در مورد معلم خوب، من زیاد داشتم خوشبختانه. ولی بخوام فقط یه نفر رو انتخاب کنم، معلم تاریخ راهنمایی رو انتخاب میکنم.
یه معلم تپلی داشتیم به نام قلیزاده که واقعاً آدم درجه یکی بود. مهربون، با علم و دانش، سیبیلو(!)، با یه آرامش عجیبی که آدم رو از فضای سخت مدرسه خارج میکرد و میبرد توی یه عالم دیگه با صدایی شبیه مرحوم حمیدرضا صدر، با همون میزان عشق و علاقهای که صدر در مورد فوتبال صحبت میکرد.
برعکس خیلی از معلمها که کلاً درس دادن رو یه چیزی مثل بقیه مشاغل میدونن و مثلاً شبیه تعمیرکاری که موتور ماشین رو راه میندازه، اینا هم میان توی کلاس و چند صفحه از کتاب رو میخونن و میرن، این آقای قلیزاده در کنار درسهای کتاب، خودش هم کلی صحبتهای جانبی میکرد. از ایراداتی که نسبت به کتاب تاریخ مدرسه میگرفت و چیزهایی که در مورد سیاست معاصر میگفت، تا جواب دادن به سؤال بچهها در کمال آرامش.
من دبستان رو نمونه مردمی میرفتم (مثل اینکه بعداً اسم اینا شد نمونه دولتی) که اتمسفر خوبی داشت و دبیرستان هم غیرانتفاعی میرفتم، ولی راهنمایی دولتی بود و خب تفاوت جَو مدرسه رو از هر نظر نسبت به اون دو حالت دیگه تجربه کردم. یعنی به جز یه سری از معلمها و عوامل مدرسه که اعصابشون داغون بود، خود بچهها هم بیشتر شر به پا میکردن. حالا توی همچین محیطی، یه معلم تاریخ بتونه کلاس رو خیلی آروم پیش ببره و بچهها به جای مسخره بازی یا خوابیدن و... به صحبتهاش گوش کنن اون هم بدون ترس از کتک خوردن، واقعاً اتفاق جالبیه!
یه معلم ریاضی به نام مرادی هم داشتیم که آدم باحالی بود و اون هم هیکل عظیمی داشت! چاق پُر چربی نبود و از اینایی بود که مثلاً ۲ متر و خوردهای قدشون هست و استخوندرشت هستن! بعد ایشون یه ماشین مینیماینر داشت که هنوز نمیدونم دقیقاً چطوری توش جا میشد و یه بار این دو تا معلم که وزنشون روی هم شاید به بالای ۳۰۰ کیلو میرسید رو توی میرداماد داخل این مینیماینر دیدم و یکی از جالبترین صحنههای اون روزگار برای من بود!
حیف که ۱۰،۱۱ سال پیش شنیدم آقای قلیزاده سکته کرده و از دنیا رفته...
من یه دونه معلم این طوری داشتم
شیمی سال دوم دبیرستان
اولین روز مدرسه اومد
شغل باباها رو پرسید
رسید به یه پسره
گفت شغل بابات چیه
پسره گفت علاف
همه زدن زیر خنده
به پسره گفت بیا جلو
شق خوابوند زیر گوشش
پسره رو انداخت بیرون
حالا علاف یعنی چی؟ یعنی کسی که علوفه میفروشه از علف میاد. بایاش علافی داشت. دام و طیور.
خنده بچه و کمپلسیتی لحظه اجازه ادامه توضیح پسره رو نداد. که بخواد طنزش رو توضیح بره.
هفته بعد کلاس نیومد پسره
معلم بهم گفت رفیقت کو؟
گفتم زدیش نمیاد دیگه
گفت برو بهش بگو بیاد بابا حالا ما یه کاری کردیم
رفتم به پسره گفتم این میگه برو بهش بگو بیاد حالا ما یه کاری کردیم، باور نمیکرد ، فکر میکرد دارم ** گیرش میارم هزار تا قسم خوردم تا باور کنه
بعد دیگه تا آخر سال کسی رو نزد
میومد رو تخته بنویسه عنصر
ع رو گنده جدا مینوشت نصر جدا
این طوری : ع نصر
بعد بچه ها نمیدونستن اصلا از روی طنز داره این کار رو میکنده یا زیبایی شناسی
میترسیدن بخندن
بعد همیشه کارش تموم میشد
گچ رو پرت میکرد، و گچ دقیق میرفت تو جاش رو تخته. حتی اگر چند متر فاصله داشت
یه روز یکی از این بچه خرخون ها که نوک کلاس میشینه به صورت روان پریشی دنبال نمره هستن
گفت همسایه ما فلان کاره شیمی هست، گفت این مسئله رو اشتباه کردی
بعد این رو تخته شروع کزد به نوشتن کل بچه ها ساکت، بعد از چند دقیقه تخته کامل پر شد
بعد گچ رو پرت کرد گچ رفت سرجاش رو تخته
به پسره گفت این رو بنویس برو به همسایه ات بده
کل بچه ها تو این مدت طرفدار معلمه بودن، هیرو همه بود، همه افتخار میکردیم این معلم ماست
همون اول فصل یک و دو هر چی پرانتز داشت رو گفت بزنید خودتون حفظ کنید به من مربوط نیست
یکسره رفت سر 1s 2s 2p 3s ، بعد پیوند کوالانسی و الکترونگاتیوی و عدد اسپینی اینا
همه بچه های کلاس یاد گرفتن، همه شدن ۱۸ و ۱۹ و ۲۰ اینا،
اون پسره چک خورد شد ۱۹ و نیم
پسر قلدر کلاس شد ۱۹ ۲۰ اینا. کلا رنج همین ۱۹ ۲۰ بود. ساده نگرفت ، فقط همه یاد گرفته بودن
بعد رسیدیم به فضای کنکور، همه میگفتن شیمی سال دو چقدر سخته،
ولی برای بچه های کلاس سال دوم دبیرستان شهید شریعت زاده شیمی ۲ دیگه تیازی به خوندن نداشت.
آمار گرفتم همه حتی کنکورم بالا زدن
تو کلاس شعرهای شاعرای دوره اوج ایران رو میخوند
بعد میگفت ایران هیچی نداره همه بلفه
مرد جالبی بود
بچه ها بهش میگفتن دبیر درسته امروز زنگ اخر کنفرانسه
میگفت من نه امار کنفرانس ها رو دارم نه شرکت میکنم توشون
میگفت هیچکدوم از معلم ها رو هم نمیشناسم، حتی یک بار مچش رو گرفتیم که فلان جا با فلون کس تو سلام علیک کردی، باز انکار میکرد