ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
یک داستان سایلنت هیلی!
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="devil girl" data-source="post: 1544171" data-attributes="member: 22854"><p>خیلی کارتون خوبه دکتر بهنام</p><p><img src="/styles/default/xenforo/smilies/meep/3.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=";)" title="3 ;)" data-shortname=";)" /></p><p>شما حتی از ماجرای الکس شپرد تو Sh: home coming توی داستانتون استفاده کردین</p><p>ولی یه موردی بود الکس هیچوقت تو ارتش نبوده بلکه توی بیمارستان روانی بستری شده بود بعدش هم فکر نمی کنم پایان خوشی رو به همرا الی داشته باشه (گر چه یک از پایانهای بازی فرار الکس والی هایووی رو نشون می داد)</p><p>ولی به هر حال داستان جالبیه دوست دارم بدونم آخرش چی میشه<span style="color: Silver"></span></p><p><span style="color: Silver"></span></p><p><span style="color: Silver"><span style="font-size: 9px">---------- نوشته در 11:01 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 10:31 PM ارسال شده بود ----------</span></span></p><p><span style="color: Silver"></span></p><p><span style="color: Silver"></span><p style="text-align: right"><span style="color: #800080"><strong><u>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین لاندور[/FONT]</u>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)] ، 25 سال دارد ، تازه از دانشکده ی هنر فارغ التحصیل شده و حرفه ی عکاسی رو پیش گرفته . کارش این است که به مکانهای قدیمی و تاریخی می رود. در مقابل حرفه ای که دارد ، ظاهری مطابق با مد دارد . قد بلند و هیکل متناسبی دارد و از داشتن تیپ اسپرت لذت می برد. روز اول ماه دسامبر از نامزدش نیکول خواست تا به همراه او به مسافرت کوتاهی به سایلنت هیل بیاید. به نظر او سایلنت هیل یکی از معدود شهرهایی با تاریخ و داستانی شگفت انگیز و عجیب بود . برای همین ابتدا تنها قصدی که از سفر به سایلنت هیل را داشت تفریح و خوشگذرانی بود. [/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آنها راهی سایلنت هیل شدند در میانه ی راه کنار رستورانی متوقف شدند ، نیکول وارد رستوران شد ، جاستین هم ماشین رو کنار باجه ی بنزین متوقف کرد و شروع به بنزین زدن کرد ، از پنجره ی رستوران می توانست نیکول را ببیند ، چقدر او را دوست داشت در این لحظه با خود فکر می کرد برای حفظ نیکول دست به هر اقدامی خواهد زد و هر کاری می کند تا او را خوشبخت کند، حقیقتا که نیکول برای او به سان فرشته ی نجاتی بود، یادش امد قبل از ورود نیکول به زندگی اش چقدر افسرده و ناراحت بود و حتی چندین بار دست به خودکشی زد ، مرگ پدر و مادر و خواهر کوچکش برای او مثل کابوسی بود که هیچگاه از ان رهایی نخواهد یافت اما وقتی که نیکول را ملاقات کرد، سرش را تکان داد در باک خودرو و بست و به طرف در رستوران حرکت کرد . در همین لحظه نیکول خیلی مضطرب از رستوران خارج شد و به سمت ماشین حرکت کرد. جاستین نزد او رفت و درحالیکه دستش را روی شانه اش گذاشته بود پرسید: چیزی شده؟[/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اما نیکول پاسخی نداد و سوار ماشین شد ، رنگش پریده و پاهایش می لرزید ، جاستین دیگر سوالی از نیکول نپرسید ولی با خودش فکر کرد که هست و نیست اتفاقی در داخل رستوران افتاده برای همین وارد رستوران شد ، زن لاغر اندام و کوچک جثه ای پشت پیشخوان ایستاده بود، جاستین جلو رفت و سلام کرد ، زن که دور چشمانش به شدت سیاه بود و موهای مشکی خیلی کوتاهی هم داشت سرش را تکان داد. در همین لحظه جاستین چشمش به زن چاقی خورد که گوشه ی آشپزخانه روی صندلی فلزی نشسته ، لباسهای عجیب و غریب آن زن جاستین را مبهوت کرده بود. در همین لحظه با زن چشم در چشم شد ، زن از جایش بلند شد و در حالیکه می لرزید عقب عقب می رفت و به جاستین اشاره می کرد و با لکنت می گفت: شی....شیطان.... شیطان.... اینجاست.... [/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]زن کوچک اندام فورا به طرف آن زن چاق رفت و گفت: مارتا چیزی شده؟[/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مارتا بار دیگر جاستین را نشان داد و گفت: شیطان .... تاریکی.... تو تسخیر شده ای.... [/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین در حالیکه گیج شده بود به زن نگاه می کرد ، در این حالت مردی جلو آمد و از جاستین پرسید که آیا او چیزی می خواهد یا نه، جاستین نیز به خود آمد و مقداری خرید کرد و سپس سوار ماشین شد. در راه هیچکدام حرف نمی زدند که جاستین سکوت را شکست و گفت: نمی دونم چه اتفاقی تو رستوران افتاد؟! این رویه ی جاستین بود ، با یک سوال کوتاه و شیطنت آمیز طرف مقابل را وادار به حرف زدن می کردو نیکول این مسئله را خوب می دانست . نیکول نگاهی به جاستین کرد و دوباره سرش را به شیشه تکیه داد. جاستین لبخندی زد و ادامه داد: هی... نکنه می خوای تا سایلنت هیل یه کلمه هم باهام حرف نزنی... چیزی شده؟!! نیکول بی اعتنا شانه هایش را بالا انداخت. برای همین جاستین رادیو را روشن کرد ، آهنگ زیبا و البته با لیریکهای مرموز از رادیو پخش می شد ، جاستین در حالیکه با خواننده می خواند رو به نیکول گفت: عاشق این آهنگم... [/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول به جاستین نگاه کرد و گفت: این آهنگ برای من هم آشناست... ولی خیلی مرموزه... حس خوبی پیدا نمی کنم... [/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین ، که این بار لحن حرف زدنش تغییر کرده بود و غمگین به نظر می امد گفت: این آهنگ منو یاد حوادث تلخ زندگیم می اندازه... [/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول متعجبانه پرسید: چه حوادثی؟ [/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong><span style="font-family: 'Calibri'"><span style="font-family: 'Calibri'">-</span> </span></strong><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]خواهرم، لورا... [/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong><span style="font-family: 'Calibri'"><span style="font-family: 'Calibri'">-</span> </span></strong><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین ، تو حالت خوبه... [/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اشک در چشمان جاستین جمع شد ، خودش هم نمی دانست چرا یک دفعه این طور تغییر کرد اما گویی نیرویی درونی حس غم بزرگی را به او تحمیل می کرد . رادیو را خاموش کرد و به جاده چشم دوخت. نیکول نیز ساکت بود و هیچ نمی گفت.<strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT]</strong>کم کم هوا تاریک شد و آن دو در جاده ای که از دو طرف با درختهای بلند وتنومند پوشیده شده در حرکت بودند. در همین لحظه رادیو روشن شده صدای بلند رادیو و خش خش آزار دهنده ی آن باعث شد که جاستین کنترل اتومبیل را از دست بدهد ، سرش به شدت می سوخت و چشمانش سیاهی میرفت در نهایت ماشین به درختی برخورد کرد و هر دو از هوش رفتند.[/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]زمانیکه جاستین به هوش آمد، چند ثانیه ای طول کشید تا یادش بیاید چه اتفاقی افتاده ، شکافی روی سرش ایجاد شده بود و از آن خون روی صورتش چکیده بود ، به سختی خودش را از ماشین بیرون کشیدو نگاهی به نیکول که هنوز به هوش نیامد کرد ، خواست که او را نیز از ماشین خارج کند که دختر بچه ای را با لباس سفید وسط جاده دید، جاستین به او خبره شد و گفت: لورا... تویی.... [/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دختر بچه در جاده دوید ، جاستین نیز نیکول را تنها گذاشت و به دنبال دختر بچه دوید . در مقابل خود تابلوی بزرگی را دید: به سایلنت هیل خوش آمدید.[/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]حالا بدنش شروع به لرزیدن کرد ، احساس دردی را که بخاطر شکاف در سرش احساس می کردرا فراموش کرد چرا که اینک دردی سختر در قلبش احساس می کرد ، با اینکه از ورود به سایلنت هیل احساس ترس می کرد ولی چاره ی دیگری نداشت به دنبال دختر بچه دوید . دختر بچه وارد، خانه ی بزرگی که در سیاهی شب دیوارهای چوبی اش به رنگ توسی می زد، شد. آهسته از پله های سنگی جلوی در ورودی بالا رفت . به اطرافش نگاه کرد ، کسی در آن حوالی نبود دستش را روی دستگیره ی فلزی یخ زده ی در گذاشت و آهسته و با احتیاط فشار داد. وارد خانه شد. خانه ی قدیمی بود که دیوارهای پوسته و گرد و غباری که سرتاسر آن را پوشانده بود نشان از این می داد که الان مدتهاست متروک مانده. در نظر جاستین محیط خانه خیلی آشنا بود تصاویر در ذهنش می دید اما به خاطر سردرد عجیبی که داشت نمی توانست درست روی آنها تمرکز کند . صدایی از طبقه ی بالا می آمد ، جاستین آهسته از پله ها بالا رفت ، در انتهای راهرو در اتاقی نیمه باز بود و صدای کودکی که آواز می خواند از داخل اتاق می آمد ، جاستین آهسته لای در را باز کرد نور خیره کننده ای چشمانش را زد برای همین مجبور شد چشمانش را ببندد ، صحنه ای را دید ، در اتاقی بود که دیوارهای آن با رنگ صورتی پوشیده شده بود و نقاشی های کودکانه ای به دیوار آویزان شده بود تخت کوچکی گوشه اتاق بود و اتاق پر از عروسکهای خرس و خرگوش صورتی رنگ بود . جاستین جلوتر رفت ، دختر که موهای بلوند بلندی داشت روی زمین نشسته بود و با عروسکهایش بازی می کرد ناگهان متوجه ورود جاستین شد از جایش بلند شد و با لحن دوست داشتنی و کودکانه ای گفت: جاستین... اینجا چی کار می کنی ؟ [/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین من من کنان جواب داد: لورا... تو... [/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دخترک که چهره اش رنگ پریده بود ، عقب عقب رفت و در حالیکه عروسک خرگوشی را در دستش می فشرد گفت: نه... جاستین خواهش می کنم اذیتم نکن... (سپس جیغ کشید ) مامان... بابا... جاستین می خواد اذیتم کنه... [/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین چشمانش را باز کرد ، دیوارهای اتاق نرده نرده ای بودند و با خون پوشیده شده بودند. جاستین گوشه ی اتاق را نگاه کرد عروسک خرگوش خونی گوشه ی اتاق افتاده بود، دلش ریخت سردرد عجیب بیشتر وجودش را می آزرد. ناگهان با صدای نیکول از جا پرید: جاستین... تو اینجایی... [/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول وارد اتاق شد. جاستین پشت کمد پنهان شده بود . نیکول با وحشت چراغ قوه را این طرف و آن طرف می چرخاند. آن قدر ترسیده بود که جاستین نیز صدای طپش قلب او را می شنید برای همین از پشت کمد بیرون آمد. نیکول چراغ قوه را روی بدن جاستین انداخت اما با دیدن او شروع به جیغ کشیدن کرد و سعی کرد فرار کند ، جاستین که از این رفتار عجیب نیکول گیج شده بود به سمت او حرکت کرد تا او را در آغوش بگیرد اما نیکول به گوشه ای رفت و چوب بیسبالی برداشت و محکم به کمر جاستین کوبید . جاستین چوب را از دست او گرفت . نیکول که خیلی مضطرب و وحشت زده بود پایش تاب خورد و روی زمین افتاد و در حالیکه روی زمین می خزید فقط جیغ می زد. این رفتار عجیب نیکول ، جاستین را نیز وحشت زده کرده بود با خود فکر کرد چطور نیکول او را نمی شناسد و سعی در فرار دارد برای همین پاهای نیکول را گرفت و روی او نشست و در حالیکه سعی داشت او را آرام کند دستهایش را گرفت و صورتش را نزدیک صورت او برد و گفت: نیکول ... منم جاستین... به هوش بیا... منم... خواهش می کنم...[/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اما نیکول اصلا توجهی به جاستین نمی کرد و فقط جیغ می زد تا اینکه از حال رفت. چاره ای نبود نیکول ر ا روی دو دستش بلند کرد و از پله پایین رفت او را روی کاناپه ی پوسیده ی وسط حال خواباند و خودش کنارش نشست. سرش را پایین آورد و دو دستش را روی سرش گذاشت و زیر لبی گفت: خدای من.. نیکول... سپس نگاهی به اطراف کرد ، تصاویری از مقابل چشمانش گذشت. زنی به او نزدیک شد موهای مشکیش را بالای سرش گوجه کرده بود لباس قهوه ای رنگی به تن داشت و چهره ی مهربان او ، زیباترش می کرد رو به جاستین گفت: جاستین ، پسرم امروز هم می خوای بی خبر بری و بیرون و دیر وقت بیای... [/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]پسری ، 15 ساله ، درست در کنار جاستین روی کاناپه نشسته بود ، با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت و گفت: جایی نمیرم، خودت می دونی که تنها دوستم والتره... با هم کتاب می خونم ... کنار دریاچه... [/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]زن جلو آمد و سعی کرد تا دستی روی سر پسرش بکشد اما ، پسر از جایش بلند شد و به طرف در دوید و گفت: مامان چقدر می خوای منو به خودت وابسته نگه داری ؟ یه روزی هم نوبت ما میشه... [/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]زن با لحن نگرانی پرسید: چه نوبتی؟ راجع به چی حرف می زنی ، جاستین.[/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]پسر در حالیکه به دستگیره ی در ور می رفت گفت: والتر می گه این سرنوشته و نباید ازش فرار کرد ، پس نوبت ما هم می رسه... [/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong><span style="color: #800080"><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این رو گفت و از خانه خارج شد. جاستین تمام این تصاویر را بیاد آورد ، روزی که اینگونه از خانه خارج شد . اما بعد از آن چه شد ، چه بلایی سر پدر و مادر و خواهرش ، لورا آمد باید به یاد می آورد . حداقل حالا که به خاطر اعمال گذشته اش به شهر فراخوانده شده بود و مجازات می شد باید می فهمید که در گذشته چه اتفاقی افتاده...[/FONT]</strong></span><strong>[FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="devil girl, post: 1544171, member: 22854"] خیلی کارتون خوبه دکتر بهنام ;) شما حتی از ماجرای الکس شپرد تو Sh: home coming توی داستانتون استفاده کردین ولی یه موردی بود الکس هیچوقت تو ارتش نبوده بلکه توی بیمارستان روانی بستری شده بود بعدش هم فکر نمی کنم پایان خوشی رو به همرا الی داشته باشه (گر چه یک از پایانهای بازی فرار الکس والی هایووی رو نشون می داد) ولی به هر حال داستان جالبیه دوست دارم بدونم آخرش چی میشه[COLOR="Silver"] [SIZE=1]---------- نوشته در 11:01 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 10:31 PM ارسال شده بود ----------[/SIZE] [/COLOR][RIGHT][COLOR=#800080][B][U][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین لاندور[/FONT][/U][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] ، 25 سال دارد ، تازه از دانشکده ی هنر فارغ التحصیل شده و حرفه ی عکاسی رو پیش گرفته . کارش این است که به مکانهای قدیمی و تاریخی می رود. در مقابل حرفه ای که دارد ، ظاهری مطابق با مد دارد . قد بلند و هیکل متناسبی دارد و از داشتن تیپ اسپرت لذت می برد. روز اول ماه دسامبر از نامزدش نیکول خواست تا به همراه او به مسافرت کوتاهی به سایلنت هیل بیاید. به نظر او سایلنت هیل یکی از معدود شهرهایی با تاریخ و داستانی شگفت انگیز و عجیب بود . برای همین ابتدا تنها قصدی که از سفر به سایلنت هیل را داشت تفریح و خوشگذرانی بود. [/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آنها راهی سایلنت هیل شدند در میانه ی راه کنار رستورانی متوقف شدند ، نیکول وارد رستوران شد ، جاستین هم ماشین رو کنار باجه ی بنزین متوقف کرد و شروع به بنزین زدن کرد ، از پنجره ی رستوران می توانست نیکول را ببیند ، چقدر او را دوست داشت در این لحظه با خود فکر می کرد برای حفظ نیکول دست به هر اقدامی خواهد زد و هر کاری می کند تا او را خوشبخت کند، حقیقتا که نیکول برای او به سان فرشته ی نجاتی بود، یادش امد قبل از ورود نیکول به زندگی اش چقدر افسرده و ناراحت بود و حتی چندین بار دست به خودکشی زد ، مرگ پدر و مادر و خواهر کوچکش برای او مثل کابوسی بود که هیچگاه از ان رهایی نخواهد یافت اما وقتی که نیکول را ملاقات کرد، سرش را تکان داد در باک خودرو و بست و به طرف در رستوران حرکت کرد . در همین لحظه نیکول خیلی مضطرب از رستوران خارج شد و به سمت ماشین حرکت کرد. جاستین نزد او رفت و درحالیکه دستش را روی شانه اش گذاشته بود پرسید: چیزی شده؟[/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اما نیکول پاسخی نداد و سوار ماشین شد ، رنگش پریده و پاهایش می لرزید ، جاستین دیگر سوالی از نیکول نپرسید ولی با خودش فکر کرد که هست و نیست اتفاقی در داخل رستوران افتاده برای همین وارد رستوران شد ، زن لاغر اندام و کوچک جثه ای پشت پیشخوان ایستاده بود، جاستین جلو رفت و سلام کرد ، زن که دور چشمانش به شدت سیاه بود و موهای مشکی خیلی کوتاهی هم داشت سرش را تکان داد. در همین لحظه جاستین چشمش به زن چاقی خورد که گوشه ی آشپزخانه روی صندلی فلزی نشسته ، لباسهای عجیب و غریب آن زن جاستین را مبهوت کرده بود. در همین لحظه با زن چشم در چشم شد ، زن از جایش بلند شد و در حالیکه می لرزید عقب عقب می رفت و به جاستین اشاره می کرد و با لکنت می گفت: شی....شیطان.... شیطان.... اینجاست.... [/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]زن کوچک اندام فورا به طرف آن زن چاق رفت و گفت: مارتا چیزی شده؟[/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مارتا بار دیگر جاستین را نشان داد و گفت: شیطان .... تاریکی.... تو تسخیر شده ای.... [/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین در حالیکه گیج شده بود به زن نگاه می کرد ، در این حالت مردی جلو آمد و از جاستین پرسید که آیا او چیزی می خواهد یا نه، جاستین نیز به خود آمد و مقداری خرید کرد و سپس سوار ماشین شد. در راه هیچکدام حرف نمی زدند که جاستین سکوت را شکست و گفت: نمی دونم چه اتفاقی تو رستوران افتاد؟! این رویه ی جاستین بود ، با یک سوال کوتاه و شیطنت آمیز طرف مقابل را وادار به حرف زدن می کردو نیکول این مسئله را خوب می دانست . نیکول نگاهی به جاستین کرد و دوباره سرش را به شیشه تکیه داد. جاستین لبخندی زد و ادامه داد: هی... نکنه می خوای تا سایلنت هیل یه کلمه هم باهام حرف نزنی... چیزی شده؟!! نیکول بی اعتنا شانه هایش را بالا انداخت. برای همین جاستین رادیو را روشن کرد ، آهنگ زیبا و البته با لیریکهای مرموز از رادیو پخش می شد ، جاستین در حالیکه با خواننده می خواند رو به نیکول گفت: عاشق این آهنگم... [/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول به جاستین نگاه کرد و گفت: این آهنگ برای من هم آشناست... ولی خیلی مرموزه... حس خوبی پیدا نمی کنم... [/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین ، که این بار لحن حرف زدنش تغییر کرده بود و غمگین به نظر می امد گفت: این آهنگ منو یاد حوادث تلخ زندگیم می اندازه... [/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول متعجبانه پرسید: چه حوادثی؟ [/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=Calibri][FONT=Calibri]-[/FONT] [/FONT][/B][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]خواهرم، لورا... [/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=Calibri][FONT=Calibri]-[/FONT] [/FONT][/B][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین ، تو حالت خوبه... [/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اشک در چشمان جاستین جمع شد ، خودش هم نمی دانست چرا یک دفعه این طور تغییر کرد اما گویی نیرویی درونی حس غم بزرگی را به او تحمیل می کرد . رادیو را خاموش کرد و به جاده چشم دوخت. نیکول نیز ساکت بود و هیچ نمی گفت.[B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][FONT=Calibri] [/FONT][/FONT][/B]کم کم هوا تاریک شد و آن دو در جاده ای که از دو طرف با درختهای بلند وتنومند پوشیده شده در حرکت بودند. در همین لحظه رادیو روشن شده صدای بلند رادیو و خش خش آزار دهنده ی آن باعث شد که جاستین کنترل اتومبیل را از دست بدهد ، سرش به شدت می سوخت و چشمانش سیاهی میرفت در نهایت ماشین به درختی برخورد کرد و هر دو از هوش رفتند.[/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]زمانیکه جاستین به هوش آمد، چند ثانیه ای طول کشید تا یادش بیاید چه اتفاقی افتاده ، شکافی روی سرش ایجاد شده بود و از آن خون روی صورتش چکیده بود ، به سختی خودش را از ماشین بیرون کشیدو نگاهی به نیکول که هنوز به هوش نیامد کرد ، خواست که او را نیز از ماشین خارج کند که دختر بچه ای را با لباس سفید وسط جاده دید، جاستین به او خبره شد و گفت: لورا... تویی.... [/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دختر بچه در جاده دوید ، جاستین نیز نیکول را تنها گذاشت و به دنبال دختر بچه دوید . در مقابل خود تابلوی بزرگی را دید: به سایلنت هیل خوش آمدید.[/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]حالا بدنش شروع به لرزیدن کرد ، احساس دردی را که بخاطر شکاف در سرش احساس می کردرا فراموش کرد چرا که اینک دردی سختر در قلبش احساس می کرد ، با اینکه از ورود به سایلنت هیل احساس ترس می کرد ولی چاره ی دیگری نداشت به دنبال دختر بچه دوید . دختر بچه وارد، خانه ی بزرگی که در سیاهی شب دیوارهای چوبی اش به رنگ توسی می زد، شد. آهسته از پله های سنگی جلوی در ورودی بالا رفت . به اطرافش نگاه کرد ، کسی در آن حوالی نبود دستش را روی دستگیره ی فلزی یخ زده ی در گذاشت و آهسته و با احتیاط فشار داد. وارد خانه شد. خانه ی قدیمی بود که دیوارهای پوسته و گرد و غباری که سرتاسر آن را پوشانده بود نشان از این می داد که الان مدتهاست متروک مانده. در نظر جاستین محیط خانه خیلی آشنا بود تصاویر در ذهنش می دید اما به خاطر سردرد عجیبی که داشت نمی توانست درست روی آنها تمرکز کند . صدایی از طبقه ی بالا می آمد ، جاستین آهسته از پله ها بالا رفت ، در انتهای راهرو در اتاقی نیمه باز بود و صدای کودکی که آواز می خواند از داخل اتاق می آمد ، جاستین آهسته لای در را باز کرد نور خیره کننده ای چشمانش را زد برای همین مجبور شد چشمانش را ببندد ، صحنه ای را دید ، در اتاقی بود که دیوارهای آن با رنگ صورتی پوشیده شده بود و نقاشی های کودکانه ای به دیوار آویزان شده بود تخت کوچکی گوشه اتاق بود و اتاق پر از عروسکهای خرس و خرگوش صورتی رنگ بود . جاستین جلوتر رفت ، دختر که موهای بلوند بلندی داشت روی زمین نشسته بود و با عروسکهایش بازی می کرد ناگهان متوجه ورود جاستین شد از جایش بلند شد و با لحن دوست داشتنی و کودکانه ای گفت: جاستین... اینجا چی کار می کنی ؟ [/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین من من کنان جواب داد: لورا... تو... [/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دخترک که چهره اش رنگ پریده بود ، عقب عقب رفت و در حالیکه عروسک خرگوشی را در دستش می فشرد گفت: نه... جاستین خواهش می کنم اذیتم نکن... (سپس جیغ کشید ) مامان... بابا... جاستین می خواد اذیتم کنه... [/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین چشمانش را باز کرد ، دیوارهای اتاق نرده نرده ای بودند و با خون پوشیده شده بودند. جاستین گوشه ی اتاق را نگاه کرد عروسک خرگوش خونی گوشه ی اتاق افتاده بود، دلش ریخت سردرد عجیب بیشتر وجودش را می آزرد. ناگهان با صدای نیکول از جا پرید: جاستین... تو اینجایی... [/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول وارد اتاق شد. جاستین پشت کمد پنهان شده بود . نیکول با وحشت چراغ قوه را این طرف و آن طرف می چرخاند. آن قدر ترسیده بود که جاستین نیز صدای طپش قلب او را می شنید برای همین از پشت کمد بیرون آمد. نیکول چراغ قوه را روی بدن جاستین انداخت اما با دیدن او شروع به جیغ کشیدن کرد و سعی کرد فرار کند ، جاستین که از این رفتار عجیب نیکول گیج شده بود به سمت او حرکت کرد تا او را در آغوش بگیرد اما نیکول به گوشه ای رفت و چوب بیسبالی برداشت و محکم به کمر جاستین کوبید . جاستین چوب را از دست او گرفت . نیکول که خیلی مضطرب و وحشت زده بود پایش تاب خورد و روی زمین افتاد و در حالیکه روی زمین می خزید فقط جیغ می زد. این رفتار عجیب نیکول ، جاستین را نیز وحشت زده کرده بود با خود فکر کرد چطور نیکول او را نمی شناسد و سعی در فرار دارد برای همین پاهای نیکول را گرفت و روی او نشست و در حالیکه سعی داشت او را آرام کند دستهایش را گرفت و صورتش را نزدیک صورت او برد و گفت: نیکول ... منم جاستین... به هوش بیا... منم... خواهش می کنم...[/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اما نیکول اصلا توجهی به جاستین نمی کرد و فقط جیغ می زد تا اینکه از حال رفت. چاره ای نبود نیکول ر ا روی دو دستش بلند کرد و از پله پایین رفت او را روی کاناپه ی پوسیده ی وسط حال خواباند و خودش کنارش نشست. سرش را پایین آورد و دو دستش را روی سرش گذاشت و زیر لبی گفت: خدای من.. نیکول... سپس نگاهی به اطراف کرد ، تصاویری از مقابل چشمانش گذشت. زنی به او نزدیک شد موهای مشکیش را بالای سرش گوجه کرده بود لباس قهوه ای رنگی به تن داشت و چهره ی مهربان او ، زیباترش می کرد رو به جاستین گفت: جاستین ، پسرم امروز هم می خوای بی خبر بری و بیرون و دیر وقت بیای... [/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]پسری ، 15 ساله ، درست در کنار جاستین روی کاناپه نشسته بود ، با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت و گفت: جایی نمیرم، خودت می دونی که تنها دوستم والتره... با هم کتاب می خونم ... کنار دریاچه... [/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]زن جلو آمد و سعی کرد تا دستی روی سر پسرش بکشد اما ، پسر از جایش بلند شد و به طرف در دوید و گفت: مامان چقدر می خوای منو به خودت وابسته نگه داری ؟ یه روزی هم نوبت ما میشه... [/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]زن با لحن نگرانی پرسید: چه نوبتی؟ راجع به چی حرف می زنی ، جاستین.[/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]پسر در حالیکه به دستگیره ی در ور می رفت گفت: والتر می گه این سرنوشته و نباید ازش فرار کرد ، پس نوبت ما هم می رسه... [/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][COLOR=#800080][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این رو گفت و از خانه خارج شد. جاستین تمام این تصاویر را بیاد آورد ، روزی که اینگونه از خانه خارج شد . اما بعد از آن چه شد ، چه بلایی سر پدر و مادر و خواهرش ، لورا آمد باید به یاد می آورد . حداقل حالا که به خاطر اعمال گذشته اش به شهر فراخوانده شده بود و مجازات می شد باید می فهمید که در گذشته چه اتفاقی افتاده...[/FONT][/B][/COLOR][B][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][/B][/RIGHT] [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
یک داستان سایلنت هیلی!
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft