سلام دوستان. من به سناریو نویسی علاقه مندم. در مورد Resident Evil هم میخوام بعد از حادثه آفریقا که RE5 هست یه داستان جدید بنویسم و میخوام نوشته هامو اینجا بزارم. اگه وقت کردین بخونین و نظراتتون بگین.
پخش اول
اتاق تاریک هست. صدای چکه آب با ملایمت به گوش میرسه. چشم های خسته که در اثر داروی بیهوشی به خواب رفته به صورت تار و محو باز میشه و چند قطره آب روی صورت زخمی *ریخته میشه. چند ثانیه بعد درب اتاق باز میشه و صدای خنده چندش آوری به گوش میرسه و نور غلیظی به چشماش میتابه. مرد گردن کلفتی به طرفش میاد و بعد از چند ضربه لگد به بدنش میگه :Ms. wong: so smart you think? Do a little time.Death or life.The decision is with you !*
بخش دوم
سالن دانشگاه پر از دانشجوهایی هست که تازه از کلاس خارج شده اند دختری با موهای طلایی و مانتوی کوتاه خاکسری در حال خروج از سالن دانشگاه به محوطه آن هست که در یک لحظه مرد جوانی جلوی او را میگیرد. دختر با یک نگاه سرد از کنار مرد جوان رد میشود. ولی مرد یه بار دیگه به سرعت جلوی او را گرفته و به او میگوید : صبر کنید خواهش میکنم خانم Birkin... دوباره دختر بی توجه حرکت میکند تا اینکه مرد جوان کلمه آمبرلا را به زبان می آورد... دختر یکباره می ایستد و رو به مرد جوان میکند... مرد جوان فرصت حرف زدن به دختر را نداده به سرعت میگوید : من gabriel Trevor هستم.من در مورد عموم و خانواده اش تحقیق میکنم. میدونم خیلی سخته و شما دوست ندارید در این مورد حرف بزنید میدونم یاد آوری خاطرات گذشته شما رو زجر میده ولی ... لطفا به من کمک کنید...*
بخش سوم
سالن طولانی با کف پوش سفید رنگ به چشم میخورد.مهتابی های سقف سالن یکی در میان کف سالن رو روشن و تاریک میکند.کفشهای مشکی براقی در حال حرکت در سالن هستند.تصویر به طرف مرد در حال حرکت میرود صورت مرد کاملا نمایان میشود. مردی گردن کلفت با موهای سفید و مشکی و هیکل درشت که چشم چپش کمی مشکل دار به نظر میرسد به همراه دو مرد کت و شلوار پوش دیگر به سمت ته سالن در حال حرکت هستند. کمی مانده به ته سالن درب الکترونیکی نمایان میشود. هر سه مرد جلوی درب توقف کرده و مرد درشت هیکل که گویا فرمانده گروه است کارت قرمز رنگی از پشت جیب شلوارش بیرون اورده و داخل دستگاه کارت خوان میکند و حروفی را وارد سیستم میکند پس از چند لحظه چراغ سبزی روشن شده و درب الکترونیکی باز میشود. پس از ورود به داخل، درب به صورت اتوماتیک بسته میشود. در روبروی سه مرد چند آسانسور دیده میشود که روی هر کدام از آنها اسم مکانهای خاصی به چشم میخورد. سه مرد به سمت آسانسور "محصول نهایی" حرکت میکنند و داخل آسانسور شده و به طبقه پایین حرکت میکنند. پس از ایست آسانسور از آن خارج میشوند و به سمت درب روبرو حرکت میکنند در طول سالن چندین تابلو WARNING دیده میشود. پس از رسیدن به درب فرمانده گروه بار دیگر با استفاده از کارت درب را باز میکند اینبار چراغ زرد رنگی روشن شده و صدای زنی از اسپیکر پخش میشود : "اخطار...اخطار...این مکان محل آزمایشات بسیار خطرناک هستند.لطفا بدون هماهنگی مسءول بخش کار خود سرانه انجام ندهید". پس از اتمام صدای زن درب سبز رنگ شده و سه مرد وارد سالن دیگری میشوند. در همین حین مرد دیگری با روپوش سفید رنگ و عینک معمولی به طرف سه مرد می آید و بعد از دست دادن با آنها شروع به صحبت میکند.در حین گفتگو دوربین از آنها فاصله گرفته و همراه با یک موزیک نرم ترسناک، محیط آزمایشگاه را به نمایش میکشد. آزمایشگاه دارای چندین بخش است و در هر بخش قالبهای شیشه ای شبیه آکواریوم که درونشان مایع سبز رنگ و موجوداتی عجیب هست، به چشم میخورد.دوربین کارکنان آزمایشگاه را به تصویر میکشد که همگی روپوش سفید رنگی به تن دارند و مشغول کار هستند.در گوشه از آزمایشگاه درب عجیبی که شبیه درب یخچالهای بزرگ است با آرم U دیده میشود. دوربین به این درب فوکوس میکند و بعد از چند لحظه درب باز شده و فردی با لباس عجیب فضایی مانند از آن خارج میشود. دوربین پشت سر این فرد حرکت میکند و آن فرد هم به 4 مرد در حال گفتگو نزدیک میشود. فرد قبل از رسیدن به آنها کلاه مخصوص را از سرش در میاورد و یک زن با موهای خرمایی پدیدار میشود. زن کنار 4 مرد ایستاده و شروع به صحبت با آنها میکند.در یک لحظه فرمانده گروه خنده بلندی میکند و زن پس از پایان گفتگو با آنها به سمت اتاق دیگری حرکت میکند و در حین رفتن میگوید : آقای استیون همه چیز آماده است. فرمانده گروه که گویا از این حرف خوشش آمده با خنده شیطانی میگوید : "آمبرلای جدید، به نمسیس جدید خوش آمد بگو" و دوربین با خنده فرمانده گروه آهسته آهسته محو میشود.
بخش چهارم
ساعت 10:50 شب اتومبیل مشکی رنگی در خیابانی خلوت در حال حرکت هست.دوربین به داخل اتومبیل کشیده میشود.چهره Chiris.Redfield نمایان میشود. رادیو اتومبیل روشن هست و رادیو در حال گفتن اخبار هست. خبری در مورد دستگیری چند آدم ربا در رادیو پخش میشود.کریس پس از شنیدن خبر لبخندی میزند. در ادامه خبر گفته میشود که هدف این آدم رباها افراد ورزیده و هیکل درشت هستند ولی دلیل این آدم ربایی هنوز مشخص نیست و پرونده در دست بررسی هست.کریس هم با گفتن "نعلتی ها - امنیتی که در موردش میگین اینه " و دوباره با حالت تمسخر میگوید" باید لاغر کنم شاید من هدف بعدیشون باشم". دوربین از ماشین خارج شده و به همراه موزیک خاص ترسناک محیط خلوت و تاریک خیابان را به تصویر میکشد که چند کلاغ با دیدن ماشین کریس شروع به پرواز میکنند.ماشین پس از طی مسافتی به ساختمانی چند طبقه میرسد.ماشین وارد پارکینگ شده و کریس از آن پیاده میشود.محیط پارکینگ تاریک به نظر میرسد.به جز چند مهتابی قرمز رنگ که مسیر خروجی پارکینگ را روشن کرده نور دیگری به چشم نمیخورد. کریس به طرف خروجی پارکینگ حرکت میکند که یک لحظه سایه ای روی دیوار دیده میشود.کریس سریع پشت سرش رو نگاه میکند ولی چیزی دیده نمیشود.بی تفاوت از پارکینگ خارج شده و داخل آسانسور میشود و طبقه سوم را انتخاب کرده و آسانسور شروع به حرکت میکند. بعد از رسیدن به طبقه سوم درب باز شده و مردی نسبتا کوتاه قد با سر تاس که حس و ترس و عجلگی از چهرهاش پیداست با عجله وارد آسانسور شده و به کریس برخورد میکند و موبایلش روی زمین میافتد.مرد سریع از کریس معذرت خواهی میکند و خم شده و موبایلش را بر میدارد و در یک لحظه توجه کریس به آرم خالکوبی شده شکل U روی بازوی راست مرد جلب میشود.کریس هم با گفتن "مشکلی نیست" وارد سالن طبقه سوم شده و به سمت اتاق 6 حرکت میکند. کریس با استفاده از کلید درب اتاق را باز میکند و داخل آن میشود.اتاق تاریک است.کریس چند بار اسم جیل را صدا میزند، ولی پاسخی شنیده نمیشود.کریس لامپ اتاق را روشن میکند و متوجه به هم ریختگی اتاق میشود نگران شده و به سرعت قصد خروج از اتاق را میکند که در یک لحظه توسط یک سرنگ و فردی مرموز بی هوش میشود.
پخش پنجم
رستوران کوچکی به تصویر کشیده میشود، پسری با ینیفورم و کلاه آبی و قرمز در پشت میز سفارش غذا مشغول رسیدگی به مشتریان است. اسم این پسر John است و جز کارکنان رستوران است. دوربین به سمت در ورودی رستوران حرکت میکند، در همین لحظه در باز شده و دختری که دوربین فقط پایین تنه اش را نشان میدهد داخل رستوران میشود و به سمت John حرکت میکند. صورت دختره که موهای کوتاه مشکی رنگی دارد نمایان میشود. دختره با گفتن سلام John ، به پشت میز سفارش غذا میرود و John هم بعد از سلام دادن به او میگوید:- John : امروز دیر اومدی؟- دختره: آره، امروز آخر هفته است، بیمارستان خیلی شلوغ بود، چند تا بیمار اورژانسی داشتم، دیشب هم نخوابیدم.- John : برو استراحت کن من اینجا هستم.- دختره : نه مشکلی نیست.John از پشت میز بلند شده و جای خود را به دختره میدهد. پس از چند لحظه تلفن کنار میز به صدا در می آید و دختره گوشی را برداشته :
- سلام
-سلام Barry
- اومدی Rebecca ؟
- آره
- من تو اتاقم منتظرت هستم، کار مهمی باهات دارم.
- باشه اومدم.
Rebecca پزشک بیمارستان مرکزی کورن وال (Cornwall Community Hospital ) است و به همراه Barry Burton رستوران کوچکی را در شمال شهر اداره میکنند.
- سلام
-سلام Barry
- اومدی Rebecca ؟
- آره
- من تو اتاقم منتظرت هستم، کار مهمی باهات دارم.
- باشه اومدم.
Rebecca پزشک بیمارستان مرکزی کورن وال (Cornwall Community Hospital ) است و به همراه Barry Burton رستوران کوچکی را در شمال شهر اداره میکنند.
بخش ششم
gabriel Trevor بعد از ملاقات با Sherry Birkin از او درخواست کمک میکند. Sherry با وجود مشکلاتی و افکاری که در مورد دوران کودکی خود دارد، میپذیرد که به او کمک کند(بخش دوم را بخوانید). آنها به سراغ Barry Burton و Rebbeca Champer میروند تا اطلاعاتی در مورد گذشته خانواده Trevor و نحوه ی از بین رفتن آنها جمع آوری کنند.
Sherry و Gabriel به سمت شمال شهر و رستوران Barry حرکت میکنند.Barry از دیدن Sherry احساس خوشحالی میکند. Sherry ، گابرییل را به او معرفی میکند و توضیح میدهد که گابرییل برادر زاده George Trevor هست و در حال تحقیق در مورد خانواده ی عمویش هست. Barry از اتفاقات وحشتناکی که چندین سال پیش برای خانواده ی George اتفاق افتاده، احساس تاسف میکند.
Barry توضیحاتی در مورد امارت وحشتناک Spencer و Raccon City به گابرییل میدهد و طریقه ساخته شدن آن امارت را توسط George را میگوید.توجه Gabriel به حرفهای Barry بسیار زیاد است و از او میخواهد که در مورد خانواده ی عمویش و بلایی که سر آنها آمده توضیحات بیشتری دهد ولی Barry تمایلی برای توضیحات بیشتر نشان نمیدهد و با Rebecca تماس میگیرد و از او میخواهد که به اتاق او بیاید(بخش پنجم را بخوانید).
Rebecca وارد اتاق Barry میشود و Sherry به استقبال او میرود و گابرییل را به او معرفی میکند. Barry هم از او میخواهد که توضیحات بیشتری در مورد خانواده تراور به گابرییل و شری بدهد.Rebecca هم در مورد ساخته شدن امارت اسپنسر و ویروس ها حرف میزند و توضیح میدهد که زن عمو، دختر عمو، و عمویش جز اولین قربانیان این ویروس بوده اند. گابرییل در مورد Lisa (دختر عمویش) توضیحات بیشتری میخواهد و اصرار او به Rebecca باعث میشود، Rebecca به توضیحات خود ادامه دهد.
Rebecca در مورد Lisa میگوید که او چندین سال مورد آزمایش آمبرلا قرار گرفت، William Birkin و Wesker با آزمایش بر روی او توانستند ویروس G را درست کنند. Lisa غیر قابل مهار شده بود. Sherry با شنیدن نام پدرش اتاق را با عصبانیت ترک میکند و گابرییل هم پشت سر او از اتاق خارج میشود.
Sherry و Gabriel به سمت شمال شهر و رستوران Barry حرکت میکنند.Barry از دیدن Sherry احساس خوشحالی میکند. Sherry ، گابرییل را به او معرفی میکند و توضیح میدهد که گابرییل برادر زاده George Trevor هست و در حال تحقیق در مورد خانواده ی عمویش هست. Barry از اتفاقات وحشتناکی که چندین سال پیش برای خانواده ی George اتفاق افتاده، احساس تاسف میکند.
Barry توضیحاتی در مورد امارت وحشتناک Spencer و Raccon City به گابرییل میدهد و طریقه ساخته شدن آن امارت را توسط George را میگوید.توجه Gabriel به حرفهای Barry بسیار زیاد است و از او میخواهد که در مورد خانواده ی عمویش و بلایی که سر آنها آمده توضیحات بیشتری دهد ولی Barry تمایلی برای توضیحات بیشتر نشان نمیدهد و با Rebecca تماس میگیرد و از او میخواهد که به اتاق او بیاید(بخش پنجم را بخوانید).
Rebecca وارد اتاق Barry میشود و Sherry به استقبال او میرود و گابرییل را به او معرفی میکند. Barry هم از او میخواهد که توضیحات بیشتری در مورد خانواده تراور به گابرییل و شری بدهد.Rebecca هم در مورد ساخته شدن امارت اسپنسر و ویروس ها حرف میزند و توضیح میدهد که زن عمو، دختر عمو، و عمویش جز اولین قربانیان این ویروس بوده اند. گابرییل در مورد Lisa (دختر عمویش) توضیحات بیشتری میخواهد و اصرار او به Rebecca باعث میشود، Rebecca به توضیحات خود ادامه دهد.
Rebecca در مورد Lisa میگوید که او چندین سال مورد آزمایش آمبرلا قرار گرفت، William Birkin و Wesker با آزمایش بر روی او توانستند ویروس G را درست کنند. Lisa غیر قابل مهار شده بود. Sherry با شنیدن نام پدرش اتاق را با عصبانیت ترک میکند و گابرییل هم پشت سر او از اتاق خارج میشود.
بخش هفتم
عنوان : اسپنسر و سازمان
Ozwell از جوانی در افکار خود میغلتید. فکرهایی که در ذهن داشت عملا توهمی بیش نبود، ولی او تصمیمش را گرفته بود، تبدیل شدن به انسانی بزرگ رویای او بود، پس ازهیچ تلاش و مطالعه ای دریغ نکرد تا به هدف خود برسد.
James Marcus و Edward Ashford بعد از آشنایی با او به افکار او روی آوردند تا دنیای جدیدی را برای خود بسازند.
زمینه فعالیت آنها ژنتیک و ساختار موجودات زنده بود. کتاب " بررسی تاریخچه طبیعت" نوشته ی " هانری تراویسی" کتاب مورد علاقه ی اسپنسربود. او تصمیم گرفت در مورد محتویات این کتاب بیشتر تحقیق کند.
مبحث گیاه افسانه ای در سرزمین Ndipaya که کشنده ترین زهرها را درمان میکرد، از همین کتاب، باعث کنجکاوی هر چه بیشتر اسپنسر شد تا جایی که او تصمیم گرفت همراه با دوستانش به این سرزمین دور افتاده در آفریقا سفر کند تا در مورد ساختار این گیاه افسانه ای تحقیقاتی انجام دهد.
گروه چهار نفره اسپنسر و ادوارد آشفورد، جیمز مارکوس و برندون، وارد سرزمین افسانه ای شدند، و محل این گیاه گل دار که در اعماق زمین و بدون نور خورشید رشد و نمو میکرد را پیدا کردند.
تحقیقات اسپنسر نتیجه داد، او در ترشحات این گیاه ویروسی عجیب کشف کرد. ادوارد آشفورد و جیمز مارکوس مطالعات خود را بر روی این ویروس آغازکردند، تا اینکه" ویروس مادر" به دست ادوارد آشفورد ساخته شد، این یک موفقت بسیار بزرگ برای اسپنسر و دوستانش بود، چون کشف آنها دنیا را تغییر میداد و این درست همان چیزی بود که اسپنسر سالها انتظارش را میکشید.
زمانی نگذشت که اطلاعات زیادی در مورد موفقت اسپنسر به سازمانها و مراکز فعال در زمینه ژنتیک رسید، سازمانهای مختلف با پیشنهادهای مالی خواستار فروش این تحقیقات و امتیاز آن بودند ولی با مخالفت شدید اسپنسر و دوستانش روبرو میشدند.
پس از پایان تحقیقات آنها به صورت محرمانه همراه با نمونه های مختلف از گیاه از آفریقا خارج شدند و وارد آمریکا شدند تا ادامه تحقیقات را که،زندگی آنها را دگرگون میکرد، انجام دهند.
پس از گذشت چند ماه، پیشنهاد همکاری یک سازمان سری به اسپنسر داده شد . . .
Ozwell از جوانی در افکار خود میغلتید. فکرهایی که در ذهن داشت عملا توهمی بیش نبود، ولی او تصمیمش را گرفته بود، تبدیل شدن به انسانی بزرگ رویای او بود، پس ازهیچ تلاش و مطالعه ای دریغ نکرد تا به هدف خود برسد.
James Marcus و Edward Ashford بعد از آشنایی با او به افکار او روی آوردند تا دنیای جدیدی را برای خود بسازند.
زمینه فعالیت آنها ژنتیک و ساختار موجودات زنده بود. کتاب " بررسی تاریخچه طبیعت" نوشته ی " هانری تراویسی" کتاب مورد علاقه ی اسپنسربود. او تصمیم گرفت در مورد محتویات این کتاب بیشتر تحقیق کند.
مبحث گیاه افسانه ای در سرزمین Ndipaya که کشنده ترین زهرها را درمان میکرد، از همین کتاب، باعث کنجکاوی هر چه بیشتر اسپنسر شد تا جایی که او تصمیم گرفت همراه با دوستانش به این سرزمین دور افتاده در آفریقا سفر کند تا در مورد ساختار این گیاه افسانه ای تحقیقاتی انجام دهد.
گروه چهار نفره اسپنسر و ادوارد آشفورد، جیمز مارکوس و برندون، وارد سرزمین افسانه ای شدند، و محل این گیاه گل دار که در اعماق زمین و بدون نور خورشید رشد و نمو میکرد را پیدا کردند.
تحقیقات اسپنسر نتیجه داد، او در ترشحات این گیاه ویروسی عجیب کشف کرد. ادوارد آشفورد و جیمز مارکوس مطالعات خود را بر روی این ویروس آغازکردند، تا اینکه" ویروس مادر" به دست ادوارد آشفورد ساخته شد، این یک موفقت بسیار بزرگ برای اسپنسر و دوستانش بود، چون کشف آنها دنیا را تغییر میداد و این درست همان چیزی بود که اسپنسر سالها انتظارش را میکشید.
زمانی نگذشت که اطلاعات زیادی در مورد موفقت اسپنسر به سازمانها و مراکز فعال در زمینه ژنتیک رسید، سازمانهای مختلف با پیشنهادهای مالی خواستار فروش این تحقیقات و امتیاز آن بودند ولی با مخالفت شدید اسپنسر و دوستانش روبرو میشدند.
پس از پایان تحقیقات آنها به صورت محرمانه همراه با نمونه های مختلف از گیاه از آفریقا خارج شدند و وارد آمریکا شدند تا ادامه تحقیقات را که،زندگی آنها را دگرگون میکرد، انجام دهند.
پس از گذشت چند ماه، پیشنهاد همکاری یک سازمان سری به اسپنسر داده شد . . .
آخرین ویرایش: