به مناسبت 20 سالگی بازی Shadow of the Colossus

REZA TAEL

کاربر سایت
نور ماه، آسمان شب، شاهینی در حال پرواز، این‌ گونه است که دوربین بازی اولین نمای Shadow of the Colossus رو ثبت می‌کنه. بازی‌ای که نمای اولیه‌اش این باشه، چی می‌خواد بهمون بگه؟ داره میگه این بازی، انگار قصه‌ی دیو و پریان است، چیزی است مربوط به «وجود». ماه، شاهین، درختان، آبشار، که هر کدوم یک وجود هستند، اما در مرتبه وجودی متفاوت، و نه فقط انسان، چون اگر قصه فقط برای انسان بود، همون اول دوربین روی انسان قرار می‌گرفت.

شاهین به عنوان راهنمای ما و کشاننده دوربین، میره و میره، نیرو گرفته از نور ماه، که مسیر رو برای اون روشن می‌کنه، بال میزنه بر فراز درختان جنگل‌هایی که انرژی زندگی و از وسط دره‌هایی که به اون نفس بال زدن میدن. تا این که شاهین دوربین رو به پیش انسان قصه می‌بره و اون رو به ما معرفی می‌کنه، انسانی که حتی در این مرحله که چندین نما از سکانس گذشته، کل نما به او تعلق پیدا نمی‌کند، چون آدم قصه ما، یعنی Wander، در اولین نما، با یک اسب نمایش داده میشه، اسبی هم مسیر با اون در مقصد و نیت. پس تا این جا، ارزش ماه و شاهین و درخت و آبشار و صخره‌ها و دره‌ها، با انسان و اسب یکی بوده در پخش شدن نماها بینشون. کارگردان کاملاً حواسش هست که به چیزی یا کسی بیشتر از دیگری، ارزش نده، تا ما با یک قصه «کلی» وجود، مواجه باشیم.

Untitled.jpg

سپس شاهین، دوربین را روی انسان قصه برده، و خود صحنه رو ترک می‌کنه، اما در این ترک کردن، حکمی از بی‌ارزش بودن شاهین نسبت به انسان و اسب دیده نمیشه، بلکه طوری صحنه رو ترک می‌کنه که از روی وقار. شاهین می‌دونه که این قصه، یک روایت کلی از وجود و هستی است و اون هم، یک المانی برای پیشبرد این روایت، به همین علت برای نمایش تصویر بزرگ‌تر و عریض‌تر شدن دید، لازمه که این جا صحنه رو ترک کنه، تا بار روایت به دوش انسان بیوفته. شاهین و ماه و جنگل و صخره و آبشار و انسان و درخت و اسب، هر کدوم در هر زمانی، نقشی در پیشبرد روایت ایفا می‌کنند، و شاهین، در این جا کار خودش رو به انجام می‌رسونه... تا وقتی که روایت دوباره فراخوانش کنه.

اما روایت چی می‌خواد به ما بگه؟ بیاید یکم جلوتر بریم پس. به یک دوربین و نمای دیگه نیاز داریم تا سمت و سوی روایت بیشتر مشخص شه. با نمایش انسانی دیگر، و فقط با «2» شدن «1» انسان، به کل داستان مربوط به انسان میشه... در یک لحظه و با نمایش یک نما، روایت کاری می‌کنه تا بیننده به کل شاهین و ماه و جنگل رو فراموش کنه... در این جا داستان میشه مربوط به انسان، اما آیا واقعا داستان Sotc مربوط به «یک موجوده» و اون هم انسانه؟ باید دید.

Untitledd.jpg

میشه حکم داد این‌جا، که «روایت» تحت تأثیر خواست و نیات انسانی قرار داره... چرا؟ چون ما حتی اگر در یک تصویر رندوم صد تا اسب داشته باشیم با یک انسان، باز هم احتمال رو به این می‌دادیم که کسی که خواستش بر صحنه حاکمه، احتمالا همون یک انسان است نه اون صد اسب، حالا چه برسه به این که ما در این تصویر، دو انسان داشته باشیم. اما وایسید... یکی از اون‌ها انگاری مرده، یا حداقل بیهوش شده... در اینجا می‌فهمیم که این مسیر و پیمایش اون، احتمال زیاد ربطی به این خانومه داره، «بی‌اختیار» بودن و «تأثیرناگذاری» این خانوم در حالت «بدن» (که یا بی‌هوش هست یا مرده)، کاملاً در تضاد با تأثیرگذاری و اختیار اون در پیشبرد و تعیین مسیر روایت داره، چرا؟ چون بالاخره هر چه که هست، مشخصه که این پسره به سمتی داره میره، که «وجود» دختره تعیینش کرده، چون مشخصه «اگر» دختره نبود، این پسره اصلاً «این جا» نبود، و این بازی اصلا Sotc نبود... می‌تونست یک نینجا تو بازی Tenchu باشه یا یک پسر دبیرستانی در پرسونا. اما این دختره «بود»، و «بودش» او، و حالا «نبودنش»، بازی Sotc رو رقم زده، و این Journey رو.

واندر حالا از میان جنگل‌ و درختان رد میشه تا جغرافیای بازی شکل بگیره. فاصله دوربین از محیط طوری هست که واندر و Agro (اگرو)، خیلی کوچیک جلوه می‌کنن نسبت به طبیعتی که در اون به سر برده و مسیر می‌پیمایند، با این حال در حالت چهره، لحن بدن اون‌ها و قدم‌های اَرو، چیزی نمی‌بینیم که نشان از فهمی از حقارت و کم ارزشی، و ترسی رو «نسبت» به این طبیعت داشته باشند. انگار اصلا زاویه دیدی من باب «مقایسه» خودشون با طبیعت ندارن، انگار در این دنیای بی‌زمان Sotc و در ذهن موجودات اون، هیچ جداسازی نسبت به انسان و طبیعت شکل نگرفته، یعنی همین چیزی که دانشمندان امروزی در مورد فیزیک کوانتوم و رابطه جدانشدنی و یکسره انسان و طبیعت میگن.

Untitledds.jpg

پس واندر از میان درختان عبور میکنه. زیر سقف صخره‌ها، منتظر می‌مونه تا بارش کمتر شه. این منتظر موندن اون، دو چیز رو به ما می‌رسونه، یکی صبر اون، که آن چنان عجله‌ای برای هدفی که داره، نداره، و یکی دیگه هم مصمم بودن اون، چون «می‌دونه» کار رو، هر چه که باشه، به اتمام خواهد رسوند. این یک بازی بی‌زمان هست، چه این صفت رو به عنوان یک ویدئو گیمی که مشابهی در دنیای بازی نداره و پیر نشدش– البته به لطف استدیو Bluepoint- به کار ببریم، چه به خاطر این که واقعا در ستینگ و جهان بازی، آن چنان چیزی بیانگر این نمی‌بینیم که بازی، در زمان تاریخی خاصی اتفاق میوفته، یعنی اصلا کانسپت زمان رو تو بازی نمیبینی پس بی (فاقد) زمان هست. آن چنان صنایع انسانی و مسلک‌های متفاوتی نمی‌بینی که با مقایسه و دیدن تفاوت اون‌ها، به فهمی از گذر زمان و توالی خطی اون در یک مسیر تاریخی برسی. یک آدم داریم، چند حیوان و ماه، یک شمشیر و تیر کمون، که میتونه به هر زمان خاصی مربوط باشه.

تا این که واندر بیشتر در مسیر پیش میره و با این کار، روایت و دوربین رو به جایی می‌بره که ما رو با ساخته‌های انسانی آشنا میکنه... و اولین چیزی که می‌بینیم چیه؟ آه! چه پل عظیمی! چه شاهکاری! پلی که امکان نداره هیچ گیمری فراموشش کنه! پلی که بازیکنان در هنگام بازی و در خلال گیمپلی هم، هی به اون جا سر زده، از هیبت اون لذت برده و از اون پایین، فقط به صورت ذهنی لذت تاختن روی اون رو در نظر گرفته و از چنین تصویر ذهنی‌ای حظ می‌کنند، تا این که در نهایت باید افسار و سر اَرو رو چرخانده و به سمت کشتن کلوسای بعدی بروند.

Untitledsfs.jpg

اما یک مشکلی وجود داره این جا. این جا چرا طبیعت انقدر بی‌جان جلوه می‌کنه؟ چرا کسی نیست پس؟ چرا حتی حیوانی چند هم نیست جز یکی دو پرنده و مارمولک؟ در این طبیعت جان‌گرفته‌شده چه می‌گذرد؟ چرا پسرک، واندر، دختری که خود جان او گرفته شده را به مکانی آورده که خود انگار جان آن گرفته شده است؟ پسرک به معبد وارد شده، دخترک را روی محراب می‌گذارد، و صدایی از سقف معبد برمی‌خیزد، صدای دورمین.

بله، پسرک به مکانی آمده که در آن جا، می‌توان روح افراد مرده را بازگرداند، آن هم توسط موجودی به نام دورمین. اما این دورمین چه دارد که می‌تواند روح را از آن عالم برگرداند؟ واندر که از او نمی‌پرسد، و انگار شکی هم به گفته‌های دورمین ندارد، و هر کار و هر چه باشد را، انجام می‌دهد. آیا او به این دلیل نمی‌پرسد، چون که پرسش را بی‌فایده می‌داند؟ خب حتی اگر دورمین شارلاتان و دروغگو هم باشد، خب که چه؟ هر چه پیش آید، چه نتیجه‌ای می‌تواند بدتر از این رقم بخورد؟ مونو دیگر نیست، و با نبود مونو، واندر دیگر زندگی‌ای ندارد که حالا بخواهد در آن زندگی، غصه آن را بخورد که ای وای اگر عقل خود را کار می‌انداخت و هوشیارتر بود، زودتر متوجه میشد که دورمین شارلاتان است. یا این که نه، انسان‌های دنیای Sotc، می‌دانند که دورمین «می‌تواند» این کار را انجام دهد، و «می‌دهد»، انگار این، ریشه در گذشته دارد، انگار دورمین در دراز زمانی، این کار را کرده، و واندر به همین خاطر شکی به او ندارد و دنباله دستورات او را می‌گیرد... اما دستورات او چیست؟ کشتن کلوسای‌ها، تا تنها پس از آن، دورمین روح دختر را به کالبد او برگرداند و آرزوی واندر، تحقق یابد.

3310195-sotc_screen_disclaimer_ps4_pgw17_00006_1509394172-1024x576.jpg

پس از کشتن هر کلوسای اما، یک تکه از روح سیاه دورمین، به داخل اون فرد میره، و اون رو بیشتر به تاریکی و سایه بودن نزدیک می‌کنه، یعنی چیزی که ضد «زندگی» و درست نقطه مقابل اونه، درست نقطه مقابل چیزی که واندر، می‌خواد برای مونو به ارمغان بیاره. اما چرا واندر با این که می‌بینه بعد کشتن هر کلوسای داره به سایه و نیست شدن نزدیک‌تر میشه، دست از کار نمی‌کشه و باز هم ادامه میده؟ چرا بعد از دو سه بار کشتن کلوسای و متوجه شدن این، نزد زیر بازی و نگفت ولش کن ارزش این کار رو نداره؟ شاید فکر می‌کرد که در نهایت، بعد از زدن آخرین کلوسای، «آن قدری» در او «زنده بودن» و «واندر بودن» مانده باشد، تا همان مقدار جان کم او، با دیدن نور چهره و بدن مونو، سایه‌های سیاه را نه تنها از بدن و روح خود، بلکه از جهان هستی براند؟ یا این که فکر می‌کرد، چه چاره‌ای می‌تواند داشته باشد؟ چون مشخص است زندگی واندر بدون مونو، معنایی ندارد، پس وقتی ته و مقصد این سفر، مرگ هم باشد، باز از زندگی بدون مونو برای اون راحت‌تر هست، هر چه باشد حداقل در زمان مرگ، قرار نیست که هر روز غم زنده بودن خود و زنده نبودن مونو را، تجربه کند.

اما همون‌طور که واندر سیاه‌تر میشه، و البته به هدفش نزدیک‌تر‌، یک گروه دیگر وارد بازی میشه، گروهی که انگار نماینده عقل و نظم، در مقابل این جنونی هست که واندر داره در این سرزمین رقم می‌زنه. این گروه، انگار رسم و نظم دارن! انگار موقعیت‌ها رو می‌سنجن! انگار نماینده خرد جمعی در یک زندگی نظام‌مند بشری در اجتماع هستند. این افراد دنبال واندر هستن، چون کار واندر برای اون‌ها یک دیوانگی است! یک قانون‌شکنی است، یک برهم‌زننده نظم است و یک توهین‌کننده به رسم. اون هم نظم و رسم نه به معنای چیزی که ما به عنوان یک انسان قرن 21 درکی از اون داریم، بلکه نظمی که از نظر اون‌ها، divine بوده و آسمانی! آن قدر الهی که به اون‌ها حق و اجازه قربونی کردن دختری مثل مونو رو برای ایمان و سرسپردگی‌شون می‌ده. اون‌ها به دنبال شکار واندر هستن، تا دست از این جنون و کفر برداره.

1_NSJe4adHXYaAADAxleTshQ.jpg

این «افراد»، انسان‌های بیرون، با نقاب میان داخل، اما چرا با نقاب؟ حتما یک دلیلی داره که ورود اون‌ها به این دنیا، باید با ماسک باشه؟آیا این محیط نیرویی داره، جادویی داره، که در اون با چهره واقعی خود بودن، خطرناکه؟ یا این که این محیط، به عنوان موجودی زنده، به عنوان یک موجود زنده مطرود، که ورود به اون،ممنوع و نفرین شده، بهتره تو رو با چهره واقعیت نشناسه، تا این که تو رو در عالم دنیا و بیداری و تعقیب و اذیت نکنه؟

لرد ایمون میاد روی سر دختره تا «برگرداندن» جان مونو توسط واندر رو، باز بازگردانه. دوباره اون رو به سمت مرگ و تاریکی برگردونه، یعنی همون سمتی که خودشون در ابتدا اون رو فرستادن، و اما واندر در این جا سر می‌رسه، واندری که در همون اول، بدون نقاب اومد این جا، و بدون نقاب به کارش ادامه داد، چون قصه واندر به ورای مفاهمیمی همچون محافظت از زندگی خود و بقا، رسیده بود، و البته این هم بی دلیل نیست که با زدن نقاب، زاویه دیدش تنگ‌تر میشد و کشتن کلوسای‌ها سخت‌تر :دی

1725.jpg

لرد ایمون شمشیر واندر رو که می‌بینه تعجب میکنه و میگه: «پس این واقعیت داره! این تو بودی که واقعا شمشیر رو برداشتی!» این شمشیر، که به گفته ایمون، واندر اون رو دزدیده، نشون دهنده این هست که فرد یا گروهی از انسان‌ها، «روزی»، «درصدد»، ساخت «چیزی» برآمدند، تا با استفاده از اون و جادویی که در اون به کار بردن، بتونن عزیز خودشون رو از مرگ بازگردونن... پس در این صورت، آیا اون کلوسای‌ها، آن بدن‌های انسانی سایه‌وار کلوسای‌ها که بعد از مرگشون بالا سر واندر بی‌هوش در معبد می‌بینیم، در واقع انسان‌های زنده‌ای بودند که قبلاً، قبل از واندر، برای بازگرداندن عزیزشون، راهی سرزمین ممنوعه، و وارد پیمانی آئینی با دورمین شدن، اما بازی رو باختن و تبدیل به کلوسای شدن؟

در این صورت، دورمین، برابرنمای تاریکی، هر سده و هزاره، دنبال قهرمانی بود، که «بتونه» اون قدر قوی (یا این که اونقدر عاشق؟)، و اون قدر در عشقش صبور و مصمم باشه، بتونه کلوسای‌ها رو شکست بده تا در آخر «بدن» به دورمین برای تسخیر کردن، تقدیم کنه؟ نمی‌دونیم... اما اگر قضیه این باشه، هر قهرمانی اومد و شکست خورد و به یک کلوسای دیگر تبدیل شد، تا این که دورمین به شانزده قسمت تقسیم شد، به صورت مشترک در یک بدن کلوسای با روح و نیت اون فردی که اومد مرگ رو به چالش بکشه با شمشیر عشق... اگر این فرضیه رو درست بگیریم، شاید به همین خاطر هست که ما چه در حین مبارزه و چه بعد از شکست هر کلوسای، غم و اندوه خاصی رو هم نسبت به نابودی اون، هم به ناچاری عمل انجام شده، احساس می‌کنیم، چون در واقع داریم یک عاشقشی که به خاطر نفرین عشقش تبدیل به کلوسای شده رو، می‌کشیم.

27629243_10156239154452754_2822071096588177278_o.jpg

اما اگر عاشقان شجاع و به‌سخره‌بگیر مرگ، تبدیل به سایه‌ها و کلوسای‌ها شدن، اون وقت بدن‌ها و روح معشوقی که با خودشون به معبد آوردن، به چی تبدیل شده؟ کسی چه میدونه. آیا بدن‌ها پوسیدن و از جهان محو شدن، یا در این سرزمین ممنوعه و در کل در دنیای مفهوم و معانی اوئدا، چیزی به عنوان نابود شدن وجود نداره و فقط استحاله است. اگر بدن جنگجویان عاشق به سایه و کلوسای تبدیل شده، احتمالاً معشوقه‌ها هم همون کبوترانی هستند که دور بدن بی‌جان مونو، بعد از هر سری کشتن کلوسای بهشون اضافه میشه... یا شایدم این‌ها، در واقع جانورشده‌ی وجه سفید روح اون عاشق‌های صبور هست(در مقابل وجه سیاه که تبدیل به کلوسای میشه)، و معشوق اون‌ها، در واقع جان آهو و سنجاب‌هایی است که پس از اتمام بازی، در این سرزمین می‌جنبند، و گیاهانی که بعد از اتمام بازی، در این سرزمین می‌رویند.

اگر این زاویه دید رو برای استخراج مفاهیم از بازی برگزینیم، می‌بینیم که کار هیچ کدوم از مبارزان عاشق، نه بی‌فایده بوده نه شکست خورده، بلکه دستاوردی از اعمال دلیرانه و جان‌برکفانه آن‌ها بیرون آمده که حتی تصورش رو هم نمی‌کردند. اون‌ها با عشقشون به یک فرد، ناخواسته، به یک سرزمین جان دادند و یک فضای آکنده از سایه و مرگ رو، دمِ زندگی بخشیدن، اما نه فقط یک نفس معمول، نفسی که برآمده و بالاآمده از عشقه.

حالا بیاید یک پرسش دیگه مطرح کنیم، اگر دورمین شخصیت بد قصه نباشه چه؟ به دیالوگی که دورمین بعد از احیا شدن میگه توجه کنیم، شاید بهتر بتونیم ذات ماجرا رو بفهمیم. دورمین خطاب به لرد ایمون و افرادش میگه: «شما (که این ضمیر نماینده‌ای از انسان‌ها /جامعه/تمدن هست) بدن "ما" رو تیکه تیکه کردین»... دقت کنید از لفظ «من» استفاده نمیکنه، این جاست که می‌فهمیم دورمین در واقع اسمی مربوط به چند نفره، و تمام اون صداها و دستوراتی که از سقف معبد به ما رسید، در واقع مربوط به entityهای جداگانه بود و این موضوع تو گاهی مرد بودن و گاهی زن بودن صدای دورمین مشخص هست.

shadow-of-the-colossus.jpg

پس میگه شما بدن ما رو تیکه تیکه کردین، تا تا ابد؛ نیروی ما رو از ما بگیرید. اما ما برگشتیم و بدن این Warrior رو «قرض» گرفتیم. اول به کلمه Warrior بپردازیم. اگر دورمین موجود چیپی بودن، اگر فقط در پی قدرت و در پی گول زدن بودن، وقتی که در نهایت این بدن رو تسخیر کردن، از لقب Warrior برای این بدن استفاده نمی‌کردن، کلمه‌ای که در داخل خود یک نوع تحسین و ستایش داره. مثلاً می‌تونست بگه گولش زدم این انسان بدبخت و ساده رو و بدنش رو گرفتم! و بعد هم از کلمه «قرض گرفتن» استفاده می‌کنه. قرض گرفته تا چی؟ تا انتقام این عذابِ تا ابدیت رو از آدم‌ها بگیره، انسان‌هایی که الان فهمیدیم، جان مونو رو قربانی کردن (احتمالا برای خدایان جعلی تمدنشون)، جان واندر رو هم برای پس گرفتن روح کسی که به ناحق گرفته شده، و جان دورمین رو برای داشتن قدرتی که از نظر اون‌ها ممنوعه بوده. پس اگر کسی از این زاویه دید به بازی نگاه کنه، و دشمن اصلی بازی رو انسان‌ها و جامعه بدونه، مدرک کافی داره و من نمی‌تونم بهش خرده بگیرم.

بعد از این که ایمون شمشیر رو داخل حوض میندازه برای نابودی دورمین، در این جا انگار دورمین خودش نابودیش رو قبول کرده، ولی حتی برای پسرک، واندر هم که شده، می‌خواد هر چقدر ازش باقیمونده رو به جان پسر هدیه بده تا هر طور هست اون بتونه خودش رو به جسم و نور مونو برسونه، چون دورمین «دیده» که واندر برای بازگردوندن روح مونو، چه مسیرهایی رو طی کرده، سفر مرگباری که اون آدمیان ندیدن، به همین خاطر عاجز از همذات‌پنداری و فهم اعمال واندر بودن. اما دورمین که دیده، با بعلاوه کردن آخرین نیروی خودش به واندر، به سمت مونو میرن، اما دیگه دیره، نشدنیه...

shadow_of_the_colossus_8_gap_header_1.jpg

به سراغ اگرو بریم باز. این طوری نیست که اگرو به عنوان یک حیوون «نفهم»، ندونه و سر در نیاره که چرا واندر این همه خطر کرده و به دامان مرگ رفته. اگرو خیلی خوب هم می‌دونه، که همه‌ی این کارا، برای مونو و برگردوندن روحش بوده. وقتی اگرو این رو به عنوان یک اسب فهم می‌کنه، دیگه مونو بعد از اولین بار چشم باز کردن در سرزمین ممنوعه، به عنوان یک انسان می‌فهمه این واندر بوده که اون رو به این جا آورده... و از پای لنگ اگرو، می‌فهمه که واندر احتمالاً جون خودش رو در این راه از دست داده. این، زبان بیان آقای فامیتو اوئدا هست، زبان قصه‌گوییش. دیالوگ در بازی‌هاش در کمترین حالت خودش هست، چون برای آقای اوئدا، زبان، مجموعه پیچیده‌ای از تصاویر، شخصیت‌ها، نیات، موسیقی و جهان‌پردازی است. تا حدی اوئدا می‌خواد ناوابستگی‌اش رو به جهان اسامی و لغات نشون بده، که زبان انسان‌ها در بازیش، یک چیز ساختگی است، یعنی این زبان، بازتاب هیچ زبان دیگری در تاریخ کره زمین نیست، پس چیزی هست فراتر از زبان.

وقتی زبانِ بیانِ بازی آقای اوئدا، یک چیز فرا-کلماتی است، پس به طبع ورای تمدن و فرهنگ نیز هست. اگر فرهنگ و تمدن‌های مختلف رو شبیه نرم‌افزارهایی متفاوتی در نظر بگیریم که روی سخت‌افزار مشابه، ذهن و بدن انسان نصب شده باشند. در این صورت آقای اوئدا به پشت سیستم عامل و گیج شدن و سردرگمی در اینترفیس اون میره و مستقیم سخت‌افزار رو لمس می‌کنه در همه کیس‌ها مشابه هست. به بیانی دیگر، بازی اوئدا بی‌زمان و بی‌مکان هست، به طوری که میشه این بازی رو به ساکن سیاره قابل سکونت کهکشان آندرومدا داد، و اون هم به همون اندازه از این بازی فهم کنه که یک ساکن کره زمین در کهکشان راه شیری، چون این بازی ربطی به جغرافیا، زبان، فرهنگ و تمدن خاصی نداره (سیستم عامل- نرم‌افزار)، و چیزی رو که لمس میکنه، در درون آدمی است، «درونی» که در آن، چشم بادومی و سیاه پوست و سرخ پوست و سفید و قهوه‌ای، و حتی Alienها، با هم یکی هستند و تفاوتی ندارند (سخت‌افزار).

Test-Shadow-of-the-Colossus-Mono.jpg

در پشت سر ایمون و یارانش، پل برای همیشه نابود میشه و دسترسی انسان‌ها برای همیشه، به سرزمین ممنوعه از بین میره، اما در این جا کی راه خودش رو از کی جدا میکنه؟ در واقع کی هست که دسترسی خودش رو به اون یکی قطع می‌کنه؟ آیا این جداسازی چیزی به سود انسان‌ها است، یا خود طبیعت بنا دیده که پل نابود شه، به سود سرزمین ممنوعه؟ این انسان‌ها بودن که سرزمین ممنوعه رو متروک و مطرود کردن، یا این سرزمین ممنوعه هست که انسان‌ها را متروک و مطرود کرده. چرا اینو میگم؟ چون سرزمینی که حالا از عشق رویش گرفته رو، چکار با سرزمین آدمیان، که از فرط حریص بودن، «عاشق‌کش» هستند؟ پس بهتره ارتباط سرزمینی که از عشق می‌رویه، با سرزمینی که بی‌خبر از عشقه، سوا شه... بهتره که انسان‌ها رو با اون دین و فرهنگ و ایمانشون، به این مکان جادویی «عشق‌دیده» و از عشق روییده، هیچ دسترسی‌ای نباشه.

هر چند که در دید محدود لرد ایمون (که تعمیمی به دید محدود جامعه انسانی است که ایمون رهبر اونه) این اون‌ها هستن که دارن طرد می‌کنن این سرزمین رو. این کم‌عمقی بینش ایمون رو، در آخرین دیالوگ اون می‌بینیم، که اول برای واندر دل می‌سوزونه، بعد میگه حتی اگر تونستی در این سرزمین نفرین‌شده زنده بمونی (نمیدونه سرزمین دارد از عشق می‌روید در حال حاضر)، کفاره کاری که کردی رو بتونی بدی! نوع دیدگاه «گناه‌زده» ایمون و جانِ «کفاره‌بده» اون، و در واقع جامعه انسانی رو مشاهده می‌کنیم، همون گناه‌زدگی‌ و کفاره‌بدگی‌ای که مسیرش به قربانی‌های انسانی برای بازپس‌گیری گناه منتهی میشه، مثل مونو.


maxresdefault.jpg

ایمون نمی‌دونه که واندر نه تنها در بدن کودکی دوباره زاده شده، بلکه تمام جاهایی که اون و اگرو در سرزمین ممنوعه قدم نهادند، از عشق رویش گرفته و جون‌دار شده... و هم در چشم‌ها و دستان مونو، که با یک دست لباس سفید، نمادی از معصومیت و پاکی انسانی اوست و پای برهنه او، همین معصومیت اما این بار در مرتبه وجودی کلی‌تر، به عنوان یک موجود، فرزند زمین، و نه فقط انسان. آقای ایمون زندگی‌ای در این وسعت و به این شکل بسط یافته رو که در داخل تک تک المان‌ها فرو رفته، برای واندر نمی‌تونه متصور بشه، چون زندگی برای آقای ایمون و جامعه، محدود به بدن هست، یعنی خوردن و آشامیدن و ساخت یک موقعیت امن و راحت برای حضور بدن، و نگه‌داری و مواظبت از نظم در یک جامعه منظم، که بتونی تا جایی که میشه در اون عمر کنی، با دوری از خطرات. به همین خاطر هست که از نگاه و گفته ایمون، واندر یک poor ungodly soulهست، ولی از نگاه سرزمین ممنوعه، اون پسر عشق و منشا رویش و غنای زندگی‌ست، یعنی rich godly soul.

ایمون و افرادش موقعی سر می‌رسند، که دیگه واندر آخرین کلوسای رو هم کشته. دیگه واندر با جمع کردن تمام fragmentهای دورمین، نیروی کامل سیاهی رو در خودش داره... اما آیا واندر آن قدر «زنده بودن» و «واندر بودن» رو در خودش داره که با وجود این سیاهی، خودش رو به «جان» و «نور» مونو برسونه؟ این تاریکی، این سایه‌ها، حریف واندر میشن یا نه؟ نمی‌دونیم، اما میشه حدس زد واندری که 16 کلوسای کشته، در یک واقعیت موازی، یعنی در واقعیتی برخلاف واقعیتی که در بازی رخ میده و در خط‌ بعدی می‌خونیم، خودش رو به مونو می‌رسونه. ولی انسان‌ها، آن‌هایی که نمایند خرد، نظم و عقلانیت بودن، همون‌هایی که نماینده «جمع انسانی» بودن (دقت کنید در بازی هم شیش هفت نفرن، در مقابل یک نفر واندر)، تیر رو به پاهای واندر کوبونده، و شمشیر رو به داخل بدن او فرو می‌کنند. واندر که حالا آن قَدَر جانِ باقی‌مانده‌اش را از دست می‌دهد، دیگر به یک vessel تبدیل می‌شود که کاملاً خود را به دورمین می‌سپارد.

Untitlesdvd.jpg

به دست آدمیان هست که واندر این موقعیت را به دورمین می‌دهد، تا او را کامل تسخیر کند. همان انسان‌هایی که خود در وهله اول، مونو را برای چیزی، ایده‌ای، زهرماری، قربانی کردند، و پسر به جای انتقام از آن‌ها، آمد که جان دخترک را باز پس بگیرد، آن هم نه به پیش دورمین، بلکه به پیش عدالت طبیعت. چون در آگاهی، فهم و خرد واندر، این سزای دختری همچون مونو نبوده و عادلانه نبود که زندگی چنین آدمی، این چنین گرفته شود. پس واندر، خود و مونو رو به محضر عدالت طبیعت می‌بره، به محراب عدالت طبیعت، و از نظرش جهان «باید» حکم بده که جان مونو برگرده. اگر این موضوع، یک آزمون طبیعت برای سنجش عشق واندر است، عشقی که به او اجازه داشتن چنین دادخواستی را می‌دهد، پس او خود را جان بر کف، به داخل این آزمون می‌اندازد. از این منظر اگر نگاه کنیم، واندر زیاد داستان و ساخت و پاختی هم با دورمین نداره، شاید اصلاً در نظر واندر، خود دورمین هم یک ابزاری از طبیعت باشد، در بازی بزرگ طبیعت، عین یک ابوالهول.

لرد ایمون، که انگار رئیس یا بزرگ‌مردِ دین‌دارِ جامعه‌ی قربانی‌کننده‌ی مونو است، شمشیر را به حوض می‌اندازد، جادو شکل می‌گیرد و دورمین و واندر هر دو، می‌میرند، اما مونو زنده می‌شود و اگرو را می‌بیند که لنگ لنگان به سوی او می‌آید. با دیدن این نما، به کجا برمی‌گردیم؟ دقیقا به جایی که انسانِ در تصویر، یکی بود، قبل از این که دوربین، مونو رو به واندر بعلاوه کنه و داستان تمرکزی انسانی به خودش بگیره. حالا که یک انسان رفته، یعنی واندر، مونو مانده و اسب، اگرو، و لنگ لنگان آمدن او، در واقع «بدن‌یافته» خاطره سفر واندر هست، خاطره‌ای که واندر برای مونو ساخته (عین ویدئویی که یک نفر از خودش برای کس دیگه به جا میذاره تا بعد از مرگ طرف، اون رو مشاهده کنه، یا اصلا عین خاطراتی که دامبلدور تو قدح اندیشه می‌ریخت توی داستان هری پاتر).

Untitlsdved.jpg

اگرو راه رفتن لنگان او، نماد سختی راه واندر و اگرو، و در کل تمام گیم‌پلی بازی Sotc بود. اگرو، دیگر فقط یک اسب نیست، بلکه این اسب، یک موجودی تلفیقی شامل خود اسب (به عنوان یک اسب عام)، خود اگرو(به عنوان یک اسب خاص)، خود واندر، و خاطره‌ای از سفر واندر و اگرو است. و «دخترک»، مونو، این رو با مشاهده اگرو، «در جا» می‌فهمد، چون «زبان» در این جهان Sotc، لغوی نیست، لغات در این جا خیلی کم هستن، طبعا حرف زدن هم خیلی کم، و زبان، در واقع دریافت مستقیم است، نه یک ترجمه حالات از طریق کلمات. قابل مشاهده از وضعیتی است که موجود جان‌دار، در آن قرار دارد.

مونو و اسب، به محل مفقود شدن واندر میرن، و در اون جا به نوزادی برمی‌خورن، که انگار زاده‌ی دیو و انسان است، زاده‌ی تاریکی و نور، بچه‌ای که از نقظه صفر زندگی، تو ژنتیکش مموری داره، مموری از سفر واندر برای عشق، مموری رونده‌شدن واندر از اجتماع برای عشق، و مموری مرگ واندر برای عشق، و پیمان اون با تاریکی، برای عشق. این مموری‌ها، به ابعاد بالاتر رفته، در آن جا تلفیق شده، یک «جان» یافته، و در بدن نوزادی، دوباره وارد بعد سوم شده است. تاریکی و نور را در خود با هم آشتی داده و ادغام کرده، اما نه فقط به صورت یک وضعیت ذهنی و مدیتیشن، بلکه از جنس «گردن گرفتن»، از جنس آگاهانه پا به مسیر پر خطر گذاشتن، از جنس تسلیم نشدن، از جنس فردیت و از جنس عشق برای دیگری، و به صورت کلی، از جنس «گیم پلی».

Untitlesfvd.jpg


در این جا «جان» و زندگی، دوباره به این سرزمین متروکه بر می‌گردد، سرزمین جان‌دار می‌شود، «جان» که انگار در این جا خفه شده بود، در سایه، در تاریکی، جانی که پس انداخته شده بود... «جان» که انگار، همان چیزی بود، که واندر برای گرفتن آن، و دادن آن به مونو، به این جا آمده بود. واندر زنده نموند و ندید که سفر او، نه تنها مونو، بلکه یک جغرافیا و جهان را زنده کرد، و خود اون دوباره در قالب کودکی، دنیا اومد.

این جا دوباره، شاهین به کادر میاد، همون شاهینی که در سکانس اول با وقار صحنه رو ترک کرده بود، با وقار میاد و صحنه رو بار دیگر برای خودش می‌کنه، تا دوباره ما رو از خلال و درخت و جنگل و دشت و دره، به سمت نور ماه ببره، و به ما بگه که این، این قصه‌ای که دیدی و در خلال گیم‌پلی تجربه‌اش کردی، قصه «عالم» هست، قصه وجود و موجود، قصه مادر زمین، گایا، و عقدش با آسمان، قصه طبیعت هوشمند، قصه غم و اندوه و عشق و آگاهی.

Untisdvsatled.jpg


تمام.
 

Attachments

  • Untitlsdved.jpg
    Untitlsdved.jpg
    167.5 KB · مشاهده: 1
مونو و اسب، به محل مفقود شدن واندر میرن، و در اون جا به نوزادی برمی‌خورن، که انگار زاده‌ی دیو و انسان است، زاده‌ی تاریکی و نور، بچه‌ای که از نقظه صفر زندگی، تو ژنتیکش مموری داره، مموری از سفر واندر برای عشق، مموری رونده‌شدن واندر از اجتماع برای عشق، و مموری مرگ واندر برای عشق، و پیمان اون با تاریکی، برای عشق. این مموری‌ها، به ابعاد بالاتر رفته، در آن جا تلفیق شده، یک «جان» یافته، و در بدن نوزادی، دوباره وارد بعد سوم شده

نمادى از چرخه حيات و اصول پايه ايي كه جريان زندگى رو شكل ميدن.
متضاد هايي كه هميشه در كش و قوس هست ولى در نهايت با به تعادل رسيدن در مقابل هم انگار زنجير اتصال بين اجزاى هستى رو حفظ ميكنن.
 
به به به مثل همیشه عالی بود ممنون از زحمتی که کشیدین و دیدگاه زیبای خودتون رو به اشتراک گذاشتین... کلش رو خوندم :دی


وقتی زبانِ بیانِ بازی آقای اوئدا، یک چیز فرا-کلماتی است، پس به طبع ورای تمدن و فرهنگ نیز هست. اگر فرهنگ و تمدن‌های مختلف رو شبیه نرم‌افزارهایی متفاوتی در نظر بگیریم که روی سخت‌افزار مشابه، ذهن و بدن انسان نصب شده باشند. در این صورت آقای اوئدا به پشت سیستم عامل و گیج شدن و سردرگمی در اینترفیس اون میره و مستقیم سخت‌افزار رو لمس می‌کنه در همه کیس‌ها مشابه هست. به بیانی دیگر، بازی اوئدا بی‌زمان و بی‌مکان هست، به طوری که میشه این بازی رو به ساکن سیاره قابل سکونت کهکشان آندرومدا داد، و اون هم به همون اندازه از این بازی فهم کنه که یک ساکن کره زمین در کهکشان راه شیری، چون این بازی ربطی به جغرافیا، زبان، فرهنگ و تمدن خاصی نداره (سیستم عامل- نرم‌افزار)، و چیزی رو که لمس میکنه، در درون آدمی است، «درونی» که در آن، چشم بادومی و سیاه پوست و سرخ پوست و سفید و قهوه‌ای، و حتی Alienها، با هم یکی هستند و تفاوتی ندارند (سخت‌افزار).
چقدر درست گفتی، این بخش یعنی زبان فرا وجودی و درون ادمی، رو در TLG هم دیدیم، طوری که اخرین نگهبان تونست باند و ارتباط عاطفی بین انسان-حیوان رو نمایش بگذاره رو من در هیچ فیلم یا انیمیشنی هم ندیدم، همچنین بازی،

اخرین نگهبان رو میگم، اوج بازی که باند بین پسر و تریکو رو به نمایش میگذاشت، اینجا بود: گیم پلی خودم هست... اگه هنوز بازی نکردین نبینین و ادامه متن هم نخونین اسپویل میشین...


View attachment Movie Center - Page 4030 - انجمن های بازی سنتر.mp4


هیچ بازی، هیچ فیلم یا انیمیشن یا انیمه ای نمیتونست اینطوری ارتباط عاطفی و اتچمنت بین انسان و حیوان/هیولا رو به تصویر بکشه و مهمتر، وارد اینرتکشن با پلیر یا بیننده کنه، با تمام وجودت نگرانی و عشق تریکو رو اینجا حس میکنی، کسی که خودش سگ یا گربه داره و باند خوبی باهاشون داشته باشه خیلی خوب درک میکنه، که چقدر اینجا واقعگرا ساخته شده، شما کافیه خودت رو یکهو جلوی گربه یا سگت بندازی زمین و ادای بیهوشی در بیاری، امکان نداره نیان جلو بوت نکنند تکونت ندن ضربان قلب و نفست رو چک نکنند (که ببینند زنده هستی یا نه) و بعد کنارت دراز نکشند تا وقتی که بیدار بشی، در مقابل؛ وقتی داری بازی میکنی و به اینجا میرسی، بدون اغراق از دیدن ناراحتی تریکو غصه ات میگیره و عذاب میکشی تا وقتی که گیمپلی دوباره شروع میشه و میتونی به تریکو نشون بدی سالم هستی،

قبلا یک بحثی در مورد داستان در بازی ها ورسز داستان در فیلم و انیمیشن بود تو تاپیک مووی سنتر، اونجا هم اشاره کردم، هیچ فیلم یا انیمیشنی نمیتونست هم نگرانی و اتچمنت و عشق حیوان رو به این خوبی به پلیر منتقل کنه و هم علاقه انسان به حیوان و انگیزه اش برای خوب کردن حال حیوان (اینجا نشون دادن اینکه سالم هست و از بین بردن نگرانی تریکو) رو نشون بده، هیچ وقت یک فیلم یا انیمشین نمیتونه باند و ارتباط عاطفی بین انسان و حیوان (حسش) رو به این صورت دقیق به ادم منتقل کنه، هیچ وقت یادم نمیره هر دفعه رسیدم اینجا همیشه لحظه شماری کردم که گیم پلی دوباره شروع شه، چرا؟ چون میخواستم تریکو رو از نگرانی در بیارم و ناراحتیش اذیتم میکرد، کدوم فیلم و انیمیشین توان بازگو کردن این اتفاق رو داره؟ ما در سرتاسر فیلم به صورت Passive در حال تماشای یک اتفاق از قبل انجام شده هستیم مثل 4 دقیقه اول این ویدئو که پسر بیهوش هست و گیم پلی هنوز شروع نشده و فقط نگرانی و غصه تریکو ر ومیبینیم....، در حالی که تو بازی میتونی تاثیر داشته باشی تعامل و اینترکشن برقرار کنی عین دقیقه اخر که پسر بهوش میاد و گیم پلی دوباره شروع میشه و سر از پا نمیشناسی که تریکو رو اروم کنی، تو بازی میتونی وضعیت رو تغییر بدی، میتونی رو جلو رفتن داستان مشخصا عاملیت داشته باشی،

و کی مثل اقای اودا میتونست این عاملیت رو با زبان وجودی (فرای تمدن و ادبیات ملل گوناگون) با زبان درونی انسان، به تصویر بکشه و به ما اجازه بده درش عاملیت داشته باشیم؟ همه از گیم پلی این بازی ایراد میگرفتند، من اما چنان شیفته اش شدم که هم پلتش کردم هم بار ها اسپیدران اخرین بار همین پارسال رو پی اس 5، اسپیدران کردن این بازی با توجه به نوع گیم پلی (تروفی داره) واقعا اسون نیست (زیر 5 ساعت) اما برای من نه تنها سخت نبود که جز عشق هیچی نداشت...
 
آخرین ویرایش:

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or