لحظات بیاد ماندنی بازی ها از نظر شما

(ehsanp30)

کاربر سایت
درود به همه
تا حالا شده که در یک بازی که انجام میدی پیش خودت بگی
کاش این رو نمیکشتم یا کاش به این خیانت نمیکردم ؟
و از این جور احساس ها تا حالا در حین انجام بازی داشتید؟
و یا یک لحظه که با دیدن و یا بازی کردن اون حس باحالی بهتون دست داد

اگه داشتید بگید تا بقیه هم حس شما رو در اون لحظه بدونن!

من خودم در بازی
[h=3]The Elder Scrolls [/h]در گروه دارک برادر !
(همون قاتلا:d)
شخصیت اصلی گروه که زنه رو وقتی به ما حمله کردن مجبور شدم بکشم
بد سوخته بود
اون لحظه داشتم بهش جادو نیرو بخش میزدم که مرد:|
حس خیلی بد داشتم اون موقع :|
 
من این لحظه برای من تو بازی رد دد ردمپشن شکل گرفت
آخر بازی اونجا که جان مارستن تو کلبه از لای در بیرونو نگاه کرد
و اون مامورا رو دید نفسشو تو سینه حبس کرد و
مثه یه مرد اسلحه به دست از تو کلبه زد بیرون :crying1:
 
من یبار تو کالاف دیوتی ۲ با یه المانیه دهن تو دهن بودیم تیر جفتمون تموم شد منم هدست تو گوشم تو جو جنگ ترس برم داشت که یهو کاپیتان پرایس با قنداق رایفلش المانی رو زد اشک تو چشام جمع شد انگار یکی واقعا نجاتم داد ازاونجا به بعد پرایس برام یه تکیه گاه شد. خیلی مرده خدا عمر با عزت بهش بده.
 
من یبار تو کالاف دیوتی ۲ با یه المانیه دهن تو دهن بودیم تیر جفتمون تموم شد منم هدست تو گوشم تو جو جنگ ترس برم داشت که یهو کاپیتان پرایس با قنداق رایفلش المانی رو زد اشک تو چشام جمع شد انگار یکی واقعا نجاتم داد ازاونجا به بعد پرایس برام یه تکیه گاه شد. خیلی مرده خدا عمر با عزت بهش بده.

به اندازه ي كافي بهش داده :|

توي warcraft III FT اون جايي كه آرتاس آندد ميشه خيلي ناراحت شدم (بچه بودم نفهم بودم :d
بعد فهميد اووو چه خوبه :d
 
من توی بیشتر صحنه های بایوشاک اینیفینت یک حس عجیبی بهم دست میداد که اصلا نمیتونم وصفش کنم:دی
آخر بازی:
اونجایی که سانگ برد تو دستمون بود و الیزابت گفت باید سایفون رو نابود کنیم!
اونجا وقتی سانگبرد زد سایفونو داغون کرد و قدرت الیزابت آزاد شد و برگشتیم به شهر زیر آب یک حس عجیبی بهم دست داد! یعنی بشدت رفته بودم تو جو داستان!
و بعد از اون موقعی که سانگبرد رفت زیر آب و همینطور آروم نابود شد دیگه بدجور احساساتی شدم:دی
داشتم میترکیدم:دی واقعا یک شاهکار بود
 
من بار ها گفتم بازم میگم
سکانس آخر ac : revelation اتزیو میره توی یه غار بعد میپریم رو الطیر میریم گوی رو میزاریم سر جاش و میشینیم و آماده ی مرگ میشیم بعد دوربین یه دور میزنه و ما اتزیو رو میبینیم که زانو زده جلوی الطیر و داره گریه میکنه
بعدشم که اتزیو خودشو بازنشسته میکنه و میره که بمیره :((
 
من تو فیفا هروقت گل میزنم یه حس خیلی خوبی بهم دست میده :دی

تو Splinter Cell : convection اونجا که از تو دفتر با زنه داره صحبت میکنه بعد در میاد یکی یکی پدر سربازا رو درمیاری خیلی حس خوبی داشت ، تو Red Dead هم که آخرش وقتی جان مارستون اومد رو به روی سربازا ایستاد و فداکاری کرد حس خیلی بدی داشتم خیلی با بازیش خاطره داشتم یه جورایی داخلش زندگی میکردم .
 
آخرین ویرایش:
لحظاتی که دوستان گفتند برای منم بیاد ماندنی بود.+...
تو Sonic unleashed وقتی چیپ خودش میره زیر آخرین تیکه زمین و سونیک رو پرت میکنه به همون جایی که باهاش آشنا شدیم و گردنبندشو براش به جا میذاره=(((کلّی سر این قضیه ناراحت گشتم)
تو Castlevania LOS آخرین کات سینش بعد تیتراژ دیگه نمیگم چی بود تهش همون اسپویل بالایی هم زیادتون بود
تو Zelda OoT وقتی برای بار اول تغییر زمان رخ میده و وضعیت شهر عوض میشه و گانوندورف ارباب میشه هم خیلی ترسناک و بیاد ماندنی بود.اون جا هم دلم به حال هایریول سوخت

دیگه همه میدونند تو لیست های من یه سونیک و زلدا هست!!!
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

تبلیغات متنی

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or