خب من میخوام با تلفیق داستان بازی و مکانهاشون داستانهای جالبی بسازم ... :biggrin1:
با ما همراه باشید ... :smile:
توجه داشته باشین داستان ها کوتاه هستن و طنز ... :biggrin1:
--------------------------------------------------------------------
مارکوس و یک فرد تازه وارد ... !!! :biggrin1: :
داستان از جایی شروع میشه که میان در سلول مارکوس رو باز میکنن و مارکوس هم در میاد و لباساشو میپوشه ... در حال کشتن لاکوست ها مارکوس میگه یک هم سلولی احمق داشته که یک چیزی مثل دامن میپوشیده و رو بدنش نقاشی قرمز کرده بود ...
همه فکر میکنن داره شوخی میکنه ولی مارکوس راست میگفت...
حالا او کی بوده ؟
و چجوری از سلول مارکوس سر در آورده ؟ :confused:
توجه داشته باشین داستان ها کوتاه هستن و طنز ... :biggrin1:
--------------------------------------------------------------------
مارکوس و یک فرد تازه وارد ... !!! :biggrin1: :
داستان از جایی شروع میشه که میان در سلول مارکوس رو باز میکنن و مارکوس هم در میاد و لباساشو میپوشه ... در حال کشتن لاکوست ها مارکوس میگه یک هم سلولی احمق داشته که یک چیزی مثل دامن میپوشیده و رو بدنش نقاشی قرمز کرده بود ...
همه فکر میکنن داره شوخی میکنه ولی مارکوس راست میگفت...
حالا او کی بوده ؟
و چجوری از سلول مارکوس سر در آورده ؟ :confused:
این داستان ادامه دارد ...