فیلم Longlegs رو دیدم.
خیلی وقت بود تو این سبکا فیلمی رو دنبال نمیکردم ولی برام فیلمش خیلی جذاب بود.
این دختره Maika Monroe رو قبلا فیلمی ازش ندیده بودم ولی به نظرم خیلی خوب نقششو بازی کرده و همینطور نیکلاس کیج هم بعد از مدت ها یه نقش تمیز و مرموز رو بازی میکنه.
در کل همونطور که گفتم با اینکه این سبک رو دنبال نمیکنم ولی خیلی از این فیلم خوشم اومد.
ذهن و تخیل خود را به من بدهید. به زمانی بسیار گذشته برگردیم. انسانها برای اولین بار به جهان هستی پرت میشوند. هر چیزی باعث تعجبتان میشود و هر چیزی برای شما تازه و تعریفنشده است. همانند تمام چیزهایی که به صورت پیشینی به شما داده شده، شبیه به بدنتان، قوهی فهمی هم داده شده تا توسط آن بتوانید جهان پیرامون خود را درک کنید. آن وقت برای اولین بار خورشید بالا میآید، شب میشود و ماه به آسمان میآید، فردا ابرها آسمان را فرا میگیرد و ناگهان باران میبارد. درختان شکوفه میدهد و برگها میریزد. آبشار یعنی چه؟ جمع شدن ابرها و غرش آسمان و بارش باران یعنی چه؟ رویش گیاهان یعنی چه و آذرخش و آتش گرفتن جنگلها یعنی چه.
و این تازه بخش فیزیکی ماجراست. پس از مدتی، همراهانتان که با آنها زندگی کردهاید، جان خود را از دست میدهند. آنها به کجا رفتند؟ غم و اندوهی که پس از رفتن آنها دچارش میشوید چه؟ ذات این غم و اندوه چیست؟ درد بدنی جایش مشخص است، درد روحی منشأش کجاست؟
چگونه همهی اینها را فهم میکنید؟ چطور همهی این چیزها و البته تأثیر آن بر وجودتان را توضیح میدهید؟ انسان با قوهی فهم، سعی در تقلیل ماجرا به اندازهی فهم خود دارد. همین تلاش انسان برای فهم محیط و اتفاقات پیرامون خود، آغاز زایش اسطورهها و افسانههاست. بالاخره کس یا کسانی باید مسئول تمام آفرینش و اتفاقات درون آن باشد؟ زمانی که انسان هنوز وارد مسیر تاریخی و علمی خود نشده، هر چیزی در این دنیا، منشأیی ماورایی دارد. حتماً جهانی ماورایی وجود دارد که جهان فیزیکی ما از آن نشأت گرفته است، وگرنه توضیح همهی اینها بدون در نظر گرفتن منشأ آنجهانی، چگونه امکانپذیر است؟
با سپری شدن زمان و شروع سیر تاریخی و رشد و تکامل قوهی فهم، انسان وارد دورهی تمدنش میشود. حالا انسان سعی میکند بدون توصل به خدایان و اسطورهها و مسائل آنجهانی، شروع به توضیح جهان پیرامون خود کند... انسان میخواهد این کار را تنها با مشاهدهی طبیعت و فهم ساز و کار آن انجام دهد. بر اساس مدارک تاریخی، این روند از فیلسوف دانشمندی به نام تالس در یونان آغاز میشود و توسط فیلسوفان و ریاضیدانان دیگری همچون فیثاغورث و دموکریت ادامه مییابد.
جلوتر برویم. پس از ظهور مسیحیت و برچیده شدن چنین رسالتی، جلوی این روند گرفته شده و انسان به تنها چیزی که توجه میکند، روح و زندگی قبل و پس از مرگ است. از این جای داستان به بعد را احتمالاً به خوبی بلدید، که چگونه سردمداران دینی با توصل به نیرویی یگانه، میتوانند هر بلایی که دوست دارند بر سر مردمان بیاورند. با افراط مسیحیت در تعالیم خود و آغاز دستگیری و تفتیش عقاید و شکنجه و قتل کسانی که در نظر آنان مرتد بودند، کمکم دورهی افولش شروع میشود و مسیر تاریخی انسان باز هم جهت دیگری میگیرد یا بهتر بگویم دوباره به عقب و به همان رسالت یونانی برمیگردد.
حالا دوباره نگرش مادی و مکانیکی به جهان از سرگرفته میشود. این بار اما فرقی با گذشته دارد. با پیشرفت اولیهی تکنولوژی، انسان میتواند مشاهدات خود را به بوتهی آزمایش بگذارد، برخلاف دورهی یونانی که تمام تفسیرات تنها بر اساس مشاهدات بود و چیزی برای آزمایش و صحت گفتههای آنها وجود نداشت. این نگرش که به دورهی روشنگری معروف است، دلیل همه حرکات و حوادث دنیا را در خود جهان و ماده آن میدانست، نه امور فرامادّی و فراطبیعی؛ یعنی همه چیز در جهان، خودکار و براساس قوانین فیزیک کار میکند، شبیه به یک ماشین.
تحول عظیمی در فهم انسان از دنیا رخ داده است. دیگر دنیا نه یک چیز اسطورهای و افسانهای، بلکه ماشین قابل فهمی است که با ابزار مشاهده و اندازهگیری، میتوان سر از کار آن در آورد. این مسیر تا به خود امروز هم ادامه دارد و باعث تمام اختراعاتی که امروزه میبینیم شده، تقریباً تمام ابزار تکنولوژی که انسان استفاده میکند. علم مدرن هر گونه مسئلهی ماورالطبیعه را پس زده و آن را خرافه میداند یا در بهترین حالت آن را پدیدهای میداند که صرفاً علم معاصر قادر به توضیح آن نیست و در آینده قطعا پرده از آن برداشته خواهد شد. اگر تالس شروع کنندهی دورهی کلاسیک بود، رنه دکارت فیلسوف و ریاضیدان فرانسوی، شروعکنندهی عصر روشنگری است.
در دهم نوامبر سال ۱۶۱۹، وقتی که دکارت با ارتش هابزبروگ در کنار رود دانوب شب را سپری میکند، سه رویا میبیند. او همان شب، حتی قبل از بیدار شدن کامل، رؤیاهایش را تفسیر میکند و آن را اکتشافی از سوی «روح حقیقت» بر خودش میداند. روح حقیقت دکارت را برای گناهان دورهی جوانیاش مؤاخذه، اما پس از آن او را برای آیندهی مسیر زندگیاش راهنمایی کرد. در سومین رؤیا، فرشته به سوی دکارت آمده و میگوید:«چیرگی و سلطه بر طبیعت، از طریق اعداد و اندازهگیری به دست میآید». این آغاز شیوهی دکارتی برای فهم و تشریح طبیعت است. شیوهای که تا به خود امروز ادامه داشته است. همان طور که میبیند، شروع علم مدرن، خود به ماورالطبیعه، به فرشته یا روح حقیقت گره خورده است، چه پارادوکسی!
حالا وقتی جهان ماشینی با مشاهده و اندازهگیری قابل فهم است، چرا همین کار را در مورد روان انسان انجام ندهیم؟ میتوانیم از تعریف اسطورهای و آنجهانی روان انسان دست بکشیم و بدون توصل به چیزی ماورالطبیعه، به تشریح آن بپردازیم. این زایش روانکاوی مدرن است، از زیگموند فروید شروع میشود تا به امروز.
به دورهای وارد شدیم که روانکاوی هم تبدیل به علم میشود. حالا که انسان میتواند نحوهی گردش زمین به دور خورشید و گردش الکترون به دور هسته را توضیح دهد، چرا نتواند همین کار را برای ذهن و روان انسانی بکند. پس برای این کار، روان انسان هم باید شبیه به موضوعات فیزیک، دستهبندی شود و هر دستهبندی نام مخصوص به خود را بگیرد، تا روانکاو بتواند با استفاده از این دستهبندیها حالات بیماران خود را تفکیک کند.
شبیه به بیمار سرماخوردهای که دکتر برایش قرص سرماخوردگی تجویز میکند، وقتی انسان توانست کارکرد بدن و درمان آن را متوجه شود، چرا نتواند قرصی برای روان تجویز کند؟ در این دیدگاه، دیگر بیماریهای روانی انسان، به هیچ وجه منشأ ماورایی و آنجهانی ندارد. دیگر برای توضیح روان انسان لازم نیست دست به دامان مسائل ماورالطبیعه شویم. این هلیوس نیست که با ارابهاش خورشید را میگرداند، بلکه زمین است که با نیروی گرانش خورشید به دور آن میگردد. روانکاوی هم به دنبال پیدا کردن چیزی شبیه به نیروی گرانش است، که با تکیه بر آن بتواند روان آدمی را توضیح دهد.
شخصیت اصلی فیلم ام.نایت شیامالان، یکی از همین روانکاوان مدرن است. روانکاوی آکادمیک، حالا علمی چیره برای توضیح و درمان روان انسانی است و مالکولم فردی است که به خاطر دستاوردهایش در این حوضه، یک لوح تقدیر با قاببندی بسیار گران و شکیل دریافت کرده است. جایزه بر چه اساسی به یک روانکاو داده میشود؟ بر اساس موفقیت او در درمان بیمارانش؟ مالکولم مغرور از جایزهاش و همسرش مفتخر به شوهر خود است، اما کسی که جایزه به درمان او بستگی دارد، یعنی بیمار، دزدکی به خانهی مالکوم آمده، به مالکولم میگوید تو در درمان من شکست خوردی، سپس اسلحه را میگیرد، ابتدا به مالکولم شلیک میکند و بعد خودش را خلاص میکند.
این جا شیامالان، به طور نمادین شکست و مرگ روانکاوی مدرن در مواجهه با مسائلی را توضیح میدهد که ریشه در ماورالطبیعه دارد. وینسنت(بیمار/ماورالطبیعه) میگوید تشخیص تو(مالکوم/روانکاوی مدرن)، تأثیر طلاق پدر و مادرم روی روحیه و رفتار من بوده، اما قضیه هرگز این نبود و تو در درمان من شکست خوردی. وینسنت نالان میگوید بعضی از مردم به من میگن freak(دیوونهی عجیب و غریب).
بیمار از سوی چه کسانی عجیب و غریب خطاب میشود؟ قطعاً آنهایی که خودشان را انسانهای عادی و نرمال میدانند. اما چه کسی تعیین کرده که چه سبک زندگی، الگوهای رفتاری و چه ذهنیتی نرمال به حساب میآید؟ مسیر تاریخی تمدن انسان که به شکلگیری فرهنگ، مدارس و دانشگاه، دروس تعیین شده و شغل و بازار انجامیده، فقط اشخاصی را نرمال میداند که در زیر چنین مجموعهای، بتواند کارکرد و عملکرد خوبی داشته باشند. اگر کسی در داخل این مجموعه بتواند به خوبی جای گیرد، آدم نرمالی حساب میشود، و اگر کسی نتواند جایگاه خود را در آن پیدا کند، از سوی کسانی خود را نرمال میدانند، عجیب و غریب خطاب خواهد شد.
دقت کنید که این چیز نرمال، یک حقیقت قطعی نیست که با مشاهده و اندازهگیری به دست آمده باشد. مثلاً چرخش زمین به دور خورشید یک حقیقت است، گرانش زمین یک حقیقت است، بازتاب نور خورشید توسط ماه یک حقیقت است، اما مباحث مربوط به روان و ذهن انسان قابل اندازهگیری نیست که با دستهبندی کردن آن، افرادی که بتوانند در زیر آن مجموعه کارکرد خوبی داشته باشند را نرمال و کسانی که نتوانند خود را با آن تطبیق دهند، عجیب و غریب بدانیم.
با این دیدگاه، در هر دورهی تاریخی و بر اساس دیدگاه عام، جای عجیب و غریب و نرمال عوض میشود، مثلاً اگر زمان حال، زمان اوج مسیحیت بود، کسی شبیه به گالیله عجیب و غریب بود و در دیدگاه مردم عادی آن زمان، تخت بودن زمین، چیز عادی محسوب میشد. تازه این فقط یک مثال علمی و در مورد چیزی است که میتوان با اندازهگیری به نتیجهای قطعی در مورد آن رسید، نه در مورد روان انسان که آزمودن و قابل اندازهگیری بودن آن، اصلاً مشخص نیست.
نیازی به رعایت اسپویل برای لو رفتن داستان ندارم، همه میدانیم پس از شلیک گلوله به مالکولم، او در واقع میمیرد و در ادامهی فیلم، تنها با روح او روبرو هستیم. مالکولم، در روبروی خانهی کول منتظر نشسته، تا او از خانه در بیاید و به دنبالش برود. در پروندهی کول میبینیم که مشخصات بیماری او، دقیقاً شبیه به وینسنت، همان فردی است که مالکولم در درمان او شکست خورده. مالکولم با خود فکر میکند که درمان کول، میتواند باعث رستگاریاش شود و سنگینی گناه نجات ندادن وینسنت را از روی دوشش بردارد.
از اینجا قصهی فیلم آغاز میشود. مالکولم سعی در قویتر کردن ارتباطش با کول دارد تا بهتر بتواند به ذهن و روان او رسوخ کرده و برای درمان بیماریاش تلاش کند. اما متدهایی که مالکولم به کار میگیرد، دوباره همان متدهای روانکاوی آکادمیک است. مالکولم سعی دارد به عنوان کسی که سالها با روان و ذهن آدمی سر و کار داشته و حتی جایزه ارزشمندی هم به خاطر دستاوردهایش دریافت کرده، از ناخودآگاه او سر در آورد.
روانکاوی آکادمیک کاملاً با چیزی به نام ناخودآگاه سر و کار دارد. دستهبندیای به نام «ناخودآگاه» وجود دارد که شامل خاطرات و اتفاقاتی میشود که به علت سنگینی و تلخی زیاد، توسط فرد سرکوب میشود. با این حال با این سرکوب، ناخودآگاه غیب نمیشود و از کار نمیایستد، بلکه خود را به شیوهها و گونههای دیگری ابراز میدارد. کار روانکاو شناخت گونههای متفاوت و متنوع ابراز ناخودآگاه، سپس برگشت به خاطرهی اصلی سرکوب شده است تا با روبرو کردن بیمار با آن خاطره، بتواند سنگینی فشار آن را از روی ذهن و روان او بردارد.
میدانیم که کول در فیلم توانایی مشاهدهی مردگان را دارد. اما روانکاوی آکادمیک ابداً به چنین چیزهایی باور ندارد و اینֱها را توهمات ذهن اسکیزوفرنیک میداند. همین توهمات ذهن اسکیزوفرنیک، در دیدگاه شخص روانکاو که تحصیلاتش بر پایهی علم مدرن روانکاوی است، شیوهی از ابراز ناخودآگاه سرکوبشده است. کول سعی میکند رد پای توهمات دیداری و آسیبهای فیزیکی روی بدن کول را، به طلاق پدر و مادرش ربط بدهد و زندگی سخت ذهنی و روانی که یک کودک زیر این فشار میگذراند. برای همین در پشت تمام گفتهها و اظهارات کول، او به دنبال رد پای خاطرهای نهفته، ناخودآگاه و پسزدهشده است، به دنبال چیزی مادی و توضیحپذیر، توضیحپذیر بر اساس سواد آکادمیکی که دارد.
در پروندهای که مالکولم از کول دارد، میبینیم که دوربین ابتدا روی کلمات «طلاق والدین» که به دور آن خط کشیده شده تمرکز میکند، سپس دوربین در همان صفحه، کلمات «اختلالات خلقی» ، «اختلال اضطرابی» و «خودآسیبی» را نشان میدهد که به دور آنها نیز خط کشیده شده است. همانطور که میبینید، مالکولم به عنوان روانکاو آکادمیک، سعی دارد تمام اختلالات را به طلاق والدین ربط میدهد، و حتی اگر کول بگوید اینها هیچ ربطی به طلاق والدینش ندارد، روانکاو حرف او را باور نمیکند و آن را روایتی فرعی از سوی بیماری میداند که صرفاً توانایی مواجهه با خاطرات سنگین و تلخ خود را ندارد.
در ملاقات کول و مالکولم در کلیسا، کول در هنگام بازی با سربازان کوچک، جملاتی لاتین میگوید. مالکولم که به خانه برمیگردد، به دنبال معنی انگلیسی این جملات لاتین میرود و در گوشهی صفحهی همان پرونده، معنی انگلیسی آن را یادداشت میکند که میشود: «از اعماق سیاهی، رو به تو نالان درخواست میکنم، ای پروردگار». این صحنه، نمادی از آغاز ورود مسائل ماورالطبیعه، هر چند حاشیهای، به ذهن مالکولم آکادمیک است. اما در ادامه قرار است ماورالطبیعه از حاشیه به مرکز بیاید و آکادمیک کاملاً از صفحه خارج شود.
ولی مالکولم به همین زودی نمیتواند تمام تعالیم آکادمیک خود را کنار بگذارد، بالاخره او اخیراً به خاطر دستاوردهایش جایزهای فاخر دریافت کرده است. پس او به همان شیوهی سابق به روانکاوی کول ادامه میدهد. ارتباطش را با او قویتر میکند، با او شبیه یک دوست رفتار میکند، تا کول بتواند رازهای اعماق وجود خود را با او در میان بگذارد. مالکولم آثار خراش زیادی روی بدن کول میبیند. از آنجا که مالکولم مادر کول را میشناسد و میداند چنین کاری از دست او برنمیآید، در پروندهاش به دور کلماتی خط میکشد که میگوید این خراشها احتمالاً توسط خود کول روی بدنش ایجاد شده است، به بیان دیگر کول دچار بیماری «خودآسیبی» است. یک دستهبندی دیگر.
دقت کنید روانکاو خودش باید با حدس و گمان از روان و ذهنیت بیمار سر در بیاورد. اگر بیمار حقیقت ماجرا را هم بگوید، اگر بگوید همهی این تحلیلهای روانکاوانه ربطی به اصل ماجرا ندارد، اینگونه نیست که روانکاو حرف او را باور و قبول کند. همانطور که گفته شد، آنها یک دستهبندی به عنوان ناخودآگاه ساختهاند، و هر چه بیمار بگوید در واقع فرار یا اجتناب یا روایتی تغییریافته از اصل ماجرا به حساب میرود. پس اگر خود بیمار دلیل اصلی این خراشها را بگوید، روانکاو باور نخواهد کرد و باید با حدس و گمان خود از همان ناخودآگاهی که بیمار از آن در حال فرار است، سر در آورد.
در یک جشن دورهمی، قلدرهای مدرسه کول را در داخل یک اتاق زندانی میکنند، او از حال میرود و به همراه مادر خود و مالکولم، به بیمارستان برده میشود. در آنجا دکتر میگوید ما روی بدن فرزند شما، آثار خراش و زخم دیدیم و همهی اینها را با حالتی تهدیدآمیز به مادر کول میگوید، گویی باور قطعی دارد که این خراشها، کار مادر کول است.
در عصر مادهگرا، همه چیز باید در شفافترین حالت قابل توضیح باشد. اگر اتفاقی ماورالطبیعه بیافتد، یا این که افراد از توضیح اتفاقی عاجز باشند، به دمدستیترین توضیح میچسبند و همان را هم باور میکنند. البته از منظری حق هم دارند. مگر کم مادرانی بودند که به فرزند خود آسیب رساندند؟ حتی در داخل همین فیلم چنین شخصیتی داریم، که البته او یک نامادری است. دکترهای داخل بیمارستان فکر میکنند که تمام این خراشها، کار مادر کول است، چون تقریباً توضیحی غیر از آن وجود ندارد.
اعتماد به نفس دکتر در سخن تهدیدآمیزش به مادر کول، از همین عصر مادهگرا نشئت میگیرد. عصری که توانست ساز و کار بدن را تشخیص دهد، بیماریها را درمان کند و کارنامهی موفقیتآمیزی در این مسیر داشته باشد بدون اینکه برای درمان بیماران به مسائل ماورایی متوصل شود، چرا همین کار را برای ذهن و روان انسان انجام ندهد؟ این که خراشهای بدن کول کار یک روح باشد باورکردنی است یا این که مادر او به هر دلیلی باعث این خراشها بوده است؟ حتی مادر کول هم به دمدستیترین توضیح میچسبد. پس از این که آنها به خانه میآیند، او به خانوادهی قلدرهای مدرسه زنگ میزند و تهدیدشان میکند که اگر یک بار دیگر با فرزندش چنین کاری کنند...
ولی کول بالاخره راز خود را به مالکولم میگوید. کول میگوید که مردگان را میبیند، حتی در زمان بیداری. اما واکنش مالکولم به گفتههای کول چیست؟ این چیزی است که مالکولم در نوار خود مربوط به بیماری کول ضبط میکند: «کول آسیبهای بسیار شدیدتری نسبت به چیزی که از ابتدا احساس میشد، دارد. او از توهمات تصویری، پارانویا، نوعی اسکیزوفرنی مختص به این سنین رنج میبرد... دارو و بستری احتمالاً نیاز است... و من هم قرار نیست کمکش کنم...». تقسیم کردن ذهن و روان کول به همان دستهبندی تعالیم آکادمیکش.
حداقل در فیلم میدانیم که تمام گفتههای کول حقیقی است. اما روانکاوی آکادمیک به هیچ وجه چنین چیزهایی را باور ندارد. اگر چیزی را میبینید که دیگری نمیبیند، طبق دستهبندیای که برخلاف فکتهای علمی هیچگونه منشأ حقیقی ندارد که بشود با آزمایشات آن را ثابت کرد، در زیر دسته توهمهای تصویری قرار میگیرید، اگر اتفاقی قریبالوقوع را حس کنید، زیر دستهی پارانویا قرار میگیرید، و اگر به دیدههای خود باور داشته باشید، به شما برچسب اسکیزوفرنیک خواهند زد. در آخر هم اگر روانکاو در کار خود موفق نشود، بیمار یک گلوله در سر خود خالی خواهد کرد. کسی هم نیست که پی ماجرا را بگیرد، چون به هر حال بیمار قبل از این که به سراغ دکتر بیاید، بیمار بوده، خودکشی فردی روانپریش، چیز عجیب و غریبی نیست.
مکالمهی کول و مالکولم پس از این اتفاقات فوقالعاده است. مالکولم که نمیداند مرده است و فکر میکند با توجه زیاد به پروسهی درمان کول، کانون خانوادهی خود را از دست داده، میخواهد از پروسهی درمان کول دست بکشد. کول به او میگوید:
-«تو حرفامو باور داری درسته؟ تو رازی که بهت گفتم رو باور داری دکتر کرو درسته؟»
-«جواب سوالت رو نمیدونم کول.»
-«چطور میتونی بهم کمک کنی، وقتی باورم نداشته باشی؟ بعضی از چیزهای جادویی و عجیب و غریب واقعی هستن.»
دقیقاً چطور میشود به یک نفر کمک کرد اگر در ابتدا باورش نداشته باشید؟ وقتی بیمار به سراغ روانکاو میرود، با اعتماد به نفس بسیار پایینی به سراغ او میرود چون میداند که دکتر روانکاو به جای باور کردن حرفای او، در پی یافتن دلایلی نهفته پشت حرفایش است. پس بیمار در ذهن خود میداند که دکتر فکر میکند چیزهایی که او میگوید یا توهمند، یا بر اساس فشار ناخوداگاه، روایتی فرعی و دست چندم از اتفاق اصلی هستند. خب این کار چه کمکی به بیمار میکند؟ شاید بشود با خانوادهی او صحبت کرد و گفت فرزند شما، به فلان و فلین بیماری مبتلاست، سپس او را به قرص بسته و با ساکت کردن آن، با مجسمه ساختن از یک فرد پویا، به نوعی درمان خود را موفقآمیز دانست. همین که بیمار را از فشارهای روانی به ساکتی که سرجای خود نشسته و به دیوار جلو رویش زل زده تبدیل شود، درمان موفقیتآمیز است.
سکانس بعدی لحظهای است که مالکولم، روانکاو آکادمیک، کاملاً از صفحه خارج شده و جای خود را به مالکولمی میدهد که دیگر کاملاً به ماورالطبیعه اعتقاد دارد. مالکولم نوار ضبط شدهای از وینسنت، بیماری که در سکانس اول خودکشی کرده، گوش میدهد و پس از دقت زیاد، صدای فردی دیگری در کنار وینسنت میشنود که به زبان لاتین میگوید:«نمیخواهم بمیرم». با توجه به تطابق علائم وینسنت و کول، مالکولم نتیجه میگیرد که کول در تمام مدت در حال گفتن حقیقت ماجرا بود.
در سکانس بعدی، مالکولم که دیگر کاملاً به حرفای کول باور دارد، در کلیسا از او میپرسد:
«به نظرت مردهها ازت چی میخوان؟»
کول جواب میدهد: «فقط کمک».
-«درسته. منم دقیقاً همین فکر رو میکنم. اونا فقط کمک میخوان، حتی اون ترسناکهاشون. به نظرم بدونم که چطور میشه کاری کرد که دیگه برن.»
-«چطور؟»
-«فقط به حرفاشون گوش بده.»
جملهی آخر، مهمترین گفتهی فیلم است. فرقی بین مرده و زنده برای این جمله وجود ندارد. میخواهید به کسی کمک کنید؟ خالصانه و بدون قضاوت به حرف آنها گوش بدید. ببینید چه خواستهای دارند. باورشان کنید. نه اینکه پشت حرفای آنها به دنبال نشانههای مخفی و مچگیری بگردید. اعتماد کنید، به حرفای آنها گوش دهید، شاید حقیقت را میگویند؟ چطور میخواهید به کسی کمک کنید، اگر به حرفایش گوش ندهید و مهمتر از آن به حرفایش باور نداشته باشید؟
اگر درمان کول توسط مالکولم در فیلم موفقیتآمیز بوده، به این خاطر است که در طول پروسهی درمان، مالکولم آن شمایل روانکاوانه را کنار میگذارد، یعنی در واقع مجبور است کنار بگذارد، چون با شیوهی سابق نه تنها شخص قبلی را درمان نکرد، بلکه باعث خودکشی او، و البته مرگ خود شده بود، که همانطور که گفته شد در واقع مرگ نمادین روانکاوی آکادمیک در مواجهه با مسائل ماورالطبیعه است. اگر به همان منوال ادامه دهد، همان اتفاق برای کول هم خواهد افتاد. پس مالکولم روانکاو از میدان به در شده و مالکولمی جای او را میگیرد که به حرفای کول گوش میدهد و به آنها باور دارد. تنها در این صورت است که درمان، میتواند موفقیتآمیز باشد.
پس از این واقعه، پس از این که دیگر مردگانی که کول میبیند دیگر توهمهای دیداری، پارانویا و اسکیزوفرنی نیستند، کول با آنها کنار میآید و به حرفها و خواستههایشان گوش میدهد و پس از آن، روح کار ناتمامی را که در دنیا داشته به اتمام رسانده و برای همیشه از این دنیا جدا میشود. کول هم به زندگی روزمرهی دنیای عادی خود، در کنار دنیایی که کس دیگر قادر به مشاهدهی آن نیست، ادامه میدهد. او حالا دیگر خجالتی و جامعهگریز نیست و حتی در نمایش تئاتر شاه آرتور در مدرسه، نقش اصلی را بازی میکند.
به این میگویند درمان. درمان یعنی فرد بیمار، پس از پروسهی درمان، بتوانند استعدادهای خویش را پی گیرد و در راستای شکوفایی آنها تلاش کند و جایگاه خود را در دنیای اجتماعی پیدا کند. شاید بشود با قرص و دیگر متدهای درمانی، جلوی آسیب زدن شخص به خود را گرفت و اسم آن را هم گذاشت درمان. اما درمان فردی اینچنینی، یعنی هنر و حرفهی خود را پی گرفتن، روابط اجتماعی ایجاد کردن و به دنیای اطراف خود رنگ پاشیدن. تنها در این صورت میشود گفت که درمان فردی که بیماری ذهنی و روحی داشته، موفقیتآمیز بوده است.
همهی این گفتهها به معنی نیست که روانکاوی آکادمیک فایده ندارد. وقتی که کول به درخواست یکی از مردهها گوش میدهد، متوجه میشویم این نامادری او بوده که باعث مریضی و مرگ او شده است. پس آن دکتر بیمارستان که مادر کول شک کرد، آنقدرها هم بیراه نمیگفت. چنین مواردی به وفور پیدا میشود. اما نمیشود به صرف تکیه بر چنین مواردی، از دیگر مسائل غافل شد. مالکولم جایزهی خود را بی دلیل دریافت نکرده بود، به هر حال او هم در مواردی با موفقیت بیماران خود را درمان کرده، اما به کارگیری متد یکسان برای همهی افراد، باعث میشود فردی که واقعاً با ماورالطبیعه در ارتباط است، خودکشی کند. این گفتهی شیامالان است. در کنار مسائل توضیحپذیر، مسائل ماورالطبیعه هم وجود دارد.
شیامالان با حس ششم، سه گروه را مخاطب قرار میدهد. اولی خود جامعه است، خود جامعهای که به سینما میآید تا چنین فیلمی را مشاهده کند و بداند چنین قصهای، میتواند در سطح جامعه و زندگی روزمره اتفاق بیافتد. برای این کار، شیامالان فیلمش را طوری فیلمبرداری و قاببندی کرده که از هر گونه زیباییشناسی خالی باشد. شیامالان حواسش را جمع کرده که با قابها و رنگبندیهای زیبا، کاری نکند تا فیلمش جلوهای رویاگونه به خود بگیرد مبادا مخاطب فکر کند داستان فیلم، قصهای است که فقط در محدودهی سینما و خیال میگذرد، نه در دنیای واقعی. برای همین فیلم خالی از هر گونه زیباییشناسی است تا بتواند به مخاطب بفهماند که چنین قصهای، در میان شما و در سطح جامعه رخ میدهد.
گروه بعد، روانکاوان هستند. شیامالان با شخصیت مالکولم و روندی که او از سر میگذراند، میخواهد به روانکاوان بگوید با یک متد یکسان، نمیتوان برای همه نسخه پیچید. در واقع از نظر شیامالان، روانکاو باید مثل یک دوست باشد و خودش را همسطح بیمار بداند، به حرفای او باور داشته باشد و در فضای ذهنی خود، جایی برای باور به مسائل ماورالطبیعه باز کند.
مورد بعدی، مادر کول است. به نظرم زیباترین سکانسهای فیلم، سکانسهایی که در آن عشق و مصیبت مادر کول به نمایش گذاشته میشود. بر خلاف دو مورد قبلی، شیامالان نمیخواهد صحبت و نکتهای را گوشزد یا پیامی را مخابره کند. صحنههای مربوط به مادر کول، فقط عشق است و همذاتپنداری و درک و امید... و نباید هم چیزی غیر از این باشد. مادری که فرزندش چنین مسائلی را پشتسر میگذارد، نیازمند نکتهای برای گوشزد کردن و مسئلهای برای تعلیم دادن ندارد، عشق او نکته و مسئله و روانکاوی نمیشناسد. تنها چیزی که نیاز است، درک و همذاتپنداری است و بس.
در آخر هم مالکولم، پس از مواجهه با حقیقت مرگ خود، پس از اتمام کار ناتمام خود در این دنیا، یعنی درمان کول، به رستگاری میرسد، چیزی که در مقابل آن، آن لوح تقدیر با آن قاب گران و شکیل، جوک مسخرهای بیش نیست. یک روح رستگار شده کجا و یک جایزهی مادی از شهردار شهر فلان جا کجا.
ممنون که تا انتها همراه من بودید.
ببینید چطور شده
میخواستم دو تا موضوع دیگه اضافه کنم یکی در مورد اتفاقاتی که تو مدرسه و همکلاسیها سر کول میارن یکی هم مادر کول، اما دیگه وقت نداشتم این چند وقته. همینو فرستادم بره.
تو فیلمنامهنویسی، واژه داریم به نام Tweener؛ این واژه بدین معناست که سناریو در بین دو ژانر حرکت میکند؛ ژانر اصلی و زیرژانر؛ «لنگدراز» در اصل یک فیلم جنایی هست و زیرژانرش «ترسناک»؛ فیلم درباره یک قاتل سریالی است اما مولف این قاتل سریالی به ظاهر معمولی را با مولفههای ژانر وحشت تصویربرداری میکند. ترکیب دو ژانر اگر جواب دهد؛ طرف نشان میدهد کارش را بلد است؛ اما اگر نتواند؛ فاجعه به رخ میدهد؛ «لنگدراز» در ژانر اصلی تِر میزند و بروز شدیدتر زیرژانر عملاً به معنای درستدرآمدن کار مولف نیست!
تو فیلمنامهنویسی، واژه داریم به نام Tweener؛ این واژه بدین معناست که سناریو در بین دو ژانر حرکت میکند؛ ژانر اصلی و زیرژانر؛ «لنگدراز» در اصل یک فیلم جنایی هست و زیرژانرش «ترسناک»؛ فیلم درباره یک قاتل سریالی است اما مولف این قاتل سریالی به ظاهر معمولی را با مولفههای ژانر وحشت تصویربرداری میکند. ترکیب دو ژانر اگر جواب دهد؛ طرف نشان میدهد کارش را بلد است؛ اما اگر نتواند؛ فاجعه به رخ میدهد؛ «لنگدراز» در ژانر اصلی تِر میزند و بروز شدیدتر زیرژانر عملاً به معنای درستدرآمدن کار مولف نیست!