مقایسه کاراکتر های ریبوت شده+داستان احتمالی Devil may cry 5

NERO TURBO

into the Dark city
کاربر سایت
سلام بچه ها:
بازی های بسیاری بودند که ریبوت شده و با موفقیت زیادی روبه رو شدند مانند tomb raiderبا اینکه در سری ریبوت شده و داستان متفاوتی را ارائه داده بازهم طرفدار های زیادی را به همراه دارد اما با ریبوت شدن بازی dmcطرفدار هایبازی معترض شدند.این موضوع نه فقط در ایران بلکه در تمام دنیا اثبات میکند و این نکته را میتوان از تمام سایت های معتبر دید و نمونه کوچکتر را نیز میتوان در سایت مشهور و معتبر پخش فیلم در you tubeدر فیلم منتشر شده در بازی در E3 2011مشاهده کرد که بیشتر افراد با دیدن تریلر نظر منفی به بازی داده بودند ین مطلب نیز خود دلیل دارد:
5sxeb078nzww5tnoubct.jpg


*چهره دانته بطور کلی عوض شده و تبدیل به یک مزدور دیوانه شده است اما این موضوع در لارا کرافت صدق نمیکند همان دختر همیشگی با موها و چشمان قهوه ای رنگ و البته در سری جدید صفت ها و ویژگی های جالبتری در او پدید امده است کهباعث افزایش طرفدار در بازی شده است.
*لارا در این قسمت بازی پیشرفت های زیادی را از لحاظ گرافیکی و گیم پلی و حتی خود شخصیت نیز کرده است اما دانته جدید دچار پسرفت های زیادی از نظر گرافیکی و ظاهر کرده است و بجای فرد شکست ناپذیر قبلی فردی ضعیف تر از دانته قبلی به حساب می اید.
*داستانهای بازی توم ریدر ریبوت شده اند با این تفاوت که ریبوت ها در سطح پایین تری را به خود میگرفتند اما DMCبطور کاملا واضح و اشکارا ریبوت خود را اثبات میکند نه تنها در داستان و چهره دانته و....از همه لحاظ ها بازی ریبوت شده است چنانچه قسمتی از تریلر بازی را مشاهده میکنیم هر محیط بازی را به غیر از بازی های پرهیجان مانند DMCرا مشاهده میکنیم.
*همه از لارا انتظاراتی چون زنی شجاع و ماجراجو را داشتند و با دیدن تریلر جدید به این نتیجه رسیدند اما از دانته مردی قدرتمند سالم که توانایی مبارزه با هر موجودی را دارد و شکست ناپذیری ان قابل تحسین بود را انتظار دارند اما بادیدن دانته که در بیمارستان در حال درمان و شکنجه بوده و علاوه بر ان علاقه دانته به سیگار بطور اشکار بیشتر افرادرا از دانته جدید بیزار کرد.
*اعتیاد به سیگار و مصرف مواد مخدر و ناراحتی های روانی داشتن جزئی از ناهنجاری های هر جامعه بوده که هر فرد با دیدن شخصی با چنین ویژگی در شخصی جقارت را در چشمان ان شخص میبیند اما بعضی افراد نیز برای این افراد ناراحت میشوند اما دانته دارای این ویژگی های زبونی نبوده و همیشه در اوج و موفقیت های خود سیر میکرده.
*مشکل دیگری نیز که در اینسری دیده میشود بسته به مشکل داستان قبلی خود یعنی DMC 4بودهزیرا دانته شمشیر را به دست نیرو سپرده و نیرو ان را در پیش خود محفوظ میدارد و در فکر این بوده تا با دانته قرار ملاقاتی را بگذارد و نکته جالب اینجاست که در این سری شکسته شدن شمشیر ورجیل و چگونگی افتادن ان بدست اگنوس و جذب شدن ان بدست نیرو واقعا یک نکته مجهول بوده و همان طور نیز هویت نیرو و فاش نشدن اینکه چه اتفاقی بر اسپاردا افتاده و اینکه موندس در جهنم زندانی است و اکنون در دسیسه ای را بر پا کند و یا اینکه ورجیل کته شد اما این امر بهوضوح بیان نشد و....با این مدارک و مجهولات میتوانستند داستانی غنی را عرضه کنند و دیگر احتیاجی به ریبوت و از نو رسانی داستان نبود و این خود از نظر اقتصادی برای سازندگان بهتر بود زیرا ازلحاظ ساختن شخصیت جدید هزینه ای نمیشد و طرفداران بازی را نیز ناراضی نمیساختند.
*سیاست یکی از اساسی ترین نکته های که در هر کجا(چه در بازی سازی و چه در همه دنیا)نقش اساسی را داشته است اگر سازنده ها کمی سیاست خود را در بازیسازی بکار میبردند به موفقیت بالایی میرسیدند مثلا میتوان گفت داستان های لارا کرافت را تغییر دادند اما تغییر جزئی در ظاهر او قرار دادند اما تغیرات دانته بسیار چشمگیر بوده از لحاظ چهره هیچ تفاوتی با دانته سابق نداشته اما از لحاظ مبارزات و سلاح ها و حتی اخلاقنیز تفاوت زادی را دارا است.
*تبلیغات نیز تاثیر خوبی در موفقیت بازی ا دارد با این حال تبلیغات بسیار کمی در رابطه با بازی انجام شده است و امیدوارم تبلیغات در زمینه بازی افزایش یابد.حتی یکی از عوامل موفقیت چشمگیر توم ریدر تبلیغاتی بود که در زمینه لارا انجام شد و اورا را به یکی از زنان اسطوره در دنیای بازی تبدیل کرد.
*شرکت سازنده بازی یکی از اساسی ترین گام در انتخاب بازی اسا و سازنده بازی باید فردی با سابقه ای خوب و در صورت تازه کار بودن ارمان های بالایی را در ذهن داشته باشد.
اما هنوز جای امیدی بوده زیرا داستان بازی مشخص نشده و نمیتوان از شکست و پیروزی بازی حرفی را زد اما بعضی افراد نیز چهره دانته را مورد بررسی قرار داده و به گفته انها دانته سابق هیچ ربطی به دانته جدید ندارد و این نکته نیز قابل توجه همگان اعلام میشود:

1p8petec5cxwfu7w0qxh.jpg




انچه میبینید درست است و ظاهر دانته سابق با دانته ریبوت شده تقریبا یکسان است.همان گونه که مشاهده میشود فرم چشم ها و ابرو ها و بینی و لب ها حتی فرم صورت با دانته قبلی هیچ تفاوتی را نداشته و تنها تفاوت فقط در راگ و مدل مو قابل ملاحظه است.میتوان با دیدن این موضوع بطور کامل متوجه شد که این دانته فرزند نیرو و کایرو یا فرزند و یا خواهر لیدی و یا دانته دور از ذهن نیست و همان دانته بوده که اورا میشناختیم.چند فرضیه ر این مورد گفته میشود که ممکن است به نظر منطقی اید:
از گذشته دانته را به خوبی میشناسیم و میدانیم او و خانواده اش توسط موندوس و سردارانش ربوده شده و از ان پس موندوس پدر دانته یعنی اسپاردا را به زندانی کرده و از ان پس برای عذاب اسپاردا(کسی که برای انسانها در مقابل ارتش خود ایستاد و به موندوس خیانت کرد)اوا همسر اورا به قتل رساند و قصد کشتن فرزندان اسپاردا را داشت دانته فرار کرده و ورجیل نیز در چنگ موندوس ماند و به خلق و خوی شیطانی او رشد یافت اما دانته فرار کرده و خود را با هر زحمتی که شده به دنیای انسانها رساند .چهره دانته از ترس و وحشت مانند دیوانگان شده بود انسانهای زمینیبا دیدن دانته فورا به طرف او رفتند و از دانته علت رعب و وحشتش را پرسیدند دانته در جواب گفت: ((ان ها........ان شیاطین.........ان هیولا ها خانواده مرا مورد ازار قرار دادند..........لطفا کمکم کنید التماس میکنم!!!))میدانیم که از ماجرای اسپاردا 2000سال میگذرد و انسانها با شنیدن این حرف بسیار متعجب شده و دانته را دیوانه ای تصور کردند.یکی از افراد موندوس که خودر را به مانند انسانها کرده بود همان لحظه جلو امد و گفت:از ظاهر و حرف های این پسرک میتوانم به وضوح تشخیص دهم که دیوانه ای بیش نیست .سپس همه مردم حرف اورا تایید کردند.ان مرد شیطانی رو به دانته کرد و گفت: ((پسرم تو خوب هستی؟رنگت پریده و حرف هایت با عقل جور در نمی اید!!تو باید حتما به پیش روان پزشک بروی و تحت مداوا قرار بگیری؟))دانته با دیدن ان مرد فهمید که شیطانی بیش نیست و با فریاد گفت: ((تو خود شیطان هستی و نمیتوانی با حرف هایت مرا دیوانه جلوه دهی؟تو هم یکی از افراد موندوس هستی و لازم نیست بی جهت خودت را مهربان نشان دهی!همه شیاطین بی ذات اند و تو میتوانی خود را خوب جلوه دهی!))ان شخص در همان لحظه لبخندی زد و گفت : ((به شما گفتم!او دیوانه ای بیش نیست و با این حرف هایش ممکن است همه مارا شیطان تصور کند!موقعیت ما در خطر است!اگر این پسر تحت درمان ویژه قرار نگیرد در اینده ممکن است به یک جانی که همه را شیطان میداند تبدیل شود و با این بهانه همه را به کشتن دهد!)) همه مردم تایید کردند . در همان لحظه یکی از افراد گفت : ((ابتدا باید به پلیس زنگ بزنیم تا مسئله روشن شود.))پلیس ها پس از مدتی رسیدند یکی از ماموران نشست و دانته را نوازش کرد و گفت: ((پسرم نام تو چیست؟))دانته با بی اعتنایی جواب میدهد: ((من به کسی جواب نمیدهم همه مرا دیوانه فرض کرده اند!))مامور پلیس لبخندی زد و گفت: ((کسی نمیخواهد تو را دیوانه جلوه دهد!ما فقط قصد کمک را به تو داریم.چه اتفاقی برایت افتاده که به این روز درامده ای؟))دانته که ارامش خود را بدست اورده بود گفت: ((نامم دانته است.امروز صبح همه ما در خانه بودیم من مشغول بازی بودم و برادرم ورجیل نیز در حال مطالعه کتاب بود و مادرم نیزدر حال پختن غذا در اشپز خانه بود و پدرم نیز مشغول حساب و کتاب های کاری اش بود که ناگهان....))اشک از چشمان دانته جاری شد.مامور پلیس که بسیار متاثر شده بود دانته را به اداره پلیس برده و از او خواست تا ادامه این ماجرا را برایش تعریف کند. دانته من من کنان ادامه ماجرا را تعریف کرد: ((همه شیشه ها خانه شکسته شد من از ترس به سرعت در اغوش مادرم رفتم و پدرم به بیرون خانه رفت تا وضعیت را بررسی کند ولی پدرم را از پشت گرفتند و بردند من و مادر و برادرم خیلی میترسیدیم ناگهان موجوداتی عجیب و غریب با صورتی وحشتناک و کریح وارد خانه ما شدند و من را بیهوش کردند.در همان لحظه چشمانمرا باز کردم.اطرافم فقط اتش بود که دیده میشد وان طرف تر مادرم را در حال جیغ کشیدن دیدم.ان موجودات اورا کتک میزدند و برادرم نیز بسیار عصبانی شده بود و با فریاد گفت چکار میکنید؟او مادر ماست!هیولایی امد و گفت خفه شو و برادرم را به شلاق گرفت.در همان لحظه یک موجود عجیب بسیار بزرگی را دیدم .همه اورا با نام موندوس اعظم خطاب میکردند .با امدن موندوس همه موجودات ادای احترام کردند.موندوس مادرم را گرفت و در جلوی سیاه چالی که پدرم را زندانی کرده بود اورد و گفت :اه اسپاردای خیانتکار!چقدر از دیدن تو خوشحالم!پدرم با عصبانیت فریاد زد:تو فقط یک موجود پست هستی چطور توانستی از سیاه چال بگریزی؟موندوس گفت:فرار کردن برایمن که سلطان شیاطینم کاری ندارد!مخصوصا اینکه همه و همه طرفدار من هستند نه تو خیانت کار!تو انسانها را نجت دادی و با این کار ها خیانت بزرگی را به من کردی.ما به پیشرفت های زیادی رسیده بودیم و تمام انسانها را به خدمت خود در اورده بودیم.اما تو بجای اینکه از جایگاه خود لذت ببری خودت را خوار این انسانهای پست کردی!میبینی!!انقدر ضعیف است که با یک انگشت او را بلند کرده ام!این موجودات هیچ ارزشی برای زنده ماندن را نیز ندارند.در همان لحظه موندوس خنجری بدست گرفت و با ان رگ گلوی مادرم را برید.همان موقع پدرم فریادی زد و گفت:ای شیطان پست با همسرم چه کردی؟موندوس در پاسخ گفت:کاری که باید میکردم و با پسرانت هم میکنم.در همان موقع من دستانم را باز کردم و فرار کردم. صدای فریاد برادرم هنوز به گوش میرسید من متوجه شدم پدرم شیطانی بیش نبوده و عامل مرگ مادر و برادرم را فقط فقط او بوده.......و حالا نیز اینجا هستم.))مامور پلیس نمیتوانس حرف های دانته را باور کند و به تصور او دانته دیوانه [شده و باید مدتی را در اسایشگاه به سر ببرد.او میذانست اکر بطور صریح بیان کند اتفاقات ناگواری پیش خواهد امد بنابراین به دانته جا و مکانی برای سکونت داد و پرستاران تیمارستان را از وجود بیماری خبر داد.پرستاران تیمارستان دانته را با خود بردند و در اتاقی او را دست و پا بسته نگاه داشتند.صبح شد.دانته بیدار شده بود ولی اطراف خود را دیورای با بالشت های سفید دید.بله انجا تیمارستان بود.دانته فریاد زد : ((چرا مرا اینجا اورده اید؟اینجا چه خبر است؟کمک!!))در ان لحظه کتر به همراه چند پرستار امدند و به دانته ارام بخشی را تزریق کردند و اینگونه زندگی دردناک دانته از اینجا اغاز میشود.دانته راه های زیادی را برای فرارامتحان میکند اما همیشه گیر افتاده و به جای اول خود بازگشته.دانته از زندگی خود خسته شده و بار ها و بار ها دست به خوکشی ها و خود زنی های مکرر شده بود اما در این راه نیز به موفقیتی دست پیدا نکرد.هر بار خود را از راه و روشی میکشت و خود را به مردن میزد اما پس از مدتی چشمانش را باز میکرد و میفهمید که نمرده است با اینکه خون زیادی را از دست میداد و از ان موقع متوجه شد رنگ موهای او شبیه پدرش سفید است و بخاطر تنفر خود از پدرش برای فرموش کردن گذشته تلخ خود رنگ موهای خود را تغییر داد و برای تسکین وارامش یافتن از سیگار استفاده میکرد.مامور موندوس متوجه ازاد شدن دانته در اینده ای نزدیک را شنیده بود و برای این موضوع به سراغ رئیس تیمارستان رفته و خبری را در رابطه با هویت دانته در اختیار او گذاشت البته با روشی بهتر او گفت: ((پسری را به نام دانته در این بیمارستان دارید؟))رئیس بیمارستان با سرچ کردن در کامپیوتر خود جواب داد:بله و تا هفته اینده از بیمارستان ازاد خواهد شد.فرد شیطانی در جواب گفت: ((او دارای قدرت های فوق العاده ایبوده اگر از پزشک مخصوص او بپرسید تا به حال خود کشی های زیادی را انجام داده اما جان سالم بدر برده!این موضوع از نظر شما غیر عادی نیست؟))رئیس تیمارستان از این موضوع بسیار متعجب شده بود و گفت: ((شما این موضوعات را از کجا میدانید؟شما از بستگان بیمار هستید؟))فرد شیطانی: ((خیر من از اشنایان او هستم و هنگامیکه از پزشک وضعیت اورا پرسیدم چنین خبری را به من دادند.))رئیس بیمارستان ازپزشک دانته چنین موضوعی را پرسید و پزشک حرف اورا تاییدکرد.رئیس بیمارستان دارای ازمایشگاه حرفه ای مخفیانه ای بود و بر روی پروژه شیاطین و نسل انها کار میکرد و در شبی بطور غیر قانونی دانته را ربوده و او زادر زنجیر و بند میبندد و در این مدت متوجه میشود دانته زندگی گذشته خود را به فراموشی سپرده بنابراین دانته را تحت فشار قرار میدهد.او در شبانه روز مرتبا از دانته سوال میکرد: ((نام تو چیست؟))دانته همیشه بی اعتنایی مکرد و پاسخ نمیداد اما بر دانته فشار های سختی وارد میشد ودوباره میپرسید : ((من سوالم را دوباره میپرسم.نام تو چیست؟))دانته در همان لحظه به یاد گذشته دردناک خود و به فکر انتقام می افتد و میگوید: (( نام من دانته است و در جستجوی کشتن تو هستم.))در همان لحظه قدرت فوق شیطانی دانته بیدار میشود و دانته خود را از شر ان ازمایشگاه راحت میکند.اژیر های اضطراری زده میشود.دانته لباس خود را میپوشد و سیگارش را در جیب خود میگذارد و در همان لحظه که از ازمایشگاه خارج میشده دو کلت و یک شمشیر و یک دستگاه عجیبی را میابد که با استفاده از تکنولوژی ساخته شده است را برمیدارد.در راه با موجوداتی که ساخته شده توسط احب ازمایشگاه را میبیند و در ابتدا سیگار خود را در چشم یکی از هیولا های ربات مانند فرو میکند و تمام انها را میکشد ولی در طول مبارزه دوباره به یاد خاطرات بد خود در ازمایشگاه افتاده ودوباره از نو قدرت میگیرد.نکته جالب این که این موجودات شبیه به روبات ترکیبی از شیاطین و روبات ها هستند که توسط رئیس تیمارستان یا همان صاحب ازمایشگاه به این روز افتاده اند.دانته پس از فرار از ازمایشگاه وارد شهر میشود اما ناگهان همه جا تغییر میکند و شیاطین دیگری با دانته مواجه میشوند.دانته تمام شیاطین را کشته و وارد کلیسایی میشود در این موقع شیطانی بزرگ اندام با دانته وارد مبارزه میشود.دانته در حین مبارزه هویت شیطانی اش را باز میابد و رنگ موهای او تغییر میکند.شیطان بزرگ با ترس فریادمیزند و میگوید: ((اسپاردا!!تو هستی؟؟))دانته میخندد و میگوید: ((واقعا من شباهت من به پدرم تا این حد بوده که مرا با او اشتباه میگیری؟اسم من دانته است و این حرف را به دوستان جهنمی خود بگو.))دانته بطور کامل از پدر خود متنفر بود و به هیچ عنوان از اینکه پدر شیطانی دارد راضی نبود.پس از اینکه از کلیسا خارج میشود با صحنه ی عجیبی روبه رو میشود.همه شیاطین دنیا را گرفته بودند و در خیابان ها اجساد انسانهای بیگناه را میبیند و به یاد حرف موندوس می افتد.خشمگین شده و تمام شیاطین را میکشد.در این حین دروازه ای را میبیند و به طرف ان میرود.درست است ان همان دروازه جهنم است که برای شیاطین اماده شده بود.دانته با شیاطینی که از او استقبال کرده بودند میجنگد سپس پس از مدتی میتواند دو اسلحه جادوئی با قدرت فوق العاده استفاده کند و پس از مدتی متوجه میشود این سلاح اسپاردا بوده اما بخاطر کار امدی دانه انرا مورد استفاده قرار میدهد.دانته جلوتر میرفت و مهارت بیشتری می یافت ناگهان در جلوی راه او شیطانی قوی اندام ایستاد و ادعا کرد که هیچگس قدرت ایستادگی در برابر او را ندارد دانته میخندد و در جلوی او می ایستد و میتواند او را بکشد ناگهان نوری را میبیند به سمت نور دست خود را دراز کرده و شمشیر اسپاردا را در دست خود میبیند و با این وسیله قدرت و سرعت دانته افزایش میابد و درراه از طریق کشتن غولهای شیطانی چند استیل را برای خود بر میدارد و به راه خود ادامه میدهد.در راه شاهد فردی با موهای سفید میشود.از دور شیطانی فریاد میزند: ((ورجیل تو میخواهی مرا بکشی!اما نمیتوانی!))دانته متعجب میشود و میگوید: ((ورجیل!تو زنده ای!))اما ورجیل برای کشتن شیطان بزرگ رفته و صدای دانته را نشنیده بود.دانته پس از ان با مردی روبه رومیشود دانته ان مرد را میشناسد و به یاد کودکی اش می افتد که اورا شیطان خطاب کرده بود و به او گفت: ((تو........ازت متنفرم شیطان کثیف!!))ان شیطان میخندد و میگوید: ((دانته پسر اسپاردای قدرتمند!اینجا چکار میکنی؟من فکر کردم هنوز در امایشگاه مخصوص شیاطین زندانی هستی؟حال مادرت چطور است؟اه.........یادم نینداز.........او سالها پیش مرده ..........چه داستان غم انگیزی!!))دانته بسیار عصبانی شده(شاید بار اول باشد)اما دانته برای کشتن او بسیار مصمم شده و ناگهان شمشیری از کنار دانته میگذرد.....درست است او ورجیل بوده و برای انتقام از او امده بود.ان دو برادر همدیگر را نمیشناسند.ورجیل نیز کینه ای دیرینه با این مرد شیطانی را داشته و این دوبرادر به راحتی توانستند ان را بکشند.پس از ان دانته از ورجیل تشکر کرده و نام اورا میپرسد اما ورجیل از این کار امتنا میکند و میرود.دانته در شهر مغازه ای را اجاره کرده و شروع به کسب و کار شیطان کشی رامیکند.مغازه او هنوز نامی ندارد.دانته دیگر از پدر خود متنفر نبود ولی دیگر علاقه ای به دانستن درباره اسپاردا را نداشت و از این رواز تغییر ظاهر امتنا میکرد.
در کل امیدوارم سازندگان بازی داستانی پر مفهوم را ایفا کنند.
 
آخرین ویرایش:
داستانی که نوشته بودی واقعا عالی بود و خیلی هم مشابه با ایده ی من بود ، فکر کنم عکسا همونطور که به من ایده دادن به تو ایده داده بودن چون داستانامون تقریبا مشابه است حالا که جا هست من هم داستان خودم رو میزارم ، امیدوارم که دویل جدید هم مخلوطی از داستان منو شما باشه:
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]شیطان می گرید: سرآغاز [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Devil may cry: the Origin[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بعد از بسته شدن دروازه ی شیطانی توسط اسپاردا،شوالیه ی افسانه ای ، بار دیگر خوشی و آسایش به زندگی بشر بازگشت ، اسپاردا در لشکر بشر مثل یک انسان واقعه ای میجنگید ، کم کم آدمیان نیز او را مورد احترام و تمجید قرار دادند و او را فرمانده ی لشکر بشر ساختند ، چیزی نگذشت که اسپاردای جوان به دختر زیبای یکی از فرماندگان کارآزموده ، علاقمند شد. نام او اوا بود. آن دو بی درنگ ازدواج کردند و پس از چندی صاحب دو فرزند پسر دو قلو با نامهای دانته و ورجیل شدند. چند سالی گذشت و کودکان فقط 4 ساله بودند که پدرشان، اسپاردا، انها و مادرشان اوا را ترک کرد، اسپاردا به اوا گفت که برای جنگ با بدی و سیاهی خواهد رفت و به زودی بر می گردد ولی اگر باز نگشت از اوا خواست دو شمشیر گرانقدر خود را زمانیکه به مردانی قوی تبدیل شدند به آن دو بدهد و همچون پدر خود برای مبارزه با شیاطین به میدان نبرد وارد شوند، نام آن دو شمشیر یاماتو و ربلیان بود. در آن شب بارانی و غمگین اسپاردا شمشیر سحرآمیز خود را در دست گرفت و پس از آنکه برای آخرین بار اوا را در آغوش می کشید از او دور شد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]4 سال بعد[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]زمانیکه بار دیگر با بازگشت موندوس ، فرمانروای تاریکی، شهر در تب و تاب بود . در اطراف شهر تمام نیروهای سفید، نیروهای شکار کننده ی شیطان، حضور داشتند تا اگر اثراتی از شیاطین حاضر شده در شهر رایافتند بی درنگ آنها را از بین ببرند. اسپاردا هنوز باز نگشته بود و اوا سعی می کرد تا دو فرزند خود را به دور از آشوب بزرگ کند ، به کسی نگفته بود که نام پدرشان کیست ، هرگاه همسایه ای یا دوستی از پدر آن دو می پرسید نام دیگری را می برد و دلیلی برای نبودش می تراشید، حتی از اینکه حقیقت را از پسرانش مخفی کرده بود هر شب در عذاب بود. دلش می خواست به آن دو بگوید ، بگوید که آنها کیستند و پدرشان کیست اما برای محافظت از انها مجبور بود دروغ بگوید . ماموران موندوس هر جا سرک می کشیدند تا فرزندان اسپاردای افسانه ای را نابود کنند. اوا باید کاری می کرد، باید آنها را مخفی می کرد حتی نمی توانست بگذارد دوستی داشته باشند یا به مدرسه بروند،خودش در خانه آنها را تعلیم می داد، برای آنها اوا بیشتر از یک مادر بود .[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته پسر شوخ طبعی بود ، سر به هوا بود و زیاد حرف میزد ، مدام از خانه بیرون می رفت با اینکه هردو 8 ساله بودند اما به خاطر ظاهر و هیکل درشتی که داشتند نسبت به بچه های دیگر بزرگتر به نظر می رسیدند. نمود مهم دیگری که بین بچه های دیگر داشتند موهای سفیدشان بود که آنها را از بقیه متمایز می کرد به همین دلیل بود که اوا به آنها زیاد اجازه ی خروج از خانه را نمی داد. ورجیل متفاوت بود کمتر حرف می زد و زمانی حرف می زد که از او سوالی شده باشد و می توان گفت که ورجیل تکیه گاه مادرش بود ، مثل بزرگترها رفتار می کرد و سعی می کرد به نوعی نقش غمخوار را برای مادرش ایفا کند. اما دانته کوچک بود ، بسیاری از مسائل را درک نمی کرد و حتی تلاشی هم برای درک آنها نمی کرد. [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]یک روز اوا با اضطراب وارد خانه شد. کشاب در را کشید از بالا و پایین آن را قفل کرد و در حالیکه نفس نفس می زد به در تکیه داد. در همین موقع دانته از اتاق بیرون آمد و وقتی که مادرش را با حالت آشفته دید از او پرسید: مادر چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اوا دانته را در آغوش کشید ، پیشانی اش را بوسید و در همان لحظه نفس عمیقی کشید و سعی کرد خود را آرام کندو گفت :چیزی نشده ... حالم خوب است ، برادرت کجاست؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]-توی اتاق[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]- خوبه، تو هم برو پیشش، من کاری باهات ندارم ، عزیزم[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اوا به سمت آشپزخانه رفت روی صندلی گوشه ی آشپزخانه نشست و سرش را گرفت، امروز از یکی از همسایه ها شنیده بود که ماموران موندوس در همین حوالی مستقر شدند نگران بود هر لحظه ممکن است مکان خانه ی آنها را بفهمند و به بچه ها آسیب برسانند. بی اختیار به یاد اسپاردا افتاد ، چقدر بدون او تنها و بی کس بود و اگر الان اسپاردا اینجا بود دیگر لازم نبود نگران باشد [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] بچه ها... دانته... ورجیل.... اسپاردا آن دو را به اوا سپرده بود...نه...نه... نمی گذاشت به آنها آسیبی برسد به سرعت به اتاق آنها رفت ساعت 9 شب بود. ورجیل کتابی در دست گرفته بود و دانته در حال بازی کردن با [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Xbox[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] بود. همزمان با ورود مادر هر دو به طرف تخت خواب دویدند ، اوا گوشه ی تخت دانته نشست ، خوشحال بود که بچه های منظم و خوبی تربیت کرده بود ، دانته زورکی چشمانش را بسته بود ، گونه اش را بوسید و آهسته گفت: می دونم بیداری ، دانته چشمانش را باز کرد و با شیطنت لبخندی زد. اوا از جیبش دو گردنبند در آورد و به ورجیل اشاره کرد که به سمت او بیاید ورجیل آهسته جلو آمد، مادر او را نیز در آغوش گرفت با اینکه ورجیل سرد و بی احساس بود در مقابل محبت مادر تسلیم شد و خود را در آغوش اوا رها کرد. مادر رو به هردوی آنها گفت: دلم می خواد همیشه کنار هم بمونین...هر لحظه رو با هم باشین و یار و یاور هم باشین ، این گرنبند ها نشان وفاداری شما به هم هست ... من هردو شما را بیشتر از جونم دوست دارم. این بار هر دو را با هم در آغوش گرفت. سپس در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود از اتاق خارج شد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صبح روز بعد اوا با صدای داد و فریاد از خواب بیدار شد. از پنجره بیرون را نگاه کرد چند نفر سیاه پوش مجهز به شمشیر و سلاح گرم بودند مردی را از خانه اش بیرون کشیده بودند و کتک می زدند ناگهان یکی از آنها با اوا چشم در چشم شد. اوا فورا پرده را کشید از کشوی میز آرایشش کلتی را در آورد و به سمت در خانه حرکت کرد و پشت در نشست و منتظر ماندورجیل و دانته از اتاق نیز خارج شدند ،اوا با صدای بلند چند بار از آنها خواست که به اتاق خود بروندو هر اتفاقی افتاد خارج نشوند. آن دو به اتاق بازگشتند و منتظر نشستند.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ناگهان در شکست و اوا به گوشه ای پرتاب شد و اسلحه اش نیز از دستش به گوشه ای افتاد. 5 نفر سیاه پوش بودند که وارد خانه شدند یکی از انها به سمت اوا حرکت کرد و اسلحه ای را روی پیشانی اش گذاشت، دیگری نیز به سمت اوا آمد و روی زمین زانو زد و گفت: اوای زیبا... همسر اسپاردای افسانه ای درسته؟![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اوا در صورت مرد تف کرد و رویش را برگرداند مرد از جایش بلند شد با خشم نگاهی به اطراف کرد و فریاد زد: بچه ها کجایید؟ بیاین به مامانتون کمک کنین مگه نمی دونین مامان مهمون داره؟![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اوا از جایش بلند شد و خواست به مرد حمله کند در عین حال فریاد می زد: به اونا کاری نداشته باش...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد او را محکم گرفت و به گوشه ای پرتاب کرد و بار دیگر فریاد زد: هر جا هستین بیاین بیرون...شما که نمی خواین مامانتون کشته بشه، می خواین؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سپس به همراهش اشاره کرد که به سمت در اتاقی که دانته و ورجیل در آن بودند برود. دانته ترسیده بود ورجیل هم به نظر عصبی می آمد ، ورجیل از جاش بلند شد و رو به دانته گفت: شنیدی چی گفت اونا می خوان مادر رو بکشن ، من نمی تونم اینجا آروم بمونم . دانته دست او را گرفت و گفت: نه... نباید بری مادر گفت همین جا بمونیم. [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ورجیل دستش را عقب کشید و گفت : تو یه ترسویی اونا مامان رو می کشن ، من میرم نجاتش بدم..[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همبن لحظه صدای شلیک هر دوی آنها را وادار به سکوت کرد. اوا روی زمین افتاد و خون سرخ رنگش همه جا پخش شد، در همین لحظه ورجیل با خشم در اتاق را باز کرد ، دانته هم که ترسیده بود به طرف پنجره ی اتاق رفت و در حیاط همسایه افتاد ، بار دیگر صدای شلیک یه گوشش رسید ، تنها چیزی در آن لحظه به نظرش می آمد فرار بود پس تا می توانست دوید ، یکی روز سرد زمستانی بود ، برف همه جا را پوشانده بود دانته با پای برهنه با تمام قوا روی برف می دوید، نمی دانست چه کار کند اشک صورتش را خیس کرده بود ، قلبش با شدت می تپید و می لرزید. وارد کوچه ی بن بستی شد در گوشه ای کنار سطل آشغال بزرگی نشست ، به طوریکه دیده نشود، پاهایش را جمع کرد سعی کرد تمرکز کند اما لرزی که تمام وجودش را فرا گرفته بود به او امان چنین کاری را نمی داد باورش نمی شد، انها ...حتی نمی دانست آنها چه کسانی بودند ، مادرش و برادرش را کشتند... اما چرا ؟ سرش را بین دو پایش گذاشت و سعی کرد خود را آرام کند...شب فرا رسید، خسته بود چشمانش را بست ، دلش می خواست بخوابد و زمانیکه بیدار شد همه ی اینها کابوسی بیش نباشد پس سعی کرد آرام بگیرد و فکرش را از هر چیزی تهی کند . [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد میانسالی از آن حوالی عبور می کرد گویی خانه اش در ان اطراف بود ، او را دید که بر روی زمین خوابیده ، دلش به رحم آمد کنارش زانو زد و دستش را روی شانه اش گذاشت و آهسته گفت: پسر جون اینجا چه می کنی؟ خونه ت کجاست؟ [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]پسر جوابی نداد بار دیگر او را خواند ولی باز هم جوابی نشنید ، این بار مرد پسر را بلند کرد و در حالیکه او را در آغوش گرفته بود و به طرف خانه رفت. در ابتدای در دخترک 6 ساله ای به سمت مرد دوید اما زمانیکه در آغوش او پسرکی را دید عقب ایستاد. دختر با لحن کودکانه اش از پدرش پرسید: پدر، این کیه؟ [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]پدر، دانته را کنار شومینه برد و از دختر خواست تا پتویی بیاورد ، تمام بدن دانته یخ زده بود ، درست مثل یک مرده،مرد نگران بود برای همین پتو را محکم دور پسر بچه پیچید و به سمت آشپزخانه رفت ، دخترک که لیندا نام داشت به دانته خیره شده بود ، پسر دوست داشتنی و زیبایی بود ، پس از چند لحظه پدرلیندا را صدا زد و از او خواست کاسه ی سوپ داغ را نزد دانته ببرد . کم کم بدن دانته گرم شد ، چشمانش را آهسته باز کرد و به اطراف نگاه کرد ، ناگهان از جا پرید مرد آهسته به سمت او رفت، اما دانته عقب عقب می رفت گیج شده بود نمی دانست کجاست ، هر لحظه فکر می کرد در خطر است . مرد که این حس نگرانی را در دانته احساس می کرد در گوشه ای ایستاد و پرسید: اسمت چیه؟ از خونه فرار کردی؟ [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته از جواب دادن امتناع می کرد و هیچ چیزی نمی گفت ، مرد سوپ را به طرف او دراز کرد و گفت: بخور...این حالت رو جا میاره!!! دانته به سوپ نگاه کرد و کاسه ی سوپ را از دست مرد گرفت و سر کشید ، مرد برای او دوباره سوپ ریخت و دوباره... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته روی کاناپه کنار شومینه دراز کشید ، حالا یادش آمد که چه اتفاقی افتاده بود. آن مرد به نظر مرد خوبی می آمد باید به او و دخترش اعتماد می کرد ، او جانش را نجات داده بود ، اما باز هم نمی توانست به او و دخترش همه چیز را بگوید . مرد بار دیگر رو به روی دانته نشست و با لحن مهربانی پرسید : اسمت چیه؟[/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]از خونه فرار کردی؟...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نه... من... من خونه ای ندارم.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد نگاهی به دخترش که کنار او نشسته بود انداخت سپس رو به دانته گفت: دانته ، تو از این بعد می تونی اینجا رو خونه ی خودت بدونی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]هیچ احساسی نداشت انگار از هر چیزی تهی شده بودبه طرف اتاقی که لیندا به او نشان می داد رفت ، تخت کهنه ای گوشه ی اتاق به چشم می خورد . به دیوار کناری آن آینه ای آویزان بود ، دختر از اتاق خارج شد دانته به طرف آینه رفت و خودش را بر انداز کرد ، سپس به سمت تخت خواب حرکت کرد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صبح روز بعد چند دلاری از مرد میانسال قرض گرفت و از خانه خارج شد تنها فکرش انتقام بود ، خشم وجودش را فرا گرفته بود اما برای انتقام باید زنده می ماند تا زمانیکه قوی شود باید ظاهر خودش را تغییر میداد تا شناخته نشود . تا زمان انتقام فرا رسد وبتواند تک تک افرادی که باعث کشته شدن مادر و برادرش شده اند نابود کند.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]وسایل مورد نیازش را خرید و به خانه بازگشت ، به طرف دستشویی رفت : قیچی ، رنگ مو و تیغ را گوشه ی سینک گذاشت موهایش را کوتاه کرد ، آنهارا رنگ کرد ، موهای سفیدش از هر چیزی بیشتر جلب توجه می کرد برای همین آنها را با رنگ قهوه ای پوشاند. از دستشویی که بیرون آمد ، لیندا با تعجب به او خیره شد و پرسید : دانته، موهات رنگش عوض شد؟! دانته با سردی سری تکان دادو به سمت اتاقش رفت.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]10 سال بعد[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیندا به سمت اتاق دانته رفت و دسته ی اسکانسی به او داد و گفت : پدر می خواست اینا رو به خانم هالی که مریضه و عمل جراحی داره برسونی ، باید خیلی مواظب باشی و تا قبل از ساعت 3 بعد ازظهر خودت را به بیمارستان برسونی .[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و از خانه خارج شد ، در طول مسیر به اطرافش نگاه می کرد، محله پر از آدمهای شرور و شیاطین انسان نما بود ، در طول مسیر چند نفر مرد درشت هیکل و شرور به سمت دانته آمدند ، دانته به آنها اعتنایی نکرد اما یکی از آنها از همه شرورتر بود ، دستش را روی شانه ی دانته گذاشت و گفت: هی... کجا میری؟ اون همه پول چیه دستت ؟ ها؟![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته باز هم اعتنایی نکرد اما گویی مرد خیلی سمجتر از آنی بود که دانته را رها کند : خواهرت به من 2000 دلار بدهکاره... خوب به نظر این پول کافی میاد... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته نگاهی از روی خشم به او انداخت ، دوباره به راه خود ادامه داد اما مرد چاقویی بیرون کشید و به رفیقش اشاره کرد تا دانته را محکم بگیرد ، دانته که انتظار چنین عملی را نداشت کاملا گیج شده بود ، مرد چند ضربه چاقو حواله ی دانته کرد ، خون گرم و سرخ رنگش روی زمین چکید ، چشمانش سیاهی رفت و بر روی زمین افتاد . مرد پولها را برداشت و فرار کرد. چند لحظه ای طول کشید تا از جایش بلند شود سرش می سوخت اما نیرویی در وجودش احساس می کرد به ساعت مچی اش نگاهی کرد : ساعت 3:10[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] . بلند شد با تمام قدرت به سمت بیمارستان دوید ، حال خانم هالی واقعا بد بود و پسر کوچکش مدام نام او را صدا می زد: مادر... مادر... خواهش می کنم مادر من را نجات دهید.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بی اختیار یاد مادر خودش افتاد باید باز میگشت آن مرد را پیدا می کرد و پول را از او می گرفت. حداقل باید مادر آن پسر بچه نجات میداد. با تمام قوا می دوید ، آن ها نباید زیاد دور شده باشند.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]از این کوچه به آن کوچه می دوید، در عین حال بلوزش را بالا زد اما هیچ اثری از جراحت روی بدنش نبود تعجب کرد: این غیر ممکنه... بالاخره او را در بن بست تنگ و تاریکی پیدا کرد آهسته جلو رفت ، مرد شرور نگاهی به او کرد ابتدا تعجب کرد سپس گردن کشید و به سمت دانته جلو آمد و با تمسخر گفت: چی میخوای بچه!![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته قلوه سنگی را از روی زمین برداشت و با لحن جدی گفت: پولا رو پس بده...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد او را به عقب هل داد و سپس با خنده گفت: انگار تو آدم نمی شی.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همین لحظه دانته با سنگ محکم به سر او کوبید ، همدستان آن مرد به دانته حمله کردند اما گویی قدرتی فوق العاده وجود دانته را فرا گرفته بود ، یکی یکی آنها را به اطراف پرت کرد سپس بالای سر آن مرد رفت، مرد در حالیکه سرش را گرفته بود گفت: تو انسان نیستی؟ مگه نه؟([/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]You’re not human ? Are you?[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]) دانته پوزخندی زد سپس روی مرد نشست و از شدت خشم تا می توانست به صورت او مشت زد. همدستان آن مرد نیز فرار کردند. چند لحظه ای طول کشید تا به خود آمد به دستان خونی اش نگاهی انداخت ، این قدرت فوق بشری ، خودش را نیز تحت تاثیر قرار داده بود ، پول را از جیب مرد در آورد و با تمام توان به سمت بیمارستان دوید.صدای گریه ی پسر بچه تا فاصله ای دور هم به گوش می رسید دانته خودش را از میان جمعیت حاضر در بیمارستان به دکتر رساند و گفت: اینم پول ، حالا عملش کنین... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دکتر سرش را پایین انداخت و گفت: متاسفم ، ایشون فوت کردند.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته از شنیدن این حرف ، شوکه شد و عقب عقب رفت و نگاهی به پسربچه کرد، دلش سوخت بار دیگر خشم سرا پایش را فرا گرفت. اگر آن مرد سر راهش قرار نمی گرفت ، اگر چاقو نمی خورد ... هرگز این اتفاق نمی افتاد. به سمت خانه به راه افتاد . لیندا دم در نشسته بود تا دانته را دید به طرف او دوید خیلی عصبی به نظر می رسید. جلوی دانته ایستاد و به او خیره شد ، دانته سرش را پایین انداخت و خواست چیزی بگوید که ناگهان لیندا به او تو گوشی محکمی زد. دانته به او خیره شد ، در همین لحظه اشک از چشمان لیندا سرازیر شد و گفت: تو که نمی تونی کاری رو بکنه برای چی قبول می کنی؟ مگه نگفتم تا قبل از ساعت 3 باید خودتو به بیمارستان برسونی چطور نتونستی . [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته با بی اعتنایی از کنار لیندا گذاشت و اسکناسها را هم روی زمین انداخت و به سمت اتاقش رفت. از داخل اتاق صدای لیندا را شنید که با پدرش حرف می زد : پدر ... خانم هالی رو مثل مادرم دوست داشتم اون برام خیلی عزیز بود اما حالا ...بیچاره تراویس پسر خانم لیندا حالا پیش کی زندگی می کنه... پدر متاسفم نباید این کار رو به دانته می سپردم باید خودم انجامش میدادم.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته از روی تخت بلند شد کتش را پوشید و به سمت خروجی رفت پدر لیندا جلو آمد و گفت: دانته ، جایی می خوای بری پسرم؟ ، دانته به لیندا نگاهی کرد و سپس گفت: دارم از اینجا میرم. پدر لیندا با اضطراب پرسید: چی ؟ کجا می خوای بری؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]-متاسفم ، حالا دیگه وقت رفتنه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]- اما کجا؟ [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]- پیدا می کنم آقا، حالا دیگه باید برم.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اشک توی چشمان لیندا جمع شد با اینکه عصبانی بود باز هم دلش نمی خواست دانته آنها را ترک کند به هر حال دانته برای او مثل یک برادر بود به سمتش دوید و بغلش کرد و گفت: دانته متاسفم منو ببخش ، من منظوری نداشتم من نمی زارم تو بری ، دانته خودش را از لیندا جدا کرد و در حالیکه در را باز می کرد گفت: خداحافظ.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیندا خواست تا بار دیگر مانع او شود اما پدرش جلوی او را گرفت و به او گفت که بهتر است تااو خودش راه خودش راپیدا کند.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چند قدمی از خانه دور نشده بود که صدای آژیر پلیس به گوشش رسید. پلیسها او را محاصره کرده بودند و اسلحه هایشان را به او نشانه رفته بودند یکی از آنها جلو آمد و نام او را پرسید سپس گفت : شما باز داشت هستین.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]گویی همدستان آن مرد دانته را در حال کتک زدن او دیده بودند و به پلیس خبر داده بودند ، به هر حال لو مرده بوده و دانته به جرم قتل دستگیر شد. چند روزی گذشت تا او را به زندان مرکزی منتقل کردند. با پیرمردی هم سلولی بود و بعد از هم صحبتی با او فهمید که او از سربازان شجاع لشکر اسپاردا بوده و کریتوس نام دارد او به دانته گفت: تو فراتر از اونی هستی که بخوای اینجا باشی پسر، من تو رو خوب می شناسم پس سعی نکن با رنگ کردن موهات و پنهان کردن قدرتت اصلیت خودت رو مخفی کنی... دشمنانت تاب مقاومت در مقابل تو رو ندارن... پدر تو اسپاردا به شیاطینی که از جنس خودش بودند پشت کرد و به تنهایی در مقابل آنها ایستاد ، اسپاردا تا مدتها مورد تمجید و احترام بود اما حالا وضع تغییر کرده اسپاردا ناپدید شده عده ای می گن موندوس اونو کشته ... عده ای میگن اسیرش کرده... موندوس فرمانروای تاریکی دستور قتل مادرت رو داد، اون می ترسید از اینکه فرزندان اسپاردا علیه اون متحد بشن و نابودش کنن پس سعی کرد شما رو هم نابود کنه... اما اینکه تو اینجایی یعنی اینکه تو سالمی ،ممکنه موندوس تو رو پیدا کنه پس عجله کن پسر تو باید جلوتر از اون عمل کنی باید از اینجا خارج بشی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته از کریتوس پرسید: اون مرد ، مردی که مادرم رو کشت اسم اون چیه؟ فکر می کنم کسایی که اون روز به خونه ی ما حمله کردن بیشتر از 3 نفر بودن اونا کین؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کریتوس با لحن مرموزی پاسخ داد: کلودیوس ... دست راست موندسه... اون یه گروه 5 نفره داره و دستورات موندوس رو بدون چون و چرا اجاره می کنه.[/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کجا می تونم این کلودیوس رو پیدا کنم.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اول از همه باید از زندان فرار کنی خواهر زاده ی من تو رو کمک می کنه او بهت می گه کلودیوس کجاست.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]حدود 3 ماه از حضور دانته در زندان مرکزی می گذشت. کریتوس راست می گفت باید راهی برای خروج می یافت . روزی در سالن غذاخوری زندان بود سینی غذا در دستش بود که در همین لحظه مرد قوی هیکلی که زخم بزرگی روی صورتش خودنمایی می کرد جلوی او را گرفت و با خشم گفت: تو... همونی که برادرم آنتوان رو کشت ، آره؟![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته شانه هایش را بالا انداخت و گفت: گیریم تو راست میگی، که چی؟[/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]می کشمت لعنتی.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد می خواست به صورت دانته مشتی بزند که با کمال تعجب مشاهده کرد دانته جا خالی داد و ضربه ی محکمی به ساق پای او زد و سپس سینی داغ غذا را محکم در سر او کوبید، با اوج گرفتن در گیری بین آن دو سالن غذاخوری شلوغ شد و زندانیان دیگر هم از یک طرف به دانته و از طرف دیگر به آن مرد ملحق شدند. زندانبانها با باتوم به آنها حمله کردند . دانته در حالیکه در حال فرار کردن از صحنه ی درگیری بود با زندانبانی برخورد کرد دانته ضربه ای به او نیز زد سپس باتومش را برداشت و به طرف حیاط زندان فرار کرد ، دیدبانی و سایر زندان بانها به طرف او شلیک می کردند اما دانته در برابر چشم همگان با یک پرش بلند به آن طرف دیوار زندان پرید. زندان در وسط بیابانی قرار داشت دانته با تمام قوا می دوید تا اینکه در کنار جاده یک اتومبیل فورد مشکی قدیمی دید که زنی به آن تکیه داده ، زن موهای مشکی بلند داشت و تاپ و شلوار مشکی چرمی به تن کرده بود. تا دانته را دید به او اشاره کرد . دانته سوار ماشین شد ، زن هم پشت فرمان نشست و گاز داد و با سرعت از زندان دور شد ، دانته که نفس نفس می زد به زن گفت: شما خواهر زاده ی کریتوس هستید؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]زن در حالیکه آدامسی می جوید رو به دانته کرد و گفت: آره... مایا هستم و تو باید دانته باشی[/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آره ، کریتوس همه چیز رو به شما گفته ، درسته؟![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آره تقریبا، اینکه اسمت چیه و چرا افتادی زندان، همین![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]به شما چیزی در مورد خانوادم نگفت.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چی؟ مگه اهمیت داره؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نه... مهم نیست، حالا کجا میریم؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]خونه، من یه آپارتمان کوچیک پایین شهر دارم.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]به خانه که رسیدند دانته با صحنه ی عجیبی رو به رو شد در و دیوار اتاق با اسلحه های متنوع ، خنجرها و شمشیرهای تیز و برنده تزیین شده بود . مایا دستکشهای مشکی اش را در آورد و روی میز آشپزخانه انداخت و گفت: خوشت اومد؟![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته با تعجب از او پرسید: تو... تو دقیقا چیکاره ای؟[/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]شکارچی شیطان ([/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Devil Haunter[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]) ... این روزا توی شهر زیاد می پلکن، باید یه جورایی نابود بشن ، نه!![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آره ، اما مامورای موندوس چی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بیخیال اونا... کی می فهمه من دارم چی کار می کنم ؟ اگرم بفهمن (کلتش را بیرون کشید و ادامه داد) [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]BANG!!![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]... می کشمشون... تو دنبال چی هستی؟ از زندگی چی می خوای؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کلودیوس... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چی؟ دنبال اون می گردی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کریتوس بهت نگفته بود...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نه اون چیزی نگفت...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]باید اول کلودیوس و بعدشم موندوس رو نابود کنم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چرا؟ این کار خطرناکیه، ممکنه جونت رو از دست بدی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]یه دلیل شخصی داره.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]موندوس فرمانروای تاریکیه، هیچ انسانی نمی تونه اونو نابود کنه...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آره، هیچ انسانی نمی تونه.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]خب، حالا یعنی بیخیال میشی.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نه، می خوام موندوس رو نابود کنم.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اما الان خودت گفتی که ...(دانته حرفش را قطع کرد و گفت:) گفتم هیچ انسانی نمی تونه...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]منظورت رو نمی فهمم، یعنی تو...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]من یه شیطانم.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مایا بعد از شنیدن این حرف شوکه شد ، سپس اخم کرد و گفت: چطور ممکنه که یه شیطان بخواد علیه شیطان دیگه ای مبارزه بکنه؟ دانته بی درنگ پاسخ داد: اسپاردا این کار رو کرد. [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]-اسپاردا، درسته اما اون... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اون پدرم بود .[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این بار مایا بیش از پیش تعجب کرد روی صندلی گوشه ی آشپزخانه نشست و سعی کرد تمرکز کند آنچه را می شنید باور نمی کردبرای همین رو به دانته گفت: باید بتونی بهم ثابت کند.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته چاقوی را از روی میز آشپزخانه برداشت ، چند لحظه ای آن را روی دستش چرخاندو سپس در شکمش فرو کرد، مایا از جایش بلند شد و فریاد زد: دیوونه شدی[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همین لحظه دانته گفت: به من تیر اندازی کن...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]-چی؟ - هر کاری میگم بکن.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مایا اسلحه اش را در آورد و چند بار به دانته تیراندازی کرد دانته روی زمین افتاد و بعد از مدتی تقلا دیگر تکان نخورد، مایا آهسته بالای سرش رفت و گفت: تو... تو زنده ای؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته تکان نمی خورد، درست در لحظه ای که مایا رویش را برگرداند دانته با صدای بلند شروع به خندیدن کرد ، مایا جا خورد و به دانته خیره شد . دانته از روی زمین بلند شد ، فشنگها از روی بدن او یکی یکی روی زمین افتادند دانته گفت: می بینی.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مایا نفس عمیقی کشید و گفت: برای یه لحظه فکر کردم تو مردی. [/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]تو منو کشتی، اما من دوباره زنده شدم، حالا فهمیدی من واقعا کیم.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]خب، حالا می خوای چیکار کنی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته دو کلت را از روی دیوار برداشت و گفت: باید به خونه ی مادرم بریم، باید چیزی رو بردارم.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مایا سری تکان داد و هردو به سمت خانه ی اوا، مادر دانته، رفتند، دانته بعد از 10 سال به خانه باز می گشت.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در راه مایا از دانته پرسید: خب حالا این دلیل شخصی ت برای پیدا کردن کلودیوس چیه؟![/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]انتقام - انتقام؟! [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته سری تکان داد سپس از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت: دیگه رسیدیم [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]از ماشین پیدا شدند ، خانه کاملا سوخته بود مشخص بود که 10 سال پیش بعد از آنکه دانته از خانه فرار کرد آنها خانه را سوزانده بودند ، دانته وارد شد، دیوار ها دود گرفته و سوخته بود مبلمان فرسوده و سوخته منظره ی غم انگیزی برای دانته به ارمغان آورده بود . به هر حال او تا سن 8 سالگی شاید بهترین روزهای زندگی اش را در آن خانه در کنار مادر و برادرش گذرانده بود. مایا به اطراف نگاهی کرد ، حالا متوجه شده بود که منظور دانته از انتقام چیست.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته وارد زیر زمین شد سپس قفسه ی آهنینی که در گوشه ای از زیر زمین قرار داشت ، کنار زد پشت قفسه دو نورافکن آبی و قرمز اتاق کوچکی را روشن کرده بودند. دانته وارد شد روی دیوار کنار اتاق صفحه ی چشمی مخفی بود دانته گردنبندش را در مقابل آن گرفت در اتاق باز شد پشت در چیزی نبود مگر یک دکور شیشه ای که در داخل آن دو شمشیر گران بهای یادگار اسپاردا نگهداری می شد ([/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Yamato & Rebellion[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]) دانته آهسته به آن نزدیک شد اما پیش از اینکه شمشیر را بردارد متوجه جای خالی شمشیر یاماتو شد. مایا دم در اتاق منتظر بود و زمانیکه دید دانته با آن شمشیر بیرون آمد ابتدا تعجب کرد و بعد با خوشحالی گفت: تو واقعا پسر اسپاردایی![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته از مایا خواست که زودتر از آن خانه خارج شود ، در راه دانته با خودش فکر میکرد که شاید ورجیل زنده باشد و او نیز یاماتو را پیش از دانته بیرون آورده. آری این فکر هم اضطراب درونی اش را آرام می کرد و هم او را خوشحال می ساخت. به خانه که رسیدند دانته با دستمالی مشغول تمیز کردن شمشیر بود مایا هم صندلی را رو به روی او گذاشت و در حالیکه به شمشیر خیره شده بود گفت: این فوق العاده اس. سپس سرش را پایین انداخت و گفت: یادم میاد پدرم هم همین طور شمشیرش رو تمیز می کرد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته سرش را بالا آورد و پرسید: چه بلایی سرش اومد؟[/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اون هم مثل عموم تو لشکر اسپاردا کار می کرد،موندوس اونو اسیر کرده نمی دونم که آیا زنده س یا مرده. همیشه از اسپاردا داستانها برام تعریف کرده بود ، جوری هر شب داستانهای اسپاردا رو برام تعریف می کرد که انگار اون واقعا یه افسانه س و وجود نداره.( سپس رو به دانته کرد و گفت) اون واقعا پدر توئه ؟ چه شکلیه؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نمی دونم ، هیچوقت چهره ش یادم نمونده . فقط یادمه وقتی ترکمون کرد مادرم هر شب گریه می کرد. مادرم بهمون نگفت که اون کیه و برای چی ترکمون کرده برای همین همیشه ازش متنفر بودم.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]حالا چی؟ بازم ازش بدت میاد؟ آیا به خاطر اینکه پسر اون هستی افتخار نمی کنی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نه ، الان بیشتر ازش بدم میاد، اگه اون نرفته بود الان مادرم زنده بود و ما به چنین وضعی نمی افتادیم، اصلا به این قدرت افتخار نمی کنم چون هیچوقت آرزویش رو نداشتم همیشه دلم می خواست مثل بچه های عادی باشم ، مدرسه برم و دوست پیدا کنم اما حالا... به نظر من اسپاردا یه عوضیه.[/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اما اون بشر رو نجات داد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اون نتونست خانواده ی خودش رو نجات بده.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت تا چیزی برای خوردن پیدا کند اما مایا دنبال او رفت و گفت: شاید برای انجام ماموریت مهمی شما رو ترک کرده بود. این بار دانته با صدای بلند پاسخ داد: چه ماموریتی مهمتر از محافظت از خانواده اش.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این بار مایا ساکت شد ، به هر حال دانته راست می گفت و دیگر جای هیچ بحثی نبود. [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته در حالیکه جعبه ی پیتزا را از داخل یخچال بیرون می آورد از مایا پرسید : کی دنبال کلودیوس می ریم؟[/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]فردا ، می دونم کجا مستقره . فردا من بیرون میرم و وقتیکه وضعیت رو مناسب دیدم باهات تماس می گیرم ، لازمه خیلی سریع عمل کنیم قبل از اینکه کسی متوجه بشه.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]درسته، تا فردا.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]فردای آن روز صبح زود مایا از خانه بیرون رفت. کلودیوس در ساختمان بزرگ و بلندی در مرکز شهر که مجهز به دوربین مدار بسته و لیزر و انواع سیستمهای امنیتی بود مستقر بود. در طبقه ی 15 آن ساختمان کلودیوس آزمایشگاه بزرگی داشت که در آن بر روی انسان و شیطان به صورت مشترک آزمایش انجام می داد . روی میز کارش دفتر بزرگی بود که نام تمام پروژه هایش را در آن نوشته بود ، آخرین پروژه ی در دست او (قدرت اسپاردا: [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Sparda’s Power[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]) بود او در صدد پیدا کردن یکی از فرزندان اسپاردا بود تا او را نیز مورد آزمایش قرار دهد و متوجه شود زمانیکه دو نیروی فوق العاده یعنی احساسات بشر و قدرت شیطانی با هم یکی می شود موجودی که خلق می شود به چه صورت خواهد بود.مایا مدتی ساختمان را تحت نظر داشت و زمانیکه مطمئن شد کلودیوس آنجاست با دانته تماس گرفت و از او خواست تا خودش را آماده کند و به آنجا بیاید.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته مجهز به شمشیر و سلاح گرم به طرف ساختمان به راه افتاد در راه شیاطین بسیاری سر راه او قرار گرفتنداما با قدرتی که داشت نابود کردن آنها کار آسانی بود بالاخره به مجتمع مذکور رسید، بار دیگر مایا با او تماس گرفت و گفت که داخل ساختمان منتظر اوست . مایا نیز با دو خنجر کوتاهی که به پشت لباسش متصل بود و کلتهایش تعداد زیادی از نگهبانان کلودیوس در طبقات پایین را نابود کرده بود ، دانته وارد ساختمان شد . مایا به دانته گفت: کلودیوس در اولین راهروی طبقه ی چهارم تنهاست و در این صورت دانته راحتتر می توانست او را نابود کند.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته با احتیاط وارد اولین راهرو طبقه ی 4 شد اولین اتاق. ناگهان از سر تا پای او شروع به لرزیدن کرد سقف اتاق مجهز به چندین اسلحه ی شوکر قوی بود که برق زیادی را به بدن دانته منتقل میکرد دانته روی زمین افتاد ، مایا بالای سرش آمد و گفت: متاسفم ، اما من و کلودیوس قراری داشتیم.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همین لحظه کلودیوس وارد اتاق شد و با لحنی آرام به مایا چیزی گفت، مایا هم بی اعتنا به دانته اتاق را ترک کرد. بدنش کاملا بی حس شده بود ، تقلا بی فایده بود پس چشمانش را روی هم گذاشت.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]( رویا : [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Dream[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)])[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در ضمیر ناخود آگاهش مادرش را دید زیبا تر از همیشه ، موهای صاف بلوندش مثل آبشار طلائی رنگ تا روی شانه هایش کشیده شده بودند . لباس سفید رنگی بر تن کرده بود آهسته به سمت دانته آمد و دستی بر سر و صورتش کشید گفت: دانته، پسرم چقدر بزرگ شده.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اشک در چشمان دانته حلقه زده بود سرانجام بغض گلویش شکست و گف: مادر ... تو... تو واقعا اینجایی![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اوا جلوتر آمد و دانته را در آغوش کشید ، سپس نگاهی به او کرد و گفت: دیگه مرد قوی شدی.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]خودش را به مادر چسبانده بود گویی می خواست تمام آن سالهایی که از آغوش مادر محروم بود را جبران کند در حالیکه اشک روی گونه هایش سرازیر شده بود گفت: مادر، منو ببخش ، دیگه ازت جدا نمیشم... همیشه با تو خواهم بود، نمیزارم کسی به تو آسیبی برسونه می خوام همیشه پیشت بمونم ...دیگه نمی خوام به اون دنیای عوضی برگردم ، من نمی خوام قدرت شیطانی داشته باشم نمی خوام شیطان باشم. [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اوا در حالیکه بازوان دانته رو می فشرد او را از خود جدا کرد و گفت: اینقدر زود تسلیم شدی، می خوای کنار بکشی، این قدرت رو پدرت بهت هدیه داده و تو باید ازش در زاه خوبی استفاده کنی ، دانته ، پسرم، باید برگردی و همه ی شیاطین رو نابود کنی .[/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مادر ، من خودم یه شیطانم [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]شیاطین هیچ وقت گریه نمی کنند[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این صدا در گوش دانته طنین انداخته بود ، اشکهایش را پاک کرد و چشمانش را بست. [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در اتاقی شیشه ای روی تخت بیمارستان بود اطرافش انواع دستگاههای درجه دار و تنظیم ضربان قلب و فشار خون و چندین کامپیوتر وجود داشت دررگ های هر دو دستش سوزنهایی شبیه به سوزن سرم فرو شده بود ، مچ دستها و پاهایش با بندهای چرمین محکم به تخت بسته شده بود سرش را بالا آورد ابتدا کمی سرگیجه داشت ولی مدتی که گذشت حالش بهتر شد . در وجودش نیرویی شعله ور شد دست راستش را بالا آورد و بند چرمین را پاره کرد سپس دست دیگر و پاهایش را آزاد کرد ، سرم ها را بیرون کشید خون از جای سرم روی دستش بیرون زد اما اندکی که گذشت خون بند آمد و جای زخم بهبود یافت . شمشیر و اسلحه هایش را از گوشه ی اتاق شیشه ای برداشت خواست که از اتاق بیرون برود که ناگهان صدای آژیر بلند شد. صدها نفر از ماموران کلودیوس دور تا دور دانته حاضر شدند همه مجهز به شمشیرهای تیز و برنده ی سامورایی بودن دانته لبخندی زد و با حرکتی سریع همه را به اطراف پرتاب کرد سپس سراغ یک یک آنها رفت و همه را با شمشیر نیرومندش نابود کرد. گویی کشتن و نابود کردن آنها برایش بیشتر یک سرگرمی بود تا مبارزه. مدتی بعد اجساد همه ی آنها روی زمین افتاده بود، دانته آهسته از میان اجساد گذشت و به طرف اتاق کنترل واقع در طبقه ی 14 به راه افتاد. [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در اتاق را باز کرد ، اتاقی بود دراز و طولانی برای رسیدن به دفتر کار موندوس باید از میان آن می گذشت، در دو طرف سیستم های کنترل و انواع و اقسام کامپیوتر ها و رادار و بی سیم وجود داشتند و افرادی هم که روپوش سفید به تن داشتند مشغول کار بودند. گویی آنقدر سرگرم بودند که اصلا متوجه حضور دانته نشدند. دانته به اطراف نگاه کرد سپس به سقف شلیک کرد و گفت: کم کم داشت حوصله ام سر می رفت اما حالا که توجه شما را به خودم جلب کردم (کلتش را بیرون آورد و نزدیکترین فرد نشانه رفت و ادامه داد) با تو شروع می کنم .[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سپس شروع به تیر اندازی کرد و هر آن که در آن اتاق بود را کشت ، آخرین نفر نزدیک درب خروجی اتاق تک تیری را در آورد و خواست به دانته شلیک کند اما سرعت عمل دانته به او اجازه ی چنین کاری را نداد و در نهایت گفت: این هم حسن ختام برنامه ، تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]می دانست اتاق کلودیوس کجاست انگار حسی از درون او را به سمت آنجا هدایت می کرد ، وارد اتاق شد . اتاق بزرگی بود که توسط دو در دیگر به بیرون نیز راه داشت در انتهای آن پنجره ی بزرگی قرار داشت جلوی پنجره یک میز کار بزرگ بود و کلودیوس که روی صندلی چرمین پشت میز ، تکیه زده بود. زمانیکه دانته وارد شد با چشمان بی رنگش به او خیره شد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چهره ی کریهی داشت ، گندمگون بود موهای مشکی بلندش را از پشت بسته بود روی چهره اش اثر زخمی عمیق به چشم می خورد و یکی از چشمانش کور بود . دانته با خشم جلو آمد و شمشیرش را به طرف او بلند کرد و گفت: حالا دیگه وقت مرگت رسیده ، کلودیوس . کلودیوس هیچ نگفت سپس دست چپش را بلند کرد و در حالی که بشگن می زد به در کناریش خیره شد. در باز شد مایا بود که ماموران کلودیوس او را محاصره کرده بود ، دستهایش از پشت بسته شده بود و روی زمین زانو زده بود با دیدن دانته فریاد زد: دانته، متاسفم ، کلودیوس بهم قول داده بود پدرم رو آزاد می کنه ، اما موندوس اونو کشته ... اشک از چشمانش سرازیر شد ، کلودیوس نزدیک مایا شد و رو به دانته گفت: اگه تسلیم نشی ، دختره رو می کشم.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته سریعا کلتش را بیرون کشید اما کلودیوس سریعتر از او عمل کرد و با چاقویی که در جیب کتش پنهان کرده بود گلوی مایا را برید ، خون مایا رو ی زمین چکید و اشکی که در چشمهایش جمع شده بود روی گونه اش غلتید ، سپس روی زمین افتاد، دانته می دانست که او چقدر از عمل خود پشیمان بود پس او را بخشید اما کلودیوس.... خشم او نسبت به کلودیوس بیش از پیش شده بود ، [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] به طرف او شلیک کرد اما کلودیوس خیلی فرز و چابک بود و مدام این طرف و آن طرف می رفت و جا خالی می داد. در نهایت کنار در سمت راست دانته ایستاد ، دانته خسته به نظر می رسید ، کلودیوس به او گفت: برات یه سوپرایز دیگه هم دارم [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مردی که پالتوی آبی رنگی پوشیده بود از داخل اتاقی که کلودیوس رو به روی در آن ایستاده بود داخل شد و سپس شانه به شانه ی کلودیوس و روبه روی دانته ایستاد. دانته شوکه شده بود آنچه را می دید باور نمی کرد آهسته گفت: ور...ورجیل چهره ی سرد و خشکش هیچ تغییری نکرده بود ، بی احساس به دانته نگاه می کرد دانته بار دیگر نام او را این بار بلند تر صدا زد: ور جیل...برادر....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کلودیوس که چشمانش از شادی برق می زد جلو آمد و در حالیکه دست می زد گفت: به به عجب خانواده ای...(سپس رو به دانته گفت) دیدن برادرت بعد از این همه سال چه حسی داره ؟ می دونی وقتی این صحنه ها رو می بینم اشک تو چشمام جمع میشه واقعا که زیباست...(سپس رو به ورجیل ادامه داد) مگه نه ورجیل...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ورجیل سرش را پایین انداخت و گفت: بله .... آقا... کلودیوس نزدیک ورجیل شد و دستش را روی شانه ی او گذاشت و رو به دانته گفت: برادرت واقعا کمک بزرگی بود، زیاد حرف نمی زنه ... اما زمانیکه بهش احتیاج داریم با تمام قدرتش عمل می کنه درست نمی گم ورجیل.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ورجیل این بار هیچ نگفت ، کلودیوس با لحن جدی تر سخنش را تمام کردو نزذیک سر ورجیل شد و به او گفت: دوست دارم تو این کار رو بکنی، برادرت رو بکش...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ورجیل سرش را بال آوردو بار دیگر به دانته خیره شد. دانته نمی توانست حرف بزند، نمی توانست فکر کند حتی انگار بدنش کاملا لمس شده بود قدرت حرکت نداشت ، ورجیل شمشیرش را اندکی در غلاف بالا کشید حالا جلوتر رفت و کلودیوس دقیقا پشت سر او ایستاده بود. کلودیوس که این تلف کردن زمان را نیز متوجه شد بود فریاد زد: بکششش، این یه دستوره.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته نیز لب به سخن گشودو گفت: ورجیل ، نمی خوام باهات مبارزه کنم اما تو برادر منی ، اون لعنتی مادر رو کشته ...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ورجیل شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و بعد... خون از دهان کلودیوس روی زمین ریخت . ورجیل شمشیر را رو به عقب و در شکم کلودیوس فرو کرده بود سپس گفت: من از کسی دستور نمی گیرم ، مخصوصا تو. [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سپس در کنار دانته ایستاد کلتی را از کمربند دانته بیرون کشید و رو به کلودیوس که روی زمین تقلا می کرد نشانه رفت و رو به دانته گفت: آماده ای... . دانته نیز کلت دیگرش را در آورد و هر دو به طرف کلودیوس شلیک کردند. خون قرمز رنگ او تمام کف پوش اتاق را پوشاند . ورجیل کلت را به دانته پس داد ، بدون اینکه چیزی بگوید به سمت خروجی براه افتاد در همین لحظه دانته فریاد زد : ورجیل ... تو می خوای بری؟ ورجیل پاسخ داد: کارای زیادی دارم.[/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ممنون - نیازی به تشکر نیست ، من این کارو برای خودم کردم ، توی همه ی این سالها منتظر چنین لحظه ای بودم . این را گفت و دستگیره ی در را کشید و خارج شد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته به جسد کلودیوس خیره شد سپس سرش را بالا گرفت وزیر لب گفت: مادر .... ممنون. [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سپس با قدمهای استوار اتاق را ترک کرد .[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] پایان[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]​
 
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Devil May Cry Exclusive : Vergil’s Past[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]هر صبح که از خواب بیدار می شد کاری نداشت جز اینکه به کتابخانه ی کوچک زیر شیروانی خانه برود و مطالعه کند. فقط کتابهای تاریخی می خواند در مورد جنگها ، پیروزی ها و شکست ها ، فتح قلمرو ها و یا غارت سرزمینها و قتل و کشتارها . بر خلاف دانته که سعی در فراموش کردن پدرشان داشت دائم از اوا در مورد پدرش می پرسید دوست داشت بداند که او کیست . به افسانه ها و داستانهایی هم که در مورد اسپاردا می شنید به شدت علاقه نشان می داد و از مادرش می پرسید که آیا پدر او هم همانند اسپاردا قوی و زیرک بوده یا نه. اوا در جواب دادن به او طفره می رفت و همیشه سوالات بسیار او در این مورد را با سکوت پاسخ میداد[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] . ورجیل پسر باهوش و نکته سنجی بود ، با حوصله مطالب را به سرعت فرا می گرفت و درک می کرد. همان روز کذایی که کلودیوس و افرادش به خانه ی آنها حمله کردند همه چیز را دریافت ، زمانیکه از اتاق به قصد نجات مادرش خارج شد و پیکر بی جان او را مشاهده کرد فهمید که او کیست و پدرش چه کسی بوده . شوکه شده بود ، مادرش را دوست داشت و مشاهده ی او در چنین حالتی... انگار که قلبش را با دشنه ای سوراخ کرده بودند ، بدنش می سوخت اما با این همه دم نزد. افراد کلودیوس او را گرفتند ، کلودیوس جلو آمد و در گوشش گفت: مادرت رو دیدی؟ اما خیال ندارم تو رو الآن بکشم... موندوس می خواست شما را نابود کنه برای اینکه از اسپاردا انتقام بگیره اما من دلیل دیگه ای برای این کار دارم .[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کلودیوس ، ورجیل را با خود به آزمایشگاه خود برد. ابتدا او را در اتاق کوچک و تاریکی زندانی کردند. تنها بود ، کسی را نداشت و احساس ضعف می کرد روی زمین نشسته بود ،پاهایش می لرزید .... متنفر بود ، از این حالت متنفر بود... در آن تاریکی هیچ چیز و هیچ کس جز تنفر و خشم همراه و مونسش نبود. دلش نمی خواست که ضعیف باشد. سرش را به دیوار کوبید و خون از بین ابروانش تا روی بینی اش سرازیر شد، باید صبر می کرد تنها صبر چاره ساز او در این وهله از زندگیش بود. صبح روز بعد ورجیل را از آن اتاق خارج کردند مثل حیوان با او رفتار می کردند اما باز هیچ نمی گفت حتی اشک هم نمی ریخت کلودیوس او را مجسمه ای سرد و بی احساس قلمداد می کرد. شکنجه اش می کردند ، آزمایشات وحشتناکی روی او انجام می داند. اما او باز هم منتظر بود . [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]3 ماهی از حبسش در اتاقی با دیوارهای سیاه و بدون پنجره می گذشت ، بدنش کبود شده بود ، سرش از شدت درد می سوخت چند شبی نخوابیده بود بی اختیار به یاد دانته افتاد. (یعنی او الان کجاست؟ هر جا هست ، جاش از من بهتره ....) از او بدش می آمد نمی دانست چرا اما از برادرش متنفر شده بود . ( اون همیشه راحتتر از من بوده...) بار دیگر سرش را به دیوار کوبید. این بار از یکی از چشمانش قطره اشکی روی گونه اش غلتید ، شاید این آخرین اشکی بود که که از چشمانش سرازیر می شد ، حالا کمی احساس سبکی می کرد روی زمین یخ زده دراز کشید و چشمانش را بست. [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آری انتقام به او قدرت می داد ، انتقام او را توانمند می ساخت. جرقه ی امیدی در دلش روشن شد. حالا تحملش چند برابر شده بود. باید تمرکز میکرد و با تمام توان در جهت هدفش حرکت می کرد، این بار دیگر هیچ چیز نمی توانست مانع او شود. چند سالی گذشت و کلودیوس از صبر و توان این کودک 8 ساله شگفت زده شده بود. روزی ورجیل را نزد خود خواند ، با گذشت زمان ورجیل را به اتاق بزرگتری منتقل کرده بودند و دیگر حبس نبود فقط اجازه ی خروج از ساختمان را نداشت ، باری آن روز کلودیوس شمشیر بلند و برنده ای را به او داد و از او خواست تا به قفس بزرگی که شیاطینی در آن در بند بودند برود و آنها را نابود کند ، در واقع کلودیوس با این کار می خواست قدرت و توانایی ورجیل را بسنجد، ورجیل بی مهابا پذیرفت و فقط چند ثانیه طول کشید تا همه را بی هیچ زحمتی نابود کند. کلودیوس باز هم تحت تاثیر ورجیل قرار گرفت و همان روز بود که به او گفت: اگر بتونی وفاداریت رو به من ثابت کنی ، تو را از نزدیک ترین افرادم قرار می دهم. [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ورجیل گوش می داد و هرچه را به او دستور می دادند می پذیرفت ، گر چه از دستورات انها احساس انزجار داشت اما چاره ای نبود باید بی چون و چرا فرمایشات آنها را اجرا می کرد. [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]( به خانه ی ان مرد حمله کن و زن و فرزندانش رو جلوی چشمانش تکه تکه کن) کلودیوس هر بار شخص بی گناهی را به ورجیل معرفی می کرد و او را برای نابود ساختن وی می فرستاد. چندین تن از شکارچیان شیطان در آن سالها به همراه خانواده شان توسط کلودیوس و ورجیل به قتل رسیدند. برای ورجیل هم کشتن کودکان و زنان بی گناه اصلا خوش آیند نبود هر چه بود این صحنه ها خاطرات کودکی او را برایش تداعی می کرد اما به مرور زمان همه چیز را فراموش کرد و تنها هدفش را می دید . ورجیل به این جمله ایمان داشت که برای رسیدن به هدف استفاده از هر وسیله و اقدام به هرکاری جایز است . دیگر اهمیتی ندارد اگر عده ای زیادی نیز در این راه کشته شوند.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]10 سال بعد[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]با گذشت سالها اعمال و همکاری های بسیار ورجیل با کلودیوس او را به مورد اعتماد ترین فرد برای کلودیوس تبدیل کرد . برای مدتی طولانی ورجیل یک دوره ی سراسر آشوب و خون ریزی در زندگیش تجربه میکرد هر روز افراد بیشتری به دست او کشته می شدند و همچینین این اقدامات باعث تغییر روحیه او شده بود. بدون اینکه احساسی داشته باشد خون می ریخت و می کشت و چه انسانها که توسط او به قتل رسیدند . اما با این کارها کلودیوس بیش از پیش به او علاقمند شده بود و همیشه او را پسرم خطاب می کرد و چندین بار هم به او گفته بود : تو درست مثل پسر نداشته ام هستی ... ) اما ورجیل به تحسینهای کلودیوس اعتنایی نمی کرد او در ذهنش افکار دیگری را می پرواند و البته نفرت از کلودیوس یکی از انها بود.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]روز پایانی ماه آگوست بودو نسیم خنکی که از داخل پنجره ی اتاق به داخل می وزید خبر ازپاییز غم انگیز و زمستانی اندوه بار می داد. این دو فصل از سال برای ورجیل خاطرات بعدی را به همراه داشت اما بار دیگر ابن دو فرا رسیده بودند و راه گریزی برای رو به رو نشدن با آنها را نداشت. این مدت طولانی صبر... کم کم زمانش به پایان رسیده بود و حالا زمان آن رسیده که خودی نشان بدهد و رهایی یابد. با آزادی های که به دست آورده بود به نظر نمی آمد این کار برایش دشوار باشد . حالا اعتماد کلودیوس را به طور کامل جلب کرده بود و فرار برای او بی هیچ زحمتی امکان پذیر بود. می توانست برود و تا فرسنگها از آنجا دور شود و هرگز باز نگردد ، ورجیل می توانست زندگی بدون آشوب و در ارامش کامل برای خود فراهم اورد . حتی او نیز می توانست خانواده ای تشکیل دهد و فرزندانی داشته باشد که مثل او غم کمبود پدر را نچشند . می توانست فرد کاملا عادی باشد اما... او هدفش را فراموش نکرده بود هدف او انتقام بود و حالا که قدرت کافی به دست آورده بود شاید وقت انتقام فرا رسیده بود. ورجیل همیشه دوست داشت منحصر به فرد باشد و فرار ، برای او واژه ی بی معنی بود و ان قدر کوچک... فرار به او قدرت نمی داد و ورجیل در پی قدرت بود .[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]با این حال روزی در برابر چشمان بهت زده ی کلودیوس بسیاری از ماموران او را به قتل رساند و به سمت خانه رفت. ندایی در درون او را به ان سو می خواند. ندایی آشنا ، گویی صدای مادرش بود که او را فرا می خواند شاید هم این وجود تشنه ی او برای طلب قدرت بود که به او می گفت که خواهان کامل شدن قدرتت هستی اینجا وسیله ای برای تکمیلش وجود دارد. همزمان با ورود او به خانه سیل غم و اندوه وجودش را فراگرفت ، با این همه ورجیل در ان سالها اندکی انسانیت در وجودش بود، اما خیلی زود انها را پس زد و بر احساسات عمیقش گام بزرگی گذاشت و با سنگ دلی فراوان آنها را سرکوب کرد و در واقع با این کار خودش را له کرد. ورجیل به سمت زیر زمین خانه رفت ، قبلا از مادر شنیده بود که در زیر زمینی اشیای گرانبهایی وجود دارند که وقتی بزرگ شدید آنها را به شما خواهم داد ، یادش می امد چندین بار به اوا التماس کرد که به او نشان دهد چه چیزی در زیر زمین، در آن اتاق مخفی کذایی ، پنهان است اما اوا امتناع می کرد و این درخواستهای بسیار ورجیل را با بوسه ای بر روی گونه ونوازشی بر سر پاسخ می داد. آه...دلش بر آن روزها تنگ شده بود، چقدر تنها بود و چقدر دلش می خواست بار دیگر مادر را ملاقات کند، او بهترین و تنها دوستش بود و اما دانته... چندین بار با هم تصمیم گرفتند به زیر زمین بروند و در اتاق را باز کنند ... با ورود به زیر زمین تصاویری از جلوی چشمانش می گذشت ، در این زیر زمین هر روز بازی می کردند ، با آن شمشیرهای چوبی خاک خورده ی گوشه ی اتاق... آن جنگهای بچگانه و کشتن های تصنعی... یادش می امد چندین بار شمشیر چوبی را در شکم دانته می زد و به اصطلاح او را می کشت اما، او تسلیم نمی شد و فورا برمی خیزید و با ورجیل مبارزه می کرد و با این کار چقدر ورجیل را عصبی می کرد... پوزخندی زد و چه راحت از کنار خاطرات زیبای کودکی می گذشت. با ، باز شدن درب اتاق نور قرمز و آبی را مشاهده کرد ، جلوتر رفت و در زیر ان دو نور افکن دو شمشیر را دید ، قبلا از درون کتابهای بسیاری که مطالعه نام یاماتوی افسانه ای را شنیده بود . چندین بار هم خود کلودیوس در مورد کلید دروازه ی شیاطین از یاماتو نام برده بود. برای همین یاماتو برای ورجیل بسیار آشنا بود ، آن را برداشت و شاید این آخرین ضربه ای بود که بر احساسات و انسانیتش می زد ( یاماتو.... برای قدرتمند شدن به این نیاز دارم... ) [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اندکی با شمشیر تمرین کرد و سپس آن را در غلاف مخصوصش گذاشت و به سمت ساختمان کلودیوس بازگشت. کلودیوس که تا حدودی از اخلاق ورجیل با خبر بود ، با بازگشت او بسیار عادی رفتار کرد وبه او نیز اتاق بزرگتر و بهتری واگذار کرد و گویی به جای اینکه او را تنبیه کند ، به او مقامی بالاتر نزد خود داد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ورجیل ، به سمت آینه ای که گوشه ی اتاق آویزان بود رفت و چهره اش را نگاه کرد ، اینکه شخص دیگری هم وجود دارد که هم چهره ی اوست ... از روی حسادت و خشم مشتی بر آینه کوبید و زیر لب زمزمه کرد ( تنها یک ورجیل در این دنیا وجود داره...) به نظر خودش برای اینکه او منحصر به فرد باشد تنها باید خودش و خودش در این دنیا وجود داشته باشد و دیگری... دیگر ورجیل آن حس برادری را از یاد برده بود ، ( دیگری باید نابود شود...)[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دستی در موهای سفیدش کشید و به سمت تختخواب رفت باید انرژیش را برای فردایی که سالها منتظرش بود ذخیره می کرد و با تمام قوا عمل می کرد. همان روز کذایی که دانته و مایا به مجتمع کلودیوس حمله کردند ورجیل فرصت را غنیمت شمرد . از اتاق خارج شد و به طرف آزمایشگاه بزرگی که در طبقه ی 14 بود رفت ، کلودیوس قبلا به او گفته بود زمانیکه برادرش را پیدا کند برای انجام آزمایشات بیشتر او را به آزمایشگاه خواهد برد. [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اتاق شیشه ای بزرگی بود که دانته روی تخت بزرگ بیمارستان وسط اتاق خوابیده بود. ورجیل در الکترونیکی اتاق را باز کرد و داخل شد ، شاید حالا زمانش بود... اما نه، نه با اینکه او به دانته نیازی نداشت اما کشتن او در چنین حالتی... ورجیل هر چه بود نا جوانمرد نبود. ربلیان را دید که در قفس شیشه ای گذاشته شده ، دستگاههای اطراف دانته ماده ای را در بدنش وارد می کردند این ماده ی سبز رنگ ممکن بود او را مسموم و ضعیف کند ، ورجیل دستگاهها را قطع کرد و ربلیان را برداشت و گوشه ی تخت گذاشت سپس نزدیک گوش دانته شد و گفت: حالا دیگه وقت بیدار شدنه...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این را گفت و از اتاق خارج شد . با به صدا در آمدن آژیر خطر لبخندی زد و با خودش گفت: می دونستم که به اون زودی ها تسلیم نمی شی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ماموران موندوس به سمت اتاق آزمایش دویدند و ورجیل بدون اینکه عجله ای داشته باشد در جهت عکس آنها به سمت اتاق کلودیوس قدم می زد. در همین لحظه زنی را دیدکه با چند تن از ماموران کلودیوس در گیر شده اما خیلی شجاع به نظر می رسد و تک تک آنها را به زمین می زد ، ورجیل شمشیرش را در اورد و به او نزدیک شد، دختر فورا برگشت حالا چهره ی متعجبی داشت رو به ورجیل گفت: دانته... نه...نه ....دانته واقعا برادر دوقلویی داره؟! تو برای کلودیوس کار می کنی... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همین لحظه سربازی از این وضعیت مایا سو استفاده کرد و ضربه ای به سر او زد و او را بی هوش کرد ورجیل بالای سرش ایستاد و گفت: من برای خودم کار می کنم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سپس به سمت اتاق کلودیوس رفت اما از فرار دانته هیچ نگفت ، کلودیوس رو به ورجیل گفت: امروز ، روز پر دردسری بود اما مطمئن باش که برات یه سوپرایز دارم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ورجیل پشتش را به کلودیوس کرد و با سردی پاسخ داد: سوپرایزها منو متعجب یا شگفت زده نمی کنه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کلودیوس از این حرف ورجیل با صدای بلندی خندید سپس جلو رفت ، دستش را روی شانه ی ورجیل گذاشت و گفت: خوبه... با این حرفت اعتمادم نسبت بهت بیشتر شد... حالا ازت می خوام به اتاقت بری و تا وقتیکه صدات زدم خارج نشی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ورجیل ، از روی خشم نگاهی به کلودیوس کرد ، دیگر از دستورات بی جا و اقدامات جاهطلبانه اش خسته شده بود اما باز هم باید اندکی صبر می کرد حداقل تا زمانیکه دانته خودش را به کلودیوس برساند. وارد اتاق شد و به منظره ی بیرون از پنجره خیره شد ، 10 سال پیش زندگی او به طور کلی تغییر کرده بود ، برای 10سال او ضعیف و بی پناه واقع شده بود اما حال دیگر زمان او نیز فرا رسیده ، زمانیکه او نیز قدرتی بدست بیاورد و انتقام آن سالهای پر از رنج را بگیرد. نزدیک غروب بود و نور قرمز رنگ شفق آسمان را به مثل حوضچه ای از خون ساخته بود. در همین افکار بود که صدای تیراندازی را شنید ،صدا از اتاق کلودیوس می آمد شاید حالا دیگر وقت رفتن بود تا نزدیک در اتاق رفت . صدای خنده ی کریه کلودیوس می آمد با خود فکر کرد که اگر دانته شکست خورده باشد باید با قدرت و اعتماد به نفس بیشتری داخل شود اما در همین لحظه صدای کلودیوس آمد که گفت : بیا تو...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ورجیل داخل شد و حالا با دانته رو در رو شده بود ، دانته با تعجب به او نگاه می کرد و سپس نام او را صدا زد ، سرش را پایین انداخت نباید می گذاشت آن احساسات گذشته دوباره برگردند بعد از این همه سال تلاش برای نابود کردن احساساتش ، حالا ملاقات دوباره با برادر... پی روی نقشه ای که داشت تمرکز کرد. کلودیوس فریاد زد : این کار خودته، باید برادرت رو بکشی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ورجیل جلوی کلودیوس ایستاد و سپس شمشیرش را از پشت در بدن کلودیوس فرو کرد سپس با کلتی که از کمربند دانته بیرون کشیده بود ، هر دو همزمان به سمت او شلیک کردند . کلودیوس روی زمین افتاد و زمین با خون کثیفش رنگی شد در همین لحظه دانته رو به ورجیل گفت: ممنون[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ورجیل به سمت در حرکت کرد و گفت: نیازی به تشکر نیست من هم دلایاپل خودم رو داشتم باید انتقامم رو می گرفتم...[/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]حالا کجا میری؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کارای زیادی دارم.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این را گفت و دانته را تنها گذاشت . حالا که اولین گام برای رسیدن به هدفش را برداشته بود باید کارهای دیگر را پیش میبرد ورجیل همیشه به دنبال قدرت بیشتری بود . قدرتی که برای احترام و احساس را با هم به ارمغان آورد. با اینکه حس تنفری از اسپاردا به خاطر مرگ مادرش داشت اما باز هم افتخار می کرد که پسر اوست و روزی می تواند حتی از او پیشی بگیرد و فرمانروای تاریکی شود .... گذشته ی دردآور او را چنین تشنه ی قدرت کرده بود در حالیکه خودش نیز می فهمید که هر چه بیشتر در این راه قدم بردارد تشنه تر خواهد شد و در این راه نیز انسانهای بیگناهای کشته خواهد شد اما ... این جمله ای بود که همیشه به زبان می آورد : ([/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]They didn’t care, so why should I care now I will destroy anyone who stands in my way…Just give me more power ….I want more power.)[/FONT]
 
آره خوب...همون اول هم میشد این حدث رو زد که فیسش شباهت داره ولی کلیاتش عوض شده!! موتاد شدنش!تیپ اشغالش!!موهای مشکیش!!پوست له و لورده ش!!
 
ولی به نظر من که باحاله 1عکس داره داره mj میکشه خیلی باحاله فکن جای هولی واتر mj بکشه خونش ریجنریت بشه خیلی خندس میشه دوک به سبک دود
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

تبلیغات متنی

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or