این سرگذشت کودکیست که به سرانگشت پا هرگز دستش به شاخهی هیچ آرزویی نرسیده است... هر شب گرسنه میخوابید... چند و چرا نمیشناخت دلش... گرسنگی شرط بقا بود و آیین قبیلهی مهربانش... پس گریه کن مرا به طراوت! به دلی که میگریست بر اسب واژگون کتاب دروغ تاریخش!
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست...