تاریخچه Riddick
نام اصلی: ریچارد ب. ریدیک
هویت/ کلاس: از نژاد انسان( فوریان)
شغل: محکوم فراری، قاتل
وضعیت جسمانی: حدود 6 فوت قد و دارای بدنی عضلانی و قوی
دوستان: Imam، (JACK)Kyra، Aereon، Caroline Fry، Paris P Ogilvie، Sharon Montgomery
دشمنان: Johns، Toombs، Night-creatures، Necromongers( به خصوص لردمارشال و Vaako)
خویشاوندان نزدیک: ندارد
نام مستعار: ندارد
محل اقامت و کار: سرگردان در میان فضاهای بین ستارهای و رفتن به آینده( حدود قرن 26)
قدرتها و تواناییها: به خاطر جراحی ژنتیکی که روی کره چشمش انجام شد، قادر به دیدن در تاریکی میباشد. توانایی مقاومت در مقابل دردهای بینهایت زیاد که ناشی از دررفتن استخوانهای بدن( مانند کتف و شانه) میباشد را داراست. بسیار قویتر، سریعتر، خشنتر و در مقابل آسیب و جراحت نیز مقاومتر از انسانهای معمولی است. دارای استقامت بینهایت زیاد و ریکاوری سریع میباشد. توانایی او در جنگهای تن به تن به شدت بالاست.
تاریخچه:
ریدیک در میان انسانهای نژاد فوریان، که یک قوم جنگجو بودند، متولد شد. وقتی که او در دوران کودکی بهسر میبرد تقریبا تمام مردم فوریان در طی شورشی که به رهبری جنگجوی جوانی به نام Zhylaw انجام شد، کشته شدند. این جنگجوی جوان بعدها به عنوان لردمارشال در قوم نکرومانگر شناخته شد. در واقع او پیشگوییای در مورد آینده شنیده بود که در ان گفته بودند که یک روز به دست یکی از مبارزان فوریان به قتل خواهد رسید و او نیز به منظور جلوگیری از وقوع این امر سعی کرد تا تمام مردم فوریان را بکشد. او در قتلعام خود بسیار بیرحم بود تا آنجایی که حتی بچههای کوچک را با بندنافشان خفه میکرد. علیرغم وسعت این اقدامات، بهرحال لرد مارشال یکی از کودکان فوریان را از قلم انداخت. ریدیک.
او در سطلزباله یکی از مشروبخانههای ان حوالی پیدا شد( احتمالا مردمی که بعد از اتمام جنگ به انجا امدند، او را پیدا کردند). طنابی در دور گردن او پیچیده شده بود اما با این وجود زنده مانده بود. او کمکم رشد کرد و بزرگ شد و معتقد بود که " خدا" وجود دارد ولی از او متنفر بود. در همین حین که رشد میکرد به سراسر جهانها سفر کرد و قتلهای بیشماری را انجام داد تا آنجا که در 5 جهان مختلف که تحت تاثیر 3 منظومه خورشیدی بودند، به عنوان محکوم فراری شناخته شد. او هرگز برای هیجان و خوشی، کسی را نمیکشت بلکه هدف او از کشتن این بود که هر کسی که آزادی او را محدود میکند را از بین ببرد. علیرغم سلاحهای پیشرفتهای که در زمان او، اسلحه مورد علاقه و محبوب او Shive یا خنجر بود که بوسیله ان به نبرد با حریفان خود میپرداخت. هر چند او از اسلحه بیزار نبود ولی اگر لازم بود، حتما از ان استفاده میکرد. او پس از چندی توسط Jhons دستگیر شد و به زندانی متروک و عظیم به نام Butcher's Bay فرستاده شد. آنجا زندانی بود که ساکنانش هرگز نور خورشید را نمیدیدند.
او بزودی به یکی از قویترین زندانیان آنجا تبدیل شد و در قبال دریافت مبلغی پول، چاقو، سیگار و... کارهایی را برای زندانیان ضعیفتر انجام میداد. پس از طرح یک نقشه حساب شده او موفق شد که از راه کانالهای زیرزمینی زندان فرار کند. در راه فرار او با یک کشیش و دکتر جراح به نام Pope Joe آشنا شد. او به ریدیک پیشنهاد داد که حاضر است در قبال انجام کار کوچکی برای او، به او قدرت مافوق بشری بدهد. او رادیویی داشت که همیشه برنامههای مذهبی پخش میکرد ولی ان را گم کرده بود از از ریدیک خواست تا انرا پیدا کند. بعد از اینکه او این ماموریت را به انجام رسانید، Pope Joe روی کره چشمان او جراحیای انجام داد که او را قادر میساخت تا در تاریکی ببیند اما در عوض چشمان او در مقابل نور بسیار حساس شد و به همین منظور او مجبور بود که در محیطهای روشن، از عینک مخصوص مشکی رنگ خود استفاده کند.
با گذشت زمان او به فردی مکار و بسیار خطرناک تبدیل شد که از بسیاری از موقعیت های مهلک جان سالم بهدر میبرد و کسانی که او را میشناختند، هرگز او را دستکم نمیگرفتند. طبیعتا تعدادی زیادی از جایزه بگیران به طمع بدستاوردن پول، او را تعقیب میکردند و در کمین بودند تا او را شکار کنند و به خاطر ارزش بالایی که داشت، اگر کسی میتوانست او را زنده دستگیر کنند دوبرابر پولی را که وعده داده شده بود، دریافت میکرد. او بالاخره توسط جایزهبگیری به نام Jhons دستگیر شد، کسی که خود را به شکل یک پلیس تغییر قیافه داده بود تا سوءظنها را نسبت به خود از بین ببرد. او ریدیک را به داخل یکی از کشتیهای مسافربری فضایی برد.
پس از چندی کشتی در یک طوفان کهکشانی گرفتار شد و کاپیتان و تعداد زیادی از مسافران مردند. آنها بر روی سیاره بیابانی عجیبی که 3 خورشید بر ان میتابید سقوط کردند. آنجا مکان بدی برای ریدیک بود و نور شدید، چشمانش را به شدت تحت تاثیر قرار میداد. او مجبور بود عینکش را پیوسته به چشمش بزند. این عینک نور خورشید را تجزیه میکرد. او بعد از سقوط از دست Jhons فرار اما یکی از مسافران کشته شد و ریدیک به عنوان مضنون شناخته شده و دوباره به دست Jhons افتاد.
پس از چندی مشخص شد که موجود یا موجودات دیگری نیز بر روی این سیاره وجود دارند. Jhons علیرغم بیمیلی خود، ریدیک را آزاد کرد تا در مواقع احتمالی خطر به گروه کمک کنید. البته برای او شرط گذاشت که به هیچ وجه حق استفاده از چاقو و Shiv ندارد و باید از دستورات Jhons پیروی کند. آنها پس از مدتی پیاده روی در آن گرمای سوزان به معدنی بر روی سیاره رسیدند که سفینه شاتل متروکی در آنجا قرار داشت و آنها میتوانستند ازاین شاتل برای خارج شدن از سیاره استفاده کنند اما دو مشکل وجود داشت: اولا این شاتل برای به حرکت درآمدن به 5 منبع تغذیه نیاز داشت که باید آنها را از کشتی سقوط کرده خود به اینجا میاوردند و این امر نیز مستلزم زمان بود. دوما موجودات و پرندگان وحشیای که در این سیاره بودند، فقط در تاریکی به بیرون هجوم میاوردند. این سیاره 3 خورشیدی در معرض اتفاقی قرار داشت که هر 22 سال یکبار به وقوع میپیوست و طی آن تمام سیارههای آن کهکشان در روی یک خط قرار میگرفتند و بنابراین از داشتن هر گونه شعاعی از نور محروم میماندند.
گروه سعی کردند تا قبل از تاریکی کار خود را به انجام برسانند اما فقط موفق شدند که یکی از منابع تغذیه را به شاتل برسانند و در این راه، سه نفر از اعضای گروه را نیز از دست دادند. آنها موفق شدند که یکی از موجودات را نابود کنند و در آنجا بود که فهمیدند، نور تنها راه مقابله با این پرندگان وحشی میباشد. تاریکی مطلق کمکم فرا رسید و آنها برای زنده ماندن خود نقشهای کشیدند. گروه میبایست هر چیزی را که میتوانست ازخود نوری ساطع کند را جمعاوری میکردند. حتی کرمهای شبتاب نیز به آنها کمک میکردند. برای رساندن 4 منبع تغذیه باقیمانده، راه خطرناکی در پیش داشتند و در این هنگام ریدیک که به لطف قدرت چشمانش، براحتی در تاریکی میدید، انها را رهبری میکرد.
حتی با وجود این ترفند، همه چیز خوب پیش نرفت و سه نفر دیگر از اعضای گروه، توسط آن موجودات به کام مرگ کشیده شدند. Johns به ریدیک پیشنهاد کرد که Jack را جلوی آن پرندگان وحشی بیاندازند و در این فرصت،خودشان فرار کنند اما ریدیک علیرغم خشونتی که داشت، از نظر وجدان هیچگاه دوست نداشت که کسی را بدون دلیل بکشد. ریدیک در مقابل این پیشنهاد، با Jhons درگیر شد و او را کشت. Imam و Jack در یک غار گیر افتادند، در حالی که ریدیک به سمت شاتل میرفت و قصد داشت تا انجا را به تنهایی ترک کند. Fry نیز او را تعقیب میکرد و به او گفت که حاضرنیست Imam و Jack را بر روی سیاره، تنها رها کند و اگر لازم باشد، جان خود را نیز برای انها به خطر خواهد انداخت. این کار Fry، ریدیک را متقاعد کرد که به او کمک کند. ریدیک به دنبال آن دو نفر رفت و انها را به شاتل رساند. او به شدت زخمی شده ود و در نزدیکی شاتل، مورد حمله پرندگان وحشی قرار گرفت. در این هنگام Fry با فداکاری خود را قربانی کرد تا ریدیک زنده بماند. ریدیک با Jack و Imam به شاتل رفتند و بعد از اینکه هزاران پرنده را با شعله های موتور شاتل به اتش کشیدند، از ان سیاره فرار کردند.
پنج سال از این ماجرا گذشت. ریدیک دوستان خود را ترک کرده و در سیارهای یخی زندگی میکرد. در یکی از روزها او توسط جایزه بگیری به نام Toombs مورد حمله واقع شد. ریدیک او را شکست داد و از انجایی که Imam تنها کسی بود که از محل زندگی ریدیک با خبر بود، به سرعت با سفینهاش به سمت سیاره Helion پرواز کرد تا Imam را پیدا کرده و دلیل این کارش را بفهمد.
در واقع Imam با این کارش میخواست ریدیک را به سیاره Helion بیاورد تا با قدرتی که بهتازگی در آنجا ظهور کرده بود، مبارزه کند. تمام دنیا در تهدید نژادی وحشی به نام Necromonger( نکرومانگر) به سر میبرد. یک لشکر مخوف و ترسناک که به سیارهها حمله کرده بودند و هر کسی را که سر راهشان بود میکشتند و یا به نکرومانگر تبدیل میکردند. رهبر انها لرد مارشال بود. او تنها کسی بود که توانسته بود یکبار به سرزمین موعود برود ( سرزمین موعود در ستارهای خاموش و تاریک واقع است). او پس از برگشت از سرزمین موعود بسیار قویتر و عجیبتر شده بود و نیروهای خاصی پیدا کرده بود. علیرغم تواناییهای بدنی بالا او میتوانست روح افراد را ازبدنشان جدا کند. همچنین با سرعت مافوق بشری حرکت کند گرچه به خاطر سفر به سرزمین موعود، روح خودش نیز دچار آسیب شده بود و او را به فرد نیمه- زندهای تبدیل کرده بود.
ریدیک با وجود شنیدن این موضوع، در ابتدا علاقهای به درگیر شدن با آن نداشت و این جنگ را به خودش مربوط نمیدانست. پس از چندی نکرومانگرها به شهر حمله کرده و طی این حمله، Imam کشته شد و این اتفاق انگیزهای شد که ریدیک علیه انها قیام کند. ریدیک با کمتر کسی دوست میشد و وقتی که کسی دوستش را میکشت، جنگ با او حتمی بود. او تعدادی از نکرومانگرها را از بین برد و در این راه بهدست لرد مارشال دستگیر شد. او فهمید که ریدیک یکی از انسانهای نژاد فوریان است و به دلیل ان تعبیر خوابی که قبلا شنیده بود، فورا دستور مرگ ریدیک را صادر کرد. ریدیک با هوشیاری خود موفق به فرار شد و در راه فرار به دست Toombs گرفتار شد. Toombs موفق شده بود تا از ان سیاره یخی فرار کند. او ریدیک را به زندان زیرزمینی در سیارهای با نام Crematoria برد. سیارهای عجیب که در شبها سرمای کشندهای در حد منفی 300 درجه سلسیوس و در روزها گرمای ذوبکنندهای برابر +700 درجه سانتیگراد داشت. خوشبختانه زندان در زیر زمین بود و این تاریکی، کار ریدیک را سادهتر میکرد. در آنجا ریدیک با دوست قدیمی خود، Jack، ملاقات کرد. او حالا به زن بالغی تبدیل شده بود و نام Kyra را برای خود برگزیده بود. او از از ریدیک دل خوشی نداشت زیرا چندین سال پیش او را تنها رها کرده بود. او ندانسته سعی کرده بود که آزمایشی بر روی چشمان خود انجام دهد و قدرت چشمان ریدیک را بدست آورد.
Kira در گوشهای از زندان توسط تعدادی از سربازان و نگهبانان محاصره شد که قصد ازار او را داشتند. در این هنگام ریدیک از راه رسید و ادعا کرد که آن سرباز را با فنجان چایاش میکشد. سرباز به طرف ریدیک حمله ور شد و چند ثانیه بعد جسد او بر روی زمین افتاده بود، در حالیکه فنجان چایی در قفسه سینهاش فرو رفته بود. ناگفته نماند که آن زندان، جای متروکهای نبود، بلکه مسئول و مراقب داشت و وقتی که آنها فهمیدند که نکرومانگرها به دنبال ریدیک به این سیاره امدهاند با Toombs وارد نزاع و کشمکش شدند. در این فرصت ریدیک، Kyra و تعدادی ار زندانیان دیگر، فرصت یافتند که فرار کنند. ترنی که با ان از سمت سفینه با زندان آمده بودند خراب شده بود و در راههای زیرزمینی نیز پر از سرباز و محافظ بود و بنابراین انها مجبور بودند که ریسک کرده و به سطح زمین بروند. تنها زمانی که ممکن بود بتوانند جان سالم به در ببرند فاصله بین سحر تا طلوع خورشید بود. در این زمان میتوانستند ازسرمای بیامان شب و افتاب کشنده روز در امان باشند. بالاخره سحرگاه فرار رسید و آنها از دریچه زندان به بیرون رفتند. پس از چندی، تیغههای خورشید پدیدار شدند و هوا چنان داغ شد که از پوستشان بخار بلند میشد. انها در اخرین لحظات توانستد به سفینه برسند اما تعدادی از نکرومانگرها در انجا انتظارشان را میکشیدند.
با وجود اینکه تعدادی از انها را از بین بردند، ریدیک، تاب مقاومت در برابر همه انها را نداشت و بالاخره گلولهای به او اصابت کرد و بر روی زمین افتاد. در عالم خیال، زنی از قوم فوریان به دیدار او آمد و روح مردم فوریان را به او اهدا کرد. ریدک پس از به هوش امدن، خود را به مردن زد. در این هنگام سفینهای دیگری از راه رسید و نکرومانگرها، Kyra را با خود به سیاره Helion بردند. یکی از نکرومانگرها که مسئولیت تبدیل اجساد مردگان به نکرومانگر را داشت انجا ایستاد تا ریدیک را به نژاد خودشان تبدیل کند. اما این واقعیت ماجرا نبود. در واقع ان مرد خودش نیز از نژاد فوریان بود و سالها برای نکرومانگرها خدمت میکرد تا اینکه چنین روزی از راه برسد و به آخرین فرد از نژاد فوریان برای قیام علیه نکرومانگرها و لرد مارشال، کمک کند. او سپس خنجری طلایی را به ریدیک اهدا کرد و خودش به سمت اشعههای مرگاور خورشید رفت و به خاکستر تبدیل شد. حالا ریدک به تنهایی میبایست با سفینه به سیاره Helion رفته و برای نجات Kyra تلاش کند.
بعد از رسیدن به Helion، ریدیک فهمید که بسیار دیر شده است و Kyra به یک نکرومانگر تبدیل شده. او در میان لشکر نکرومانگرها رفت. در انجا لرد مارشال به او حق انتخاب داد. اگر ریدیک با لرد مارشال میجنگید و مغلوب میشد، برای همیشه از بین میرفت و اگر نیز قبول میکرد که به یکی از نکرومانگرها تبدیل شود، میتوانست دوباره در کنار Kyra باشد. ریدیک که به خاطر Kyra بسیار خشمگین و عصبانی بود، خنجر طلایی که در دستش بود را به سمت لرد مارشال پرتاب کرد و گونهاش را زخمی کرد.
نبرد آغاز شد ولی ریدیک در شرایط مساعدی نبود. او توانست چند ضربهای به لرد مارشال بزند، اما قدرت و سرعت فوقالعاده لرد مارشال به او برتری میداد. او در یک لحظه سعی کرد تا روح ریدیک را از بدنش خارج کند اما ریدیک روح بسیار قوی و پاکی داشت که به این آسانی از بدنش جدا نمی شد. سرانجام لرد مارشال، ریدیک را به دام انداخت و سعی کرد تا او را خفه کند. در این هنگام Kyra که هنوز نیز به ریدیک علاقه داشت از پشت به لرد مارشال حمله کرد و سرنیزهای را در کمرش فرو برد. ریدیک ازاد شد و لرد مارشال، Kyra را چنان به سمت دیوار پرتاب کرد که خنجری که در یکی از ستونها بود به کمرش فرو رفت و بر روی زمین افتاد. لرد مارشال که به علت فرو رفتن سرنیزه توان مبارزه نداشت از Vakko خواست تا کار ریدیک را تمام کند.
اما Vakko همیشه به پادشاهی نکرومانگرها چشم داشت و زنش نیز او را ترغیب به این امر میکرد. او تبری برداشت و سعی کرد تا لرد مارشال را بکشد و خودش به عنوان لرد بعدی منسوب شود. در لحظهای که او میخواست تبر را به سر لرد مارشال فرود آورد، لرد مارشال با نیروی عجیب خود جابجا شد و ضربه Vakko به او اصابت نکرد اما در طرف دیگر ریدیک با خنجرش ایستاده بود و در یک لحظه، خنجر را در سر لرد مارشال فرو برد و به زندگی او برای همیشه خاتمه داد. سپس ریدیک به طرف جسم نیمه جان Kyra رفت و او را در آغوش گرفت و او نیز جان داد. نکرومانگرها قانونی در بین خود داشتند و میگفتند" چیزی که بکشی، از ان توست" و بنا بر این قانون، ریدیک که لرد ماشال را کشته بود به عنوان رهبر لشکر عظیم تاریکی منسوب شد.
امیدوارم لذت بده باشید.
پایان:smile:
نام اصلی: ریچارد ب. ریدیک
هویت/ کلاس: از نژاد انسان( فوریان)
شغل: محکوم فراری، قاتل
وضعیت جسمانی: حدود 6 فوت قد و دارای بدنی عضلانی و قوی
دوستان: Imam، (JACK)Kyra، Aereon، Caroline Fry، Paris P Ogilvie، Sharon Montgomery
دشمنان: Johns، Toombs، Night-creatures، Necromongers( به خصوص لردمارشال و Vaako)
خویشاوندان نزدیک: ندارد
نام مستعار: ندارد
محل اقامت و کار: سرگردان در میان فضاهای بین ستارهای و رفتن به آینده( حدود قرن 26)
قدرتها و تواناییها: به خاطر جراحی ژنتیکی که روی کره چشمش انجام شد، قادر به دیدن در تاریکی میباشد. توانایی مقاومت در مقابل دردهای بینهایت زیاد که ناشی از دررفتن استخوانهای بدن( مانند کتف و شانه) میباشد را داراست. بسیار قویتر، سریعتر، خشنتر و در مقابل آسیب و جراحت نیز مقاومتر از انسانهای معمولی است. دارای استقامت بینهایت زیاد و ریکاوری سریع میباشد. توانایی او در جنگهای تن به تن به شدت بالاست.
تاریخچه:
ریدیک در میان انسانهای نژاد فوریان، که یک قوم جنگجو بودند، متولد شد. وقتی که او در دوران کودکی بهسر میبرد تقریبا تمام مردم فوریان در طی شورشی که به رهبری جنگجوی جوانی به نام Zhylaw انجام شد، کشته شدند. این جنگجوی جوان بعدها به عنوان لردمارشال در قوم نکرومانگر شناخته شد. در واقع او پیشگوییای در مورد آینده شنیده بود که در ان گفته بودند که یک روز به دست یکی از مبارزان فوریان به قتل خواهد رسید و او نیز به منظور جلوگیری از وقوع این امر سعی کرد تا تمام مردم فوریان را بکشد. او در قتلعام خود بسیار بیرحم بود تا آنجایی که حتی بچههای کوچک را با بندنافشان خفه میکرد. علیرغم وسعت این اقدامات، بهرحال لرد مارشال یکی از کودکان فوریان را از قلم انداخت. ریدیک.
او در سطلزباله یکی از مشروبخانههای ان حوالی پیدا شد( احتمالا مردمی که بعد از اتمام جنگ به انجا امدند، او را پیدا کردند). طنابی در دور گردن او پیچیده شده بود اما با این وجود زنده مانده بود. او کمکم رشد کرد و بزرگ شد و معتقد بود که " خدا" وجود دارد ولی از او متنفر بود. در همین حین که رشد میکرد به سراسر جهانها سفر کرد و قتلهای بیشماری را انجام داد تا آنجا که در 5 جهان مختلف که تحت تاثیر 3 منظومه خورشیدی بودند، به عنوان محکوم فراری شناخته شد. او هرگز برای هیجان و خوشی، کسی را نمیکشت بلکه هدف او از کشتن این بود که هر کسی که آزادی او را محدود میکند را از بین ببرد. علیرغم سلاحهای پیشرفتهای که در زمان او، اسلحه مورد علاقه و محبوب او Shive یا خنجر بود که بوسیله ان به نبرد با حریفان خود میپرداخت. هر چند او از اسلحه بیزار نبود ولی اگر لازم بود، حتما از ان استفاده میکرد. او پس از چندی توسط Jhons دستگیر شد و به زندانی متروک و عظیم به نام Butcher's Bay فرستاده شد. آنجا زندانی بود که ساکنانش هرگز نور خورشید را نمیدیدند.
او بزودی به یکی از قویترین زندانیان آنجا تبدیل شد و در قبال دریافت مبلغی پول، چاقو، سیگار و... کارهایی را برای زندانیان ضعیفتر انجام میداد. پس از طرح یک نقشه حساب شده او موفق شد که از راه کانالهای زیرزمینی زندان فرار کند. در راه فرار او با یک کشیش و دکتر جراح به نام Pope Joe آشنا شد. او به ریدیک پیشنهاد داد که حاضر است در قبال انجام کار کوچکی برای او، به او قدرت مافوق بشری بدهد. او رادیویی داشت که همیشه برنامههای مذهبی پخش میکرد ولی ان را گم کرده بود از از ریدیک خواست تا انرا پیدا کند. بعد از اینکه او این ماموریت را به انجام رسانید، Pope Joe روی کره چشمان او جراحیای انجام داد که او را قادر میساخت تا در تاریکی ببیند اما در عوض چشمان او در مقابل نور بسیار حساس شد و به همین منظور او مجبور بود که در محیطهای روشن، از عینک مخصوص مشکی رنگ خود استفاده کند.
با گذشت زمان او به فردی مکار و بسیار خطرناک تبدیل شد که از بسیاری از موقعیت های مهلک جان سالم بهدر میبرد و کسانی که او را میشناختند، هرگز او را دستکم نمیگرفتند. طبیعتا تعدادی زیادی از جایزه بگیران به طمع بدستاوردن پول، او را تعقیب میکردند و در کمین بودند تا او را شکار کنند و به خاطر ارزش بالایی که داشت، اگر کسی میتوانست او را زنده دستگیر کنند دوبرابر پولی را که وعده داده شده بود، دریافت میکرد. او بالاخره توسط جایزهبگیری به نام Jhons دستگیر شد، کسی که خود را به شکل یک پلیس تغییر قیافه داده بود تا سوءظنها را نسبت به خود از بین ببرد. او ریدیک را به داخل یکی از کشتیهای مسافربری فضایی برد.
پس از چندی کشتی در یک طوفان کهکشانی گرفتار شد و کاپیتان و تعداد زیادی از مسافران مردند. آنها بر روی سیاره بیابانی عجیبی که 3 خورشید بر ان میتابید سقوط کردند. آنجا مکان بدی برای ریدیک بود و نور شدید، چشمانش را به شدت تحت تاثیر قرار میداد. او مجبور بود عینکش را پیوسته به چشمش بزند. این عینک نور خورشید را تجزیه میکرد. او بعد از سقوط از دست Jhons فرار اما یکی از مسافران کشته شد و ریدیک به عنوان مضنون شناخته شده و دوباره به دست Jhons افتاد.
پس از چندی مشخص شد که موجود یا موجودات دیگری نیز بر روی این سیاره وجود دارند. Jhons علیرغم بیمیلی خود، ریدیک را آزاد کرد تا در مواقع احتمالی خطر به گروه کمک کنید. البته برای او شرط گذاشت که به هیچ وجه حق استفاده از چاقو و Shiv ندارد و باید از دستورات Jhons پیروی کند. آنها پس از مدتی پیاده روی در آن گرمای سوزان به معدنی بر روی سیاره رسیدند که سفینه شاتل متروکی در آنجا قرار داشت و آنها میتوانستند ازاین شاتل برای خارج شدن از سیاره استفاده کنند اما دو مشکل وجود داشت: اولا این شاتل برای به حرکت درآمدن به 5 منبع تغذیه نیاز داشت که باید آنها را از کشتی سقوط کرده خود به اینجا میاوردند و این امر نیز مستلزم زمان بود. دوما موجودات و پرندگان وحشیای که در این سیاره بودند، فقط در تاریکی به بیرون هجوم میاوردند. این سیاره 3 خورشیدی در معرض اتفاقی قرار داشت که هر 22 سال یکبار به وقوع میپیوست و طی آن تمام سیارههای آن کهکشان در روی یک خط قرار میگرفتند و بنابراین از داشتن هر گونه شعاعی از نور محروم میماندند.
گروه سعی کردند تا قبل از تاریکی کار خود را به انجام برسانند اما فقط موفق شدند که یکی از منابع تغذیه را به شاتل برسانند و در این راه، سه نفر از اعضای گروه را نیز از دست دادند. آنها موفق شدند که یکی از موجودات را نابود کنند و در آنجا بود که فهمیدند، نور تنها راه مقابله با این پرندگان وحشی میباشد. تاریکی مطلق کمکم فرا رسید و آنها برای زنده ماندن خود نقشهای کشیدند. گروه میبایست هر چیزی را که میتوانست ازخود نوری ساطع کند را جمعاوری میکردند. حتی کرمهای شبتاب نیز به آنها کمک میکردند. برای رساندن 4 منبع تغذیه باقیمانده، راه خطرناکی در پیش داشتند و در این هنگام ریدیک که به لطف قدرت چشمانش، براحتی در تاریکی میدید، انها را رهبری میکرد.
حتی با وجود این ترفند، همه چیز خوب پیش نرفت و سه نفر دیگر از اعضای گروه، توسط آن موجودات به کام مرگ کشیده شدند. Johns به ریدیک پیشنهاد کرد که Jack را جلوی آن پرندگان وحشی بیاندازند و در این فرصت،خودشان فرار کنند اما ریدیک علیرغم خشونتی که داشت، از نظر وجدان هیچگاه دوست نداشت که کسی را بدون دلیل بکشد. ریدیک در مقابل این پیشنهاد، با Jhons درگیر شد و او را کشت. Imam و Jack در یک غار گیر افتادند، در حالی که ریدیک به سمت شاتل میرفت و قصد داشت تا انجا را به تنهایی ترک کند. Fry نیز او را تعقیب میکرد و به او گفت که حاضرنیست Imam و Jack را بر روی سیاره، تنها رها کند و اگر لازم باشد، جان خود را نیز برای انها به خطر خواهد انداخت. این کار Fry، ریدیک را متقاعد کرد که به او کمک کند. ریدیک به دنبال آن دو نفر رفت و انها را به شاتل رساند. او به شدت زخمی شده ود و در نزدیکی شاتل، مورد حمله پرندگان وحشی قرار گرفت. در این هنگام Fry با فداکاری خود را قربانی کرد تا ریدیک زنده بماند. ریدیک با Jack و Imam به شاتل رفتند و بعد از اینکه هزاران پرنده را با شعله های موتور شاتل به اتش کشیدند، از ان سیاره فرار کردند.
پنج سال از این ماجرا گذشت. ریدیک دوستان خود را ترک کرده و در سیارهای یخی زندگی میکرد. در یکی از روزها او توسط جایزه بگیری به نام Toombs مورد حمله واقع شد. ریدیک او را شکست داد و از انجایی که Imam تنها کسی بود که از محل زندگی ریدیک با خبر بود، به سرعت با سفینهاش به سمت سیاره Helion پرواز کرد تا Imam را پیدا کرده و دلیل این کارش را بفهمد.
در واقع Imam با این کارش میخواست ریدیک را به سیاره Helion بیاورد تا با قدرتی که بهتازگی در آنجا ظهور کرده بود، مبارزه کند. تمام دنیا در تهدید نژادی وحشی به نام Necromonger( نکرومانگر) به سر میبرد. یک لشکر مخوف و ترسناک که به سیارهها حمله کرده بودند و هر کسی را که سر راهشان بود میکشتند و یا به نکرومانگر تبدیل میکردند. رهبر انها لرد مارشال بود. او تنها کسی بود که توانسته بود یکبار به سرزمین موعود برود ( سرزمین موعود در ستارهای خاموش و تاریک واقع است). او پس از برگشت از سرزمین موعود بسیار قویتر و عجیبتر شده بود و نیروهای خاصی پیدا کرده بود. علیرغم تواناییهای بدنی بالا او میتوانست روح افراد را ازبدنشان جدا کند. همچنین با سرعت مافوق بشری حرکت کند گرچه به خاطر سفر به سرزمین موعود، روح خودش نیز دچار آسیب شده بود و او را به فرد نیمه- زندهای تبدیل کرده بود.
ریدیک با وجود شنیدن این موضوع، در ابتدا علاقهای به درگیر شدن با آن نداشت و این جنگ را به خودش مربوط نمیدانست. پس از چندی نکرومانگرها به شهر حمله کرده و طی این حمله، Imam کشته شد و این اتفاق انگیزهای شد که ریدیک علیه انها قیام کند. ریدیک با کمتر کسی دوست میشد و وقتی که کسی دوستش را میکشت، جنگ با او حتمی بود. او تعدادی از نکرومانگرها را از بین برد و در این راه بهدست لرد مارشال دستگیر شد. او فهمید که ریدیک یکی از انسانهای نژاد فوریان است و به دلیل ان تعبیر خوابی که قبلا شنیده بود، فورا دستور مرگ ریدیک را صادر کرد. ریدیک با هوشیاری خود موفق به فرار شد و در راه فرار به دست Toombs گرفتار شد. Toombs موفق شده بود تا از ان سیاره یخی فرار کند. او ریدیک را به زندان زیرزمینی در سیارهای با نام Crematoria برد. سیارهای عجیب که در شبها سرمای کشندهای در حد منفی 300 درجه سلسیوس و در روزها گرمای ذوبکنندهای برابر +700 درجه سانتیگراد داشت. خوشبختانه زندان در زیر زمین بود و این تاریکی، کار ریدیک را سادهتر میکرد. در آنجا ریدیک با دوست قدیمی خود، Jack، ملاقات کرد. او حالا به زن بالغی تبدیل شده بود و نام Kyra را برای خود برگزیده بود. او از از ریدیک دل خوشی نداشت زیرا چندین سال پیش او را تنها رها کرده بود. او ندانسته سعی کرده بود که آزمایشی بر روی چشمان خود انجام دهد و قدرت چشمان ریدیک را بدست آورد.
Kira در گوشهای از زندان توسط تعدادی از سربازان و نگهبانان محاصره شد که قصد ازار او را داشتند. در این هنگام ریدیک از راه رسید و ادعا کرد که آن سرباز را با فنجان چایاش میکشد. سرباز به طرف ریدیک حمله ور شد و چند ثانیه بعد جسد او بر روی زمین افتاده بود، در حالیکه فنجان چایی در قفسه سینهاش فرو رفته بود. ناگفته نماند که آن زندان، جای متروکهای نبود، بلکه مسئول و مراقب داشت و وقتی که آنها فهمیدند که نکرومانگرها به دنبال ریدیک به این سیاره امدهاند با Toombs وارد نزاع و کشمکش شدند. در این فرصت ریدیک، Kyra و تعدادی ار زندانیان دیگر، فرصت یافتند که فرار کنند. ترنی که با ان از سمت سفینه با زندان آمده بودند خراب شده بود و در راههای زیرزمینی نیز پر از سرباز و محافظ بود و بنابراین انها مجبور بودند که ریسک کرده و به سطح زمین بروند. تنها زمانی که ممکن بود بتوانند جان سالم به در ببرند فاصله بین سحر تا طلوع خورشید بود. در این زمان میتوانستند ازسرمای بیامان شب و افتاب کشنده روز در امان باشند. بالاخره سحرگاه فرار رسید و آنها از دریچه زندان به بیرون رفتند. پس از چندی، تیغههای خورشید پدیدار شدند و هوا چنان داغ شد که از پوستشان بخار بلند میشد. انها در اخرین لحظات توانستد به سفینه برسند اما تعدادی از نکرومانگرها در انجا انتظارشان را میکشیدند.
با وجود اینکه تعدادی از انها را از بین بردند، ریدیک، تاب مقاومت در برابر همه انها را نداشت و بالاخره گلولهای به او اصابت کرد و بر روی زمین افتاد. در عالم خیال، زنی از قوم فوریان به دیدار او آمد و روح مردم فوریان را به او اهدا کرد. ریدک پس از به هوش امدن، خود را به مردن زد. در این هنگام سفینهای دیگری از راه رسید و نکرومانگرها، Kyra را با خود به سیاره Helion بردند. یکی از نکرومانگرها که مسئولیت تبدیل اجساد مردگان به نکرومانگر را داشت انجا ایستاد تا ریدیک را به نژاد خودشان تبدیل کند. اما این واقعیت ماجرا نبود. در واقع ان مرد خودش نیز از نژاد فوریان بود و سالها برای نکرومانگرها خدمت میکرد تا اینکه چنین روزی از راه برسد و به آخرین فرد از نژاد فوریان برای قیام علیه نکرومانگرها و لرد مارشال، کمک کند. او سپس خنجری طلایی را به ریدیک اهدا کرد و خودش به سمت اشعههای مرگاور خورشید رفت و به خاکستر تبدیل شد. حالا ریدک به تنهایی میبایست با سفینه به سیاره Helion رفته و برای نجات Kyra تلاش کند.
بعد از رسیدن به Helion، ریدیک فهمید که بسیار دیر شده است و Kyra به یک نکرومانگر تبدیل شده. او در میان لشکر نکرومانگرها رفت. در انجا لرد مارشال به او حق انتخاب داد. اگر ریدیک با لرد مارشال میجنگید و مغلوب میشد، برای همیشه از بین میرفت و اگر نیز قبول میکرد که به یکی از نکرومانگرها تبدیل شود، میتوانست دوباره در کنار Kyra باشد. ریدیک که به خاطر Kyra بسیار خشمگین و عصبانی بود، خنجر طلایی که در دستش بود را به سمت لرد مارشال پرتاب کرد و گونهاش را زخمی کرد.
نبرد آغاز شد ولی ریدیک در شرایط مساعدی نبود. او توانست چند ضربهای به لرد مارشال بزند، اما قدرت و سرعت فوقالعاده لرد مارشال به او برتری میداد. او در یک لحظه سعی کرد تا روح ریدیک را از بدنش خارج کند اما ریدیک روح بسیار قوی و پاکی داشت که به این آسانی از بدنش جدا نمی شد. سرانجام لرد مارشال، ریدیک را به دام انداخت و سعی کرد تا او را خفه کند. در این هنگام Kyra که هنوز نیز به ریدیک علاقه داشت از پشت به لرد مارشال حمله کرد و سرنیزهای را در کمرش فرو برد. ریدیک ازاد شد و لرد مارشال، Kyra را چنان به سمت دیوار پرتاب کرد که خنجری که در یکی از ستونها بود به کمرش فرو رفت و بر روی زمین افتاد. لرد مارشال که به علت فرو رفتن سرنیزه توان مبارزه نداشت از Vakko خواست تا کار ریدیک را تمام کند.
اما Vakko همیشه به پادشاهی نکرومانگرها چشم داشت و زنش نیز او را ترغیب به این امر میکرد. او تبری برداشت و سعی کرد تا لرد مارشال را بکشد و خودش به عنوان لرد بعدی منسوب شود. در لحظهای که او میخواست تبر را به سر لرد مارشال فرود آورد، لرد مارشال با نیروی عجیب خود جابجا شد و ضربه Vakko به او اصابت نکرد اما در طرف دیگر ریدیک با خنجرش ایستاده بود و در یک لحظه، خنجر را در سر لرد مارشال فرو برد و به زندگی او برای همیشه خاتمه داد. سپس ریدیک به طرف جسم نیمه جان Kyra رفت و او را در آغوش گرفت و او نیز جان داد. نکرومانگرها قانونی در بین خود داشتند و میگفتند" چیزی که بکشی، از ان توست" و بنا بر این قانون، ریدیک که لرد ماشال را کشته بود به عنوان رهبر لشکر عظیم تاریکی منسوب شد.
امیدوارم لذت بده باشید.
پایان:smile: