PART 1
فردی با لباسهای عجیب که کلاهی نیز بر سر دارد در میان یک فضایی خیالی قرار گرفته است. محیطی که شبیه به بازیهای کامپیوتری میباشد. افرادی در اطراف او هستند که چهره ندارند. همه چیز در هم و بر هم میباشد و صداهای نه چندان واضحی از یک زن و مرد نیز به گوش میرسد.
آقای دسموند، ازت میخوام که آرام و ریلکس باشی
به صدای من دقت کن. چیزی که تو میبینی واقعی نیست، فقط تصویری از گذشته است
سعی کن تمرکز کنی...
لعنت به این شانس... این روش جواب نمیده
دکتر کمی بهش فرصت بده... بار اول همیشه سخته
کافیه. بیارش بیرون. جواب نمیده
آزمایشگاه Abestergo- روز اول
دکتر ویدیک و دستیارش خانم لوسی استیلمن، در حال آزمایش بر روی مردی به نام دسموند مایلز میباشند. دسموند مایلز با حالت عصبی از روی تخت بیدار میشود. او در حالت عجیبی مثل کما قرار گرفته بود. دسموند مایلز به گفته خودش یک قهوهخانهچی میباشد. در واقع دکتر ویدیک او را ربوده و به آزمایشگاه خود آورده و به دنبال کسب یک سری اطلاعات بسیار مهم از او میباشد. دسموند اظهار بیاطلاعی میکند اما دکتر به او میگوید که ما میدانیم که تو یک آدمکشی و چیزهایی در حافظهات داری که ما میخواهیم آنها را بدست آوریم.
دسموند میگوید که من دیگر یک آدمکش نیستم ولی دکتر جواب میدهد تو چیزهایی در مورد یک گنجینه میدانی که به درد ما میخورد. دستگاه Aminus به ما اجازه میدهد که آنچه را نیاز داریم، بدست آوریم. سپس تو آزادی که بروی. دسموند که چارهای دیگر در مقابل خود نمیبینید، سرانجام قبول کرده و بر روی دستگاه دراز میکشد. شیشهای آبی رنگ روی صورت او میاید که طرحهایی مانند DNA انسان بر روی آن قرار دارد.
خاطرات ژنتیکی چیست؟
دکتر میگوید که مغز انسان علاوه بر خاطرات شخصی خود، خاطرات اجداد و نیاکان خود را نیز در رشتههایDNA نگهداری میکند. کوچ کردن، خواب زمستانی، تولید مثل... چطور پرندگان این مسایل را بخوبی میدانند؟ دکتر 30 سال از عمر خود را بر روی پرندگان و موجودات صرف کرده است و معتقد است که دانش این موجودات به خاطر غریزه نیست بلکه به خاطر خاطرات ژنتیکی میباشد.
دسموند بر روی صفحه آبی جلوی صورتش، یک آرشیو DNA میبیند که در واقع همان خاطرات اجداد و نیاکان او میباشد. در حقیقت دستگاه Aminus میتواند این اطلاعات را تغییر کد داده و بخواند. خانم لوسی یک خاطره را از این آرشیو مشخص میکند و میگوید: این همان خاطرهای است که ما میخواهیم به آن دسترسی پیدا کنیم ولی مغز تو در هنگام بازکردن این خاطره، پس میزند. تو آمادگی لازم را برای ورود به آن قسمت از خاطرات اجداد خود نداری و باید از خاطرات سطحیتر شروع کنیم تا به آنجا برسیم. سپس دستگاه Aminus برنامههای تمرینی را برای دسموند لود میکند. او خود را در شکل یک راهبه با لباسهای سفید میبیند که کلاهی نیز بر سر دارد. در واقع او آماده میشود تا وارد خاطرات یکی از اجداد خود به نام الطیر شود. الطیر در سرزمینی به نام Holy Lands که شامل چهار شهر مهم دمش، جورسلیم، آرک و ماسیاف بوده، زندگی میکرده است.
Memory block 1
مالک و کادار دو برادر هستند. آنها عضو گروه آدمکشها( Assassins creed) بوده و زیر نظر رییس گروه که فردی به نام Al Mualim( ال معلم) میباشد فعالیت میکنند. الطیر نیز عضو همین گروه میباشد. او فردی بسیار بامهارت و خبره است و در عین حال بسیار متکبر و مغرور بوده و خود را برتر از دیگر اعضای گروه میداند. مالک و کادار پیرمردی را در تونلی که به معبد سلیمان ختم میشود گیر انداخته اند و در این هنگام الطیر میرسد و علیرغم میل مالک، آن پیرمرد را به طرز وحشتناکی میکشد.
مالک از این کار الطیر بسیار ناراحت شده و میگوید:رییس به ما دستور چنین کاری را نداده است. او فردی بیگناه بود. تو با این کارهایت ما را در مهلکه خواهی انداخت... تو باید از گروه پیروی کنی.
الطیر میگوید: ما اجازه هر کاری را داریم. مهم نیست که چطور ماموریتمان را انجام میدهیم، فقط باید انجامش دهیم.
مالک که هنوز ناراحت میباشد جلوتر حرکت میکند.
کادار به الطیر میگوید: موضوع چیست؟ برادرم چیزی به من نمیگوید. تنها میگوید ما باید به خودمان افتخار کنیم که این ماموریت به ما سپرده شده.
الطیر: رییس معتقد است که معبدیان چیزی در این معبد پنهان کردهاند... شاید یک گنجینه. بهرحال هر چه که باشد برای رییس خیلی مهم است.
انها به راه خود در تونل ادامه میدهند. در میانه راه الطیر یک سرباز دیگر را نیز به قتل میرساند و سپس هر سه نفر آنها به بالای تالاری میرسند که یک صندوقچه طلایی در ان میباشد. این همان چیزی است که به دنبال بدست آوردنش بودند.
کادار میگوید: آیا این همان ark of covenant نیست؟ ( طبق افسانههای قدیمی ark of covenant یک صندوقچه مقدس است که در آن 2 سنگ باارزش وجود دارد. خداوند 10 فرمان به حضرت موسی وحی کرد که بر روی این سنگها نوشته شد).
الطیر: احمق نباش... چنین چیزی اصلا وجود نداره. اون فقط یه افسانه قدیمیه.
از درب پایین معبد چندین شوالیه معبدی( فرقهای از صلیبیان) وارد میشوند. رهبر آنها فردی به نام رابرت است.آنها دشمنان قسم خورده آدمکشها هستند و آنها نیز به دنبال بدست اوردن این گنجبنه هستند. الطیر تصمیم میگیرد که به او حمله کند و مالک دوباره با او مخالفت میکند.
مالک میگوید: وظیفه ما بدست آوردن گنجینه است و تنها در صورت لزوم باید وارد جنگ شویم. تو تابحال 2 بار قانون شکنی کردی و حالا میخوای برای سومین بار هم از گروه سرپیچی کنی؟
الطیر برای حرفهای او اهمیتی قائل نمیشود و به پایین تالار رفته و با گروه معبدیان روبرو میشود.
الطیر در جواب رابرت که از او میپرسد هی مرد گمشده من، تو اینجا چه میخواهی میگوید " خون" و سپس به سوی رابرت حملهور میشود. رابرت جنگجویی بسیار قوی است. او دست الطیر را گرفته و میگوید: در کاری که از آن اطلاعی نداری فضولی نکن. فقط برای این میبخشمت که به سوی رییست بازگردی و پیغامی به او بدهی. سرزمینهای اطراف دیگر متعلق به او نیست و باید هر چه زودتر از اینجا فرار کند و در صورت مقاومت همه شما خواهید مرد. او سپس الطیر را به سمت پایین معبد پرتاب میکند. دیوار خراب شده و الطیر از دونفر دیگر جدا میماند. رابرت به یارانش دستور میدهد که مالک و کادار را بکشند و الطیر نیز که راه برگشتی نداشت به سمت شهر Masyaf براه میافتد تا جریان را برای رییس خود بازگو کند.
الطیر به شهر Masyaf باز میگردد( شهری در سوریه که قلعههای بلند و مشهوری دارد). در ورودی شهر دوستش رئوف را میبیند. او از اینکه الطیر صحیح و سالم است اظهار خوشحالی کرده و به او میگوید که رییس در کتابخانه خود انتظار برگشت او را میکشد. الطیر از میان شهر به سمت قلعه براه میافتد. در ورودی قلعه یکی از افراد گروه به نام عباس که به نظر میرسد با الطیر خصومت شخصی داشته و به او حسادت میکند ایستاده است.
عباس: پس بالخره برگشتی. بقیه کجا هستند؟ نکنه جلوتر اومدی که خودت اولین نفر باشی؟ شرط میبندم الان میخوای بری چاپلوسی رییس را بکنی و چکمههاشو لیس بزنی.
الطیر: یک کلمه دیگر حرف بزن و اونوقت شمشیرم را توی حلقت فرو میبرم.
عباس: برای این کار خیلی وقت داری برادر... فعلا بهتره عجله کنی و به کتابخانه بری.
الطیر به سمت کتابخانه میرود. المعلم در طبقه دوم انتظار او را میکشد.
الطیر وارد شده و تعظیم میکند. المعلم تقریبا مطمئن است که الطیر در ماموریت خود موفق بوده است. اما الطیر میگوید که رابرت تنها نبوده است و یارانش نیز او را همراهی میکردند. رییس دقیقا متوجه نمیشود که چه اتفاقی افتاده. او میگوید: بهرحال کارها همیشه آنطور که ما بخواهیم پیش نمیروند ولی این تواناییها و مهارتهای ماست که شایستگیمان را ثابت میکند.
الطیر سنگ ناامیدی را به سینه او میزند و میگوید که دقیقا چه اتفاقی در معبد سلیمان رخ داده است. او میگوید: نه تنها گنجینه را از دست دادیم بلکه رابرت و یارانش نیز فرار کردند.
المعلم به شدت عصبانی میشود و میگوید: من تو را فرستادم... بهترین فردم را... این مهمترین ماموریتی بود که ما تابحال داشتیم و حالا تو با عذر و بهانه به سمت من برگشتهای؟ او سپس سراغ مالک و کادار را از الطیر میگیرد و الطیر میگوید که آنها مردهاند.
نه... من نمردهام
این صدای مالک بود که در سرسرای کتابخانه پیچید. او در حالی که به شدت زخمی شده بود نزدیکتر آمد.
الطیر: برادرت چه شد؟ او کجاست؟
مالک: او مرده... به خاطر سهلانگاری تو.
الطیر: رابرت مرا به بیرن پرت کرد. راه برگشتی نداشتم.
مالک: برای اینکه به هشدار من توجه نکردی... اگر گوش میکردی، هیچکدام از این وقایع نباید اتفاق میافتاد و حالا برادر من هم زنده بود.
مالک توانسته بود گنجینه را بدست آورد و از دست رابرت و یارانش فرار کند. او گنچینه طلایی را به رییس میدهد و در همین حین سربازی با عجله وارد شده و خبر میاورد که رابرت به شهر حمله کرده است. رییس به همه آماده باش اعلام میکند. او مشاجره خود را با الطیر کنار گذاشته و به او دستور میدهد که هر چه سریعتر به سمت شهر رفته و با کمک بقیه، دشنان را نابود کرده و از شهر بیرون کنند.
الطیر به بیرون میشتابد. در جلوی قلعه دوستش رئوف را میبیند. او به الطیر میگوید که معبدیان را سرگرم کند تا آنها چارهای اندیشیده و مردم را نجات دهند. الطیر تعدادی از معبدیان را میکشد و در بحبوحه جنگ، ناگهان عباس از سوی رییس دستور میاورد که همه به سوی قلعه عقبنشینی کنند. آنها عقب نشینی میکنند. درهای قلعه بسته شده و رئوف، الطیر را به بالای برج قلعه صدا میزند و میگوید: دنبالم بیا، برای مهمانهایمان سورپرایزی داریم. الطیر، رئوف و یکی دیگر از اعضای گروه به لبه برج میرود و در انجا میایستند.
رابرت و یارانش به پشت درهای بسته قلعه میرسند. المعلم و بقیه اعضای گروه نیز بر روی باروی قلعه میایند. رابرت صدا میزند و از المعلم میخواهد که آن گنجینه را به او برگرداند وگرنه گروگان را میکشد. المعلم این کار را نمیکند و رابرت دستور قتل گروگان را صادر میکند. المعلم میگوید یاران من از مرگ ترسی ندارند. سپس رو به الطیر و دونفر دیگر کرده و میگوید: به این لشکر نادن نشان دهید که ما از مرگ نمیترسیم. به سمت خدا بروید. آن سه نفر خود را از دره به پایین پرتاب میکنند و از دید خارج میشوند ولی در واقع آنها بر روی کپهای کاه که ازقبل تدارک دیده شده بود میافتند. نفر سوم از ناحیه پا آسیب میبیند و رئوف آنجا میماند تا از او مراقبت کند. او به الطیر میگوید که تلهای برای رابرت و لشکرش مهیا شده است و از اینجا به بعد به عهده الطیر میباشد. الطیر از دره به برجی در پشت سر رابرت و افرادش میرود و تعدادی الوار بسیار سنگین را که در آنجا تعبیه شده بود بر روی آنها میریزد. لشکر رابرت از هم میپاشد و او عقبنشینی میکند.
خطر رفع شده و الطیر به کتابخانه باز میگردد. رییس به او میگوید: کارت خوب بود. آنها به این زودی باز نخواهند گشت. میدانی چرا موفق شدیم؟ به خاطر اینکه به حرف منطقی، گوش کردی. اگر در ابتدای ماموریت در معبد سلیمان نیز سرکشی نمیکردی و به حرف مالک گوش میدادی هیچکدام از این اتفاقات نمیافتاد. تو کاری را انجام دادی که خودت دوست داشتی و با غرور و تکبرت ما را در مهلکه انداختی. دو نفر از اعضای گروه دستهای الطیر را محکم از پشت میگیرند و رییس ادامه میدهد: فرقه آدمکشان سه قانون ساده داردکه به نظر میرید آنها را فراموش کردهای.
اول: بر روی افراد بیگناه شمشیر مکش. چرا آن مرد پیر را در معبد سلیمان کشتی؟ نیازی به مرگ او نبود. یکه تازی تو حد و مرزی ندارد. خودت را کنترل کن پسر وگرنه با همین دستانم قلبت را میشکافم.
دوم:در آشکارا پنهان شو. این قانون به ما قدرت میدهد.با جمعیت مردم یکی شو و جلب توجه نکن.
سوم: به برادرانت نارو نزن. کارهای تو هیچوقت نباید باعث ضرر و زیان گروه شود. این بزرگترین خیانت تو بود.
رییس خنجری از ردایش بیرون میکشد.
الطیر: من خائن نیستم.
رییس: ولی رفتارت چیز دیگری را نشان میدهد. متاسفم ولی چاره دیگری ندارم. در آرامش باش الطیر.
او سپس خنجر خود را در بدن الطیر فرو میبرد. خاطره در همینجا قطع میشود.