ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
ترجمه ی رمان On the Way to a Smile از Final Fantasy vii
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="Reza.zareei" data-source="post: 4703010" data-attributes="member: 140366"><p>“من اون ضعیفی که قبلا میشناختی نیستم.”</p><p>“پس باید زودتر باهاش می جنگیدی.”</p><p>“اگه اتفاقی برای من بیفته مادر تنها میشه. زودباش، بیا بریم.”</p><p>“کجا میری؟ به نظرت درسته که مادرتو تنها ول کنیم؟”</p><p>“فقط برای یه مدتی.”</p><p>یوری یه شوریکن سایز متوسط از کیف چرمی پشتش در آورد. در مقایسه با نسخه بزرگی که یوفی بهش عادت داشت، زیاد پایدار به نظر نمیرسید اما، سلاح سنتی ووتای بود که او از وقتی کودک بود آن را میشناخت.</p><p>“از این استفاده کن.”</p><p>“حتما.”</p><p>یوفی درجا پرتابش کرد. شوریکن در هوا پرواز کرد، و یک حلال بزرگی را قبل از برگشتن کشید. </p><p>“آها.”</p><p>درست مانند یک حرفه ای آن را گرفت.</p><p>“درست همون چیزی که ازت انتظار داشتم.”</p><p>آره. بایدم انتظار داشت. این همون روشیه که من باهاش جنگیدم و سیاره را نجات دادم.</p><p>من سیاره رو احضار کردم. واقعا____</p><p>“من دنبال راهی برای درمان از همه کمک گرفتم.”</p><p>“من تو بهشت لاکپشت ها مهمونت میکنم.”</p><p>“اون که درمان نیست.” (اشاره به مشابه بودن کلمات درمان و مهمان کردن در زبان انگلیسی)</p><p>یوفی و یوری در یک بلندی کنار هم نشستند جایی که سو سوی نور ووتای در دوردست دیده می شد. یوفی داشت به این فکر میکرد چی و کی از یوری در حالی که داشت برای پیدا کردن تعقیب کنندگان دید میزد بپرسد. هر دوی آنها برای مدتی ساکت ماندند.</p><p>“میدگار چه شکلیه؟”</p><p>یوری در حالی که همچنان داشت اطراف را دید میزد از او پرسید.</p><p>“داغون بود. جریان زندگی از اونجا گذشت درست بعد از اینکه شهاب سنگ داشت بهش میخورد و یکم قبلشم انفجار بود___و کلی جنگ و درگیری هم بود. اما من خیلی اونجا نموندم___”</p><p>درسته. مثل همه ی چیزای دیگه من چیز زیادی از اون نمیدونم.</p><p>“بیماری چی؟”</p><p>“خب درباره اون__مشکل اون چی بود؟ چیز زیادی درباره بیماری نمیدونم. حتی نمیدونم چرا منو زندانی کردن.”</p><p>“آقای گودو چیزی دربارش بهت نگفت؟”</p><p>“آره. اون قطعا چیزی به من نگفت چون فکر میکنه من هنوز بچم و چیزی نمیفهمم.”</p><p>“میفهمم. اما فکر کنم اشتباه میکنی. فکر کنم آقای گودو نمیدونست چی باید بهت بگه. منم نمیدونستم چی باید به مادر بگم.”</p><p>یوری سعی کرد توضیح دهد.</p><p>“به نظر بیماری سختی میاد.”</p><p>درسته. طبق چیزایی که من تو میدگار شنیدم. بیمار میمیره.”</p><p>“میفهمم__”</p><p>بدون هیچ همدردی نسبت به یوری، یوفی پرسید.</p><p>“چرا تقصیر منه؟”</p><p>“دیروز ما اطلاعاتی از میدگار دریافت کردیم که بیماری وحشتناکی تو میدگار شایع شده. بعد فهمیدن که مادر من و چند نفر دیگه هم گرفتن. به عبارت دیگه، معنیش اینه که تو بیماری رو با خودت از میدگار آوردی. تو تنها کسی هستی که به تازگی از اونجا اومدی.”</p><p>یوری به صورت عذرخواهانه به یوفی نگاه کرد اما او متوجه نشد.</p><p>“یه دقیقه صبر کن! درسته که من از میدگار برگشتم. اما چرا تقصیر منه؟ من هرگز به دیدن مادر تو نرفتم و هیچکدوم از کسای دیگه هم نمیشناسم! من حتی مریض نیستم!”</p><p>یوفی به نشانه اعتراض بدون فکر کردن ایستاد. روح جنگجویش از درون در حال سوختن بود.</p><p>“موش ها آلودگی رو انتقال میدن اما خودشون مریض نیستن.”</p><p>“موشا؟!”</p><p>“اوه، این چیزیه که بزرگترا میگن. تازه، مادرم و دیگران مجروح بودن و تو درمانشون کردی. تو تالار آموزش. میدونی که.”</p><p>“همش اتهامات اشتباه!”</p><p>“بعد از اون، بیماری بخش شد.”</p><p>“این به من ربطی نداره!”</p><p>یوفی بدون فکر یوری را گرفت. میدانست که او کاری نکرده است اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد.</p><p>یوری با آرامش گفت: “ما اسم تو رو پاک میکنیم.”</p><p>یوفی آرام گرفت.</p><p>“آره. آره، این کاریه که انجام میدیم! باید یکی دیگه باشه که از میدگار اومده. ما پیداش می کنیم و لو میدیمش! اینجوری به اونا که به من مشکوکن نشون میدم! اونا فکر میکنن من کیَم!”</p><p>یوفی به همه طرف فریاد زد.</p><p>“تو عوض نشدی. من، من،من.”</p><p>“منظورت چیه.”</p><p>“چرا به فکر پیدا کردن درمان بجای مقصر نیستی؟ بیا دنبالش بگردیم. با هم.”</p><p>“___اما.”</p><p>ممکن است درست باشد. اما یوفی از این ایده راضی نبود...</p><p>“اکه درمانشون کنی، مردم دیدشون رو نسبت بهت عوض میکنن. دیگه به تو شک ندارن و قدردان میشن.”</p><p>“هممم____”</p><p>“یوفی به آن فکر کرد. چیزی که یوری گفت درست بود. به نفع همه بود. اما موضوع او بود؟</p><p>“یوفی؟ مادرم زیاد وقت نداره. ازت میخوام کمکم کنی.”</p><p>“باشه.”</p><p>آره. من کلی وقت دارم تا بعد از اون مقصر رو پیدا کنم.</p><p>مترجم: A͜͡z͜͡i͜͡m͜͡</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Reza.zareei, post: 4703010, member: 140366"] “من اون ضعیفی که قبلا میشناختی نیستم.” “پس باید زودتر باهاش می جنگیدی.” “اگه اتفاقی برای من بیفته مادر تنها میشه. زودباش، بیا بریم.” “کجا میری؟ به نظرت درسته که مادرتو تنها ول کنیم؟” “فقط برای یه مدتی.” یوری یه شوریکن سایز متوسط از کیف چرمی پشتش در آورد. در مقایسه با نسخه بزرگی که یوفی بهش عادت داشت، زیاد پایدار به نظر نمیرسید اما، سلاح سنتی ووتای بود که او از وقتی کودک بود آن را میشناخت. “از این استفاده کن.” “حتما.” یوفی درجا پرتابش کرد. شوریکن در هوا پرواز کرد، و یک حلال بزرگی را قبل از برگشتن کشید. “آها.” درست مانند یک حرفه ای آن را گرفت. “درست همون چیزی که ازت انتظار داشتم.” آره. بایدم انتظار داشت. این همون روشیه که من باهاش جنگیدم و سیاره را نجات دادم. من سیاره رو احضار کردم. واقعا____ “من دنبال راهی برای درمان از همه کمک گرفتم.” “من تو بهشت لاکپشت ها مهمونت میکنم.” “اون که درمان نیست.” (اشاره به مشابه بودن کلمات درمان و مهمان کردن در زبان انگلیسی) یوفی و یوری در یک بلندی کنار هم نشستند جایی که سو سوی نور ووتای در دوردست دیده می شد. یوفی داشت به این فکر میکرد چی و کی از یوری در حالی که داشت برای پیدا کردن تعقیب کنندگان دید میزد بپرسد. هر دوی آنها برای مدتی ساکت ماندند. “میدگار چه شکلیه؟” یوری در حالی که همچنان داشت اطراف را دید میزد از او پرسید. “داغون بود. جریان زندگی از اونجا گذشت درست بعد از اینکه شهاب سنگ داشت بهش میخورد و یکم قبلشم انفجار بود___و کلی جنگ و درگیری هم بود. اما من خیلی اونجا نموندم___” درسته. مثل همه ی چیزای دیگه من چیز زیادی از اون نمیدونم. “بیماری چی؟” “خب درباره اون__مشکل اون چی بود؟ چیز زیادی درباره بیماری نمیدونم. حتی نمیدونم چرا منو زندانی کردن.” “آقای گودو چیزی دربارش بهت نگفت؟” “آره. اون قطعا چیزی به من نگفت چون فکر میکنه من هنوز بچم و چیزی نمیفهمم.” “میفهمم. اما فکر کنم اشتباه میکنی. فکر کنم آقای گودو نمیدونست چی باید بهت بگه. منم نمیدونستم چی باید به مادر بگم.” یوری سعی کرد توضیح دهد. “به نظر بیماری سختی میاد.” درسته. طبق چیزایی که من تو میدگار شنیدم. بیمار میمیره.” “میفهمم__” بدون هیچ همدردی نسبت به یوری، یوفی پرسید. “چرا تقصیر منه؟” “دیروز ما اطلاعاتی از میدگار دریافت کردیم که بیماری وحشتناکی تو میدگار شایع شده. بعد فهمیدن که مادر من و چند نفر دیگه هم گرفتن. به عبارت دیگه، معنیش اینه که تو بیماری رو با خودت از میدگار آوردی. تو تنها کسی هستی که به تازگی از اونجا اومدی.” یوری به صورت عذرخواهانه به یوفی نگاه کرد اما او متوجه نشد. “یه دقیقه صبر کن! درسته که من از میدگار برگشتم. اما چرا تقصیر منه؟ من هرگز به دیدن مادر تو نرفتم و هیچکدوم از کسای دیگه هم نمیشناسم! من حتی مریض نیستم!” یوفی به نشانه اعتراض بدون فکر کردن ایستاد. روح جنگجویش از درون در حال سوختن بود. “موش ها آلودگی رو انتقال میدن اما خودشون مریض نیستن.” “موشا؟!” “اوه، این چیزیه که بزرگترا میگن. تازه، مادرم و دیگران مجروح بودن و تو درمانشون کردی. تو تالار آموزش. میدونی که.” “همش اتهامات اشتباه!” “بعد از اون، بیماری بخش شد.” “این به من ربطی نداره!” یوفی بدون فکر یوری را گرفت. میدانست که او کاری نکرده است اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد. یوری با آرامش گفت: “ما اسم تو رو پاک میکنیم.” یوفی آرام گرفت. “آره. آره، این کاریه که انجام میدیم! باید یکی دیگه باشه که از میدگار اومده. ما پیداش می کنیم و لو میدیمش! اینجوری به اونا که به من مشکوکن نشون میدم! اونا فکر میکنن من کیَم!” یوفی به همه طرف فریاد زد. “تو عوض نشدی. من، من،من.” “منظورت چیه.” “چرا به فکر پیدا کردن درمان بجای مقصر نیستی؟ بیا دنبالش بگردیم. با هم.” “___اما.” ممکن است درست باشد. اما یوفی از این ایده راضی نبود... “اکه درمانشون کنی، مردم دیدشون رو نسبت بهت عوض میکنن. دیگه به تو شک ندارن و قدردان میشن.” “هممم____” “یوفی به آن فکر کرد. چیزی که یوری گفت درست بود. به نفع همه بود. اما موضوع او بود؟ “یوفی؟ مادرم زیاد وقت نداره. ازت میخوام کمکم کنی.” “باشه.” آره. من کلی وقت دارم تا بعد از اون مقصر رو پیدا کنم. مترجم: A͜͡z͜͡i͜͡m͜͡ [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
ترجمه ی رمان On the Way to a Smile از Final Fantasy vii
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft