Biohazard Reports - ضمیمه Resident Evil

Sweet Jesus

کاربر سایت
Wesker's Report No.1
نسخه اول گزارش آلبرت وسکر​

Albert_Wesker_for_real.jpg
اسم من آلبرت وسکره. من آرزو داشتم تا در شرکت آمبرلا تبدیل به یک محقق عالی رتبه بشم. شرکتی که در تولید مواد شیمیایی در آمریکا حرف اول رو میزد و در حقیقت ، مخفیانه یکی از بزرگترین تشکیلات ساخت سلاحهای بیواورگانیکی B.O.W را هدایت میکرد. اما در مرکز تحقیقاتی/آموزشی آمبرلا در راکون سیتی با یک دانشمند باهوش و با استعداد ملاقات کردم که تصمیمات دیگه ای داشت ؛ ویلیام بریکین.
زمان اون فرا رسید که با گرفتن ترفیع به S.T.A.R.S منتقل بشم. تیم تاکتیکهای ویژه و نجات راکون سیتی. آمبرلا رو افراد باهوشی اداره میکردند ، اونها برای مقابله پیشاپیش با شرایط بحرانی و مدیریت بحران ، بخاطر فعالیتهای غیر قانونی که در زمینه ساخت سلاحهای بیواورگانیکی و بیولوژیکی میکردند در اداره پلیس تعداد زیادی نفوذی و جاسوس داشتند. من بعنوان رییس S.T.A.R.S وارد اداره پلیس شدم و تقریبا همه فعالیتهای اطلاعاتی شرکت رو اداره میکردم. همینطور که ادامه میدادم نقشه های بزرگ خودم رو طراحی میکردم و منتظر زمان مناسب برای اجرای اونها بودم ، تا اینکه شانس بالاخره به من رو کرد.
قتلهای فجیعی که در جنگلهای شمال شهر نزدیک عمارت اسپنسر رخ داده بود آغاز همه چیز بود. عمارت در واقع یکی از بزرگترین لابراتوارهای B.O.W آمبرلا بود و واضح بود که جدیدترین دستاورد آمبرلا T-Virus عامل این قتلها بود. بلافاصله آمبرلا به من دستور داد تا S.T.A.R.S رو از ماجرا دور نگه دارم اما با شدت گرفتن ماجرا و تحریک شدن احساسات ساکنین شهر S.T.A.R.S چاره ای به جز شروع عملیاتی برای پیگیری این پرونده نداشت. همین موقع بود که دستور دوم به من رسید ، باید تیم S.T.A.R.S رو به منطقه اعزام میکردم تا نتیجه مبارزات اونها بعنوان یک تیم زبده نظامی علیه B.O.W ها بعنوان یک تحقیق برای آزمودن قدرت B.O.W ها ضمیمه تحقیقات آمبرلا بشه و اونها بتونند پتانسیل سلاح هاشون رو در مقابله با تیمهای نظامی بدونند.
از دو تیم S.T.A.R.S اول تیم Bravo رو به منطقه اعزام کردم ، همونطور که انتظار میرفت زبده های تیم براووی S.T.A.R.S تسلیم شدند و به سوژه های آزمایشگاهی مورد نظر شرکت تبدیل شدند. اون موقع بود که تیم Alpha رو تحت عنوان "عملیات جستجو و نجات تیم براوو" به منطقه اعزام کردند. باز هم طبق انتظارات قبلی تیم آلفا هم ارزشهاش رو ثابت کرد و تقریبا همه اعضاش رو از دست داد.
در کل فقط 5 نفر از 11 نفر اعضای تیم S.T.A.R.S زنده موندند. از تیم آلفا کریس ردفیلد ، جیل ولنتاین و بری بورتون و از تیم براوو ربکا چمبرز و انریکو مارینی.
وقت اون رسیده بود که نقشه واقعی خودم رو عملی کنم. وسط این ماجراها میتونستم آخرین دستاورد آزمایشگاه راکون سیتی ، قویترین سلاح بیولوژیکی تولید شده تا اون موقع ، تایرنت ، رو در اختیار شرکت رقیب بزارم. برای اینکار باید اطلاعاتی از قابلیتهای نبرد واقعی و قدرت جنگی هیولا در اختیار اونها میگذاشتم ، و اعضای بازمانده تیم S.T.A.R.S که تا اون موقع قدرت خودشونو ثابت کرده بودند بهترین طعمه بودند. تصمیم گرفتم که یکی از اونها رو مجبور کنم نقش یهودا رو بازی کنه و بقیه رو به سمت تایرنت بکشونه ، یهودای من بری بورتون بود. بری مهربان و حقیقت دوست بود و خانواده اش رو بیشتر از هرچیزی دوست داشت. آدمهایی مثل اون رو میشه خیلی آروم تحت کنترل درآورد ، من فقط مهمترین چیز زندگیش رو ازش گرفتم : خانواده اش. تنها پیش بینی غلط من ، پتانسیل بالای جیل و کریس بود اما به لطف مرد خانه و خانواده بری که یهودا شده بود ، همه چیز طبق خواسته من پیش رفت تا اینکه بطور غیر منتظره ای ورق به سمت دیگه ای برگشت.

مجبور شدم شخصا بوسیله بری انریکو رو از سر راه بردارم چون فهمیده بود که چه کسی پشت همه ماجراهاست. منتظر بری شدم تا نمونه ویروس رو در اتاق تایرنت بیاره و ویروسی که ویلیام بریکین بهم داده بود رو به خودم تزریق کردم. اگر آمبرلا تصور میکرد که من مردم خیلی راحت تر میتونستم به شرکت رقیب منتقل بشم.
بریکین گفته بود که ویروس تاثیر عمیقی داره. ابتدا من رو توی حالت مرگ موقت قرار میده و بعد از اون دوباره به زندگی برم میگردونه ولی اینبار با قدرتهای مافوق انسانی. برای همین اولین نمونه عملیاتی تایرنت رو فعال کردم و بهش دستور دادم تا به من حمله کنه. در حالیکه بعلت خونریزی از هوش میرفتم مطمئن بودم که نقشه هام درست از آب در خواهند اومد.
هیچوقت فکرش رو نمیکردم که هیولای شیطانی کشته بشه. من نه تنها هیولا ، بلکه نقشه ای که براش انسانیتم رو فدا کرده بودم رو هم از دست دادم. حالا هرکسی و هرچیزی که جلوی من قرار بگیره ، از بین خواهد رفت. برای مدت زیادیه که اینطوری بوده ، و برای همیشه به همین ترتیب خواهد بود. به هر قیمتی S.T.A.R.S باید بهای کاری که با من کرده رو بپردازه.

REUC-AlbertWesker.jpg

دو ماه از اون وقایع گذشته بود. برای اینکه بتونم دوباره جایگاهم رو در شرکت جدیدم پیدا کنم با آیدا وانگ همکاری کردم. آیدا هم یک مامور از طرف سازمان بود که برای جاسوسی به آمبرلا فرستاده شده بود. از اول میدونستم که سازنده اصلی ویروس ویلیام بریکینه ، ولی ویلیام نمیدونست که آمبرلا بازی نمیکنه ... با هیچکس.
در نهایت بریکین کشته شد و بزودی نمونه ویروس جدید G-Virus در اختیار آمبرلا قرار میگرفت و آمبرلا برای اینکار تیم بازیافت خودش رو به رهبری هانک سراغ ویلیام فرستاد. وقتی تیم بازیافت دستش به ویلیام رسید اون خودش را با ویروس جدیدش آلوده کرده بود ، ویلیام تبدیل به موجودی شد که خودش خلق کرده بود ، قربانی مخلوق خودش. ویلیام جدید تقریبا تیم بازیافت رو از بین برد. درست بعد از اون T-Virus از طریق موشهای آلوده وارد شهر شد و آمبرلا با بدترین سناریوی خودش روبرو شد.
شهروندان متشخص راکون سیتی تبدیل به ارتش زامبی شدند و شهر به سمت سرنوشت شوم خودش و ویرانی سقوط کرد. انسانها در مقابل زامبیها هیچ شانسی نداشتند ، آمار بازمانده ها به کمتر از 4 درصد رسیده بود ، در بین این آشوب آمبرلا در آزمایشگاههای اروپای خودش هیولای جدیدی ساخت که تصمیم گرفتند از اون بعنوان الهه انتقام خودشون استفاده کنند : Nemesis. نمسیس نمونه ای با هوش ارتقاء یافته بود و دستور داشت تا آخرین بازمانده S.T.A.R.S رو که در شهر بود از بین ببره ، جیل ولنتاین. واضح بود که سازمان ما هم باید نمونه اطلاعاتی از نمسیس هم بدست بیاره.
از طرفی آمبرلا یک Tyrant دیگه رو هم برای از بین بردن لیان اسکات کندی و کلیر ردفیلد که سعی در افشا کردن فعالیتهای آمبرلا داشتند به راکون سیتی فرستاد.
بعد از اون به اطلاعات جدیدی دست پیدا کردم ، بریکین یافته هاش رو از سالها تحقیق در گردنبند دخترش شِـری پنهان کرده بود. احتمالش خیلی زیاد بود که نمونه ای از G-Virus هم اونجا باشه.
در حالی که آمبرلا مشغول پوشوندن فاجعه راکون سیتی بود ، من آیدا رو فرستادم تا زودتر از آمبرلا شری رو پیدا کنه. و من که "مرده بودم" باید در سایه ها به کارم ادامه میدادم. وظیفه اول یک جاسوس اینه که بدون هیچ عاطفه و احساسی مثل یک ماشین ماموریتش رو انجام بده اما ملاقات آیدا با لیان اسکات کندی ، باعث ایجاد یکسری احساسات در اون شد. غریزه من احساس خطر میکردند باید سریعتر کاری میکردیم. و مثل همیشه غرایز من اشتباه نمیکردند. در حالیکه آیدا تقریبا دستش به نمونه ویروس رسیده بود ، احساسات و علاقه ای که به لیان داشت اونو تقریبا به کشتن داد. اما هنوز استفاده هایی برای ما داشت ، باید اونو نجات میدادم. سازمان فشار زیادی برای بدست آوردن نمونه ویروسی که لیان دور انداخته بود، وارد میکرد اما هانک ، تنها بازمانده تیم بازیافت آمبرلا زودتر از ما ویروس رو بدست آورد.
تنها انتخاب باقیمانده استفاده از ویلیام بریکینِ هیولا بود ، میتونستیم از اون برای از بین بردن لیان و کلیر استفاده کنیم و از این طریق هم نمونه ویروس رو بدست بیاریم و هم اطلاعات نبرد G-Virus رو ثبت کنیم. با اینکه بریکین در نبرد با لیان و کلیر شکست خورد ولی آیدا موفق شد نمونه ویروس رو از بدن مرده اون بدست بیاره.
صبح روز بعد دولت برای متوقف کردن شیوع ویروسی شهر رو بمباران کرد و نابود کرد که این هم البته دلیل جعلی دیگری بود. بعد از این کلیر برای پیدا کردن برادرش به اروپا رفت و لیان به تشکیلات زیر زمینی که علیه آمبرلا فعالیت میکردند پیوست.
شری جاش پیش ما امنه. من هیچوقت ویلیام بریکین رو دست کم نگرفتم ، یه چیزی در این دختر کوچک وجود داره ...

weskerdvd_back.sized.jpg

بعد از یک مدت کم کاری دوباره اومدم :دی دی وی دی Wesker's Report II بزودی به دستم میرسه و ترجمش رو میزارم روی سایت یک وختی فکر نکنین فقط Silent Hill ـه که Lost Memories داره ، ما هم Wesker's Report و Aida's Report داریم :-> :پـی
 
گزارش آلبرت وسکر
بخش دوم - قسمت اول​

تابستان 20 سال پیش بود که برای اولین بار در 18 سالگی اینجا رو دیدم. هنوز میتونم بوی هوایی که از بین ملخهای هلیکوپتر توی دماغم میخورد رو حس کنم. عمارت از بالا کاملا عادی به نظر میرسید ولی از روی زمین چیزی دربارش احساس میکردم که حتی میترسیدم چند قدمی به جلو بردارم. ولی ویلیام که 2 سال از من کوچکتر بود هیچ علاقه ای به کار دیگه ای به جز خوندن تحقیقاتش نداشت.

تقریبا 2 روزه که به اینجا منتقل شدیم ، درست همون روزی که تصمیم گرفتیم آزمایشگاه خودمون رو تعطیل کنیم ، این یا با دقت برنامه ریزی شده بود یا کاملا اتفاقی بود ؛ فقط اسپنسر میدونه. اینجا آزمایشگاه کوههای آرکلی ، جایی ـه که اسپنسر شخصا برای تحقیقاتش روی T-Virus ساخته ...

وقتی از هلیکوپتر پیاده شدیم مدیر آزمایشگاه کنار آسانسور منتظر ما بود ، حتی اسم یارو رو یادم نمیاد و اصلا هم مهم نیست ، آزمایشگاه دیگه از اون لحظه متعلق به من و بریکین بود. ما دسترسی کامل به تمام آزمایشگاه رو تحت عنوان مهندسین ارشد آزمایشگاه داشتیم که البته این هم بخشی از نقشه های خود اسپنسر بود ، ما با دقت انتخاب شده بودیم. کاملا به مدیر آزمایشگاه بی توجه بودیم ، من که دیروز با دقت نقشه ای از محل رو به خاطر سپرده بودم و ویلیام هم کلا برای دیگران وقتی نداره ، معمولا ما دو نفر در عرض 5 ثانیه همه رو از کوره درمیبردیم ! ولی مدیر آزمایشگاه هیچ عکس العملی نشون نمیداد ...

من اون زمان جوان خودخواهی بودم و متوجه دلیل این بی توجهی مدیر آزمایشگاه نشدم ، اما الان میبینم که ما به ساز اسپنسر میرقصیدیم و مدیر آزمایشگاه بهتر از من اون رو میشناخت ، بنابراین نگرانی از حرکات ما نداشت.

تمام مدتی که در آسانسور بودیم ویلیام سرش تو برگه هاش بود. تحقیقی درباره ویروس Ebola که تقریبا 2 سال پیش در آفریقا کشف شده بود. حتی الان هم خیلیها روی Ebola تحقیق میکنند اما به دو دلیل متفاوت : عده ای میخوان جان مردم رو نجات بدند ... عده ای هم برای مقاصد شیطانی.

90 درصد کسانی که با Ebola آلوده میشدند میمردند. بافتهای بدن فقط ظرف 10 روز از بین میرفتند ، هیچ واکسن یا درمانی وجود نداشت و واضحه که استفاده Ebola بعنوان سلاح شیمیایی چقدر وحشتناک میتونه باشه. البته پیمان ممنوعیت استفاده از سلاحهای بیولوژیکی مدتها بود که تصویب شده بود و مطالعه پتانسیل ویروس برای تبدیل شدن به یک سلاح کاملا ممنوع بود ، اما مطالعه بر روی ویروس برای مقابله با سلاحهای بیولوژیکی تولید شده از اون توسط دیگران هیچ ممنوعیتی نداشت. خط خیلی خیلی باریکی این دو تحقیق رو از هم متمایز میکنه و بهتره بگم هیچ فرقی بین این دو تحقیق وجود نداره چون باید بدونید چجوری ویروس تبدیل به یک سلاح میشه تا باهاش مقابله کنید.

این یعنی میشه وانمود کرد که در آزمایشگاه مشغول تحقیق برای دست یافتن به یک راه حل و درمان برای ویروس هستی در حالی که هدف واقعی کاملا بر خلاف این باشه. اما ویلیام فعلا هیچ علاقه ای به هیچ کدوم از این دو مقوله نداشت ، ویروس هنوز خیلی معیوب و ناقص بود.

اولا ویروس خیلی سریع در مقابل نور آفتاب از بین میره و فقط چند روز خارج از محیط میزبان دووم میاره. دوما ویروس وقت کافی برای انتقال به میزبان دوم رو پیدا نمیکنه چون میزبان اصلی خیلی سریع از پا درمیاد. و در آخر ویروس از طریق مدفوع و ادرار خیلی سریع دفع میشه ، حتی ممکنه قبل از شروع فعالیتش از بدن خارج بشه.

حالا به این فکر کنید : چی میشه اگه کسی که به ویروس آلوده شده باشه بلند شه و راه بره ؟ و تقریبا در حالت اغما بتونه با افراد غیر آلوده تماس فیزیکی برقرار کنه ؟ ژنهای Ebola از نوع RNA هستند ، ژنهای RNA میتونند ژنهای انسان رو تغییر بدند و این تغییر میتونه انسان رو تقریبا فنا ناپذیر کنه ، مثل هیولاها !

ebola.jpg

این موجود میتونه یک سلاح بیولوژیکی انسانی باشه. در حالیکه تمام خواسته ها و انگیزه هاش بعنوان یک انسان مرده ، هنوز بقیه انسانها رو تا وقتی که زنده است آلوده میکنه. خوشبختانه Ebola این خاصیتش رو در معرض نمایش نگذاشته بود و ما میتونستیم از این قابلیت Ebola برای خودمون استفاده کنیم.

سازمان آمبرلا که تقریبا کاملا توسط اسپنسر اداره میشد سازنده اولین سلاح زنده بیولوژیکی محسوب میشد. شرکت رسما در کار تولید دارو و مواد شیمیایی و دستیابی به درمان برای ویروسهای مختلف بود اما در واقع به جرئت میتونم بگم بزرگترین تولید کننده و محقق سلاحهای بیولوژیکی دنیا بود. به نظر میرسید کشف ویروس مادر که میتونست ژنها رو تغییر بده آغازگر تمام اینها بود.

برای ساخت سلاحهای بیولوژیکی انسانی ما مجبور بودیم که ویروس معیوب Ebola رو تغییر بدیم و تا حد امکان نقایصش رو برطرف کنیم. حاصل این تغییرات و تکاملها پروژه T-Virus بود. ویروس مادر یک ویروس RNA بود ، این ویروسها استعداد این رو دارند که به راحتی تغییر کنند. این ویژگی به ما این اجازه رو میداد که به راحتی ضعفها رو برطرف و قدرتها رو افزایش بدیم و در ویژگی های خاصی از اون دست ببریم.

ویلیام روی این فکر میکرد که اگر بتونیم ویروس کامل شده مادر رو با Ebola ترکیب کنیم تا بتونیم ویژگیهای هردوی اونها رو داشته باشیم. بالاخره بعد از مدت طولانی انتقال تحت تدابیر شدید امنیتی سوژه آزمایشگاهی ما به دستمون رسید. حتی ویلیام هم از نگاه کردن بهش خودداری میکرد ... باید بگم وحشتناک بود.

ما هیچی درباره اون دختر نمیدونستیم. اون بزرگترین راز آزمایشگاه آرکلی بود. مدارک نشون میداد که از اول ساخته شدن عمارت اینجا بوده ، هیچکس نمیدونه چرا و چطوری ولی اون اینجا بوده. اون نمونه انسانی بود که آزمایشات T-Virus روی اون انجام میشد. آزمایشات از سال 1967 شروع شده بود و طبق مدارک 11 سال بود که دخترک بیچاره تزریقات پیاپی نمونه های آزمایشگاهی ویروس رو تحمل میکرد.

ویلیام زیر لب چیزی زمزمه کرد ، نمیدونم لعنت کرد یا تحسین ! هر دومون احساس کردیم که راه برگشتی نداریم ، در واقع اسپنسر با نشون دادن دخترک به ما فهمونده بود که یا این آزمایشات با موفقیت به اتمام میرسه یا ما هم مثل اون موش آزمایشگاهی خواهیم شد. دیدن اون دختر در حالیکه به یک تخت پوسیده بیمارستان زنجیر شده بود چیزی رو در وجدان ما بیدار کرد. واقعا نقشه اسپنسر چی بود ؟


T_Virus.jpg
 
گزارش وسکر 2 ، بخش دوم
جولای 1981

امروز یک دختر 10 ساله به سمت محقق ارشد آزمایشگاه قطب جنوب آمبرلا منصوب شد : آلکسیا اشفورد ، من الان 21 سال دارم و بریکین 19 سال.

خیلی سریع شایعات مربوط به آلکسیا در بین محققین آزمایشگاه آرکلی پخش شد. اسم خانواده اشفورد برای محققین قدیمی که مدت زیادی در آمبرلا فعالیت داشتند یک افسانه محسوب میشد ، هر وقت آزمایشات به بن بست میرسید میتونستیم از گوشه و کنار زمزمه هایی مبنی بر اینکه کاش دکتر اشفورد بزرگ اینجا بود میشنیدیم. مطمئنا دکتر اشفورد دانشمند بزرگی بوده ، یکی از بنیان گذاران آمبرلا و جزو تیمی که برای اولین بار ویروس مادر رو کشف کردند و پروژه T-Virus رو آغاز کردند ، هرچند درست بعد از اینکه آمبرلا تاسیس شد دکتر اشفورد مُرد. الان 30 سال از مرگ اون میگذره ، واقعا چرا باید از اشفوردها اینقدر انتظار داشته باشیم ؟ واضحه که آزمایشگاه قطب جنوب مدتهاست بعد از مرگ دکتر ادوارد هیچ دستاوردی نداشته.

پس نباید از نوه ارشد خانواده آلکسیا انتظار زیادی داشته باشیم ، هرچند از روز زیردست های خرفت ما شروع کرده بودند به گفتن اینکه کاش خانم اشفورد اینجا بود.

به نظر میرسید تا وقتی که با احمق هایی مثل اینها که فقط از روی شجرنامه آدمها دربارشون قضاوت میکردند و هیچ نگاهی به ارزشهای خود فرد نداشتند کار میکنیم ، دیگه نمیتونیم از این آزمایشگاه حاصلی برداشت کنیم. این احمقها هیچ ابتکاری نداشتند و تا آخر عمرشون یک محقق ساده باقی میموندند ، هرچند همون موقع هم یک پاشون لب گور بود. اما من نه ، من فرق داشتم ، من درست قضاوت میکردم.

اگر من ، بعنوان محقق ارشد احساساتی میشدم ، ساخت T-Virus حتی بیشتر به تاخیر میفتاد. برای دست یافتن به حاصل یک نفر باید آرامش خودش رو حفظ کنه و تصمیمات دقیق و مناسب رو با در نظر گرفتن شرایط بگیره.

یک ایده به ذهنم رسید :
موفقیت تحقیقات به این بستگی داشت که چطور از این موجودات باستانی استفاده کنیم ، با توجه به اینکه محققین قدیمی شرکت هر لحظه ممکن بود لنگاشون سیخ بشه ، چطور میشد اگه از اونا برای انجام خطرناکترین آزمایشات استفاده میکردیم ؟ هنر یک مدیر اینه که از تمام عوامل اطرافش به نفع رسیدن به هدفش استفاده کنه. اما مشکل ویلیام بود ، بریکین واقعا تبدیل به یک عنصر آزاد دهنده شده بود ، واکنشهای اون نسبت به شایعات مربوط به آلکسیای 10 ساله واقعا احساسی و رقت انگیز بود.

هرچند ویلیام هیچوقت به زبون نمیاورد ، اما همیشه از اینکه در سن 16 سالگی به سمت محقق ارشد انتخاب شده بود احساس افتخار میکرد ، اما این دختربچه 10 ساله آرزوهای ویلیام رو نقش بر آب کرده بود. فکر میکنم اولین باری بود که ویلیام احساس شکست میکرد. اون هیچوقت نمیتونست کسی جوونتر و موفقتر از خودش رو تحمل کنه ، خصوصا یک زن.

غیر قابل تصور بود که ویلیام از چنین فاصله دوری ، درگیر احساسات شخصی شده باشه در حالیکه مدتها بود هیچ پیشرفتی در آزمایشگاه قطب نیفتاده بود. به هر حال ویلیام هنوز جوان و نابالغ بود و وظیفه من بود که کمکش کنم خودش رو دوباره پیدا کنه. در سه سال اخیر تازه تحقیقات ما وارد فاز دوم شده بود.

ما به قدری T-Virus رو ارتقاء دادیم که بالاخره تونستیم سلاح های زنده بیولوژیکی شرکت رو به مرحله تولید برسونیم ، موجوداتی که اسم "زامـبـی" براشون انتخاب شده بود. هرچند ویروس هیچوقت نتونسته بود که ژنهای انسان رو 100 درصد تغییر بده ، چون ویروس برای یک نوع ژن واحد تعبیه شده بود در حالیکه ژنهای هیچکس مثل شخص دیگری نیست.

10 درصد انسانها میتونستند از حمله ویروس جون سالم به در ببرند و از آلودگی ویروسی در امان باشند ، حتی اگه یه زامبی اونها رو آلوده کنه ، هرچقدر هم تلاش کردیم هیچ کاری برای افزایش قدرت آلودگی ویروس بدست نیاوردیم. اما با اینکه 90 درصد به اندازه کافی میزان مناسبی برای ساخت سلاح بیولوژیکی به نظر میرسید ، به نظر میرسید اسپنسر هنوز راضی نشده ، رئیس ما یک سلاح فوق العاده میخواست که به تنهایی یک جمعیت کامل رو نابود کنه ، اما برای چی ؟

اساسا یکی از خاصیتهای ساخت سلاح بیولوژیکی و ویروسی هزینه های کم اونه ولی تحقیقات ما درباره سلاحهای زنده داشت بیش از حد گرون میشد. اسپنسر اگر به فکر سود مالی بود هیچوقت این مسیر رو انتخاب نمیکرد. شاید اگر درباره ساخت یک سلاح عادی قوی صحبت میکردیم میشد درباره فروختن اون فکر کرد اما ساخت چنین سلاحی بدون شک با هیچ منطق مالی و حسابداری جور در نمیومد.

چرا اسپنسر اصلا توجهی به هزینه های هنگفت ما نداشت ؟اگر هدف اسپنسر تخت تاثیر قرار دادن کلیه صنایع جنگی از طریق تغییر دادن ماهیت جنگ بود کمی منطقی به نظر میرسید اما هنوز من از اهداف اصلی اون خبر نداشتم.

جدا از اهداف اسپنسر ویلیام روی نوع پیشرفته تری از سلاح زنده کار میکرد. گونه ای خاص با قابلیتهای بالای نبرد. اون برای ساخت این نمونه فقط از ژنهای انسان استفاده نمیکرد ، بلکه ژنهای موجودات گوناگونی مثل قورباغه رو هم به اون اضافه میکرد. حاصل هیولایی شد که تقریبا تمام موجودات زنده رو از بین میبرد. اونهایی که لباس ضد گلوله داشتند ، اونهایی که لباس ضد مواد شیمیایی داشتند و تمام کسانی که از آلودگی ویروسی جون سالم به در برده بودند. این موجود شکارچی Hunter نام گرفت. اما مجبور شدیم آزمایشات رو مدتی معلق کنیم ، تا بتونیم سوژه ها رو از دست ویلیام نجات بدیم !!

ویلیام که تمام خشم بی معنی خودش رو متوجه آلکسیا کرده بود شروع به نشون دادن رفتارهای غیر طبیعی کرده بود. اون تمام شب رو کار میکرد و آزمایشات عجیب و البته ناموفق انجام میداد. من و افرادم سعی میکردیم که بافتهای آسیب دیده رو قبل از اینکه نمونه های آزمایشگاهی کشته بشن نجات بدیم اما نمیتونستیم به گرد سرعت خرابکاری ویلیام برسیم ! مدیر آزمایشگاه بدون توجه نمونه های آزمایشگاهی ویلیام رو تامین میکرد ولی اونها مدت زیادی زیر دست آزمایشات اون دووم نمیاوردند.

ویلیام جهنم درست کرده بود ، اما نمونه آزمایشگاهی دختر از این جهنم زنده بیرون اومد. اون الان 28 سالش شده بود و 14 سال بود که در آزمایشگاه زندانی بود. تعداد بیشمار تزریق ویروس مغزش رو زائل کرده بود و هیچ عملکرد منطقی از اون شاهد نبودیم ، اما اگر عقلی براش باقی مونده بود مطمئنا مردن تنها چیزی بود که از ما میخواست.

چرا فقط اون زنده مونده بود ؟ نتایج بررسی های ما هیچ تفاوتی بین اون و بقیه نمونه های آزمایشگاهی نشون نمیدادند ، باید وقت زیادی رو صرف پیدا کردن جواب میکردیم.

من کم کم داره با بازخوانی اینها به قوت داستان RE5 ایمان میارم. Haruo Murata که گویا از نویسندگان این گزارش وسکر و کلا ضمیمه های رزیدنت ایول هم بوده و نسخه 4 رو هم ایشون نوشته ، کلا مثکه خیلی وقته برای نسخه پنجم بازی برنامه هایی داره. اینکه اسم بیوتروریسم رو آوردن و این نقشه هایی که اسپنسر برای تغییر دادن ماهیت جنگ از گلوله به این هیولاها داشته الان داره برای من روشن میشه. و شک نکنید اون بابایی که روی کشتی به کریس و شوا میگه " به موقع برای آتیش بازی اومدین" قصد داره یه حمله ویروسی از طریق موشک رو انجام بده ، پشت سرش هم میتونید موشکهای آماده شلیک رو ببینید :دی و این فیلم جدید Degeneration هم سرگذشت تمام شخصیتهای بازی رو نشون خواهد داد. لیان و بقیه که حالا همگی برای یه تشکیلات ضد بیوتروریسم کار میکنن 4 ساعت فرصت دارن تا جلوی انتشار ویروس رو بگیرن وگرنه تمام ایالت متحده آلوده میشه ، و B.S.A.A فرودگاه رو کاملا میبنده تا این 4 ساعت سپری بشه ...
من الان دارم با Sony Pictures مصاحبه کنم و اطلاعاتی درباره این فیلم هم ازشون بگیرم !

موفق باشید
 
Wesker's Report 2 / Part 3
December 31, 1983

ششمین زمستان من در آزمایشگاه آرکلی.

دو سال راکد و بی حاصل رو بدون هیچ دستاوردی پشت سر گذاشتیم ، اما بالاخره ورق به سمت ما برگشت. علت هم گزارشی بود که اون روز صبح دریافت کردیم. آلکسیا در آزمایشگاه قطب جنوب کشته شده بود.

گفته شده بود آلکسیا بطور اتفاقی خودش رو با ویروس T-Veronica که خودش ساخته بود آلوده کرده بود. در اون زمان آلکسیا 12 سال داشت و برای انجام چنین آزمایشات خطرناکی خیلی جوان بود.

شایعاتی به گوش میرسید مبنی بر اینکه آلکسیا تعمداً خودش رو با ویروس آلوده کرده اما زیاد عقلانی نبود ، به نظر من آلکسیا با مرگ پدرش که سال گذشته اتفاق افتاد خیلی کنار نیومده بود و دچار خطا شده بود.

بعد از مرگ آلکسیا برادر دوقلوش آلفرد تحقیقات اون رو ادامه داد ، تنها فامیل آلکسیا. به نظر میرسید خاندان آشفورد بعد از آلکسیا کاملا از بین رفته بودند ، هیچکس از آلفرد انتظار هیچ دستاوردی نداشت. همونطور که حدس میزدم افسانه ای که دور این خاندان رو گرفته بود چیزی به جز "افسانه" نبود.

مرگ آلکسیا ویلیام رو تغییر داد ، یا باید بگم دوباره اونو به ویلیام بریکینی که من میشناختم تبدیل کرد. با مرگ آلکسیا محققین زیردست ویلیام بیشتر به اون احترام میگذاشتند و ویلیام دوباره جایگاهش رو بدست آورده بود. دیگه هیچکس با پتانسیل بالاتر از اون در سیستم نبود ، هرچند هنوز هم صحبت درباره آلکسیا جلوی اون ممنوع شده بود. ویلیام با اینکه من یک نمونه از ویروس T-Veronica رو بدست بیارم بشدت مخالفت کرد ، باید منتظر میموندم تا در فرصت مناسب حقیقت رو راجع به تحقیق آلکسیا بفهمم . با اینکه ویلیام به موقعیت قدرتمندتری منتقل شد ولی هیچوقت بزرگ نشده بود ، البته اون روزها من مسائل مهمتری داشتم که باید دربارشون اطلاعات بدست میاوردم.

آزمایشگاه آرکلی درست وسط کوهپایه های شمال راکون سیتی واقع شده بود و در اعماق یک جنگل بزرگ بنا شده بود. من معمولا برای قدم زدن اونجا میرفتم ولی هیچکس رو نمیدیدم ، هلیکوپتر تنها راه ورود و خروج به آزمایشگاه بود. برای کم کردن خطر انتقال ویروس به محیطهای خارجی در صورت شیوع ویروس ، عدم دسترسی به محیط بیرون و نبودن مردم یکی از مهمترین عوامل در ساخت آزمایشگاههایی مثل این بود. اما سلاحهای بیولوژیکی به این سادگیها نیستند ، T-Virus فقط انسانها رو آلوده نمیکرد.

هیچ ویروسی فقط یک نوع ناقل رو انتخاب نمیکنه ، مثلا ویروس آنفولانزا به جز انسانها میتونه پرندگان ، خوکها ، اسبها و حتی شیرهای دریایی رو آلوده کنه. مساله وقتی پیچیده تر میشه که ویروس همه موجودات یک خانواده رو آلوده نمیکنه ، مثلا وقتی یک نوع پرنده آلوده میشه ممکنه نوع دیگر از همون خانواده سالم بمونه ، این تقریبا این موضوع رو که تمام ناقلین و میزبانهای یک ویروس رو بشناسیم غیرممکن میکنه ، اما مشکل بزرگتر قابلیت انتقال فوق العاده وسیع T-Virus بود.

درحالیکه ویلیام زیاد به این امر اهمیت نمیداد ، من شروع به بررسی احتمال آلودگی دیگر گونه های جانوری با T-Virus کردم ، نتیجه خیلی جالب بود. من کشف کردم که T-Virus تقریبا میتونه یک نوع و یا حتی همه انواع از هرگونه جانوری رو آلوده کنه ، نه تنها انسانها و حیوانات ، بلکه گیاهان ، حشرات ، ماهی ها و ... تقریبا همه گونه های جانوری قابلیت میزبانی و انتقال T-Virus و البته ، تغییر یافتن ژنهاشون توسط ویروس رو داشتند. وقتی در جنگل گشت میزدم همیشه این رو از خودم میپرسیدم ، چرا اسپنسر اینجا رو انتخاب کرده بود ؟

گونه های بسیار زیادی در این جنگل زندگی میکردند ، اگر ویروس منتشر میشد و با یکی از موجوداتی که توانایی میزبانی ویروس رو داشتند ارتباط برقرار میکردند چه اتفاقی میفتاد ؟ مثلا آلودگی حشرات ، امکان تغییر در ژنهای اونها بسیار کم بود ولی حشرات به سرعت میتونستند تکثیر بشند و آلودگی رو گسترش بدند.
آلودگی چقدر میتونست پیشرفت کنه ؟ فرض کنیم گیاهان توسط ویروس آلوده بشند ، در این صورت میشد جلوی کنترل شیوع ویروس رو گرفت ، با فرض اینکه گیاهان قابلیت حرکت و جابه جایی رو ندارند. اما یک مشکل بزرگ وجود داره ، گرده افشانی گیاهان چی ؟ گیاهان میتونند گرده های آلوده رو تا کیلومترها پخش کنند.

آزمایشگاه آرکلی فوق العاده خطرناک و بدور از سیاستهای امنیتی ساخته شده بود. اشفوردها خیلی محافظه کارانه قطب جنوب رو انتخاب کردند تا از تماس با جانداران زنده حتی المقدور دوری کنند ، ولی به نظر میرسید آزمایشگاه آرکلی برای این ساخته شده بود که ویروس رو گسترش بـده !!! اما این ممکن نبود ... اسنپسر از ما چی میخواست ؟ اون دنبال چی بود ؟

این افکار خیلی مهمتر بودند که بشه در محیط آزمایشگاه پخششون کرد ، تنها کسی که میشد دربارشون باهاش حرف زد بریکین بود و واضح بود که صحبت کردن با ویلیام در این مورد هیچ فایده ای نداشت. من به اطلاعات بیشتری نیاز داشتم.

اون موقع بود که فهمیدم چقدر محصور هستم و در چه جایگاه محدودی قرار دارم. برای فهمیدن مقاصد واقعی اسپنسر باید به جایگاهی منتقل میشدم که دسترسی بیشتری به اطلاعات مختلف داشته باشم. هیچ درنگی برای ول کردن جایگاه فعلیم برای رسیدن به اهدافم نداشتم ، اما نباید تعجیل میکردم ، اگر اسپنسر به مقاصد واقعی من مشکوک میشد بازی برای همیشه تموم میشد.

روی تحقیقم با ویلیام متمرکز شدم تا نزارم اهداف واقعیم بهم خیانت کنند. درحالیکه ما خودمون رو سرگرم تحقیق کرده بودیم ، کاملا درباره سوژه زن آزمایشگاه فراموش کرده بودیم. یک شکست ، عدم موفقیت ، بدون هیچ استفاده ای. برای این بهش میگفتیم شکست که نمیتونستیم هیچ اطلاعات با ثبات و صحیحی ازش بدست بیاریم ، تا اینکه اون آزمایش انجام شد ، 5 سال بعد ...
 
Wesker's Report 2 - Part 4
July 1, 1988


الان یازدهمین تابستونیه که در آزمایشگاه آرکلی مشغول کاریم. من 28 سالم شده و ویلیام ازدواج کرده و یک دختر 2 ساله داره. همسرش هم از محققین آزمایشگاه بود. به سختی میشد باور کرد درحالی که هردوی اونهای اینجا کار میکردند ازدواج کنند و بچه ای هم بدنیا بیارند. از طرف دیگه چون ویلیام باهوش و متفاوت بود با وجود تأهل هنوز اونجا کار میکرد. فقط دیوونه ها اونجا موفق میشدند.

در این 10 سال تحقیق ما وارد مرحله سوم شده بود. ما سعی داشتیم هیولایی بسازیم با توان جسمی و نبرد بالا و البته باهوش ، موجودی که بتونه از دستورات پیروی کنه و برنامه ریزی بشه و مثل یک سرباز بیولوژیکی عمل کنه. تایرنت Tyrant اسمی بود که برای اون انتخاب کرده بودیم.

اما از همون ابتدا مانع بزرگی جلوی کارمون قرار داشت. پیدا کردن سوژه مورد نظر برای تبدیل کردن اون به Tyrant خیلی سخت بود. تعداد افرادی که از لحاظ ژنتیکی آمادگی پذیرایی این آزمایشات رو داشتند خیلی محدود بود.
این ناشی از طبیعت T-Virus بود. ویروس طوری بود که تقریبا همه انسانها میتونستند برای تبدیل شدن به Hunter یا Zombie میزبان ویروس بشن ، ولی اشتباهی در تغییر دادن مغز سوژه داشت و بشدت سطح کیفی مغز سوژه رو کاهش میداد. برای اینکه سوژه بتونه تبدیل به یک تایرنت بشه باید هوش سوژه در سطح خاصی نگاه میداشتیم ، بنابراین ویلیام نمونه ای دیگه از ویروس رو تهیه کرد که میتونست آسیب بسیار کمتری به مغز سوژه بزنه.

اما مشکل دیگه ای سر راهمون قرار گفت. انسانهایی که از لحاظ ژنتیکی با این نمونه ارتقاء یافته ویروس همخوانی داشته باشند فوق العاده کم بودند. فقط یک نفر از هر 10 میلیون نفر میتونست با این ویروس جدید آلوده بشه و بقیه به زامبی تبدیل میشدند.

امکانش خیلی کم بود که بتونیم همچین نمونه ای پیدا کنیم ، حتی اگه تمام ایالت متحده رو میگشتیم فوقش میتونستیم 50 نفر نزدیک به مشخصات مورد نیاز ما پیدا کنیم. از همون ابتدا تحقیق ما به بن بست رسیده بود.
تا اینکه یک روز شایعاتی شنیدیم مبنی بر اینکه یکی از آزمایشگاههای اروپائی در حال ساخت نسخه سومی از سلاح زنده بیولوژیکی بودند ، پروژه Nemesis .

من به سرعت یک نمونه از این پروژه رو به آزمایشگاه خودمون آوردم ( البته نمیشه گفت کاملا طبق مقررات شرکت اینکار رو انجام دادم ) بریکین کاملا مخالف اینکار بود اما موفق شدم وادارش کنم به اینکار تن بده. اون میدونست که پروژه پیشرفتی نمیکرد مگر اینکه سوژه مورد نظر رو پیدا کنیم ... یا دستمون به نمونه ای از نمسیس برسه. بالاخره یک شب ، نیمه های شب بود که یک بسته به از طرف آزمایشگاه اروپای آمبرلا به دست ما رسید.

نمونه اولیه نمسیس.

بدست آوردن این نمونه از آزمایشگاه فرانسه مثل کندن یک مو از خرس بود ، من خیلی کارها برای بدست آوردن نمسیس کردم ، اما مطمئنا بدون حمایتهای شخص اسپنسر امکان پذیر نبود. بریکین هیچ علاقه ای به نمونه نشون نمیداد ، اما بالاخره اهمیت انجام این آزمایش رو قبول کرد. این نمونه آزمایشگاهی با ایده های کاملا متفاوتی ساخته شده بود.
نمسیس یک موجود زنده با خصوصیات انگلی بود که با تغییرات ژنتیکی خاص ساخته شده بود. یک بدن زنده بدون هیچ هوش و عملکردی که به خودی خود هـیـچ کاری نمیکرد. اما وقتی با استفاده از خصوصیات انگلی به مغز میزبان میچسبید ، کاملا اون رو تحت کنترل درمیاورد و دستورات صادر شده رو توسط بدن میزبان اجرا میکرد و استعداد ذاتی که برای نبرد داشت رو به اون منتقل میکرد. این انگل بصورت جداگانه و صرفا متمرکز روی هوش طراحی شده بود و بنا بود با بدن آزمایشگاهی طراحی شده ادغام بشه و نسل سوم سلاحهای بیولوژیکی رو بوجود بیاره.
اگر موفق میشدیم دیگه نیازی نبود درباره مشکلاتی که قبلا بهشون برخورده بودیم نگران باشیم ، اما باز هم مشکل جدیدی بوجود اومد. میزبانهای نمسیس واکنشی که مد نظر ما بود رو نشون نمیدادند.

لیستی که همراه نمونه بود یک طومار مرگ بود. کسانی که نمسیس به مغزشون متصل میشد فقط 5 دقیقه زنده میموندند. مشخص بود که نمسیس در مراحل اولیه آزمایش بوده و هنوز خیلی راه داشت تا تبدیل به اونچیزی که ما میخواستیم بشه. اگه موفق میشدیم نمونه های میزبان نمسیس رو زنده نگه داریم اونوقت از کل آزمایشگاهای آمبرلا جلو میزدیم. هدف من این بود که از نمونه آزمایشگاهی زن استفاده کنیم ، با قابلیت عجیب و غریبش که از تمام آزمایشات جون سالم به در میبرد ، ممکن بود بعد از آلودگی با نمسیس زنده بمونه ، حتی اگر هم میمرد چیزی رو از دست نمیدادیم.
اما آزمایشات ناگهان کاملا مسیرش عوض شد. بعد از آلوده شدنش با نمسیس ، وقتی انگل سعی داشت وارد مغزش بشه کاملا ناپدید شد ! ما مبهوت شده بودیم و نمیدونستیم چه اتفاقی افتاده ، هیچوقت فکر نمیکردیم که بتونه انگل رو تحت کنترل خودش دربیاره ، این تازه فقط شروع کار بود. تا اون موقع به سختی زنده بود ولی بعد از این آزمایش انگار چیزی در درونش بیدار شده بود. باید دوباره از اول اونو مورد آزمایش قرار میدادیم.

در ده سال گذشته اون هر دقیقه مورد آزمایش قرار میگرفت اما ما تصمیم گرفتیم که تمام اطلاعات گذشته رو رها کنیم و دوباره اونو آزمایش کنیم ، بعد از 21 سال بودن در این آزمایشگاه ، چیزی که هیچکس تابحال ندیده بود در درون اون داشت خودش رو نشون میداد.

بعد از آزمایشات بسیار ، فقط ویلیام متوجه اون شد. مطمئنا چیز کاملا متفاوتی در اون زن وجود داشت ، چیزی که فراتر از آزمایشات مربوط به T-Virus میشد و مارو به سمت و سوی کاملا جدیدی کشوند. این آزمایش شروع پروژه G-Virus بود که تقدیر همه مارو عوض کرد
 
ٌWesker's Report 2 - Final Part
July 31, 1995


دوباره تابستون شده و 17 سال از زمانی که برای اولین بار به آزمایشگاه آرکلی اومدم میگذره.هربار که اونجا میرفتم یاد بوی عجیب باد روز اولی که به اینجا اومدم میفتم. هیچی تغییر نکرده ، حتی ساختمون و چیزهای اطرافش همون عمارت اسپنسر قدیمی هستن. میتونم بریکین رو ببینم که روی محل فرود هلیکوپتر منتظرمه. مدت زیادیه که ندیدمش ، چهار سال از زمانی که آزمایشگاه آرکلی رو ترک کردم میگذره.

بلافاصله بعد از اینکه پروژه G-Virus ویلیام قبول شد من درخواست انتقالم رو برای منتقل شدن به بخش اطلاعات ارائه کردم و بالافاصله قبول شد. باید برای همه طبیعی میبود که من از کار تحقیقی کنار بکشم و دنبال تغییر برم. حقیقتش این بود که پروژه G-Virus فراتر از توانمندی های من بود ، حتی اگر دلایل خودم رو برای دنبال کردن اهداف اسپنسر نداشتم ، مطمئن بودم که زمان من برای یک محقق بودن به اتمام رسیده.

حتی با وجود باد قویی که از هلیکوپتر منتشر میشد ، بریکین سخت مشغول مطالعه برگه های تحقیقش بود. به نظر میرسید هنوز هم به آزمایشگاه آرکلی سر میزنه. اون دیگه اونجا کار نمیکرد ، مدتی قبل به یک آزمایشگاه زیرزمینی درست زیر راکون سیتی منتقل شد ، آزمایشگاه شخصی ویلیام بریکین برای کار روی پروژه G-Virus.

بزارید رک باشم ، چهار سال پیش فکر نمیکردم که اسپنسر با پروژه G-Virus موافقت کنه. G-Virus کاملا مغایر با نقشه های ما و طرحهایی که برای ساخت سلاح بیولوژیکی داشتیم بود.

تفاوت مهم G-Virus با T-Virus این بود که ارگانیسمی که با G آلوده میشد ، به خودی خود به تغییر یافتن ادامه میداد. ویروسها چون هیچ کنترلی روشون نمیشه خیلی راحت میتونن تغییر کنن ، این تغییرات وقتی ویروس برای خودش رها باشه اتفاق میفته ، اما وقتی ویروس در یک ارگان میزبان باشه اوضاع فرق میکنه.

یک ژن در بدن زنده به سختی میتونه تغییر کنه ، حتی اگه با ویروس آلوده شده باشه. مگه اینکه یک محرک خارجی روش تاثیر بگذاره ، مثل در معرض اشعه بودن. اما G-Virus بدون نیاز به هیچ محرک خارجی خیلی سریع و پیاپی ژن میزبان رو تغییر میداد.

اینچنین استعدادی در T-Virus هم وجود داشت ، وقتی B.O.W ها رو بررسی میکردیم میتونستیم تغییرات آهسته روی بدن اونها رو ببینیم ، اما باز هم T نیاز به محرکهای قوی خارجی برای ادامه تغییر کردن داشت. اینچنین خاصیتی ابدا در G وجود نداشت. هیچکس نمیتونست حدس بزنه بعد از آلوده شدن یک ارگان با G-Virus حاصل تغییرات چی خواهد شد و نمیدونستیم چجوری باید با موجود بوجود اومده مبارزه کنیم. این خاصیت باعث میشد تمام تغییراتی که ما روی ویروس پیاده میکردیم زائد و الکی باشه. ویروس از دستورات ما پیروی نمیکرد.

هفت سال پیش ویلیام این رو در بدن نمونه آزمایشگاهی زن کشف کرد. ظاهرش هیچ تغییری نشون نمیداد اما در درون ، با تغییر دادن ویروسهای تزریق شده زنده مونده بود و اینقدر تغییر کرده بود که به راحتی پذیرای انگل Nemesis شد. پروژه G-Virus سعی داشت این خاصیت را تا حد نهایی خودش پیش ببره. اما نتیجه نهایی هم میتونست تکامل نهایی ارگان رو به همراه داشته باشه ، هم میتونست اونو کاملا نابود کنه ... واقعا به این میشد گفت یک اسلحه بیولوژیکی ؟!

چی باعث شد اسپنسر این پروژه رو قبول کنه ؟ با اینکه 7 سال بود در اداره اطلاعات شرکت مشغول بودم هنوز هیچ سرنخی از اهداف اسپنسر نداشتم. اون دیگه حتی به آرکلی سر نمیزد ، به نظر میدونست قرار اتفاقی اونجا بیفته. تصویر اسپنسر مثل یک سراب داشت از ذهنم پاک میشد اما مطمئنم بالاخره یک روز فرصت مناسب رو پیدا میکنم.

آسانسور من و بریکین رو به جایی برد که برای اولین بار لرد آزول ای. اسپنسر رو دیدیم. اونجا جانشین ویلیام و مسئول جدید آزمایشگاه جان منتظر ما بود.

جان از شیکاگو منتقل شده بود و گفته میشد دانشمند فوق العاده ای ـه ، اما به نظر خیلی عادی میرسید تا بتونه در چنین محیطی کار کنه. گزارشهای رک و پوسکنده اون صدای همه اداره اطلاعات رو درآورده بود. مطمئن بودیم اگه اطلاعاتی درز کنه از طرف اون بوده. اما فعلا کاری به اون نداشتیم ، ما اومده بودیم تا آخرین مرحله درمان رو روی نمونه آزمایشگاهی زن انجام بدیم. اونو بکشیم.

بعد از آلوده شدن وسیله Nemesis ، مقداری از هوش خودش رو بازیابی کرده بود ، اما این هوش فقط باعث شده بود که رفتارهای غیرعادی ازش سر بزنه. این رفتارها اینقدر گسترش پیدا کرده بودند که این روزها پوست صورت بقیه زنهای آزمایشگاه رو میکند و روی صورت خودش میگذاشت. اسناد نشون میداد که چنین رفتاری رو اوایل ورودش به آزمایشگاه و بعد از تزریق ویروس مادر از خودش نشون میداده. نمیدونستیم چرا چنین رفتاری نشون میده اما بالاخره تصمیم گرفته شد از بین بره ، البته بعد از اینکه سه نفر از محققین رو پوست کند. حالا که G-Virus کشف شده بود ، دیگه هیچ ارزشی نداشت.

از بین رفتن علائم حیاتیش طی سه روز به ما گزارش شد و روز سوم بالاخره بدنش به بخش نامعلومی در آزمایشگاه منتقل شد. هنوز نمیدونم کی بود و اونجا چیکار میکرد ، البته این در مورد همه سوژه های ما صدق میکرد ولی اگر این زن نبود ، هیچوقت پروژه G-Virus شروع نمیشد و مطمئنا من و بریکین در وضعیت متفاوتی بودیم.

وقتی آزمایشگاه رو ترک میکردم ، دوباره به این فکر میکردم ... واقعا اسپنسر دنبال چی بود ؟
 
یادداشتهای جورج تِرِوُر ، سازنده عمارت اسپنسر

دعوت
November 13th 1967
بعد از تموم شدن کارم در نیویورک بالاخره حدودا ساعت 6 به عمارت رسیدم. هال واقعا بزرگ و دلباز به نظر میرسه. پله های وسطی هم که به طبقه دوم منتهی میشه واقعا تحسین برانگیزه. تمام اینها منو دوباره دلتنگ میکنه. طراحی و ساخت این عمارت واقعا یکی از کارهایی ـه که من بهش افتخار میکنم.
از زمانی که نقشه های این بنا رو به لرد آزول ای. اسپنسر نشون دادم ، تا زمانی که ساخت عمارت به پایان رسید 5 سال وقت برد. خواسته های اسپنسر واقعا سخت بود و من تمام وقت و انرژیم رو صرف اینکار کرده بودم و الان حاصل کارم رو میدیدم. ساختمان واقعا عادی به نظر میرسید.
بالاخره با اسپنسر ملاقات کردم. وقتی چرخید تا به من نگاه کنه موهای بلند سفیدش روی صورتش ریخته بود و اونها رو کنار زد.
قد و قامت قابل تحسینی داشت ، چشماش برق عجیبی داشت که باید بگم بعضی وقتها منو میترسوند ، و در همون نگاه اول مشخص بود که از سطح فوق العاده بالای اعتماد به نفس بهره میبره. لرد به من گفت که همسرم جسیکا و دخترم لیزا زودتر از من به اینجا رسیدند اما برای دیدن خاله اما که بیمار شده بود اینجا رو ترک کردند و بزودی برمیگردند. و بعد کمی مشروب نوشیدیم و سرمست از موفقیتمون مشغول صحبت شدیم.
ضیافت
اتاق غذاخوری واقعا شگفت انگیزه ، مقدار زیادی غذای عالی روی میز بزرگ از چوب ماهون چیده شده. اگر سرمون رو بالا بگیریم میتونیم مجسمه یک الهه رو ببینیم که به ما نگاه میکنه. اما با همه اینها ، فقط دو نفر از این ضیافت لذت میبردند ، من و لرد اسپنسر و در تمام مدت صدای تیک تیک ساعت بزرگی که در وسط اتاق بود به گوش میرسید.
اسپنسر به من گفت که همسرم و دخترم 3 روز پیش به اینجا رسیدند و اونها هم عمارت رو تحسین کردند. اسپنسر به لیزا اجازه داده بود تا با پیانو آهنگ Moonlight Sonata از بتهوون رو بنوازه. این ملودی به نظر میرسید واقعا برای نور ماهی که روی جنگل اطراف عمارت میتابید مناسب باشه. اسپنسر به همسرم برای موفقیت من تبریک گفته بود. واقعا تصور اینکه چقدر از دیدن موفقیت من مغرور و خوشحال بودند برام لذت بخشه.
مشکوک
November 14, 1967
لرد اسپنسر اتاقهای زیادی رو نشونم داد. تمام عمارت با قطعات بی نظیر هنری تزئین شده بود ، نقاشیهایی از داوینچی و مجسمه هایی از مجسمه سازان بزرگ.
در یکی از اتاقها یک مجسمه از یک هیولا با چشمانی از الماس خودنمایی میکرد و در اتاقی دیگر ، زره سربازان قرون وسطا با چینش خوبی نزدیک فرماندشون ایستاده بودند. تمام این قطعات هنری و وسائل ظرف چند سال گذشته توسط اسپنسر طراحی شده بود. واقعا شاید اسپنسر پولدارترین مرد روی زمین بود.
به من گفت : نظرت چیه ؟ من میخوام از این عمارت برای شرکت جدیدم استفاده کنم. نه تنها برای کارکنان بلکه برای میهمانان هم قابل استفاده خواهد بود.
پروژه اون ساخت یک شرکت بزرگ شیمیایی دارویی به اسم آمبرلا بود ، اما نمیدونم چرا باید این همه چیز رو در اون عمارت مخفی میکرد ؟
November 18, 1967
خانوادم هنوز برنگشتند ، یعنی واقعا خاله اما اینقدر مریضه ؟ من که شک داشتم ... تلفن هم کار نمیکرد که اصلا قانع کننده نبود !! به بالکن طبقه دوم رفتم تا کمی هوا بخورم و فکر کنم ؛ کلاغها به من زل زده بودند و قار قار میکردند ، اصلا احساس خوبی نداشتم. دائما احساس میکردم که یک نفر مراقب منه. چیز خیلی عجیبی دیدم ، در یک حیاط کوچک ، یک نردبان بود که به پایین یک حوض میرفت و روش رو با یک آبشار کوچک پوشونده بودند. این ساخته من نبود ، کی و چه کسی اینکار رو کرده بود ؟ همینطور که داشتم به اینها فکر میکردم ، سه نفر با لباس سفید به سمتم اومدند و با خشونت گفتند تو کی هستی ؟ نباید آزادانه اینجا بگردی ! و منو به بیرون هدایت کردند ...
 
یادداشتهای جورج تِرِوُر ، سازنده عمارت اسپنسر

شک
November 20, 1967
هیچ اثری از شاتگانی که همسرم به لرد اسپنسر هدیه کرده بود نیست. دارم در یک اتاق سیگار میکشم و میتونم یک شاتگان شکسته رو ببینم که بجای شاتگان همسرم گذاشته شده ، کی این شاتگان بی استفاده رو با اون شاتگان عوض کرده و چرا ؟ نه همسرم ، نه دخترم برنگشتند و من دارم خیلی نگران میشم. وقتی به لرد اسپنسر گفتم که دیگه نمیخوام اینجا بمونم و میخوام به همسرم و دخترم ملحق بشم، خندید و گفت : نباید خودت رو اینجوری نگران کنی.

November 21, 1967
وسائلم رو جمع کرده بودم و یکنفر من رو به یک اتاق بزرگ هدایت کرد. لرد اسپنسر هنوز نرسیده بود و من نقاشیهای اتاق رو نگاه میکردم و یک نفر با لباس سفید مراقب من بود ، یکی از اون سه نفری که اون شب من رو از بالکن بیرون کردند. روی نقاشیها نوشته شده بود : زندگی با شکوه و کوتاه است. نقاشیهای روی دیوار به ترتیب تولد تا مرگ یک نفر رو نشون میدادند.
یکدفعه مرد سفیدپوش در حالیکه مثل احمقها به من زل زده بود با خنده گفت : خانواده ات همین الان مردند ! زمان ایستاده بود ، داشت درباره چی حرف میزد ؟ سوزشی در گردنم احساس کردم و روی زمین افتادم.

اولین حبس
چرا اسپنسر به همچین آدمی تبدیل شده بود ؟ اینجا واقعا چه خبره ؟ و هدف این شرکت "آمبرلا" چیه ؟
در یک اتاق زندانی شدم و زمان به آهستگی میگذشت ... یک روز یک نفر با لباس سفید وقتی برام غذا آورده بود بهم گفت : فعلا هدف اینه که تمام اینها یک راز باقی بمونه ... و از اونجایی که تو یک آدم ناشناس ...
چه رازی از جان یک انسان مهمتره ؟
لرد اسپنسر و من تنها کسانی هستیم که راز این عمارت با خبریم ، با مردن من فقط اسپنسر راز و رمزهای این عمارت رو میدونه ... پس دلیل اینکه اون جونورها جلوی ساختمون پرسه میزنند اینه ... من نمیتونم اینجا بمونم تا خورده بشم یا حتی بدتر !
یکی از خواسته های عجیب و غریب اسپنسر در زمان ساخت عمارت این بود که من راه هایی رو طراحی کنم تا هرکسی که در این عمارت زندانی بشه بتونه فرار کنه ، انگار اسپنسر داشت این رو روی من آزمایش میکرد.
یکی از جونورها که روی سقف و دیوار راه میرفتند روی من پرید. به نظر میرسید بدن من جذبش میکنه ، جالبه که اون جونور یک مورچه بود !

November 27, 1967
بالاخره از اتاق فرار کردم ، ولی هیچکس نمیتونه به این راحتی ها از این ساختمون فرار کنه ، زندانی که خودم ساختم ... برای باز کردن قفلها به تاج ، چشم گمشده ببر و مدال طلایی احتیاج دارم. اما نمیتونم خودم رو مشغول پیدا کردن اینها کنم ، وقتی باقی نمونده ...
 
یادداشتهای جورج تِرِوُر ، سازنده عمارت اسپنسر
دومین حبس
November 28th, 1967

نمی‌تونم کلمه‌ای برای توصیفش پیدا کنم! یک گیاه غول پیکر که تمام اتاق رو گرفته. خدا نمی‌تونه همچین چیزی درست کرده باشه ...

November 30th, 1967
نمیشه از این عمارت نفرین شده خارج شد. نمی‌شه از یک اتاق خارج شد. یک آزمایشگاه کوچیک که به یک غار زیرزمینی منتهی می‌شد رو پیدا کردم،‌ معلوم نیست خروجی داشته باشه یا نه. و بالاخره پیداش کردم. یک جفت کفش پاشنه بلند، یک‌سری یادداشت و یک راه خروجی کوچک. جسیکا. آیا سر همسر و دخترم هم همین بلا اومده ؟ نه ... نه ... امکان نداره ... من راه فرار پیدا می‌کنم درست مثل اون‌ها که تونستند فرار کنند.

نا‌امیدی
December 5th, 1967
گلوم شدت دهیدارته شده. چندین روزه که هیچ چیز نخوردم،‌ نمی‌دونم چقدر دیگه زنده می‌مونم. دارم دیوانه می‌شم.
چرا ؟ چون مثل یک موش آزمایشگاهی شدم. سرگردون بین آزمایشگاهای پر پیچ و خم می‌دوم و دوباره به جای اولم می‌رسم. شاید حالا وقت سرزنش کردن خودم برای طراحی عجیب و غریب این عمارت لعنتی باشه.

December 7th, 1967
در یک مجرای باریک زیر‌زمینی هستم. ناگهان یک چیز وحشتناک روبروم ظاهر شد. با دستانی لرزان آخرین کبریتم رو روشن کردم. یک سنگ قبر روبروم بود که اسم خودم روش نوشته شده بود! اسپنسر یک روانی به‌تمام معناست. اون از اول حساب همه چیز رو کرده بود. من از لحظه‌ای که وارد این تابوت عظیم‌الجثه شدم مرده بودم. جسیکا ... منو ببخش... بزودی دوباره به‌شما در بهشت خواهم پیوست.

جرج ترور. هفتم دسامبر 1967

جرج ترور چندی بعد در جریانات عمارت اسپنسر بصورت مرده‌متحرک (زامبی) ظاهر شد و توسط کریس ردفیلد و جیل ولنتاین کشته شد.
جسیکا ترور سرنوشت نامعلومی پیدا کرد و لیزا ترور سوژه آزمایشگاهی اسپنسر، وسکر و بریکین شد.
 
ترجمه کامل فایل‌های بازی Resident Evil

کتاب گیاه‌پزشکی
همانطور که می‌دانید، گیاهان هستند که خواص دارویی دارند و از زمان‌های دور انسان‌ها از گیاه‌پزشکی برای مداوای بیماری‌های خود استفاده می‌کردند. در این بخش از کتاب به بررسی خواص گیاهان دارویی که در اطراف راکون سیتی یافت می‌شوند خواهیم پرداخت. هرگیاه یک رنگ خاص و یک ویژگی خاص دارد. گیاه سبز سلامتی جسمانی را تامین می‌کند، گیاه آبی برای رفع مسمویت مورد استفاده قرار می‌گیرد و گیاه قرمز تنها در صورتی که با دیگر گیاهان استفاده شود تاثیر خواهد داشت. بطور مثال اگر گیاه قرمز با گیاه سبز مورد استفاده قرار گیرد،‌ تاثیر گیاه سبز را سه برابر خواهد کرد.

یادداشت‌های نگهبان

نهم ماه می، 1998
امشب با اسکات نگهبان، آلیس و استیو محقق پوکر بازی کردیم. استیو خیلی خوش‌شانس بود هرچند من فکر می‌کنم داشت تقلب می‌کرد. مردک عوضی

دهم ماه می، 1998
امروز یکی از محققین ارشد از من خواست به یک هیولای جدید غذا بدم. شبیه یک گوریل به نظر می‌رسه که پوستش رو کنده باشند. وقتی خوک رو براشون انداختم باهاش بازی می‌کردن... قبل از این‌که بخورنش پاهاشو کندن و شکمش رو بیرون ریختن...

یازدهم ماه می، 1998
نزدیکای ساعت 5 اسکات منو بیدار کرد. یه لباس ترسناک ضد تشعشع پوشیده بود که شبیه لباس‌های فضایی بود. به من گفت باید از این لباس‌ها بپوشم. به نظر می‌رسه پایین تو آزمایشگاه یه تصادف اتفاق افتاده. این محقق‌ها یا تا دیروقت کار می‌کنن یا موقع کار مست هستن

دوازهم ماه می، 1998
از دیروز این لباس مسخره فضایی تنمه. بدنم بوی گند گرفته و بدجور می‌خاره. در عوض من هم به سگ‌ها غذا ندادم. دلم خنک شد!

سیزدهم ماه می، 1998
امروز پیش دکترا رفتم چون پشتم کهیر زده بود و بدجور می‌خارید. دکترا بهم گفتن دیگه لازم نیست لباس فضایی بپوشم. فکر کنم بتونم امشبه رو راحت بخوابم

چهاردم ماه می، 1998
امروز که از خواب پاشدم پاهام تاول زده بودند. بدجور درد می‌کردند و لنگ لنگان رفتم به سگ‌ها غذا بدم که دیدم بعضیاشون نیستند. قفس پاره شده بود و یه عدشون فرار کرده بودند. اگه یکی از گنده‌ها بفهمه پدرمو درمیاره.

پانزدهم ماه می، 1998
با این‌که حالم خیلی خوب بود تصمیم گرفتم برم نانسی رو ببینم اما یکی از نگهبانا جلومو گرفت و گفت شرکت دستور داده هیچ‌کس از ساختمان خارج نشه. حتی نمی‌تونم تلفن بزنم!‌ این دیگه چه مسخره بازیه ؟

شانزدهم ماه می، 1998
امروز شنیدم که یک محقق دیشب سعی داشته فرار کنه که نگهبانا با تیر زدنش. تمام بدنم شب‌ها می‌سوزه و می‌خاره. وقتی امروز داشتم کهیر روی بازوم رو می‌خاروندم یک تیکه بزرگ گوشت ازش کنده شد. چه بلایی داره سرام میاد ؟

نوزدهم ماه می، 1998
تب رفته ولی می‌خاره ... گشنه ... غذای سگ می‌خوره ... می‌خاره ... خوشمزه

وصیت‌نامه محقق

آلمای عزیزم.
این‌که این نامه به دست تو می‌رسد هم باعث شادی هم مایه غم من است. بخاطر آن مردی که عینک دودی دارد نمی‌توانم رو در رو با تو صحبت کنم. آلما، آرام باش و این نامه را بخوان. به تو گفته بودم که به یک شرکت دارویی منتقل شده‌ام،‌ آن‌ها مرا قرنطینه کرده‌اند.

ماه گذشته یک حادثه در آزمایشگاه اتفاق افتاد و ویروسی که روی آن تحقیق می‌کردیم در ساختمان نشر پیدا کرد. تمام همکارانم که با ویروس آلوده شده بودند مرده‌اند. بدتر از این،‌ تبدیل به مرده متحرک شده‌اند. بعضی از آن‌ها همین الان به در اتاق من چسبیده‌اند.

هیچ اثری از هوشیاری در چشمان آن‌ها نیست. این ویروس لعنتی انسانیت را از ذهن انسان پاک می‌کند، عشق، ترس، شادی، هیجان، غم ... و آلما، تمام خاطراتی که با تو داشته‌ام کم کم از ذهنم محو می‌شود. درست است، من هم به این ویروس آلوده شده‌ام. هرکار در توانم بود انجام داده‌ام اما فقط می‌توانم جریان آلودگی را کمی کندتر کنم.

دردناک این است که کم کم تمام خاطرات تو دارد از ذهنم پاک می‌شود، بنابراین یک مرگ راحت را انتخاب کردم. تا یک ساعت دیگر به خواب ابدی خواهم رفت. امیدوارم تصمیم مرا درک کنی

خدانگهدار و برای همیشه دوستت دارم
مارتین کرک‌هورن
 
ترجمه کامل فایل‌های بازی Resident Evil
بخش دوم


(دو فایل "V-JOLT" REPORT و PLANT 42 REPORT بخاطر عدم ارزش اطلاعاتی حذف شدند)

دستورات فوق‌محرمانه
به : رئیس تیم بخش امنیت و اطلاعات
موضوع : X-Day
به X-Day نزدیک می‌شویم. دستورات زیر را در عرض یک هفته به‌انجام برسانید
1- تیم S.T.A.R.S را به عمارت اسپنسر هدایت کنید و آن‌ها را مجبور به مبارزه با B.O.W‌ها کنید تا بتوانید از ویروس T نمونه اطلاعاتی نبرد تهیه کنید.
2- از هر B.O.W دو نمونه اطلاعاتی نبرد مورد نیاز است. دقت کنید که همه B.O.W‌ها به جز Tyrant 3 مورد آزمایش قرار بگیرند.
3- آزمایشگاه آرکلی را همراه تمام محققین و نمونه‌های آزمایشگاهی نابود کنید. وانمود کنید حادثه‌ای رخ داده است.

آمبرلای سفید

مجموعه روزنامه

راکون تایمز
27 می 1998

حمله حیوانات ؟ یک زن تکه‌تکه شد.
در روز بیستم ماه می، جسد یک زن جوان در رودخانه ماربل پیدا شد. پلیس از روی جای دندان‌های قدرتمند باقی مانده روی دست و پای قطع شده جسد حدس ‌می‌زند قاتل یک خرس خاکستری یا نوعی دیگر حیوان وحشی باشد. با توجه به این‌که بعد از پیدا شدن یکی از پاهای متوفی مشخص شد که چکمه‌های کوه نوردی به پا داشته است،‌ احتمال می‌رود مرگ او در کوه‌های آرکلی اتفاق افتاده باشد و جنازه به درون رود افتاده باشد. نیروهای پلیس با تمام توان در حال تلاش برای شناسایی این زن هستند.

هفته‌نامه راکون
16 جولای 1998

هیولا در کوه‌های آرکلی ؟
برخی از مردم ادعا می‌کنند که هیولاهایی در دامنه کوه‌های آرکلی دیده‌اند. به گفته شاهدین عینی این هیولاها کمی بزرگتر از سگ هستند و در گروه‌های 20 نفره حرکت می‌کنند اما بشدت قوی هستند و به سختی کشته می‌شوند.

معمای کوه‌های آرکلی.
نیروی پلیس ورودی و خروج به کو‌ه‌های آرکلی را ممنوع کرد. همزمان با این اتفاق نیروی پلیس،‌ S.W.A.T و S.T.A.R.S برای یافتن افراد گم‌شده در این منطقه عملیات تجسس آغاز کردند. به نظر می‌رسد با توجه به وسعت منطقه و جنگل‌های راکون، پیدا کردن این افراد کار فوق‌العاده سختی باشد.
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

تبلیغات متنی

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or