ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
ترجمه ی رمان On the Way to a Smile از Final Fantasy vii
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="Reza.zareei" data-source="post: 4703018" data-attributes="member: 140366"><p>بعد از فرار از ووتای، هردوی آن ها به جنوب به جایی که با نام غارهای متریا معروف بود رفتند. جایی که زمانی شرکت شینرا قصد داشت تا راکتور ماکو بسازد و همین شروع کننده جنگ بود. مکان ساخت راکتور ماکو. برای سادگی بحث، می شد گفت که زمینی حاصل خیز پر شده از جریان زندگی بود. خیلی وقت پیش، تنها به وسیله ی چوکوبوهایی که به صورت مخصوص پرورش داده شده بودند و قدرتی خاص داشتند میشد به آن دسترسی پیدا کرد. اگر چه، بعد از خروج جریان زندگی به سطح زمین، شرایط جغرافیایی تغییر کرد و می شد با پای پیاده به آن نزدیک شد.</p><p>دلیل آنکه یوری از یوفی کمک میخواست فقط آن نبود که او این تغییر را به چشم دیده است. بلکه به این خاطر نیز بود که چطور او به صورت غیرطبیعی با وجود سن کم به متریا وابسته بود.</p><p>“باید متریا ای باشه که بتونه بیماری میدگار رو خوب کنه، درسته؟” یوری این را گفت. “بیماری میدگار” نامی بود که او به مریضی مادرش داده بود. “خب، من تا حالا چیزی در موردش نشنیدم.”</p><p>“میفهمم__کسی نیست که ممکن باشه بدونه؟”</p><p>یوری در حالی که تلفن همراه آخرین سیستمش را در می آورد پرسید.</p><p>یوفی یک ایده داشت.</p><p>“صبر کن ببینم.”</p><p>یوفی PHS ای که در تمام طول سفرش از آن استفاده میکرد را روی گوشش قرار داد. جوابی نبود. چاره ای نداشت و شماره ای که در حافظه وجود داشت دوباره چک کرد. بعد گوشی یوری را گرفت و شماره را وارد کرد. یک نفر به سرعت تلفن را جواب داد.</p><p>“سلام؟ تیفا؟ یوفیم.”</p><p>بعد از آن، صدای تیفا شنیده می شد که از کلود می پرسید آیا متریایی برای درمان بیماری میدگار وجود دارد اما او نمی دانست که چنین چیزی وجود دارد یا نه . آنها فقط می دانستند که چه قدر بیماری وحشتناک است. حتی در میدگار هم آنها دنبال درمانی مؤثر بودند. افراد زیادی به خاطر آن مرده بودند و مردم می ترسیدند. اول شهاب سنگ و حالا این بیماری.</p><p>“اونا نمیدونن.”</p><p>“فهمیدم__درمان دیگه ای؟”</p><p>“__ببین، یه غار اونجاس. قبلا اونجا نبودا. بیا بریم دنبال یکم متریا بگردیم!”</p><p>یوفی تلفن یوری را بدون نگاه کردن به او برگرداند و به سمت سوراخی که احتمالا در اثر خروج جریان زندگی درست شده بود دوید.</p><p>با هم دیگر به مدت یک ساعت دنبال درخششی از متریا درون غار گشتند.</p><p>“اینجا چه خبره!” یوفی بدون آن که خشمش را پنهان کند این را گفت.</p><p>“احتمالا چیزی اینجا نیست چون این یکی تازه به وجود اومده. چرا اینو انتخاب کردی؟”</p><p>یوری نگران به نظر میرسید. یوفی دلیلی نداشت.</p><p>“اگه جریان زندگی اطراف سیاره در جریان باشه باید با خودش متریا داشته باشه میدونی که!” </p><p>یوفی این را گفت اما در آخر، او نمی دانست که چنین چیزی واقعیت دارد یا خیر.</p><p>“__ببخشید. من بهت اطمینان دارم.”</p><p>صدایش می لرزید. یوفی هم آن جور که در حال عبور در غار نمور و تاریک بودند و با هیولا ها مبارزه میکردند را دوست نداشت.</p><p>“زود باش! ما اون متریا رو پیدا می کنیم!” او این را در حالی که سعی میکرد از شر ترسش خلاص شود گفت. او هم کمی میترسید پس این به یوری که اولین بار بود در این غارها قدم میزد کمکی نمیکرد.</p><p>من باهاش مهربونم، فقط یکم. </p><p>“بیا بریم بیرون و دوباره درباره ی استراتژی مون فکر کنیم.”</p><p>او توانست یوری را در تاریکی حس کند آسوده خاطر شد.</p><p>طولی نکشید که آنها به خروجی غار رسیدند اما با هیولای دیگری مواجه شدند. در نگاه اول، شبیه موش کور بود اما بدنش با تیغ پوشانده شده بود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Reza.zareei, post: 4703018, member: 140366"] بعد از فرار از ووتای، هردوی آن ها به جنوب به جایی که با نام غارهای متریا معروف بود رفتند. جایی که زمانی شرکت شینرا قصد داشت تا راکتور ماکو بسازد و همین شروع کننده جنگ بود. مکان ساخت راکتور ماکو. برای سادگی بحث، می شد گفت که زمینی حاصل خیز پر شده از جریان زندگی بود. خیلی وقت پیش، تنها به وسیله ی چوکوبوهایی که به صورت مخصوص پرورش داده شده بودند و قدرتی خاص داشتند میشد به آن دسترسی پیدا کرد. اگر چه، بعد از خروج جریان زندگی به سطح زمین، شرایط جغرافیایی تغییر کرد و می شد با پای پیاده به آن نزدیک شد. دلیل آنکه یوری از یوفی کمک میخواست فقط آن نبود که او این تغییر را به چشم دیده است. بلکه به این خاطر نیز بود که چطور او به صورت غیرطبیعی با وجود سن کم به متریا وابسته بود. “باید متریا ای باشه که بتونه بیماری میدگار رو خوب کنه، درسته؟” یوری این را گفت. “بیماری میدگار” نامی بود که او به مریضی مادرش داده بود. “خب، من تا حالا چیزی در موردش نشنیدم.” “میفهمم__کسی نیست که ممکن باشه بدونه؟” یوری در حالی که تلفن همراه آخرین سیستمش را در می آورد پرسید. یوفی یک ایده داشت. “صبر کن ببینم.” یوفی PHS ای که در تمام طول سفرش از آن استفاده میکرد را روی گوشش قرار داد. جوابی نبود. چاره ای نداشت و شماره ای که در حافظه وجود داشت دوباره چک کرد. بعد گوشی یوری را گرفت و شماره را وارد کرد. یک نفر به سرعت تلفن را جواب داد. “سلام؟ تیفا؟ یوفیم.” بعد از آن، صدای تیفا شنیده می شد که از کلود می پرسید آیا متریایی برای درمان بیماری میدگار وجود دارد اما او نمی دانست که چنین چیزی وجود دارد یا نه . آنها فقط می دانستند که چه قدر بیماری وحشتناک است. حتی در میدگار هم آنها دنبال درمانی مؤثر بودند. افراد زیادی به خاطر آن مرده بودند و مردم می ترسیدند. اول شهاب سنگ و حالا این بیماری. “اونا نمیدونن.” “فهمیدم__درمان دیگه ای؟” “__ببین، یه غار اونجاس. قبلا اونجا نبودا. بیا بریم دنبال یکم متریا بگردیم!” یوفی تلفن یوری را بدون نگاه کردن به او برگرداند و به سمت سوراخی که احتمالا در اثر خروج جریان زندگی درست شده بود دوید. با هم دیگر به مدت یک ساعت دنبال درخششی از متریا درون غار گشتند. “اینجا چه خبره!” یوفی بدون آن که خشمش را پنهان کند این را گفت. “احتمالا چیزی اینجا نیست چون این یکی تازه به وجود اومده. چرا اینو انتخاب کردی؟” یوری نگران به نظر میرسید. یوفی دلیلی نداشت. “اگه جریان زندگی اطراف سیاره در جریان باشه باید با خودش متریا داشته باشه میدونی که!” یوفی این را گفت اما در آخر، او نمی دانست که چنین چیزی واقعیت دارد یا خیر. “__ببخشید. من بهت اطمینان دارم.” صدایش می لرزید. یوفی هم آن جور که در حال عبور در غار نمور و تاریک بودند و با هیولا ها مبارزه میکردند را دوست نداشت. “زود باش! ما اون متریا رو پیدا می کنیم!” او این را در حالی که سعی میکرد از شر ترسش خلاص شود گفت. او هم کمی میترسید پس این به یوری که اولین بار بود در این غارها قدم میزد کمکی نمیکرد. من باهاش مهربونم، فقط یکم. “بیا بریم بیرون و دوباره درباره ی استراتژی مون فکر کنیم.” او توانست یوری را در تاریکی حس کند آسوده خاطر شد. طولی نکشید که آنها به خروجی غار رسیدند اما با هیولای دیگری مواجه شدند. در نگاه اول، شبیه موش کور بود اما بدنش با تیغ پوشانده شده بود. [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
ترجمه ی رمان On the Way to a Smile از Final Fantasy vii
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft