ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
ترجمه ی رمان On the Way to a Smile از Final Fantasy vii
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="Reza.zareei" data-source="post: 4702986" data-attributes="member: 140366"><p>“خب پس، من الان کسیم که بیشترین متریا رو تو دنیا داره، تو چی فکر میکنی؟”</p><p>یوفی در حال بازگشت به زادگاهش Wutai بود و تمام مدت داشت با چوکوبو ای که سوارش بود حرف میزد.</p><p>“به نظرت بهتر نیست چنتا لباس بخرم؟ تمام مدت این سفر طولانی همین لباسا تنم بود.”</p><p>یوفی به فکر مردم Wutai بود که انتظار داشت به او خوش آمد بگویند. او مطمئن بود که مردم میدانند که بخاطر آن ها بود که سیاره از شر شهاب سنگ فاجعه بار نجات پیدا کرد. و به دلیل آن بود که قطعا آن ها دور هم جمع می شدند تا داستان او را بشنوند.</p><p>“اوه صبر کن، این لباس های پوشیده شده کمک میکنه که نشون بدم از چه سختی هایی گذشتم. آره، این کاریه که انجام میدم. لباسارو همینجوری که هست نگه میدارم. اما مهم تر از همه، باید داستانمو آماده کنم!”</p><p>اگرچه، یوفی فهمید که نمیداند بسیاری از اتفاقات مهم چگونه افتاد و دنیا چگونه به پایانش نزدیک شده بود.</p><p>“این خوب نیست__”</p><p>دیگران چه فکر میکردند؟ نتیجه ی افکار آن ها چه بود؟ چیزهای زیادی بود که یوفی، که در نقطه ای از سفر به آنها ملحق شده بود، نمیدانست.</p><p>“ای کاش ازشون میپرسیدم__اما مشکلی نیست. کافیه از خودم درارم. SOLDIER سابق سفیروث که شرکت شیطانی شینرا ساخته بودش به فکر اعمال پلید بود. کلود و دوستاش همون طوری که با شینرا میجنگیدن، سفیروث رو دنبال کردن. وقتی سفیروث گیر افتاد، سعی کرد از Materia سیاه استفاده کنه تا شهاب سنگ کوچکی رو احضار کنه که با سیاره برخورد کنه. ما جونمون رو برای متوقف کردنش به خطر انداختیم. آره، عالیه. برای فهم اونا راحته.”</p><p>چیزی که یوفی نمیدانست آن بود که جزئیات زیادی که او نمیدانست از قبل به Wutai رسیده بود. بجز دخالت او در این امر.</p><p>***</p><p>“هی.”</p><p>از دور wutai دیده میشد. یوفی چند بار در موقع سفر برای بازدید به اینجا آمده بود اما وقتی کاری را تمام میکنی احساسش فرق میکند. او چوکوبو را نگه داشت و به خانه اش خیره شد.</p><p>“ها؟ چرا من...؟”</p><p>یوفی نفهمید که چرا دارد اشک هایش را پاک میکند.</p><p>صبح زود بود. پس از رها کردن چوکوبویش، او مسیر آشنایی را بدون نگاه کردن دوید. او با تمام سرعت به سمت خانه ای که انتظار داشت پدرش گودو آنجا باشد دوید. او هنوز نمیخواست کسی در شهر بفهمد که او بازگشته است. اگرچه او تصمیم گرفته بود که لباس های تنش را نگه دارد، اما میخواست حداقل صورتش را بشورد.</p><p>گودو در کنار در ایستاده بود، و به پست ضربه میزد.</p><p>“چیکار میکنی؟”</p><p>گودو وقتی صدای یوفی را شنید برگشت</p><p>“من برگشتم. همه چی تموم شد.”</p><p>گودو با وقار سرش را تکان داد___</p><p>“خوش حالم که به سلامت برگشتی، یوفی. اما گوش کن دخترم، شهر در مشکلات فراوانی است. کمکم کن. Wutai به کمک افراد جوانی چون تو نیاز داره.”</p><p>او کیفی پر از وسایل را بلند کرد و پشتش گذاشت و به سمت مرکز شهر حرکت کرد.</p><p>“هی صبر کن!”</p><p>یوفی به سرعت دنباش کرد. پدرش به نظر عجله داشت و به نرمی راه میرفت.</p><p>“شنیدی که درگیر چه کاری بودم درسته؟ جشن خوش آمد گویی چی شد؟ بقیه کجان؟”</p><p>همان طور که یوفی اعتراض میکرد، به طور خلاصه درباره ی اینکه چگونه خودش و دوستانش جریان زندگی رو برای نجات سیاره احضار کردند صحبت کرد. گودو ایستاد و برگشت، و با چهره ای مشکوک به او نگاه کرد.</p><p>مترجم:Azim</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Reza.zareei, post: 4702986, member: 140366"] “خب پس، من الان کسیم که بیشترین متریا رو تو دنیا داره، تو چی فکر میکنی؟” یوفی در حال بازگشت به زادگاهش Wutai بود و تمام مدت داشت با چوکوبو ای که سوارش بود حرف میزد. “به نظرت بهتر نیست چنتا لباس بخرم؟ تمام مدت این سفر طولانی همین لباسا تنم بود.” یوفی به فکر مردم Wutai بود که انتظار داشت به او خوش آمد بگویند. او مطمئن بود که مردم میدانند که بخاطر آن ها بود که سیاره از شر شهاب سنگ فاجعه بار نجات پیدا کرد. و به دلیل آن بود که قطعا آن ها دور هم جمع می شدند تا داستان او را بشنوند. “اوه صبر کن، این لباس های پوشیده شده کمک میکنه که نشون بدم از چه سختی هایی گذشتم. آره، این کاریه که انجام میدم. لباسارو همینجوری که هست نگه میدارم. اما مهم تر از همه، باید داستانمو آماده کنم!” اگرچه، یوفی فهمید که نمیداند بسیاری از اتفاقات مهم چگونه افتاد و دنیا چگونه به پایانش نزدیک شده بود. “این خوب نیست__” دیگران چه فکر میکردند؟ نتیجه ی افکار آن ها چه بود؟ چیزهای زیادی بود که یوفی، که در نقطه ای از سفر به آنها ملحق شده بود، نمیدانست. “ای کاش ازشون میپرسیدم__اما مشکلی نیست. کافیه از خودم درارم. SOLDIER سابق سفیروث که شرکت شیطانی شینرا ساخته بودش به فکر اعمال پلید بود. کلود و دوستاش همون طوری که با شینرا میجنگیدن، سفیروث رو دنبال کردن. وقتی سفیروث گیر افتاد، سعی کرد از Materia سیاه استفاده کنه تا شهاب سنگ کوچکی رو احضار کنه که با سیاره برخورد کنه. ما جونمون رو برای متوقف کردنش به خطر انداختیم. آره، عالیه. برای فهم اونا راحته.” چیزی که یوفی نمیدانست آن بود که جزئیات زیادی که او نمیدانست از قبل به Wutai رسیده بود. بجز دخالت او در این امر. *** “هی.” از دور wutai دیده میشد. یوفی چند بار در موقع سفر برای بازدید به اینجا آمده بود اما وقتی کاری را تمام میکنی احساسش فرق میکند. او چوکوبو را نگه داشت و به خانه اش خیره شد. “ها؟ چرا من...؟” یوفی نفهمید که چرا دارد اشک هایش را پاک میکند. صبح زود بود. پس از رها کردن چوکوبویش، او مسیر آشنایی را بدون نگاه کردن دوید. او با تمام سرعت به سمت خانه ای که انتظار داشت پدرش گودو آنجا باشد دوید. او هنوز نمیخواست کسی در شهر بفهمد که او بازگشته است. اگرچه او تصمیم گرفته بود که لباس های تنش را نگه دارد، اما میخواست حداقل صورتش را بشورد. گودو در کنار در ایستاده بود، و به پست ضربه میزد. “چیکار میکنی؟” گودو وقتی صدای یوفی را شنید برگشت “من برگشتم. همه چی تموم شد.” گودو با وقار سرش را تکان داد___ “خوش حالم که به سلامت برگشتی، یوفی. اما گوش کن دخترم، شهر در مشکلات فراوانی است. کمکم کن. Wutai به کمک افراد جوانی چون تو نیاز داره.” او کیفی پر از وسایل را بلند کرد و پشتش گذاشت و به سمت مرکز شهر حرکت کرد. “هی صبر کن!” یوفی به سرعت دنباش کرد. پدرش به نظر عجله داشت و به نرمی راه میرفت. “شنیدی که درگیر چه کاری بودم درسته؟ جشن خوش آمد گویی چی شد؟ بقیه کجان؟” همان طور که یوفی اعتراض میکرد، به طور خلاصه درباره ی اینکه چگونه خودش و دوستانش جریان زندگی رو برای نجات سیاره احضار کردند صحبت کرد. گودو ایستاد و برگشت، و با چهره ای مشکوک به او نگاه کرد. مترجم:Azim [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
ترجمه ی رمان On the Way to a Smile از Final Fantasy vii
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft