ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
ترجمه ی رمان On the Way to a Smile از Final Fantasy vii
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="Reza.zareei" data-source="post: 4702973" data-attributes="member: 140366"><p>خوب میریم برا بخش یوفی</p><p></p><p>شهر فراموش شده. دریاچه ی کوچکی که اریث در آن با دوستانش خداحافظی کرد و زندگی اش را از دست داد. یوفی و بقیه دوباره بازگشته بودند تا خبر پایان نبرد با سفیروث را بدهند. همه ی آنان دور معبد دریاچه در سکوت ایستاده بودند. هیچ یک سخنی نگفت.اما تمامی آن ها با کلمات خودشان با اریث صحبت میکردند.</p><p>"خدانگهدار"</p><p>صدای آرام وینسنت بود. زمانی که یوفی چرخید تا با او رو در رو شود متوجه شد که شنل قرمز او میلرزید.یوفی با خود گفت او چه مشکلی دارد.</p><p>"تاقت بیار. تااااقت بیار" یوفی هم همراه او گریه کرد</p><p>"چطوری میتونی مارو اونطوری ول کنی؟ هممون رفیق جنگی هستیم دیگه."اعتراض یوفی اورا متوقف نکرد. یوفی دوید. و هردوی آن ها مقابل یک دیگر قرار گرفتند. مانند این بود که انگار وینسنت بجایی در دور دست ها خیره شده است. یوفی نمی دانست در ذهن او چه میگذرد. اما نگاهش . نگاهی قدرتمند بود. یوفی فهمید که کاری از دستش بر نمی آید و سریعا قدمی به عقب برداشت</p><p>وینسنت هنگامی که از کنار یوفی رد می شد به او گفت "مراقب خودت باش".</p><p>یوفی هرگز توقع این کلمات را از وینسنت نداشت و او را در این وضعیت ترک کند. یوفی اکنون قلب وینسنت را برای اولین بار احساس کرد.</p><p>کلود،تیفا،برت،سید و رد 13 در حال تماشای آنان بودند.</p><p>یوفی به دوستانش گفت:</p><p>"مثل اینکه جایی برای رفتن داشت" </p><p>سید گفت "به همسرش لابد، وقتشه منم برم".</p><p>برت هم همچنین گفت"آره، راست میگی. منم همینطور"</p><p>یوفی با خود فک کرد که همه شخصی را برای برگشتن به پیش آن دارند. او درک کرد اما نتوانست احساساتش را نگه دارد.</p><p>"میدونین... شما ها واقعا در این مورد خیلی بیخیالانه رفتار میکنید."</p><p>سید در حینی که شروع به راه رفتن کرد گفت"فقط به این معنیه که دوباره همدیگرو میبینیم"</p><p>کلود و تیفا سرشان را تکان دادند. رد 13 هم همین کار را کرد.</p><p>یوفی با خود فکر می کرد که رد ۱۳ به زور با آنان همراهی میکند.</p><p>"آره."</p><p>هنگامی که شروع کرد چیزی که آنان احساس میکردند را احساس کند. او هم چیزی که قرار بود اتفاق بیافتد را قبول کرد</p><p>"بریم"</p><p>کلود و تیفا هم شروع به رفتن کردند.</p><p>یوفی با خود فکر کرد که زمانی که ما اینجا را ترک کنیم برای همگی مان خداحافظی محسوب می شود. اما اشکالی ندارد. با تمام نیرویم از خداحافظیمان لذت خواهم برد.</p><p>"صبر کنید"</p><p>برت ناگهان داد زد"این خداحافظی هم خراب شد به خاطر این که من از پیرمرد خوشم نمیاد." یوفی به او نگاه کرد. او را هنگامی که در حال بیرون آوردن متریای دست مصنوعی اش و دادن آن به کلود بود</p><p>"با این چکار کنیم؟"</p><p>"صبر کنید" فهمید که چیز مهمی را از قلم انداخته است.یوفی صدایش را بلند کرد. او تقریبا دلیل سفرش را فراموش کرده بود.</p><p>"میشه من همه- نه منظورم اینه که میشه من نصف همه ی متریا ها رو داشته باشم؟ اونارو با خودم به ووتای می برم و اونارو در امنیت کامل نگه میدارم. خوب از یکمشون هم استفاده میکنم. فقط یه ذره اش"</p><p>چشمان تمامی دوستانش به او دوخته شده بود. او در مرکز توجه بودن را دوست داشت اما این بار احساس گناه میکرد. او با سعی در مخفی کردن آن احساس ادامه داد</p><p>"من داشتم دنبال متریا میگشتم. من شمارو به خاطر غرایز شکارچی متریایی ام دنبال کردم. متریایی که شما داشتین خیلی وسوسه گر بود."</p><p>تحقیقات شینرا،تکنُلوجی و دانشی که از زندگی سیاره داشتند. به آنان اجازه میداد تا به متریای کلود و دوستانش "توانایی" ببخشند که به صورت طبیعی بدست نمی آمدند.</p><p>" اگه بخوام باهاتون رو راست باشم. من نه از گذشته تون خبر داشتم و نه میدونستم که دنبال چه کاری هستین. حتی الان. فکر میکنم که یکیه. اما من کنار همتون جنگیدم مگه نه؟ و این بخاطر متریا نبود. فقط میخواستم به یه دردی بخورم حتی اگه خیلی کمک بزرگی نبودم. ما الان با هم دوستیم دیگه. بهش فکر کنید چند بار شما رو از موقعیت های خطر ناک نجات دادم؟" </p><p>بعد اینکه سخنانش به پایان رسید. یوفی با خودش فکر کرد"لعنتی، اون اصلا حقیقت نداره"</p><p>تیفا گفت" آره تو خیلی به ما کمک کردی"</p><p>یوفی گیج شده بود</p><p>"تو بچه ی ایده آلی هستی. خوشحال و قوی هستی"</p><p>"هان؟"یوفی متعجب شده بود و منتظر ماند تا تیفا ادامه دهد.</p><p>بدون اینکه فکر کند پرسید"جدی میگی؟"</p><p>تیفا سریعا گفت"اوهوم"</p><p>"عههههه"</p><p>یوفی با فکر کردن به چیزی که شنیده بود سرخ شده بود. او متعجب بود که متریا را بدون هیچ اعتراضی دریافت می کند.</p><p>کلود به سمت برت چرخید و پرسید" نظر تو چیه برت؟"</p><p>مترجم : کینگ</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Reza.zareei, post: 4702973, member: 140366"] خوب میریم برا بخش یوفی شهر فراموش شده. دریاچه ی کوچکی که اریث در آن با دوستانش خداحافظی کرد و زندگی اش را از دست داد. یوفی و بقیه دوباره بازگشته بودند تا خبر پایان نبرد با سفیروث را بدهند. همه ی آنان دور معبد دریاچه در سکوت ایستاده بودند. هیچ یک سخنی نگفت.اما تمامی آن ها با کلمات خودشان با اریث صحبت میکردند. "خدانگهدار" صدای آرام وینسنت بود. زمانی که یوفی چرخید تا با او رو در رو شود متوجه شد که شنل قرمز او میلرزید.یوفی با خود گفت او چه مشکلی دارد. "تاقت بیار. تااااقت بیار" یوفی هم همراه او گریه کرد "چطوری میتونی مارو اونطوری ول کنی؟ هممون رفیق جنگی هستیم دیگه."اعتراض یوفی اورا متوقف نکرد. یوفی دوید. و هردوی آن ها مقابل یک دیگر قرار گرفتند. مانند این بود که انگار وینسنت بجایی در دور دست ها خیره شده است. یوفی نمی دانست در ذهن او چه میگذرد. اما نگاهش . نگاهی قدرتمند بود. یوفی فهمید که کاری از دستش بر نمی آید و سریعا قدمی به عقب برداشت وینسنت هنگامی که از کنار یوفی رد می شد به او گفت "مراقب خودت باش". یوفی هرگز توقع این کلمات را از وینسنت نداشت و او را در این وضعیت ترک کند. یوفی اکنون قلب وینسنت را برای اولین بار احساس کرد. کلود،تیفا،برت،سید و رد 13 در حال تماشای آنان بودند. یوفی به دوستانش گفت: "مثل اینکه جایی برای رفتن داشت" سید گفت "به همسرش لابد، وقتشه منم برم". برت هم همچنین گفت"آره، راست میگی. منم همینطور" یوفی با خود فک کرد که همه شخصی را برای برگشتن به پیش آن دارند. او درک کرد اما نتوانست احساساتش را نگه دارد. "میدونین... شما ها واقعا در این مورد خیلی بیخیالانه رفتار میکنید." سید در حینی که شروع به راه رفتن کرد گفت"فقط به این معنیه که دوباره همدیگرو میبینیم" کلود و تیفا سرشان را تکان دادند. رد 13 هم همین کار را کرد. یوفی با خود فکر می کرد که رد ۱۳ به زور با آنان همراهی میکند. "آره." هنگامی که شروع کرد چیزی که آنان احساس میکردند را احساس کند. او هم چیزی که قرار بود اتفاق بیافتد را قبول کرد "بریم" کلود و تیفا هم شروع به رفتن کردند. یوفی با خود فکر کرد که زمانی که ما اینجا را ترک کنیم برای همگی مان خداحافظی محسوب می شود. اما اشکالی ندارد. با تمام نیرویم از خداحافظیمان لذت خواهم برد. "صبر کنید" برت ناگهان داد زد"این خداحافظی هم خراب شد به خاطر این که من از پیرمرد خوشم نمیاد." یوفی به او نگاه کرد. او را هنگامی که در حال بیرون آوردن متریای دست مصنوعی اش و دادن آن به کلود بود "با این چکار کنیم؟" "صبر کنید" فهمید که چیز مهمی را از قلم انداخته است.یوفی صدایش را بلند کرد. او تقریبا دلیل سفرش را فراموش کرده بود. "میشه من همه- نه منظورم اینه که میشه من نصف همه ی متریا ها رو داشته باشم؟ اونارو با خودم به ووتای می برم و اونارو در امنیت کامل نگه میدارم. خوب از یکمشون هم استفاده میکنم. فقط یه ذره اش" چشمان تمامی دوستانش به او دوخته شده بود. او در مرکز توجه بودن را دوست داشت اما این بار احساس گناه میکرد. او با سعی در مخفی کردن آن احساس ادامه داد "من داشتم دنبال متریا میگشتم. من شمارو به خاطر غرایز شکارچی متریایی ام دنبال کردم. متریایی که شما داشتین خیلی وسوسه گر بود." تحقیقات شینرا،تکنُلوجی و دانشی که از زندگی سیاره داشتند. به آنان اجازه میداد تا به متریای کلود و دوستانش "توانایی" ببخشند که به صورت طبیعی بدست نمی آمدند. " اگه بخوام باهاتون رو راست باشم. من نه از گذشته تون خبر داشتم و نه میدونستم که دنبال چه کاری هستین. حتی الان. فکر میکنم که یکیه. اما من کنار همتون جنگیدم مگه نه؟ و این بخاطر متریا نبود. فقط میخواستم به یه دردی بخورم حتی اگه خیلی کمک بزرگی نبودم. ما الان با هم دوستیم دیگه. بهش فکر کنید چند بار شما رو از موقعیت های خطر ناک نجات دادم؟" بعد اینکه سخنانش به پایان رسید. یوفی با خودش فکر کرد"لعنتی، اون اصلا حقیقت نداره" تیفا گفت" آره تو خیلی به ما کمک کردی" یوفی گیج شده بود "تو بچه ی ایده آلی هستی. خوشحال و قوی هستی" "هان؟"یوفی متعجب شده بود و منتظر ماند تا تیفا ادامه دهد. بدون اینکه فکر کند پرسید"جدی میگی؟" تیفا سریعا گفت"اوهوم" "عههههه" یوفی با فکر کردن به چیزی که شنیده بود سرخ شده بود. او متعجب بود که متریا را بدون هیچ اعتراضی دریافت می کند. کلود به سمت برت چرخید و پرسید" نظر تو چیه برت؟" مترجم : کینگ [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
ترجمه ی رمان On the Way to a Smile از Final Fantasy vii
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft