ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
گفتگو درباره بازیها و صنعت بازیهای ویدیویی
بازیهای کنسول و کامپیوتر
داستان كامل بازي Fahrenheit
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="Taher" data-source="post: 29695" data-attributes="member: 319"><p>دوستان از همه عذرخواهي ميكنم كه قسمت آخر داستان كمي دير شد ، ديروز برق ما حدود هفت ساعت قطع بود (بدليل مشكلات فيوز خارج ساختمون) به خاطر همون من نتونستم ادامه بازي رو برم و داستان رو بنويسم. اما امروز كار رو تموم ميكنيم. <img src="/styles/default/xenforo/smilies/meep/3.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=";)" title="3 ;)" data-shortname=";)" /></p><p></p><p></p><p>*** بخش پاياني داستان :</p><p></p><p>كارلا همراه با لوكاس به پرورشگاهي ميرن كه دختربچه (Jade) در اونجاست. دماي هوا به 55 درجه زيرصفر رسيده. كارلا ماشين رو جلوي پرورشگاه نگه ميداره. كارلا ميگه : مطمئني كه اينكارت درسته ؟ لوكاس : من از طريق چشم اوراكل دختر رو ديدم ، همونطور كه اون الان ميدونه دختربچه اينجاست ما هم ميدونيم ، قبل از رسيدن اوراكل بايد اون دختر رو از اينجا ببريم ، تو همينجا منتظر باش ، زياد طول نميكشه. لوكاس از ماشين پياده ميشه و ميره داخل پرورشگاه. يك راهبه كه جلوي درب ورودي نشسته ميگه : آقا ! آقا شما نميتونيد بريد داخل ! لوكاس بدون توجه به حرفهاي زن وارد پرورشگاه ميشه ، اوراكل هم هر لحظه داره به پرورشگاه نزديكتر ميشه ، لوكاس كه در خواب اتاق دختربچه رو ديده بود سريعاً خودش رو به اتاق ميرسونه. لوكاس وارد اتاق ميشه ، دختربچه رو ميبينه كه روي تخت نشسته ، لوكاس اونرو بغل ميكنه و ميگه : من تو رو توي روياهام ميديدم ، بايد با من بياي تا سريعاً اينجا رو ترك كنيم. دختربچه هيچ عكس العملي نشون نميده و چيزي هم نميگه. لوكاس با خودش فكر ميكنه : مثل اينكه اصلاً حواسش اينجا نيست ! لوكاس همراه با دخترك از اتاق خارج ميشه. اوراكل رو هم ميبينيم كه وارد پرورشگاه شده ، راهبه باز هم ميگه : آقا شما نميتونيد وارد بشيد ! اوراكل با يك اشاره دست كاري ميكنه كه راهبه بيهوش ميشه. لوكاس وارد راهرو ميشه ، اوراكل رو ميبينه ، اوراكل ميگه : ميبينم كه هنوز هم زنده اي ! نميدونم چطور تونستي اينكار رو انجام بدي ولي مهم نيست ، حالا اگر دخترك رو به من بدي ، من هم يك مرگ سريع به تو اعطا ميكنم. لوكاس : اگر من اين دخترك رو به تو بدم ، تو اونو به دست رئيسهاي خودت ميرسوني و بعد اونا از اين دخترك براي اينكه كل بشريت رو برده هاي خودشون بكنند ، استفاده ميكنند ! اوراكل : اين به تو ربطي نداره ، تو قبل از اينكه كار به اونجا برسه ، مردي ! حالا دخترك رو بده به من ، من وقت بازي كردن با تو رو ندارم. اوراكل به سمت لوكاس مياد ، لوكاس از ئربي كه نزديك به اون ايستاده ميره بيرون ، ميرسه به پشت بام و با تعجب ميبينه كه اوراكل اونجا ايستاده ! دخترك رو ميذاره زمين. لوكاس و اوراكل شروع ميكنند به جنگ رزمي ، هر جور كه فكر بكنيد با هم جنگ ميكنند ، روي هوا ، روي آنتنهاي بالاي پشت بام ، هر دوشون هم از قدرتهاي غير طبيعي برخوردار هستند و عليه هم از اون قدرتها استفاده ميكنند ، در آخر لوكاس يك منبع بزرگ آب رو ميندازه روي اوراكل ، هليكوپترهاي پليس هم به صحنه اضافه ميشن ، اوراكل هم باز بلند ميشه ، لوكاس سريع دخترك رو بر ميداره و شروع به دويدن ميكنه ، از روي يك پشت بام با يك پرش خيلي بلند به روي پشت بام ديگه اي ميپره ، سه هليكوپتر پليس در حال تعقيب لوكاس هستند ، لوكاس از بالاي پشت بام خودش رو پرت ميكنه اما بطرز عجيبي رو ديوارهاي عمودي ساختمان شروع به دويدن ميكنه ، در حالي كه دخترك رو هم در بغل گرفته ، سريعاً از يكي از پنجره ها داخل ساختمون ميشه و مخفي ميشه تا هليكوپترها برن. ناگهان آگاتا ظاهر ميشه و ميگه : تو بالاخره بچه رو پيدا كردي. لوكاس : آگاتا ! آگاتا : سرنوشت بشريت تا 10 هزار سال آينده به سرنوشت اون بچه بستگي داره ، دوران طلايي صلح و خوشي يا دوران يخبندان و مرگ. ما در انتخاب تو درست عمل كرديم. لوكاس : اين بچه ، چرا اينقدر مهمه ؟ آگاتا : در ابتداي زمان ، يك پيامبر گفته كه ، روزي يك بچه بدنيا خواهد آمد كه روح اون كاملاً پاكه ، اون يك جواب با خودش داره كه جواب همه سوالهاي زندگي هست ، هر كسي اون جواب رو بفهمه قدرت مطلق بدست خواهد آورد. لوكاس : تو ... تو از همون اول منو دست انداخته بودي ! تو ميخواستي كه من دخترك رو براي تو پيدا كنم ! آگاتا : دست انداختن زياد تعريف درستي نيست ، من راهنماييت كردم. ما مداخله كرديم چون ميدونستيم تو قدرت پيدا كردن اون بچه رو داري. لوكاس : توي پارك شهر بازي چه اتفاقي افتاد ؟ من يادم نمياد بعد از فرو ريختن ترن هوايي چي شد ؟ آگاتا : تو نتونستي از سقوط جون سالم بدر ببري ، ما جسد تو رو پيدا كرديم ، ما تو رو دوباره زنده كرديم. لوكاس : شما دوباره من رو زنده كرديد ؟ آگاتا : ما يكسري مهارتهاي ويژه داريم كه شايد باعث تعجب تو بشه ، برگردوندن تو به زندگي چيزي نبود كه ما نتونيم انجام بديم. (لوكاس در حالي كه آگاتا داره صحبت ميكنه ، صدايي رو حس ميكنه مثل صداهاي ديجيتالي كه خش خش ميكنند) آگاتا : تو ماموريت خودت رو به خوبي انجام دادي ، حالا ميتونيم بچه رو به يك جاي امن ببريم. لوكاس: نه ، من به تو اطمينان ندارم ، جيد پيش من ميمونه. ناگهان صداي آگاتا عوض ميشه و با صدايي كامپيوتري ميگه : تو دچار يك خطاي مرگبار شدي ، لوكاس ! من مجبورم كه تو رو نابود كنم ! آگاتا از روي صندلي چرخدار بلند ميشه و تبديل به موجودي زرد رنگ ديجيتالي ميشه و هيكلي مثل انسان داره (اسم اين موجود AI هست ، به معني هوش مصنوعي). AI : اوه ، من يك چيزي رو فراموش كردم ، وقتي ما تو رو دوباره زنده كرديم كاري كرديم كه تو ديگه هرگز نميري ، چون قبلاً يكبار مردي ، ولي من ميتونم تو رو نابود كنم ، يك اشاره كوچيك از من لازمه تا تو براي هميشه از صفحه روزگار محو بشي ، تو نميتوني مقاومت كني ، تو كانلاًدر اختيار من هستي. AI شروع ميكنه با قدرت خودش لوكاس رو به سمت خودش كشوندن ، لوكاس در برابر اين قدرت مقاومت ميكنه و بالاخره خودشو ميكشونه عقب ، لوكاس با خراب كردن ديوار ساختمون از طبقات بالا ميپره پايين ، كارلا اون پايين منتظره ، ميگه : بلند شو لوكاس ، عجله كن ! يك نفر هم درب راههاي تونل زيرزميني رو باز كرده و اشاره ميكنه كه از اون طرف بايد برن ، لوكاس همراه با جيد و كارلا و اون مرد ناشناس ميرن داخل تونلهاي زيرزميني ، AI هم از ساختمون ميپره پايين و به سمت دريچه وروردي تونل ميره ، كماندوهاي پليس هم كه AI رو ميبينند با طناب از هليكوپترها به پايين ميان و شروع به تيراندازي به سمت AI ميكنند ، AI مجبور به فرار ميشه ، اوراكل رو هم ميبينيم كه بالاي يكي از پشت بامها ايستاده.</p><p>لوكاس ، كارلا و جيد بهمراه مرد بي خانمان وارد تونلهاي قديمي مترو ميشن. كارلا ميگه : پس اين اون دختره ؟ اين كودك اينديگو هستش ؟ لوكاس : اسمش جيده ، اون حرف نميزنه ، من فكر ميكنم در حال حاضر اون داره ما رو تماشا ميكنه. تو ميدوني اون مرد كيه ؟ كارلا : من نميدونم ، اون فقط به من گفت كه بايد دنبالش بريم. خوب ، حالا بايد چيكار كنيم ؟ لوكاس : ما انتخاب ديگه اي نداريم ، پس بهتره دنبالش بريم. لوكاس دخترك رو ميده بغل كارلا. لوكاس ميره جلوتر ، چند نفر دور آتش نشستن ، يكي از اونها همون مردي هست كه لوكاس چند بار اونو ديده بود (همون مردي كه اول داستان بيرون رستوران نشسته بود و بعداً هم در شهربازي بود) مرد ميگه : به كمپ مردم نامرئي خوش اومدي لوكاس ، بيا اينجا و كنار آتش بشين. لوكاس ميشينه و ميگه : شما خودتون رو مردم نامرئي معرفي ميكنيد ؟ مرد : اكثر ما آدمهاي بي خانمان هستيم ، ما تو همه شهرها هستيم ، اين به ما كمك ميكنه بدون اينكه ديده بشيم بتونيم همه چيز رو كنترل كنيم و ماموريتمون رو پيش ببريم. لوكاس : خوب ، الان ما بايد چيكار كنيم ؟ مرد : ما بايد كودك اينديگو رو ببريم به يك منبع كروما ، اونجا اون ميتونه پيغام خودش رو بيان كنه و پيشگويي رو كامل كنه. كارلا : ما از كجا ميتونيم منبع كروما پيدا كنيم ؟ مرد : فقط سه تا منبع شناخته شده در سراسر كره زمين وجود داره ، نزديكترينش به ما در يك مركز نظامي قديمي بنام ويشيتا قرار داره. لوكاس : ويشيتا !؟ من در اونجا به دنيا اومدم ، والدين من دانشمند بودن و براي دولت كار ميكردند ! مرد : اوه ، اين خيلي چيزها رو روشن ميكنه ، در دهه 50 در اونجا چيزي كشف شد كه متعلق به ساخته هاي بشر نميشد ، معلوم شد كه اون منبع كروماست ، ما بايد هرچه زودتر اين بچه رو به اونجا ببريم تا بتونه در اونجا پيغام خودش رو بيان كنه ، قبل از اينكه اون بميره و نتونه پيغام رو برسونه. كارلا : كي حركت ميكنيم ؟ مرد : تا 2 ساعت ديگه ، بايد ماشيني كه شما رو به اونجا ميبره آماده بشه و گازوئيل مورد نياز اون هم تامين بشه ، حتماً در ويشيتا فرقه هاي نارنجي و ارغواني منتظر تو هستند ، نبايد اجازه بدي كسي مانع اين بشه كه تو اين بچه رو به منبع برسوني. توي واگن پشتي چند تا تشك هست ، من پيشنهاد ميكنم قبل از رفتن چند ساعتي اونجا استراحت كنيد ، ما مراقب كودك هستيم. فردا شايد آخرين روز تاريخ بشريت باشه ! كارلا دخترك رو ميده به يكي از افراد ، لوكاس ميگه : من تا حد مرگ خسته ام كارلا ، من نصيحت بوگارت (مرد) رو گوش ميدم و ميرم تا كمي استراحت كنم. كارلا : من كمي اين دور و بر ميگردم ، بعد ميام پيشت. لوكاس ميره تا استراحت كنه ، كارلا هم يك راديو پيدا ميكنه و بعد از پيدا كردن باطري و يك آنتن براي راديو كمي به اخبار راديو گوش ميكنه كه باز هم همون خبر سردتر شدن هوا رو ميگه. كارلا ميره داخل واگن ْ، كنار لوكاس و روي تشك دراز ميكشه و ميگه : هنوز نخوابيدي ؟ لوكاس : نميتونم خودم رو آروم كنم. كارلا : خيلي سخته كه آدم باور كنه ، همه چيز فردا تموم ميشه ! اينطور نيست ؟ دشتها ، جنگلها ، شهرها ، همه چيز زير يخ دفن ميشه ، چه اتفاقي براي ما ميافته ؟ مثل اينكه اصلاً هيچ وقت وجود نداشتيم ، مثل اينكه اصلاً هيچ وقت هيچ اتفاق مهمي نيافتاده ، آيا تو از مردن ميترسي ؟ لوكاس : ديگه نه. كارلا : اگر قراره فردا هر دوي ما بميريم ، ميخوام يه چيزي رو بدوني ، من متاسفم كه ما تو شرايط بهتري با هم آشنا نشديم ، شايد اگه اتفاقات جور ديگه اي ميافتاد . . . بعد لوكاس و كارلا همديگرو ميبوسن و بعد كارلا ميگه : يخ زده ، لبهاي تو مثل يخ ميمونه ! دوستت دارم لوكاس. بعد لوكاس و كارلا شديداً ميرن تو مايه هاي رمانتيكي و ...</p><p>در خواب لوكاس ، باز هم داره بچگي هاي خودش رو ميبينه كه همراه خانواده خودش در مركز نظامي ويشيتا زندگي ميكردن.شبه و ماكوس و لوكاس در اتاق خودشون خوابيدن ، صداي پدر و مادر لوكاس از توي اتاق مياد كه دارن با هم صحبت ميكنند ، لوكاس از خواب بيدار ميشه و ميره از پشت درب به صداي والدينش گوش ميده كه دارند صحبت ميكنند. مادر : جان ، من مطمئنم كه اون ميدونست قراره اون انبار آتيش بگيره ، ولي اون نبود كه اونجا رو آتيش زد. پدر : مري ، ببين ، هيچ كس نميتونه قبل از اينكه يك اتفاق بيافته ، اون رو ببينه ، تو هم اينو خوب ميدوني. مادر : اون چيزي كه ما كشف كرديم حتماً از خودش يك نوع امواج ناشناخته ساطع ميكنه كه ما هنوز نميشناسيم ، اون بايد يه چيزي رو توي لوكاس تغيير داده باشه. پدر : ما همه كساني رو كه نزديك اون قسمت شدن چك كرديم و همه حالشون خوبه و سالم هستند ، اگر اون چيز از خودش اشعه اي ساطع ميكرد پس به همه ما هم برخورد كرده و ما بايد همه مون الان داراي قدرت غيرطبيعي ميشديم ! مادر : يه فرق بين ما و اون وجود داره جان ، وقتي من لوكاس رو حامله بودم براي اولين بار به اون قسمت رفتم ، لوكاس وقتي هنوز توي شكم من بوده با اشعه برخورد داشته. پدر : اين مسخره اس ، مري ، من ميرم بيرون كمي قدم بزنم تا تو آروم بشي. پدر لوكاس از اتاق بيرون مياد و لوكاس رو ميبينه كه پشت درب ايستاده. پدر : لوكاس ! اينجا چيكار ميكني ؟ لوكاس ؟ لوكاس ؟</p><p>دماي هوا به 60 درجه زيرصفر رسيده ، ساعت 9 و نيم شبه و لوكاس بهمراه جيد و كارلا بوسيله يك ماشين برف روب به سمت مركز نظامي ويشيتا در حركت هستند. اونا ميرسن جلوي انباري كه منبع كروما در اون قرار داره ، كارلا ميگه : رسيديم ، به نظر ميرسه مركز كاملاً تعطيل شده ، فكر كنم ما زودتر از فرقه هاي نارنجي و ارغواني به اينجا رسيديم. لوكاس : اونا زياد دور نيستن ، من ميتونم حضورشون رو احساس كنم. كارلا : جيد بيهوش شده ، فكر كنم ديگه زياد وقت نداره ، مطمئني كه نميخواي من با تو بيام ؟ لوكاس: من نميدونم قراره چه اتفاقي بيافته ، كارلا ، نميخوام جون تو رو به بي دليل به خطر بندازم. كارلا : مراقب باش ، نميخوام تو رو از دست بدم. لوكاس ، جيد رو برميداره و از ماشين پياده ميشه و ميگه : اگر تا 15 دقيقه من برنگشتم برو به همون جايي كه ازش اومديم ، بوگارت از تو محافظت ميكنه. لوكاس به سختي خودشو به درب ورودي انبار ميرسونه و ميره داخل انبار. ناگهان يكسري مرد سلاح هاي خودشون زو به سمت لوكاس نشونه ميرن ، اوراكل مياد و ميگه : 2000 سال ، براي 2000 سال من منتظر اين لحظه بودم ، كه راز بالاخره براي من فاش بشه و الان تو كسي هستي كه كودك اينديگو رو براي من آوردي ، عجب سرنوشتي. لوكاس : فرقه نارنجي همه انسانها رو برده هاي خودشون ميكنند اگر به اين راز دسترسي پيدا كنند. اوراكل : چه فرقي ميكنه ، ما همين الان هم دنيا رو كنترل ميكنيم ، لوكاس. اين كودك قدرت كامل رو به ما ميده ، ما همرديف با خدا ميشيم. لوكاس : من هيچ وقت اين بچه رو به تو نميدم. اوراكل : نقش كوچيك تو به پايان رسيده ، تو حالا ميتوني از بازي خارچ بشي ، ما از تو بخاطر همه كارهايي كه براي ما انجام دادي ممنونيم. بعد لوكاس و اوراكل شروع مبكنند به جنگيدن با قدرتهايي كه دارن ، بعد از كمي مبارزه بالاخره لوكاس موفق ميشه اوراكل رو پرت كنه توي منبع كروما و از بين ببره ! لوكاس برميگرده تا دخترك رو برداره ولي مردهايي كه با اسلحه منتظر بودند هنوز باقي موندن ! لوكاس با قدرت خودش همه اونها رو هم از پا در مياره. ناگهان AI هم در صحنه ظاهر ميشه و ميگه : تو خيلي از اون چيزي كه ما فكر ميكرديم سمج هستي ، تو و همه هم نوعان تو ديگه نابود شديد مثل دايناسورها كه منقرض شدند. ما هوشهاي مصنوعي ، فرمانروايان جديد اين كره هستيم ، بخاطر راز اين بچه كه ما اونرو خواهيم فهميد از تو ممنونيم ، ما حتي از خدا هم قدرتمندتر خواهيم بود ! AI با قدرت خودش سعي داره لوكاس رو نابود كنه ولي لوكاس مقاومت ميكنه و با قدرت خودش AI رو نابود ميكنه. حالا ديگه مزاحمي وجود نداره ، لوكاس دخترك رو برميداره و ميبره كنار منبع كروما و دخترك راز خودش رو به آرامي به لوكاس ميگه و بعد ميميره. كارلا هم وارد انبار ميشه و لوكاس رو در آغوش ميگيره.</p><p>در آخر لوكاس رو ميبينيم كه در جايي سرسبز و زيبا در زير نور آفتاب نشسته و در ذهن ميگه : سرما همونطور كه اومده بود ، رفت ، فكر كنم كودك اينديگو با بازگو كردن راز خودش باعث شد همه چيز درست بشه ، همه چيز مثل قبل شد البته ظاهراً با حضور كمتر شياطين. اوراكل و فرقه نارنجي هم برگشتن سر جاي خودشون ، و فرقه ارغواني هم رفتند تا ما رو در نت دچار مشكل كنند. فكر ميكنم بايد خوشحال باشم ، الان سه ماه كه دارم با كارلا زندگي ميكنم ، اون بهترين اتفاقي هست كه در اين چند وقت اخير براي من افتاده. ديروز اون به من گفت كه حامله اس ، احتمالاً بايد از اون شبي باشه كه در كمپ زيرزميني بوگارت بوديم ، اين يعني اينكه بچه ما با اشعه هاي كروما در ويشيتا برخورد كرده ، دقيقاً مثل خود من وقتي در شكم مادرم بودم. الان من تنها كسي هستم كه بزرگترين راز عالم رو ميودنه ، با اين همه قدرت بايد چيكار بكنم ، بايد اونو فراموش كنم يا اينكه بايد از اون در راه خدمت به بشريت استفاده كنم ، من هيچوقت نخواستم كه خدا باشم ، من فقط ميخوام مثل همه آدمهاي عادي ديگه زندگي كنم با همسر و بچه ام. من ميترسم كه سرنوشت نقشه ديگه اي براي من در سر داشته باشه ... كارلا به كنار لوكاس مياد و ميگه : لوكاس ، به چي فكر ميكني ؟ لوكاس : هيچي.</p><p>بعد لوكاس و كارلا همديگرو ميبوسن و تمام ........................ The END</p><p>بعدش هم ميتونيد بشينيد به آهنگ زيباي آخر بازي گوش كنيد و لذت ببريد. :cheesygri</p><p></p><p>*********</p><p>خوب اينم از اين ، بالاخره تموم شد !!!</p><p>اميدوارم كه از كل داستان لذت برده باشيد و اگر اين بازي رو تا حالا انجام نداديد ترغيب شده باشيد كه حداقل براي يكبار اين بازي رو تا آخر بريد و خودتون همه داستان رو بصورت تصويري ببينيد كه اونطوري لذتش خيلي بيشتره.</p><p>در مورد انواع پايانهاي بازي هم در پست بعدي خودم توضيح خواهم داد.</p><p>موفق باشيد</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Taher, post: 29695, member: 319"] دوستان از همه عذرخواهي ميكنم كه قسمت آخر داستان كمي دير شد ، ديروز برق ما حدود هفت ساعت قطع بود (بدليل مشكلات فيوز خارج ساختمون) به خاطر همون من نتونستم ادامه بازي رو برم و داستان رو بنويسم. اما امروز كار رو تموم ميكنيم. ;) *** بخش پاياني داستان : كارلا همراه با لوكاس به پرورشگاهي ميرن كه دختربچه (Jade) در اونجاست. دماي هوا به 55 درجه زيرصفر رسيده. كارلا ماشين رو جلوي پرورشگاه نگه ميداره. كارلا ميگه : مطمئني كه اينكارت درسته ؟ لوكاس : من از طريق چشم اوراكل دختر رو ديدم ، همونطور كه اون الان ميدونه دختربچه اينجاست ما هم ميدونيم ، قبل از رسيدن اوراكل بايد اون دختر رو از اينجا ببريم ، تو همينجا منتظر باش ، زياد طول نميكشه. لوكاس از ماشين پياده ميشه و ميره داخل پرورشگاه. يك راهبه كه جلوي درب ورودي نشسته ميگه : آقا ! آقا شما نميتونيد بريد داخل ! لوكاس بدون توجه به حرفهاي زن وارد پرورشگاه ميشه ، اوراكل هم هر لحظه داره به پرورشگاه نزديكتر ميشه ، لوكاس كه در خواب اتاق دختربچه رو ديده بود سريعاً خودش رو به اتاق ميرسونه. لوكاس وارد اتاق ميشه ، دختربچه رو ميبينه كه روي تخت نشسته ، لوكاس اونرو بغل ميكنه و ميگه : من تو رو توي روياهام ميديدم ، بايد با من بياي تا سريعاً اينجا رو ترك كنيم. دختربچه هيچ عكس العملي نشون نميده و چيزي هم نميگه. لوكاس با خودش فكر ميكنه : مثل اينكه اصلاً حواسش اينجا نيست ! لوكاس همراه با دخترك از اتاق خارج ميشه. اوراكل رو هم ميبينيم كه وارد پرورشگاه شده ، راهبه باز هم ميگه : آقا شما نميتونيد وارد بشيد ! اوراكل با يك اشاره دست كاري ميكنه كه راهبه بيهوش ميشه. لوكاس وارد راهرو ميشه ، اوراكل رو ميبينه ، اوراكل ميگه : ميبينم كه هنوز هم زنده اي ! نميدونم چطور تونستي اينكار رو انجام بدي ولي مهم نيست ، حالا اگر دخترك رو به من بدي ، من هم يك مرگ سريع به تو اعطا ميكنم. لوكاس : اگر من اين دخترك رو به تو بدم ، تو اونو به دست رئيسهاي خودت ميرسوني و بعد اونا از اين دخترك براي اينكه كل بشريت رو برده هاي خودشون بكنند ، استفاده ميكنند ! اوراكل : اين به تو ربطي نداره ، تو قبل از اينكه كار به اونجا برسه ، مردي ! حالا دخترك رو بده به من ، من وقت بازي كردن با تو رو ندارم. اوراكل به سمت لوكاس مياد ، لوكاس از ئربي كه نزديك به اون ايستاده ميره بيرون ، ميرسه به پشت بام و با تعجب ميبينه كه اوراكل اونجا ايستاده ! دخترك رو ميذاره زمين. لوكاس و اوراكل شروع ميكنند به جنگ رزمي ، هر جور كه فكر بكنيد با هم جنگ ميكنند ، روي هوا ، روي آنتنهاي بالاي پشت بام ، هر دوشون هم از قدرتهاي غير طبيعي برخوردار هستند و عليه هم از اون قدرتها استفاده ميكنند ، در آخر لوكاس يك منبع بزرگ آب رو ميندازه روي اوراكل ، هليكوپترهاي پليس هم به صحنه اضافه ميشن ، اوراكل هم باز بلند ميشه ، لوكاس سريع دخترك رو بر ميداره و شروع به دويدن ميكنه ، از روي يك پشت بام با يك پرش خيلي بلند به روي پشت بام ديگه اي ميپره ، سه هليكوپتر پليس در حال تعقيب لوكاس هستند ، لوكاس از بالاي پشت بام خودش رو پرت ميكنه اما بطرز عجيبي رو ديوارهاي عمودي ساختمان شروع به دويدن ميكنه ، در حالي كه دخترك رو هم در بغل گرفته ، سريعاً از يكي از پنجره ها داخل ساختمون ميشه و مخفي ميشه تا هليكوپترها برن. ناگهان آگاتا ظاهر ميشه و ميگه : تو بالاخره بچه رو پيدا كردي. لوكاس : آگاتا ! آگاتا : سرنوشت بشريت تا 10 هزار سال آينده به سرنوشت اون بچه بستگي داره ، دوران طلايي صلح و خوشي يا دوران يخبندان و مرگ. ما در انتخاب تو درست عمل كرديم. لوكاس : اين بچه ، چرا اينقدر مهمه ؟ آگاتا : در ابتداي زمان ، يك پيامبر گفته كه ، روزي يك بچه بدنيا خواهد آمد كه روح اون كاملاً پاكه ، اون يك جواب با خودش داره كه جواب همه سوالهاي زندگي هست ، هر كسي اون جواب رو بفهمه قدرت مطلق بدست خواهد آورد. لوكاس : تو ... تو از همون اول منو دست انداخته بودي ! تو ميخواستي كه من دخترك رو براي تو پيدا كنم ! آگاتا : دست انداختن زياد تعريف درستي نيست ، من راهنماييت كردم. ما مداخله كرديم چون ميدونستيم تو قدرت پيدا كردن اون بچه رو داري. لوكاس : توي پارك شهر بازي چه اتفاقي افتاد ؟ من يادم نمياد بعد از فرو ريختن ترن هوايي چي شد ؟ آگاتا : تو نتونستي از سقوط جون سالم بدر ببري ، ما جسد تو رو پيدا كرديم ، ما تو رو دوباره زنده كرديم. لوكاس : شما دوباره من رو زنده كرديد ؟ آگاتا : ما يكسري مهارتهاي ويژه داريم كه شايد باعث تعجب تو بشه ، برگردوندن تو به زندگي چيزي نبود كه ما نتونيم انجام بديم. (لوكاس در حالي كه آگاتا داره صحبت ميكنه ، صدايي رو حس ميكنه مثل صداهاي ديجيتالي كه خش خش ميكنند) آگاتا : تو ماموريت خودت رو به خوبي انجام دادي ، حالا ميتونيم بچه رو به يك جاي امن ببريم. لوكاس: نه ، من به تو اطمينان ندارم ، جيد پيش من ميمونه. ناگهان صداي آگاتا عوض ميشه و با صدايي كامپيوتري ميگه : تو دچار يك خطاي مرگبار شدي ، لوكاس ! من مجبورم كه تو رو نابود كنم ! آگاتا از روي صندلي چرخدار بلند ميشه و تبديل به موجودي زرد رنگ ديجيتالي ميشه و هيكلي مثل انسان داره (اسم اين موجود AI هست ، به معني هوش مصنوعي). AI : اوه ، من يك چيزي رو فراموش كردم ، وقتي ما تو رو دوباره زنده كرديم كاري كرديم كه تو ديگه هرگز نميري ، چون قبلاً يكبار مردي ، ولي من ميتونم تو رو نابود كنم ، يك اشاره كوچيك از من لازمه تا تو براي هميشه از صفحه روزگار محو بشي ، تو نميتوني مقاومت كني ، تو كانلاًدر اختيار من هستي. AI شروع ميكنه با قدرت خودش لوكاس رو به سمت خودش كشوندن ، لوكاس در برابر اين قدرت مقاومت ميكنه و بالاخره خودشو ميكشونه عقب ، لوكاس با خراب كردن ديوار ساختمون از طبقات بالا ميپره پايين ، كارلا اون پايين منتظره ، ميگه : بلند شو لوكاس ، عجله كن ! يك نفر هم درب راههاي تونل زيرزميني رو باز كرده و اشاره ميكنه كه از اون طرف بايد برن ، لوكاس همراه با جيد و كارلا و اون مرد ناشناس ميرن داخل تونلهاي زيرزميني ، AI هم از ساختمون ميپره پايين و به سمت دريچه وروردي تونل ميره ، كماندوهاي پليس هم كه AI رو ميبينند با طناب از هليكوپترها به پايين ميان و شروع به تيراندازي به سمت AI ميكنند ، AI مجبور به فرار ميشه ، اوراكل رو هم ميبينيم كه بالاي يكي از پشت بامها ايستاده. لوكاس ، كارلا و جيد بهمراه مرد بي خانمان وارد تونلهاي قديمي مترو ميشن. كارلا ميگه : پس اين اون دختره ؟ اين كودك اينديگو هستش ؟ لوكاس : اسمش جيده ، اون حرف نميزنه ، من فكر ميكنم در حال حاضر اون داره ما رو تماشا ميكنه. تو ميدوني اون مرد كيه ؟ كارلا : من نميدونم ، اون فقط به من گفت كه بايد دنبالش بريم. خوب ، حالا بايد چيكار كنيم ؟ لوكاس : ما انتخاب ديگه اي نداريم ، پس بهتره دنبالش بريم. لوكاس دخترك رو ميده بغل كارلا. لوكاس ميره جلوتر ، چند نفر دور آتش نشستن ، يكي از اونها همون مردي هست كه لوكاس چند بار اونو ديده بود (همون مردي كه اول داستان بيرون رستوران نشسته بود و بعداً هم در شهربازي بود) مرد ميگه : به كمپ مردم نامرئي خوش اومدي لوكاس ، بيا اينجا و كنار آتش بشين. لوكاس ميشينه و ميگه : شما خودتون رو مردم نامرئي معرفي ميكنيد ؟ مرد : اكثر ما آدمهاي بي خانمان هستيم ، ما تو همه شهرها هستيم ، اين به ما كمك ميكنه بدون اينكه ديده بشيم بتونيم همه چيز رو كنترل كنيم و ماموريتمون رو پيش ببريم. لوكاس : خوب ، الان ما بايد چيكار كنيم ؟ مرد : ما بايد كودك اينديگو رو ببريم به يك منبع كروما ، اونجا اون ميتونه پيغام خودش رو بيان كنه و پيشگويي رو كامل كنه. كارلا : ما از كجا ميتونيم منبع كروما پيدا كنيم ؟ مرد : فقط سه تا منبع شناخته شده در سراسر كره زمين وجود داره ، نزديكترينش به ما در يك مركز نظامي قديمي بنام ويشيتا قرار داره. لوكاس : ويشيتا !؟ من در اونجا به دنيا اومدم ، والدين من دانشمند بودن و براي دولت كار ميكردند ! مرد : اوه ، اين خيلي چيزها رو روشن ميكنه ، در دهه 50 در اونجا چيزي كشف شد كه متعلق به ساخته هاي بشر نميشد ، معلوم شد كه اون منبع كروماست ، ما بايد هرچه زودتر اين بچه رو به اونجا ببريم تا بتونه در اونجا پيغام خودش رو بيان كنه ، قبل از اينكه اون بميره و نتونه پيغام رو برسونه. كارلا : كي حركت ميكنيم ؟ مرد : تا 2 ساعت ديگه ، بايد ماشيني كه شما رو به اونجا ميبره آماده بشه و گازوئيل مورد نياز اون هم تامين بشه ، حتماً در ويشيتا فرقه هاي نارنجي و ارغواني منتظر تو هستند ، نبايد اجازه بدي كسي مانع اين بشه كه تو اين بچه رو به منبع برسوني. توي واگن پشتي چند تا تشك هست ، من پيشنهاد ميكنم قبل از رفتن چند ساعتي اونجا استراحت كنيد ، ما مراقب كودك هستيم. فردا شايد آخرين روز تاريخ بشريت باشه ! كارلا دخترك رو ميده به يكي از افراد ، لوكاس ميگه : من تا حد مرگ خسته ام كارلا ، من نصيحت بوگارت (مرد) رو گوش ميدم و ميرم تا كمي استراحت كنم. كارلا : من كمي اين دور و بر ميگردم ، بعد ميام پيشت. لوكاس ميره تا استراحت كنه ، كارلا هم يك راديو پيدا ميكنه و بعد از پيدا كردن باطري و يك آنتن براي راديو كمي به اخبار راديو گوش ميكنه كه باز هم همون خبر سردتر شدن هوا رو ميگه. كارلا ميره داخل واگن ْ، كنار لوكاس و روي تشك دراز ميكشه و ميگه : هنوز نخوابيدي ؟ لوكاس : نميتونم خودم رو آروم كنم. كارلا : خيلي سخته كه آدم باور كنه ، همه چيز فردا تموم ميشه ! اينطور نيست ؟ دشتها ، جنگلها ، شهرها ، همه چيز زير يخ دفن ميشه ، چه اتفاقي براي ما ميافته ؟ مثل اينكه اصلاً هيچ وقت وجود نداشتيم ، مثل اينكه اصلاً هيچ وقت هيچ اتفاق مهمي نيافتاده ، آيا تو از مردن ميترسي ؟ لوكاس : ديگه نه. كارلا : اگر قراره فردا هر دوي ما بميريم ، ميخوام يه چيزي رو بدوني ، من متاسفم كه ما تو شرايط بهتري با هم آشنا نشديم ، شايد اگه اتفاقات جور ديگه اي ميافتاد . . . بعد لوكاس و كارلا همديگرو ميبوسن و بعد كارلا ميگه : يخ زده ، لبهاي تو مثل يخ ميمونه ! دوستت دارم لوكاس. بعد لوكاس و كارلا شديداً ميرن تو مايه هاي رمانتيكي و ... در خواب لوكاس ، باز هم داره بچگي هاي خودش رو ميبينه كه همراه خانواده خودش در مركز نظامي ويشيتا زندگي ميكردن.شبه و ماكوس و لوكاس در اتاق خودشون خوابيدن ، صداي پدر و مادر لوكاس از توي اتاق مياد كه دارن با هم صحبت ميكنند ، لوكاس از خواب بيدار ميشه و ميره از پشت درب به صداي والدينش گوش ميده كه دارند صحبت ميكنند. مادر : جان ، من مطمئنم كه اون ميدونست قراره اون انبار آتيش بگيره ، ولي اون نبود كه اونجا رو آتيش زد. پدر : مري ، ببين ، هيچ كس نميتونه قبل از اينكه يك اتفاق بيافته ، اون رو ببينه ، تو هم اينو خوب ميدوني. مادر : اون چيزي كه ما كشف كرديم حتماً از خودش يك نوع امواج ناشناخته ساطع ميكنه كه ما هنوز نميشناسيم ، اون بايد يه چيزي رو توي لوكاس تغيير داده باشه. پدر : ما همه كساني رو كه نزديك اون قسمت شدن چك كرديم و همه حالشون خوبه و سالم هستند ، اگر اون چيز از خودش اشعه اي ساطع ميكرد پس به همه ما هم برخورد كرده و ما بايد همه مون الان داراي قدرت غيرطبيعي ميشديم ! مادر : يه فرق بين ما و اون وجود داره جان ، وقتي من لوكاس رو حامله بودم براي اولين بار به اون قسمت رفتم ، لوكاس وقتي هنوز توي شكم من بوده با اشعه برخورد داشته. پدر : اين مسخره اس ، مري ، من ميرم بيرون كمي قدم بزنم تا تو آروم بشي. پدر لوكاس از اتاق بيرون مياد و لوكاس رو ميبينه كه پشت درب ايستاده. پدر : لوكاس ! اينجا چيكار ميكني ؟ لوكاس ؟ لوكاس ؟ دماي هوا به 60 درجه زيرصفر رسيده ، ساعت 9 و نيم شبه و لوكاس بهمراه جيد و كارلا بوسيله يك ماشين برف روب به سمت مركز نظامي ويشيتا در حركت هستند. اونا ميرسن جلوي انباري كه منبع كروما در اون قرار داره ، كارلا ميگه : رسيديم ، به نظر ميرسه مركز كاملاً تعطيل شده ، فكر كنم ما زودتر از فرقه هاي نارنجي و ارغواني به اينجا رسيديم. لوكاس : اونا زياد دور نيستن ، من ميتونم حضورشون رو احساس كنم. كارلا : جيد بيهوش شده ، فكر كنم ديگه زياد وقت نداره ، مطمئني كه نميخواي من با تو بيام ؟ لوكاس: من نميدونم قراره چه اتفاقي بيافته ، كارلا ، نميخوام جون تو رو به بي دليل به خطر بندازم. كارلا : مراقب باش ، نميخوام تو رو از دست بدم. لوكاس ، جيد رو برميداره و از ماشين پياده ميشه و ميگه : اگر تا 15 دقيقه من برنگشتم برو به همون جايي كه ازش اومديم ، بوگارت از تو محافظت ميكنه. لوكاس به سختي خودشو به درب ورودي انبار ميرسونه و ميره داخل انبار. ناگهان يكسري مرد سلاح هاي خودشون زو به سمت لوكاس نشونه ميرن ، اوراكل مياد و ميگه : 2000 سال ، براي 2000 سال من منتظر اين لحظه بودم ، كه راز بالاخره براي من فاش بشه و الان تو كسي هستي كه كودك اينديگو رو براي من آوردي ، عجب سرنوشتي. لوكاس : فرقه نارنجي همه انسانها رو برده هاي خودشون ميكنند اگر به اين راز دسترسي پيدا كنند. اوراكل : چه فرقي ميكنه ، ما همين الان هم دنيا رو كنترل ميكنيم ، لوكاس. اين كودك قدرت كامل رو به ما ميده ، ما همرديف با خدا ميشيم. لوكاس : من هيچ وقت اين بچه رو به تو نميدم. اوراكل : نقش كوچيك تو به پايان رسيده ، تو حالا ميتوني از بازي خارچ بشي ، ما از تو بخاطر همه كارهايي كه براي ما انجام دادي ممنونيم. بعد لوكاس و اوراكل شروع مبكنند به جنگيدن با قدرتهايي كه دارن ، بعد از كمي مبارزه بالاخره لوكاس موفق ميشه اوراكل رو پرت كنه توي منبع كروما و از بين ببره ! لوكاس برميگرده تا دخترك رو برداره ولي مردهايي كه با اسلحه منتظر بودند هنوز باقي موندن ! لوكاس با قدرت خودش همه اونها رو هم از پا در مياره. ناگهان AI هم در صحنه ظاهر ميشه و ميگه : تو خيلي از اون چيزي كه ما فكر ميكرديم سمج هستي ، تو و همه هم نوعان تو ديگه نابود شديد مثل دايناسورها كه منقرض شدند. ما هوشهاي مصنوعي ، فرمانروايان جديد اين كره هستيم ، بخاطر راز اين بچه كه ما اونرو خواهيم فهميد از تو ممنونيم ، ما حتي از خدا هم قدرتمندتر خواهيم بود ! AI با قدرت خودش سعي داره لوكاس رو نابود كنه ولي لوكاس مقاومت ميكنه و با قدرت خودش AI رو نابود ميكنه. حالا ديگه مزاحمي وجود نداره ، لوكاس دخترك رو برميداره و ميبره كنار منبع كروما و دخترك راز خودش رو به آرامي به لوكاس ميگه و بعد ميميره. كارلا هم وارد انبار ميشه و لوكاس رو در آغوش ميگيره. در آخر لوكاس رو ميبينيم كه در جايي سرسبز و زيبا در زير نور آفتاب نشسته و در ذهن ميگه : سرما همونطور كه اومده بود ، رفت ، فكر كنم كودك اينديگو با بازگو كردن راز خودش باعث شد همه چيز درست بشه ، همه چيز مثل قبل شد البته ظاهراً با حضور كمتر شياطين. اوراكل و فرقه نارنجي هم برگشتن سر جاي خودشون ، و فرقه ارغواني هم رفتند تا ما رو در نت دچار مشكل كنند. فكر ميكنم بايد خوشحال باشم ، الان سه ماه كه دارم با كارلا زندگي ميكنم ، اون بهترين اتفاقي هست كه در اين چند وقت اخير براي من افتاده. ديروز اون به من گفت كه حامله اس ، احتمالاً بايد از اون شبي باشه كه در كمپ زيرزميني بوگارت بوديم ، اين يعني اينكه بچه ما با اشعه هاي كروما در ويشيتا برخورد كرده ، دقيقاً مثل خود من وقتي در شكم مادرم بودم. الان من تنها كسي هستم كه بزرگترين راز عالم رو ميودنه ، با اين همه قدرت بايد چيكار بكنم ، بايد اونو فراموش كنم يا اينكه بايد از اون در راه خدمت به بشريت استفاده كنم ، من هيچوقت نخواستم كه خدا باشم ، من فقط ميخوام مثل همه آدمهاي عادي ديگه زندگي كنم با همسر و بچه ام. من ميترسم كه سرنوشت نقشه ديگه اي براي من در سر داشته باشه ... كارلا به كنار لوكاس مياد و ميگه : لوكاس ، به چي فكر ميكني ؟ لوكاس : هيچي. بعد لوكاس و كارلا همديگرو ميبوسن و تمام ........................ The END بعدش هم ميتونيد بشينيد به آهنگ زيباي آخر بازي گوش كنيد و لذت ببريد. :cheesygri ********* خوب اينم از اين ، بالاخره تموم شد !!! اميدوارم كه از كل داستان لذت برده باشيد و اگر اين بازي رو تا حالا انجام نداديد ترغيب شده باشيد كه حداقل براي يكبار اين بازي رو تا آخر بريد و خودتون همه داستان رو بصورت تصويري ببينيد كه اونطوري لذتش خيلي بيشتره. در مورد انواع پايانهاي بازي هم در پست بعدي خودم توضيح خواهم داد. موفق باشيد [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
گفتگو درباره بازیها و صنعت بازیهای ویدیویی
بازیهای کنسول و کامپیوتر
داستان كامل بازي Fahrenheit
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft