ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
یک داستان سایلنت هیلی!
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="PS1FOREVER" data-source="post: 1612726" data-attributes="member: 47235"><p>با سلام دوستان عزیزم <img src="data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAIAAAAAAAP///yH5BAEAAAAALAAAAAABAAEAAAIBRAA7" class="smilie smilie--sprite smilie--sprite80" alt=":)" title="1 :)" loading="lazy" data-shortname=":)" /></p><p>آقا مسعود ممنون ، خیلی خوبه و جدیده ، اما ایراد هم داره که بعدا میگیریم:d<span style="color: Silver"></span></p><p><span style="color: Silver"></span></p><p><span style="color: Silver">بعدش بگم به علت اینکه داستان اولم خیلی طولانی هست و قرار شد یک داستان کوتاه یا ایده بدیم ، این داستانک شروع میشه تا وقتی که وقت و مجال برای ادامه داستان اصلی باشه ، با سپاس</span><img src="/styles/default/xenforo/smilies/meep/8.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=":x" title="8 :x" data-shortname=":x" /></p><p><span style="color: Silver"> <span style="font-size: 9px">---------- نوشته در 06:35 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 06:24 AM ارسال شده بود ----------</span></span></p><p><span style="color: Silver"></span></p><p><span style="color: Silver"></span><strong><span style="color: #008000">وقتی قراره داستانی شروع بشه ، یک راوی هست و یک قلم و یک صفحه سفید.</span></strong></p><p><strong><span style="color: #008000">یکی از یک داستان واقعی مینویسه و اون یکی از خیالاتش !</span></strong></p><p><strong><span style="color: #008000">قهرمان داره ، و دشمن و کلی عشق!!!</span></strong></p><p><strong><span style="color: #008000">اما داستان من یکم فرق داره ، چون نمیدونم واقعی هست یا نه ، نمیدونم اونجاهایی که میگم بودم یا نه ، نمیدونم کسایی که دیدم واقعا هستن یا نه! نمیدونم نمیدونم.............</span></strong></p><p><strong><span style="color: #008000">حتی اینکه الان که دارم مینویسم ، این جایی که هستم واقعی هست یا نه نمیدونم!</span></strong></p><p><strong><span style="color: #008000">فقط و فقط اینو میدونم ، پایان داستان رو ، جایی که شروع شد !</span></strong></p><p><strong><span style="color: #008000">من مرده بودم ، میدونم که اون گلوله سینه من رو درید، میدونم! </span></strong></p><p><strong><span style="color: #008000">اول میسوخت و قلبم تند تند میزد .</span></strong></p><p><strong><span style="color: #008000">بعد نمیدونم چرا سردم شد و دیگه چیزی نفهمیدم !</span></strong></p><p><strong><span style="color: #008000">الان اینا ، این دردها یادمه و این شهر لعنتی !</span></strong></p><p><strong><span style="color: #008000">من مرده بودم؟ من زندم؟ اینجا کجاست؟ برزخ؟</span></strong></p><p><strong><span style="color: #008000">شایدم جهنمه !</span></strong></p><p><strong><span style="color: #008000">ولی حس دارم ، آره دستم با اون چاقو برید و خون اومد ! </span></strong></p><p><strong><span style="color: #008000">خدای من اینایی که دیدم کیان؟ روحن ؟ یا مامور عذاب من ؟</span></strong></p><p><strong><span style="color: #008000">ای کاش به اون ماموریت نمیرفتم ، اصلا چرا بیسیم من روشن بود؟</span></strong></p><p><strong><span style="color: #008000">چرا رفتم و .................................</span></strong></p><p><span style="color: #ff0000"><strong>شروع داستان </strong></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="PS1FOREVER, post: 1612726, member: 47235"] با سلام دوستان عزیزم :) آقا مسعود ممنون ، خیلی خوبه و جدیده ، اما ایراد هم داره که بعدا میگیریم:d[COLOR=#696969][/COLOR][COLOR=Silver] بعدش بگم به علت اینکه داستان اولم خیلی طولانی هست و قرار شد یک داستان کوتاه یا ایده بدیم ، این داستانک شروع میشه تا وقتی که وقت و مجال برای ادامه داستان اصلی باشه ، با سپاس[/COLOR]:x [COLOR=Silver] [SIZE=1]---------- نوشته در 06:35 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 06:24 AM ارسال شده بود ----------[/SIZE] [/COLOR][B][COLOR=#008000]وقتی قراره داستانی شروع بشه ، یک راوی هست و یک قلم و یک صفحه سفید. یکی از یک داستان واقعی مینویسه و اون یکی از خیالاتش ! قهرمان داره ، و دشمن و کلی عشق!!! اما داستان من یکم فرق داره ، چون نمیدونم واقعی هست یا نه ، نمیدونم اونجاهایی که میگم بودم یا نه ، نمیدونم کسایی که دیدم واقعا هستن یا نه! نمیدونم نمیدونم............. حتی اینکه الان که دارم مینویسم ، این جایی که هستم واقعی هست یا نه نمیدونم! فقط و فقط اینو میدونم ، پایان داستان رو ، جایی که شروع شد ! من مرده بودم ، میدونم که اون گلوله سینه من رو درید، میدونم! اول میسوخت و قلبم تند تند میزد . بعد نمیدونم چرا سردم شد و دیگه چیزی نفهمیدم ! الان اینا ، این دردها یادمه و این شهر لعنتی ! من مرده بودم؟ من زندم؟ اینجا کجاست؟ برزخ؟ شایدم جهنمه ! ولی حس دارم ، آره دستم با اون چاقو برید و خون اومد ! خدای من اینایی که دیدم کیان؟ روحن ؟ یا مامور عذاب من ؟ ای کاش به اون ماموریت نمیرفتم ، اصلا چرا بیسیم من روشن بود؟ چرا رفتم و .................................[/COLOR][/B] [COLOR=#ff0000][B]شروع داستان [/B][/COLOR] [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
یک داستان سایلنت هیلی!
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft