خب من این قابلیت رو دارم که میتونم رو آدمای زیادی کراش بزنم : ))
کافیه اون طرف مشخصات ظاهری که میخوام رو داشته باشه و دیگه تمومه : )
ولی بیشتر وقتا طرف تا شروع میکنه به حرف زدن یا رفتاراشو میبینم رد فلگ ها خودشون پشت هم نشون میدن
اما کراشی که الان میخوام واستون تعریف کنم معمولا از هر 1 میلیون نفر یک بار اتفاق میافته که من مقاومت رو میذارم کنار مستقیم میرم بهش میگم که ببین من ازت خوشم میاد و باید بیای منو بگیری : ))))
خب ماجرا واسه زمانیه که نمیخوام بگم دقیقا کجا و چه دورانی بود، ولی چند ماه از بدترین دوران زندگیم بود روزایی که با کلی آدم جدید روبرو شده بودم که همشون یجورایی از من و رفتارم متنفر بودن و از هر فرصتی استفاده میکردن که زور بگن و اذیت کنن
یعنی Literally هیچکس از من خوشش نمیومد : ))))) که خب یجورایی حس دو طرفه بود و منم چشم دیدنشونو نداشتم انقد که همه قیافه ها عوضی و اصن هیولاهای جذابی نبودن از نظر من ...
خلاصه 6 ماه تو بدترین شرایط گذشت تا اینکه یه نفر به اون جمع اضافه شد
هر بار که میدیدمش قلبم مثه اون گنجیشکه توی تام و جری شروع میکرد به زدن
تا اینکه یروز یچیزی نیاز داشت و باید میومد از من میپرسید
موقعی که حرف زد ...
یعنی فاکینگ موقعی که حرف زد اونجا بود که گفتم خودشه!!
خودمو قشنگ تو اون میدیدم خیلی با ادب و مهربون بود
ازون لحظه به بعد یه حس آزادی داشتم دیدم بالاخره یه نفر هست که باعث بشه اون دوران سخت رو راحت تر پشت سر بذارم و بتونم تحملش کنم
منی که تا اونروز با کسی حرف نمیزدم یهو به خودم میومدم میدیدم ساعتها داریم با هم حرف میزنیم و اصلا متوجه زمان نمیشدم
خیلی خنگ و احمق بود و به سختی داشت زور میزد که نشون بده خیلی بارشه : )))
و من ازینکه ازون باهوش تر بودم خیلی حس اعتماد به نفس داشتم : )))
خلاصه یه چند ماهی گذشت و من واقعا بهش وابسته شده بودم
منی که الان با کسی که تو رابطه ام به زور احساس ابرازات میکنم
به اون خیلی وحشتناک داشتم علاقم رو نشون میدادم و خیلی مهربون بودم دیگه... الان که دارم بهش فکر میکنم حالم بهم میخوره : )))
خلاصه یروز وقتی که تو ماشین بودیم بهش گفتم که من بیشتر از دوست ازت خوشم میاد و واقعا نمیتونم بدون تو باشم
اونم خیلی مهربون بود دیگه نمیخواست من ناراحت بشم
برگشت گفت آخی منم دوستت دارم ولی تو رابطه ام ببخشید( مثه چی داشت دروغ میگفت اصن موقعی که دروغ میگفت من میفهمیدم انقد که تابلو بود )
خلاصه منم بعد اونروز همش تو کما بودم ولی خب چون خیلی بهش وابسته شده بودم نمیخواستم همه چی تموم بشه و بیخیالش بشم چون کنار اون بودن باعث میشد اون دوران مسخره رو راحت تر بگذرونم
و خلاصه همش تلاش میکردم و امید داشتم که یروز با هم وارد رابطه بشیم : )
تا اینکه یروز وقتی که دید من واقعا دارم اذیت میشم برگشت گفت ببین فرزاد به خاطر یه دلیل( نمیخوام بگم چی : )) ) من واقعا نمیتونم با تو دوست باشم
که اونجا من رسما فوت کردم و مردم
ولی خب دیگه اون دوران تموم شد و به خاطر اون فاکینگ دلیل ما دوست نشدیم با اینکه در حد مرگ ازش خوشم میومد و با هم خوب بودیم
اما همون یه دلیل کافی بود که وارد رابطه نشیم خب
ولی دوستای خیلی خوبی بودیم
یعنی اونهمه که من واسه بودن با اون تلاش کردم اگه یک دهمش رو تو یه رابطه نرمال خرج میکردم الان چند سال از ازدواجمون میگذشت : )))