پسرک دست باباشو گرفته بود .داشتن از حموم برمیگشتن(سال 69-70) بخاطر بلند بودن قدم های پدر پسرک همیشه 2 3 متر عقب بود .با دویدن خودشو به باباش میرسوند .10 الی 11 صبح بود .ناگهان پدر میبینه اثری از جیگر گوشش نیست,پسرک متحیر داشت به پسری که آتاری بازی میکرد نگاه میکرد.نیرویی عجیب پسرک رو به سمت کلوپ...