Intro
داستان بلاد بورن در شهری به نام یارنام که با معماری گوتیک طراحی شده جریان داره..
در این شهر از خون به عنوان ابزاری برای پیشرفتهای پزشکی استفاده میشد و با گذشت زمان بسياري از مردم به این شهر مراجعه میکنن تا بیماریهای خود را با استفاده از روش یاد شده معالجه کنن
ماجراجویی شخصیت بازی از این جا شروع می شود كه در این شهر نوعی مریضی به اسم Pale Blood (خون بی رنگ) وجود داره، وقتی شخصیت بازی برای کشف این موضوع به شهر یارنام سفر میکنه، متوجه میشه که اکثر مردمان این شهر به نوعی بیماری plagued With An Endemic Illness مبتلا و خوي وحشيگري گرفتهان.
حال با توجه به این شرایط شخصیت بازی باید در کوچه و خیابانهای این شهر ترسناک به کاوش بپردازد و با هیولاهای ترسناک مبارزه كرده تا راز این بیماری را کشف کند...
و در نهایت وظیفه ما شاید این باشه که به نفرین Gehrman پایان بدیم و خود تبدیل به Great one شویم و یا شاید نشستن بر جای Gehrman و یا بیدار شدن از یک کابوس و دیدن خورشید در حال طلوع!!!!
انسانهایی که روزگاری “مردم” بودند، اکنون جانیانی روانی هستند و دیوهایی در لباس انسان!
در شهر یارنام فردی به نام مستر ویلیم با بدست آوردن بصیرت(در ادامه اشاره خواهم کرد) توانست که خدایان را ببیند و در پی ان بود که شهری آرمانی بسازه(که بعد ها همگی به غلط کردن افتادن)
حالا چرا غلط کردن؟
در واقع چیزی که ویلیم دید خدایان نبودند (!!) موجوداتی به نام Great ones رو دیدن که بعضی از آنها چهره ایی به مانند عنکبوتان غول آسا داشته و توانایی هایشان به واسطه ی بصیرت بسار زیادشون قابل قیاس با انسان های فانی نبود
داستان از اونجایی شروع شد که سال ها قبل از این وقایع مردم نگون بخت یارنام متوجه ی معابد و دخمه های در زیرپاشون شده و با تمدن Pthumerian اشنا میشن و در ادامه یه سری غنایم از اونجا بر میدارن و برای تحقیق بر روی آنها دست به احداث Byrgenwerth زده و تحقیق روی غنایم آغاز میشه و متوجه ی تمدنِ از بین رفته ی Pthumerian میشن
در واقع با تمدنی آشنا میشن که در گذشته توانستند با گریت وان ها ارتباط برقرار کنن !
تو دنیای خودمون اگر بلفرض جن و پری رو در ابعاد بالاتر در نظر بگیریم، و خودمون رو در ۳ بعد هندسی و ۲ بعد فیزیکی( مکان و زمان ) متوجه میشیم که موجوداتی که برای ما قابل دیدن نیستن احتمالا در ابعاد بالاتری قرار دارن
اینجا(توی BB) نیز گریت وان ها موجوداتی هستند ورای بعد دوم که جسم فیزیکی داشته اما برکیهان و کاینات سیطره داشتن (به غیر از Oedon که بدون فرم فیزیکی بوده و تنها از طریق بعد صدا واس ما قابل رویته)
عمیقترین و قدرتمندترین حس آدمی ترس است و عمیقترین و قدرتمندترین نوع آن ترس از ناشناختهها
استاد ویلیم بعد از تحقیقات فراوان و به کمک افرادش بند ناف کودک خدایان رو از همون معابد پیدا میکنه و با استفاده ازش در صدد برقراری با خدایان بر میاد، با کسی سخن نمیگه و تنها خودش از بند ناف استفاده میکنه و چشمانش به روی حقیقت باز میشن..
استاد حالا قادر به دیدن چیزهاییه که قبلا قادر به دیدن و درکشان نبوده و پس از دیدن حقایق هستی چنان وحشتی فراگیرش میشه(بعلاوه ی اینکه یه ماده هایی روی بدنش رشد میکنه که نشان از شروع تغییرات درونشه) گوشه گیر میشه و دیگه درس نمیده!
میاد و Byrgenwerth رو تعطیل میکنه، چون بر این عقیده ست که اگه انسان ها چشمشان یا بصیرت اشان بالا بره توازن برهم میخوره و وحشت همه را فرا میگیره(همون بلایی که سر خودش اومد)
استاد یه سری شاگرد ممتاز داشت از جمله لاورنس(Laurence) که وقتی راه استاد رو میخواست ادامه بده اون جمله ی معروف از سوی استاد گفته میشه:
"از خون باستانی بترسید"
لاورنس به دنبال یه روش دیگه میره، استفاده از خون باستانی برای تکامل انسانی!
ویلیم به نگرش از درون جهت ارتباط با خدایان عقیده داشت و شاگردش از طریق خون باستانی و این شد اغازی بر اختلاف نظرها...
لاورنس بعد از جدایی از استاد Healing Church یی رو تاسیس میکنه که اکثریت اعضاش رو راهبه ها و پزشکان مبتدی تشکیل دادن و همینطور Blood Ministration رو که در اون انواع مختلف خون رو کشف میکنه و یه سری هاشو هم بعدها ممنوع میکنن
خبر پخش میشه و خیل عظیمی با قصد سلامتی یافتن و درمان و استفاده از خون شفابخش به یارنام میان و کم کم یارنامی ها به این خون باستانی اعتیاد پیدا میکنن و به قولی عین یه نوشیدنی رایج میشه و خیلی ها رو هم دایم الخمر میکنه
مردم هر روز دیوانه وار خون مینوشن و دردها شفا پیدا میکنه و کم کم بیماری خونی بین مردم شایع میشه!
خلاصه اینکه هرکی خون بیشتری رو استفاده کرده بود تبدیل به هیولایی درنده تر و بزرگ تر شد و کلیسا که اوضاع رو وخیم دید به صورت مخفیانه میاد هانترها رو جهت از بین بردن هیولاها استخدام میکنه ولی چون جوابگو نیست و نفرین هر روز شدیدتر میشد، به سیم اخر میزنن و بخش هایی توسط کلیسا قرنطینه میشه و این عمل پایانی بر لاپوشونی های کلیساس و بلاخره همه از این جریان باخبر میشن و یارنامِ ما تبدیل میشه به مکان شکارچیان!!
حالا اوضاع اونجایی بدتر میشه که همین شکارچیان به علت استفاده از خونِ قوی تر جهت از بین بردن هیولاها، خود نیز دچار بیماری میشن؛ شکارچیانی امثال فادر گاسکویین، که ایشون در آخر اون جمله ی معروف رو میگه:
"همه ما روزی به هیولا تبدیل میشویم"
داستان بلاد بورن در شهری به نام یارنام که با معماری گوتیک طراحی شده جریان داره..
در این شهر از خون به عنوان ابزاری برای پیشرفتهای پزشکی استفاده میشد و با گذشت زمان بسياري از مردم به این شهر مراجعه میکنن تا بیماریهای خود را با استفاده از روش یاد شده معالجه کنن
ماجراجویی شخصیت بازی از این جا شروع می شود كه در این شهر نوعی مریضی به اسم Pale Blood (خون بی رنگ) وجود داره، وقتی شخصیت بازی برای کشف این موضوع به شهر یارنام سفر میکنه، متوجه میشه که اکثر مردمان این شهر به نوعی بیماری plagued With An Endemic Illness مبتلا و خوي وحشيگري گرفتهان.
حال با توجه به این شرایط شخصیت بازی باید در کوچه و خیابانهای این شهر ترسناک به کاوش بپردازد و با هیولاهای ترسناک مبارزه كرده تا راز این بیماری را کشف کند...
و در نهایت وظیفه ما شاید این باشه که به نفرین Gehrman پایان بدیم و خود تبدیل به Great one شویم و یا شاید نشستن بر جای Gehrman و یا بیدار شدن از یک کابوس و دیدن خورشید در حال طلوع!!!!
انسانهایی که روزگاری “مردم” بودند، اکنون جانیانی روانی هستند و دیوهایی در لباس انسان!
در شهر یارنام فردی به نام مستر ویلیم با بدست آوردن بصیرت(در ادامه اشاره خواهم کرد) توانست که خدایان را ببیند و در پی ان بود که شهری آرمانی بسازه(که بعد ها همگی به غلط کردن افتادن)
حالا چرا غلط کردن؟
در واقع چیزی که ویلیم دید خدایان نبودند (!!) موجوداتی به نام Great ones رو دیدن که بعضی از آنها چهره ایی به مانند عنکبوتان غول آسا داشته و توانایی هایشان به واسطه ی بصیرت بسار زیادشون قابل قیاس با انسان های فانی نبود
داستان از اونجایی شروع شد که سال ها قبل از این وقایع مردم نگون بخت یارنام متوجه ی معابد و دخمه های در زیرپاشون شده و با تمدن Pthumerian اشنا میشن و در ادامه یه سری غنایم از اونجا بر میدارن و برای تحقیق بر روی آنها دست به احداث Byrgenwerth زده و تحقیق روی غنایم آغاز میشه و متوجه ی تمدنِ از بین رفته ی Pthumerian میشن
در واقع با تمدنی آشنا میشن که در گذشته توانستند با گریت وان ها ارتباط برقرار کنن !
تو دنیای خودمون اگر بلفرض جن و پری رو در ابعاد بالاتر در نظر بگیریم، و خودمون رو در ۳ بعد هندسی و ۲ بعد فیزیکی( مکان و زمان ) متوجه میشیم که موجوداتی که برای ما قابل دیدن نیستن احتمالا در ابعاد بالاتری قرار دارن
اینجا(توی BB) نیز گریت وان ها موجوداتی هستند ورای بعد دوم که جسم فیزیکی داشته اما برکیهان و کاینات سیطره داشتن (به غیر از Oedon که بدون فرم فیزیکی بوده و تنها از طریق بعد صدا واس ما قابل رویته)
عمیقترین و قدرتمندترین حس آدمی ترس است و عمیقترین و قدرتمندترین نوع آن ترس از ناشناختهها
استاد ویلیم بعد از تحقیقات فراوان و به کمک افرادش بند ناف کودک خدایان رو از همون معابد پیدا میکنه و با استفاده ازش در صدد برقراری با خدایان بر میاد، با کسی سخن نمیگه و تنها خودش از بند ناف استفاده میکنه و چشمانش به روی حقیقت باز میشن..
استاد حالا قادر به دیدن چیزهاییه که قبلا قادر به دیدن و درکشان نبوده و پس از دیدن حقایق هستی چنان وحشتی فراگیرش میشه(بعلاوه ی اینکه یه ماده هایی روی بدنش رشد میکنه که نشان از شروع تغییرات درونشه) گوشه گیر میشه و دیگه درس نمیده!
میاد و Byrgenwerth رو تعطیل میکنه، چون بر این عقیده ست که اگه انسان ها چشمشان یا بصیرت اشان بالا بره توازن برهم میخوره و وحشت همه را فرا میگیره(همون بلایی که سر خودش اومد)
استاد یه سری شاگرد ممتاز داشت از جمله لاورنس(Laurence) که وقتی راه استاد رو میخواست ادامه بده اون جمله ی معروف از سوی استاد گفته میشه:
"از خون باستانی بترسید"
لاورنس به دنبال یه روش دیگه میره، استفاده از خون باستانی برای تکامل انسانی!
ویلیم به نگرش از درون جهت ارتباط با خدایان عقیده داشت و شاگردش از طریق خون باستانی و این شد اغازی بر اختلاف نظرها...
لاورنس بعد از جدایی از استاد Healing Church یی رو تاسیس میکنه که اکثریت اعضاش رو راهبه ها و پزشکان مبتدی تشکیل دادن و همینطور Blood Ministration رو که در اون انواع مختلف خون رو کشف میکنه و یه سری هاشو هم بعدها ممنوع میکنن
خبر پخش میشه و خیل عظیمی با قصد سلامتی یافتن و درمان و استفاده از خون شفابخش به یارنام میان و کم کم یارنامی ها به این خون باستانی اعتیاد پیدا میکنن و به قولی عین یه نوشیدنی رایج میشه و خیلی ها رو هم دایم الخمر میکنه
مردم هر روز دیوانه وار خون مینوشن و دردها شفا پیدا میکنه و کم کم بیماری خونی بین مردم شایع میشه!
خلاصه اینکه هرکی خون بیشتری رو استفاده کرده بود تبدیل به هیولایی درنده تر و بزرگ تر شد و کلیسا که اوضاع رو وخیم دید به صورت مخفیانه میاد هانترها رو جهت از بین بردن هیولاها استخدام میکنه ولی چون جوابگو نیست و نفرین هر روز شدیدتر میشد، به سیم اخر میزنن و بخش هایی توسط کلیسا قرنطینه میشه و این عمل پایانی بر لاپوشونی های کلیساس و بلاخره همه از این جریان باخبر میشن و یارنامِ ما تبدیل میشه به مکان شکارچیان!!
حالا اوضاع اونجایی بدتر میشه که همین شکارچیان به علت استفاده از خونِ قوی تر جهت از بین بردن هیولاها، خود نیز دچار بیماری میشن؛ شکارچیانی امثال فادر گاسکویین، که ایشون در آخر اون جمله ی معروف رو میگه:
"همه ما روزی به هیولا تبدیل میشویم"