
نکته: داستان Bloodborne، مانند دیگر بازی های سری Souls، مستقیم روایت نمی شود. این به این معنی است که درصد قابل توجهی از داستان پیش رو، شاید حاصل تئوری های طرفداران باشد. سعی شده در تهیه این مقاله، از مقاله ها و ویدیو هایی که بیشتر بر روی توضیحات درون خود بازی (مانند آیتم ها، کاراکتر ها و...) تکیه دارند، استفاده شود.
اخطار! متن مقابل حاوی مقدار زیادی اسپویلر است!
فصل اول:

محققان Byrgenwerth فهمیدند که با استفاده از خون می توانند به درجه بعدی از تکامل انسانی برسند. آنها فهمیدند که خون، وسیله ای برای برقراری ارتباط با خدایان باستانی است. این، بعد ها منتهی به پیدایش The Healing Church و اجرای شفابخشی با خون و انتقال خون شد. کشف کردن اهمیت خون و استفاده از آن، باعث بروز مشکلاتی شد. هیولا ها. استفاده از خون می توانست باعث تبدیل شدن افراد به هیولا های مرگباری شود. این باعث ایجاد چندگانگی در درون دانشگاه Byrgenwerth شد. استاد Willem، وقتی خطرناک بودن خون را دید، تصمیم گرفت تا دیگر از آن استفاده نکند و تصمیم به پیدا کردن راه های جدید برای ارتباط برقرار کردن با خدایان گرفت. بعد از تحقیقات بسیار، Willem راه دیگری را پیدا کرد: "ما به چشم های بیشتری نیاز داریم". راه رسیدن به دانش برتر، ارتباط با خدایان و درجه بعدی تکامل انسان، دید درونی بود. این که او خود را کور کرد یا صرفا جلوی دیدش را گرفت، مشخص نیست، اما او قطعا می خواست تا از درون ببیند و نه از بیرون. Willem به تدریج موفق به کشف یک Umbilical Cord شد و از آن برای رسیدن به هدفش استفاده کرد. او اکنون از درون می دید. آیا انسان ها می توانستند به قدرت و عظمت خدایان نزدیک شوند؟ اما Willem تنها کسی نبود که سعی داشت به خدایان نزدیک شود... .

Master Willem
Laurence: "استاد ویلم، من برای خداحافظی آمده ام"
Willem: "آه، میدانم، میدانم! قصد داری به من خیانت کنی."
Laurence: "نه، اما شما هیچ وقت گوش نمی دهید. من هرگز گذشته مان را فراموش نمی کنم."
Willem: "ما از خون بوجود آمده ایم، با خون انسان شده ایم، با خون نابود شده ایم. چشم هایمان هنوز باز نشده اند. از خون باستانی بترس."
Laurence: "من باید بروم."
Willem: "به خدایان قسم، لارنس، از آن بترس."

Laurence، یکی از اعضای Byrgenwerth، با جدا شدن از راه خون موافق نبود. او همچنان اعتقاد داشت بهترین راه رسیدن به خدایان، از طریق خون است. Laurence و همراهانش، یکی از خدایان باستانی، Odeon را می پرستیدند. Odeon، یکی از خدایان بزرگ است که جسم ندارد. او تنها در حالت صدا وجود دارد. Odeon و پیروانش، به دنبال خون، که از نظر آن ها با ارزش ترین راه ارتباطی است، می گردند. Laurence باعث ایجاد The Healing Church و Odeon Cathedral شد. این که او شخصا کلیسا را تاسیس کرد، یا همراهانش بعد از مرگ او این کار را کردند، مشخص نیست. The Healing Church شفا بخشیدن با خون را آغاز کرد. خون مخصوص کلیسا، نه تنها بیماری ها را شفا می بخشید، بلکه قابلیت بخشیدن قدرت های فرا انسانی را نیز داشت.
"بیماری من غیر قابل درمان بود. اما این شهر به من امید داد... خون عجیب آن ها به من زمان بیشتری داد."
Gilbert، یکی از بازماندگان Yharnam است. او بعد از کشتن Rom، تبدیل به هیولا می شود.
Laurence و همراهانش بر روی خون آزمایشات مختلفی انجام دادند. قصد آن ها پیدا کردن یک خون کامل بود. بهترین خون. او افراد مختلفی را در سمت های مختلف در کلیسایش قرار داد. هر چه افراد این کلیسا سمت بالاتری داشتند، در نهایت تبدیل به کریه ترین و زشت ترین هیولا ها می شدند. کشیش Amelia، زنی که در ابتدای بازی تبدیل به یک هیولای بزرگ می شود و Cleric Beast، اولین باس بازی، هر دو از افراد رده بالای این کلیسا بودند.
"به دنبال خون باستانی باش... نیاز ما برای خون، ما را ارضا و هراس هایمان را آرام می کند. اما از ضعف انسان ها آگاه باش. ذهنشان جوان و اراده شان ضعیف است. اگر ترس وجود نداشت، مرگ بی ارزش می شد."
-Vicar Amelia
"اگر تا کنون متوجه نشدی، موجوداتی که شکار می کنی، هیولا نیستند. انسانند."
Djura-
با دنبال کردن راه خون، هیولا های درون انسان ها آزاد شد. مردم کم کم تبدیل به هیولا های وحشی می شدند. کاری باید در مقابله ای این هیولا ها انجام می رفت. Gehrman، اولین شکارچی، اولین کسی بود که به مقابله با هیولا ها بر خواست. او سلاح مخصوصی با نام Burial Blade را طراحی کرد که می توانست دو حالت مختلف در مبارزه به خود بگیرد. شاید این سر آغاز Trick Weapon ها بود. Gehrman با Laurence همکاری کرد و باعث بوجود آمدن شکارچی ها شد. Laurence یک کارگاه در اختیار Gehrman گذاشت تا او در آنها به ساخت وسایل مخصوص شکارچی ها بپردازد. Gehrman اعتقاد داشت که در برخورد با هیولا ها باید سریع بود، پس به همین خاطر لباس مخصوص شکارچی ها را سبک انتخاب کرد. Ludwig تبدیل به اولین شکارچی کلیسا و احتمالا اولین شاگرد Gehrman شد. کلیسا شروع به تربیت شکارچی ها کرد که بیشتر آن ها پزشکانی مبتدی بودند که رمز و راز بیماری خونین را می دانستند. آن ها با کشتن بیماران، یا حتی افرادی که نشانه های بیماری را داشتند، به کلیسا کمک می کردند.

"آسمان و کیهان یکی هستند."
در حالی که The Choir به مطالعه کیهان و آسمان می پرداخت، گروهی دیگر از محققان، به مطالعه درون می پرداختند. مکتب Mensis (ماه). مکتب Mensis به مطالعه رویا ها پرداخت. پیروان این مکتب، بر سر خود قفسی شش ضلعی می نهادند تا بتوانند بهتر دنیای درون و دنیای اطراف خود را ببینند. این کار اما، منجر به دیوانگی برخی از آنها شد.
"هر یک از خدایان باستانی فرزند خود را از دست می دهد و به دنبال یک مادر جانشین [برای جنین اش] می گردد."
با ادامه دادن تحقیقات، رویا ها به عنوان بهترین وسیله ارتباط با خدایان شناخته شدند. برای ایجاد ارتباط، احتیاج به یک Umbilical Cord (بند ناف) بود. استاد Willem با پیدا کردن یکی از بند ناف ها، تصمیم به رساندن وجود و افکارش به درجه یک خدای باستانی گرفت. و این کار را با مجهز کردن مغزش به چشم، انجام داد. از این طریق، Willem با یکی از خدایان، Rom The Vacuous Spider ارتباط برقرار کرد. البته بخت با Willem یار نبود. Rom یک موجود بی فکر و احمق از آب در آمد که باعث شد استاد Willem نیز بعد از این واقعه عقلش را از دست داد.
مکتب Mensis نیز تصمیم به استفاده از یک بند ناف گرفت. افراد این مکتب از ماه کمک گرفتند تا با خدایان ارتباط برقرار کنند، اما بخت با آن ها نیز یار نبود. بند ناف به افراد مکتب، Mergo را هدیه داد. فرزند ملکه، Yharnam. کودکی که شاید خود یکی از خدایان بود. این اتفاق اما به دیوانگی افراد مکتب منجر شد. خدایی که مکتب با آن ارتباط برقرار کرد نیز ناقص بود. یک مغز. یک مغز با چشمانی در درون. اگرچه ناقص و کریه، اما همچنان یک خدا. نتیجه این اتفاقات، ایجاد ماه قرمز بود. اتفاقی که باعث می شود مرز بین انسان و هیولا ها باریک شود.
"وقتی ماه قرمز پایین بیاید، به یک رحم، یک کودک هدیه داده می شود."


"سلام شکارچی. من یک عروسک هستم، در این رویا از تو مواظبت می کنم. شکارچی محترم، صدای خون را دنبال کن، تا من از آن ها برای نیرو بخشیدن به تو استفاده کنم. تو هیولا ها را شکار می کنی و من به روح مریض ات نیرو می بخشم."
-The Plain Doll
Gehrman (یا The Healing Church) نیز اقدام به استفاده از یک بند ناف کردند. مانند دیگر افرادی که این کار را کرده بودند، این کار برای Gehrman نیز نتیجه شومی در پی داشت. او به رویای خود منتقل شد. رویای شکارچی. او در رویای خود می توانست تا ابد زندگی کند، می توانست با کشتن هیولا ها و گرفتن Blooch Echo، خود را قوی تر کند، می توانست زنده شدن عروسکش را به چشم ببیند... اما به چه قیمتی؟ او برای همیشه در رویایش زندانی بود. خدای بزرگی که Gehrman با او ارتباط برقرار کرد، Moon Presence بود.
با ورود شخصیت اصلی بازی به شهر Yharnam، به او خون مخصوصی تزریق می شود. این خون باعث می شود که شکارچی ما بتواند وارد چرخه رویا دیدن و بیدار شدن شود. در صورت مرگ، شکارچی وارد رویای شکارچی می شود و می تواند دوباره بیدار شود.آیا این چرخه هیچ وقت پایان می پذیرد؟ در شروع سفر، از شکارچی خواسته می شود که به دنبال Paleblood بگردد. اما Paleblood چیست؟ خون پاک Mergo، فرزند ملکه؟ یا آسمان قرمز Yharnam بعد از کشتن Rom؟ چرا شکارچی باید به دنبال آن باشد؟ برای پایان دادن به کابوس؟ پایان دادن به ارتباط با خدایان؟ شاید. جواب هنوز مشخص نیست.
بعد از موفق شدن، سه گزینه در مقابلتان است. پیشنهاد Gehrman را قبول کرده، از چرخه رویا دیدن و بیدار شدن رهایی یابید و در روز جدیدی در Yharnam بیدار شوید (گزینه ای که به نظر می رسد شکارچی های بسیاری آن را انتخاب کرده اند. چرا قبر هایشان سر تا سر Hunter’s Dream را فرا گرفته است.)، با Gehrman مبارزه کنید و او را از رویایش رهایی بخشید (که با انجام این کار، Moon Presence، خدای باستانی، شما را به جای Gerhman به عنوان ناظر رویا انتخاب می کند)، یا اینکه 3 بند ناف پیدا شده در طول بازی را مصرف کرده و خود تبدیل به یک خدای باستانی شوید.
به نظر می رسد در آخر هیچ راهی برای فرار از دنیای وهم آلود Bloodborne نیست...
فصل 2:


"آه... Kos/Kosm... دعا های ما را می شنوی؟"
خدایان کیستند؟ آیا اصلا خدا هستند؟ مشخص نیست. آن ها هرچه هستند، وجود دارند و بر روی دنیا تاثیر می گذارند. شاید عمر ابدی داشته باشند، اما می توان آن ها را کشت. آن ها قدرت های فرا طبیعی دارند، همین مقدار کم جادو و اثراتش در بازی به دلیل تحقیقاتی است که در مورد خدایان صورت گرفته است. حتی دیدن و درک کردن خدایان، نیاز به مقدار زیادی دید درون و Insight دارد. استادWillem موفق شد به درجه از دید درونی برسد که بتواند خدایان را درک کند، اما به چه قیمتی؟
خدایانی که در بازی با آن ها مواجه می شویم یا از آن ها نام برده می شود، Rom، Ebirates، Celestial Emissary، Moon Presence، Mergo’s Wet Nurse، Amygdala، Mother Brain و Oedon هستند.
"خون سرد موجودات غیر انسانی کیهان. برادر خدایان باستانی. وارد دنیای ماورای انسانیت نشوید، حقیقت باستانی پیشتر در برگنورث لمس شد."
با توجه به آیتمی که بعد از کشتن Rom به دست می آید، ممکن است Rom از ابتدا خدا نبوده و در طی تحقیقات خود را به خدایان نزدیک کرده باشد. Micolash نیز از Kos/Kosm میخواهد تا همانطور که به Rom دید درونی بخشید، به او نیز این لطف را بکند. Kos/Kosm کیست؟ یکی از خدایان؟ قدرتمند ترین خدا؟ کیهان؟ مشخص نیست. به هر حال او قدرت بخشیدن چشم درون و ارتقای انسانیت را دارد. ممکن است Rom یک انسان بوده باشد که توانسته به خدایان نزدیک و تبدیل به "برادر" خدایان شود (برادر به معنای نزدیکی است. بر اساس شواهد، Rom مونث بوده است). Rom البته نتوانست تبدیل به یک خدا شود. او تبدیل به یک موجود بی عقل و کریه شد. آیا انسان ها می توانند تبدیل به خدا شوند؟ شاید آن ها قدرت کافی برای این کار را ندارند... شاید بدن انسان ها ظرفیت تبدیل به یک خدا را ندارد.. .
یکی دیگر از خدایان در بازی، Celestial Emissary نیز ممکن است انسان بوده باشد. اعضای The Choir، بعد از راه اندازی یتیم خانه، بر روی کودکان آزمایش انجاممی دادند. به نظر می رسد، با موفقیت آمیز بودن یکی از این آزمایشات، یکی از کودکان توانست به خدایان نزدیک و تبدیل به Celestial Emissary شود. البته ممکن است Celestial Emissary خود از ابتدا کی خدا بوده که به همراه Ebriates به اعضای The Choir کمک می کرده است.
بر اساس برخی توضیحاتی که برای آیتم ها در بازی داده شده است، برخی خدایان در رویا زندگی می کنند و برخی دیگر در کابوس.

Laurence و همراهانش تنها پیروان خون در Yharnam نبودند. جایی در یک قلعه مخوف، ملکه Annalise و همراهانش، با نام Vilebloods، راه خون را در پیش گرفته بودند. Annalise جزو محققان دانشگاه Byrgenwerth بود. او به شدت به خون وفادار بود و با تاسیس قلعه Cainhurst، به همراهانش دستور داد تا از هر فرصتی برای بدست آوردن خون استفاده کنند... به هر قیمتی. شوالیه های Cainhurst به خاطر شکار شکارچیان معروف بودند. آن ها مقداری از خون شکارچیان (که آن را با نام Blood Dregs می شناختند) را جمع آوری می کردند. تحقیقات خونین Vileblood ها به آنان عمری جاودان بخشید. آن ها در قلعه مخوفشان به سبک خون آشام ها در نهایت لذت زندگی می کردند. اگر تحقیقات درست انجام نمی شد و هیولایی بوجود می آمد، به زودی و به روش مخصوص قلعه، کشته می شد. ملکه با نوشاندن خون خود به افراد، آنها را به Vileblood تبدیل می کرد. او شدیدا به دنبال فرزندی بود تا بتواند نسل خود را گسترش دهد. فرزندی از خون. جستجوی ملکه برا یافتن این فرزند ادامه داشت. او فکر می کرد که با داشتن مقدار کافی از Blood Dreg، بتواند به این هدف دست یابد.
اوضاع برای قلعه Cainhurst اما ثابت نماند. شوالیه ای عدل طلب با نام استاد Logarius، گروهی به نام Executioners را تاسیس کرد. گروهی که هدف اش پیدا کردن Vileblood ها و کشتن آن ها به هر قیمتی بود (Alfred، یکی از شکارچیانی که در سفر خود او را می بینید، عضو این گروه است). آن ها به تدریج راهشان را به قلعه Cainhurst پیدا و تمام افراد قلعه را سلاخی کردند. روح این افراد هنوز هم در راهرو های سرد قلعه پرسه می زند. قبل از اینکه آن ها پیروز شوند، Logarius خود را فدا کرد تا ملکه هیچ وقت نتواند فرار کند. او همراهانش را از قلعه بیرون کرد و بر روی تختی در مقابل اتاق ملکه نشست تا همیشه از آن مواظبت کند. او تاج وهم (Crown of Illusions) که تنها راه رسیدن به ملکه بود را بر سر نهاد تا هیچ کس غیر از او راه رسیدن به ملکه را پیدا نکند. اگر شما این راه را پیدا کنید و با ملکه ملاقات کنید، او به شما خون خود را تقدیم می کند. اگر آن را بنوشید، شما و ملکه تنها Vileblood های زنده خواهید بود.
فصل بعد، به زودی...
با تشکر از احسان (Noᴄtis Luᴄis) عزیز برای کار های گرافیکی.
آخرین ویرایش: