یک داستان سایلنت هیلی!

PS1FOREVER

کاربر سایت
May 22, 2010
210
نام
بهنام محمدی
ادامه داستان بهنام محمدی:
این ماجرا داره خیلی پیچیده میشه ! برایان و کسانی که همراه اون هستن دیگه جای امنی ندارن ! فرقه باید کاره نیمه تموم رو به اتمام برسونه و قدرتی که گروه کوچک برایان و دوستانش دارن کافی نیست ! تازه اگر همه اونطوری که گفتن وفادار باشن و بمونن !!!
در ماشین دیگه کسی حرفی نمیزد ، سیبل فقط داشت میرفت و همه در فکر این بودن که حالا چی میشه!
برایان گفت : اگر این داستان فرقه حقیقت باشه ، اونا دنبال لوحی هستند که یوحنا به عنوان یک نشانه برجا گذاشته ، چون برای به ظهور رسیدن قدرت والا بهش نیاز دارن !
اندرو برمیگرده و میگه: مگه چی توی اون لوح هست؟ چی نوشته و چرا مهمه ؟
برایان میگه : من باید با دوستم گرگور در دانشگاه راجع بهش خیلی تحقیقات گسترده ای کردیم ، اون لوح اگر واقعیت داشته باشه که داره! میتونه دروازه ورود رو مشخص کنه!من باید با گرگور که در منچستر زندگی میکنه یک ارتباطی داشته باشم ، اون یک سری نوشته داره که قدمت زیادی دارن ، در اون نوشته ها اومده که چطور باید اون لوح رو ترجمه و استفاده کرد .
اندرو میگه : اگر بشه که عالیه ، ولی همونطور که بهت گفتم همه چیز تحت نظر فرقست و کنترل میشه!
برایان در ساکش رو باز میکنه و یک تلفن نستا بزرگ شبیه به موبایل بیرون میاره و میگه : این قابل ردیابی نیست ، یعنی امیدوارم که نباشه! این تلفن ماهواره ای هست و من برای اینکه زیاد سفر میکنم یکی از اینا همیشه دنبالم هست تا گم نشم و ارتباطم با بیرون قطع نشه ، این در هر کجای دنیا کار میکنه و سیستم اتصالش هم منحصر به همین گوشی هست.
جرج میگه : اونا کی هستن واقعا ؟ یعنی اینقدر وضع بدی هست که نمیشه یه تلفن ساده زد؟ سیبل هم میگه : بله ، اونا با نفوذی که در ذهن و روح مردم پیدا کردن باید این قدرتها رو هم داشته باشن! حتی کار به جایی رسیده که جنایت رو نباید جرم که یک امر عادی و روزمره بدونیم! اگرم من اینجام فقط برای اینکه که نمیخوام آلوده این بازی کثیف بشم چون گشت پلیس تنها جایی هست که کمی کمتر از اون حفاظت میشه!
اندرو میگه: برایان بذار به جای امنی برسیم و بعد تماستو بگیر ، خدا کنه با کمک دوستت بتونیم بفهمیم نقشه بعدی این جانی ها چیه؟
برایان میگه :لوح که هنوز پیدا نشده و اگرم شده باشه مغلوم نیست کجا و دست چه کسانی هست !ولی اگر به دست این فرقه و آدمهاش افتاده باشه میتونه برای به قدرت رسیدن اون نیرو باشه و باید بگم که حتم دارم اون نیرو شیطان مجسم هست!
الین دوباره شروع به گریه میکنه و میلرزه و برادرش جرج اون رو در آغوشش میگیره و میگه: تمومش کنید ! بسه ! این ماجرا داره تا کجا میره؟
همه دوباره به سکوت میرن و مدتی بعد سیبل در وسط جنگل ماشین رو متوقف میکنه و میگه: باید از این به بعدشو پیاده بریم ، همه پیاده میشن ، جرج با خواهر بیچارش ، برایان و اندرو و سیبل در جلو، سیبل میگه : من دیگه نمیتونم برگردم به اداره چون الان دیگه تا حالا فهمیدن من کارم چیه!
اندرو میگه : ای کاش به دیپاتی هم خبر میدادیم ! سیبل میایسته و برمیگرده به سمت عقب و میگه: وای خدای من ! دیپاتی ! اون توی اداره پلیسه و اگر یکم فقط یکم به من شک کرده باشن میرن سر وقتش! نه خدایا! من برمیگردم ، باید برگردم او همه چیزه من هست ! تنها کسی که دارم ! برایان میگه من باهات میام ، من رو نمیشناسن زیاد، سیبل میگه : نه ، ما باید خیلی مراقب باشیم ، تو اونارو نمیشناسی ! اگر کمی کوتاهی کنی کارت تمومه و ما بدون تو نمیدونیم نقشه بعدیشون چی هست!
جرج لحظه ای به خواهرش خیره میشه و اون رو دوباره در آغوش میگیره ، مدتی بعد الین آروم میشه و جرج هم اون رو آروم رها میکنه و به سمت سیبل و برایان میاد و میگه : من میرم ، من میام باهات ، اون این شهر رو نمشناسه ولی من توی اداره پلبس هم بودم و میدونم باید چیکار کنم!
اندرو هم میگه : نه نمیشه ، خواهرت ! اون چی ؟ میخوای بذاریش و بری ! و تو سیبل ، اگه برگردی و اونا ببیننت و بهت شک کرده باشن ، هر دو شما ، دیپاتی و تو رو میکشن!
سیبل هم سرش رو پایین میندازه و حرفی نمیزنه ، اندرو میگه : من میرم ، اونا من رو کمتر میشناسن ، چون جلوی دیدشون نبودم ، من میرم و میارمش ، جرج میگه : اگه اینطوره منم میام! یعنی باید بیام چون این کابوس هم برای شما و هم الین و شاید برای همه باید یه جایی تموم بشه یا نه! برایان بیا ، این تنها کاری هست که از یکی از باقی مونده های سوینها میخوام ، تو رو به خدا نه نگو!
برایان هم میگه : چیه جرج؟ بگو! جرج میگه: خواهرم ، اون رو با خودت ببر ، اون خیلی ضعیفه و توان تنهایی رو نداره! بهش بگو من رفتم شهر برای خرید ، میدونم من رو زیاد نمیشناسی و اعتمادتم به من خیلی کمه ! ولی خواهش میکنم برایان ! پدرم و اجدادم از شما و محبتتاون بود که زندگی کردن ولی من ! آبروشون رو بردم! بذار اگه این ماجرا اینقدر مهمه من هم سهم خودمو بدم!
چشمان جرج و برایان در حاله ای از اشک هست ، برایان اون رو در آغوش میگیره و میگه : تو خیلی مردی جرج خیلی ، خواهرت مثله مری هست خواهرم که رفته! باشه اون از این به بعد دو تا برادر داره ! ولی یه قول بده جرج ! جرج هم میگه: بگو هر چی بخوای ! و برایان میگه: فقط سعی کن سلامت و زنده برگردی !
سیبل که دیگه کلا گیج شده میگه: اگر اینطوره بیا اندرو ، این کلت کمری رو بگیر ، پر و آماده! اگر لازم شد ازش استفاهده کن ، اندرو تو مثله یک پدری برام پس تو هم مثله جرج سالم و با دیپاتی برگرد!
هر دو ، اندرو و جرج سوار ماشین میشن و دور میشن ، سیبل و برایان و الین حالا تنها هستن و این یعنی ترس مضاعف !
یعنی این ماجرا به کجا کشیده میشه؟!.......................................
 

devil girl

کاربر سایت
Jun 11, 2008
2,703
نام
4tous4
نایس.خسته نباشی

از این همه تلاش واقعا سپاس :)
در مسیر درستی حرکت میکنیم و امید دارم به هدف این تلاشها هم برسیم.
با سپاس از devil girl عزیز برای پیدا کردن یک واژه جانشین مناسب سپاس :d

عالی‌، ادامه بدین. :d

یک جورای کاراکتر رو بد ولی‌ مظلوم جلوه داده بودین که من از این خیلی‌ خوشم اومد.

واقعا غافلگیر شدم...خلق شخصیتی مثل جاستین ریسک بزرگی بود که انجامش دادی...چرا که ممکن بود از همون ابتدا مخاطب اون رو یه ادم بیگناه و تسخیر شده تصور کنه و یا برعکس اون رو یه گناهکار بلفطره بدونه که برقرار کردن تعادل بین این دو تا حدی موفق بوده که من هنوز تردید دارم جاستین کدوم وریه!!!

:)
خیلی خیلی ممنون و همچنین خیلی خوشحا که تونستم اون طوری که باید داستانی از سایلنت هیل بنویسم که شما دوستان هم خوشتون بیاد و هم اینکه به پیکره ی اصلی و فکر مسلط بر داستان آسیب نزنم
خوبه که تونستم شخصیت جاستین رو طوری به تصویر بکشم که در شما این سوال و حس دوگانگی ایجاد بشه که آیا واقعا جاستین گناهکاره پس اگرم گناهکاره یه حس انزجاز همراه با دلسوزی در خواننده ایجاد بشه، به هر حال باز هم سپاسگذاری می کنم

منتظر داستان کراکتر سوم داستان یعنی جان ویزلی باشین;)

---------- نوشته در 09:32 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 08:11 PM ارسال شده بود ----------

جان ویزلی مرد 36 ساله ای است ،که به عنوان کارگاه ویژه در اداره ی پلیس برهام کار می کرد(موهای خرمایی و پوست سفید و چشمانی سبز و قدی بلند). چهار سال پیش طی حادثه ای همسرش، را از دست داده بود و از آن به بعد برای آرامش روحش نوعی ماده ی آرامش بخش را استفاده می کرد و سعی می کرد که بیشتر وقتش را وقف کار بکند. روزی در دفتر کارش نشسته بود که متوجه فکسی شد که از طرف شهردار سایلنت هیل ارسال شده بود. محتویات فکس مشخص بود ، شهردار سایلنت هیل اطلاعاتی را مبنی بر دستگیری چند تن از واسطه های نوعی ماده ی مخدر بین توریستها را ارسال کرده بود و از پلیس برهان تقاضا داشت تا کارگاه مورد اعتمادی را برای تحقیقات بیشتر به شهر بفرستد. جان ، فورا خودش را آماده کرد و به سمت سایلنت هیل به راه افتاد. در راه کنار رستورانی متوقف شد ، تا چیزی بخورد و مقداری بنزین بزند. به طرف رستوران به راه افتاد وسر میزی نشست اما چیزی نگذشته بود که با نگاههای عجیب کار کنان و سایر افراد حاضر در رستوران شد با خود گفت که برای چی باید اونا اینقدر مرموز به من نگاه کنند. در همین لحظه پیرزنی که لباس کولی ها را پوشیده بود و دستمال سر بنفش با پولکهای رنگی به سر داشت ، سر میز او آمد و درست رو به روی او نشست سپس آهسته و با لحن مرموزی گفت: وقتی که اون زن رو نجات میدادی... حس طمع وجودت رو پر کرده بود ، نه؟!جان با تعجب و کمی اخم به زن چاق خیره شد، زن ادامه داد: شهر منتظر توست... روح اون تو رو صدا میزنه... زن این را گفت و سپس از روی صندلی بلند شد و به سمت خروجی حرکت کرد. جان هم که ابتدا هم اندکی ترسیده و هم تعجب کرده بود. پس از مدتی با بی اعتنایی رستوران را ترک کرد. سوار ماشینش که ناگهان عکسی را روی صندلی کناریش مشاهد کرد. عکس تصویر زن جوان زیبایی با موهای مشکی بود. جان به عکس خیره شد ، سپس دستی روی ان کشید و آرام گفت: کارلا... سپس به خود آمد و با تعجب گفت: این عکس اینجا چیکار می کنه؟... از ماشین پیاده شد و به اطراف نگاه کرد همان زن کولی در نزدیکی اتومبیل او پرسه می زد و زیر لب آهنگی را زمزمه می کرد ، جان نزدیک او رفت و تصویر کارلا را به او نشان داد و گفت: این عکس رو تو، توی ماشین من گذاشتی؟زن نگاهی به عکس کرد سپس به چهره ی متعجب جان خیره شد و گفت: مارتا دروغ نمیگه... کاری که تو با اون و دخترش کردی... مارتا از نگاه کردن تو چهره ی آدمای پست متنفره... - چی ؟ منظورت رو نمی فهمم... این عکس پیش تو چیکار می کرده... این عکس... عکس... نامزد منه... - اون بچه ی بیچاره جیغ می کشید.... اما... تو به خاطر حریص بودنت... تنهاش گذاشتی... پس کارلا هم تو رو تنها گذاشت... مارتا این را گفت و آهسته در حالیکه همان کلمات را زمزمه می کرد وارد اتاقک کوچکی که کنار پمپ بنزین بود شد. جان هم چند لحظه ای ایستاد، منظور ان زن را نمی فهمید... کارلا...2 سال بعد از مرگ ناگهانی همسرش با او آشنا شده بود... اما تا زمانیکه او راهی این سفر میشد، حال کارلا خوب بود، منظور آن زن از بچه ی بیچاره چی بود... اون زن کدوم بچه رو خطاب می کرد... فورا به سمت باجه ی تلفنی که کنار رستوران مستقر بود حرکت کرد و شماره ی خانه را گرفت ، تلفن خیلی خش خش می کرد ، کسی گوشی را برداشت: الو... ، جان به وجد آمد و فورا جوب داد: عزیزم، منم ... جان... صدا از ان طرف گفت: جان... جان کیه؟- عزیزم منم... کارلا... - کارلا؟؟ شما ، شماره ی اشتباه گرفتین آقا... این را گفت و تلفن را قطع کرد ، جان تا چند لحظه گوشی را گرفته بود و به این فکر می کرد که آیا واقعا شماره را درست گرفته، بار دیگر شماره را گرفت همان صدا گوشی را برداشت و این بار با لحن جدی و خشمگینی از جان خواست تا دیگر این شماره را نگیرد. تعجب کرد . آهسته به طرف ماشینش حرکت کرد و در ان نشست ، در را نیمه باز گذاشت و سرش را به فرمان تکیه داد : آه خدایا... چطور ممکنه... کم کم ، خورشید از در راه غروب کردن بود و سرخی شفق روی ماشین و صورت جان افتاده بود. آهسته سرش را بالا اورد و به آن سوی کوهها که خورشید در پشت انها سعی در پنهان کردن خود داشت کرد و زیر لب گفت : کارلا کجایی؟در همین لحظه شخصی به شیشه ی ماشین زد و جان که کاملا در افکارش غرق شده بود از جا پرید. مردی بود که در رستوران کار می کرد او گفت کسی به رستوران تلفن کرده و سراغ او را می گیرد ، جان فورا به سمت رستوران دوید و گوشی را برداشت : الو... الو...صدای ضعیفی از پشت خط گفت: جان... جان تو کجایی؟ من خیلی وقته منتظرتم... - کارلا خودتی؟ خدایا شکرت ، توکجایی ؟ این شماره رو از کجا گیر آوردی؟- جان ، خواهش می کنم بیا... خواهش می کنم... من تو سایلنت هیل هستم... خونه آتیش گرفته... خودت رو زودتر برسون... - چی؟ سایلنت هیل ... کجا... کدوم خونه؟صدا قطع شد. جان به سرعت به سمت ماشینش دوید ، با اینکه اصلا نمی فهمید کارلا در سایلنت هیل چه می کند و از کدام خانه سخن می گوید. دیوانه وار ماشین را روشن کرد با سرعت هر چه تمام تر به سمت سایلنت هیل حرکت کرد.
 

PS1FOREVER

کاربر سایت
May 22, 2010
210
نام
بهنام محمدی
ادامه داستان بهنام محمدی:
برایان و سیبل و الین ، تنها در این ماجراها قدم میزنن ، سیبل فکر اندرو و دیپاتی هست ، الین در فکر کابوسهاش و برایان هم در فکر اینه که چطوری سرنخ بدردبخوری پیدا کنه !
سیبل میگه: برایان ، از مرگ مری ، خواهرت و دخترش و همسرش خیلی متاسفم ، من با مری همیشه عین خواهر بودیم ، اون از وقتی برگشت تنها دوستی بود که داشتم ، دختر معصومش هم ...........
برایان میگه :سیبل ، از مری جین بگو ، چطوری بود؟ زیبا بود ؟شیطون بود؟
سیبل با غمی فروخورده در گلو میگه : زیباترین دختری بود که دیده بودم ، به من میگفت خاله ، موهاش مثله خرمنهای مزرعتون بلند شده بود ، خدا اون رو برده پیشه خودش برایان .
سکوت و سکوت تنها چیزی هست که مونده ، سیبل این سکوت رو مشکنه و میگه: شریل ، ماجرای اون رو هم میدونی ؟ برایان میگه ، آره ، راستی اون چطوری بود؟ مری دوستش داشت؟
سیبل میگه: اون نیمی از مری بود ، اگر بگم بیشتر از مری جین دوستش داشت دروغ نیست! شریل مثله یه آدم بزرگ حرف میزد ، رفتارهاش نظر هر کسی رو که اون رو فقط یکبار هم دیده بود جلب میکرد ، اونم زیبا بود ، باورت میشه ! اون برای خواهرش جون میداد ، برای مری جین ، یکبار که نزدیک بود مری جین توی آتیش بسوزه ، تنهایی رفت نزدیکش و با دستای کوچیکش نجاتش داد ! از اون روز دستاش طوری سوختن که فقط با دستکش بیرون میرفت.
برایان در حسرت لذتهایی که میتونست داشته باشه ، خواهری که همه چیزش بود ، و خواهر زاده هاش ،عرق سردی کرده بود.
برایان میگه: دوست دارم اون روزای خوب دوباره برگردن ، مری ، پدر و مادرم و خواهر زاده ای که هرگز ندیدم، همینطور دورانی که من و تو با هم توی اون کشتزرا دنبال ملخها میکردیم ،اما نمیشه ، همه رفتن ، من و تو و این دختر بیچاره الان در واقعیت هستیم ، تنها و بیمناک از چیزی یا اتفاقی که هر لحظه ممکنه سرنوشت ما رو که نه ، سرنوشت همه رو عوض کنه!
برایان گفت ؛ از هری بگو : اون چطور مردی بود؟ سیبل میگه : اون رو زیاد نمیشناختم ، ولی همش با خانوادش بود ، سخت کار میکرد و عاشق زنش و بچه هاش بود ، اگر اون افریطه ، دالیا رو میگم نبود ، الان همهچیز داشت مثله همون روزای خوب میگذشت!
برایان ادامه میده : هری چطوری مرد؟ شریل چی شد؟ راستش اندرو یه چیزایی گفت ، ولی گفتم شاید تو هم بدونی و بیشتر کمکم کنی.
سیبل نفس عمیقی کشید و گفت : من اون شب گشت داشتم ، آخه تازه کار بودم و هنوز جا نیفتاده بودم ، اونشب هوای این شهر از همبشه مه آلودتر بود ، سنگین و غمبار ! من توی جاده میرفتم با موتورم و ماشینهایی که تو اون هوا تخلف میکردن رو جریمه میکردم ، یادمه به ماشین هری برخوردم که آروم داشت میرفت ، از کنارش با سرعت کم رد شدم، توی ماشن هری بود که مثله همیشه ، بعد از ماجرای مری و مری جین ناراحتی توش موج میزد ، اما اینبار علاوه بر اون ترسیده بود! یادمه شریل در صندلی عقب نشسته بود و داشت با یه کتاب خودشو سرگرم میکرد ، من مزاحمشون نشدم و رفتم ، کمی جلوتر ، صدای ترمز بدی رو شنیدم که بعدش خورد شدن شیشه هم تکمیلش کرد ! ترسیدم و دور زدم ، برایان وقتی رسیدم ماشین با یک تحته سنگ بزرگ برخورد کرده بود و ایستاده بود ، جرات نداشتم برم جلو! میترسیدم اونی که نباید شده باشه!
ولی چاره ای نبود ، اگر زنده مونده بودن باید کمکشون میکردم ، شروع کردم با بیسیم تماس گرفتن با مرکز تا تقاضای کمک کنم ، ولی اصلا صدایی نبود ، نمیگرفت ، به جز خش خشی که داشت دیوونم میکرد! رفتم جلو ،دیدم هری روی فرمان ماشین افتاده و سرش خونی هست! و معلوم بود چیزی باعث شده ناگهانی تغییر جهت بده! اثر لاستیکهای ماشین واضح اینو میگفتن ! چراغ قوه رو روشن کردم و روی صندلی عقب انداختم ، ولی اثری از شریل نبود ! نه خونی ، نه شیشه شکسته ای از در عقب ماشین که باز بود ترسیدم ! هیچی هیچی نبود ! رفتم سمت دیگه ماشین و دیدم اونطرف یک پرتگاه بزرگ هست ، بعد دیدم در عقب ماشین هم بازه و قفلش از بیرون شکسته ! گفتم حتما اون افتاده یا پرت شده پایین ، برایان اون روز تلخترین روزی بود که داشتم!
برایان میگه: خوب پایین دره رو گشتین ؟ کسی دنبالش رو گرفت؟
سیبل میگه: آره ، من خودم و چند تا نیروی وپژه برای این کار رفتیم پایین ، ولی هیچی نبود ! در گزارش اومد که رودخانه اونو برده ، ولی نه من نه دیپاتی و نه اندرو باورمون نشد!
برایان میگه: از ماجرای مری بگو ، میخوام بدونم ، سیبل میگه : من زیاد در جریان اون حادثه نبودم ، ولی گزارشها رو چندین بار خوندم ، توی همشون یک چیز مشترک وجود داشت ، نه علت آتشسوزی معلوم بود و نه کسی اسمی از مظنون اصلی نبرده بود! هر کسی یه چیزی گفته بود ، یکی نوشته بود سیمهای برق اتصال کردن یا از بی احتیاطی انباردار ، و انباشت مواد آتش افروز ، یا با افتادن ته سیگار آتیش شروع شده و .............
برایان میگه : خوب ، کدومشون درست بودن ؟
سیبل میگه : هیچکدوم! اون آتشسوزی عمدی بوده ، چون اگر قرار بود یکباره شروع بشه و بدون اینکه کسی کاری از عمد کرده باشه ، چرا هتل بیمه سنگینی شده بوده ! اونم فقط 10 روز پیش از حادثه! یا چرا رییس هتل و یا عده زیاذی از مسافران و کارکنان همیشگی اونجا نبودن!
برایان میگه : خوب اگر عمدی در کار بوده پس چرا پیگیری نشده؟
سیبل میگه: فرقه ! اونا نفوذی دارن که حتی نمیتونی نصور کنی! اونا برای رسیدن به هدفشون خیلی قربانی گرفتن! اون آتشسوزی هم یک مراسم قربانی دسته جمعی بوده که ..............
برایان میگه: قربانی ؟ اون دختر معصوم یا خواهر بیچاره من ؟ سیبل میگه : اونا تنها قربانی این حادثه نبودن! چند تا بچه کوچیک ، تعدادی زن و مرد بیگناه سوختن و مردن تا اونا یک قدم جلو برن!
برایان میایسته و به درختی تکیه میده، اون سرش رو میگره و آروم با درخت پایین میاد ، گریه برایان بلند و دلخراشه ، سیبل نزدیکش میشه و میگه: گریه کن برایان ، گریه کن ! این تنها کاریه که میتونی بکنی ، خدایا! بلاخره یک روز این ماجرا رو تموم میشه!
مدتی بعد که برایان آروم میشه سیبل میگه : اگر میخواین به شب نخوریم ، باید بریم ، نزدیک کلبه جنگلی هستیم .
دوباره این گروه کوچک سه نفره راه میفتن تا مسیری رو برن که شاید در آخرش امیدی رو زنده کنه!
برایان در مسیر میپرسه: سیبل ، تو ماریا نامی میشناسی؟ سیبل میگه : ماریا ؟ خیلی ، یکم دقیقتر بگو ، برایان میگه : ماریایی که همسرش اسمی مثله جیمز داشته باشه؟
سیبل خشکش میزنه و میگه : جیمز؟ جیمز ساندرلند؟ برایان میگه نمیدونم ، ولی میدونم جیمز هست اسمش ، سیبل میگه : آره اگر اون باشه ! ولی ماریا همسر جیمز نیست! اون قرار بود با اون ازدواج کنه که..............
برایان میگه : همسرش نبود ؟ خوب پس ماجرا چی بوده؟
سیبل میگه : جیمز پسر فرانکه ، فرانک ساندرلند که یکی از اعضای گروه ما هم هست!
الین با ترسش به برایان میگه : اون مسوول ساختمونی بود که هنری و من درش بودیم!
سیبل میگه : درسته ، اون ماجرای شما رو برای ما تعریف کرده!
برایان میگه : خوب ماجرا از چه قرار بود ؟ سیبل میگه: جیمز در جوانی ، زمانی که هنوز خیلی جوان بود، بدون اینکه پدرش بدونه با دختری به اسم مری شفرد ازدواج کرد ، برایان میگه : این دختر با الکس ، همون پسری که توی همسایگی ما در بچگی بود نسبتی داره؟ سیبل میگه : هنوز اونو یادته؟ اوه خدای من آره ، اون دختر عموی الکس بود، اونا جزء اولین کسانی بودن که شهر رو ساختن ، خانواده اصیلی بودن وپایان خوبی برای این فامیلی رقم نخورد!
جیم زیه پسر بیکار و بدون اصالتی بود ،ولی مری عاشقش میشه و ازدواج میکنن ، مدتی بعد از این شهر میرن تا خانواده شفرد آروم بشن ، اونا حدود یک سال بعد برمیگردن ، ولی نه برای موندن ، برای اینکه مری دلش برای دریاچه تنگ شده بوده ! اونا توی متل اتاق میگیرن و جیمز و اون مدتی اونجا میمونن ، چند روز بعد مری میفهمه که جیمز با یک دختر که از خدمه هتل هست ارتباطاتی داره! اون میفهمه اونا عاشق هم شدن و جیمز داره علاقش رو به مری از دست میده! مری هم برای اینکه این بیآبرویی رو تموم کنه خودش تنهایی سوار قایق میشه و میره وسط دریاچه ، اون خودشو میندازه توی آب ، ولی اندرو اونو میبینه و نجاتش میده ، مری به بیمارستان میره و اندرو هم چون اسمش با خواهر تو که براش خیلی عزیزبود یکی بوده از اون خیلی خوشش میاد ! اندرو به شفردها چیزی نمیگه تا آبروی مری نره ، از اون پرستاری میکنه تا بهتر میشه ، بعد از مدتی اندرو میره پیشه جیمز و جریانو میگه، جیمز هم که میبینه اوضاع براش داره بد میشه از شهر میره و اون خدمتکار رو که اسمش ماریا بوده رو هم رها میکنه!
مری میفهمه که بارداره و خیلی خوشحال میشه ، ولی دکترش میگه که باید بچه رو سقط کنه! مری نمیزاره ولی اندرو وضعیت مری رو شرح میده و میگه که ممکن نیست هیچ کدوم زنده بمونن ! بچه از بین میره و مری دوباره افسرده و مریض میشه ، هیچ خبری هم از جیمز نیست! مری یک نامه مینویسه برای اون که بیاد و اون رو ببخشه ، ولی عمرش به فرستادن نامه نمیرسه و از دنیا میره! اندرو نامه رو پست میکنه ولی هیچ وقت اثری از جیمز نمیشه !
اندرو میگفت در آخرین روزایی که داشته ، همدم تنهایی مری یک دختر کوچیک بوده به اسم لورا ، مری عاشق این دختر بوده و اون باعث میشه تا مری جیمز رو ببخشه و در اون نامه بخواد که لورا که سرپرتی هم نداره رو به فرزندی بگیره ، مری این رو شرط بخشش گناه جیمز میکنه ! ولی هیچوقت نه اون دختر و نه هیچکس جیمز رو ندیدن!
برایان میگه : مری بازم مری ! انگار این اسم شگون نداره! اون زن بیچاره ! خواهر و خواهر زادم ! نه این اسم رو دیگه هیچوقت فراموش نمیکنم!
سیبل میگه : رسیدیم بچه ها ، اینم از کلبه..................................
 

devil girl

کاربر سایت
Jun 11, 2008
2,703
نام
4tous4
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]هوا کم کم تاریک شد و جان نیز از سرعت خود ، حتی ذره ای کم نکرده بود در ذهنش افکار متعددی می چرخید و تصاویر بسیاری از مقابل چشمانش می گذشت . در همین حین از میان جاده ای حرکت می کرد که از دو طرف اب درختهای بلند و تنومندی پوشیده شده بود. ناگهان صدای سنگینی مثل ترکیدن لاستیک به گوشش رسید، فورا ماشین را متوقف کرد و چراغ قوه ای را از داخل داشبورد برداشت و چرخهای ماشین را بررسی کرد، بله متاسفانه یکی از چرخها ترکیده بود . جان آه عمیقی کشید ، سپس نگاهی به اطراف کرد و گفت: عالیه... حالا باید پنچر گیری کنم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در صندوق عقب ماشین را باز کرد اما صدای جیغ زنی مانع ادامه ی کار او شد. فورا برگشت و نور چراغ قوه را در میان جنگل انبوه و پر از درخت انداخت، سایه ای را دید فورا کلت کمریش را بیرون کشید و فریاد زد : کسی اونجاست... صدای جیغ دوباره بلند شد : خواهش می کنم کمکم کنید... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سایه نیز شروع به حرکت کرد ، جان هم وقفه را بی مورد دانست و به دنبال سایه راهی جنگل انبوه شد. اندکی دوید سپس ایستاد و دقیق شد صدای جیغ باز هم به گوش می رسید ، جهت صدا را پیدا کرد و به ان سمت حرکت کرد. زنی کنار درختی ایستاده بود و چند گرگ بزرگ وحشی او را محاصره کرده بودند. جان در حالیکه به گرگها شلیک می کرد چراغ قوه را روی بدن انها انداخت و حالا متوجه شد که آنها گرگ عادی نبودند، موجوداتی شبیه سگ خیلی بزرگ در حالیکه قسمتهایی از بدن انسان مثل دست وپا به بدن آنها چسبیده بود خون از تمام بدنشان جاری بود و سری هم نداشتند. جان در دلش گفت: خدای من اینا دیگه چه جونورایی هستن؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سپس به سمت آنها شلیک کرد، توجه سگها از زن نیز دور شد و همه به سمت جان حمله ور شدند ، زن هم از سوی دیگر فرار کرد. جان آنجا ایستاد ، در حالیکه سگها محاصره ش کرده بودند به سمت آنها شلیک می کرد کم کم تعداد آنها هم بیشتر شد ، می دانست که فشنگهایش به زودی تمام خواهند شد و شاید این هم پایان او باشد ، شاید هم کابوس می دید . به ازای هر جانوری که می کشت دو تای دیگر اضافه می شدند. خشابهایش تمام شد اسلحه را روی زمین انداخت و چشمانش را بست ، سگی پایش را گاز گرفت از درد روی زمین زانو زد چند تای روی سرش پریدند... روی زمین افتاد خون از سر و دست و پای پاره شده اش بیرون میزد ، درد شدیدی که احساس می کرد باعث شد چشمانش را ببندد....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]
 

devil girl

کاربر سایت
Jun 11, 2008
2,703
نام
4tous4
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همین لحظه صدایی را شنید ، کارلا بود: جان... بیا... بیدار شو... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چشمانش را باز کرد ، روی نیمکتی ، کنار دریاچه خوابیده بود... روی زمین چنبره زد و سرش را رگفت: آه ، خدایا...یعنی کابوس می دیدم.. سپس فورا از جایش بلند شد و بدنش را نگاه کرد ، سالم بود . اثر هیچ زخم و جراحتی وجود نداشت... این واقعا یک کابوس بوده... اسلحه اش را از کمربندش بیرون اورد و خشاب آن را چک کرد ، پر بود. نفس عمیقی کشید و به دنبال تابلویی در شهر گشت تا متوجه بشود دقیقا کجاست، تابلویی را کنار ورودی پارک پیدا کرد : دریاچه ی تولکا... ، این نام را قبلا شنیده بود ، این دریاچه در سایلنت هیل بود. اما... او چگونه وارد شهر شد، شب گذشته واقعا چه اتفاقی افتاد؟!!![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]به هر حال باید به دنبال کسی یا جایی می گشت تا حضور خودش را به عنوان کارگاه ارسالی از برهام اعلام کند، اما... کارلا...سرش گیج رفت ، به نرده های کنار پارک تکیه داد و گفت: کارلا به من گفت توی سایلنت هیله... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]فورا از جایش بلند شد ، حالا دو ماموریت داشت اول پیدا کردن کارلا و دیگری صحبت با شهردار سایلنت هیل در مورد پخش مواد مخدر... نگاهی به اطرافش کرد ، مه غلیظی همه جا را پوشانده بود و شهر به نظر متروکه می امد. جان قبلا چندین بار به سایلنت هیل آمده بود ولی هرگز شهر را به این صورت ندیده بود یعنی ممکن بود اتفاقی افتاده ... یا آیا تمام این اوهام زائده ی ذهن او بود. به هر حال ایستادن در آن مکان را مناسب نمی دید پس شروع به قدم زدن در شهر کرد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]هم چنان که در شهر قدم می زد ، ناگهان به خود آمد و خود را در قبرستانی یافت. چند متری ان طرف تر دختربچه ای با موهای طلائی بلند در حال دویدن و بازی کردن در شهر بود، اصل این بود که از مشاهده ی دخترک احساس خوبی پیدا کند اما نمی دانست که چرا با دیدن او انگار آب سردی را بر وجودش ریختند. تنش به لرزه افتاد و قلبش به شدت می تپید . با این همه اسلحه اش را در کمربندش گذاشت و به سمت او رفت ، دخترک وقتی متوجه جان شد ایستاد و با چهره ی عبوسی به او خیره شد ، جان نیز پس از مشاهده ی چهره ی دخترک ترسی که وجودش را گرفته بود چند برابر شد ، چهره ی زیبا و معصوم ان دختر بچه و این نگاه عجیب، برای جان همه ی اینها یادآور ترس و وحشتی بزرگ در سینه اش بود ، جان پرسید: تو... تو اینجا تنهایی کوچولو؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دخترک با همان نگاه عبوس و ناراحت در حالیکه اخم کرده بود عقب عقب رفت و هیچ نگفت. این رفتار لجبازانه ی دختر بچه برای جان خیلی آشنا بود... تصاویری از جلوی چشمش گذشت ، سرش گیج رفت و روی زمین زانو زد ، دوباره از دختر پرسید: کس دیگه ای هم اینجاست؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دخترک این بار با لحن مرموز و در عین حال غم انگیزی پاسخ داد: فقط من و تو و مامان... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چی؟!! [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]احساس کرد که دیگر نمی تواند نفس بکشد و دنیا دورش می چرخد ، دستش را روی گلویش گذاشت و شروع به سرفه کردن کرد سپس روی زمین افتاد و بی هوش شد...

[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ممنون دکتر جان[/FONT]
 

PS1FOREVER

کاربر سایت
May 22, 2010
210
نام
بهنام محمدی
ادامه داستان بهنام محمدی :
حالا اونا به کلبه رسیدن ، نگران ، هراسان و خسته .
در اون طرف چه اتفاقی افتاد؟ جرج و اندرو توانستند دیپاتی رو از اون شهر نحس نجات بدن؟
برایان و سیبل وارد کلبه شدن و الین هم آروم وارد شد ، سیبل چراغ نفتی بالای کلبه روشن کرد ، کلبه تمیز نبود ، اما برای اونا و احوالشون عالی به نظر میرسید . الین به گوشه ای رفت و گفت : جرج نیومد؟ مگه نگفتین زود میاد ؟ من میترسم!
برایان با نگاهی به سیبل گفت: برو آرومش کن ، من آتیش روشن میکنم ،
سردی از کلبه یا هوا نبود ، از دل هراسانی بود که دیگه به سایه ها هم اطمینان نداشت !
هوا گرگ و میش شده بود ، اندرو و جرج بر نگشته بودن ، برایان به سراغ ساکش رفت و خودشو مشغول کرد ، سیبل هم کنار الین نشسته بود ، صدای باد در دیوارهای کلبه صدای فریادی آروم رو طنین انداخته بود ، برایان گفت : لعنتی ! اه ! این لپ تاپ باطریش کمه ، سیبل اینجا برق نیست؟
سیبل بلند شد و نزدیک برایان رفت و نگاهی به لپ تاپ انداخت و گفت : خوب باید چیکار کنیم ؟ برایان گفت : باید یک سیم برق باشه تا شارژش کنم ، توی این خیلی چیزها هست که کمکمون میکنه !
سیبل گفت : هیزم هم نداریم و نفت چراغ هم کمه ! باید یک کاری کرد برایان!سیبل بعد از کمی سکوت گفت : اون بیرون توی انبار کنار کلبه یک ژنراتور هست ، خیلی قدیمیه ولی نمیدونم کار میکنه یا نه ! آخرین باری که اینجا بودم 5 سال پیش بود! ، باید راش بندازیم .
برایان گفت : من میرم بیرون ، تو مواظب الین باش من زود میام .
برایان چراغ قوه سیبل رو گرفت و در رو آروم باز کرد و رفت بیرون و در رو بست ، اما قبل از اینکه در رو ببنده به سیبل گفت : اگه در زدم ، سه بار و آروم من هستم، در رو باز کن باشه؟ سیبل هم سرش رو به نشانه تایید تکان داد و گفت : برایان مراقب باش ! من دیگه نمیتونم تنهایی رو تحمل کنم!
برایان در رو بست و رفت بیرون ، هوا اونقدر تاریک بود که حتی یک قدمی هم معلوم نبود ! برایان یک لحظه ترسید ! ولی باید میرفت ، چراغ قوه رو روشن کرد و با نور کمش به جلو رفت ، در انبار رو پیدا کرد ، در انبار خیلی محکم بسته شده بود و
قدیمی هم بود ،برایان با تکانهای شدیدی بازش کرد ، در اونجا چند تایی صندوغ قدیمی بود ، یک سری ابزار کار و ژنراتور ، برایان به سراغ اون ژنراتور رفت ، استارت زد ولی روشن نشد ،در منبع سوخت رو باز کرد و دید سوخت خیلی کمی داخل منبعش هست ، اون شروع به گشتن دنبال یک گالن ، یه بشکه یا هر چیزی که درش سوخت باشه، گشت ولی توی بشکه ها هیچی نبود ،نور رو به سمت بالا گرفت و دید انبار یک طبقه دیگه هم داره و با یک نردبان میشه اونجا رفت ، چراغ قوه رو به دندان گرفت و شروع به بالا رفتن کرد ، وسط راه در نردبان صدای آرومی باعث شد که برایان بترسه و تعادلش رو از دست بده و چراغ قوه به پایین افتاد ، برایان که دید چاره ای نیست با نور کمی که از اون از پایین میومد بالا رفت ، اون بالا بوی بدی میومد ، بویی که واقعا آزار دهنده بود ! برایان کورکورانه به همه چی دست میزد تا شاید یک گالنی چیزی پیدا کنه ! دست برایان به یک پیت خورد و اون پیت ریخت رو پای برایان ، بوی خیلی بدی داشت ، برایان لیز خورد و افتاد کف اونجا ، احساس میکرد خیس شده ! بلند شد و بو که کرد بوی آزار دهنده ای داشت ! دوباره شروع کرد به گشتن ، نور چراغ قوه کمتر و کمتر میشد و کور سوی نوری هم که بود داشت میرفت ! برایان به یک گالن برخورد و درش رو با سختی باز کرد ، ولی لبه تیزه اون دست برایان رو برید ، برایان یک لحظه شوکه شد ! ولی بعد دستش رو که داخل بشکه کرد و بو کرد متوجه شد گازوییل هست ، گالن رو برداشت و آروم پایین آورد ، نور چراغ قوه دیگه داشت تموم میشد که برایان گالن رو خالی کرد درون منبع ژنراتور ، و استارت ژنراتور رو زد ، روشن نمیشد! دوباره سعی کرد و دوباره ، ولی نه نمیشد!
برایان خسته شده بود و از دستش خون زیادی داشت میرفت ! نور هم دیگه با چشمک زدن های آخر چراغ قوه رفت ، برایان دوباره بلند شد و سعی آخر رو کرد ، ولی نشد! برایان ناامید شده بود و گفت : دیگه نمیتونم ! نه ! این ماجرا کی تموم میشه ؟ برایان داشت از خستگی از هوش میرفت! در همین حال یک صدای آروم گفت (برایان ، عزیزم دستت چی شده ! بیا این رو بگیر ) برایان با شنیدن این صدا و بوی خوشی که میومد لحظه ای از خود بیخود شد ، این بوی آشنا و صدای زیبا نشونه های مادر برایان بودن! برایان اشک در چشماش جمع شد ولی نمیتونست برگرده ، اون خشک شده بود ، دستی داشت با یک پارچه دست اون رو میبست ، یک صدای دیگه به برایان گفت ( برایان ، تو مرد قوی هستی ! من همیشه با تو بودم و هستم یعنی هستیم! بیا یک بار دیگه امتحان کن! اینطوری میخوای نام ما رو زنده نگه داری ! این تازه اول مسیره مرد ! بلند شو!) برایان داشت دیوونه میشد ، این صدای پدرش مارتین بود ! برایان برگشت ، ولی کسی نبود ! به دستش نگاهی کرد و دید با تکه پارچه ای بسته شده! چراغ قوه دوباره با نور کمی روشن شد ! برایان به سمت ژنراتور رفت ، نفس عمیقی کشید و دوباره استارت زد ، این دفعه دستش رو برنداشت ! ژنراتور روشن شد ! چراغ انبار روشن شد و اون تاریکی رفت ! برایان لبحندی زد و روی زانو نشست و گفت : خدایا متشکرم ! بابا ، مامان ممنون خیلی ممونم!
برایان بیرون اومد و به سمت کلبه رفت ، با همون ترتیب ، سه بار آروم در زد ، سیبل در رو باز کرد و گفت : خیلی ممنون برایان ، من فکر نمیکردم اون روشن بشه ، ممنون ، برایان داخل رفت و در رو بستن ، چراغ رو روشن کردن ، و نور اون چراغ دلگرمی دوباره ای به اونا داد ، الین لبخندی زد و گفت : برایان متشکرم ، سیبل دست برایان رو گرفت و گفت : اوه خدای من ! دستت چی شده؟ برایان گفت هیچی ! ولی وقتی به دستش نگاه کرد و اون پارچه رو خوب دید ، تکه ای از دامن مادر برایان بود که اون هرگز فراموشش نمیکرد ! برایان سرش رو تکون داد ، چشمانش خیس شد و گفت : این دست رو ای کاش زودتر میبریدم!
گرمی و آرامش نسبی دوباره جو این سه نفر رو گرفت.
سیبل آروم گفت ، برایان جرج و اندرو دیر نکردن ! در همین حال بود که در کلبه باز شد ! اندرو با لباسی خونی و بدنی زخمی وارد شد و افتاد ، بعد از اون دیپاتی وارد شد ، چهره دیپاتی با اینکه رنگ پوستش سیاه بود ولی حسابی از ترس سفید شده بود!
برایان و سیبل گفتن چی شده ؟ جرج کجاست ؟چه اتفاقی افتاده ؟...................................
 

devil girl

کاربر سایت
Jun 11, 2008
2,703
نام
4tous4
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در اتاقی بود که دیوارهای آن به رنگ سفید نقاشی شده بودند، تخت سفید تمیزی شبیه به تختهای بیمارستان گوشه اتاق بود، زنی روی تخت نشسته بود موهای مشکی کوتاهی داشت و پشتش به جان بود، جان گفت: کارلا، خودتی؟ صدایش در ان محیط عجیب می پیچید گویی خواب می دید . زن رویش را برگرداند ، صورت سفید و ظریفش و لبهای صورتی رنگ و چشمان درشت میشی رنگش همه ترکیبی زیبا بود از هنرمند ازلی . ناراحت بود ، جان سعی کرد به سمت او حرکت کند اما گویی نیرویی شبیه به آهنربا او را به زمین متصل می کرد روی زمین نشست ، کارلا آهسته گفت: جان، چرا به من دروغ گفتی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جان که گویی از این وضعیت در عذاب بود ، با صدای ناله مانندی گفت: چه دروغی؟ عزیزم راجع به چی حرف می زنی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در مورد آلیسون... تو به من دروغ گفتی... دختر بیچاره ی من.... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آلیسون .... آلیسون کیه؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کارلا در حالیکه سعی می کرد گریه نکند این بار فریاد زد : چی؟ تو حتی اونو بیاد نمیاری... تو... چطور تونستی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جان ملتمسانه گفت: عزیزم، من اصلا نمی فهمم تو چی میگی؟ خواهش می کنم این طوری نباش...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کارلا از روی تخت بلند شد و آهسته به سمت جان حرکت کرد و با لحن خشمگینی گفت: نمی تونم ببخشمت.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سپس با چاقوی تیزی گلوی جان را برید. خون تمام زمین سفید را رنگی کرد... جان با چشمانی باز به کارلا خیره شد و ذره ذره گفت: چرا؟... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کارلا چند ضربه ی دیگر به گردن جان زد . خون به لباس خودش نیز ریخت و لباس سفیدش را رنگی کرد ، جان روی زمین افتاد هیچ چیزی را احساس نمی کرد ، هیچ کدام از اعمال و سخنان کارلا را نمی فهمید ... اما با کمال تعجب دید که کارلا چاقو را روی گردن خودش گذاشت برید، با خود فکر کرد که حقیقتا او دیوانه شد، کارلا روی زمین افتاد و در حالیکه جان می داد به او خیره شد و گفت: دوستت دارم ، جان... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جان چشمانش را بست بیشتر از این نمی توانست ببیند و حس کند ، این درد برایش کافی بود[/FONT]
 

PS1FOREVER

کاربر سایت
May 22, 2010
210
نام
بهنام محمدی
داره به تم دراماتیک نزدیکتر میشه ، خوبه ، فضاسازی رو بیشتر کنید ولی بدون ذکر نکات ریز ، واقعا مجموعه خوبی میشه:)
 

Emperor visari

کاربر سایت
Jan 5, 2011
1,553
از آخرین باری که بی بی سکینه رو دیده بودم 14 سال می گذشت،از او فقط عصا و لبخند مهربانش یادم میومد.چهره اش بسیار شکسته شده بود ولی لبخندش به گرمی گذشته بود طوری که وقتی دیدمش به کلی حس ترسی که از شب پیش داشتم رفت،مرا محکم در آغوش گرفت و گفت:محبوبه چه قدر بزرگ شدی،می ترسیدم نتونم دوباره ببینمت.بی بی یک هفته ای پیش ما می ماند،در حضور او احساس آرامش می کردم و واکنش هایم عادی شده بود. یکروز که داشتم به آن فرقه عجیب غریب فکر می کردم گفت:چیزی فکرت را مشغول کرده دخترم.نمی دانستم که ماجرا را بگویم یا نه.از طرفی می ترسیدم به عقلم شک کند و از طرفی از این که حضور او این قدر برایم نیرو بخش بود متعجب بودم.دلم را به دریا زده و داستان را برایش تعریف کردم تمام مدت ساکت بود و با دقت گوش می داد.همین که تموم شد به فکر فرو رفت.:که این طور پس تو هم ساحره ای .به شدت جا خوردم.گفتم:بی بی داری شوخی می کنی! می دونستم باورم نمی کنی.قیافه ای مصمم به خود گرفت و با دستش به پارچه ای آن طرف اتاق اشاره کرد،پارچه بلند شد و پروازکنان به سوی من آمد.چه طوری این کارو کردی! بی بی با خونسردی گفت:تو هم به من رفتی،در واقع ناامید شده بودم،فکر می کردم آخرین ساحره تو خونوادم ولی خوشبختانه تو رو داریم.از شدت خوشحالی رو پام بند نبودم.ولی یادت باشه به بقیه چیزی بروز ندی یادت باشه عوام نظر خوبی نسبت به جادوگری ندارن.ولی در آخر فقط ما می توانیم آبادی رو نجات بدیم،در واقع اعضای فرقه هم نمی تونند خودشون تنهایی به هدفشون یعنی تولد پسر شیطان دست پیدا کنن.منظورت چیه بی بی؟ در وافع همه ساحره ها و جادوگران از قدرتشون در مقاصد خیر استفاده نمی کنن مشکل هم همینه،من خودم چندتایی دوست جادوگر دارم ولی اگه میدونستیم اوضاع فرقه چه طوریه بهتر می تونستیم برنامه ریزی کنیم.ناخود آگاه یاد آن زن کنار رود که سیمایی شیطانی داشت،افتادم.فک کنم یکیشونو دیدم.......
پیرزن چشمانش تر شد مکثی کرد و ادامه داد:زیاد سرتو درد نمیارم،آخرش من با بی بی و دوستاش تونستیم جلوی تولد پسر شیطانو بگیریم،هر چند بی بی در این راه فدا شد ولی میدونستم کار فرقه تموم نشده و ما ففط اون لحظه رو به عقب انداختیم که متاسفانه از قرار معلوم اشتباه نکرده ام.
پیرزن به من نگاه کرد و گفت:بهتره شبو اینجا سحر کنی من میتونم با جادو موجودات بی خطرترو رام کنم و حداقل تا شعاع 30 متری خطری تهدیدمون نمی کنه. بی اختیار یاد سگها افتادم که مرا ول کرده بودند و احساس آرامش کردم.پیرزن لبخندی زد و گفت:راستی می تونی منو بی بی محبوبه صدا کنی.
 

کاربرانی که این قسمت را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
or ثبت‌نام سریع از طریق سرویس‌های زیر