وقتی که کودک دید: اگر سری به بازی های شرکت THQ که در واقع دیگر نیست بیاندازید با IP جدیدی آشنا خواهید شد. بازی ای که با داستان و گیم پلی نسبتا خوب خود مخاطبان را جذب کرد. این بازی Homefront نام داشت که توضیحاتی در مورد آن خواهم داد.
مفهوم شما از جنگ چیست؟ بگذارید ویژگی های جنگ را با هم مروری کنیم. جنگ یعنی مرگ، یعنی درد، یعنی اشک، یعنی خون، یعنی فداکاری، یعنی جان دادن، یعنی تاسف، یعنی وحشت، یعنی درد، جنگ یعنی بمب و موشک که بر سر کودکان و زنان و مردان بیگناه ریخته می شود.جنگ یعنی همین. همین….
این بازی اشاره ای دارد به حمله ی نظامی به ایالات متحده آمریکا که در آن سربازان چینی و کره شمالی به تصرف سرتاسر آمریکا دست زده اند. حال سران آمریکا حاضرند حتی با بمب اتم نیز آن ها را دور کنند. اوایل بازی به خانه شما حمله میشود و به یک اتوبوس برده میشوید. ناگهان شما یک پدر و مادر و یک کودک سمج سیاه پوست را می بینید. ناگهان دو سرباز پدر و مادر را در کنار هم به قتل می رسانند و میروند. کودک که مات ومبهوت مانده به سمت آنها میرود و آن ها را تکان میدهد. گمان میکند آن ها خوابیده اند. از سرنوشت کودک چیز بیشتری نمیدانم زیرا…………
با داستان بازی کاری نداریم. بحث ما همان کودک است که در یک جنگ بزرگ در حالی که ۶-۷ سال بیشتر ندارد میخواهد چه کند؟ آیا کودک آن قدر پیش پدر و مادرش می ماند تا همانند آنها به خوابی ابدی فرو برود؟ روایت جنگ هم همین است. جنگ یک صفت دیگر دارد، از همه سو هجوم می آورد. در واقع جنگ به کسی رحم نمیکند. میتواند یک کودک را از پدر و مادرش بگیرد یا برعکس. صفات جنگ همین ها هستند. چیزهایی که ما میدانیم. بعضی از ما درد و رنج و عذاب و …. را تحربه کرده ایم. جنگ جایی برای جولان مرگ است. میخواهد کودکی ۶ ساله را بگیرد یا او را آواره کند. کودک ماند و یک دنیا غم و گریه کودکانه که بیشترشان از بی اعتنایی پدر یا مادر سرچشمه گرفت. کودک بدی های جنگ را نمیداند. او با مرگ و ترس بیگانه است. بیگانه!!
وقتی که تنها رستگاری ماند:جان فردی بود که در اواخر غرب وحشی زندگی میکرد. در وقتی که مردم با هم بهتر شده بودند. سرقت ها کمتر شده بود. اتومبیل ها داشتند به شهرها راه پیدا میکردند این جان مارستون بود که پا به پای شما در بازی red dead redemption حضور داشت. در طول بازی شما میتوانستید جان را به یک آدم خوب که همان فرد مورد انتظار خانواده اش است تبدیل کنید یا نه می توانید او را به یک خلافکار بالفطره تبدیل کنید. او قصد داشت پسرش جک مانند خودش سال ها در زندان نباشد، آدم بدی نباشد و حالا که دوران پایان غرب وحشی است جک دیگر یک گانگستر نشود اما خب نشد که نشد. کار های جان بی فایده ماند. جان در بیابان های غرب به دنبال رستگاری بود. حتی پس از مرگ همسرش. هنوز به تلاش خود ادامه میداد.
تنهای تنها میان چندین هفت تیر کش خطرناک. در بدن mr. marston چیزی به جز گلوله نمی شد یافت. وقتی که به سیمای جان نگاهی می انداختید اشک هایتان جاری می شد. او رفت و اسبش حس کرد که دیگر صاحبش از خواب ابدی خود بیدار نخواهد شد. مرگ، جان را با خود برد اما نام او ماند تا همراه شود با پرونده ای به نام:
رستگاری یک سرخپوست مرده.
نمی شد برای جان پایانی متصور شد. او سر آغاز راهی بود برای مقابله با غرب وحشی. راهی که نتیجه اش لبخند به روی مرگ بود.
رحم یا تنفر؟
وقتی که فقط یاد بود:او شخصیتی بود که در سری چرخ دنده های جنگ به همراه مارکوس، کول و برد حضور داشت. دام در طی حضورش همواره اندوه مرگ غمناک همسرش را در ذهن می پروراند. پس از مرگ همسرش مارکوس همواره یک همراه غمگین را در کنار خود می دید. در نسخه سوم بازی وقتی که مارکوس و تیمش گرفتار محصاره لوکاست ها بودند، دام با فداکاری غم انگیز خود آن ها را نجات داد. او در لحظاتی که بسیار حساس سوار کامیونی شد و با فدا کردن جان خود، آن کامیون را به تابوت مرگ خود تبدیل کرد، با این که لوکاست های آن منطقه نابود شده بودند ولی اندوه دام بر قلب مارکوس و تیمش سنگینی می کرد. دام همراهانش را نجات داده بود و خود اکنون پیش همسرش بود. وقتی که مرگ دام را گرفت، یار دیرینه اش مارکوس هم از درون شکست. دفاع، دفاع است. چه در برابر انسان چه در برابر بیگانگانی دیگر. دام مرگ را به جان خرید. دام رفت تا بقیه بمانند. دام در یاد ها ماند. دام بود.او خود شجاعت بود.
دنیا چه قدر بی رحم است. تیغش بسیار برنده است. دنیا رحم ندارد. دنیا به عزیزترین کس خود وفا نمیکند. دنیا بی رحم است. بی رحم!
به ۹۵ رسید. سریع باش. روچ متظر پر شدن انتقال فایل هاست. گوست دارد او را پوشش میدهد. چد سرباز را میکشد. تمام شد ۱۰۰٫ روچ و گوست راه می افتند که نارنجک پرتاب میشود. گری زخمی شده است. گوست او را کشان کشان میبرد. آن ها رسیدند. به شپرد.که در غیاب ماکاروف آنجا حضور داشت. گوست را می بینیم. هیچ گاه نفهمیدیم پشت آن ماسک ترسناک چیست،آیا واقعا او گاس بود؟ کسی که mw1 توسط زاکائف به قتل رسید؟ آیا او زنده بود؟ شبح چه را پنهان می کرد؟
اما او امیدوار بود اولین مدالش را بگیرید.مدال شجاعتش را. به راستی هم گرفت. شپرد دست در جیب میکند اما ناگهان… روچ و گوست در میان آتش اند. آری این بود پاداششان. سوختن و خاکستر شدن. صحنه ی دراماتیک گویا تمامی ندارد. از لحظه ای که شپرد به گوست شلیک کرد تا شعله ور شدن آتش. بسیاری طاقت نگه داشتن اشک ها را نداشتند. شاید این صحنه قلب ها را شکست. اشک ها را جاری کرد و گیمرها را در بهت فرو برد. صحنه عوض میشود…………. چه فایده؟
مفهوم شما از جنگ چیست؟ بگذارید ویژگی های جنگ را با هم مروری کنیم. جنگ یعنی مرگ، یعنی درد، یعنی اشک، یعنی خون، یعنی فداکاری، یعنی جان دادن، یعنی تاسف، یعنی وحشت، یعنی درد، جنگ یعنی بمب و موشک که بر سر کودکان و زنان و مردان بیگناه ریخته می شود.جنگ یعنی همین. همین….
این بازی اشاره ای دارد به حمله ی نظامی به ایالات متحده آمریکا که در آن سربازان چینی و کره شمالی به تصرف سرتاسر آمریکا دست زده اند. حال سران آمریکا حاضرند حتی با بمب اتم نیز آن ها را دور کنند. اوایل بازی به خانه شما حمله میشود و به یک اتوبوس برده میشوید. ناگهان شما یک پدر و مادر و یک کودک سمج سیاه پوست را می بینید. ناگهان دو سرباز پدر و مادر را در کنار هم به قتل می رسانند و میروند. کودک که مات ومبهوت مانده به سمت آنها میرود و آن ها را تکان میدهد. گمان میکند آن ها خوابیده اند. از سرنوشت کودک چیز بیشتری نمیدانم زیرا…………
با داستان بازی کاری نداریم. بحث ما همان کودک است که در یک جنگ بزرگ در حالی که ۶-۷ سال بیشتر ندارد میخواهد چه کند؟ آیا کودک آن قدر پیش پدر و مادرش می ماند تا همانند آنها به خوابی ابدی فرو برود؟ روایت جنگ هم همین است. جنگ یک صفت دیگر دارد، از همه سو هجوم می آورد. در واقع جنگ به کسی رحم نمیکند. میتواند یک کودک را از پدر و مادرش بگیرد یا برعکس. صفات جنگ همین ها هستند. چیزهایی که ما میدانیم. بعضی از ما درد و رنج و عذاب و …. را تحربه کرده ایم. جنگ جایی برای جولان مرگ است. میخواهد کودکی ۶ ساله را بگیرد یا او را آواره کند. کودک ماند و یک دنیا غم و گریه کودکانه که بیشترشان از بی اعتنایی پدر یا مادر سرچشمه گرفت. کودک بدی های جنگ را نمیداند. او با مرگ و ترس بیگانه است. بیگانه!!
وقتی که تنها رستگاری ماند:
تنهای تنها میان چندین هفت تیر کش خطرناک. در بدن mr. marston چیزی به جز گلوله نمی شد یافت. وقتی که به سیمای جان نگاهی می انداختید اشک هایتان جاری می شد. او رفت و اسبش حس کرد که دیگر صاحبش از خواب ابدی خود بیدار نخواهد شد. مرگ، جان را با خود برد اما نام او ماند تا همراه شود با پرونده ای به نام:
رستگاری یک سرخپوست مرده.
نمی شد برای جان پایانی متصور شد. او سر آغاز راهی بود برای مقابله با غرب وحشی. راهی که نتیجه اش لبخند به روی مرگ بود.
رحم یا تنفر؟
Mafia عنوانی بود که با شخصیتش یعنی توماس آنجلو بسیار محبوب شد، توماس فردی بود که به مافیا پیوست. او یک قاتل بود اما برای او هم واژه ای به نام عشق وجود داشت. توماس عاشق بود، برای یک قاتل این نوع زندگی سخت بود، دو راهی ای سخت، باید از مافیا جدا شد؟
ویتو اسکالتو فردی بود که برای خلاف در زندان ها به سر می برد. اما وقتی که آمریکایی ها برای فتح سیسیل به جنوب ایتالیا آمدند او برای آزادی از زندان راهی جنگ جهانی دوم شد. پس از شکست اوکه آزاد شده بود وارد باند مافیا میشود. تا خانواده اش در فقر و فلاکت به سر نبرند. ویتو شخصیت بدی نبود اما وقتی که توماس آنجلو، شخصیت محبوب نسخه ی قبل را به قتل رساند بسیاری دیگر از ویتو خوششان نمی آمد. از همان ابتدا هم مشخص بود او نتوانست جای توماس آنجلو را پر کند. برای طرفداران اصلی مافیا ویتو شخصیت منفوری لقب گرفت.
ویتو در مافیا خطرهای زیادی را به جان خرید. از خطر دستگیری توسط پلیس تا بسیاری کارهای دیگر. در هر صورت او در مافیا موفق بود. اما به چه بهایی، برای به قتل رساندن آنجلوی خیانت کار؟ توماس آنجلو هم نمونه ی دیگری از فرو ریختن اشک برای هواداران مافیا بود. چه شد که بعد از ۸-۹ سال دوری از مافیا، در نسخه ی دوم، به قتل رسید، دیدن جنازه ی آنجلو که توسط جو و ویتو به قتل رسید، خیلی سخت بود، او مرده بود. او هم با چشمانی باز به دنیایی که دیگر نمی دید خیره شده بود، توماس دیگر نبود، او رفته بود.
وقتی که فقط یاد بود:
به ۹۵ رسید. سریع باش. روچ متظر پر شدن انتقال فایل هاست. گوست دارد او را پوشش میدهد. چد سرباز را میکشد. تمام شد ۱۰۰٫ روچ و گوست راه می افتند که نارنجک پرتاب میشود. گری زخمی شده است. گوست او را کشان کشان میبرد. آن ها رسیدند. به شپرد.که در غیاب ماکاروف آنجا حضور داشت. گوست را می بینیم. هیچ گاه نفهمیدیم پشت آن ماسک ترسناک چیست،آیا واقعا او گاس بود؟ کسی که mw1 توسط زاکائف به قتل رسید؟ آیا او زنده بود؟ شبح چه را پنهان می کرد؟
اما او امیدوار بود اولین مدالش را بگیرید.مدال شجاعتش را. به راستی هم گرفت. شپرد دست در جیب میکند اما ناگهان… روچ و گوست در میان آتش اند. آری این بود پاداششان. سوختن و خاکستر شدن. صحنه ی دراماتیک گویا تمامی ندارد. از لحظه ای که شپرد به گوست شلیک کرد تا شعله ور شدن آتش. بسیاری طاقت نگه داشتن اشک ها را نداشتند. شاید این صحنه قلب ها را شکست. اشک ها را جاری کرد و گیمرها را در بهت فرو برد. صحنه عوض میشود…………. چه فایده؟
۷٫ وقتی که اشک جاری شد:
عنوان Mass Effect 3 قطعا یکی از بازی های برتر ۲۰۱۲ بود. عنوانی که قطعا با غم انگیز ترین اندینگش در یاد ها خواهد ماند، بله درست حدس زدید، مرگ کاپیتان شپرد، در پایان بازی برای نجات دیگران، شپرد باید خود را فدا کند تا بشر نجات یابد. که خب البته مصادف با مرگش خواهد بود، کاپیتان شپرد هم این کار را انجام می دهد، او به یاد تک تک دوستانش، برای همیشه با زندگی اش وداع می کند، بعد از آن هم شما پدری را می بینید که با اندوهی غمناک برای فرزند کوچکش از دلاوری ها و شجاعت فرمانده شپرد می گوید، البته نباید از این موضوع غافل شد که لحظاتی بعد عبارت Sheperd Became a Legend بر روی صحنه می آید، شاید گیمرها احساسی تر نمی توانند تحمل کنند و حالا وقتی است که اشک جاری می شود، برای کسانی که در سه نسخه از این سری با او بودند ترک کاپیتان شپرد سخت است، البته این اندینگ یکی از اندینگ های این بازی است که البته خب با سایرین نیز تفاوت چندانی ندارد، سری ME قطعا شاهکاری است که Bio Ware آن را به زیبایی خلق کرد، شاید خیلی ها از این اندینگ خوششان نیاید اما به هر حال کاپیتان شپرد هم به خیلی های دیگر پیوست، او هم مانند Dom برای دفاع و برای رهایی از غم، با زندگی بدرود گفت، آری مرگ به راحتی جان انسان ها را می گیرد و این وقعیت انکار ناپذیر را حتی در یک بازی هم می توان به خوبی درک کرد، شپرد هم به جایی رفت که خیلی ها پیش از آن به آن جا رفته بودند، به هر حال کاپیتان رفت ولی یادش در نسخه های بعدی این سری خواهد بود. آری او خواهد بود…..