استارتر تاپیک @Origami 2008
مدت زیادی بود که به دنبال یک سریال خوب و درست و حسابی برای تماشا میگشتم ، اون هم درست زمانی که سریال هایی سر زبان ها افتاده بودند که هیچکدام منو راضی نمی کردند. از Outcast بگیر که از همون قسمت اول مشخص بود با یک سریال دم دستی ، با ایده های تکراری و بد ساخته شده طرفم و یا سریال Animal kingdom که مطلقا مسئله ای برای طرح نداشت و حتی تنه میزد به سریالها و فیلمهای کاملا تینجری و مبتذل.در چنین شرایطی بود که Neflix طبق عادت خودش ، یک فصل کامل از سریالی تحت عنوان Stranger things را منتشر کرد. من معمولا به نمراتی که فیلم ها و سریال ها از سایت هایی مثل IMDB یا Metacritic میگرند ، توجه چندانی نمیکنم اما این سریال بر خلاف چیزی که پوستر آن نشان میداد ، نمرات خوبی رو دریافت کرده بود.
چیزی که در نگاه اول پوستر سریال نشان میدهد ، این است که احتمالا من با یک سریال کودکانه ، قهرمان محور و همونطور که از نام سریال پیداست ، احتمالا علمی – تخیلی طرفم. چیزی که خود سریال هم آن را پنهان نمیکند. در روزهای اول انتشار ، به شدت فریب پوستر کودکانه آن را خوردم و سراغش نرفتم اما از فرط همان بی سریالی ، چاره ای نبود جز اینکه بد نیست این نوع از سریال احتمالا کودکانه ، که نمرات بالای آن شاید بی دلیل نیست ، ارزش تماشا را داشته باشد.
سریال پیش رو ، ساخته برادران Duffer هست ، کارگردانانی که هرچه سعی کردم از آنها چیزی در اینترنت پیدا کنم ، موفق نشدم جز اینکه کارگردانهای به شدت جوانی هستند و گویا این سریال اولین محصول جدی آنهاست. کنجکاوی ام برای تماشای سریال چند برابر شد.
قصه و سناریو :
قصه ای که با آن مواجه هستیم ، در کلیت از کلیشه ی قدیمی و تکراری ارث می برد. شهر کوچکی که آدمهای خنگ و منگول کم ندارد و نا خواسته درگیر اتفاقات تخیلی و عملی ، و حتی تا میزان کمی هم ترسناک میشود. شخصیت های محوری سریال ، طبق چیزی که خودش ادعا میکند سه پسر بچه هستند که اساسا از بقیه اهالی شهر مهم تر هستند و باهوش تر ، و شخصیت "الون" .او نیز دختر بچه ایست ، که احتمالا محصول یک سری آزمایش های عجیب و غریب بخش سری دولت است و احتمالا گندی که این بخش زده ، باعث ارتباط گیری این دختربچه با دنیای بیرون ، و از همه مهم تر سه پسر بچه قصه میشود. چیزی که تقریبا نمونه اش را در فیلمهایی مثل E.T دیده ایم. ولی تا چه حد این قضیه درست است و اساسا در سریال به آن پرداخته میشود ؟ نمیدانیم. با جلو رفتن قصه خیلی از خطوط داستانی مبهم میماند . چه آزمایش هایی روی دختر بچه انجام شده ؟ آیا این دختر کشف این سازمان مخوف است ؟ یا محصول آزمایش ها ؟ آیا این تنها نمونه آزمایش است ؟ صحنه آخری که ماموران این سازمان ، رئیس پلیس هاپر را سوار ماشین میکنند ، به کجا ختم میشود ؟ چرا هاپر مجددا یک ماه بعد آزاد است ؟ برای چه کسی در جنگل شیرینی و خوراکی میبرد ؟ و خیلی از ماجراهای دیگه که سریال با طرح آن در طول قصه ، متاسفانه یا انتهای آن را رها و یا به شکل کاملا سطحی وصله و پینه میکند. سریال با گمشدن "ویل" و چند اتفاق جانبی که همه قرار است در اواسط قصه به هم ربط پیدا کنند ، شروع میشود . چند تعداد مینی پلات ، که قرار است در خدمت قصه باشند ولی مطلقا رها میشوند یا بد بسته میشوند ، بدون ذره ای پرداخت. مثل رابطه ی "نانسی" ک نه با "استیو" و نه با "جاناتان" ساخته نمیشود و فقط در سکانس آخر به شکل کاملا هندی به آغوش "استیو" برمیگردد.رابطه ی بین مایک و الون به بدترین شکل ممکن تمام یا بهتر است بگویم نیمه تمام رها میشود در صورتی که من مخاطب به دنبال تداوم رابطه عاطفی و کودکانه این دو بودم. موجود عجیب و غریبی که مشخص نمیشود چرا و چطور راه به این شهر باز کرده و چرا انقد سریال بی تفاوت از ان میگذرد. سریال با اتفاقهایی که به نظرم هم از نظر تعداد و هم از کیفیت خوب هستند ، خوب شروع میشود ولی وقتی تعدادشان زیاد میشود ، از دست میروند ، گویا کارگردان از پس جمع کردن این همه نخ هایی که سرشان تا انتهای سریال باز مانده ، بر نمی اید.
شخصیت ها :
شخصیت های سریال ، از جمله نکات قوت هر اثر سینمایی به شمار می آید ، به خصوص اینکه سریال به دنبال برقراری یک رابطه انسانی/عاطفی بین شخصیت ها باش ، چیزی که ما در E.T به عنوان نمونه خوبش سراغ داریم..مثلا رابطه بین مایک و الون و یا رابطه هاپر با گذشته و حال خودش.اما سریال تا چه در این میزان موفق بوده ؟ خیلی کم.
نکته خوب سریال این است که تعداد شخصیت های کاریکاتور گونه بسیار کمتری به نسبت سایر سریال ها و یا فیلم های امروزی دارد. "مایک" ، "الون" ، "هاپر" ، "نانسی" ، "جانتان" و با کمی ارفاق ، مادر ویل یعنی "جویس" که بدترین بازیگر کل سریال است. بقیه آدمها تو سریال با وجود تلاش سریال مطلقا در نمی آیند و اکثرا تیپ هستند و نه شخصیت.
سریال خیلی اصرار دارد تا با نشان دادن میزانسن های سه نفره از مایک و دوستانش ، ما را قانع کند که دو دوست مایک آدمهای بسیار باحال و به اصطلاح Cool هستند. مثل سکانس هایی که حرف های عجیب و غریب علمی میزنند ، لحن کودکانه دوست مایک که دندان های شیری اش افتاده ، اصطلاحات خفن گانگستری پسر بچه سیاه پوست ،یا زمانی که با هم دعوا میکنند و بعد هم به شکل کاملا هندی باهم آشتی میکنند.هم دعواهای این سه تا و هم آشتی هایشان بی مورد است.چون کارگردان نمیتواند با آنها کاری کند ، به پرداخت و ساخت شخصیت ها کمکی نمیکند.این نوع از میزاسن های سه نفره که در طول سریال کم نیست و عمدتا هم محور مایک است و دو نفر دیگر کاری نمیکنند.سریال به جای پرداختن و در آوردن حلقه دوستی این سه نفر و از همه مهمتر ویل که حالا گم شده است ، تاکید بر رفتارهای کمیک و بچگانه دارد. کمتر جایی است که این بچه ها به ویل فکر کنند و یا بر وفاداری نسبت به هم تاکید کند.ما نه شخصیت ها رو باور میکنیم و نه حلقه دوستی شان. در ظاهر کاملا فریبنده ولی پوچ.
رابطه بین مایک و الون تنها نقطه ای است که ما امیدواریم سریال قوی عمل کند. متاسفانه اینجا هم سریال ناتوان است. ما نمیفهمیم چرا مایک باید به الون اجازه دهد این همه مدت پنهانی در کنارش زندگی کند ، با وجود تمام خرابکاری ها و حتی بی نتیجه ماندن تلاششان برای یافتن ویل ، همچنان به الون اعتماد میکند. بعد از پیدا شدن جسد ویل ، مایک از دست الون عصبانی است ، سپس در سکانسی بی مقدمه با او رابطه اش خوب میشود و از سر گرفته میشود.دوستی ؟ رفاقت ؟ صداقت ؟ فقط در دیالوگ ها است و نه در قصه . سریال ما را با دیالوگ هایش گول میزند که باور کنیم مایک عاشق الون میشود ولی این در سریال چگونه ساخته میشود ؟ چه نسبت عاطفی بین مایک و الون در طول سریال ساخته میشود ؟ تقریبا هیچی . بوسه آخر هم که اصلا کمدی است ! انقدر دم دستی آخه ؟
یک سکانس خوب بین مایک و الون در سریال وجود دارد ، زمانی که مایک دارد خانه اش را به الون نشان میدهد و آن بازی کودکانه شان با صندلی راحتی . خیلی خوب در خدمت شخصیت هاست و رابطه بین این دو در میآد. مطلقا برای ما مهم نیست که الون با صندلی چه حسی دارد، چیزی که مهم است نسبت کودکانه و عاطفی است که با این به ظاهر صندلی بازی ولی در باطن عمیق بین این دو نفر ساخته میشود.از این نوع سکانس ها چقدر در سریال وجود دارد ؟ خیلی ناچیز.
چهره ای که در اینجا از الون میبینیم ، عاطفه ، رفاقت با طعم کودکانه و زندگی ، همه
از طریق تصویر منتقل میشود
دیالوگهای الون در سریال بسیار کم است ولی چهره بازیگر و شکار عالی دوربین از تمامی حالات چهره اش ، یک شخصیت را میسازد.معصومیتی که از تصویر و چهره بر می اید ، نه دیالوگ. از جمله چیزهایی که من در فیلمهای این روزها خیلی خیلی کم میبینم ، تبدیل تصویر به شخصیت.میتونم بگم سریال در اینجا تقریبا عالی عمل کرده.
هاپر ، رئیس پلیس تقریبا بی اعصاب و تا حدی هم دلسوز. تمامی میزانسن هایی که هاپر در آن ها حضور دارد ، عمدتا محور هاپر است و نه بقیه ، خنگول بودن پلیس های شهر به اندازه کافی به این موضوع کمک میکند . هاپر شروع خوبی دارد ، به خصوص که در بعضی نماها ، تصویر تبدیل به شخصیت میشود ولی رفته رفته گنگ و گیج میشود که به نظرم ایراد از بازیگر نیست بلکه از فیلمنامه است. چرا هاپر باید برای پسر جویس دل بسوزاند و دست به هرکاری ، حتی احمقانه بزند که پیدایش کند ؟ این حفره کلیدی داستان باعث میشود که شخصیت هاپر در قصه گیج باشد و لق. در اپیزود آخر ، سریال تازه یادش می آید که این حفره را باید پر کند. چند فلش بک از گذشته هاپر نشان داده میشود و ما تازه درمیابیم که بله ، حس سمپاتیک هاپر نسبت به بچه های گمشده قصه به خصوص ویل ، ریشه در گذشته اش دارد. این را مقایسه کنید با فلش بک هایی که از رابطه جاناتان و ویل نشان داده میشود ، که به نظرم اونجا بهتر ساخته و پرداخته میشود.این نوع پرداخت ها در اوایل و اوسط سریال برای هاپر وجود ندارد.رابطه هاپر با گذشته خودش و نسبت آن با زمان حال ، چیزی که سریال باید مدام با آن کار میکرد.خوشبختانه بازی بازیگر تقریبا این نقصیه ها را از دید یک مخاطب نه چندان باهوش پنهان میکند.
نانسی تنها شخصیت قابل فهم و درک سریال است ، کسی که خودش است . اکت و تصمیماتش از موضع فعال است و نه برخلاف سایر شخصیت ها ، به سفارش کارگردان.هنگامی که پای دوستش باربرا به میان می آید ، قید تفریح و گشتن با استیو را میزند ، حتی حاضر میشود با جانتان همراه شود . رابطه ی دوستانه ی نانسی و جاناتان ، اگر همان فقط دوستی میماند ، قطعا بهتر و جلوتر از عشق هندی او به استیو میبود ولی متاسفانه سریال برای جذابیت خودش ، سعی در ایجاد یک مثلث عشقی بر می آید که اصلا هم ساخته نمیشود ! ندامت استیو در آخر سریال هم که اصلا روی هواست !
مادر ویل ، با بازی ویونا ریدر ، جز بدترین بازی های بازیگر است.به شدت در طول سریال ادا درمیآورد.انقدر این نوع ادا ها ، مثل لرزش دستان ، سیگار کشیدن ، چشم های از حدقه بیرون زده انقدر اغراق آمیز است که تبدیل میشود به آدمی که گویا حسابش از قصه و فضای سریال جداست.گویی که ما شخصیت را در یک دنیای اگزوتیک داریم دنبال میکنیم. این نوع از بازی های اغراق آمیز ، شخصیت را از کمر میزند و تبدیل میشود به یک آدم عجیب. این آدم به شدت در سکانس های فیلم ، ریتم را میشکند ، از آرام به پرخاشگری ، از عصبیت به دلسوزی که هیچکدامش در نمی آید . حتی در عادی ترین لحظات هم همچنان دیوانه است. حتی قبل از گم شدن ویل. منشا این دیوانگی کجاست ؟ چه بر سر این زن آمده ؟ گذشته اش مبهم است.برای خودش یک پا حامد بهداد است!
سریال فقط داد و بیداد ها و اداهای مصنوعی جویس را به ما نشان میدهد ، خاک در چشممان میپاشد تا بدترین بازی ویونا ریدر به چشم نیاید.
اصولا این آدم در کل سریال دیوانه است ، حتی وقتی که دارد عادی صحبت میکند ، بازی اغراق آمیز ، بدترین بازی ممکن ویونا ریدر
سریال برای ساخت هر یک از شخصیت ها گویا از یک متد منحصر به فرد استفاده کرده است. الون از تصویر ، آن هم با چهره و بازی خیلی خوب بازیگر تبدیل به شخصیت میشود.نانسی از طریق قصه و موضع اش در آن و ن چیزهای دیگر. مایک و دوستانش از طریق دیالوگ های سطحی و بد که ساخته نمیشوند و بسیاری دیگر. تنها هاپر است که کمی از همه متدها بهره میبرد هرچند تو طول سریال افت میکند و نقص هایش مشخص میشود.
فضاسازی ، موسیقی و نماهای خوب
قطعا سریال بخش زیادی از توجه و نمرات بالای خود را مدیون فضای دهه هشتادی است که با دکوپاژ درست ، طراحی صحنه و لباس و ارجاعات بسیاری که در دیالوگها وجود دارد ، ساخته میشود. و البته موسیقی خوب.موسیقی متن و همچنین آهنگهای رادیویی دهه هشتادی به نظرم نقش ادویه را به خوبی برای القای فضا و اتمسفر مورد نظر ، بازی میکنند. هرچند بسیاری سکانس ها وجود دارد که موسیقی متن بر تصویر غالب است ، اساسا از تصویر جلوتر میرود که به نظرم نوع افراطی آن به سریال ضربه میزند. همانطور که قبلا هم گفتم سریال در تبدیل تصویر به شخصیت ، در بعضی جاها عالی عمل میکند تا جایی که اصلا باورم نمیشد ، این کار دو برادر جوان باشد البته از این بابت هم مطمئن نیستیم که این نوع نماهای خوب سریال ، از کارگردانی میآید یا هنر فیلمبردار. به هر حال میتوان امتیاز مثبتی برای کارگردانهای جوان سریال منظور کرد.
از جمله نماهای خوب سریال
به نظرم بهترین نمای کل سریال است. هاپر تنها ، درگیر و مشوش.تصویری که به خوبی در خدمت درآوردن شخصیت است.عالی!
سریال حتما خیلی بهتر از اینها میتوانست ساخته شود ، ولی همچنان معتقدم ، کارگردانان سریال ، با وجود سن کم به شدت با استعداد هستند ، به خصوص در فرم تصویر که این روزها جایش در سینما خیلی خالی است.نمره نهایی :
مدت زیادی بود که به دنبال یک سریال خوب و درست و حسابی برای تماشا میگشتم ، اون هم درست زمانی که سریال هایی سر زبان ها افتاده بودند که هیچکدام منو راضی نمی کردند. از Outcast بگیر که از همون قسمت اول مشخص بود با یک سریال دم دستی ، با ایده های تکراری و بد ساخته شده طرفم و یا سریال Animal kingdom که مطلقا مسئله ای برای طرح نداشت و حتی تنه میزد به سریالها و فیلمهای کاملا تینجری و مبتذل.در چنین شرایطی بود که Neflix طبق عادت خودش ، یک فصل کامل از سریالی تحت عنوان Stranger things را منتشر کرد. من معمولا به نمراتی که فیلم ها و سریال ها از سایت هایی مثل IMDB یا Metacritic میگرند ، توجه چندانی نمیکنم اما این سریال بر خلاف چیزی که پوستر آن نشان میداد ، نمرات خوبی رو دریافت کرده بود.

چیزی که در نگاه اول پوستر سریال نشان میدهد ، این است که احتمالا من با یک سریال کودکانه ، قهرمان محور و همونطور که از نام سریال پیداست ، احتمالا علمی – تخیلی طرفم. چیزی که خود سریال هم آن را پنهان نمیکند. در روزهای اول انتشار ، به شدت فریب پوستر کودکانه آن را خوردم و سراغش نرفتم اما از فرط همان بی سریالی ، چاره ای نبود جز اینکه بد نیست این نوع از سریال احتمالا کودکانه ، که نمرات بالای آن شاید بی دلیل نیست ، ارزش تماشا را داشته باشد.
سریال پیش رو ، ساخته برادران Duffer هست ، کارگردانانی که هرچه سعی کردم از آنها چیزی در اینترنت پیدا کنم ، موفق نشدم جز اینکه کارگردانهای به شدت جوانی هستند و گویا این سریال اولین محصول جدی آنهاست. کنجکاوی ام برای تماشای سریال چند برابر شد.
"خطر اسپویل"
یادداشت پیش رو ، بر اساس این فرض است که مخاطب حداقل فصل اول را کامل دیده باشد ، چرا که خطر اسپویل در متن وجود دارد!قصه و سناریو :
قصه ای که با آن مواجه هستیم ، در کلیت از کلیشه ی قدیمی و تکراری ارث می برد. شهر کوچکی که آدمهای خنگ و منگول کم ندارد و نا خواسته درگیر اتفاقات تخیلی و عملی ، و حتی تا میزان کمی هم ترسناک میشود. شخصیت های محوری سریال ، طبق چیزی که خودش ادعا میکند سه پسر بچه هستند که اساسا از بقیه اهالی شهر مهم تر هستند و باهوش تر ، و شخصیت "الون" .او نیز دختر بچه ایست ، که احتمالا محصول یک سری آزمایش های عجیب و غریب بخش سری دولت است و احتمالا گندی که این بخش زده ، باعث ارتباط گیری این دختربچه با دنیای بیرون ، و از همه مهم تر سه پسر بچه قصه میشود. چیزی که تقریبا نمونه اش را در فیلمهایی مثل E.T دیده ایم. ولی تا چه حد این قضیه درست است و اساسا در سریال به آن پرداخته میشود ؟ نمیدانیم. با جلو رفتن قصه خیلی از خطوط داستانی مبهم میماند . چه آزمایش هایی روی دختر بچه انجام شده ؟ آیا این دختر کشف این سازمان مخوف است ؟ یا محصول آزمایش ها ؟ آیا این تنها نمونه آزمایش است ؟ صحنه آخری که ماموران این سازمان ، رئیس پلیس هاپر را سوار ماشین میکنند ، به کجا ختم میشود ؟ چرا هاپر مجددا یک ماه بعد آزاد است ؟ برای چه کسی در جنگل شیرینی و خوراکی میبرد ؟ و خیلی از ماجراهای دیگه که سریال با طرح آن در طول قصه ، متاسفانه یا انتهای آن را رها و یا به شکل کاملا سطحی وصله و پینه میکند. سریال با گمشدن "ویل" و چند اتفاق جانبی که همه قرار است در اواسط قصه به هم ربط پیدا کنند ، شروع میشود . چند تعداد مینی پلات ، که قرار است در خدمت قصه باشند ولی مطلقا رها میشوند یا بد بسته میشوند ، بدون ذره ای پرداخت. مثل رابطه ی "نانسی" ک نه با "استیو" و نه با "جاناتان" ساخته نمیشود و فقط در سکانس آخر به شکل کاملا هندی به آغوش "استیو" برمیگردد.رابطه ی بین مایک و الون به بدترین شکل ممکن تمام یا بهتر است بگویم نیمه تمام رها میشود در صورتی که من مخاطب به دنبال تداوم رابطه عاطفی و کودکانه این دو بودم. موجود عجیب و غریبی که مشخص نمیشود چرا و چطور راه به این شهر باز کرده و چرا انقد سریال بی تفاوت از ان میگذرد. سریال با اتفاقهایی که به نظرم هم از نظر تعداد و هم از کیفیت خوب هستند ، خوب شروع میشود ولی وقتی تعدادشان زیاد میشود ، از دست میروند ، گویا کارگردان از پس جمع کردن این همه نخ هایی که سرشان تا انتهای سریال باز مانده ، بر نمی اید.
شخصیت ها :
شخصیت های سریال ، از جمله نکات قوت هر اثر سینمایی به شمار می آید ، به خصوص اینکه سریال به دنبال برقراری یک رابطه انسانی/عاطفی بین شخصیت ها باش ، چیزی که ما در E.T به عنوان نمونه خوبش سراغ داریم..مثلا رابطه بین مایک و الون و یا رابطه هاپر با گذشته و حال خودش.اما سریال تا چه در این میزان موفق بوده ؟ خیلی کم.
نکته خوب سریال این است که تعداد شخصیت های کاریکاتور گونه بسیار کمتری به نسبت سایر سریال ها و یا فیلم های امروزی دارد. "مایک" ، "الون" ، "هاپر" ، "نانسی" ، "جانتان" و با کمی ارفاق ، مادر ویل یعنی "جویس" که بدترین بازیگر کل سریال است. بقیه آدمها تو سریال با وجود تلاش سریال مطلقا در نمی آیند و اکثرا تیپ هستند و نه شخصیت.
سریال خیلی اصرار دارد تا با نشان دادن میزانسن های سه نفره از مایک و دوستانش ، ما را قانع کند که دو دوست مایک آدمهای بسیار باحال و به اصطلاح Cool هستند. مثل سکانس هایی که حرف های عجیب و غریب علمی میزنند ، لحن کودکانه دوست مایک که دندان های شیری اش افتاده ، اصطلاحات خفن گانگستری پسر بچه سیاه پوست ،یا زمانی که با هم دعوا میکنند و بعد هم به شکل کاملا هندی باهم آشتی میکنند.هم دعواهای این سه تا و هم آشتی هایشان بی مورد است.چون کارگردان نمیتواند با آنها کاری کند ، به پرداخت و ساخت شخصیت ها کمکی نمیکند.این نوع از میزاسن های سه نفره که در طول سریال کم نیست و عمدتا هم محور مایک است و دو نفر دیگر کاری نمیکنند.سریال به جای پرداختن و در آوردن حلقه دوستی این سه نفر و از همه مهمتر ویل که حالا گم شده است ، تاکید بر رفتارهای کمیک و بچگانه دارد. کمتر جایی است که این بچه ها به ویل فکر کنند و یا بر وفاداری نسبت به هم تاکید کند.ما نه شخصیت ها رو باور میکنیم و نه حلقه دوستی شان. در ظاهر کاملا فریبنده ولی پوچ.
رابطه بین مایک و الون تنها نقطه ای است که ما امیدواریم سریال قوی عمل کند. متاسفانه اینجا هم سریال ناتوان است. ما نمیفهمیم چرا مایک باید به الون اجازه دهد این همه مدت پنهانی در کنارش زندگی کند ، با وجود تمام خرابکاری ها و حتی بی نتیجه ماندن تلاششان برای یافتن ویل ، همچنان به الون اعتماد میکند. بعد از پیدا شدن جسد ویل ، مایک از دست الون عصبانی است ، سپس در سکانسی بی مقدمه با او رابطه اش خوب میشود و از سر گرفته میشود.دوستی ؟ رفاقت ؟ صداقت ؟ فقط در دیالوگ ها است و نه در قصه . سریال ما را با دیالوگ هایش گول میزند که باور کنیم مایک عاشق الون میشود ولی این در سریال چگونه ساخته میشود ؟ چه نسبت عاطفی بین مایک و الون در طول سریال ساخته میشود ؟ تقریبا هیچی . بوسه آخر هم که اصلا کمدی است ! انقدر دم دستی آخه ؟
یک سکانس خوب بین مایک و الون در سریال وجود دارد ، زمانی که مایک دارد خانه اش را به الون نشان میدهد و آن بازی کودکانه شان با صندلی راحتی . خیلی خوب در خدمت شخصیت هاست و رابطه بین این دو در میآد. مطلقا برای ما مهم نیست که الون با صندلی چه حسی دارد، چیزی که مهم است نسبت کودکانه و عاطفی است که با این به ظاهر صندلی بازی ولی در باطن عمیق بین این دو نفر ساخته میشود.از این نوع سکانس ها چقدر در سریال وجود دارد ؟ خیلی ناچیز.

چهره ای که در اینجا از الون میبینیم ، عاطفه ، رفاقت با طعم کودکانه و زندگی ، همه
از طریق تصویر منتقل میشود
دیالوگهای الون در سریال بسیار کم است ولی چهره بازیگر و شکار عالی دوربین از تمامی حالات چهره اش ، یک شخصیت را میسازد.معصومیتی که از تصویر و چهره بر می اید ، نه دیالوگ. از جمله چیزهایی که من در فیلمهای این روزها خیلی خیلی کم میبینم ، تبدیل تصویر به شخصیت.میتونم بگم سریال در اینجا تقریبا عالی عمل کرده.
هاپر ، رئیس پلیس تقریبا بی اعصاب و تا حدی هم دلسوز. تمامی میزانسن هایی که هاپر در آن ها حضور دارد ، عمدتا محور هاپر است و نه بقیه ، خنگول بودن پلیس های شهر به اندازه کافی به این موضوع کمک میکند . هاپر شروع خوبی دارد ، به خصوص که در بعضی نماها ، تصویر تبدیل به شخصیت میشود ولی رفته رفته گنگ و گیج میشود که به نظرم ایراد از بازیگر نیست بلکه از فیلمنامه است. چرا هاپر باید برای پسر جویس دل بسوزاند و دست به هرکاری ، حتی احمقانه بزند که پیدایش کند ؟ این حفره کلیدی داستان باعث میشود که شخصیت هاپر در قصه گیج باشد و لق. در اپیزود آخر ، سریال تازه یادش می آید که این حفره را باید پر کند. چند فلش بک از گذشته هاپر نشان داده میشود و ما تازه درمیابیم که بله ، حس سمپاتیک هاپر نسبت به بچه های گمشده قصه به خصوص ویل ، ریشه در گذشته اش دارد. این را مقایسه کنید با فلش بک هایی که از رابطه جاناتان و ویل نشان داده میشود ، که به نظرم اونجا بهتر ساخته و پرداخته میشود.این نوع پرداخت ها در اوایل و اوسط سریال برای هاپر وجود ندارد.رابطه هاپر با گذشته خودش و نسبت آن با زمان حال ، چیزی که سریال باید مدام با آن کار میکرد.خوشبختانه بازی بازیگر تقریبا این نقصیه ها را از دید یک مخاطب نه چندان باهوش پنهان میکند.
نانسی تنها شخصیت قابل فهم و درک سریال است ، کسی که خودش است . اکت و تصمیماتش از موضع فعال است و نه برخلاف سایر شخصیت ها ، به سفارش کارگردان.هنگامی که پای دوستش باربرا به میان می آید ، قید تفریح و گشتن با استیو را میزند ، حتی حاضر میشود با جانتان همراه شود . رابطه ی دوستانه ی نانسی و جاناتان ، اگر همان فقط دوستی میماند ، قطعا بهتر و جلوتر از عشق هندی او به استیو میبود ولی متاسفانه سریال برای جذابیت خودش ، سعی در ایجاد یک مثلث عشقی بر می آید که اصلا هم ساخته نمیشود ! ندامت استیو در آخر سریال هم که اصلا روی هواست !
مادر ویل ، با بازی ویونا ریدر ، جز بدترین بازی های بازیگر است.به شدت در طول سریال ادا درمیآورد.انقدر این نوع ادا ها ، مثل لرزش دستان ، سیگار کشیدن ، چشم های از حدقه بیرون زده انقدر اغراق آمیز است که تبدیل میشود به آدمی که گویا حسابش از قصه و فضای سریال جداست.گویی که ما شخصیت را در یک دنیای اگزوتیک داریم دنبال میکنیم. این نوع از بازی های اغراق آمیز ، شخصیت را از کمر میزند و تبدیل میشود به یک آدم عجیب. این آدم به شدت در سکانس های فیلم ، ریتم را میشکند ، از آرام به پرخاشگری ، از عصبیت به دلسوزی که هیچکدامش در نمی آید . حتی در عادی ترین لحظات هم همچنان دیوانه است. حتی قبل از گم شدن ویل. منشا این دیوانگی کجاست ؟ چه بر سر این زن آمده ؟ گذشته اش مبهم است.برای خودش یک پا حامد بهداد است!
سریال فقط داد و بیداد ها و اداهای مصنوعی جویس را به ما نشان میدهد ، خاک در چشممان میپاشد تا بدترین بازی ویونا ریدر به چشم نیاید.

اصولا این آدم در کل سریال دیوانه است ، حتی وقتی که دارد عادی صحبت میکند ، بازی اغراق آمیز ، بدترین بازی ممکن ویونا ریدر
سریال برای ساخت هر یک از شخصیت ها گویا از یک متد منحصر به فرد استفاده کرده است. الون از تصویر ، آن هم با چهره و بازی خیلی خوب بازیگر تبدیل به شخصیت میشود.نانسی از طریق قصه و موضع اش در آن و ن چیزهای دیگر. مایک و دوستانش از طریق دیالوگ های سطحی و بد که ساخته نمیشوند و بسیاری دیگر. تنها هاپر است که کمی از همه متدها بهره میبرد هرچند تو طول سریال افت میکند و نقص هایش مشخص میشود.
فضاسازی ، موسیقی و نماهای خوب
قطعا سریال بخش زیادی از توجه و نمرات بالای خود را مدیون فضای دهه هشتادی است که با دکوپاژ درست ، طراحی صحنه و لباس و ارجاعات بسیاری که در دیالوگها وجود دارد ، ساخته میشود. و البته موسیقی خوب.موسیقی متن و همچنین آهنگهای رادیویی دهه هشتادی به نظرم نقش ادویه را به خوبی برای القای فضا و اتمسفر مورد نظر ، بازی میکنند. هرچند بسیاری سکانس ها وجود دارد که موسیقی متن بر تصویر غالب است ، اساسا از تصویر جلوتر میرود که به نظرم نوع افراطی آن به سریال ضربه میزند. همانطور که قبلا هم گفتم سریال در تبدیل تصویر به شخصیت ، در بعضی جاها عالی عمل میکند تا جایی که اصلا باورم نمیشد ، این کار دو برادر جوان باشد البته از این بابت هم مطمئن نیستیم که این نوع نماهای خوب سریال ، از کارگردانی میآید یا هنر فیلمبردار. به هر حال میتوان امتیاز مثبتی برای کارگردانهای جوان سریال منظور کرد.

از جمله نماهای خوب سریال

به نظرم بهترین نمای کل سریال است. هاپر تنها ، درگیر و مشوش.تصویری که به خوبی در خدمت درآوردن شخصیت است.عالی!
سریال حتما خیلی بهتر از اینها میتوانست ساخته شود ، ولی همچنان معتقدم ، کارگردانان سریال ، با وجود سن کم به شدت با استعداد هستند ، به خصوص در فرم تصویر که این روزها جایش در سینما خیلی خالی است.
2/5
آخرین ویرایش: