که به زندان نالبینا فرستاده شده بودی.
وان: ما فرار کردیم. اما این همه ماجرا نیست. بیا یه نگاهی به این Magicite بنداز.
دالان: اها...تو اینو دزدیدی؟
وان: به خاطر کمکت ممنونم.
دالان: فکر می کردم که فقط یه جوون ولگرد هستی ولی مثل اینکه کارت رو خوب بلدی. من می خوام بهت اعتماد کنم تا یه کاری واسم انجام بدی. اول می خواستم کیتز را بفرستم ولی مثل اینکه تو مناسب تر هستی. من ازت می خوام تا این شمشیر را به دست مردی به نامVossler برسونی.
وان: هی... ایا این یه شمشیر شوالیه نیست؟
دالان: من مکان اون را واست روی نقشه علامت می زنم. مطمئن شو که شمشیر را خودت به دستش میدی. در ضمن اسم منو بگو تا بهت اجازه عبور بدن.
وان: قبوله... راستی در عوض کاری که واست می کنم ازت می خوام که تو هم ببینی پنلو کجا رفته و اونا واسم پیدا کنی. می خواستم جواهری رو که از قصر اوردم بهش نشون بدم ولی پیداش نکردم.
دالان: سعی میکنم پیداش کنم.
وان انجا را ترک کرده و به سمت مکان مشخص شده می رود.
دالان: این شمشیر گروهی را که یک روز مثل زنجیر به هم متصل بودند, دوباره در کنار هم جمع خواهد کرد.
وان در انجا با مردی صحبت کرده و به او می گوید که دالان پیر از من خوسته تا چیزی را شخصا به دست مردی به نام Vossler برسانم. ان مرد به او اجازه عبور می دهد. در داخل خانه سه نفر در حال بحث و گفتگو هستند.
1#: اگه اینطوره پس اعلامیه ای که Ondor صادر کرد چی میشه؟ به نظرتون Ondor احمق شده بوده؟
2#: اون کسی که شاه را کشته ژنرال باش نبوده. اون کار یه قاضی بوده که دقیقا به شکل باش بوده.
3#: ولی ژنرال باش برادر اون قاضیه. اون اصلا قابل اعتماد نیست.
ژنرال باش در حالی که ریش های خود را تراشیده و لباس جدیدی به تن کرده بود از راه می رسد.
Vossler( واسلر): بالاخره.. این هم ژنرال باش که من از قبل می شناختم.
باش: امیدوارم منظورت این باشه که دوباره در کنار من خواهی جنگید.
1#: نمی تونم باور کنم...
2#: اما, بهتره از اینه که مرده باشه...
3#: شاید رکس به ما دروغ کفته.
وان: برادر من هیچوقت دروغ نمی گفت.
باش: درسته. مرگ رکس به این خاطر بود که همه چیز طبیعی جلوه کنه و همه فکر کنند که من شاه را کشته ام. کار امپراتوری بوده.
واسلر شمشیر را از وان می گیرد.
برادر رکس؟ من حرفای یه بچه مثل اینو قبول می کنم ولی تو هیچ مدرکی نداری که داستانی که برای ما ساختی واقعیت داشته باشه. من نمی تونم به تو اجازه بدم که دوباره به ما ملحق بشی.
باش: مگه تو نمی خوای امالیا را نجات بدی؟
واسلر: افراد من زندگیشون را به دست من سپردن و این وظیفه منه که همه احتمالات را در نظر بگیرم. حتی بدترین انها را. امپراتوری فهمیده بود که ما قصد حمله به اونها را داریم و همین باعث شد تا کنترل کار از دستمون خارج بشه. تو و Ondor مثل سگ هایی هستید که در خدمت امپراتوری هستند.
باش: اگه این درست باشه میخوای چیکار کنی؟ منو بازداشت می کنی؟
واسلر پس از کمی تامل شمشیر را برای باش پرتاب می کند.
باش: تو هیچوقت عوض نمیشی واسلر.
واسلر: فقط یادت باشه. نیروهای ازادی خواه( Resistance) همه حرکات تو را زیر نظر دارند و تو مثل یه پرنده توی قفس هستی.
باش: خیلی خوبه. قبلا هم توی قفس بودم.
بالاخره واسلر قبول کرد که دوباره باش را به گروه ازادی خواهان بیاورد. باش و وان اتاق را ترک می کنند.
وان: امالیا ! پس اون هم جزو گروه ازدیخواهان بوده.
باش: تو اونو دیدی؟
وان: درست قبل از اینکه ما به زندان نالبینا فرستاده بشیم. اون زن قوی هست.
باش: فکر کنم من و تو توی یه راه مشترک قرار گرفتیم. احتمالا کار سرنوشته.
وان: ازار دهندست.
باش: متاسفم. میخوام یه کار دیگه واسم انجام بدی. منو ببر پیش بالتیر. من به یه سیستم حمل و نقل احتیاج دارم.
وان: بسیار خوب. حالا ما با هم بی حساب شدیم.
باش: بی حساب؟
وان: اگه تو توی نالبینا نبودی فرار ما هم غیر ممکن می شد.
انها پیش دالان پیر می روند اما او هنوز اثری از پنلو پیدا نکرده. او به انها می گوید که بالتیر و فرن احتمالا باید در مغازه تماج( Sand sea) باشند. انها به سمت قهوه خانه تماج می روند. باش به گروهی از بچه ها که در حال دویدن هستند نگاه می کند.
وان: همه اونها پدرو مادرشون را توی جنگ از دست دادند. والدین من هم مرده اند. هر دوی اونها مریض بودند.
باش: متاسفم که باعث شدم به یاد این خاطراتت بیفتی.
وان: مهم نیست. این قضیه مال 5 سال پیشه. بعد از اون من پیش خانواده پنلو رفتم. همه اونها در جنگ کشته شدند.
باش: متاسفم.
وان: لازم نیست به خاطر هر چیزی عذرخواهی کنی. من دیگه یه بچه کوچولو نیستم. من میدونم اتفاقی که برای برادم افتاده تقصیر تو نبوده بلکه کار امپراتوری بوده. برادر من به درستی به تو اعتماد کرد.
انها به داخل قهوه خانه تماج می روند و میگلو و بالتیر و فرن را در طبقه دوم پیدا می کنند.
بالتیر: باگامنان حتما اشتباه کرده!
میگلو: من کاری به باگامنان ندارم. پنلو دزدیده شده. ایا تو نسبت به این قضیه احساس مسئولیت نمی کنی؟
وان: چه اتفاقی برای پنلو افتاده؟
میگلو: اه وان. تو سالمی؟ پنلو را دزدیدن. اونها نامه ای برای من گذاشته بودند و خواسته بودند که بالتیر به سمت معادن شهر Bhujerba (بوجربا) بره.
فرن: باگامنان توی قلعه نالبینا بود.
میگلو: اگه اتفاقی برای اون بیفته... نمیدونم وقتی جلوی قبر پدر و مادرش می ایستم چی باید بگم؟ لطفا عجله کنید و اونو نجات بدید. مگه شما دزد هوایی نیستید.
بالتیر: من به اون شهر شلوغ برم فقط به خاطر اینکه اسمم توی یه نامه اورده شده؟ اونجا پر از سربازان امپراتوریه.
وان: بسیار خوب. خودم میرم. تو لااقل می تونی منو با کشتی فضاییت به اونجا برسونی و بعد خودم پنلو را نجات میدم.
باش: من هم با تو میام. اونجا یه کارایی دارم که باید انجام بدم.
بالتیر: میخوای بری Marqis Ondor را ببینی؟
وان: اگه تو ما را به اونجا ببری این سنگ Magicite را بهت میدم.
بالتیر: بسیار خوب. وسایل رو جمع و جور کنید تا با هم به اونجا بریم.
وان: عالی شد.
انها همگی از طریق فرودگاه شهر رباناستر به سمت شهر هوایی بوجربا حرکت می کنند( بوجربا شهری است زیبا که در هوا معلق می باشد). انها دربین راه سفینه Strahl را می بینند( سفینه ای ویژه, که متعلق به ارکادیان ها است).
بالتیر: Strahl رو نگاه کنید... واقعا که یه سفینه عالیه.
وان: و واقعا تو هم یه سفینه شناس عالی هستی.
بالتیر: با جایزه سر من تو می تونی یه سفینه واسه خودت بخری.
وان: به نظرت سرعت این سفینه چطوره؟ ایا اسلحه هم داره؟ میشه باهاش سفینه Ifrit ( عفریت) رو نابود کرد؟
بالتیر: من میتونم بهت بگم ولی بهتره خودت تجربه کنی.
باش: وضعیت شهر بوجربا چطوریه؟
بالتیر: اونها ازادی خودشون را حفظ کردند و در واقع این پاداش همکاری Marqis Ondor با امپراتوریه که به اونها داده شده. چون Ondor بود که مرگ تو و خودکشی پرنسس Ashe را اعلام کرد و نتیجه این همکاری با امپراتوری را هم گرفت و حالا هم به عنوان رهبر اون شهر و در خدمت امپراتوریه.
باش: وقتی که خبر زنده بودند من بین مردم پخش بشه, اونها اعتمادشون را به Ondor از دست خواهند داد.
بالتیر: باش! فقط فراموش نکن که تو الان یه انسان مرده هستی. مراقب باش تحت هیچ شرایطی اسمی از خودت نبری.
باش: البته.
انها به فرودگاه شهر بوجربا می رسند. در انجا سربازان را می بینند که گویی به دنبال کسی می گردند. انها بعد از بازجویی محیط فرودگاه از انجا خارج می شوند و گروه نیز راه خود را به سمت محل قراری که در نامه امده بود پیش می گیرند. این معادن مکان هایی بودند که در انها کارگران زیادی برای به استخراج سنگ های Magicite کار می کردند. از این سنگ ها به عنوان منابع غنی انرژی استفاده می شود.
بالتیر: بسیار خوب. معادن Lhusu دقیقا در روبروی ما, در ان طرف شهر هستند. بیاید زودتر حرکت کنیم.
یک پسر: شما میخواید به سمت معادن برید؟ لطفا اجازه بدید من هم همراه شما بیام. من یه کاری اونجا دارم که باید انجامش بدم.
باش: چه کاری؟
پسر: شما چه کاری اونجا دارید؟
بالتیر:بسیار خوب. میتونی دنبال ما بیای. فقط جایی وایسا که همیشه ببینیمت و دردسر هم درست نکن!
پسر: شما هم همینطور.
وان: اسمت چیه؟
پسر: اسمم لا... اسمم رامونه.
وان: بسیار خوب. ممکنه توی معادن با چیزی یا کسی روبرو بشیم ولی نگران نباش. درسته باش!!!
باش و بالتیر دستشان را تکان میدهند تا به وان بفهمانند که نباید اسم " باش" را بگوید. گروه وارد معدن می شوند.
بالتیر: این هم معادن Lhusu. غنی ترین رگ های سرزمین ایوالیک.
باش: ایا اینجا نیز تحت مراقبت و حفاظت امپراتوریه؟
رامون: نه. دولت شهر بوجربا اجازه ورود سربازان امپراتوری به این محل را نمیده.
کمی بعد از اینکه انها وارد معدن Lhusu شده بودند ناگهان Ondor و یکی از قاضی ها را در انجا می بینند. انها پشت دیواری قایم شده و به صحبت های قاضی با Ondor گوش می دهند.
قاضی: من فقط میخوام بدونم ایا این امکان وجود داره که سنگ های Magicite که از اینجا استخراج می شوند به سمت امپراتوری فرستاده نشوند؟
Ondor: نه. اینها بصورت مخفیانه, مستقیما به دست لرد واین می رسند( واین همان پسر شاه گارمیس و حاکم فعلی رباناستر است).
قاضی: بسیار خوب. بهتره بریم.
Ondor: تصمیم درستیه. بهر حال من قصد نداشتم که به تو اجازه ورود به قسمت داخلی معدن را بدم.
قاضی: نکنه به شلاق احتیاج داری؟ تو با این کارهای احمقانه نه تنها خودت را, بلکه کل شهر بوجربا را هم خراب خواهی کرد.
در حالی که انها از در ورودی به بیرون می روند, گروه نیز از مخفیگاه بیرون می ایند.
رامون: این فرد, Ondor بود. در اون سالی که دالماسکا در مقابل ارکادیان ها تسلیم شد, او به عنوان یک فرد بیطرف باقی موند و در سال های بعد نیز همین رویه را حفظ کرد. ولی به نظر میرسه که داره ورابطش را با امپراتوری قطع می کنه.
بالتیر: همچنین شواهدی وجود داره که نشون میده Ondor با افراد ضد_امپراتوری هم رابطه داره.
رامون: اونها فقط شایعات هستند.
بالتیر: خوب بچه جون حالا دیگه وقتشه که خودتو درست معرفی کنی.
وان: این اصلا مهم نیست. پنلو منتظر ماست. باید عجله کنیم.
رامون: پنلو کیه.
وان: اون دوستمه. اونو دزدیدن و به اینجا اوردن.
انها به قسمت داخلی معادن می روند و در انجا ناگهان رامون جسم براقی را روی زمین می بیند و ان را بر می دارد.
رامون: این همون چیزیه که میخواستم ببینم.
وان: اون چیه؟
رامون: سنگ Nethicite , ساخته دست بشر.
وان Nethicite ؟؟
رامون: این سنگ کاملا برعکس سنگ های Magicite کار می کند. این سنگ نیروی های جادویی را جذب می کند. ما سعی می کردیم که یک نمونه مصنوعی و دست ساز از ان را تولید کنیم. این هم یکی از همان نمونه های ازمایشی است. این نمونه با تکنولوژی ازمایشکاه تحقیقاتی Draklor ساخته شده.
بالتیر: به نظر میرسه که کار تو در اینجا تموم شده.
رامون: از شما متشکرم. بعدا حتما از شما قدردانی خواهم کرد.
بالتیر: نه! حالا بکن. من نمیخوام به دنبال قدردانی تو راه بیفتم. میشه بگی تو از کجا این افسانه بسیار قدیمی در مورد سنگ های Nethicite را شنیدی؟ و چرا نمونه ازمایشگاه Draklor دست توئه؟ تو با اون ازمایشگاه مخفی چه رابطه ای داری؟ تو چی هستی؟
وان: بالتیر... توی دردسر افتادیم.
باگامنان و گروهش در حالی که اسلحه های بزرگی بدست گرفته بودند وارد می شوند. رامون در این هنگام فرار میکند.
باگامنان: بالتیر... خیلی منتظر بودم که ببینمت. توی زندان گمت کردم. الان یه چیزایی شنیدم. من هم یه تیکه ازاون سنگ میخوام.
بالتیر: پس بهتره به جای اینکه اون زبون گندیده را تکون بدی بیای و از مغزت استفاده کنی.
باگامنان: با فروش این سنگ در کنار جایزه سر تو, پول خوبی به جیب خواهم زد.
وان: با پنلو چیکار کردی؟
باگامنان: من دیگه به طعمه احتیاج نداشتم. ولش کردمو اون هم گریه کنان فرار می کرد.
گروه فرار کرده و باگامنان و افرادش نیز به دنبال انها می دوند و پس از مدتی انها را گم می کنند. گروه به سمت بیرون معدن می ایند. در بیرون انها رامون را می بینند که در کنار پنلو و یک قاضی ایستاده است.
قاضی: لرد لارسا! میبینم که شما بدون محافظ بیرون امدید. این دختر رادر حالی که به تنهایی از معدن بیرون می امد دستگیر کردم. ادعا میکنه که با اون گروه نبوده.
پنلو: منو دزدیده بودند.
قاضی: ساکت!
رامون( لارسا): اگه تنها بیرون اومدن از توی معادن جرمه, پس من هم به اندازه اون گناهکارم. Ondor, فکر نمیکنم برات مساله ای داشته باشه که یه مهمان دیگه هم توی املاکت وارد بشه, اینطور نیست؟ قاضی Gish, من نصیحت شما را گوش می کنم و برای خودم یه همراه انتخاب می کنم.
گروه در حالی که جلوی درب معدن ایستاده بودند این صحنه را از دور نگاه می کردند.
وان: اینجا چه خبره؟ پنلو پیش اون چیکار می کنه؟
بالتیر: اسمش رامون نیست. اون لارسا سالیدوره, جوانترین پسر شاه گارمیس و برادر واین.
فرن: نگران نباشید. او به خوبی از پنلو مراقبت خواهد کرد.
بالتیر: فرن با یه نگاه می تونه همه چیز رو در باره یه مرد بفهمه.
باش: املاک Ondor ؟؟ مساله اینه که چطور به اونجا وارد بشیم.
بالتیر: Ondor توی این شهر روی گروه های ضد امپراتوری سرمایه گذاری میکنه. این راه ورود به اونجاست.
انها کمی در شهر پرسه میزنند و ناگهان فکری به ذهن ژنرال باش میرسد.
باش: Ondor همون کسی بود که 2 سال پیش خبر مرگ من را بطور وسیعی اعلام کرد. اگر خبری از زنده بودن من پخش بشه, موقعیت اون توی خطر می افته و چون اون داره گروه های ضد امپراتوری را با پول سرپا نگه می داره, پس موقعیت اونها هم در خطر می افته.
بالتیر: خوب پس اگه ما شایعه ای مبنی بر اینکه" باش زنده است" راه بیندازیم, اونوقت میتونیم اونها را به سمت خودمون بکشیم.
وان: پس ما باید توی شهر این شایعه را راه بندازیم. درسته؟ "من ژنرال باش رزنبرگ هستم" چطوره؟
بالتیر: فکر می کنم توی برای این کار مناسبی. برو توی شهر و به هر کسی که میتونی بگو دسترسی ما به Ondor کاملا به کار تو بستگی داره. پس خوب انجامش بده.
وان به داخل شهر می رود و شروع به داد و فریاد می کند که" من ژنرال باش رزنبرگ هستم". ایا با این کار انها می توانند پیش Ondor بروند.
پایان قسمت سوم.
با تشکر.