Part 2
قسمت اول.
ادامه داستان:
آزمایشگاه Abestergo- عصر روز اول
خانم لوسی برنامه دستگاه Aminus را قطع کرده بود و معتقد بود که آقای دسموند مدت زیادی است که در دستگاه بوده و باید استراحت کند. دکتر ویدیک با این امر مخالف بوده و معتقد است که باید کار را ادامه میدادند. آنها به اتاق کنفرانس میروند تا در این مورد صحبت کنند. دسموند از روی دستگاه برخاسته و به حمام میرود و از طریق دریچه هوا به حرفهای آنها گوش میدهد.
از صحبتهای آنها چنین بر میاید که این آزمایش فشار بسیار زیادی را بر روی فرد مورد آزمایش اعمال میکند.به نظر میرسد پس از مدتی که فرد در زیر دستگاه Aminus قرار گیرد دیگر نمیتواند تحمل کند و میمیرد. قبلا این اتفاق برای زنی به نام لیلا افتاده است و به همین خاطر دکتر ویدیک معتقد است که باید هر چه زودتر آزمایش روی دسموند را ادامه دهند تا به نتیجه مورد نظرشان برسند. بهرحال آندو تصمیم میگیرند که به دسموند استراحتی بدهند.
قبل از اینکه دسموند به اتاق خوابش برود با خانم لوسی گفتگوی کوتاهی انجام میدهد.
خانم لوسی میپرسد: آیا تو هم مانند الطیر یک آدمکش هستی؟
دسموند: بله و نخیر. من یک آدمکش بودم و وقتی 16 سالم بود از مزرعه فرار کردم. مزرعه جایی بود که ما با 30 نفر دیگر در آنجا زندگی میکردیم. پدرم همیشه فکر میکرد که ما در معرض نابودی ازطرف دشمنان هستیم و ما همیشه باید در حال آماده باش میبودیم... هیچگاه کسی نیامد و هیچگاه اتفاقی رخ نداد.
خانم لوسی: چرا فرار کردی؟
دسموند: میدانی چقدر زجر آور است که جایی گیر افتاده باشی و تجربهای از جهان بیرون نداشته باشی. در واقع آنها پدر و مادر اصلی من نبودند بلکه سرپرست من بودند و من هم در زندان آنها بودم.
خانم لوسی یک دستگاه DMV در دست دارد که مشخصات، عکس و اثر انگشت دسموند در آن میباشد. دسموند در تعجب از اینکه یک کمپانی دارویی مانند Abestergo چه ارتباطی با دستگاه DMV میتواند داشته باشد، به اتاق خود رفته و شب را در انجا استراحت میکند. فردا صبح او با صدای دکتر ویدیک از خواب بیدار شده و آماده میشود تا ادامه خاطرات اجداد خود را دنبال کند.
Memory block 2
الطیر در کتابخانه در نزد ال معلم ایستاده است. در واقع او نمرده است.
المعلم به او میگوید: الطیر آیا به یاد داری که ما برای چه میجنگیم؟
الطیر: برای ایجاد صلح و ارامش.
المعلم: بله برای آرامش و صلح. ولی آرامش فقط به معنی پایان دادن به ظلم ستمگران نیست. تو باید روح خودت را نیز آرام کنی. روح تو تاریک و سیاه شده است.
الطیر: آیا تو همان کسی نبودی که به ما میگفتی " اجازه هر کاری را داریم"؟
المعلم: تو معنی درست این عبارت را هنوز نفهمیدی. تو آزاد نیستی که هر کاری را دوست داشته باشی انجام دهی.
المعلم تنبیه سختی برای الطیر در نظر میگیرد. او تمام درجات و اعتباراتی را که الطیر در طول سالیان متمادی در گروه کسب کرده بود از او میگیرد و او مانند یکی از افراد ابتدایی در گروه میشود. رییس حتی سلاحهای الطیر را نیز از او میگیرد و حالا الطیر درمعرض امتحانی سخت قرار میگیرد و باید شایستگی و وفاداری خودش را به گروه اثبات کند.
المعلم به عنوان اولین ماموریت او را به دنبال فردی میفرستد که به نظر میرسد به گروه خیانت کرده و به رابرت کمک کرده باشد. در نزدیکی دروازه یکی از افراد به او یادآوری میکند که برای انجام ماموریتهای خود باید از تکنیکهایی مانند استراق سمع، جیببری و در صورت لزوم برخورد خشونت آمیز استفاده کند. الطیر به داخل شهر میرود و پس از کمی جستجو در میابد که فردی به نام مزون، دروازه شهر را برای حمله رابرت باز کرده است. در واقع کسی از داخل قلعه با فرستادن نامهای به او کمک کرده است. الطیر نمیتواند جاسوس درون قلعه را پیدا کند ولی در عوض خود مزون را در میانه شهر میابد. او در حال داد و فریاد و تخریب اذهان عمومی نسبت به المعلم میباشد. الطیر گوشمالی مختصری به او داده و او نیز اعتراف میکند که به دستور جمال، که یکی از معبدیان میباشد دروازه را باز کرده است. الطیر دیگر مراقب تصمیمات خود هست. او خودش وارد عمل نمیشود و مزون را پیش المعلم میبرد تا او در مورد سرنوشتش تصمیم بگیرد.
المعلم آن مرد را به جرم خیانت، میکشد. او در آخرین لحظه عمر خود نیز معتقد بود که کار درستی انجام داده است. در واقع رابرت چنان این فرد را به سمت خود کشیده بود و او را مطیع خود کرده بود که باعث تعجب و شگفتی بود. المعلم، الطیر را به خاطر کارش تشویق میکند و معتقد است که باید هر چه زودتر هویت جمال را نیز مشخص کنند.
المعلم به الطیر یاداوری میکند که کار تو تازه شروع شده است. او لیستی که شامل اسم 9 نفر از ظالمان و ستمگران سرزمین هستند به او میدهد. آنها سرچشمه همه جنگها و خونریزیها و مصیبتها هستند. الطیر باید تمام آنها را بکشد تا دوباره بتواند به جایگاه اصلی خود برگردد و با این کار نه تنها آزادی را برای سرزمینش، بلکه برای خودش نیز به ارمغان میآورد. با کشته شدن این افراد، بین مسلمانان و صلیبیان صلح برقرار میشود.
اولین نفر، فردی است به نام تمیر که در دمشق زندگی میکند. المعلم کبوتر نامهبر خود را میفرستد تا خبر رفتن الطیر به دمش را به رابط خود در شهر دمشق برساند و به الطیر نیز یاداوردی میکند که پس از رسیده به شهر، قبل از هرکاری پیش رابط برود تا در مورد سوژه مورد نظر، اطلاعاتی کسب کند.
المعلم تیغه و شمشیر الطیر را به او بر میگرداند و الطیر با اسب راهی دمشق میشود. همانطور که رییس به او گفته بود، ابتدا پیش رابط المعلم در دمش میرود. به نظر میرسد که تمیر یک بازرگان و تاجر بزرگ است که در بازارهای سیاه فعالیت میکند. الطیر برای کسب اطلاعات بیشتر به درون شهر میرود.
الطیر میفهمد که تا چند وقت دیگر، تمیر معامله بزرگی در پیش دارد. او سفارش ساخت هزار اسلحه را به یکی از آهنگران شهر داده است و به نظر میرسد که این سلاحها قرار است برای صلاحالدین ساخته شوند اما الطیر طی بازجویی که از فردی انجام میدهد، میفهمد که این سلاحها برای صلاحالدین نیست بلکه برای گروه دیگری میباشد که تمیر قصد حمایت و پشتیبانی از آنها را دارد. الطیر کوچه پس کوچههای شهر را بخوبی بررسی کرده و راههای فرار و مکان قرار گیری سربازان را بخوبی ارزیابی میکند و سپس به سمت رابط برمیگردد تا ماموریت اصلی خود را شروع کند.
الطیر میگوید: تمیر از بزرگان و قدرتمداران بازار محسوب میشود که در کار خرید و فروش ابزارهای جنگی میباشد. او بزرگترین تاجر مرگ در این منطقه است.
رابط: راهی برای نابود کردنش پیدا کردی؟
الطیر: او ملاقاتی در بازار خواهد داشت تا در مورد محموله بزرگی صحبت کند. اخیرا او به شدت مشغول کارهای خود میباشد و زیاد به اطرافیان خود توجهی ندارد. وقتی حواسش پرت شد، نوبت من میرسد که به او حمله کنم.
رابط نقشه الطیر را میپذیرد و سپس پری از کبوتر المعلم را به الطیر میدهد. او باید بعد از کشتن تمیر، این پر را به خون او آغشته کرده و برای رابط بیاورد تا مشخص شود که او براستی ماموریت را انجام داده است.
الطیر پس از اسراحت کوتاهی به بازار شهر میرود و منتظر تمیر میماند. تمیر در حالی که هیچ توجهی به اطرافش نداشته و سرگرم صحبت و مشاجره با تاجر دیگری میباشد وارد بازار میشود. این تاجر قرار بوده که امروز تعداد بسیار زیادی اسلحه را به دست تمیر برساند تا او نیز به مشتریان خود تحویل دهد اما به نظر میرسد که کارگران او نتوانستهاند از پس تولید این همه سلاح برایند. تمیر که به خاطر این قصور و از دست رفتن مشتریانش بسیار خشمگین است یا ضربات متوالی چاقو، آن تاجر را به قتل میرساند و سپس دستور میدهد که جنازه او را نیز همانجا بگذارند تا درسی برای بقیه مردم شود. او به داخل جمعیت میرود و در این هنگام الطیر مثل برق و باد از راه رسیده و گلوی او را میدرد. تمیر بر روی زمین میافتد و در آخرین لحظه عمرش به الطیر هشدار میدهد که تاوان این کارش را پس خواهد داد. او میگوید که یاران و برادران من بازخواهند گشت و سزای این کارت را خواهند داد. الطیر پر را به خون آغشته کرده و سپس از میان خیل عظیم سربازان که به سمت او یورش اوردهاند میگریزد و خود را به دفترخانه و پیش رابط میرساند. رابط از موفقیت او اظهار خوشحالی کرده و او نیز باز میگردد تا ماجرا را برای المعلم شرح دهد.
آزمایشگاه Abstergoـ عصر روز دوم
به درخواست خانم لوسی ادامه خاطرات قطع میشود تا دسموند بتواند استراحتی بکند. دسموند باز هم به خانم لوسی اصرار میکند که در مورد این پروژه اطلاعاتی به او بدهد اما خانم لوسی این کار را نمیکند و معتقد است که صحبت نکردن در این مورد به صلاح هردویشان است. او فقط میگوید که ما یک فرجه یک هفتهای برای به انجام رسانیدن کار خود داریم اما مشخص نمیکند که بعد از یک هفته چه اتفاقی قرار است رخ دهد.
دسموند میپرسد چرا اکثر افرادی که در خاطرات من هستند به زبان انگلیسی صحبت میکنند در حالی که به نظر نمیرسد زبان آنها واقعا انگلیسی باشد؟ خانم لوسی توضیح میدهد که دستگاه Aminus میتواند گفتگوها را به انگلیسی روان و روز ترجمه کند.
Abstergo از بزرگترین آزمایشگاههای دارویی دنیا میباشد که ظاهرا تمرکز اصلی آنها بر روی مواد ضد افسردگی است اما به نظر میرسد که هیچ کس وجود این دستگاه عجیب و غریب اطلاعی نداشته باشد! دسموند به رختخواب میرود. صبح روز بعد دسموند از خواب بر میخیزد. دکتر ویدیک به او میگوید که ما قصد داریم آینده بهتری برای بشر بسازیم و این هدف اصلی ماست. ما میخواهیم نوع بشر را هدایت کرده و به جنگ و ستیز پایان دهیم.در این راه تو با خاطراتت به ما کمک خواهی کرد و مکان مورد نظر را به ما نشان خواهی داد.
Memory block 3
المعلم، الطیر را به خاطر موفقیت در کارش تشویق میکندو خنجرش را به او پس میدهد.الطیر حالا باید به سمت شهرهای آرک و جورسلیم برود و ماموریتهای بعدی خود را به انجام برساند. المعلم دو کبوتر را به سمت رابطهای خود در آن شهرها میفرستد و الطیر راهی جورسلیم میشود.
رابط المعلم در جورسلیم همان مالک میباشد. او به خاطر کشته شدن برادرش از دست الطیر بسیار خشمگین و ناراحت است. الطیر برای کشتن فردی به نام تلال به اینجا آمده است. مالک کمک زیادی به الطیر نمیکند و فقط با بدخلقی، آدرس اماکنی که ممکن است اطلاعاتی در آنها یافت شود را به الطیر میدهد.
به نظر میرسد که تلال از بردهفروشان بزرگ شهر بوده و قلعهای در منطقه شمالی شهر دارد که بردههای خود را در آن نگهداری میکند و آنها را از انجا به شهر آرک میفرستد. او هر روز به انبار خود سرکشی میکند. او فردی باهوش و زیرک است و در صورت احساس کوچکترین خطری، میگریزد و کمانداران خود را همیشه در حال آماده باش نگه میدارد.
الطیر پس از کسب اطلاعات کافی پیش مالک برگشته و پر مخصوص را از او میگیرد. او توضیح میدهد که تلال، شهروندان جورسلیم را دزدیده و آنها را در انبار مخفی خود نگهداری میکند. او تا مدتی دیگر قصد دارد که گروهی از آنان را به برده فروشان بفروشد.
زمان مورد نظر فرا میرسد و الطیر مخفیانه وارد انبار مخفی تلال میشود. در این هنگام ناگهان درهای انبار بر روی او بسته میشود. تلال او را در انبار گیر انداخته و تعدادی از افراد خود را مامور کشتن الطیر میکند و خودش به درون شهر فرار میکند. الطیر آنها را نابود کرده و سپس به دنبال تلال میشتابد و سرانجام او را به چنگ آورده و خنجرش را در گلوی او فرو میبرد. تلال در لحظه مرگش از یاران و برادرانی صحبت میکند که قصد بدست آورن Holy Lands و نابودی المعلم را دارند. او همچنین معتقد است که کارش فروش برده نبوده و بلکه قصد نجات این افراد را داشته است. الطیر پس از اتمام کارش به نزد مالک رفته و از انجا نیز راهی Masyaf میشود تا وقایع را برای رییس خود بازگو کند.
پس از بازگشت و توضیح ماجرا برای المعلم، الطیر تعدادی از درجات از دست رفته خود را باز میابد و سپس راهی آرک میشود تا ماموریت بعدی خود را انجام دهد. الطیر بعد از ملاقات با رابط به درون شهر میرود. ا. این بار به دنبال قتل دکتری به نام گرنیر میباشد. او مسئول بیمارستان طلیبیان است. او ارتباط خود را به دنیای بیرون قطع کرده و همیشه در آن بیمارستان زندگی می:ندو آنجا محل کار و زندگی اوست. به نظر میرسد که گرنیر، دو رابط در شهرهای دمش و جورسلیم دارد که همان تمیر و تلال هستند. الطیر طی جستجوهایی که انجام میدهد درمیابد که هیچکس جز راهبان، حق ورود به آن بیمارستان را ندارند و بر روی دیوارهای آنجا نیز کمانداران بسیاری گمارده شدهاند.
الطیر سپس پیش رابط باز میگردد و توضیح میدهد که گرنیر در بیمارستانی در شمال آرک کار و زندگی میکند و شایعات حاکی از بیرحمیهای او در آن بیمارستان دارد. او دکتری است که از آزمایش بر روی مردم لذت میبرد. بسیاری از این افراد از جورسلیم به بیمارستان او آورده میشوند. او افراد و نمونههای خودش را از شهرهای دیگر انتخاب میکند تا کسی به او مشکوک نشود.
گرنیر همیشه در بیمارستان خود مشغول سرکشی به بیماران میباشد و الطیر به آنجا میرود و خود را میان راهبهها جای داده و وارد قلعه میشود.در این لحظه مردی که در حال داد و فریاد است از دست سربازان بیمارستان میگریزد اما دوباره به چنگ آنها میافتد. او از جمله افرادی است که مورد آزمایشهای گرنیر قرار گرفته. گرنیر که سر و صدا را میشوند، به آنجا میاید. او سعی میکند با بیمار خود با آرامی صحبت کند ولی آن بیمار به شدت ترسیده است. او معتقد است که دکتر روح بیماران را از آنها میگیرد. دکتر به سربازان دستور میدهد که هر دو پای آن بیمار را بشکنند تا دیگر هوس فرار نکند و سپس میرود تا به بقیه بیماران سرکشی کند. در واقع نام آنجا بیمارستان است ولی به نظر میرسد که مردم را شکنجه میدهند تا آنها را درمان کنند. در این هنگام الطیر دست بکار شده و در لحظه مناسب گرنیر را میکشد و پر را به خون او آغشته میکند. گرنیر در آخرین لحظات زندگی خود به الطیر میگوید که من در این بیمارستان به افراد کمک میکردم و آنها را از دیوانگی نجات میدادم.
به نظر میرسد که حقیقتا برخی از این بیماران، سپاسگذار دکتر نیز هستند. این دکتر مانند یک قصاب بیرحم بود، چگونه بیماران میتوانستند با او با احترام رفتار کنند؟ الطیر کجای ماجرا را نفهمیده بود؟ او پس از فرار از دست مامورین، موفقیت خود را به رابط گزارش داده و به سوی المعلم باز میگردد. خاطره در اینجا تمام میشود.