Alan Wake
آلن نویسنده ای موفق در ژانر ترسناک به حساب می رود که علاقه بسیار زیادی به همسرش Alice دارد.او که در کودکی ترس از تاریکی داشت نمی دانست در بزرگسالی نیز بزرگترین کابوسهایش نیز در نبود نور شکل می گیرد اما اینبار نه از نوع توهم و خیال بلکه کامل از جنس حقیقت.
مادرش برای دور کردن این ترس از وی فندکی قدیمی و کهنه به او می دهد و می گوید هربار که با تلنگری بخواهد آن را روشن کند تمام هیولاهایی که از آنها میترسد ناپدید می شوند.با این فندک آلن کم کم بر ترس خود غلبه می کند.
آلن که به تنهایی توسط مادرش بزرگ شده هیچ وقت شناختی از پدرش نداشته و در واقع هیچ وقت کمبود او را نیز در کنار مادرش و دوست عزیزش Barry Wheeler احساس نکرده است.
کم کم با بزرگ شدن آلن وی به نویسندگی علاقه مند می شود و برای این کار نوشتن داستانهای ترسناک را انتخاب میکند.اولین کتاب وی The Errand Boy نام دارد و بعد از گذشت تنها یک هفته از عرضه اش آلن را به یک نویسنده ی مشهور و جوان تبدیل میکند.با نوشتن کتابهای بیشتر,آلن دوست قدیمیش Barry را به عنوان Agent خود انتخاب میکند و همکاری این دو نفر شهرت بسیار زیادی را برای آلن به ارمغان می آورد.اما هر چه وی مشهور تر میشد خبرنگاران و فنهای بیشتری مزاحم وی می شدند.آلن که هیچ وقت با این موضوع نمیتوانست کنار بیاید به خبرنگاری حمله میکند و با مشت به صورت وی می کوبد.با گذشت زمان او با عکاسی جوان و زیبا به نام Alice آشنا میشود و با وی ازدواج می کند.انها برای مدت سه سال در نیویورک در کنار هم زندگی میکنند.اما آلن که به تازگی سری کتابهای موفقش به نام Alex Casey را تمام کرده دچار مشکلی جدی می شود.او علاوه بر بیخوابی شدیدی که دچارش شده ذهن خود را نیز از هر گونه ایده برای نوشتن خالی می بیند و نمی تواند داستان جدیدی را شروع کند.پس از آن آلن که برای رهایی از این مساله به مشروب رو آورده بود در زندگی شخصیش با آلیس نیز به مشکل بر می خورد و مشاجره های زیادی بین آن دو اتفاق می افتد.
اما پس از مدتی این دو تصمیمی میگرند که شاید به ذهن آلن کمک کند.تصمیمی که هر دو به سرعت از آن پشیمان می شوند.رفتن به دهکده ای آرام و گذراندن مدتی در آنجا,دهکده ای به نام Bright Falls!!!