ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
همه چیز در مورد كنسولهای بازی
كنسولهای قدیمی
PlayStation 2
بازیهای پلی استیشن 2
داستان حماسی فاینال فانتزی 12 - قسمت سوم
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="GENE" data-source="post: 479864" data-attributes="member: 8206"><p><strong>قسمت دوم داستان</strong></p><p></p><p><strong><span style="color: Red"><span style="font-size: 15px">قسمت دوم داستان فاینال فانتزی 12</span></span></strong></p><p></p><p>سلام</p><p></p><p><strong>خوب دوستان قبل از شروع یه نکته ای هست که باید توضیح بدم:</strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>همیشه بازیهای فاینال فانتزی دارای بهترین شخصیت پردازی بوده اند و تا سالها در خاطر طرفدارانشان مانده اند. یکی از علل اصلی این موفقیت ها در دیالوگ هایی است که برای شخصیت ها در نظر میگیرند. در این میان فاینال فانتزی 12 را میتوان به عنوان بهترین نمونه از این سری بر شمرد. دیالوگ ها بسیار زیبا و حرفه ای کار شده اند, که نمونه ی ان در کمتر بازی ای دیده میشود. بنابر این تصمیم گرفتم که داستان را به شیوه ای جدید بنویسم که در ان خود شخصیت ها حضور داشته باشند و خودشان داستان را روایت کنند. چون واقعا گفتن این داستان به صورت دانای کل ( سوم شخص) قسمت اعظم زیباییهای انرا از بین میبرد.</strong></p><p></p><p></p><p></p><p><strong><span style="font-size: 12px">یاد آوری :</span></strong></p><p></p><p>ارکادیانها به طمع کشور گشایی به سمت کشور دالماسکا حرکت کردند. انها در قلعه ی نالبینا با نیرو های دالماسکا مواجه شدند. جنگ سختی در گرفت و در ان افراد زیادی کشته شدند. از جمله راسلر, شاهزاده ی نابرادیا که به تازگی با دختر شاه رامیناس از دالماسکا ازدواج کرده بود.</p><p>شاهرامیناس برای جلو گیری از خون و خونریزی بیشتر به قلعه ی نالبینا رفت تا قرارداد صلحی را با ارکادیانها امضا کند. در این هنگام ژنرال باش که جزو برترین جنگجویان دالماسکا بود طی اقدامی عجیب شاه و همه ی همراهانش را به قتل رساند.</p><p>توسط فردی به نام Ondor اعلامیه ای صادر شد مبنی بر اینکه ژنرال باش به علت خیانت به کشور و مردمش اعدام شد و پرنسس Ashe که طاقت دیدن مرگ همسر و پدرش را نداشت نیز خود کشی کرد.</p><p>2 سال بعد که دیگردالماسکا تحت فرمانروایی ارکادیانها در امده بود, شاه ارکادیانها یعنی شاه گارمیس تصمیم میگیرد که برای دالماسکا حاکم جدیدی تعیین کند.</p><p>وان و پنلو و کیت از جمله یتیمانی هستند که پیش فرد مهربانی به نام میگلو زندگی میکنند و ...</p><p></p><p>#####################################</p><p></p><p><strong><span style="font-size: 12px">ادامه ی داستان:</span></strong></p><p></p><p>پس از رفتن پنلو وان در ان حوالی گشتی می زند. او پسر کوچکی را میبیند که از وان که در ازای گرفتن 1Gil (واحد پول فاینال فانتزی) , برای او داستانی تعریف میکند.او با توجه به سنش اطلاعات خوبی در مورد این 2 سال گذشته دارد: او میگوید: 2 سال پیش جنگجویان دالماسکا در مقابل سپاه ارکادیا شکست خوردند.از ان روز به بعد ما باید همیشه تحت نظارت و قانون های خشک انها زندگی کنیم. حالا امپراتوری ارکادیا قصد داردشخصی را به عنوان حاکم(کنسول) راباناستر به اینجا بفرستد. او امروز در حال امدن به اینجاست تا مراسم تاجگذاری را انجام دهد و برای همین است که امروز سربازان اینقدر مواظب هستند وبا هر حرکت مشکوکی برخورد میکنند...</p><p></p><p></p><p>وان سپس به سمت دروازه ی شهر میرود. همه جا صحبت از امدن کنسول جدید(حاکم) میباشد. هنوز برخی از مردم در باره ی وقایع دو سال اخیر یعنی کشته شدن باش و خودکشی اش صحبت میکنند. سربازان به شدت همه جا را تحت نظر دارند. در نزدیکی دروازه ها سربازان زیادی در حال کشیک هستند. یکی از انها به وان میگوید: به خاطر ورود کنسول جدید همه ی راه های ورودی و خروجی بسته است. حتی اگر مقیم اینجا هم باشی امروز حق عبور نداری.</p><p> </p><p></p><p></p><p>وان که اجازه ی خروج نداشت برگشت و در حالی که در رباناستر گشت میزد محلی را دید به نام Clan centurio که در انجا جنگجویان زیادی وجود داشتند. او که کنجکاو بود بداند چه تفاقی افتاده با رییس انجا صحبت کرد و او گفت که سالها پیش هیولایی خبیث با نام Yiazmat رهبر قوم مونتبلانس را کشته است.ما در این جایگاه قصد داریم بهترین جنگجویان را پرورش دهیم و بالاخره انتقام خود را از او بگیریم.</p><p></p><p>وان که ناگهان یادش میاید که میگلو با او کاری داشته به سرعت پیش او میرود.</p><p></p><p>#########################################</p><p></p><p>میگلو: وان خیلی وقته منتظرتم</p><p></p><p>وان: شنیدم یه کاری واسمون داری</p><p></p><p>میگلو: یه محموله از طرف بیابانهای شرقی داشتم که باید دیروز میرسید اما هنوز خبری نشده. من اونها رو برای امشب نیاز دارم چون کافه خیلی شلوغ میشه.</p><p></p><p>وان: خب من میرم دنبالشون ببینم کجا هستند</p><p></p><p>میگلو: مگه دیوونه شدی پسر. من هیچ وقت یه همچین کار خطرناکی رو از تو نمیخوام. اون بیابون پر از هیولاها و موجودات وحشیه. تماج که توی مغازه Sand sea کار میکنه به من گفت که میتونه اونها رو برام تهیه کنه. من فقط میخوام بری پیش اون و مواد لازم رو برای من بیاری</p><p></p><p>وان:خوب. پس از من میخوای که برم اونجا و اونها رو واست بیارم؟</p><p></p><p>میگلو:من از کیت خواستم که این کار رو بکنه ولی اون بر نگشته و من هم نمیتونم مغازه را ترک کنم چون پنلو هم برای کار دیگری فرستادم. برو پیش کیت و بگو زود برگرده.</p><p></p><p>وان: عجب کار خسته کننده ای...</p><p></p><p>میگلو: اینقدر غر نزن و برو این کار رو بکن.</p><p>#########################################</p><p></p><p>وان پس از رفتن به مغازه تماج کیت رو میبنه که نزدیک تابلوی اعلانات ایستاده.</p><p>مردم سراسر شهر اگه از طرف موجودی یا هیولایی مورد اذار و اذیت قرار بگیرندعکس اون رو همراه با مشخصاتش توی تابلوی اعلانات میزنن تا هر کی تونست اونو شکار کنه. در مقابل این کار هم به او پول میدهند.</p><p></p><p>وان خطاب به کیت:</p><p> </p><p>وان:چرا کارت رو درست انجام نمیدی.خیلی وقته که منتظرته</p><p></p><p>کیت: نگاه کن وان. به خاطر این موجوده که محموله ی میگلو هنوز نرسیده.</p><p></p><p>وان: بزار ببینم... در اطراف بیابانهای شرقی....</p><p></p><p>وان که خیلی به ماجراجویی علاقه داشت از کیت میخواهد که وسایل لازم میگلو را برایش ببرد. خود او نیز بعد از صحبت با تماج تصمیم میگیرد که برای انجام این شکار به سمت بیابان برود. تماج هم به او کاغذی میدهد تا با نشان دادن به سربازان اجازه ی خروج داشته باشد.</p><p></p><p>در نزدیکی دروازه یکی ار سربازان کادر سلطنتی به او میگوید که امروز کسی اجازه خروج ندارد. وان با زیرکی نوشته ی تماج را به او نشان داده و میگوید: میگلو قصد دارد تا جشنی به مناسبت کنسول جدید راه بیندازد. اگر به خاطر این کار شما غذای شاه سر موقع اماده نشه, تقصیر من نیست و همه ی عواقبش به خودت بر میگرده.</p><p></p><p>بالاخره سرباز به او اجازه خروج میدهد.</p><p>######################################</p><p></p><p>وان به بیابان رفته و ماموریتی را که قبول کرده بود انجام میدهد. در انجا گلی کمیاب را میبیند که به ندرت در ان حوالی سبز میشد. پس از چیدن ان به سمت شهر بر میگردد.</p><p>در نزدیکی دروازه او کیت را میبیند. کیت میگوید: همه ی درها را بسته اند و ما دیگر نمیتوانیم برگردیم.من در مورد شکار چیزهایی به پنلو گفتم و او نگران تو شد و با من به اینجا امد. اما ناگهان در اخرلحظه او با سیل جمعیت به داخل رفت و من بیرون ماندم.</p><p></p><p></p><p>در این هنگام یک چوکوبو از راه میرسد و سربازان در را برای او باز میکنند.</p><p></p><p>وان: یه لحظه صبر کن!!! تو در را برای ما باز نمیکنی ولی برای یک چوکوبو باز میکنی؟</p><p></p><p>سرباز: کجاش عجیبه. این یک چوکوبوی کمیاب است که در مراسم تشریفاتی استفاده میشه. هزاران جیل قیمت داره. یک دونه از اینها به صد تای شما می ارزه. نزدیکش نشو که ممکنه بوی گندت ناراحتش کنه</p><p></p><p>بالاخره سربازان که با اعتراض همه ی مردم مواجه شدند درها را بازر کرده و اجازه ورود دادند. در پشت در میگلو و پنلو که به شدت نگران وان بودند ایستاده بودند.</p><p>########################################</p><p></p><p>بالاخره لحظه ی شروع مراسم فرا رسیده و Vayne پسر امپراتور گارمیس با ارابه ای زیبا وارد جمعیت شده و به محل سخنرانی میرود.پس از سکوت مردم , واین که حالا به عنوان حاکم دالماسکا انتخاب شده بود شروع به صحبت میکند:</p><p></p><p></p><p>واین: مردم دالماسکا ایا شما از امپراتوری متنفرید؟ایا شما از من متنفرید؟</p><p></p><p>مردم به نشانه ی اعتراض سرو صدا و غوغا میکنند.</p><p></p><p>واین با چرب زبانی شروع به صحبت میکند: من میدانستم. نیازی به پرسیدن نبود.میدانم که من نمیتوانم نفرت و بدبینی شما را از بین ببرم.من نمیخواهم که به من وفادار باشید. شما باید به شاه پیشین خود یعنی شاه رامیناس وفادار بمانید.او شاهی بود که مردمش را دوست داشت و تمام عمرش را برای اوردن صلح و صفا به شهرش گذراند.او مرد خردمندی بود. او هنوز هم شما را میبیند و مراقب شماست و مطمئنم که برای ارامش و بقای دالماسکا دعا میکند.</p><p></p><p>مردم دالماسکا من فقط یک چیز از شما میخواهم.به داشتن شاهی مثل شاه رامیناس افتخار کنید.2 سال از ان اتفاق غم انگیز میگذرد. غنچه ی صلح و صفا را در دلهایتان بکارید و بعد هر چه قدر که خواستید از من متنفر باشید.من انرا تحمل خواهم کرد.من فرار نخواهم کرد و تا اخرین لحظه از دالماسکا محافظت میکنم تا شاید کفاره ی گناهانم باشد.</p><p></p><p>امروز یاد و خاطره ی شاه مهربان و درخترش را گرامی بدارید. کسانی که به کشورشان عشق میورزند اکنون با من همگام شوید تا برای ارامشی همیشگی دعا کنیم.این چیزی است که من از شما میخواهم.</p><p></p><p>مردم که همه تحت تاثیر سخنرانی زیبای واین قرار گرفته بودند شروع به تشویق او میکنند. </p><p>یکی از سربازان میگلو را به عنوان میزبان جشن امشب به واین معرفی میکند.</p><p></p><p>میگلو: نام من میگلو است و باعث افتخاره که با امپراتور جدید خود صحبت میکنم. از طرف همه ی مردم سلطنت شما را تبریک میگویم..</p><p></p><p>واین: لازم نیست واژه ی سلطنت را برای من بکار ببری. درست است که من پسر شاه گارمیس هستم ولی شاهزاده که نیستم. من فقط فردی منتخب هستم که در خدمت مردمم.</p><p></p><p>میگلو: معذرت میخواهم..</p><p></p><p>واین:من از امروز شهروند دالماسکا هستم.لطفا مرا واین صدا کنید.</p><p></p><p>میگلو: اما..قربان</p><p></p><p>واین: تو با استفاده نکردن از عناوین مشکلی داری؟ امشب در مراسم اینقدر با تو نوشیدنی میخورم تا وقتی که مرا به اسم کوچک صدا کنی...</p><p></p><p>###############################################</p><p></p><p>وان که زیاد از رفتار میگلو خوشش نیامده بود به طرز مشکوکی در فکر فر و رفت و پس از مدتی از پنلو که مدام در حال توجیه رفتار میگلو بود پرسید: فکر میکنی ما هم امشب میتونیم به مراسم بریم؟</p><p>پنلو: شوخیت گرفته. ما دعوتنامه نداریم و بنابر این اجازه ی ورود به قصر رو به ما نمیدن.</p><p></p><p>وان: بسیار خوب به نظر تو برای رفتن به اونجا باید چیکار کنیم؟</p><p></p><p>پنلو:من از کجا بدونم. از میگلو بپرس یا اینکه برو به شهر Low town و با دالان پیر صحبت کن. هیچ معلوم هست یه دفعه چت شد؟</p><p></p><p>وان: قبلا هم بهت گفته بودم که من میخوام همه ی دارایی های دالماسکا رو به مردمش برگردونم.اگه بتونم امشب یه دزدی درست و حسابی بکنم میتونم به همه ی مردم یه چیزی بدم.همچنین به تو و اونوقت ممکنه یه کم اعصابت اروم بشه و اینقدر به من گیر ندی.</p><p></p><p>پنلو: تو همش در حال شوخی کردنی. بهر حال اگه بتونی چیز بدرد بخوری بدزدی اونوقت میتونی یه کشتی پرنده واسه خودت بخری. من دارم میرم و منتظر سهم خودم میمونم.</p><p></p><p>وان که دوباره به یاد ارزوی همیشگی خود در مورد داشتن کشتی پرنده افتاده بود بیش از پیش مصمم شد. </p><p>####################################</p><p></p><p>کم کم دروازه های شهر باز شدند و مردم میتوانستند ازادانه رفت و امد کنند. </p><p>وان که نمیخواست میگلو در مورد نقشه اش چیزی بفهمد باخود فکر کرد که بهترین کار رفتن پیش دالان میباشد که در شهرLow town زندگی میکند. شاید او بتواند کمکی بکند...</p><p>Low town شهر زیر زمینی ای بود که تاریک و نمناک بود و مردم فقیری انجا زندگی میکردند</p><p>وان به خانه ی دالان میرود.</p><p></p><p></p><p>دالان: ای پسر ک شیطون. چند وقتیه که ندیدمت. ای ووروجک, شنیدم چطوری او سرباز رو سر کار گذاشتی تا بهت اجازه ی عبور بده.</p><p></p><p>وان: پس شما هم شنیدی؟</p><p></p><p>دالان: بیخود نیست که به من (همه چیز دان) میگن.</p><p></p><p>وان : خوب کاری که من امروز میخوام بکنم یه کم متفاوته. من دنبال راهی میگرد که مخفیانه وارد قصر بشم و یکی دوتا از جواهرات اونجا رو بدزدم. من شنیدم که صد ها تن جواهرات و الماس اونجا هست.</p><p></p><p>دالان: تو فکر میکنی به همین راحتیه. اونجا تحت مراقبت شدید سربازان امپراتوریه.</p><p></p><p>وان: دقیقا به همین خاطره که میخوام رم اونجا. چون چیزهایی اونجاست که زمانی متعلق به مردم دالماسکا بوده.</p><p></p><p>دالان: برگردوندن دارایی های دالماسکا به خودشون..... فکر خوبیه .بزار فکر کنم. ...شایعه هایی وجود داره که گفته میشهیه در جادویی پشت قلعه هست که یک گنجینه ی گرانقیمت در پشت اونه.اما تو به یک سنگ جادویی مخصوص احتیاج داری تا بتونی اونو باز کنی.</p><p></p><p>وان: خودشه. این همون چیزیه که من برای شنیدنش اومدم. خوب حالا سنگ کجاست؟</p><p></p><p>دالان: اون سنگ پیش منه. بزار ببینم کجا گذاشتمش.... اها اینجاست. این سنگ هلالی شکله که با اون میتونی از در جادویی رد بشی ولی یه مشکلی هست.این سنگ قدرت خودشو از دست داده و برای باز گردوندن اون باید از یهسنگ دیگه با نام سنگ خورشید استفاده کنی.</p><p></p><p>وان: و این سنگ خورشید در....</p><p></p><p>دالان: در دشت های گیزا پیدا میشه.اگه از مردمی که اونجا زندگی میکنند سوال کنی حتما بهت کمک میکنن.از دروازه ی جنوبی میتونی به سمت دشت های گیزا بری.</p><p></p><p>وان که بسیار خوشحال شده بود انجا راترک کرده و به سمت دشت های گیزا حرکت کرد. او میان راه که از رباناستر رد میشد پیش تماج رفت و پولی را که به خاطر شکارش در بیابانهای شرقی قرار داد بسته بود دریافت کرد...</p><p>########################################</p><p></p><p>وان وان سپس به دشت های گیزا رفت. زنی که از اهالی انجا بود سنگی به نام سنگ سایه به او داد و گفت که اگر این سنگ را در جلوی کریستالهای بزرگی که در سراسر دشت دیده میشوند بگیری انرژی انها را جذب کرده و به سنگ خورشید تبدیل میشود. او همچنین گفت که پسر کوچولویی به نام جین که از اهالی اینجا ست هم به بیرون رفته و اگر او را پیدا کردی به او بگو که بر گردد.</p><p>وان هنوز چند قدمی از ان زن دور نشده بود که پنلو را دید.</p><p></p><p>وان: اینجا چیکار میکنی؟</p><p></p><p>پنلو: اتفاقا من باید این سوال رو از تو بپرسم. تو میخوای کار خطرناکی انجام بدی درسته؟ </p><p></p><p>وان: نه من قرار نیست هیچ کاری بکنم.</p><p></p><p>پنلو: واقعا. اگه واقعا نمیخوای کاری بکنی پس حتما واست مهم نیست که من همراهت باشم.میگلو به قصر رفته و من هم امروز کاری برای انجام دادن ندارم پس باهات میام. بزن بریم..</p><p></p><p>در دشت های گیزا انواع حیوانات وحشی زندگی میکنند و وان و پنلو برای عبور مجبور به جنگیدن با انها بودند. پس از کمی انها جین را پیدا میکنند که مورد حمله ی یکی از حیوانات قرار گرفته بود و با کمک راهنمایی او سنگ خورشید را میسازند. سپس همگی با هم به محل اقامت مردم گیزا بر میگردند.پس از تشکر از انها به پیش دالان پیر میروند.</p><p></p><p>قبل از ورود , پنلو جلوی وان را گرفته و میگوید:</p><p></p><p>پنلو: هی وان. چند وقت بود که با هم اینطوری بیرون نرفته بودیم. خیلی خوش گذشت.من دارم به مغازه میگلو بر میگردم. در واقع اون از من خواست که در نبودنش اونجا رو اداره کنم.وان یه کاری واسم بکن.......کار خطرناکی انجام نده باشه؟.. من نمیخوام که به تو اسیبی برسه یا بمیری.</p><p></p><p>وان : من هم اینو نمیخوام.</p><p></p><p>پنلو: بسیار خوب. پس قرارمون یادت نره. بزودی میبینمت...</p><p></p><p>بعد از رفتن پنلو , وان که انگار نقشه هایی در سر دارد میگوید: متاسفم پنلو....</p><p>#########################################</p><p></p><p>وان پیش دالان پیر بر میگردد. </p><p></p><p>دالان: خب حالا که همه چیز را اماده کردی میتونی به سمت قصر بری. ابتدا باید وارد انبارشماره 5 شوی که در اونجا دو تا در میبینی. سمت راستی تو رو به ابراهه میبره, همونجا که همیشه به کشتن موشها مشغولی!! اما در سمت چپ یک راه پله ی باریک هست که تو رو به سمت قصر میبره. اما فقط با رفتن به سمت قصر تو نمیتونی گنج رو بدست بیاری و قسمت سخت کار همینجاست. اون در جادویی که قبلا بهت گفته بودم مخفی است و باید با قدرت همین سنگ هلالی محلش رو مشخص کنی. فقط یه نصیحتی واست دارم. مواظب باش چون اونجا پر از سرباز های امپراتوریه. اگه دستگیرت کنند به زندان نالبینا برده میشی و اونقدر اونجا میمونی تا بپوسی.</p><p></p><p>وان که برای بدست اوردن جواهرات طاقت نداشت به سرعت به سمت انبار شماره ی 5 حرکت میکند. در انجا کیت را میبیند.</p><p></p><p>کیت: وان من منتظرت بودم. من بالاخره راهی برای باز کردن در سمت چپ پیدا کردم.فکر کنم تو دیگه از شکار موشها خسته شده باشی.من این در رو واست باز میکنم. امیدوارم خوش بگذره...</p><p></p><p>#########################################</p><p></p><p>در این هنگام صحنه ای پخش میشود که گروه Resistance ( رزیستنس) را در ابراهه نشان میدهد.</p><p>گروه رزیستنس( مقاومت) همان گروهی هستند که بر علیه امپراتوری قیام کرده اند و قصد دارند که واین (حاکم جدید دالماسکا) را از بین ببرند. همان گروهی که ژنرال باش نیز به جرم فعالیت در ان کشته شد. Vossler, دوست سابق ژنرال باش و دختری به نام امالیا به عنوان سرپرست این گروه فعالیت میکنند.</p><p></p><p>######################################### </p><p>وان بالاخره ان پلکان را پیدا کرده و به قصر میرود.</p><p>در لحظه ی ورود وان به قصر 2 گروه دیگر نیز در حال فعالیت هستند.</p><p></p><p>1_ گروه مقاومت که به رهبری امالیا و واسلر از سمت ابراهه وارد قصر شده اند و قصد کشتن واین را دارند.</p><p>2_بالتیر و فرن که به امید دزدیدن جواهرات و گنجینه های شاه به قصر وارد شده اند.</p><p></p><p>اما واین که باهوش تر از این حرف هاست از نقشه ی گروه رزیستنس با خبر شده و همه ی نیروهای خود را به حالت اماده باش نگه داشته است. او همچنین سفینه ی جنگی عظیم و غول پیکری به نام Ifrit (عفریت) را نیز اماده کرده تا در صورت لزوم از ان استفاده کند.</p><p></p><p>وان وارد یکی از اتاقها ی پشتی شده و از انجا به زیر زمین قصر میرود. در انجا مردم زیادی را میبیند که اکثرا از طبقه ی فقیر دالماسکا هستند. انها اینجا چه میکنند؟</p><p>یکی از سربازان امپراتوری شروع به صحبت میکند: بسیار خوب . شما باید بعد از برگزاری مراسم قصر را نظافت کنید. لطفا همین جا بمانید تا پذیرایی تمام شود. زیاد طول نخواهد کشید. کسانی که از قوانین سرپیچی کنند مجازات خواهند شد.</p><p></p><p>وان بالاخره موفق میشود در موقعی مناسب که سربازان متوجه نشوند بطور مخفیانه وارد تالار اصلی قصر شود. او در مخفی را پیدا کرده و وارد ان میشود. وان در اتاقی که در پشت در مخفی بود مجسمه ی بزرگی میبیند که جواهری بسیار زیبا و درخشان در روی صورت او قرار دارد. وان با خوشحالی انرا بر میدارد..</p><p></p><p>#########################################</p><p>در این هنگام ناگهان بالتیر و فرن نیز وارد اتاق میشوند.</p><p>بالتیر: وارد شدن به این اتاق خیلی اسون نبود.</p><p></p><p>وان: تو کی هستی؟</p><p></p><p>بالتیر: من! من قهرمان داستان هستم.</p><p></p><p>بالتیر نگاهی به جواهری که توی دست وان هست انداخته و میگوید:</p><p></p><p>بالتیر: فرن ایا اون سنگ Magicite هست؟</p><p></p><p>فرن: هی پسر. بدش به من</p><p></p><p>وان: هیچ راهی نداره.این مال منه.</p><p></p><p>بالتیر: خوب اگه من اینو ازت بگیرم اونوقت میشه مال من.</p><p></p><p></p><p>صدایی از بیرون بلند شده که باعث میشود وان بتواند فرار کند.</p><p></p><p>بالتیر: ما دیگه چقدر خوش شانسیم. این پسره هم فرار کرد. بریم دنبالش.</p><p>#########################################</p><p></p><p>بالتیر و فرن در تعقیب وان به برج و باروی قلعه میروند. محیط قلعه پر از گرد و خاک است و جمعیت زیادی در حال جنگیدن با یکدیگرند. سربازان امپراتوری در حال جنگ با گروه دیگری هستند که در واقع انها همان گروه رزیستنس میباشند.</p><p>در این هنگام سفینه ی غول پیکری نیز در اسمان پدیدار میشود که در واقع همان عفریت است. ان سفینه شروع به ریختن اتش بر روی دشمنان میکند.</p><p></p><p>بالتیر به وان میگوید: صبر کن.. قبول کن که شکست خوردی و اون سنگ رو بده به من.</p><p>بالتیر و وان هم مورد تعقیب سربازان هستند و بالاخره هر دوی انها از روی پلی به پایین میپرند. فرن که یک موتور سیکلت هوایی دارد در حالی که انها در حال سقوط هستند به کمکشان امده و انها را میگیرد.پس از اینکه کمی از انجا دور شدند ناگهان موتور سیکلت از حرکت میافتد و انها به شدت به زمین بر خورد میکنند.</p><p></p><p></p><p>فرن: نمیدونم چی شده. قدرت موتور از کار افتاده... در واقع ناپدید شده.</p><p></p><p>بالتیر: زیاد مهم نیست. ما حتی اگه سفینه هم داشتیم در مقابل او کشتی جنگی عفریت خودمون رو ضایع میکردیم. فکر کنم از اینجا به بعد باید پیاده بریم.</p><p></p><p>وان که تا به حال یک ویرا را از نزدیک ندیده بود به فرن خیره شده بود.</p><p></p><p>بالتیر: هی پسرک دزد. مگه تا حالا یه ویرا ندیدی؟</p><p></p><p>وان: اسم من وان هستش و.... </p><p></p><p>بالتیر: شراکت یک ویرا با یک انسان چیزیه که بسیار کمیابه.</p><p></p><p>فرن: درست به کمیابیه یه دزد هوایی که مجبوره زیر زمین به دنبال سرنوشتش بره.</p><p></p><p>وان:دزد هوایی؟ ایا تو واقعا یه دزد هوایی هستی؟</p><p></p><p>بالتیر: بسیار خوب وان. اگه میخوای سالم به خونه برسی باید از دستورات من اطاعت کنی. من و تو و فرن از حالا به بعد با هم هستیم . قبوله؟</p><p></p><p>وان: قبوله. ولی من بهر حال این سنگ رو پیش خودم نگه میدارم.</p><p>بالتیر: پسره ی کله شق.</p><p></p><p>بالاخره گروه 3 نفری شکل گرفته و انها از سمت ابراهه مسیر خود را انتخاب میکنند. کمی جلوتر جنازه ی چند جنگجو را میبینند.</p><p>######################################</p><p></p><p>بالتیر: اینها عضو گروه رزیستنس بوده اند. قرار بوده که گروه اونها با پرت کردن حواس سربازان امپراتوری, راه را برای این جنگجویان باز کنند تا اینها بتونند مخفیانه وارد شده و واین را به قتل برسونند. اما واین دستشون را خوند. اون خودش رو طعمه کرد و وقتی همه به سمتش اومدند کشتی جنگی عفریت را رو کرد. واقعا ما هم در موقعیت خطرناکی بودیم. به لباسهای من نگاه کن! همشون کثیف شدن! من نمیخوام با این وضعیت اسیر بشم.</p><p></p><p>انها راه خود را در ابراهه ادامه میدهند. در جلوتر زنی را میبینند که با سربازان در حال جنگیدن است. </p><p>زن: نفر بعدی کیه؟</p><p></p><p>سرباز: محاصرش کنید و بکشیدش.</p><p></p><p>در این هنگام وان به کمک او میرود.</p><p></p><p>وان: بپر . بپر .عجله کن</p><p></p><p>ان زن از بلندی پایین میپرد و وان او را میگیرد.</p><p></p><p>سرباز: اون همراهانی هم داره. حمله کنید...</p><p></p><p>فرن: مثل اینکه امروز تعداد دوستامون داره زیاد میشه!!</p><p></p><p>بالتیر: منظورت تعداد مشکلاتمونه دیگه .درسته؟</p><p></p><p>انها به کمک هم سربازان را میکشند .</p><p>وان: حالت خوبه</p><p>زن: بله ممنون</p><p></p><p>وان: من وان هستم و اونها هم بالتیر و فرن هستند. اما .....صبر کن ببینم تو کی هستی.!</p><p></p><p>زن: من امالیا هستم( رهبر گروه رزیستنس)</p><p></p><p>امالیا: بقیه کجا هستند؟؟</p><p></p><p>فرن با امالیا دست میدهد و در این هنگام سنگی که در دست وان بود شروع به درخشش میکند.</p><p></p><p>بالتیر: دوباره اون لعنتی...</p><p></p><p>وان: من پیداش کردم پس مال خودمه!</p><p></p><p>بالتیر: یه اتاق مذاکره اونجا هست. میخوای بریم اونجا!</p><p></p><p>امالیا: ایا تو اینو دزدیدی؟</p><p></p><p>وان : اره</p><p></p><p>فرن: چقدر میخواید اینجا ایستاده و وقت تلف کنید... با کشتن این سربازان اونها حتما گروه دیگری رو برای پیگیری میفرستند تا ببینند مشکل از کجاست.</p><p></p><p>وان به امالیا: بیا با هم بریم.. از تنها رفتن بهتره.</p><p></p><p>بالتیر: اون دختره اعصابش سر جاش نیست. فکر نکنم دیگه از این به بعد یتونیم دزدی کنیم.</p><p></p><p>امالیا: حتی اگه شماها یه باند دزدی هم باشید در یه همچین جایی ما به کمک هم نیاز داریم. من با شما میمونم تا وقتی که بقیه گروهم رو پیدا کنم. پیش به سوی ازادی.</p><p>##########################################</p><p></p><p>انها سپس با یکدیگر راه افتاده و سر انجام به محوطه ای میرسند و اسب اتشینی به انها حمله میکند. انها با تلاش فراوان انرا میکشند و در این هنگام ناگهان گروه زیادی از سربازان سر میرسند که واین نیز انها را همراهی میکند.</p><p>امالیا ناگهان به سمت او میدود تا او را بکشد</p><p>بالتیر: بهتره این کار رو نکنی.</p><p>پس از کمی.........</p><p></p><p></p><p></p><p>همه ی انها دستگیر میشوند.</p><p></p><p>گروهی از مردم در حال صحبت با یکدیگر هستند. یکی از انها میگوید: اینها همون دزدانی هستند که وارد قصر شده بودند</p><p>امالیا: این مردم هیچی نمیدونن. اونها فکر میکنن من دزد هستم</p><p></p><p>بالتیر: خوب قبول کن که مجازات دزد بودن خیلی کمتر از قاتل بودنه.</p><p></p><p>در این هنگام پنلو وارد جمعیت میشود و با دیدن وان به سمت او میرود. </p><p>پنلو: خواهش میکنم... اون منظوری نداشته... لطفا ازادش کنید...التماس میکنم...</p><p></p><p>وان: متاسفم پنلو. دفعه دیگه اگه خواستم کاری بکنم حتما باهات در میون میگذارم</p><p></p><p>پنلو: ای احمق</p><p></p><p>سرباز:ای پسره ی عوضی</p><p></p><p>یکی از سربازان وان را به گوشه ای پرت میکند.پنلو به سمت او میدود و در این هنگام بالتیر جلوی راه او می ایستد.بالتیر در این هنگام دستمال گردنش را باز کرده و به پنلو میدهد.</p><p></p><p>بالتیر: لطفا از این مراقبت کن. قول میدم که وان را صحیح و سالم پیش تو برگردونم.</p><p></p><p>در ان حوالی دو مرد ( از نژاد بانگا) هم ایستاده اند که با هم صحبت میکنند.</p><p>بانگای اولی: نگاه کن برادر... اون بالتیره؟</p><p>بانگای دومی:اون پسره ی عیاش داره چه غلطی میکنه؟ به زودی میکشمش. اون شکار خودمه...</p><p></p><p></p><p>بالتیر, فرن و وان به زندان نالبینا فرستاده میشوند. زندانی مخوف که تا بحال کسی از ان جان سالم به در نبرده.</p><p>########################################</p><p></p><p>منتظر ادامه ی داستان باشید.</p><p>با تشکر_ مهدی<img src="/styles/default/xenforo/smilies/meep/3.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=";)" title="3 ;)" data-shortname=";)" /><img src="/styles/default/xenforo/smilies/meep/3.gif" class="smilie" loading="lazy" alt=";)" title="3 ;)" data-shortname=";)" /></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="GENE, post: 479864, member: 8206"] [b]قسمت دوم داستان[/b] [B][COLOR=Red][SIZE=4]قسمت دوم داستان فاینال فانتزی 12[/SIZE][/COLOR][/B] سلام [B]خوب دوستان قبل از شروع یه نکته ای هست که باید توضیح بدم: همیشه بازیهای فاینال فانتزی دارای بهترین شخصیت پردازی بوده اند و تا سالها در خاطر طرفدارانشان مانده اند. یکی از علل اصلی این موفقیت ها در دیالوگ هایی است که برای شخصیت ها در نظر میگیرند. در این میان فاینال فانتزی 12 را میتوان به عنوان بهترین نمونه از این سری بر شمرد. دیالوگ ها بسیار زیبا و حرفه ای کار شده اند, که نمونه ی ان در کمتر بازی ای دیده میشود. بنابر این تصمیم گرفتم که داستان را به شیوه ای جدید بنویسم که در ان خود شخصیت ها حضور داشته باشند و خودشان داستان را روایت کنند. چون واقعا گفتن این داستان به صورت دانای کل ( سوم شخص) قسمت اعظم زیباییهای انرا از بین میبرد.[/B] [B][SIZE=3]یاد آوری :[/SIZE][/B] ارکادیانها به طمع کشور گشایی به سمت کشور دالماسکا حرکت کردند. انها در قلعه ی نالبینا با نیرو های دالماسکا مواجه شدند. جنگ سختی در گرفت و در ان افراد زیادی کشته شدند. از جمله راسلر, شاهزاده ی نابرادیا که به تازگی با دختر شاه رامیناس از دالماسکا ازدواج کرده بود. شاهرامیناس برای جلو گیری از خون و خونریزی بیشتر به قلعه ی نالبینا رفت تا قرارداد صلحی را با ارکادیانها امضا کند. در این هنگام ژنرال باش که جزو برترین جنگجویان دالماسکا بود طی اقدامی عجیب شاه و همه ی همراهانش را به قتل رساند. توسط فردی به نام Ondor اعلامیه ای صادر شد مبنی بر اینکه ژنرال باش به علت خیانت به کشور و مردمش اعدام شد و پرنسس Ashe که طاقت دیدن مرگ همسر و پدرش را نداشت نیز خود کشی کرد. 2 سال بعد که دیگردالماسکا تحت فرمانروایی ارکادیانها در امده بود, شاه ارکادیانها یعنی شاه گارمیس تصمیم میگیرد که برای دالماسکا حاکم جدیدی تعیین کند. وان و پنلو و کیت از جمله یتیمانی هستند که پیش فرد مهربانی به نام میگلو زندگی میکنند و ... ##################################### [B][SIZE=3]ادامه ی داستان:[/SIZE][/B] پس از رفتن پنلو وان در ان حوالی گشتی می زند. او پسر کوچکی را میبیند که از وان که در ازای گرفتن 1Gil (واحد پول فاینال فانتزی) , برای او داستانی تعریف میکند.او با توجه به سنش اطلاعات خوبی در مورد این 2 سال گذشته دارد: او میگوید: 2 سال پیش جنگجویان دالماسکا در مقابل سپاه ارکادیا شکست خوردند.از ان روز به بعد ما باید همیشه تحت نظارت و قانون های خشک انها زندگی کنیم. حالا امپراتوری ارکادیا قصد داردشخصی را به عنوان حاکم(کنسول) راباناستر به اینجا بفرستد. او امروز در حال امدن به اینجاست تا مراسم تاجگذاری را انجام دهد و برای همین است که امروز سربازان اینقدر مواظب هستند وبا هر حرکت مشکوکی برخورد میکنند... وان سپس به سمت دروازه ی شهر میرود. همه جا صحبت از امدن کنسول جدید(حاکم) میباشد. هنوز برخی از مردم در باره ی وقایع دو سال اخیر یعنی کشته شدن باش و خودکشی اش صحبت میکنند. سربازان به شدت همه جا را تحت نظر دارند. در نزدیکی دروازه ها سربازان زیادی در حال کشیک هستند. یکی از انها به وان میگوید: به خاطر ورود کنسول جدید همه ی راه های ورودی و خروجی بسته است. حتی اگر مقیم اینجا هم باشی امروز حق عبور نداری. وان که اجازه ی خروج نداشت برگشت و در حالی که در رباناستر گشت میزد محلی را دید به نام Clan centurio که در انجا جنگجویان زیادی وجود داشتند. او که کنجکاو بود بداند چه تفاقی افتاده با رییس انجا صحبت کرد و او گفت که سالها پیش هیولایی خبیث با نام Yiazmat رهبر قوم مونتبلانس را کشته است.ما در این جایگاه قصد داریم بهترین جنگجویان را پرورش دهیم و بالاخره انتقام خود را از او بگیریم. وان که ناگهان یادش میاید که میگلو با او کاری داشته به سرعت پیش او میرود. ######################################### میگلو: وان خیلی وقته منتظرتم وان: شنیدم یه کاری واسمون داری میگلو: یه محموله از طرف بیابانهای شرقی داشتم که باید دیروز میرسید اما هنوز خبری نشده. من اونها رو برای امشب نیاز دارم چون کافه خیلی شلوغ میشه. وان: خب من میرم دنبالشون ببینم کجا هستند میگلو: مگه دیوونه شدی پسر. من هیچ وقت یه همچین کار خطرناکی رو از تو نمیخوام. اون بیابون پر از هیولاها و موجودات وحشیه. تماج که توی مغازه Sand sea کار میکنه به من گفت که میتونه اونها رو برام تهیه کنه. من فقط میخوام بری پیش اون و مواد لازم رو برای من بیاری وان:خوب. پس از من میخوای که برم اونجا و اونها رو واست بیارم؟ میگلو:من از کیت خواستم که این کار رو بکنه ولی اون بر نگشته و من هم نمیتونم مغازه را ترک کنم چون پنلو هم برای کار دیگری فرستادم. برو پیش کیت و بگو زود برگرده. وان: عجب کار خسته کننده ای... میگلو: اینقدر غر نزن و برو این کار رو بکن. ######################################### وان پس از رفتن به مغازه تماج کیت رو میبنه که نزدیک تابلوی اعلانات ایستاده. مردم سراسر شهر اگه از طرف موجودی یا هیولایی مورد اذار و اذیت قرار بگیرندعکس اون رو همراه با مشخصاتش توی تابلوی اعلانات میزنن تا هر کی تونست اونو شکار کنه. در مقابل این کار هم به او پول میدهند. وان خطاب به کیت: وان:چرا کارت رو درست انجام نمیدی.خیلی وقته که منتظرته کیت: نگاه کن وان. به خاطر این موجوده که محموله ی میگلو هنوز نرسیده. وان: بزار ببینم... در اطراف بیابانهای شرقی.... وان که خیلی به ماجراجویی علاقه داشت از کیت میخواهد که وسایل لازم میگلو را برایش ببرد. خود او نیز بعد از صحبت با تماج تصمیم میگیرد که برای انجام این شکار به سمت بیابان برود. تماج هم به او کاغذی میدهد تا با نشان دادن به سربازان اجازه ی خروج داشته باشد. در نزدیکی دروازه یکی ار سربازان کادر سلطنتی به او میگوید که امروز کسی اجازه خروج ندارد. وان با زیرکی نوشته ی تماج را به او نشان داده و میگوید: میگلو قصد دارد تا جشنی به مناسبت کنسول جدید راه بیندازد. اگر به خاطر این کار شما غذای شاه سر موقع اماده نشه, تقصیر من نیست و همه ی عواقبش به خودت بر میگرده. بالاخره سرباز به او اجازه خروج میدهد. ###################################### وان به بیابان رفته و ماموریتی را که قبول کرده بود انجام میدهد. در انجا گلی کمیاب را میبیند که به ندرت در ان حوالی سبز میشد. پس از چیدن ان به سمت شهر بر میگردد. در نزدیکی دروازه او کیت را میبیند. کیت میگوید: همه ی درها را بسته اند و ما دیگر نمیتوانیم برگردیم.من در مورد شکار چیزهایی به پنلو گفتم و او نگران تو شد و با من به اینجا امد. اما ناگهان در اخرلحظه او با سیل جمعیت به داخل رفت و من بیرون ماندم. در این هنگام یک چوکوبو از راه میرسد و سربازان در را برای او باز میکنند. وان: یه لحظه صبر کن!!! تو در را برای ما باز نمیکنی ولی برای یک چوکوبو باز میکنی؟ سرباز: کجاش عجیبه. این یک چوکوبوی کمیاب است که در مراسم تشریفاتی استفاده میشه. هزاران جیل قیمت داره. یک دونه از اینها به صد تای شما می ارزه. نزدیکش نشو که ممکنه بوی گندت ناراحتش کنه بالاخره سربازان که با اعتراض همه ی مردم مواجه شدند درها را بازر کرده و اجازه ورود دادند. در پشت در میگلو و پنلو که به شدت نگران وان بودند ایستاده بودند. ######################################## بالاخره لحظه ی شروع مراسم فرا رسیده و Vayne پسر امپراتور گارمیس با ارابه ای زیبا وارد جمعیت شده و به محل سخنرانی میرود.پس از سکوت مردم , واین که حالا به عنوان حاکم دالماسکا انتخاب شده بود شروع به صحبت میکند: واین: مردم دالماسکا ایا شما از امپراتوری متنفرید؟ایا شما از من متنفرید؟ مردم به نشانه ی اعتراض سرو صدا و غوغا میکنند. واین با چرب زبانی شروع به صحبت میکند: من میدانستم. نیازی به پرسیدن نبود.میدانم که من نمیتوانم نفرت و بدبینی شما را از بین ببرم.من نمیخواهم که به من وفادار باشید. شما باید به شاه پیشین خود یعنی شاه رامیناس وفادار بمانید.او شاهی بود که مردمش را دوست داشت و تمام عمرش را برای اوردن صلح و صفا به شهرش گذراند.او مرد خردمندی بود. او هنوز هم شما را میبیند و مراقب شماست و مطمئنم که برای ارامش و بقای دالماسکا دعا میکند. مردم دالماسکا من فقط یک چیز از شما میخواهم.به داشتن شاهی مثل شاه رامیناس افتخار کنید.2 سال از ان اتفاق غم انگیز میگذرد. غنچه ی صلح و صفا را در دلهایتان بکارید و بعد هر چه قدر که خواستید از من متنفر باشید.من انرا تحمل خواهم کرد.من فرار نخواهم کرد و تا اخرین لحظه از دالماسکا محافظت میکنم تا شاید کفاره ی گناهانم باشد. امروز یاد و خاطره ی شاه مهربان و درخترش را گرامی بدارید. کسانی که به کشورشان عشق میورزند اکنون با من همگام شوید تا برای ارامشی همیشگی دعا کنیم.این چیزی است که من از شما میخواهم. مردم که همه تحت تاثیر سخنرانی زیبای واین قرار گرفته بودند شروع به تشویق او میکنند. یکی از سربازان میگلو را به عنوان میزبان جشن امشب به واین معرفی میکند. میگلو: نام من میگلو است و باعث افتخاره که با امپراتور جدید خود صحبت میکنم. از طرف همه ی مردم سلطنت شما را تبریک میگویم.. واین: لازم نیست واژه ی سلطنت را برای من بکار ببری. درست است که من پسر شاه گارمیس هستم ولی شاهزاده که نیستم. من فقط فردی منتخب هستم که در خدمت مردمم. میگلو: معذرت میخواهم.. واین:من از امروز شهروند دالماسکا هستم.لطفا مرا واین صدا کنید. میگلو: اما..قربان واین: تو با استفاده نکردن از عناوین مشکلی داری؟ امشب در مراسم اینقدر با تو نوشیدنی میخورم تا وقتی که مرا به اسم کوچک صدا کنی... ############################################### وان که زیاد از رفتار میگلو خوشش نیامده بود به طرز مشکوکی در فکر فر و رفت و پس از مدتی از پنلو که مدام در حال توجیه رفتار میگلو بود پرسید: فکر میکنی ما هم امشب میتونیم به مراسم بریم؟ پنلو: شوخیت گرفته. ما دعوتنامه نداریم و بنابر این اجازه ی ورود به قصر رو به ما نمیدن. وان: بسیار خوب به نظر تو برای رفتن به اونجا باید چیکار کنیم؟ پنلو:من از کجا بدونم. از میگلو بپرس یا اینکه برو به شهر Low town و با دالان پیر صحبت کن. هیچ معلوم هست یه دفعه چت شد؟ وان: قبلا هم بهت گفته بودم که من میخوام همه ی دارایی های دالماسکا رو به مردمش برگردونم.اگه بتونم امشب یه دزدی درست و حسابی بکنم میتونم به همه ی مردم یه چیزی بدم.همچنین به تو و اونوقت ممکنه یه کم اعصابت اروم بشه و اینقدر به من گیر ندی. پنلو: تو همش در حال شوخی کردنی. بهر حال اگه بتونی چیز بدرد بخوری بدزدی اونوقت میتونی یه کشتی پرنده واسه خودت بخری. من دارم میرم و منتظر سهم خودم میمونم. وان که دوباره به یاد ارزوی همیشگی خود در مورد داشتن کشتی پرنده افتاده بود بیش از پیش مصمم شد. #################################### کم کم دروازه های شهر باز شدند و مردم میتوانستند ازادانه رفت و امد کنند. وان که نمیخواست میگلو در مورد نقشه اش چیزی بفهمد باخود فکر کرد که بهترین کار رفتن پیش دالان میباشد که در شهرLow town زندگی میکند. شاید او بتواند کمکی بکند... Low town شهر زیر زمینی ای بود که تاریک و نمناک بود و مردم فقیری انجا زندگی میکردند وان به خانه ی دالان میرود. دالان: ای پسر ک شیطون. چند وقتیه که ندیدمت. ای ووروجک, شنیدم چطوری او سرباز رو سر کار گذاشتی تا بهت اجازه ی عبور بده. وان: پس شما هم شنیدی؟ دالان: بیخود نیست که به من (همه چیز دان) میگن. وان : خوب کاری که من امروز میخوام بکنم یه کم متفاوته. من دنبال راهی میگرد که مخفیانه وارد قصر بشم و یکی دوتا از جواهرات اونجا رو بدزدم. من شنیدم که صد ها تن جواهرات و الماس اونجا هست. دالان: تو فکر میکنی به همین راحتیه. اونجا تحت مراقبت شدید سربازان امپراتوریه. وان: دقیقا به همین خاطره که میخوام رم اونجا. چون چیزهایی اونجاست که زمانی متعلق به مردم دالماسکا بوده. دالان: برگردوندن دارایی های دالماسکا به خودشون..... فکر خوبیه .بزار فکر کنم. ...شایعه هایی وجود داره که گفته میشهیه در جادویی پشت قلعه هست که یک گنجینه ی گرانقیمت در پشت اونه.اما تو به یک سنگ جادویی مخصوص احتیاج داری تا بتونی اونو باز کنی. وان: خودشه. این همون چیزیه که من برای شنیدنش اومدم. خوب حالا سنگ کجاست؟ دالان: اون سنگ پیش منه. بزار ببینم کجا گذاشتمش.... اها اینجاست. این سنگ هلالی شکله که با اون میتونی از در جادویی رد بشی ولی یه مشکلی هست.این سنگ قدرت خودشو از دست داده و برای باز گردوندن اون باید از یهسنگ دیگه با نام سنگ خورشید استفاده کنی. وان: و این سنگ خورشید در.... دالان: در دشت های گیزا پیدا میشه.اگه از مردمی که اونجا زندگی میکنند سوال کنی حتما بهت کمک میکنن.از دروازه ی جنوبی میتونی به سمت دشت های گیزا بری. وان که بسیار خوشحال شده بود انجا راترک کرده و به سمت دشت های گیزا حرکت کرد. او میان راه که از رباناستر رد میشد پیش تماج رفت و پولی را که به خاطر شکارش در بیابانهای شرقی قرار داد بسته بود دریافت کرد... ######################################## وان وان سپس به دشت های گیزا رفت. زنی که از اهالی انجا بود سنگی به نام سنگ سایه به او داد و گفت که اگر این سنگ را در جلوی کریستالهای بزرگی که در سراسر دشت دیده میشوند بگیری انرژی انها را جذب کرده و به سنگ خورشید تبدیل میشود. او همچنین گفت که پسر کوچولویی به نام جین که از اهالی اینجا ست هم به بیرون رفته و اگر او را پیدا کردی به او بگو که بر گردد. وان هنوز چند قدمی از ان زن دور نشده بود که پنلو را دید. وان: اینجا چیکار میکنی؟ پنلو: اتفاقا من باید این سوال رو از تو بپرسم. تو میخوای کار خطرناکی انجام بدی درسته؟ وان: نه من قرار نیست هیچ کاری بکنم. پنلو: واقعا. اگه واقعا نمیخوای کاری بکنی پس حتما واست مهم نیست که من همراهت باشم.میگلو به قصر رفته و من هم امروز کاری برای انجام دادن ندارم پس باهات میام. بزن بریم.. در دشت های گیزا انواع حیوانات وحشی زندگی میکنند و وان و پنلو برای عبور مجبور به جنگیدن با انها بودند. پس از کمی انها جین را پیدا میکنند که مورد حمله ی یکی از حیوانات قرار گرفته بود و با کمک راهنمایی او سنگ خورشید را میسازند. سپس همگی با هم به محل اقامت مردم گیزا بر میگردند.پس از تشکر از انها به پیش دالان پیر میروند. قبل از ورود , پنلو جلوی وان را گرفته و میگوید: پنلو: هی وان. چند وقت بود که با هم اینطوری بیرون نرفته بودیم. خیلی خوش گذشت.من دارم به مغازه میگلو بر میگردم. در واقع اون از من خواست که در نبودنش اونجا رو اداره کنم.وان یه کاری واسم بکن.......کار خطرناکی انجام نده باشه؟.. من نمیخوام که به تو اسیبی برسه یا بمیری. وان : من هم اینو نمیخوام. پنلو: بسیار خوب. پس قرارمون یادت نره. بزودی میبینمت... بعد از رفتن پنلو , وان که انگار نقشه هایی در سر دارد میگوید: متاسفم پنلو.... ######################################### وان پیش دالان پیر بر میگردد. دالان: خب حالا که همه چیز را اماده کردی میتونی به سمت قصر بری. ابتدا باید وارد انبارشماره 5 شوی که در اونجا دو تا در میبینی. سمت راستی تو رو به ابراهه میبره, همونجا که همیشه به کشتن موشها مشغولی!! اما در سمت چپ یک راه پله ی باریک هست که تو رو به سمت قصر میبره. اما فقط با رفتن به سمت قصر تو نمیتونی گنج رو بدست بیاری و قسمت سخت کار همینجاست. اون در جادویی که قبلا بهت گفته بودم مخفی است و باید با قدرت همین سنگ هلالی محلش رو مشخص کنی. فقط یه نصیحتی واست دارم. مواظب باش چون اونجا پر از سرباز های امپراتوریه. اگه دستگیرت کنند به زندان نالبینا برده میشی و اونقدر اونجا میمونی تا بپوسی. وان که برای بدست اوردن جواهرات طاقت نداشت به سرعت به سمت انبار شماره ی 5 حرکت میکند. در انجا کیت را میبیند. کیت: وان من منتظرت بودم. من بالاخره راهی برای باز کردن در سمت چپ پیدا کردم.فکر کنم تو دیگه از شکار موشها خسته شده باشی.من این در رو واست باز میکنم. امیدوارم خوش بگذره... ######################################### در این هنگام صحنه ای پخش میشود که گروه Resistance ( رزیستنس) را در ابراهه نشان میدهد. گروه رزیستنس( مقاومت) همان گروهی هستند که بر علیه امپراتوری قیام کرده اند و قصد دارند که واین (حاکم جدید دالماسکا) را از بین ببرند. همان گروهی که ژنرال باش نیز به جرم فعالیت در ان کشته شد. Vossler, دوست سابق ژنرال باش و دختری به نام امالیا به عنوان سرپرست این گروه فعالیت میکنند. ######################################### وان بالاخره ان پلکان را پیدا کرده و به قصر میرود. در لحظه ی ورود وان به قصر 2 گروه دیگر نیز در حال فعالیت هستند. 1_ گروه مقاومت که به رهبری امالیا و واسلر از سمت ابراهه وارد قصر شده اند و قصد کشتن واین را دارند. 2_بالتیر و فرن که به امید دزدیدن جواهرات و گنجینه های شاه به قصر وارد شده اند. اما واین که باهوش تر از این حرف هاست از نقشه ی گروه رزیستنس با خبر شده و همه ی نیروهای خود را به حالت اماده باش نگه داشته است. او همچنین سفینه ی جنگی عظیم و غول پیکری به نام Ifrit (عفریت) را نیز اماده کرده تا در صورت لزوم از ان استفاده کند. وان وارد یکی از اتاقها ی پشتی شده و از انجا به زیر زمین قصر میرود. در انجا مردم زیادی را میبیند که اکثرا از طبقه ی فقیر دالماسکا هستند. انها اینجا چه میکنند؟ یکی از سربازان امپراتوری شروع به صحبت میکند: بسیار خوب . شما باید بعد از برگزاری مراسم قصر را نظافت کنید. لطفا همین جا بمانید تا پذیرایی تمام شود. زیاد طول نخواهد کشید. کسانی که از قوانین سرپیچی کنند مجازات خواهند شد. وان بالاخره موفق میشود در موقعی مناسب که سربازان متوجه نشوند بطور مخفیانه وارد تالار اصلی قصر شود. او در مخفی را پیدا کرده و وارد ان میشود. وان در اتاقی که در پشت در مخفی بود مجسمه ی بزرگی میبیند که جواهری بسیار زیبا و درخشان در روی صورت او قرار دارد. وان با خوشحالی انرا بر میدارد.. ######################################### در این هنگام ناگهان بالتیر و فرن نیز وارد اتاق میشوند. بالتیر: وارد شدن به این اتاق خیلی اسون نبود. وان: تو کی هستی؟ بالتیر: من! من قهرمان داستان هستم. بالتیر نگاهی به جواهری که توی دست وان هست انداخته و میگوید: بالتیر: فرن ایا اون سنگ Magicite هست؟ فرن: هی پسر. بدش به من وان: هیچ راهی نداره.این مال منه. بالتیر: خوب اگه من اینو ازت بگیرم اونوقت میشه مال من. صدایی از بیرون بلند شده که باعث میشود وان بتواند فرار کند. بالتیر: ما دیگه چقدر خوش شانسیم. این پسره هم فرار کرد. بریم دنبالش. ######################################### بالتیر و فرن در تعقیب وان به برج و باروی قلعه میروند. محیط قلعه پر از گرد و خاک است و جمعیت زیادی در حال جنگیدن با یکدیگرند. سربازان امپراتوری در حال جنگ با گروه دیگری هستند که در واقع انها همان گروه رزیستنس میباشند. در این هنگام سفینه ی غول پیکری نیز در اسمان پدیدار میشود که در واقع همان عفریت است. ان سفینه شروع به ریختن اتش بر روی دشمنان میکند. بالتیر به وان میگوید: صبر کن.. قبول کن که شکست خوردی و اون سنگ رو بده به من. بالتیر و وان هم مورد تعقیب سربازان هستند و بالاخره هر دوی انها از روی پلی به پایین میپرند. فرن که یک موتور سیکلت هوایی دارد در حالی که انها در حال سقوط هستند به کمکشان امده و انها را میگیرد.پس از اینکه کمی از انجا دور شدند ناگهان موتور سیکلت از حرکت میافتد و انها به شدت به زمین بر خورد میکنند. فرن: نمیدونم چی شده. قدرت موتور از کار افتاده... در واقع ناپدید شده. بالتیر: زیاد مهم نیست. ما حتی اگه سفینه هم داشتیم در مقابل او کشتی جنگی عفریت خودمون رو ضایع میکردیم. فکر کنم از اینجا به بعد باید پیاده بریم. وان که تا به حال یک ویرا را از نزدیک ندیده بود به فرن خیره شده بود. بالتیر: هی پسرک دزد. مگه تا حالا یه ویرا ندیدی؟ وان: اسم من وان هستش و.... بالتیر: شراکت یک ویرا با یک انسان چیزیه که بسیار کمیابه. فرن: درست به کمیابیه یه دزد هوایی که مجبوره زیر زمین به دنبال سرنوشتش بره. وان:دزد هوایی؟ ایا تو واقعا یه دزد هوایی هستی؟ بالتیر: بسیار خوب وان. اگه میخوای سالم به خونه برسی باید از دستورات من اطاعت کنی. من و تو و فرن از حالا به بعد با هم هستیم . قبوله؟ وان: قبوله. ولی من بهر حال این سنگ رو پیش خودم نگه میدارم. بالتیر: پسره ی کله شق. بالاخره گروه 3 نفری شکل گرفته و انها از سمت ابراهه مسیر خود را انتخاب میکنند. کمی جلوتر جنازه ی چند جنگجو را میبینند. ###################################### بالتیر: اینها عضو گروه رزیستنس بوده اند. قرار بوده که گروه اونها با پرت کردن حواس سربازان امپراتوری, راه را برای این جنگجویان باز کنند تا اینها بتونند مخفیانه وارد شده و واین را به قتل برسونند. اما واین دستشون را خوند. اون خودش رو طعمه کرد و وقتی همه به سمتش اومدند کشتی جنگی عفریت را رو کرد. واقعا ما هم در موقعیت خطرناکی بودیم. به لباسهای من نگاه کن! همشون کثیف شدن! من نمیخوام با این وضعیت اسیر بشم. انها راه خود را در ابراهه ادامه میدهند. در جلوتر زنی را میبینند که با سربازان در حال جنگیدن است. زن: نفر بعدی کیه؟ سرباز: محاصرش کنید و بکشیدش. در این هنگام وان به کمک او میرود. وان: بپر . بپر .عجله کن ان زن از بلندی پایین میپرد و وان او را میگیرد. سرباز: اون همراهانی هم داره. حمله کنید... فرن: مثل اینکه امروز تعداد دوستامون داره زیاد میشه!! بالتیر: منظورت تعداد مشکلاتمونه دیگه .درسته؟ انها به کمک هم سربازان را میکشند . وان: حالت خوبه زن: بله ممنون وان: من وان هستم و اونها هم بالتیر و فرن هستند. اما .....صبر کن ببینم تو کی هستی.! زن: من امالیا هستم( رهبر گروه رزیستنس) امالیا: بقیه کجا هستند؟؟ فرن با امالیا دست میدهد و در این هنگام سنگی که در دست وان بود شروع به درخشش میکند. بالتیر: دوباره اون لعنتی... وان: من پیداش کردم پس مال خودمه! بالتیر: یه اتاق مذاکره اونجا هست. میخوای بریم اونجا! امالیا: ایا تو اینو دزدیدی؟ وان : اره فرن: چقدر میخواید اینجا ایستاده و وقت تلف کنید... با کشتن این سربازان اونها حتما گروه دیگری رو برای پیگیری میفرستند تا ببینند مشکل از کجاست. وان به امالیا: بیا با هم بریم.. از تنها رفتن بهتره. بالتیر: اون دختره اعصابش سر جاش نیست. فکر نکنم دیگه از این به بعد یتونیم دزدی کنیم. امالیا: حتی اگه شماها یه باند دزدی هم باشید در یه همچین جایی ما به کمک هم نیاز داریم. من با شما میمونم تا وقتی که بقیه گروهم رو پیدا کنم. پیش به سوی ازادی. ########################################## انها سپس با یکدیگر راه افتاده و سر انجام به محوطه ای میرسند و اسب اتشینی به انها حمله میکند. انها با تلاش فراوان انرا میکشند و در این هنگام ناگهان گروه زیادی از سربازان سر میرسند که واین نیز انها را همراهی میکند. امالیا ناگهان به سمت او میدود تا او را بکشد بالتیر: بهتره این کار رو نکنی. پس از کمی......... همه ی انها دستگیر میشوند. گروهی از مردم در حال صحبت با یکدیگر هستند. یکی از انها میگوید: اینها همون دزدانی هستند که وارد قصر شده بودند امالیا: این مردم هیچی نمیدونن. اونها فکر میکنن من دزد هستم بالتیر: خوب قبول کن که مجازات دزد بودن خیلی کمتر از قاتل بودنه. در این هنگام پنلو وارد جمعیت میشود و با دیدن وان به سمت او میرود. پنلو: خواهش میکنم... اون منظوری نداشته... لطفا ازادش کنید...التماس میکنم... وان: متاسفم پنلو. دفعه دیگه اگه خواستم کاری بکنم حتما باهات در میون میگذارم پنلو: ای احمق سرباز:ای پسره ی عوضی یکی از سربازان وان را به گوشه ای پرت میکند.پنلو به سمت او میدود و در این هنگام بالتیر جلوی راه او می ایستد.بالتیر در این هنگام دستمال گردنش را باز کرده و به پنلو میدهد. بالتیر: لطفا از این مراقبت کن. قول میدم که وان را صحیح و سالم پیش تو برگردونم. در ان حوالی دو مرد ( از نژاد بانگا) هم ایستاده اند که با هم صحبت میکنند. بانگای اولی: نگاه کن برادر... اون بالتیره؟ بانگای دومی:اون پسره ی عیاش داره چه غلطی میکنه؟ به زودی میکشمش. اون شکار خودمه... بالتیر, فرن و وان به زندان نالبینا فرستاده میشوند. زندانی مخوف که تا بحال کسی از ان جان سالم به در نبرده. ######################################## منتظر ادامه ی داستان باشید. با تشکر_ مهدی;);) [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
همه چیز در مورد كنسولهای بازی
كنسولهای قدیمی
PlayStation 2
بازیهای پلی استیشن 2
داستان حماسی فاینال فانتزی 12 - قسمت سوم
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft