ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
یک داستان سایلنت هیلی!
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="PS1FOREVER" data-source="post: 1554471" data-attributes="member: 47235"><p><span style="color: #0000cd">ادامه داستان بهنام محمدی :</span></p><p><span style="font-size: 12px"><span style="color: #006400">حالا اونا به کلبه رسیدن ، نگران ، هراسان و خسته .</span></span></p><p><span style="font-size: 12px"><span style="color: #006400">در اون طرف چه اتفاقی افتاد؟ جرج و اندرو توانستند دیپاتی رو از اون شهر نحس نجات بدن؟</span></span></p><p><span style="font-size: 12px"><span style="color: #006400">برایان و سیبل وارد کلبه شدن و الین هم آروم وارد شد ، سیبل چراغ نفتی بالای کلبه روشن کرد ، کلبه تمیز نبود ، اما برای اونا و احوالشون عالی به نظر میرسید . الین به گوشه ای رفت و گفت : جرج نیومد؟ مگه نگفتین زود میاد ؟ من میترسم!</span></span></p><p><span style="font-size: 12px"><span style="color: #006400">برایان با نگاهی به سیبل گفت: برو آرومش کن ، من آتیش روشن میکنم ،</span></span></p><p><span style="font-size: 12px"><span style="color: #006400">سردی از کلبه یا هوا نبود ، از دل هراسانی بود که دیگه به سایه ها هم اطمینان نداشت !</span></span></p><p><span style="font-size: 12px"><span style="color: #006400">هوا گرگ و میش شده بود ، اندرو و جرج بر نگشته بودن ، برایان به سراغ ساکش رفت و خودشو مشغول کرد ، سیبل هم کنار الین نشسته بود ، صدای باد در دیوارهای کلبه صدای فریادی آروم رو طنین انداخته بود ، برایان گفت : لعنتی ! اه ! این لپ تاپ باطریش کمه ، سیبل اینجا برق نیست؟ </span></span></p><p><span style="font-size: 12px"><span style="color: #006400">سیبل بلند شد و نزدیک برایان رفت و نگاهی به لپ تاپ انداخت و گفت : خوب باید چیکار کنیم ؟ برایان گفت : باید یک سیم برق باشه تا شارژش کنم ، توی این خیلی چیزها هست که کمکمون میکنه !</span></span></p><p><span style="font-size: 12px"><span style="color: #006400">سیبل گفت : هیزم هم نداریم و نفت چراغ هم کمه ! باید یک کاری کرد برایان!سیبل بعد از کمی سکوت گفت : اون بیرون توی انبار کنار کلبه یک ژنراتور هست ، خیلی قدیمیه ولی نمیدونم کار میکنه یا نه ! آخرین باری که اینجا بودم 5 سال پیش بود! ، باید راش بندازیم .</span></span></p><p><span style="font-size: 12px"><span style="color: #006400">برایان گفت : من میرم بیرون ، تو مواظب الین باش من زود میام .</span></span></p><p><span style="font-size: 12px"><span style="color: #006400">برایان چراغ قوه سیبل رو گرفت و در رو آروم باز کرد و رفت بیرون و در رو بست ، اما قبل از اینکه در رو ببنده به سیبل گفت : اگه در زدم ، سه بار و آروم من هستم، در رو باز کن باشه؟ سیبل هم سرش رو به نشانه تایید تکان داد و گفت : برایان مراقب باش ! من دیگه نمیتونم تنهایی رو تحمل کنم! </span></span></p><p><span style="font-size: 12px"><span style="color: #006400">برایان در رو بست و رفت بیرون ، هوا اونقدر تاریک بود که حتی یک قدمی هم معلوم نبود ! برایان یک لحظه ترسید ! ولی باید میرفت ، چراغ قوه رو روشن کرد و با نور کمش به جلو رفت ، در انبار رو پیدا کرد ، در انبار خیلی محکم بسته شده بود و </span></span></p><p><span style="font-size: 12px"><span style="color: #006400">قدیمی هم بود ،برایان با تکانهای شدیدی بازش کرد ، در اونجا چند تایی صندوغ قدیمی بود ، یک سری ابزار کار و ژنراتور ، برایان به سراغ اون ژنراتور رفت ، استارت زد ولی روشن نشد ،در منبع سوخت رو باز کرد و دید سوخت خیلی کمی داخل منبعش هست ، اون شروع به گشتن دنبال یک گالن ، یه بشکه یا هر چیزی که درش سوخت باشه، گشت ولی توی بشکه ها هیچی نبود ،نور رو به سمت بالا گرفت و دید انبار یک طبقه دیگه هم داره و با یک نردبان میشه اونجا رفت ، چراغ قوه رو به دندان گرفت و شروع به بالا رفتن کرد ، وسط راه در نردبان صدای آرومی باعث شد که برایان بترسه و تعادلش رو از دست بده و چراغ قوه به پایین افتاد ، برایان که دید چاره ای نیست با نور کمی که از اون از پایین میومد بالا رفت ، اون بالا بوی بدی میومد ، بویی که واقعا آزار دهنده بود ! برایان کورکورانه به همه چی دست میزد تا شاید یک گالنی چیزی پیدا کنه ! دست برایان به یک پیت خورد و اون پیت ریخت رو پای برایان ، بوی خیلی بدی داشت ، برایان لیز خورد و افتاد کف اونجا ، احساس میکرد خیس شده ! بلند شد و بو که کرد بوی آزار دهنده ای داشت ! دوباره شروع کرد به گشتن ، نور چراغ قوه کمتر و کمتر میشد و کور سوی نوری هم که بود داشت میرفت ! برایان به یک گالن برخورد و درش رو با سختی باز کرد ، ولی لبه تیزه اون دست برایان رو برید ، برایان یک لحظه شوکه شد ! ولی بعد دستش رو که داخل بشکه کرد و بو کرد متوجه شد گازوییل هست ، گالن رو برداشت و آروم پایین آورد ، نور چراغ قوه دیگه داشت تموم میشد که برایان گالن رو خالی کرد درون منبع ژنراتور ، و استارت ژنراتور رو زد ، روشن نمیشد! دوباره سعی کرد و دوباره ، ولی نه نمیشد!</span></span></p><p><span style="font-size: 12px"><span style="color: #006400">برایان خسته شده بود و از دستش خون زیادی داشت میرفت ! نور هم دیگه با چشمک زدن های آخر چراغ قوه رفت ، برایان دوباره بلند شد و سعی آخر رو کرد ، ولی نشد! برایان ناامید شده بود و گفت : دیگه نمیتونم ! نه ! این ماجرا کی تموم میشه ؟ برایان داشت از خستگی از هوش میرفت! در همین حال یک صدای آروم گفت (برایان ، عزیزم دستت چی شده ! بیا این رو بگیر ) برایان با شنیدن این صدا و بوی خوشی که میومد لحظه ای از خود بیخود شد ، این بوی آشنا و صدای زیبا نشونه های مادر برایان بودن! برایان اشک در چشماش جمع شد ولی نمیتونست برگرده ، اون خشک شده بود ، دستی داشت با یک پارچه دست اون رو میبست ، یک صدای دیگه به برایان گفت ( برایان ، تو مرد قوی هستی ! من همیشه با تو بودم و هستم یعنی هستیم! بیا یک بار دیگه امتحان کن! اینطوری میخوای نام ما رو زنده نگه داری ! این تازه اول مسیره مرد ! بلند شو!) برایان داشت دیوونه میشد ، این صدای پدرش مارتین بود ! برایان برگشت ، ولی کسی نبود ! به دستش نگاهی کرد و دید با تکه پارچه ای بسته شده! چراغ قوه دوباره با نور کمی روشن شد ! برایان به سمت ژنراتور رفت ، نفس عمیقی کشید و دوباره استارت زد ، این دفعه دستش رو برنداشت ! ژنراتور روشن شد ! چراغ انبار روشن شد و اون تاریکی رفت ! برایان لبحندی زد و روی زانو نشست و گفت : خدایا متشکرم ! بابا ، مامان ممنون خیلی ممونم!</span></span></p><p><span style="font-size: 12px"><span style="color: #006400">برایان بیرون اومد و به سمت کلبه رفت ، با همون ترتیب ، سه بار آروم در زد ، سیبل در رو باز کرد و گفت : خیلی ممنون برایان ، من فکر نمیکردم اون روشن بشه ، ممنون ، برایان داخل رفت و در رو بستن ، چراغ رو روشن کردن ، و نور اون چراغ دلگرمی دوباره ای به اونا داد ، الین لبخندی زد و گفت : برایان متشکرم ، سیبل دست برایان رو گرفت و گفت : اوه خدای من ! دستت چی شده؟ برایان گفت هیچی ! ولی وقتی به دستش نگاه کرد و اون پارچه رو خوب دید ، تکه ای از دامن مادر برایان بود که اون هرگز فراموشش نمیکرد ! برایان سرش رو تکون داد ، چشمانش خیس شد و گفت : این دست رو ای کاش زودتر میبریدم!</span></span></p><p><span style="font-size: 12px"><span style="color: #006400">گرمی و آرامش نسبی دوباره جو این سه نفر رو گرفت.</span></span></p><p><span style="font-size: 12px"><span style="color: #006400">سیبل آروم گفت ، برایان جرج و اندرو دیر نکردن ! در همین حال بود که در کلبه باز شد ! اندرو با لباسی خونی و بدنی زخمی وارد شد و افتاد ، بعد از اون دیپاتی وارد شد ، چهره دیپاتی با اینکه رنگ پوستش سیاه بود ولی حسابی از ترس سفید شده بود!</span></span></p><p><span style="font-size: 12px"><span style="color: #006400">برایان و سیبل گفتن چی شده ؟ جرج کجاست ؟چه اتفاقی افتاده ؟...................................</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="PS1FOREVER, post: 1554471, member: 47235"] [COLOR=#0000cd]ادامه داستان بهنام محمدی :[/COLOR] [SIZE=3][COLOR=#006400]حالا اونا به کلبه رسیدن ، نگران ، هراسان و خسته . در اون طرف چه اتفاقی افتاد؟ جرج و اندرو توانستند دیپاتی رو از اون شهر نحس نجات بدن؟ برایان و سیبل وارد کلبه شدن و الین هم آروم وارد شد ، سیبل چراغ نفتی بالای کلبه روشن کرد ، کلبه تمیز نبود ، اما برای اونا و احوالشون عالی به نظر میرسید . الین به گوشه ای رفت و گفت : جرج نیومد؟ مگه نگفتین زود میاد ؟ من میترسم! برایان با نگاهی به سیبل گفت: برو آرومش کن ، من آتیش روشن میکنم ، سردی از کلبه یا هوا نبود ، از دل هراسانی بود که دیگه به سایه ها هم اطمینان نداشت ! هوا گرگ و میش شده بود ، اندرو و جرج بر نگشته بودن ، برایان به سراغ ساکش رفت و خودشو مشغول کرد ، سیبل هم کنار الین نشسته بود ، صدای باد در دیوارهای کلبه صدای فریادی آروم رو طنین انداخته بود ، برایان گفت : لعنتی ! اه ! این لپ تاپ باطریش کمه ، سیبل اینجا برق نیست؟ سیبل بلند شد و نزدیک برایان رفت و نگاهی به لپ تاپ انداخت و گفت : خوب باید چیکار کنیم ؟ برایان گفت : باید یک سیم برق باشه تا شارژش کنم ، توی این خیلی چیزها هست که کمکمون میکنه ! سیبل گفت : هیزم هم نداریم و نفت چراغ هم کمه ! باید یک کاری کرد برایان!سیبل بعد از کمی سکوت گفت : اون بیرون توی انبار کنار کلبه یک ژنراتور هست ، خیلی قدیمیه ولی نمیدونم کار میکنه یا نه ! آخرین باری که اینجا بودم 5 سال پیش بود! ، باید راش بندازیم . برایان گفت : من میرم بیرون ، تو مواظب الین باش من زود میام . برایان چراغ قوه سیبل رو گرفت و در رو آروم باز کرد و رفت بیرون و در رو بست ، اما قبل از اینکه در رو ببنده به سیبل گفت : اگه در زدم ، سه بار و آروم من هستم، در رو باز کن باشه؟ سیبل هم سرش رو به نشانه تایید تکان داد و گفت : برایان مراقب باش ! من دیگه نمیتونم تنهایی رو تحمل کنم! برایان در رو بست و رفت بیرون ، هوا اونقدر تاریک بود که حتی یک قدمی هم معلوم نبود ! برایان یک لحظه ترسید ! ولی باید میرفت ، چراغ قوه رو روشن کرد و با نور کمش به جلو رفت ، در انبار رو پیدا کرد ، در انبار خیلی محکم بسته شده بود و قدیمی هم بود ،برایان با تکانهای شدیدی بازش کرد ، در اونجا چند تایی صندوغ قدیمی بود ، یک سری ابزار کار و ژنراتور ، برایان به سراغ اون ژنراتور رفت ، استارت زد ولی روشن نشد ،در منبع سوخت رو باز کرد و دید سوخت خیلی کمی داخل منبعش هست ، اون شروع به گشتن دنبال یک گالن ، یه بشکه یا هر چیزی که درش سوخت باشه، گشت ولی توی بشکه ها هیچی نبود ،نور رو به سمت بالا گرفت و دید انبار یک طبقه دیگه هم داره و با یک نردبان میشه اونجا رفت ، چراغ قوه رو به دندان گرفت و شروع به بالا رفتن کرد ، وسط راه در نردبان صدای آرومی باعث شد که برایان بترسه و تعادلش رو از دست بده و چراغ قوه به پایین افتاد ، برایان که دید چاره ای نیست با نور کمی که از اون از پایین میومد بالا رفت ، اون بالا بوی بدی میومد ، بویی که واقعا آزار دهنده بود ! برایان کورکورانه به همه چی دست میزد تا شاید یک گالنی چیزی پیدا کنه ! دست برایان به یک پیت خورد و اون پیت ریخت رو پای برایان ، بوی خیلی بدی داشت ، برایان لیز خورد و افتاد کف اونجا ، احساس میکرد خیس شده ! بلند شد و بو که کرد بوی آزار دهنده ای داشت ! دوباره شروع کرد به گشتن ، نور چراغ قوه کمتر و کمتر میشد و کور سوی نوری هم که بود داشت میرفت ! برایان به یک گالن برخورد و درش رو با سختی باز کرد ، ولی لبه تیزه اون دست برایان رو برید ، برایان یک لحظه شوکه شد ! ولی بعد دستش رو که داخل بشکه کرد و بو کرد متوجه شد گازوییل هست ، گالن رو برداشت و آروم پایین آورد ، نور چراغ قوه دیگه داشت تموم میشد که برایان گالن رو خالی کرد درون منبع ژنراتور ، و استارت ژنراتور رو زد ، روشن نمیشد! دوباره سعی کرد و دوباره ، ولی نه نمیشد! برایان خسته شده بود و از دستش خون زیادی داشت میرفت ! نور هم دیگه با چشمک زدن های آخر چراغ قوه رفت ، برایان دوباره بلند شد و سعی آخر رو کرد ، ولی نشد! برایان ناامید شده بود و گفت : دیگه نمیتونم ! نه ! این ماجرا کی تموم میشه ؟ برایان داشت از خستگی از هوش میرفت! در همین حال یک صدای آروم گفت (برایان ، عزیزم دستت چی شده ! بیا این رو بگیر ) برایان با شنیدن این صدا و بوی خوشی که میومد لحظه ای از خود بیخود شد ، این بوی آشنا و صدای زیبا نشونه های مادر برایان بودن! برایان اشک در چشماش جمع شد ولی نمیتونست برگرده ، اون خشک شده بود ، دستی داشت با یک پارچه دست اون رو میبست ، یک صدای دیگه به برایان گفت ( برایان ، تو مرد قوی هستی ! من همیشه با تو بودم و هستم یعنی هستیم! بیا یک بار دیگه امتحان کن! اینطوری میخوای نام ما رو زنده نگه داری ! این تازه اول مسیره مرد ! بلند شو!) برایان داشت دیوونه میشد ، این صدای پدرش مارتین بود ! برایان برگشت ، ولی کسی نبود ! به دستش نگاهی کرد و دید با تکه پارچه ای بسته شده! چراغ قوه دوباره با نور کمی روشن شد ! برایان به سمت ژنراتور رفت ، نفس عمیقی کشید و دوباره استارت زد ، این دفعه دستش رو برنداشت ! ژنراتور روشن شد ! چراغ انبار روشن شد و اون تاریکی رفت ! برایان لبحندی زد و روی زانو نشست و گفت : خدایا متشکرم ! بابا ، مامان ممنون خیلی ممونم! برایان بیرون اومد و به سمت کلبه رفت ، با همون ترتیب ، سه بار آروم در زد ، سیبل در رو باز کرد و گفت : خیلی ممنون برایان ، من فکر نمیکردم اون روشن بشه ، ممنون ، برایان داخل رفت و در رو بستن ، چراغ رو روشن کردن ، و نور اون چراغ دلگرمی دوباره ای به اونا داد ، الین لبخندی زد و گفت : برایان متشکرم ، سیبل دست برایان رو گرفت و گفت : اوه خدای من ! دستت چی شده؟ برایان گفت هیچی ! ولی وقتی به دستش نگاه کرد و اون پارچه رو خوب دید ، تکه ای از دامن مادر برایان بود که اون هرگز فراموشش نمیکرد ! برایان سرش رو تکون داد ، چشمانش خیس شد و گفت : این دست رو ای کاش زودتر میبریدم! گرمی و آرامش نسبی دوباره جو این سه نفر رو گرفت. سیبل آروم گفت ، برایان جرج و اندرو دیر نکردن ! در همین حال بود که در کلبه باز شد ! اندرو با لباسی خونی و بدنی زخمی وارد شد و افتاد ، بعد از اون دیپاتی وارد شد ، چهره دیپاتی با اینکه رنگ پوستش سیاه بود ولی حسابی از ترس سفید شده بود! برایان و سیبل گفتن چی شده ؟ جرج کجاست ؟چه اتفاقی افتاده ؟...................................[/COLOR][/SIZE] [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
یک داستان سایلنت هیلی!
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft