سلام و درود به همه اعضای بازیسنتر. دوستان میخوام داستان آخرین شماره از سری prince of persia یعنی the forgotten sands رو بزارم. دلیل انتخاب این بازی اینه که اولا داستان خوبی داره و کاندید جایزه بهترین نویسندگی سال هم شد, دوما یه جورایی به ما ایرانیها ربط داره , البته قبول دارم بیشتر عربیه ولی حداقل اسمش پارسیه.
برای بزرگ کردن تصاویر روی اونا کلیک کنید.
یادآوری: تصاویر مربوط به تاپیک بعد از مدتی مطابق معمول از سرور های آپلود سنترهای مختلف حذف میشوند و اگر مشاهده میکنید که جمله ای در وسط صفحه نوشته شده است و بعضا هم بی ربط به نظر می رسد, آن متن مربوط به تصویری میباشد که قبلا گذاشته شده بود. در آینده سعی میکنم تصاویر قبلی رو دوباره آپلود و جایگزین کنم. موفق و پیروز باشید.
کپی برداری از این مطلب بدون ذکر منبع ممنوع میباشد
تصویر پرنس را نشان میدهد که به یک قصر میرسد , در آنجا یک آبخوری دیده میشود.
پرنس: این مکان خیلی برام آشناس!
زمانی که او برای خوردن آب جلو میرود, تصویر زنی را در اب مشاهده میکند.
زن: تو کی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟
پرنس: تو از من خواستی یه آواره باشم, یک سرگردان که جایی در این قصر نداره!
تصویر کات میخورد و به یک بیابان میرود, پرنس سوار بر اسبش در حال پیمودن صحرایی خشک و لم یزرع است. خود پرنس اینطور میگوید:
پرنس: آگاه باشید که من پسر شاه شهرام هستم, و همچنین برادر پرنس مالک (malik). حالا برادرم به دستور پدرم بر این منطقه حکمرانی میکند. من برای پیدا کردن یک ارتش اسرار آمیز به اینجا نیامده ام, من به اینجا فرستاده شدم تا در کنار برادرم یک سری آموزش ببینیم و تجارب و مهارت لازم را بدست بیاورم, ممکن است روزی من هم به مانند برادرم یک فرمانروای بزرگ شوم. این سرزمین در روزگاری قلب امپراطوری قدرتمند" solomon " (همان سلیمان در زبان فارسی و عربی) به حساب می آمد. طبق گفته افسانه ها, این سرزمین یک راز را در خودش مخفی کرده است و ما قسم خورده ایم که از این راز محافظت کنیم. شاید دلیل عملیات اکتشافی و حملات متعدد از سوی کشورها و ممالک همسایه به این قلعه بخاطر دست یافتن به همین راز باشد. مالک از طرف پدرم به اینجا فرستاده شد تا ارتش یک فرمانده بلند آوازه و قدرتمند داشته باشد و دشمنانش را برای حمله به اینجا دلسرد و ناامید کند, اما مطمئنا دشمنانی هستند که از شهرت و آوازه مالک هم نمیترسند.
-سرانجام پرنس جوان به آستانه قلعه برادرش میرسد, به محض رسیدن پرنش متوجه میشود, قلعه و شهر مورد هجوم و تجاوز خیل عظیم سپاهیان دشمن قرار گرفته است. تعداد دشمنان بسیار زیاد است و آنها از در و دیوار قلعه بالا می روند, قلعه و حکومت پرشین در آستانه سقوط قرار گرفته است.
-تصویر میدان جنگ را نشان میدهد, مردی قوی هیکل در حال از بین بردن دشمنان است. او زرهی به تن دارد که روی شانه اش طلایی رنگ است و نیز یک ماسک به چهره دارد. بله او مالک است.
پرنس: انتظار نداشتم اینجوری به من خوش آمد بگن. من هرطور شده باید مالک رو پیدا کنم. احتمالا او راهی برای خارج شدن از این بحران بلده.
- پس پرنس تصمیم میگیرد هر طور شده مالک را پیدا کند. نیروهای دشمن در هر جایی دیده میشوند و پرنس جوان کار راحتی در مقابله با آنها ندارد, سرانجام پس از مشقت و جستجوی بسیار , او برادرش مالک را از فاصله دور میبیند, پرنس او را صدا میکند ولی بخاطر بلوا و آشوب میدان جنگ, مالک صدای او را نمیشنود و همراه تعدادی از همراهانش عبور کرده و از یک دروازه گذر میکند. به همین دلیل پرنس مجبور میشود به ناچار یکبار دیگر دنبال مالک بگردد.
با پیشروی , پرنس یکبار دیگر از فاصله دور مالک را میبیند و او را صدا میزند, اینبار مالک صدای برادرش را میشنود و بازمیگردد, البته در ابتدا همراهان و نیروهای مالک تصور میکنند پرنس یکی از نیروهای دشمن است و به سمت او تیری پرتاب میکنند که پرنس جاخالی میدهد , مالک همراهانش را متوقف میکند و برادرش را میبیند.
مالک: تو بد موقعی رو برای ملاقات انتخاب کردی!
پرنس: خوب باید بگم تو بد زمانی رو برای جنگیدن انتخاب کردی!
مالک: من انتظار داشتم در آینده تو رو ببینم, باید بگم دشمنان ما تنها به هدف جنگ و تجاوز به اینجا نیومدن.
مالک: خوب این شانس و اقبال تو هستش که در همچین زمانی اینجا هستی . ما نیاز داریم این دروازه باز بشه (دروازه بسته شده, راه مالک و افرادش را سد کرده و از طرف دیگران دشمنان هم پشت دروازه مجاور در حال نزدیک شدن و شکستن دروازه هستند.)
-پس مالک از برادرش میخواهد به آنها کمک کند و دروازه را برایش باز کند. مکانیسم باز شدن دروازه به این صورت است که پرنس بایستی سه سطح دایره شکل را که بر روی دیوار قرار دارند فعال کند تا دروازه باز شود.
مالک: بعد از اینکه دروازه رو باز کردی سریعا بپر پایین و به ما ملحق شو, من دوست ندارم به پدر بگم زمانی که تو سعی میکردی از من مواظبت کنی صدمه دیدی!
پرنس: مواظبت از تو ؟
- همانطور که مالک خواسته بود پرنس دروازه را برای آنها باز میکند.
مالک: عجله کن بپر پایین.
پرنس: نه راهی وجود نداره, تو برو, من بعدا میبینمت.
مالک: خزانه سلطنتی! بیا به سمت گنجینه solomon!
پرنس: خزانه solomon!؟ اون چه نقشه ای داره.
- پس بنابه گفته مالک وعده گاه آنها انبارsolomon میباشد. پس حالا پرنس باید هر چه سریعتر خود را به گنجینه solomon برساند.
پرنس به داخل قصر میرسد, او برادرش مالک را میبیند که از دروازه بزرگ ورودی انبار سلطنتی عبور میکند , این دروازه آنها را به محل گنجینه solomon هدایت می کند. گروهی از دشمنان در تعقیب وی هستند, اما مالک موفق میشود به موقع از دروازه عبور کتد و در هم پشت سرش بسته میشود و دشمنانش ناکام میمانند. اما حالا مشکل اینجاست که این دروازه برای پرنس ما هم بسته شده و او باید یک راهی برای عبور پیدا کند, شاید راه دیگری به جز این دروازه وجود داشته باشد. پرنس حدس میزند هدف و نقشه برادرش برای ورود به خزانه آزاد کردن و پخش کردن ارتش شاه solomon میباشد.
پرنس: یعنی ممکنه اون نقشه کشیده باشه ارتش شاه solomon رو آزاد کنه. اگر اینطوره اون واقع دیوونس که میخواد بر روی یک ارتش افسانه برای غلبه بر دشمنان اعتماد کنه. من باید اونو آگاه کنم. من درک میکنم چرا مالک اینجا اومده, آخرین امید مالک همین ارتش افسانه ای است , اون انتخاب دیگه ای نداشته.
پرنس به خزانه سلطنتی میرسد, اینجا محل ذخیره گنجینه سلطنتی میباشد محلی پر از سکه و مجسمه طلا. افراد دشمن قبل از او به آنجا رسیده اند و به جان طلاها افتاده اند.
دشمن 1 : من خودم با این میتونیم یک قلمرو بخرم ( یک مجسمه طلا در دست دارد), من اجازه میدم تو (به یکی دیگر از دشمنان و همکارانش) وزیر من باشی!
پرنس: دشمنان قبل از من به خزانه سلطنتی رسیدن, هیچ مقاومتی در مقابل اونا صورت نگرفته و اونا میتونن همه گنجینه رو به سرقت ببرن, پس قصر کاملا سقوط کرده!
- پرنس همه دشمنان را یکی پس از دیگری از بین میبرد. سرانجام او به محل گنجینه solomon میرسد, مالک هم در همین لحظه به آنجا میرسد و آنها همدیگر را از نزدیک میبینند. مالک تصمیم دارد از آخرین شانسش استفاده کند اما پرنس مخالف است و این کار را دیوانگی میداند!
مالک: تو گفته بودی که میتونی یه راهی برای ورود به اینجا پیدا کنی. به نظر میاد تو از جنگجویی که پدر گفته بود ماهر تر هستی. خوشحالم که میبینمت. با من بیا, باید دید دشمنان با ارتش solomon چکار میکنند.
پرنس: مالک, این دیوانگیست. تو باید از اینجا خارج بشی. خودت و مردمت رو نجات بده.
مالک: مردم من همه مرده اند, تو خودت دیدی که قصر سقوط کرده. راه دیگه ای وجود نداره. اگر من بتونم این ارتش رو کنترل کنم, براحتی میتونم این نبرد رو برنده بشیم.
پرنس: اما اگر نتونی کنترل کنی چی؟ بعدش چی میشه؟
مالک: تو میخوای این قدرت به دست دشمنان بیفته؟ حداقل این برای ما یک شانس به حساب میاد.
پرنس: اما انسان نمیتونه از این ارتش استفاده کنه.
مالک: تو چیزی در مورد وظایف یک رهبر نمیدونی. اگر قدرت نجات سرزمینم در دستان من باشه, حتما انجامش خواهم داد.
پرنس: من تردیدی در قدرت رهبری تو ندارم, اما تو حتی نمیدونی چه چیزی آزاد و پخش خواهد شد......
مالک: تعدادی جنگجو که از شنهای بیابانی بیرون میان.
-پس علی رغم مخالفت شدید پرنس , مالک مصمم است که کار مورد نظرش را انجام دهد و پرنس نمیتواند او را منصرف کند. مالک یک مهر مخصوص جادویی را درون جایگاه solomon که به شکل یک دایره میباشد قرار میدهد, دایره شروع به چرخیدن میکند و مهر را که حالا به دو قسمت تقسیم شده به بیرون پرتاب میکند. پرنس و مالک هر کدام یکی از تکه ها را از روی زمین برمیدارند, زمین شروع به لرزیدن میکند و شن ها به بیرون ریخته می شوند.
به یکباره از درون این شنها موجوداتی اهریمنی به شکل اسکلت بیرون می آیند و در یک چشم به هم زدن افراد مالک را در بر میگیرند و آنها را به مجسمه های شنی تبدیل میکنند.
-ارتعاش و لرزش قصر شدیدتر از قبل شده و در شرف ویران شدن است. لحظه به لحظه به تعداد موجودات اهریمنی اضافه میشود, آنها یکی پس از دیگری از درون شنها بیرون می آیند.
مالک: ما باید از اینجا خارج بشیم و به سمت قلعه نظامی بریم.
- با تخریب و سقوط دیوارهای قصر یکبار دیگر مالک و پرنس از هم جدا می افتند. پرنس با کمی پیشروی متوجه میشود همه جا را شنها فرا گرفته اند, بزخی از سطوح زمین به یکباره شکاف برمیدارند و فرو میروند. کمی جلوتر پرنس یک پدیده عجیب را مشاهده میکند, یک پورتال(دریچه) !!
پرنس: این دیگه چی هست؟
-پرنس وارد پورتال میشود و پورتال او را به مکانی عجیب منتقل میکند, همان قصری که در اول بازی مشاهده کردیم , قصری با زمینه آبی رنگ!
پرنس: این مکان خیلی آشناس.......(این دیالوگ را پرنس در ابتدای بازی هم در این مکان بکار برد)
-پرنس با کمی پیشروی به یک حوضچه میرسد, همان حوضچه ای که در دموی اول بازی دیدیم. به یکباره زنی از درون آب ظاهر میشود. نام این زن razia (راضیه در زبان فارسی) است.
پرنس: پس دلیل رسیدن من به اینجا اونه. اما اینجا کجاس؟ تو کی هستی؟ و چه چیزی در مورد ارتش شاه solomon میدونی؟
razia: من razia هستم, ملکه marid , نگهبان آب ها و هم پیمان و متحد شاه solomon , کار ما بستن و مهر موم کردن راه این ارتش است. (ارتش شیاطین)
پرنس: اما این به بیش از هزار سال پیش مربوط میشه, امکان نداره تو بتونی.......
razia: من یک djinn هستم ( djinn همون جن در زبان فارسیه. djinn ها کسانی هستند که میتوانند عناصر طبیعی را در اختیار خود بگیرند و از نیروی آنها استفاده کنند). عمر ما مثل انسانها کوتاه نیست. ما مسائل مهم و حیاتی را مثل انسانها زود فراموش نمیکنیم. آیا تو میدونی برادرت چه چیزهایی را از بند آزاد کرده؟ آن ارتش متعلق به شاه solomon نیست بلکه این ارتش فرستاده شده بود تا حکومت solomon را ویران کند. این ارتش از شنهای بیابانی ساخت شده بود, این یک آلودگی و بیماریست, سربازان آنها اینطور بوجود آمده بودند. اگر تو هر چه سریعتر آنها را به دام نیندازی , آنها همه دنیا را احاطه خواهند کرد.
پرنس: چطور میتونم اونارو متوقف کنم؟
razia: آیا تو هنوز نصفه آن مهر را که برداشتی, به همراه داری؟
پرنس: البته.
razia: خوبه, آن یک جادوی قدرتمند است, آن به تو کمک میکند تا با این ارتش بجنگی, اگر تو هر دو تکه مهر را بدست آوری همه آنها را یکبار دیگر زندانی و حبس میکنی. تو باید نصفه همانند این مهر را پیدا کنی.
پرنس: مالک هنوز اونو داره.
razia: پس تو باید هر چه سریعتر مالک را پیدا کنی, ما djinn ها به تو کمک خواهیم کرد.
- razia یک قدرت جادویی را به بدن پرنس منتقل میکند. قدرت کنترل زمان!
پرنس: تو چیکار کردی؟
razia: تو برای شکست دادن اون ارتش به زمان نیاز داری, من اونو به تو دادم! و هشدار پایانی, این ارتش توسط ratash رهبری میشود, یکی از شیاطین (ifrit) , او قصد دارد مدال solomon را بدست آورد. (منظور از مدال همون مهر هستش , چون بعضی اوقات از کلمه medallion استفاده میکنه و یه جاهایی میگه seal یعنی مهر) اگر او را دیدی با او مبارزه نکن, تو نمیتونی امیدوار باشی که در مقابل او پیروز بشی.
پرنس: یادم میمونه.
razia: حالا برو, اگر تو نصفه مهر را پیدا نکنی امیدی به بقای این قلمرو نخواهد بود.
- سپس razia از دیده پرنس محو میشود. پس بنابه به گفته razia , پرنس برای حبس کردن ارتش شیطانی باید هرچه زودتر مالک را پیدا کند تا نیمه دیگر مهر را از او بگیرد. تنها این مهر میتواند این ارتش شیطانی را یکبار دیگر محبوس و متوقف کند. این مهر که حالا در گردن پرنس میباشد به او این امکان را میدهد که بعد از نابود کردن دشمن, قدرت آنها را جذب کند (منظور همون xp یا بهانه ای برای آپگرید کردن).
پرنس با کمک پورتال به دنیای خودش باز میگردد تا مالک را پیدا کند. حالا با قدرتی که razia به او داده است, پرنس میتواند زمان را به عقب بازگرداند و حرکت اشتباهش را اصلاح کند. پرنس از اینکه هیچ انسان یا سربازی در آن اطراف دیده نمیشود بسیار متعجب است, تنها مجسمه های شنی از آنها باقی مانده است. حالا همه جا مملو از نیروهای شیطانی ratash (ارتش شیاطین) است و این کار را برای پرنس مشکل میکند.
پرنس بیاد دارد, در آخرین لحظه که وی از برادرش جدا شد, مالک به او گفت: به سمت قلعه نظامی بیاید, پس احتمالا مالک هم به آنجا رفته است. با کمی پیشروی او مالک را از فاصله دور میبیند, او هم بمانند پرنس در حال از بین بردن شیاطین است. نیمه دیگر مهر بر گردن او دیده میشود.
مالک: تو اینجا هستی؟ بعد از فرو ریختن قصر...... تو حالت خوبه؟
پرنس: بله
مالک: ما باید این موجودات رها شده رو متوقف کنیم, تعداد زیادی از آنها در حال حرکت به سمت قلعه و ورودی شهر هستند, اگر من بتونم دروازه رو بسته نگه دارم اونا به شهر نمیرسن و بعد از اون باید یه راهی برای محبوس کردن همه اونا پیدا کنم.
پرنس: من یه راه بلدم! من نیمه دیگر آن مهر و مدال را که بر روی لباس تو است, در اختیار دارم, اگر ما آنها را به هم متصل و یکپارچه کنیم, این کار میتونه اونارو دوباره زندانی کنه.
مالک: تو اینا رو از کجا میدونی؟
پرنس: این پیچیدس, اما من فکر میکنم جواب بده.
مالک: این موجودات همه افراد منو به مجسمه تبدیل کردن. من فکر میکنم این نشان ها از ما محافظت میکنه! اگر تو نیمه مهر خودت رو از دست بدی به خطر میفتی, پس من میخوام زمانی که اونارو به هم متصل میکنیم تو در کنار من باشی. پس ما همدیگرو جلو دروازه میبینیم. تو باید احتیاط کنی. من سیستم دفاعی قصر رو فعال کردم, این تله ها همه جا وجود دارن.
پرنس: میدونم
- پس پرنس به سمت دروازه حرکت میکن, همانطور که مالک گفته بود , تله های سیتم دفاعی قصر در همه جا فعال هستند و این کار را برای پرنس مشکل میکند.
پرنس بعد از کمی پیشروی ratash را از راه دور میبیند, پرنس به سرعت خود را مخفی میکند تا ratash او را نبیند. ratash یکی از هیولاهای تحت فرمانش را احضار میکند و این هیولا شروع به ویران کردن بناهای قصر و قلعه میکند. هر لحظه این امکان وجود دارد که زمین زیر پای پرنس ریزش کند. سرانجام پرنس با این هیولا مستقیما مواجه میشود و در نبرد او را نابود میکند. پرنس به راهش ادامه میدهد تا اینکه به نزدیکی دروازه میرسد. پرنس یک بار دیگر مالک را از فاصله دور میبیند.
مالک: بسیار خوب, تو اینجا هستی؟ یگ گروه بزرگ از سربازان شنی در نزدیکی اینجا هستند, من میتونم حرکت اونارو کند کنم, اما من نیاز دارم در مدتی که جلوی اونارو میگیرم, تو دروازه ها رو ببندی.
پرنس:باشه ولی اینکارو چجوری انجام بدم؟
مالک: من از کجا باید بدونم!؟
پرنس: خیلی مفید بود!
مالک: من تصور میکنم در حال حاضر اهرم های سیستم بسته شدن دروازه ها قفل شده است, تو باید اونارو باز کنی. این به تو این امکان رو میده تا پل ورودی رو بالا ببری. اونا در تلاشن دروازه رو خرد کنن, تا جایی که میتونی هر چه سریعتر پل ورودی رو بالا ببر.
-پس مالک میرود تا جلوی دشمنان شنی را بگیرد و آنها را مدتی سرگرم کند و در این حین پرنس پل ورودی را بالا بکشد. سرانجام پرنس موفق میشود چرخ دنده ها را آزاد و فعال کند و دوباره مالک را از دور میبیند.
مالک: من اونارو به دام انداختم و با تله های سنگی اونارو له کردم. فکر میکنم صدها تن از اونارو نابود کردم, اما هنوز داره به تعدادشون اضافه میشه. من با کشتن اونا احساس قدرت بیشتر میکنم (به دلیل جذب کردن قدرت دشمنان توسط مهر )
پرنس : آیا تو به کمک نیاز داری؟
مالک: نه, تو با دروازه ها چکار کردی؟
پرنس: من چرخ دنده ها رو آزاد کردم.
مالک: خوبه, حالا ارتش اونا در نزدیکی اینجاس, پس من میرم حرکتشون رو کند کنم.(مالک دوباره از آنجا دور میشود تا با دشمنان مبارزه کند)
پرنس: یعنی اون ارتش روی اون تاثیر گذاشته؟ اون گفت اون موجودات اونو قویتر میکنن. قطعا یه جای کار ایراد داره.
-پرنس موفق میشود وظیفه اش را انجام دهد و دروازه ها را ببندد و همچنین پل را بالا بکشد.
-دوباره سر و کله مالک پیدا میشود.
مالک: خوب این باید جلوی اونارو بگیره. اما به نظر میاد ما دوباره از هم جدا شدیم (مالک در سکوی بالایی ایستاده و از پرنس دور است)
پرنس: ما نیاز داریم مدال ها رو به هم متصل و یکپارچه کنیم. صبر کن تا من راهی به اون بالا پیدا کنم.
مالک: تو چرا عجله داری؟ ارتش شنی حالا به دام افتاده, من خودم میتونم تک تک اونارو بکشم و قدرتشونو بدست بیارم.
پرنس: تو نمیبینی؟ این ارتش حیات و زندگی رو از مردمت گرفته و تو نمیخوای اونارو برای همیشه متوقف کنی؟ چون به تو احساس قدرت میده؟ ما میتونیم حالا به این خاتمه بدیم.
پرنس: مهر رو برای من پایین بنداز.
مالک: تو نیمه مهر خودتو برای من بنداز. اگر تو به این قدرت علاقه نداری پس اجازه بده من اونارو به هم وصل کنم.
- پرنس بدون اینکه چیزی بگوید از دادن نیمه مهر خود به مالک خودداری میکند
مالک: همونطور که فکر میکردم.(و مالک دوباره از آنجا دور میشود)
پرنس: razia درست میگفت. من باید هر طور شده نیمه مهر رو بدست بیارم.
-پس همونطور که دیدیم مالک نیمه مهر خودشو به پرنس نداد, چون این مهر انرژی موجودات ارتش شنی رو جذب میکرد و مالک با هر چه بیشتر از بین بردن اونا احساس قدرت بیشتری میکرد.
پرنس با مقداری پیشروی دوباره پرتالی را میبیند, پرتالی که او را دوباره به قلمرو razia هدایت میکند. پس پرنس یکبار دیگر وارد آن میشود.پرنس دوباره razia را میبیند.
razia : چرا تو مدال رو به اون (مالک) ندادی؟
پرنس: من اطمینان دارم اون نمیخواست مهر ها رو به هم وصل کنه. یه جای کار اشتباهه.
پرنس: اون در مورد رها کردن سربازان خودش به مرگ صحبت کرد, حتی اگه معنیش این نباشه, اون نمیخواد این ارتش رو متوقف کنه. اون فکر میکنه من میخوام حکومت و قلمرو خودشو ازش بگیرم. چرا اون انقدر عقده قدرت داره؟ مگه قدرت برای او چکار میکنه؟!
razia: ارتش شنی حالا رشد کرده و بزرگتر شده و برادر تو تعدادی از اونارو کشته. با جمع شدن انرژی ها در مهر, سرانجام او خودش هم تحت سلطه ارتش شنی خواهد شد. قدرتی که ما به نمیه مهر تو اضافه کردیم باید تو رو در مقابل اون محافظت کنه.
پرنس: چرا تو به من هشدار ندادی که ممکنه این اتفاق بیفتده؟
razia : ما تصور میکردیم تو میتونی به سرعت نیمه دیگر مهر رو به دست بیاری و به هم وصل کنی. تو اجازه دادی برادرت تو رو قانع کنه که تا مدتی صبر کنی, زمانی که خیلی دیر شده.
پرنس: اگر من مهر رو بدست بیارم و از مالک بگیرم و تکه ها رو به هم متصل کنم آیا مالک به شرایط عادی برمیگرده؟
razia: این امکان پذیره, به هر حال هر چه قدر ما بیشتر صبر کنیم, اون ارتش قوی و قویتر میشه. تو باید دوباره برادرت مالک رو پیدا کنی. اگر اینبار هم مالک مهر رو به تو نداد, باید به زور ازش بگیری.
پرنس: اون در کنترله, من نمیخوام به اون صدمه بزنم.
razia: تو به من گفتی مالک یک رهبر دانا و فرزانه هست.اگر مالک حالا به مردمش کمک نکنه, تو کسی هستی که باید جای اونو (در مقام رهبری) بگیری.
پرنس: من قدرت یا حکومت اونو نمیخوام. من اونو وادار به درک موضوع میکنم.
razia: پس تو باید حالا عجله کنی, ما به تو هر چیزی رو که میتوانیم خواهیم داد.
-razia قدرتی دیگر را به پرنس میدهد, قدرت کنترل آب.
پرنس: این چی بود؟
razia: قدرت marid . یعنی کنترل بر آب.
-بعد از اینکه razia این قدرت را به پرنس میدهد, ناپدید میشود. حالا پرنس میتواند برای مدتی آب را ساکن کند و به حالت یخ زده در آورد. حالا او باید دوباره جستجویش را برای یافتن برادرش مالک آغاز کند.
پرنس بعد از عبور از قسمتهای مختلف قصر سرانجام با مالک اینبار به صورت رودررو مواجه میشود.
مالک: به نظر میاد من تنها کسی نیستم که داره قدرت کسب میکنه ( منظور مالک, جذب انرژی دشمن توسط نیمه مهر پرنس میباشد). من در تمام زندگیم جادویی مثل این ندیدم.
پرنس: مهر روی مغز تو اثر گذاشته. تو باید کارتو متوقف کنی.
مالک: چرا تو از من میخوای مهر رو به تو بدم. آیا تو واقعا میخوای اون ارتش از بین ببره؟ یا شاید تو دنبال راهی هستی که این قدرت رو تحت کنترل خودت دربیاری!؟
پرنس: اگر تو بس نکنی من به زور اینکارو انجام خواهم داد. مهر رو به من بده.
مالک: نه!
پرنس: این یک درخواست و خواهش نبود.
-مالک در حالی که از حرف های پرنس خشمگین شده است , پرنس را حل میدهد و او روی زمین می افتد.
مالک: تو و هرکس دیگه ای که بخواید جلوی منو بگیرید, من شما رو به جرم خیانت محاکمه و اعدام خواهم کرد. این قصر رو ترک کن و دیگه برنگرد.
- مالک به سرعت صحنه را ترک میکند. همانطور که دیدیم مالک چنان سر مست از قدرت شده بود که حاضر نشد نیمه مهر را به پرنس بدهد.
- پرنس با کمی پیشروی اینبار از دوردست ratash را بر روی یک ساختمان میبیند. ratash هم متوجه حضور او میشود. بنابه گفته خود Ratash او قصد دارد فرزند سلیمان (solomon) را نابود کند و مهر را بدست آورد. ( در اینجا یه سوتی عجیب از جانب یوبیسافت وجود داره, ratash به زبان فارسی میگه: فرزند سلیمان نابود شو, بعد پرنس به انگلیسی جواب میده: اون فکر میکنه من شاه سلیمان هستم!! ) . ratash شروع به پرتاب گوی های آتشین قدرتمند به سمت پرنس میکند.
پرنس موقتا از دست ratash میگریزد, حالا ratash مهر را میخواهد, پس او در جستجوی مالک است. پرنس تصمیم میگیرد قبل از ratsh , مالک را پیدا کرده و از وی محافظت کند.
پرنس بعد از عبور از قسمتهای مختلف قلمرو پارس, سرانجام مالک را پیدا میکند. اما ratash قبل از او به آنجا رسیده و در حال نبرد با مالک میباشد. ratash با ضربه ای محکم مالک را به طرفی پرتاب میکند. در اینجا پرنس خود را به ratash میرساند و با او وارد نبرد میشود. پس از کش و قوس بسیار به صورت ناگهانی مالک هم وارد صحنه میشود و به ratash حمله کرده و شمشیرش را در کمر ratash فرو میکند. بدن ratas شروع به تجزیه شدن میکند و قدرت او به سرعت وارد مهر مالک میشود به طوری که مهر شکسته میشود, مالک بعد از این فعل و انفعالات به حالتی دیوانه وار به سرعت از صحنه خارج میشود. پرنس در تعقیب او یکبار دیگر پرتال (دریچه) قلمرو razia را پیدا میکند و برای اینکه بفهمد چه اتفاقی برای مالک افتاده به ملاقات دوباره razia میرود.
پرنس: مهر از بین رفت و سپس اتفاق های عجیبی برای مالک افتاد. مالک شیطان و افریت (ratash) رو نابود کرد و .......
razia :برادر تو ratash رو نکشت بلکه این ratash بود که برادرت مالک رو کشت.
پرنس: نه, این نیست چیزی که اتفاق افتاد.
razia: واقعیت چیزی نیست که تو دیدی, اما این اتفاق افتاد و برادرت حالا مرده. یک جن (djinn) هرگز توسط یک شمشیر معمولی نابود نخواهد شد, به همین دلیل بود که من به تو هشدار دادم که با ratash هرگز مبارزه نکن. روح و قدرت او (ratash) حالا یک بدن میزبان جدید پیدا کرده است, بزودی ratash بدن برادر تو را کنترل خواهد کرد.
پرنس: نه, این نمیتونه حقیقت داشته باشه.
razia : اما این حقیقت داره.
پرنس: تو مالک رو درست نمیشناسی, او خیلی قویتر از چیزیه که تو فکر میکنی, مالک با اون هیولا جنگید و برنده شد.
razia: به هر حال این برادر تو بود که کشته شد.
پرنس: چی؟ چرا؟ اگر تو سعی داری بگی این یه نوع مجازات هست......
razia : نه به هیچ وجه ایطوری نیست. به این فکر کن که حالا که نیمه مهر مالک از بین رفته, تو چطور میخوای این ارتش رو متوقف کنی؟
پرنس:به من بگو چطور میشه یک مهر دیگه بدست اورد یا ساخت؟
razia: این جادو حالا از بین رفته و دیگه کارایی نداره, ساحرانی که قبلا این مهر رو ساختن, سالها قبل مردن. حالا تنها یک راه وجود داره برای متوقف کردن چیزی که شما آزاد کردید. تو باید به شهر Rekem بری. شهر جن ها. در اونجا تو یک شمشیر پیدا میکنی. تنها با اون میتونی ratash رو نابود کنی. زمانی که قدرت ratash از بین رفت, قدرت ارتش شنی هم از بین خواهد رفت.
پرنس: کشتن ratash ؟ تو منظورت کشتن مالک هست؟ من نمیخوام این کارو انجام بدم.
razia : آیا تو علاقه ای به این سرزمین داری؟ به مردم مالک؟ مردم تو؟ زندگی خودت؟ اگر تو اون ارتش رو متوقف نکنی, همه این چیزا از بین خواهند رفت. ببین من بی عاطفه نیستم. من درک میکنم که این کار سخته, اما باید انجام بشه.
پرنس: راه دیگه ای وجود نداره؟
razia: تو باید بعد از برادرت عهده دار سلطنت در این کاخ بشی. تو باید کسانی که هنوز زنده هستن رو نجات بدی. این چیزیه که یه نفر رو به یه رهبر تبدیل میکنه.
- razia یک قدرت جدید به پرنس میدهد.
razia: ورودی شهر rekem در نزدیکی آرامگاه شاه سلیمان قرار داره. به شعله های آتش که علامتی از این قلعه هست توجه کن. تو پله هایی رو پیدا میکنی که تو رو به شهر زیر زمینی هدایت میکنه.
-پرنس از قلمرو razia خارج میشود. پس دیدیم که در حقیقت مالک , ratash رو نابود نکرد, بلکه این ratash بود که بدن مالک را به تسخیر و کنترل خودش درآورد. با وجود حرفهای razia , پرنس هنوز هم در این فکر است که هر طور شده راهی برای نجات و باز گرداندن برادرش مالک پیدا کند. پرنس به سمت مقبره شاه solomon حرکت میکند, همانجایی که شهر rekem در مجاورت آن قرار دارد. پرنس در راهش دوباره برادرش مالک (که حالا ratash او را در کنترل دارد) را میبیند, مالک در حال نبرد با ارتش شنی میباشد. مالک به پرنس توجهی نمیکند و از آنجا دور میشود.
پرنس: من امیدوارم مالک بتونه در مقابل این چیزها مقاومت کنه.
-با کمی پیشروی پرنس دوباره مالک را میبیند. اینبار مالک در جلو چشمان پرنس به موجودی شیطانی (ratash) تبدیل میشود.
پرنس: مالک! تو باید با این نیروها بجنگی, اجازه نده اونا تو رو کنترل کنن!
- موجود شیطانی با پرشی بلند از آنجا دور میشود. پرنس از این اتفاقی که برای برادرش افتاده بسیار ناراحت است. پس razia راست میگفت که ratash حالا مالک را کنترل میکند و در حقیقت مالک کشته شده است. پرنس به آرامگاه شاه solomon (سلیمان) میرسد. پرنس در آنجا تعدادی از افراد مالک را میبیند که هنوز به مجسمه های شنی تبدیل نشده اند. اما ratash ظاهر میشود و آنها را نیز به مجسمه تبدیل میکند. پرنس با rtash وارد نبرد میشود. بعد از یک مبارزه سخت طولانی ratash با قدرتی که دارد زمین زیر پای پرنس را خراب میکن و پرنس به پایین سقوط میکند.
پرنس: این نمیتونه قدرت یک انسان باشه. razia راست میگفت. من نمیتونم مالک رو نجات بدم.
- پرنس سرانجام خود را به ورودی شهر rekem (شهر جن ها) میرساند. به نظر می آید djinn ها زیاد از کسانی که برای دیدن آنها می آیند خوششان نمی آید, چون راه رسیدن به شهر آنها بسیار سخت و خطرناک است و در هر گوشه اش یک تله مرگبار میتواند به زندگی پرنس خاتمه دهد. پرنس پله های مخفی شهر rekem را پیدا میکند و از آنها پایین میرود. الته این پله ها بسیار مرگبار بودند و هر لحظه امکان فرو ریختن آنها وجود داشت. پرنس متوجه میشود بخاطر ویران شدن زمین نمیتواند به پیشروی ادامه دهد, در این بین او دوباره پرتال قلمرو razia را میبیند و وارد آن میشود......
پرنس: تو میتونستی در مورد پله های خطرناک ورودی rekem به من هشدار بدی.
رازیا: چه اتفاقی افتاد؟
پرنس: زمین زیر پای من فرو ریخت.
رازیا: من متاسفم, شهر قرن هاست که به حال خودش رها شده. من مدت زیادی اونجا ساکن بودم. من به این مورد فکر نکرده بودم.
پرنس: آیا باز هم چیزی هست که تو بهش فکر نکرده باشی؟ مثل راهی برای نجات دادن برادرم مالک؟
رازیا: تو سعی کردی اونو متوقف کنی با وجود چیزی که من بهت گفتم, درسته؟
پرنس: آره من سعی کردم.
رازیا: پس حالا فهمیدی که من حقیقت رو بهت گفتم, برادر تو دیگه مرده.
پرنس: من میدونم که اون خودش نبود. اما آیا اون نمیتونه نجات پیدا کنه؟ من چطور میتونم به گفته های تو اعتماد کنم؟ من هیچ چیز درباره تو نمیدونم.
رازیا: منم فقط مقدار کمی درباره تو میدونم. پسر شهرام, برادر مالک, و با این وجود من باید به تو برای متوقف کردن چیزی که برادرت اونو شروع کرده اعتماد کنم.
پرنس: تو چرا از این اتفاق نگران هستی؟ شما جن ها که موجودات فناناپذیری هستید.
رازیا: راتاش هم یکی از مردم من بود. اگر ما حالا موفق نشیم, اون همه چیزو ویران میکنه, من به این خاطر نگران هستم, و همچنین نگران چیز هایی که من برای محافظت از اونها سوگند خوردم, این قلمرو هم (قلمرو رازیا) شامل اونهاست.
پرنس: چرا تو به من نیاز داری؟ چرا خودت این کار رو انجام نمیدی؟
رازیا: من هم وظیفه خودمو دارم. تو به من اعتماد نداری؟ یا شاید تو از این ناراحتی که میدونی چکاری باید انجام بدی, اما از روبرو شدن با اون وحشت داری؟
پرنس: زمانیکه من جوانتر بودم, پدرم اغلب در جنگ بود, این مالک بود که طرز استفاده از یک شمشیر رو به من آموزش داد, آخه چطور میتونم با اون بجنگم؟
رازیا: اون چیزی که تو باهاش میجنگی برادرت نیست, اون ratash هست.
پرنس: من خودم اینو میدونم. انجام این کار به این راحتی نیست. تو درست میگفتی. ratash و ارتشش باید متوقف بشه, به من بگو ما به چه چیز نیاز داریم.
رازیا: شهر حالا ویران شده, تو با تکیه بر توانایی های خودت نمیتونی از اون عبور کنی. من حافظه خودم از این مکان رو به تو دادم. این یادها به تو کمک میکنن که شهر رو همونطور که در گذشته بود طی کنی. حالا برو, من تو رو در قلعه شهر rekem ملاقات میکنم.
- پس همونطور که دیدیم رازیا به پرنس نیرویی داد تا بتواند دیوارها, سکوها و قسمتهایی را که در گذشته وجود داشته بازسازی کرده و از آنها عبور کند. پس پرنس به سمت شهر rekem حرکت میکند.
پرنس سرانجام به شهر باستانی rekem رسید. شهری که در گذشته خانه marid بود, منظور از marid الهه و نگهبان آب میباشد که رازیا به این نام معروف بود. جن ها در گذشته چهار قبیله و دسته مهم داشتند:
دسته اول همین marid (نگهبان آب) که ملکه آن رازیا بود. دسته دوم افریت, که نگهبان آتش بود و ratash رهبری قبیله افریت را برعهده داشت. سومین دسته , قبیله باد (wind) و چهارمین دسته, قبیله زمین (earth) بود.
در قسمتهای مختلف شهر مجسمه رازیا و دیگر رهبرهای جن ها دیده میشود. در گذشته زمانیکه شاه solomon امپراطوری خود را شکل داد, با چهار قبیله جن ها پیمان اتحاد بست. و به جن ها کمک کرد تا شهر rekem را بسازند.
قبیله marid به سمت رودخانه حرکت کرد. آنها در آنجا قناتها و کانالهایی ساختند تا بتوانند جریان آب را به بیابان برسانند و حیات دوباره ای به آنجا دهند.
بعد از مدتی اعمال ratash که رهبر قبیله افریت بود, شاه سلیمان را ناراحت کرد. ratash تصمیم گرفت امپراطوری شاه سلیمان را نابود کند. این یک بی حرمتی بود و او از قبیله جن ها رانده شد. ratash برای ساختن ارتشش, قدرتش را با شنهای بیابانی و باد ترکیب کرد و ارتش شنی را ساخت. بعد از آن ارتش شنی به شاه سلیمان حمله کرد. در مقابل آن شاه سلیمان و چهار قبیله جن ها با هم متحد شدند تا جلوی او را بگیرند. در این جنگ قتل عام شدیدی رخ داد. بعد از مبارزاتی طولانی ارتش شنی شکست خورد. جن ها و شاه سلیمان راهی پیدا کردند تا ratash و ارتش شنی را برای همیشه زندانی و حبس کنند و این کار را بوسیله مهر ها انجام دادتد. در این جنگ تعداد کمی از انسانها و جن ها زنده ماندند و بیشترشان کشته شدند. رازیا به شاه سلیمان قول داد که از عتصر آب حفاظت کند, بدون عتصر آب قلمرو و حکومت به سمت نابودی میرفت.حالا از قبیله جن ها تنها رازیا باقی مانده است و این وظیفه را برای مدت بسیار طولانی انجام داده. حال زمانیکه مالک از مهر ها استفاده کرد یکبار دیگر ratash و ارتش شنی از بند رها شد.
رازیا , پرنس را در طول ماموریتش برای پیدا کردن شمشیر در شهر rekem همراهی میکند, البته او در بیشتر اوقات بصورت نامرئی میباشد, و تنها زمانی که پرنس به راهنمایی نیاز دارد ظاهر میشود. گاهی اوقات هم رازیا به پرنس برای باز کردن یک در بسته کمک میکند. پرنس در راهش منبع و منشا آب را میبیند, همان چیزی که رازیا عمرش را برای حفاظت از آن گذرانده است.
سرانجام پس از جستجوی بسیار, پرنس شمشیر را پیدا میکند و آن را برمیدارد. پرنس به قلمرو رازیا میرود.
رازیا: تو آماده ای؟ من فکر میکنم ما بیش از این نباید تاخیر کنیم.
پرنس: من آماده هستم اما.... شمشیر خود من در از بین بردن راتاش با مشکل روبرو بود, چطور این یکی شمشیر میتونی راتاش و ارتش اونو متوقف کنه؟
رازیا: این شمشیر به منظور همین هدف ساخته شد, برای نابود کردن چیزی که یکی از جن ها (راتاش) ساخته بود به جادویی متفاوت نیاز بود.
پرنس: من متوجه نمیشم.
رازیا: شمشیر رو به من بده. من به تو نشون میدم.
(پرنس شمشیر را به رازیا میدهد)
- رازیا قدرت خود را درون شمشیر قرار میدهد و به عبارت دیگر رازیا یکی از اجزای شمشیر میشود و پرنس میتواند صدای او را در شمشیر بشنود.
پرنس: تو با این شمشیر چکار کردی؟
رازیا: من قبلا به تو گفتم که نقش خودم رو در این ماجرا بازی میکنم. با قدرت من, تو قادر خواهی بود به راتاش حمله کنی.
پرنس: زمانی که راتاش از بین رفت, برای تو چه اتفاقی می افتد؟
رازیا: من نمیدونم. زمانیکه تو راتاش رو شکست دادی ما همدیگرو خواهیم دید. حالا ما باید به سرعت حرکت کنیم, اگر تو نتوانی آنها را شکست دهی, همه این تلاش ها برای هیچ بوده است.
- پس پرنس عازم پیدا کردن و نابود کردن راتاش میشود و رازیا هم در درون شمشیر همراه اوست. پرنس باید خود را به یک قلعه برساند. پرنس به قلعه میرسد. در این حین طوفانی عظیم هم به پا شده است. سرانجام پرنس, از دور دست راتاش را میبیند. راتاش به یک هیولای عظیم الجثه تبدیل شده است.
پرنس: آیا این راتاش هست؟ چه اتفاقی برای اون افتاده؟
رازیا: این طوفان باعث قدرتمند شدن اون شده.
-سرانجام پرنس به محل راتاش میرسد, قدرت راتاش مانند یک طوفان بسیار عظیم همه چیز را بین هوا و زمین معلق میکند و پرنس هم در این وضعیت قرار میگیرد. پرنس به صورت پی در پی خود را از سکویی به سکوی دیگر میرساند. همانطور که گفته شد, طوفان همه چیز را با خود به آسمان برده است. دیگر هیچ سکویی برای پرنس ثابت و مطمئن نیست و او موقعیت خود را در میان آسمان و زمین بصورت مرتب تغییر میدهد. منشا این طوفان از قدرتهای راتاش میباشد.
پرنس: من تا حالا طوفانی مثل این ندیدم.
رازیا: اما من قبلا یه بار دیدم.
- سرانجام پرنس با راتاش رودررو میشود. بر روی قفسه سینه راتاش یک مهر دیده میشود. پرنس بایستی این مهر را مورد اصابت قرار دهد.
بعد از یک مبارزه سخت و طولانی پرنس موفق میشود راتاش را از پا در بیاورد و شمشیرش را درون مهری که بر روی سینه راتاش قرار داشت, فرو کند. به این ترتیب پرنس راتاش و ارتش شنی را برای همیشه نابود میکند. تمامی مردم سرزمین پارس که به مجسمه های شنی تبدیل شده بودند دوباره به زندگی و حالت عادی باز میگردند و حیات دوباره به قلمرو و حکومت بازمیگردد. جسم مالک که در این مدت توسط راتاش تسخیر و کنترل شده بود آزاد میشود. اما وضعیت سلامت جسمانی مالک وخیم است و جراحات زیادی برداشته است.
مالک: من احساس میکردم که جسمم توسط اون به تسخیر دراومده, اما نمیتونستم اونو متوقف کنم. من اسیر و زندانی بودم.
پرنس: (با چشمانی اشک بار) مالک من متاسفم, من نتونستم کاری انجام بدم.
مالک: کسی که باید متاسف باشه من هستم. من به حرفهای تو گوش ندادم, تو درست میگفتی. تو ما را نجات دادی.
پرنس: من به تو کمک خواهم کرد
مالک: نه, دیگه خیلی دیر شده, اما برو و به پدرم بگو که مالک گفته: تو (پرنس) حتی از شاه سلیمان هم رهبر قدرتمندتری خواهی شد.
- سپس مالک در آغوش پرنس جان میدهد و میمیرد.
دیالوگهای پایانی پرنس:
همه شنها به یکباره ناپدید شدند, انگار که هرگز طوفانی رخ نداده است. تنها نشانه هایی که از آن به جای مانده دیوارهای خرد شده قصر میباشد. من شمشیر را کنار جسد راتاش پیدا کردم. فلزی سخت در دستان من. من نام رازیا را صدا زدم اما هیچ پاسخی نگرفتم. من شمشیر را به شهر زیر زمینی rekem بازگرداندم, به نظر میرسد بهتر است رازیا (که روحش به نوعی در این شمشیر وجود دارد) در شهری که آن را خانه مینامید, باقی بماند و من نمیتوانم شمشیر را با خود ببرم.با بازگشت ایمنی و آسایش, شهر به دست مشاوران مالک سپرده شد. من بایستی به بابیلون بازگردم تا پدرم را در مورد اتفاقاتی که اینجا افتاده مطلع کنم.
THE END
برای بزرگ کردن تصاویر روی اونا کلیک کنید.
یادآوری: تصاویر مربوط به تاپیک بعد از مدتی مطابق معمول از سرور های آپلود سنترهای مختلف حذف میشوند و اگر مشاهده میکنید که جمله ای در وسط صفحه نوشته شده است و بعضا هم بی ربط به نظر می رسد, آن متن مربوط به تصویری میباشد که قبلا گذاشته شده بود. در آینده سعی میکنم تصاویر قبلی رو دوباره آپلود و جایگزین کنم. موفق و پیروز باشید.
کپی برداری از این مطلب بدون ذکر منبع ممنوع میباشد
تصویر پرنس را نشان میدهد که به یک قصر میرسد , در آنجا یک آبخوری دیده میشود.
پرنس: این مکان خیلی برام آشناس!
زمانی که او برای خوردن آب جلو میرود, تصویر زنی را در اب مشاهده میکند.
زن: تو کی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟
پرنس: تو از من خواستی یه آواره باشم, یک سرگردان که جایی در این قصر نداره!
تصویر کات میخورد و به یک بیابان میرود, پرنس سوار بر اسبش در حال پیمودن صحرایی خشک و لم یزرع است. خود پرنس اینطور میگوید:
پرنس: آگاه باشید که من پسر شاه شهرام هستم, و همچنین برادر پرنس مالک (malik). حالا برادرم به دستور پدرم بر این منطقه حکمرانی میکند. من برای پیدا کردن یک ارتش اسرار آمیز به اینجا نیامده ام, من به اینجا فرستاده شدم تا در کنار برادرم یک سری آموزش ببینیم و تجارب و مهارت لازم را بدست بیاورم, ممکن است روزی من هم به مانند برادرم یک فرمانروای بزرگ شوم. این سرزمین در روزگاری قلب امپراطوری قدرتمند" solomon " (همان سلیمان در زبان فارسی و عربی) به حساب می آمد. طبق گفته افسانه ها, این سرزمین یک راز را در خودش مخفی کرده است و ما قسم خورده ایم که از این راز محافظت کنیم. شاید دلیل عملیات اکتشافی و حملات متعدد از سوی کشورها و ممالک همسایه به این قلعه بخاطر دست یافتن به همین راز باشد. مالک از طرف پدرم به اینجا فرستاده شد تا ارتش یک فرمانده بلند آوازه و قدرتمند داشته باشد و دشمنانش را برای حمله به اینجا دلسرد و ناامید کند, اما مطمئنا دشمنانی هستند که از شهرت و آوازه مالک هم نمیترسند.
-سرانجام پرنس جوان به آستانه قلعه برادرش میرسد, به محض رسیدن پرنش متوجه میشود, قلعه و شهر مورد هجوم و تجاوز خیل عظیم سپاهیان دشمن قرار گرفته است. تعداد دشمنان بسیار زیاد است و آنها از در و دیوار قلعه بالا می روند, قلعه و حکومت پرشین در آستانه سقوط قرار گرفته است.
-تصویر میدان جنگ را نشان میدهد, مردی قوی هیکل در حال از بین بردن دشمنان است. او زرهی به تن دارد که روی شانه اش طلایی رنگ است و نیز یک ماسک به چهره دارد. بله او مالک است.
پرنس: انتظار نداشتم اینجوری به من خوش آمد بگن. من هرطور شده باید مالک رو پیدا کنم. احتمالا او راهی برای خارج شدن از این بحران بلده.
- پس پرنس تصمیم میگیرد هر طور شده مالک را پیدا کند. نیروهای دشمن در هر جایی دیده میشوند و پرنس جوان کار راحتی در مقابله با آنها ندارد, سرانجام پس از مشقت و جستجوی بسیار , او برادرش مالک را از فاصله دور میبیند, پرنس او را صدا میکند ولی بخاطر بلوا و آشوب میدان جنگ, مالک صدای او را نمیشنود و همراه تعدادی از همراهانش عبور کرده و از یک دروازه گذر میکند. به همین دلیل پرنس مجبور میشود به ناچار یکبار دیگر دنبال مالک بگردد.
با پیشروی , پرنس یکبار دیگر از فاصله دور مالک را میبیند و او را صدا میزند, اینبار مالک صدای برادرش را میشنود و بازمیگردد, البته در ابتدا همراهان و نیروهای مالک تصور میکنند پرنس یکی از نیروهای دشمن است و به سمت او تیری پرتاب میکنند که پرنس جاخالی میدهد , مالک همراهانش را متوقف میکند و برادرش را میبیند.
مالک: تو بد موقعی رو برای ملاقات انتخاب کردی!
پرنس: خوب باید بگم تو بد زمانی رو برای جنگیدن انتخاب کردی!
مالک: من انتظار داشتم در آینده تو رو ببینم, باید بگم دشمنان ما تنها به هدف جنگ و تجاوز به اینجا نیومدن.
مالک: خوب این شانس و اقبال تو هستش که در همچین زمانی اینجا هستی . ما نیاز داریم این دروازه باز بشه (دروازه بسته شده, راه مالک و افرادش را سد کرده و از طرف دیگران دشمنان هم پشت دروازه مجاور در حال نزدیک شدن و شکستن دروازه هستند.)
-پس مالک از برادرش میخواهد به آنها کمک کند و دروازه را برایش باز کند. مکانیسم باز شدن دروازه به این صورت است که پرنس بایستی سه سطح دایره شکل را که بر روی دیوار قرار دارند فعال کند تا دروازه باز شود.
مالک: بعد از اینکه دروازه رو باز کردی سریعا بپر پایین و به ما ملحق شو, من دوست ندارم به پدر بگم زمانی که تو سعی میکردی از من مواظبت کنی صدمه دیدی!
پرنس: مواظبت از تو ؟
- همانطور که مالک خواسته بود پرنس دروازه را برای آنها باز میکند.
مالک: عجله کن بپر پایین.
پرنس: نه راهی وجود نداره, تو برو, من بعدا میبینمت.
مالک: خزانه سلطنتی! بیا به سمت گنجینه solomon!
پرنس: خزانه solomon!؟ اون چه نقشه ای داره.
- پس بنابه گفته مالک وعده گاه آنها انبارsolomon میباشد. پس حالا پرنس باید هر چه سریعتر خود را به گنجینه solomon برساند.
پرنس به داخل قصر میرسد, او برادرش مالک را میبیند که از دروازه بزرگ ورودی انبار سلطنتی عبور میکند , این دروازه آنها را به محل گنجینه solomon هدایت می کند. گروهی از دشمنان در تعقیب وی هستند, اما مالک موفق میشود به موقع از دروازه عبور کتد و در هم پشت سرش بسته میشود و دشمنانش ناکام میمانند. اما حالا مشکل اینجاست که این دروازه برای پرنس ما هم بسته شده و او باید یک راهی برای عبور پیدا کند, شاید راه دیگری به جز این دروازه وجود داشته باشد. پرنس حدس میزند هدف و نقشه برادرش برای ورود به خزانه آزاد کردن و پخش کردن ارتش شاه solomon میباشد.
پرنس: یعنی ممکنه اون نقشه کشیده باشه ارتش شاه solomon رو آزاد کنه. اگر اینطوره اون واقع دیوونس که میخواد بر روی یک ارتش افسانه برای غلبه بر دشمنان اعتماد کنه. من باید اونو آگاه کنم. من درک میکنم چرا مالک اینجا اومده, آخرین امید مالک همین ارتش افسانه ای است , اون انتخاب دیگه ای نداشته.
پرنس به خزانه سلطنتی میرسد, اینجا محل ذخیره گنجینه سلطنتی میباشد محلی پر از سکه و مجسمه طلا. افراد دشمن قبل از او به آنجا رسیده اند و به جان طلاها افتاده اند.
دشمن 1 : من خودم با این میتونیم یک قلمرو بخرم ( یک مجسمه طلا در دست دارد), من اجازه میدم تو (به یکی دیگر از دشمنان و همکارانش) وزیر من باشی!
پرنس: دشمنان قبل از من به خزانه سلطنتی رسیدن, هیچ مقاومتی در مقابل اونا صورت نگرفته و اونا میتونن همه گنجینه رو به سرقت ببرن, پس قصر کاملا سقوط کرده!
- پرنس همه دشمنان را یکی پس از دیگری از بین میبرد. سرانجام او به محل گنجینه solomon میرسد, مالک هم در همین لحظه به آنجا میرسد و آنها همدیگر را از نزدیک میبینند. مالک تصمیم دارد از آخرین شانسش استفاده کند اما پرنس مخالف است و این کار را دیوانگی میداند!
مالک: تو گفته بودی که میتونی یه راهی برای ورود به اینجا پیدا کنی. به نظر میاد تو از جنگجویی که پدر گفته بود ماهر تر هستی. خوشحالم که میبینمت. با من بیا, باید دید دشمنان با ارتش solomon چکار میکنند.
پرنس: مالک, این دیوانگیست. تو باید از اینجا خارج بشی. خودت و مردمت رو نجات بده.
مالک: مردم من همه مرده اند, تو خودت دیدی که قصر سقوط کرده. راه دیگه ای وجود نداره. اگر من بتونم این ارتش رو کنترل کنم, براحتی میتونم این نبرد رو برنده بشیم.
پرنس: اما اگر نتونی کنترل کنی چی؟ بعدش چی میشه؟
مالک: تو میخوای این قدرت به دست دشمنان بیفته؟ حداقل این برای ما یک شانس به حساب میاد.
پرنس: اما انسان نمیتونه از این ارتش استفاده کنه.
مالک: تو چیزی در مورد وظایف یک رهبر نمیدونی. اگر قدرت نجات سرزمینم در دستان من باشه, حتما انجامش خواهم داد.
پرنس: من تردیدی در قدرت رهبری تو ندارم, اما تو حتی نمیدونی چه چیزی آزاد و پخش خواهد شد......
مالک: تعدادی جنگجو که از شنهای بیابانی بیرون میان.
-پس علی رغم مخالفت شدید پرنس , مالک مصمم است که کار مورد نظرش را انجام دهد و پرنس نمیتواند او را منصرف کند. مالک یک مهر مخصوص جادویی را درون جایگاه solomon که به شکل یک دایره میباشد قرار میدهد, دایره شروع به چرخیدن میکند و مهر را که حالا به دو قسمت تقسیم شده به بیرون پرتاب میکند. پرنس و مالک هر کدام یکی از تکه ها را از روی زمین برمیدارند, زمین شروع به لرزیدن میکند و شن ها به بیرون ریخته می شوند.
به یکباره از درون این شنها موجوداتی اهریمنی به شکل اسکلت بیرون می آیند و در یک چشم به هم زدن افراد مالک را در بر میگیرند و آنها را به مجسمه های شنی تبدیل میکنند.
-ارتعاش و لرزش قصر شدیدتر از قبل شده و در شرف ویران شدن است. لحظه به لحظه به تعداد موجودات اهریمنی اضافه میشود, آنها یکی پس از دیگری از درون شنها بیرون می آیند.
مالک: ما باید از اینجا خارج بشیم و به سمت قلعه نظامی بریم.
- با تخریب و سقوط دیوارهای قصر یکبار دیگر مالک و پرنس از هم جدا می افتند. پرنس با کمی پیشروی متوجه میشود همه جا را شنها فرا گرفته اند, بزخی از سطوح زمین به یکباره شکاف برمیدارند و فرو میروند. کمی جلوتر پرنس یک پدیده عجیب را مشاهده میکند, یک پورتال(دریچه) !!
پرنس: این دیگه چی هست؟
-پرنس وارد پورتال میشود و پورتال او را به مکانی عجیب منتقل میکند, همان قصری که در اول بازی مشاهده کردیم , قصری با زمینه آبی رنگ!
پرنس: این مکان خیلی آشناس.......(این دیالوگ را پرنس در ابتدای بازی هم در این مکان بکار برد)
-پرنس با کمی پیشروی به یک حوضچه میرسد, همان حوضچه ای که در دموی اول بازی دیدیم. به یکباره زنی از درون آب ظاهر میشود. نام این زن razia (راضیه در زبان فارسی) است.
پرنس: پس دلیل رسیدن من به اینجا اونه. اما اینجا کجاس؟ تو کی هستی؟ و چه چیزی در مورد ارتش شاه solomon میدونی؟
razia: من razia هستم, ملکه marid , نگهبان آب ها و هم پیمان و متحد شاه solomon , کار ما بستن و مهر موم کردن راه این ارتش است. (ارتش شیاطین)
پرنس: اما این به بیش از هزار سال پیش مربوط میشه, امکان نداره تو بتونی.......
razia: من یک djinn هستم ( djinn همون جن در زبان فارسیه. djinn ها کسانی هستند که میتوانند عناصر طبیعی را در اختیار خود بگیرند و از نیروی آنها استفاده کنند). عمر ما مثل انسانها کوتاه نیست. ما مسائل مهم و حیاتی را مثل انسانها زود فراموش نمیکنیم. آیا تو میدونی برادرت چه چیزهایی را از بند آزاد کرده؟ آن ارتش متعلق به شاه solomon نیست بلکه این ارتش فرستاده شده بود تا حکومت solomon را ویران کند. این ارتش از شنهای بیابانی ساخت شده بود, این یک آلودگی و بیماریست, سربازان آنها اینطور بوجود آمده بودند. اگر تو هر چه سریعتر آنها را به دام نیندازی , آنها همه دنیا را احاطه خواهند کرد.
پرنس: چطور میتونم اونارو متوقف کنم؟
razia: آیا تو هنوز نصفه آن مهر را که برداشتی, به همراه داری؟
پرنس: البته.
razia: خوبه, آن یک جادوی قدرتمند است, آن به تو کمک میکند تا با این ارتش بجنگی, اگر تو هر دو تکه مهر را بدست آوری همه آنها را یکبار دیگر زندانی و حبس میکنی. تو باید نصفه همانند این مهر را پیدا کنی.
پرنس: مالک هنوز اونو داره.
razia: پس تو باید هر چه سریعتر مالک را پیدا کنی, ما djinn ها به تو کمک خواهیم کرد.
- razia یک قدرت جادویی را به بدن پرنس منتقل میکند. قدرت کنترل زمان!
پرنس: تو چیکار کردی؟
razia: تو برای شکست دادن اون ارتش به زمان نیاز داری, من اونو به تو دادم! و هشدار پایانی, این ارتش توسط ratash رهبری میشود, یکی از شیاطین (ifrit) , او قصد دارد مدال solomon را بدست آورد. (منظور از مدال همون مهر هستش , چون بعضی اوقات از کلمه medallion استفاده میکنه و یه جاهایی میگه seal یعنی مهر) اگر او را دیدی با او مبارزه نکن, تو نمیتونی امیدوار باشی که در مقابل او پیروز بشی.
پرنس: یادم میمونه.
razia: حالا برو, اگر تو نصفه مهر را پیدا نکنی امیدی به بقای این قلمرو نخواهد بود.
- سپس razia از دیده پرنس محو میشود. پس بنابه به گفته razia , پرنس برای حبس کردن ارتش شیطانی باید هرچه زودتر مالک را پیدا کند تا نیمه دیگر مهر را از او بگیرد. تنها این مهر میتواند این ارتش شیطانی را یکبار دیگر محبوس و متوقف کند. این مهر که حالا در گردن پرنس میباشد به او این امکان را میدهد که بعد از نابود کردن دشمن, قدرت آنها را جذب کند (منظور همون xp یا بهانه ای برای آپگرید کردن).
پرنس با کمک پورتال به دنیای خودش باز میگردد تا مالک را پیدا کند. حالا با قدرتی که razia به او داده است, پرنس میتواند زمان را به عقب بازگرداند و حرکت اشتباهش را اصلاح کند. پرنس از اینکه هیچ انسان یا سربازی در آن اطراف دیده نمیشود بسیار متعجب است, تنها مجسمه های شنی از آنها باقی مانده است. حالا همه جا مملو از نیروهای شیطانی ratash (ارتش شیاطین) است و این کار را برای پرنس مشکل میکند.
پرنس بیاد دارد, در آخرین لحظه که وی از برادرش جدا شد, مالک به او گفت: به سمت قلعه نظامی بیاید, پس احتمالا مالک هم به آنجا رفته است. با کمی پیشروی او مالک را از فاصله دور میبیند, او هم بمانند پرنس در حال از بین بردن شیاطین است. نیمه دیگر مهر بر گردن او دیده میشود.
مالک: تو اینجا هستی؟ بعد از فرو ریختن قصر...... تو حالت خوبه؟
پرنس: بله
مالک: ما باید این موجودات رها شده رو متوقف کنیم, تعداد زیادی از آنها در حال حرکت به سمت قلعه و ورودی شهر هستند, اگر من بتونم دروازه رو بسته نگه دارم اونا به شهر نمیرسن و بعد از اون باید یه راهی برای محبوس کردن همه اونا پیدا کنم.
پرنس: من یه راه بلدم! من نیمه دیگر آن مهر و مدال را که بر روی لباس تو است, در اختیار دارم, اگر ما آنها را به هم متصل و یکپارچه کنیم, این کار میتونه اونارو دوباره زندانی کنه.
مالک: تو اینا رو از کجا میدونی؟
پرنس: این پیچیدس, اما من فکر میکنم جواب بده.
مالک: این موجودات همه افراد منو به مجسمه تبدیل کردن. من فکر میکنم این نشان ها از ما محافظت میکنه! اگر تو نیمه مهر خودت رو از دست بدی به خطر میفتی, پس من میخوام زمانی که اونارو به هم متصل میکنیم تو در کنار من باشی. پس ما همدیگرو جلو دروازه میبینیم. تو باید احتیاط کنی. من سیستم دفاعی قصر رو فعال کردم, این تله ها همه جا وجود دارن.
پرنس: میدونم
- پس پرنس به سمت دروازه حرکت میکن, همانطور که مالک گفته بود , تله های سیتم دفاعی قصر در همه جا فعال هستند و این کار را برای پرنس مشکل میکند.
پرنس بعد از کمی پیشروی ratash را از راه دور میبیند, پرنس به سرعت خود را مخفی میکند تا ratash او را نبیند. ratash یکی از هیولاهای تحت فرمانش را احضار میکند و این هیولا شروع به ویران کردن بناهای قصر و قلعه میکند. هر لحظه این امکان وجود دارد که زمین زیر پای پرنس ریزش کند. سرانجام پرنس با این هیولا مستقیما مواجه میشود و در نبرد او را نابود میکند. پرنس به راهش ادامه میدهد تا اینکه به نزدیکی دروازه میرسد. پرنس یک بار دیگر مالک را از فاصله دور میبیند.
مالک: بسیار خوب, تو اینجا هستی؟ یگ گروه بزرگ از سربازان شنی در نزدیکی اینجا هستند, من میتونم حرکت اونارو کند کنم, اما من نیاز دارم در مدتی که جلوی اونارو میگیرم, تو دروازه ها رو ببندی.
پرنس:باشه ولی اینکارو چجوری انجام بدم؟
مالک: من از کجا باید بدونم!؟
پرنس: خیلی مفید بود!
مالک: من تصور میکنم در حال حاضر اهرم های سیستم بسته شدن دروازه ها قفل شده است, تو باید اونارو باز کنی. این به تو این امکان رو میده تا پل ورودی رو بالا ببری. اونا در تلاشن دروازه رو خرد کنن, تا جایی که میتونی هر چه سریعتر پل ورودی رو بالا ببر.
-پس مالک میرود تا جلوی دشمنان شنی را بگیرد و آنها را مدتی سرگرم کند و در این حین پرنس پل ورودی را بالا بکشد. سرانجام پرنس موفق میشود چرخ دنده ها را آزاد و فعال کند و دوباره مالک را از دور میبیند.
مالک: من اونارو به دام انداختم و با تله های سنگی اونارو له کردم. فکر میکنم صدها تن از اونارو نابود کردم, اما هنوز داره به تعدادشون اضافه میشه. من با کشتن اونا احساس قدرت بیشتر میکنم (به دلیل جذب کردن قدرت دشمنان توسط مهر )
پرنس : آیا تو به کمک نیاز داری؟
مالک: نه, تو با دروازه ها چکار کردی؟
پرنس: من چرخ دنده ها رو آزاد کردم.
مالک: خوبه, حالا ارتش اونا در نزدیکی اینجاس, پس من میرم حرکتشون رو کند کنم.(مالک دوباره از آنجا دور میشود تا با دشمنان مبارزه کند)
پرنس: یعنی اون ارتش روی اون تاثیر گذاشته؟ اون گفت اون موجودات اونو قویتر میکنن. قطعا یه جای کار ایراد داره.
-پرنس موفق میشود وظیفه اش را انجام دهد و دروازه ها را ببندد و همچنین پل را بالا بکشد.
-دوباره سر و کله مالک پیدا میشود.
مالک: خوب این باید جلوی اونارو بگیره. اما به نظر میاد ما دوباره از هم جدا شدیم (مالک در سکوی بالایی ایستاده و از پرنس دور است)
پرنس: ما نیاز داریم مدال ها رو به هم متصل و یکپارچه کنیم. صبر کن تا من راهی به اون بالا پیدا کنم.
مالک: تو چرا عجله داری؟ ارتش شنی حالا به دام افتاده, من خودم میتونم تک تک اونارو بکشم و قدرتشونو بدست بیارم.
پرنس: تو نمیبینی؟ این ارتش حیات و زندگی رو از مردمت گرفته و تو نمیخوای اونارو برای همیشه متوقف کنی؟ چون به تو احساس قدرت میده؟ ما میتونیم حالا به این خاتمه بدیم.
پرنس: مهر رو برای من پایین بنداز.
مالک: تو نیمه مهر خودتو برای من بنداز. اگر تو به این قدرت علاقه نداری پس اجازه بده من اونارو به هم وصل کنم.
- پرنس بدون اینکه چیزی بگوید از دادن نیمه مهر خود به مالک خودداری میکند
مالک: همونطور که فکر میکردم.(و مالک دوباره از آنجا دور میشود)
پرنس: razia درست میگفت. من باید هر طور شده نیمه مهر رو بدست بیارم.
-پس همونطور که دیدیم مالک نیمه مهر خودشو به پرنس نداد, چون این مهر انرژی موجودات ارتش شنی رو جذب میکرد و مالک با هر چه بیشتر از بین بردن اونا احساس قدرت بیشتری میکرد.
پرنس با مقداری پیشروی دوباره پرتالی را میبیند, پرتالی که او را دوباره به قلمرو razia هدایت میکند. پس پرنس یکبار دیگر وارد آن میشود.پرنس دوباره razia را میبیند.
razia : چرا تو مدال رو به اون (مالک) ندادی؟
پرنس: من اطمینان دارم اون نمیخواست مهر ها رو به هم وصل کنه. یه جای کار اشتباهه.
پرنس: اون در مورد رها کردن سربازان خودش به مرگ صحبت کرد, حتی اگه معنیش این نباشه, اون نمیخواد این ارتش رو متوقف کنه. اون فکر میکنه من میخوام حکومت و قلمرو خودشو ازش بگیرم. چرا اون انقدر عقده قدرت داره؟ مگه قدرت برای او چکار میکنه؟!
razia: ارتش شنی حالا رشد کرده و بزرگتر شده و برادر تو تعدادی از اونارو کشته. با جمع شدن انرژی ها در مهر, سرانجام او خودش هم تحت سلطه ارتش شنی خواهد شد. قدرتی که ما به نمیه مهر تو اضافه کردیم باید تو رو در مقابل اون محافظت کنه.
پرنس: چرا تو به من هشدار ندادی که ممکنه این اتفاق بیفتده؟
razia : ما تصور میکردیم تو میتونی به سرعت نیمه دیگر مهر رو به دست بیاری و به هم وصل کنی. تو اجازه دادی برادرت تو رو قانع کنه که تا مدتی صبر کنی, زمانی که خیلی دیر شده.
پرنس: اگر من مهر رو بدست بیارم و از مالک بگیرم و تکه ها رو به هم متصل کنم آیا مالک به شرایط عادی برمیگرده؟
razia: این امکان پذیره, به هر حال هر چه قدر ما بیشتر صبر کنیم, اون ارتش قوی و قویتر میشه. تو باید دوباره برادرت مالک رو پیدا کنی. اگر اینبار هم مالک مهر رو به تو نداد, باید به زور ازش بگیری.
پرنس: اون در کنترله, من نمیخوام به اون صدمه بزنم.
razia: تو به من گفتی مالک یک رهبر دانا و فرزانه هست.اگر مالک حالا به مردمش کمک نکنه, تو کسی هستی که باید جای اونو (در مقام رهبری) بگیری.
پرنس: من قدرت یا حکومت اونو نمیخوام. من اونو وادار به درک موضوع میکنم.
razia: پس تو باید حالا عجله کنی, ما به تو هر چیزی رو که میتوانیم خواهیم داد.
-razia قدرتی دیگر را به پرنس میدهد, قدرت کنترل آب.
پرنس: این چی بود؟
razia: قدرت marid . یعنی کنترل بر آب.
-بعد از اینکه razia این قدرت را به پرنس میدهد, ناپدید میشود. حالا پرنس میتواند برای مدتی آب را ساکن کند و به حالت یخ زده در آورد. حالا او باید دوباره جستجویش را برای یافتن برادرش مالک آغاز کند.
پرنس بعد از عبور از قسمتهای مختلف قصر سرانجام با مالک اینبار به صورت رودررو مواجه میشود.
مالک: به نظر میاد من تنها کسی نیستم که داره قدرت کسب میکنه ( منظور مالک, جذب انرژی دشمن توسط نیمه مهر پرنس میباشد). من در تمام زندگیم جادویی مثل این ندیدم.
پرنس: مهر روی مغز تو اثر گذاشته. تو باید کارتو متوقف کنی.
مالک: چرا تو از من میخوای مهر رو به تو بدم. آیا تو واقعا میخوای اون ارتش از بین ببره؟ یا شاید تو دنبال راهی هستی که این قدرت رو تحت کنترل خودت دربیاری!؟
پرنس: اگر تو بس نکنی من به زور اینکارو انجام خواهم داد. مهر رو به من بده.
مالک: نه!
پرنس: این یک درخواست و خواهش نبود.
-مالک در حالی که از حرف های پرنس خشمگین شده است , پرنس را حل میدهد و او روی زمین می افتد.
مالک: تو و هرکس دیگه ای که بخواید جلوی منو بگیرید, من شما رو به جرم خیانت محاکمه و اعدام خواهم کرد. این قصر رو ترک کن و دیگه برنگرد.
- مالک به سرعت صحنه را ترک میکند. همانطور که دیدیم مالک چنان سر مست از قدرت شده بود که حاضر نشد نیمه مهر را به پرنس بدهد.
- پرنس با کمی پیشروی اینبار از دوردست ratash را بر روی یک ساختمان میبیند. ratash هم متوجه حضور او میشود. بنابه گفته خود Ratash او قصد دارد فرزند سلیمان (solomon) را نابود کند و مهر را بدست آورد. ( در اینجا یه سوتی عجیب از جانب یوبیسافت وجود داره, ratash به زبان فارسی میگه: فرزند سلیمان نابود شو, بعد پرنس به انگلیسی جواب میده: اون فکر میکنه من شاه سلیمان هستم!! ) . ratash شروع به پرتاب گوی های آتشین قدرتمند به سمت پرنس میکند.
پرنس موقتا از دست ratash میگریزد, حالا ratash مهر را میخواهد, پس او در جستجوی مالک است. پرنس تصمیم میگیرد قبل از ratsh , مالک را پیدا کرده و از وی محافظت کند.
پرنس بعد از عبور از قسمتهای مختلف قلمرو پارس, سرانجام مالک را پیدا میکند. اما ratash قبل از او به آنجا رسیده و در حال نبرد با مالک میباشد. ratash با ضربه ای محکم مالک را به طرفی پرتاب میکند. در اینجا پرنس خود را به ratash میرساند و با او وارد نبرد میشود. پس از کش و قوس بسیار به صورت ناگهانی مالک هم وارد صحنه میشود و به ratash حمله کرده و شمشیرش را در کمر ratash فرو میکند. بدن ratas شروع به تجزیه شدن میکند و قدرت او به سرعت وارد مهر مالک میشود به طوری که مهر شکسته میشود, مالک بعد از این فعل و انفعالات به حالتی دیوانه وار به سرعت از صحنه خارج میشود. پرنس در تعقیب او یکبار دیگر پرتال (دریچه) قلمرو razia را پیدا میکند و برای اینکه بفهمد چه اتفاقی برای مالک افتاده به ملاقات دوباره razia میرود.
پرنس: مهر از بین رفت و سپس اتفاق های عجیبی برای مالک افتاد. مالک شیطان و افریت (ratash) رو نابود کرد و .......
razia :برادر تو ratash رو نکشت بلکه این ratash بود که برادرت مالک رو کشت.
پرنس: نه, این نیست چیزی که اتفاق افتاد.
razia: واقعیت چیزی نیست که تو دیدی, اما این اتفاق افتاد و برادرت حالا مرده. یک جن (djinn) هرگز توسط یک شمشیر معمولی نابود نخواهد شد, به همین دلیل بود که من به تو هشدار دادم که با ratash هرگز مبارزه نکن. روح و قدرت او (ratash) حالا یک بدن میزبان جدید پیدا کرده است, بزودی ratash بدن برادر تو را کنترل خواهد کرد.
پرنس: نه, این نمیتونه حقیقت داشته باشه.
razia : اما این حقیقت داره.
پرنس: تو مالک رو درست نمیشناسی, او خیلی قویتر از چیزیه که تو فکر میکنی, مالک با اون هیولا جنگید و برنده شد.
razia: به هر حال این برادر تو بود که کشته شد.
پرنس: چی؟ چرا؟ اگر تو سعی داری بگی این یه نوع مجازات هست......
razia : نه به هیچ وجه ایطوری نیست. به این فکر کن که حالا که نیمه مهر مالک از بین رفته, تو چطور میخوای این ارتش رو متوقف کنی؟
پرنس:به من بگو چطور میشه یک مهر دیگه بدست اورد یا ساخت؟
razia: این جادو حالا از بین رفته و دیگه کارایی نداره, ساحرانی که قبلا این مهر رو ساختن, سالها قبل مردن. حالا تنها یک راه وجود داره برای متوقف کردن چیزی که شما آزاد کردید. تو باید به شهر Rekem بری. شهر جن ها. در اونجا تو یک شمشیر پیدا میکنی. تنها با اون میتونی ratash رو نابود کنی. زمانی که قدرت ratash از بین رفت, قدرت ارتش شنی هم از بین خواهد رفت.
پرنس: کشتن ratash ؟ تو منظورت کشتن مالک هست؟ من نمیخوام این کارو انجام بدم.
razia : آیا تو علاقه ای به این سرزمین داری؟ به مردم مالک؟ مردم تو؟ زندگی خودت؟ اگر تو اون ارتش رو متوقف نکنی, همه این چیزا از بین خواهند رفت. ببین من بی عاطفه نیستم. من درک میکنم که این کار سخته, اما باید انجام بشه.
پرنس: راه دیگه ای وجود نداره؟
razia: تو باید بعد از برادرت عهده دار سلطنت در این کاخ بشی. تو باید کسانی که هنوز زنده هستن رو نجات بدی. این چیزیه که یه نفر رو به یه رهبر تبدیل میکنه.
- razia یک قدرت جدید به پرنس میدهد.
razia: ورودی شهر rekem در نزدیکی آرامگاه شاه سلیمان قرار داره. به شعله های آتش که علامتی از این قلعه هست توجه کن. تو پله هایی رو پیدا میکنی که تو رو به شهر زیر زمینی هدایت میکنه.
-پرنس از قلمرو razia خارج میشود. پس دیدیم که در حقیقت مالک , ratash رو نابود نکرد, بلکه این ratash بود که بدن مالک را به تسخیر و کنترل خودش درآورد. با وجود حرفهای razia , پرنس هنوز هم در این فکر است که هر طور شده راهی برای نجات و باز گرداندن برادرش مالک پیدا کند. پرنس به سمت مقبره شاه solomon حرکت میکند, همانجایی که شهر rekem در مجاورت آن قرار دارد. پرنس در راهش دوباره برادرش مالک (که حالا ratash او را در کنترل دارد) را میبیند, مالک در حال نبرد با ارتش شنی میباشد. مالک به پرنس توجهی نمیکند و از آنجا دور میشود.
پرنس: من امیدوارم مالک بتونه در مقابل این چیزها مقاومت کنه.
-با کمی پیشروی پرنس دوباره مالک را میبیند. اینبار مالک در جلو چشمان پرنس به موجودی شیطانی (ratash) تبدیل میشود.
پرنس: مالک! تو باید با این نیروها بجنگی, اجازه نده اونا تو رو کنترل کنن!
- موجود شیطانی با پرشی بلند از آنجا دور میشود. پرنس از این اتفاقی که برای برادرش افتاده بسیار ناراحت است. پس razia راست میگفت که ratash حالا مالک را کنترل میکند و در حقیقت مالک کشته شده است. پرنس به آرامگاه شاه solomon (سلیمان) میرسد. پرنس در آنجا تعدادی از افراد مالک را میبیند که هنوز به مجسمه های شنی تبدیل نشده اند. اما ratash ظاهر میشود و آنها را نیز به مجسمه تبدیل میکند. پرنس با rtash وارد نبرد میشود. بعد از یک مبارزه سخت طولانی ratash با قدرتی که دارد زمین زیر پای پرنس را خراب میکن و پرنس به پایین سقوط میکند.
پرنس: این نمیتونه قدرت یک انسان باشه. razia راست میگفت. من نمیتونم مالک رو نجات بدم.
- پرنس سرانجام خود را به ورودی شهر rekem (شهر جن ها) میرساند. به نظر می آید djinn ها زیاد از کسانی که برای دیدن آنها می آیند خوششان نمی آید, چون راه رسیدن به شهر آنها بسیار سخت و خطرناک است و در هر گوشه اش یک تله مرگبار میتواند به زندگی پرنس خاتمه دهد. پرنس پله های مخفی شهر rekem را پیدا میکند و از آنها پایین میرود. الته این پله ها بسیار مرگبار بودند و هر لحظه امکان فرو ریختن آنها وجود داشت. پرنس متوجه میشود بخاطر ویران شدن زمین نمیتواند به پیشروی ادامه دهد, در این بین او دوباره پرتال قلمرو razia را میبیند و وارد آن میشود......
پرنس: تو میتونستی در مورد پله های خطرناک ورودی rekem به من هشدار بدی.
رازیا: چه اتفاقی افتاد؟
پرنس: زمین زیر پای من فرو ریخت.
رازیا: من متاسفم, شهر قرن هاست که به حال خودش رها شده. من مدت زیادی اونجا ساکن بودم. من به این مورد فکر نکرده بودم.
پرنس: آیا باز هم چیزی هست که تو بهش فکر نکرده باشی؟ مثل راهی برای نجات دادن برادرم مالک؟
رازیا: تو سعی کردی اونو متوقف کنی با وجود چیزی که من بهت گفتم, درسته؟
پرنس: آره من سعی کردم.
رازیا: پس حالا فهمیدی که من حقیقت رو بهت گفتم, برادر تو دیگه مرده.
پرنس: من میدونم که اون خودش نبود. اما آیا اون نمیتونه نجات پیدا کنه؟ من چطور میتونم به گفته های تو اعتماد کنم؟ من هیچ چیز درباره تو نمیدونم.
رازیا: منم فقط مقدار کمی درباره تو میدونم. پسر شهرام, برادر مالک, و با این وجود من باید به تو برای متوقف کردن چیزی که برادرت اونو شروع کرده اعتماد کنم.
پرنس: تو چرا از این اتفاق نگران هستی؟ شما جن ها که موجودات فناناپذیری هستید.
رازیا: راتاش هم یکی از مردم من بود. اگر ما حالا موفق نشیم, اون همه چیزو ویران میکنه, من به این خاطر نگران هستم, و همچنین نگران چیز هایی که من برای محافظت از اونها سوگند خوردم, این قلمرو هم (قلمرو رازیا) شامل اونهاست.
پرنس: چرا تو به من نیاز داری؟ چرا خودت این کار رو انجام نمیدی؟
رازیا: من هم وظیفه خودمو دارم. تو به من اعتماد نداری؟ یا شاید تو از این ناراحتی که میدونی چکاری باید انجام بدی, اما از روبرو شدن با اون وحشت داری؟
پرنس: زمانیکه من جوانتر بودم, پدرم اغلب در جنگ بود, این مالک بود که طرز استفاده از یک شمشیر رو به من آموزش داد, آخه چطور میتونم با اون بجنگم؟
رازیا: اون چیزی که تو باهاش میجنگی برادرت نیست, اون ratash هست.
پرنس: من خودم اینو میدونم. انجام این کار به این راحتی نیست. تو درست میگفتی. ratash و ارتشش باید متوقف بشه, به من بگو ما به چه چیز نیاز داریم.
رازیا: شهر حالا ویران شده, تو با تکیه بر توانایی های خودت نمیتونی از اون عبور کنی. من حافظه خودم از این مکان رو به تو دادم. این یادها به تو کمک میکنن که شهر رو همونطور که در گذشته بود طی کنی. حالا برو, من تو رو در قلعه شهر rekem ملاقات میکنم.
- پس همونطور که دیدیم رازیا به پرنس نیرویی داد تا بتواند دیوارها, سکوها و قسمتهایی را که در گذشته وجود داشته بازسازی کرده و از آنها عبور کند. پس پرنس به سمت شهر rekem حرکت میکند.
پرنس سرانجام به شهر باستانی rekem رسید. شهری که در گذشته خانه marid بود, منظور از marid الهه و نگهبان آب میباشد که رازیا به این نام معروف بود. جن ها در گذشته چهار قبیله و دسته مهم داشتند:
دسته اول همین marid (نگهبان آب) که ملکه آن رازیا بود. دسته دوم افریت, که نگهبان آتش بود و ratash رهبری قبیله افریت را برعهده داشت. سومین دسته , قبیله باد (wind) و چهارمین دسته, قبیله زمین (earth) بود.
در قسمتهای مختلف شهر مجسمه رازیا و دیگر رهبرهای جن ها دیده میشود. در گذشته زمانیکه شاه solomon امپراطوری خود را شکل داد, با چهار قبیله جن ها پیمان اتحاد بست. و به جن ها کمک کرد تا شهر rekem را بسازند.
قبیله marid به سمت رودخانه حرکت کرد. آنها در آنجا قناتها و کانالهایی ساختند تا بتوانند جریان آب را به بیابان برسانند و حیات دوباره ای به آنجا دهند.
بعد از مدتی اعمال ratash که رهبر قبیله افریت بود, شاه سلیمان را ناراحت کرد. ratash تصمیم گرفت امپراطوری شاه سلیمان را نابود کند. این یک بی حرمتی بود و او از قبیله جن ها رانده شد. ratash برای ساختن ارتشش, قدرتش را با شنهای بیابانی و باد ترکیب کرد و ارتش شنی را ساخت. بعد از آن ارتش شنی به شاه سلیمان حمله کرد. در مقابل آن شاه سلیمان و چهار قبیله جن ها با هم متحد شدند تا جلوی او را بگیرند. در این جنگ قتل عام شدیدی رخ داد. بعد از مبارزاتی طولانی ارتش شنی شکست خورد. جن ها و شاه سلیمان راهی پیدا کردند تا ratash و ارتش شنی را برای همیشه زندانی و حبس کنند و این کار را بوسیله مهر ها انجام دادتد. در این جنگ تعداد کمی از انسانها و جن ها زنده ماندند و بیشترشان کشته شدند. رازیا به شاه سلیمان قول داد که از عتصر آب حفاظت کند, بدون عتصر آب قلمرو و حکومت به سمت نابودی میرفت.حالا از قبیله جن ها تنها رازیا باقی مانده است و این وظیفه را برای مدت بسیار طولانی انجام داده. حال زمانیکه مالک از مهر ها استفاده کرد یکبار دیگر ratash و ارتش شنی از بند رها شد.
رازیا , پرنس را در طول ماموریتش برای پیدا کردن شمشیر در شهر rekem همراهی میکند, البته او در بیشتر اوقات بصورت نامرئی میباشد, و تنها زمانی که پرنس به راهنمایی نیاز دارد ظاهر میشود. گاهی اوقات هم رازیا به پرنس برای باز کردن یک در بسته کمک میکند. پرنس در راهش منبع و منشا آب را میبیند, همان چیزی که رازیا عمرش را برای حفاظت از آن گذرانده است.
سرانجام پس از جستجوی بسیار, پرنس شمشیر را پیدا میکند و آن را برمیدارد. پرنس به قلمرو رازیا میرود.
رازیا: تو آماده ای؟ من فکر میکنم ما بیش از این نباید تاخیر کنیم.
پرنس: من آماده هستم اما.... شمشیر خود من در از بین بردن راتاش با مشکل روبرو بود, چطور این یکی شمشیر میتونی راتاش و ارتش اونو متوقف کنه؟
رازیا: این شمشیر به منظور همین هدف ساخته شد, برای نابود کردن چیزی که یکی از جن ها (راتاش) ساخته بود به جادویی متفاوت نیاز بود.
پرنس: من متوجه نمیشم.
رازیا: شمشیر رو به من بده. من به تو نشون میدم.
(پرنس شمشیر را به رازیا میدهد)
- رازیا قدرت خود را درون شمشیر قرار میدهد و به عبارت دیگر رازیا یکی از اجزای شمشیر میشود و پرنس میتواند صدای او را در شمشیر بشنود.
پرنس: تو با این شمشیر چکار کردی؟
رازیا: من قبلا به تو گفتم که نقش خودم رو در این ماجرا بازی میکنم. با قدرت من, تو قادر خواهی بود به راتاش حمله کنی.
پرنس: زمانی که راتاش از بین رفت, برای تو چه اتفاقی می افتد؟
رازیا: من نمیدونم. زمانیکه تو راتاش رو شکست دادی ما همدیگرو خواهیم دید. حالا ما باید به سرعت حرکت کنیم, اگر تو نتوانی آنها را شکست دهی, همه این تلاش ها برای هیچ بوده است.
- پس پرنس عازم پیدا کردن و نابود کردن راتاش میشود و رازیا هم در درون شمشیر همراه اوست. پرنس باید خود را به یک قلعه برساند. پرنس به قلعه میرسد. در این حین طوفانی عظیم هم به پا شده است. سرانجام پرنس, از دور دست راتاش را میبیند. راتاش به یک هیولای عظیم الجثه تبدیل شده است.
پرنس: آیا این راتاش هست؟ چه اتفاقی برای اون افتاده؟
رازیا: این طوفان باعث قدرتمند شدن اون شده.
-سرانجام پرنس به محل راتاش میرسد, قدرت راتاش مانند یک طوفان بسیار عظیم همه چیز را بین هوا و زمین معلق میکند و پرنس هم در این وضعیت قرار میگیرد. پرنس به صورت پی در پی خود را از سکویی به سکوی دیگر میرساند. همانطور که گفته شد, طوفان همه چیز را با خود به آسمان برده است. دیگر هیچ سکویی برای پرنس ثابت و مطمئن نیست و او موقعیت خود را در میان آسمان و زمین بصورت مرتب تغییر میدهد. منشا این طوفان از قدرتهای راتاش میباشد.
پرنس: من تا حالا طوفانی مثل این ندیدم.
رازیا: اما من قبلا یه بار دیدم.
- سرانجام پرنس با راتاش رودررو میشود. بر روی قفسه سینه راتاش یک مهر دیده میشود. پرنس بایستی این مهر را مورد اصابت قرار دهد.
بعد از یک مبارزه سخت و طولانی پرنس موفق میشود راتاش را از پا در بیاورد و شمشیرش را درون مهری که بر روی سینه راتاش قرار داشت, فرو کند. به این ترتیب پرنس راتاش و ارتش شنی را برای همیشه نابود میکند. تمامی مردم سرزمین پارس که به مجسمه های شنی تبدیل شده بودند دوباره به زندگی و حالت عادی باز میگردند و حیات دوباره به قلمرو و حکومت بازمیگردد. جسم مالک که در این مدت توسط راتاش تسخیر و کنترل شده بود آزاد میشود. اما وضعیت سلامت جسمانی مالک وخیم است و جراحات زیادی برداشته است.
مالک: من احساس میکردم که جسمم توسط اون به تسخیر دراومده, اما نمیتونستم اونو متوقف کنم. من اسیر و زندانی بودم.
پرنس: (با چشمانی اشک بار) مالک من متاسفم, من نتونستم کاری انجام بدم.
مالک: کسی که باید متاسف باشه من هستم. من به حرفهای تو گوش ندادم, تو درست میگفتی. تو ما را نجات دادی.
پرنس: من به تو کمک خواهم کرد
مالک: نه, دیگه خیلی دیر شده, اما برو و به پدرم بگو که مالک گفته: تو (پرنس) حتی از شاه سلیمان هم رهبر قدرتمندتری خواهی شد.
- سپس مالک در آغوش پرنس جان میدهد و میمیرد.
دیالوگهای پایانی پرنس:
همه شنها به یکباره ناپدید شدند, انگار که هرگز طوفانی رخ نداده است. تنها نشانه هایی که از آن به جای مانده دیوارهای خرد شده قصر میباشد. من شمشیر را کنار جسد راتاش پیدا کردم. فلزی سخت در دستان من. من نام رازیا را صدا زدم اما هیچ پاسخی نگرفتم. من شمشیر را به شهر زیر زمینی rekem بازگرداندم, به نظر میرسد بهتر است رازیا (که روحش به نوعی در این شمشیر وجود دارد) در شهری که آن را خانه مینامید, باقی بماند و من نمیتوانم شمشیر را با خود ببرم.با بازگشت ایمنی و آسایش, شهر به دست مشاوران مالک سپرده شد. من بایستی به بابیلون بازگردم تا پدرم را در مورد اتفاقاتی که اینجا افتاده مطلع کنم.
THE END
آخرین ویرایش: