ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
ترجمه ی رمان On the Way to a Smile از Final Fantasy vii
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="Reza.zareei" data-source="post: 4702996" data-attributes="member: 140366"><p>یوفی مطمئن بود که زندگی اش به عنوان شکارچی متریا به پایان رسیده است و در حال آغاز صفحه جدیدی در آن به عنوان “دکتر یوفی” باشکوه بود. تمام کسانی که به بیمارستان آمدند از یوفی تشکر کردند. او هنوز میخواست اتفاقاتی که در طول سفرش افتاده بود را با دیگران درمیان بگذارد، اما با دیدن کسانی که به وسیله ی جریان زندگی آسیب دیده بودند، این ایده دیگر هیچگاه به ذهنش نیامد. بعضی از آن ها چنان آسیب دیده بودند که متریاهایی که یوفی داشت هم قادر به التیام آنها نبودند اما، او اطمینان داشت که اگر به خوبی مراقبت کنند به تدریج خوب خواهند شد. مشکل آنجا بود که خود یوفی قدرت ذهنی آن را نداشت.</p><p>متریا بلور شده ی جریان زندگی بود. برای خارج کردن نیرو از کریستال پایدار، یک فرم از شوک نیاز بود که با امواج مغزی فعال میشد. نتیجه ی آن بود که، ذهن استفاده کننده از آن به طور قابل توجهی ضعیف میشد.</p><p>خستگی آن به سختی قابل تحمل و گاهی همراه با خواب آلودگی نیز بود، یوفی تابلوی “دکتر یوفی” خود را غروب کنار گذاشت، فورا از تخت خواب خود بالا رفت و در حال خوابیدن بود.</p><p>“آه...”</p><p>فردا شفابخشی رو برای یک روز کنار میذارم و میرم دنبال پیدا کردن اِتِر (نوعی متریای شفا بخش) وسایلی مشابه آن، یوفی این ها را با خودش فکر کرد. صبر کن ببینم، کلود و بقیه هم وقتی اترشون تموم شد دیگه سفر نکردن؟</p><p>***</p><p>بوم بوم__</p><p>بنگ بنگ___</p><p>کسی به دیوار میکوبید.</p><p>“خفه شووووو”</p><p>یوفی داد زد و از تختش بلند شد. وضع اورژانسی بود؟</p><p>بوم بوم___</p><p>بنگ بنگ___</p><p>نه. یک چیز عجیب. به نظر میرسید که___آره. به نظر میرسید که کسی دارد به میخی میکوبد. </p><p>“همینه. این باید یوفی رو اونجا نگه داره.” صدای پدرش را شنید.</p><p>“هان؟”</p><p>یوفی به سمت در دوید. سعی کرد بازش کند اما تکان نمیخورد.</p><p>“هی بابا! چیکار کردی؟ نمیتونم درو باز کنم!”</p><p>“از وجدانت بپرس. چطور تونستی چنین چیز مهمی رو پنهان کنی؟ همان جا بمون و به کارهایی که کردی فکر کن!”</p><p>یوفی با خودش فکر کرد که کاری نکرده که باید درباره اش فکر کند. او دستش را روی سینه اش گذاشت ولی بجز آنکه ثابت میکرد زنده است، چیز دیگری بیان نکرد.</p><p>“بابا!”</p><p>اما دیگر کسی آنجا نبود تا جوابش را بدهد.</p><p>“کسی اونجاست؟”</p><p>صدایش چنان نا امید کننده بود که خودش از خودش جا خورد. و چیزی که بیشتر غافلگیرش کرد آن بود که خواب آلودگیش در این شرایط هم دست از سرش بر نمیداشت.</p><p>“بابای احمق. بعد از اینکه یکم خوابیدم پی___پیدات میکنم.”</p><p>بوووم.</p><p>صدایش طوری بود انگار کسی به دیوار لگد زده بود. یوفی بیدار شد. احساس میکرد که چندین ساعت خوابیده است.</p><p>“باز چی شده___”</p><p>“ای یوفی احمق!”</p><p>صدای دختری بود که تقریبا هم سن او خودش بود. صدای آشنایی نبود. این بیشتر آزارش داد که یک غریبه احمق خطابش میکرد.</p><p>“چرا من احمقم!”</p><p>“تقصیر توئه که مادر یوری مریض شده!”</p><p>“مریض؟ درباره ی چی حرف میزنی؟ به من چه؟”</p><p>“تو با خودت از میدگار آوردیش، مگه نه!!”</p><p>“چی!؟”</p><p>اما دیگر جوابی نبود. بجای آن، صدای غر غر بزرگتر ها را شنید. احتمالا بهش گفتن با من حرف نزنه، یوفی با خودش فکر کرد.</p><p>گوم!</p><p>هر از چند گاهی صدایی از دیوار می آمد. به نظر میرسید که کسی به سمت تالار آموزش سنگ پرت میکند. تالار آموزش ساختمان مهمی بود. وقتی یوفی اندیشید که چقدر مردم ازش متنفرن که به آسیب رسوندن به چنین ساختمان مهمی اهمیت نمیدهند، قلبش درد گرفت.</p><p>“چیکار کردم.”</p><p>یوفی بار ها این کلمات را با خودش تا زمانی که نور صبح از شکاف دیوار نفوذ کرد تکرار کرد.</p><p>“یوفی؟ یوفی، زنده ای؟”</p><p>این چه سوالی بود؟ یوفی فکر کرد. اما متوجه شد که چقدر صدا نگران است و به دیوار نزدیک شد.</p><p>“تو کی هستی؟”</p><p>“منم. یوری. منو یادت نمی یاد؟ وقتی بچه بودیم با هم خیلی بازی میکردیم.”</p><p>او دوباره آن صدای ناشناس را شنید. حتی اگر بیاد داشت که دوست دوران کودکیش چه شکلی بود، نمیتوانست او را ببیند. اما توانست اسمش را به یاد بیارد. این تقصیر او بود که مادرش مریض شده بود__همان یوری بود.</p><p>مترجم:Azim</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Reza.zareei, post: 4702996, member: 140366"] یوفی مطمئن بود که زندگی اش به عنوان شکارچی متریا به پایان رسیده است و در حال آغاز صفحه جدیدی در آن به عنوان “دکتر یوفی” باشکوه بود. تمام کسانی که به بیمارستان آمدند از یوفی تشکر کردند. او هنوز میخواست اتفاقاتی که در طول سفرش افتاده بود را با دیگران درمیان بگذارد، اما با دیدن کسانی که به وسیله ی جریان زندگی آسیب دیده بودند، این ایده دیگر هیچگاه به ذهنش نیامد. بعضی از آن ها چنان آسیب دیده بودند که متریاهایی که یوفی داشت هم قادر به التیام آنها نبودند اما، او اطمینان داشت که اگر به خوبی مراقبت کنند به تدریج خوب خواهند شد. مشکل آنجا بود که خود یوفی قدرت ذهنی آن را نداشت. متریا بلور شده ی جریان زندگی بود. برای خارج کردن نیرو از کریستال پایدار، یک فرم از شوک نیاز بود که با امواج مغزی فعال میشد. نتیجه ی آن بود که، ذهن استفاده کننده از آن به طور قابل توجهی ضعیف میشد. خستگی آن به سختی قابل تحمل و گاهی همراه با خواب آلودگی نیز بود، یوفی تابلوی “دکتر یوفی” خود را غروب کنار گذاشت، فورا از تخت خواب خود بالا رفت و در حال خوابیدن بود. “آه...” فردا شفابخشی رو برای یک روز کنار میذارم و میرم دنبال پیدا کردن اِتِر (نوعی متریای شفا بخش) وسایلی مشابه آن، یوفی این ها را با خودش فکر کرد. صبر کن ببینم، کلود و بقیه هم وقتی اترشون تموم شد دیگه سفر نکردن؟ *** بوم بوم__ بنگ بنگ___ کسی به دیوار میکوبید. “خفه شووووو” یوفی داد زد و از تختش بلند شد. وضع اورژانسی بود؟ بوم بوم___ بنگ بنگ___ نه. یک چیز عجیب. به نظر میرسید که___آره. به نظر میرسید که کسی دارد به میخی میکوبد. “همینه. این باید یوفی رو اونجا نگه داره.” صدای پدرش را شنید. “هان؟” یوفی به سمت در دوید. سعی کرد بازش کند اما تکان نمیخورد. “هی بابا! چیکار کردی؟ نمیتونم درو باز کنم!” “از وجدانت بپرس. چطور تونستی چنین چیز مهمی رو پنهان کنی؟ همان جا بمون و به کارهایی که کردی فکر کن!” یوفی با خودش فکر کرد که کاری نکرده که باید درباره اش فکر کند. او دستش را روی سینه اش گذاشت ولی بجز آنکه ثابت میکرد زنده است، چیز دیگری بیان نکرد. “بابا!” اما دیگر کسی آنجا نبود تا جوابش را بدهد. “کسی اونجاست؟” صدایش چنان نا امید کننده بود که خودش از خودش جا خورد. و چیزی که بیشتر غافلگیرش کرد آن بود که خواب آلودگیش در این شرایط هم دست از سرش بر نمیداشت. “بابای احمق. بعد از اینکه یکم خوابیدم پی___پیدات میکنم.” بوووم. صدایش طوری بود انگار کسی به دیوار لگد زده بود. یوفی بیدار شد. احساس میکرد که چندین ساعت خوابیده است. “باز چی شده___” “ای یوفی احمق!” صدای دختری بود که تقریبا هم سن او خودش بود. صدای آشنایی نبود. این بیشتر آزارش داد که یک غریبه احمق خطابش میکرد. “چرا من احمقم!” “تقصیر توئه که مادر یوری مریض شده!” “مریض؟ درباره ی چی حرف میزنی؟ به من چه؟” “تو با خودت از میدگار آوردیش، مگه نه!!” “چی!؟” اما دیگر جوابی نبود. بجای آن، صدای غر غر بزرگتر ها را شنید. احتمالا بهش گفتن با من حرف نزنه، یوفی با خودش فکر کرد. گوم! هر از چند گاهی صدایی از دیوار می آمد. به نظر میرسید که کسی به سمت تالار آموزش سنگ پرت میکند. تالار آموزش ساختمان مهمی بود. وقتی یوفی اندیشید که چقدر مردم ازش متنفرن که به آسیب رسوندن به چنین ساختمان مهمی اهمیت نمیدهند، قلبش درد گرفت. “چیکار کردم.” یوفی بار ها این کلمات را با خودش تا زمانی که نور صبح از شکاف دیوار نفوذ کرد تکرار کرد. “یوفی؟ یوفی، زنده ای؟” این چه سوالی بود؟ یوفی فکر کرد. اما متوجه شد که چقدر صدا نگران است و به دیوار نزدیک شد. “تو کی هستی؟” “منم. یوری. منو یادت نمی یاد؟ وقتی بچه بودیم با هم خیلی بازی میکردیم.” او دوباره آن صدای ناشناس را شنید. حتی اگر بیاد داشت که دوست دوران کودکیش چه شکلی بود، نمیتوانست او را ببیند. اما توانست اسمش را به یاد بیارد. این تقصیر او بود که مادرش مریض شده بود__همان یوری بود. مترجم:Azim [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
ترجمه ی رمان On the Way to a Smile از Final Fantasy vii
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft