ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
ترجمه ی رمان On the Way to a Smile از Final Fantasy vii
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="Reza.zareei" data-source="post: 4702562" data-attributes="member: 140366"><p>جریان زندگی سیاه ۳</p><p>جدا از مشکلات بشریت. زندگی بر روی سیاره به حالت معمولی خودش بازگشته بود. مرد متوجه افزایش تعداد روح ها شد.- به آنان تیرگی قلب هم میتوان گفت-در حال یکی شدن با جریان زندگی. او از آن تیرگی لذت برد. حتی بیشتر وقتی که متوجه مشکلی که در دنیای بیرون ساخته بود شد. او با خودش فکر کرد که میتواند از این لذت ببرد. پر کردن جریان زندگی با این تیرگی. او خودش را درون جریان زندگی مخفی کرد و سرتاسر جهان را سفر کرد. افراد بیشتری را به مریضی اش مبتلا می کرد. در جهان بیرون.افراد زیادی بودند که دیگر زندگی معمولی خودشان را در اختیار نداشتند. و با وسوسه های مرد قسمت های تیره ی قلبشان بزرگتر هم میشد. مرد با خود فکر کرد. "میخوام کلود بدونه که این کار منه. میخوام آدم ها بدونن که این کار منه" برای این کار به یک جسم نیاز داشت. چیز هایی بودند که او میخواست با صدای خودش بگوید. چیز هایی بودند که میخواست با دستان خودش خوردشان کند. او تصمیم به استفاده از قدرت مادرش گرفته بود. "با تکه ای از جسم مادر. من هم میتونم دوباره جسمی داشته باشم"</p><p>اول سعی کرد که در دنیای بیرون به شکل روح درآید. اما تلاشش با شکست مواجه شد. او خاطرات ظاهرش را به سیاره برگردانده بود. و نمیتواست تصویری از خودش بسازد. پس مرد خاطراتی از ظاهری مناسب درون جریان زندگی پیدا کرد. ظاهر پسر بچه ای بود. ناگهان مرد فهمید که در دنیای بیرون بودن محدودیت های بیشتری نسبت به روح بودن را دارد. او دو مامور ساخت تا کارهایش را برایش انجام دهند. این ۳ موجوداتی جدا از هم بودند. و در همان زمان این سه،ساخته شده توسط قدرت اراده ی مرد و جدا از سیستم سیاره بودند. در یک زمان هم جزئی از واقعیت بودند. و هم هیولا هایی از خیالات.</p><p>مرد به آینده فکر کرد"در حینی که خادمانم دنبال مادر میگردند.. اگر به کسی بر بخورند که مرا میشناسد. اون موقع میدونم که قبلا چه کسی بودم. و با کمک های مادر. من میتونم دوباره واقعی بشم. حتی اگر چیزی هم کم باشد. کلود من رو کامل میکنه."</p><p>مرد با خود گفت "این ها فقط شروع کارمه"</p><p></p><p>جریان زندگی سفید 3</p><p>زن به دنبال راهی برای رساندن خبر این فاجعه به کلود بود. با این افکار احساساتی که نمیتوانست از آن ها به او بگوید به روشنایی به او بازگشتند.چیز های زیادی بودند که میخواست به کلود بگوید. او نمیدانست که چه چیزی باید به کلود بگوید. یا اینکه چگونه باید بگوید. مدت زمانی از اینکه او باید نگران میشد گذشته بود. در آخر، زن تصمیم گرفت که اول کلود را ببیند و بعد به اینکه چه میکند فکر کند.</p><p>در انتها زن فهمید که مرد تنفر را در سرتاسر جهان پخش میکرد. سعی در ظاهر شدن در دنیای بیرون داشت. او تعجب کرد که او چگونه می خواهد این کار را انجام دهد. او عزم خود را جزم کرد و به روح مرد نزدیک شد.اما مرد اورا دید و اورا فراری داد اما خیلی زود تسلیم شد. او میدانست که مرد دارد به او میخندد."تو نمیتونی هیچ کاری انجام بدی"اما زن اکنون از نقشه ی مرد با خبر بود. ظاهرا او میخواست از موجودات جداگانه به عنوان خادمانش استفاده کند. زن از خود پرسید که آیا خودش هم میتواند چنین کاری را انجام دهد. اما سریعا نظرش را عوض کرد. "حتی اگرم امکانش وجود داشت. من میخوام با کلود،طوری که من را میشناسد ملاقات کنم</p><p>مترجم: کینگ</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Reza.zareei, post: 4702562, member: 140366"] جریان زندگی سیاه ۳ جدا از مشکلات بشریت. زندگی بر روی سیاره به حالت معمولی خودش بازگشته بود. مرد متوجه افزایش تعداد روح ها شد.- به آنان تیرگی قلب هم میتوان گفت-در حال یکی شدن با جریان زندگی. او از آن تیرگی لذت برد. حتی بیشتر وقتی که متوجه مشکلی که در دنیای بیرون ساخته بود شد. او با خودش فکر کرد که میتواند از این لذت ببرد. پر کردن جریان زندگی با این تیرگی. او خودش را درون جریان زندگی مخفی کرد و سرتاسر جهان را سفر کرد. افراد بیشتری را به مریضی اش مبتلا می کرد. در جهان بیرون.افراد زیادی بودند که دیگر زندگی معمولی خودشان را در اختیار نداشتند. و با وسوسه های مرد قسمت های تیره ی قلبشان بزرگتر هم میشد. مرد با خود فکر کرد. "میخوام کلود بدونه که این کار منه. میخوام آدم ها بدونن که این کار منه" برای این کار به یک جسم نیاز داشت. چیز هایی بودند که او میخواست با صدای خودش بگوید. چیز هایی بودند که میخواست با دستان خودش خوردشان کند. او تصمیم به استفاده از قدرت مادرش گرفته بود. "با تکه ای از جسم مادر. من هم میتونم دوباره جسمی داشته باشم" اول سعی کرد که در دنیای بیرون به شکل روح درآید. اما تلاشش با شکست مواجه شد. او خاطرات ظاهرش را به سیاره برگردانده بود. و نمیتواست تصویری از خودش بسازد. پس مرد خاطراتی از ظاهری مناسب درون جریان زندگی پیدا کرد. ظاهر پسر بچه ای بود. ناگهان مرد فهمید که در دنیای بیرون بودن محدودیت های بیشتری نسبت به روح بودن را دارد. او دو مامور ساخت تا کارهایش را برایش انجام دهند. این ۳ موجوداتی جدا از هم بودند. و در همان زمان این سه،ساخته شده توسط قدرت اراده ی مرد و جدا از سیستم سیاره بودند. در یک زمان هم جزئی از واقعیت بودند. و هم هیولا هایی از خیالات. مرد به آینده فکر کرد"در حینی که خادمانم دنبال مادر میگردند.. اگر به کسی بر بخورند که مرا میشناسد. اون موقع میدونم که قبلا چه کسی بودم. و با کمک های مادر. من میتونم دوباره واقعی بشم. حتی اگر چیزی هم کم باشد. کلود من رو کامل میکنه." مرد با خود گفت "این ها فقط شروع کارمه" جریان زندگی سفید 3 زن به دنبال راهی برای رساندن خبر این فاجعه به کلود بود. با این افکار احساساتی که نمیتوانست از آن ها به او بگوید به روشنایی به او بازگشتند.چیز های زیادی بودند که میخواست به کلود بگوید. او نمیدانست که چه چیزی باید به کلود بگوید. یا اینکه چگونه باید بگوید. مدت زمانی از اینکه او باید نگران میشد گذشته بود. در آخر، زن تصمیم گرفت که اول کلود را ببیند و بعد به اینکه چه میکند فکر کند. در انتها زن فهمید که مرد تنفر را در سرتاسر جهان پخش میکرد. سعی در ظاهر شدن در دنیای بیرون داشت. او تعجب کرد که او چگونه می خواهد این کار را انجام دهد. او عزم خود را جزم کرد و به روح مرد نزدیک شد.اما مرد اورا دید و اورا فراری داد اما خیلی زود تسلیم شد. او میدانست که مرد دارد به او میخندد."تو نمیتونی هیچ کاری انجام بدی"اما زن اکنون از نقشه ی مرد با خبر بود. ظاهرا او میخواست از موجودات جداگانه به عنوان خادمانش استفاده کند. زن از خود پرسید که آیا خودش هم میتواند چنین کاری را انجام دهد. اما سریعا نظرش را عوض کرد. "حتی اگرم امکانش وجود داشت. من میخوام با کلود،طوری که من را میشناسد ملاقات کنم مترجم: کینگ [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
ترجمه ی رمان On the Way to a Smile از Final Fantasy vii
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft