داستان کوتاهی از بازی ( پست اول حتما خوانده شود )

devil girl

کاربر سایت
Jun 11, 2008
2,703
نام
4tous4
من میزارم خوشتون اومد ادامه می دم ، خوشتون هم نیومد بی خیال میشم اوکی؟!!
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]شیطان می گرید: سرآغاز [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Devil may cry: the Origin[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بعد از بسته شدن دروازه ی شیطانی توسط اسپاردا،شوالیه ی افسانه ای ، بار دیگر خوشی و آسایش به زندگی بشر بازگشت ، اسپاردا در لشکر بشر مثل یک انسان واقعه ای میجنگید ، کم کم آدمیان نیز او را مورد احترام و تمجید قرار دادند و او را فرمانده ی لشکر بشر ساختند ، چیزی نگذشت که اسپاردای جوان به دختر زیبای یکی از فرماندگان کارآزموده ، علاقمند شد. نام او اوا بود. آن دو بی درنگ ازدواج کردند و پس از چندی صاحب دو فرزند پسر دو قلو با نامهای دانته و ورجیل شدند. چند سالی گذشت و کوکان فقط 4 ساله بودند که پدرشان، اسپاردا، انها و مادرشان اوا را ترک کرد، اسپاردا به اوا گفت که برای جنگ با بدی و سیاهی خواهد رفت و به زودی بر می گردد ولی اگر باز نگشت دو شمشیر گرانقدر خود را زمانیکه به مردانی قوی تبدیل شدند به آن دو بدهد و همچون پدر خود برای مبارزه با شیاطین به میدان نبر وارد شدند، نام آن دو شمشیر یاماتو و ربلیان بود. در آن شب بارانی و غمگین اسپاردا شمشیر سحرآمیز خود را در دست گرفت و پس از آنکه برای آخرین بار اوا را در آغوش می کشید از او دور شد.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]4 سال بعد[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]زمانیکه بار دیگر با بازگشت موندوس ، فرمانروای تاریکی، شهر در تب و تاب بود . در اطراف شهر تمام نیروهای سفید، نیروهای شکار کننده ی شیطان، حضور داشتند تا اگر اثراتی از شیاطین حاضر شده در شهر رایافتند بی درنگ آنها را از بین ببرند. اسپاردا هنوز باز نگشته بود و اوا سعی می کرد تا دو فرزند خود را به دور از آشوب بزرگ کند ، به کسی نگفته بود که نام پدرشان کیست ، هرگاه همسایه ای یا دوستی از پدر آن دو می پرسید نام دیگری را می برد و دلیلی برای نبودش می تراشید، حتی از اینکه حقیقت را از پسرانش مخفی کرده بود هر شب در عذاب بود. دلش می خواست به آن دو بگوید ، بگوید که آنها کیستند و پدرشان کیست اما برای محافظت از انها مجبور بود دروغ بگوید . ماموران موندوس هر جا سرک می کشیدند تا فرزندان اسپاردای افسانه ای را نابود کنند. [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اوا باید کاری می کرد، باید آنها را مخفی می کرد حتی نمی توانست بگذارد دوستی داشته باشند یا به مدرسه بروند،خودش در خانه آنها تعلیم می داد، برای آنها اوا بیشتر از یک مادر بود .[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته پسر شوخ طبعی بود ، سر به هوا بود و زیاد حرف میزد ، مدام از خانه بیرون می رفت با اینکه هردو 8 ساله بودند اما به خاطر ظاهر و هیکل درشتی که داشتند نسبت به بچه های دیگر بزرگتر به نظر می رسیدند. نمود مهم دیگری که بین بچه های دیگر داشتند موهای سفیدشان بود که آنها را از بقیه متمایز می کرد به همین دلیل بود که اوا به آنها زیاد اجازه ی خروج از خانه را نمی داد. ورجیل متفاوت کمتر حرف می زد و زمانی حرف می زد که از او سوالی شده باشد و می توان گفت که ورجیل تکیه گاه مادرش بود ، مثل بزرگترها رفتار می کرد و سعی می کرد به نوعی نقش غمخوار را برای مادرش ایفا کند. اما دانته کوچک بود ، بسیاری از مسائل را درک نمی کرد و حتی تلاشی هم برای درک آنها نمی کرد. [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]یک روز اوا با اضطراب وارد خانه شد. کشاب در را کشید از بالا و پایین آن را قفل کرد و در حالیکه نفس نفس می زد به در تکیه داد. در همین موقع دانته از اتاق بیرون آمد و وقتی که مادرش را با حالت آشفته دید از او پرسید: مادر چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اوا دانته را در آغوش کشید ، پیشانی اش را بوسید و در همان لحظه نفس عمیقی کشید و سعی کرد خود را آرام کندو گفت :چیزی نشده ... حالم خوب است ، برادرت کجاست؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]-توی اتاق[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]- خوبه، تو هم برو پیشش، من کاری باهات ندارم ، عزیزم[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اوا به سمت آشپزخانه رفت روی صندلی گوشه ی آشپزخانه نشست و سرش را گرفت، امروز از یکی از همسایه ها شنیده بود که ماموران موندوس در همین حوالی مستقر شدند نگران بود هر لحظه ممکن است مکان خانه ی آنها را بفهمند و به بچه ها آسیب برسانند. بی اختیار به یاد اسپاردا افتاد ، چقدر بدون او تنها و بی کس بود و اگر الان اسپاردا اینجا بود دیگر لازم نبود نگران باشد [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] بچه ها... دانته... ورجیل.... اسپاردا آن دو را به اوا سپرده بود...نه...نه... نمی گذاشت به آنها آسیبی برسد به سرعت به اتاق آنها رفت [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ساعت 9 شب بود. ورجیل کتابی در دست گرفته بود و دانته در حال بازی کردن با [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Xbox[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] :dبود. همزمان با ورود مادر هر دو به طرف تخت خواب دویدند ، اوا گوشه ی تخت دانته نشست ، خوشحال بود که بچه های منظم و خوبی تربیت کرده بود ، دانته زورکی چشمانش را بسته بود ، گونه اش را بوسید و آهسته گفت: می دونم بیداری ، دانته چشمانش را باز کرد و با شیطنت لبخندی زد. اوا از جیبش دو گردنبند در آورد و به ورجیل اشاره کرد که به سمت او بیاید ورجیل آهسته جلو آمد، مادر او را نیز در آغوش کرفت با اینکه ورجیل سرد و یس احساس بود در مقابل محبت مادر تسلیم شد و خود را در آغوش اوا رها کرد. مادر رو به هردوی آنها گفت: دلم می خواد همیشه کنار هم بمونین...هر لحظه رو با هم باشین و یار و یاور هم باشین ، این گرنبند ها نشان وفاداری شما به هم هست ... من هردو شما را بیشتر از جونم دوست دارم. این بار هر دو را با هم در آغوش گرفت. سپس در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود از اتاق خارج شد.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صبح روز بعد اوا با صدای داد و فریاد از خواب بیدار شد. از پنجره بیرون را نگاه کرد چند نفر سیاه پوش مجهز به شمشیر و سلاح گرم بودند مردی را از خانه اش بیرئن کشیده و کتک می زدند ناگهان یکی از آنها با اوا چشم در چشم شد. اوا فورا پرده را کشید از کشوی میز آرایشش کلتی را در آورد و سمت در خانه حرکت کرد و پشت در نشست و منتظر ماندورجیل و دانته از اتاق نیز خارج شدند ،اوا با صدای بلند چند بار از آنها خواست که به اتاق خود بروندو هر اتفاقی افتاد خارج نشوند. آن دو به اتاق بازگشتند و منتظر نشستند.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ناگهان در شکست و اوا به گوشه ای پرتاب شد و اسلحه اش نیز از دستش به گوشه لی افتاد. 5 نفر سیاه پوش بودند که وارد خانه شدند یکی از انها به سمت اوا حرکت کرد و اسلحه ای را روی پیشانی اش گذاشت، دیگری نیز به سمت اوا آمد و روی زمین زانو زد و گفت: اوای زیبا... همسر اسپاردای افسانه ای درسته؟![/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اوا در صورت مرد تف کرد و رویش را برگرداند مرد از جایش بلند شد با خشم نگاهی به اطراف کرد و فریاد زد: بچه ها کجایید؟ بیاین به مامانتون کمک کنین مگه نمی دونین مامان مهمون داره؟![/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اوا از جایش بلند شد و خواست به مرد حمله کند در عین حال فریاد می زد: به اونا کاری نداشته باش...[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد او را محکم گرفت و به گوشه ای پرتاب کرد و بار دیگر فریاد زد: هر جا هستین بیاین بیرون...شما که نمی خواین مامانتون کشته بشه، می خواین؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سپس به همراهش اشاره کرد که به سمت در اتاقی که دانته و ورجیل در آن بودند برود. دانتهترسیده بود ورجیل هم به نظر عصبیمی آمد ، ورجیل از جاش بلند شد و رو به دانته گفت: شنیدی چی گفت اونا می خوان مادر رو بکشن ، من نمی تونم اینجا آروم بمونم . دانته دست او را گرفت و گفت: نه... نه نیابد بری مادر گفت همین حا بمونیم. [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ورجیل دستش را عقب کشید و گفت : تو یه ترسویی اونا مامان رو می کشن ، من میرم نجاتش بدم..[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همبن لحظه صدای شلیک هر دوی آنها را وادار به سکوت کرد. اوا روی زمین افتاد و خون سرخ رنگش همه جا پخش شد، در همین لحظه ورجیل با خشم در اتاق را باز کرد ، دانته هم که ترسیده بود به طرف پنجره ی اتاق رفت و در حیاط همسایه افتاد ، بار دیگر صدای شلیک یه گوشش رسد ، تنها چیزی در آن لحظه به نظرش می آمد فرار بود پس تا می توانست دوید ، یکی روز سرد زمستانی بود ، برف همه جا را پوشانده بود دانته با پای برهنه با تمام قوا روی برف می دوید، نمی دانست چه کار کند اشک صورتش را خیس کرده بود ، قلبش با شدت می تپید و می لرزید. وارد کوچه ی بن بستی شد در گوشه ای کنار سطل آشغال بزرگی نشست ، یه طوریکه دیده نشود، پاهایش را جمع کرد سعی کرد تمرکز کند اما لرزی که تمام وجودش را فرا گرفته بو به او امان چنین کاری را نمی داد باورش نمی شد، انها ...حتی نمی دانست آنها چه کسانی بودند ، مادرش و برادرش را کشتند... اما چرا ؟ سرش را بین دو پایش گذاشت و سعی کرد خود را آرام کند...شب فرا رسید، خسته بود چشمانش را بست ، دلش می خواست بخوابد و زمانیکه بیدار شد همه ی اینها کابوسی بیش نباشد پس سعی کرد آرام بگیرد و فکرش را از هر چیزی تهی کند . [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد میانسالی از آن حوالی عبور می کرد گویی خانه اش در ان اطراف بود ، او را دید که بر روی زمین خوابیده ، دلش به رحم آمد کنارش زانو زد و دستش را روی شانه اش گذاشت و آهسته گفت: پسر جون اینجا چه می کنی؟ خونه ت کجاست؟ [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]پسر جوابی نداد بار دیگر او را خواند ولی باز هم جوابی نشنید ، این بار مرد پسر را بلند کرد و در حالیکه او را در آغوش گرفته بود و به طرف خانه رفت. در ابتدای در دخترک 6 ساله ای به سمت مرد دوید اما زمانیکه در آغوش او پسرکی را دید عقب ایستاد. دختر با لحن کودکانه اش از پدرش پرسید: پدر، این کیه؟ [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]پدر، دانته را کنار شومینه برد و از دختر خواست تا پتویی بیاورد ، تمام بدن دانته یخ زده بود ، درست مثل یک مرده،مرد نگران بود برای همین محکم دور پسر بچه پیچید و به سمت آشپزخانه رفت ، دخترک که لیندا نام داشت به دانته خیره شده بود ، پسر دوست داشتنی و زیبایی بود ، پس از چند لحظه پدرلیندا را صدا زد و از او خواست کاسه ی سوپ داغ را نزد دانته ببرد . کم کم بدن دانته گرم شد ، چشمانش را آهسته باز کرد و به اطراف نگاه کرد ، ناگهان از جا پرید م مرد آهسته به سمت او رفت، اما دانته عقب عقب می رفت گیج شده بود نمی دانست کجاست ، هر لحظه فکر می کرد در خطر است . مرد که این حس نگرانی را در دانته احساس می کرد در گوشه ای ایستاد و پرسید: اسمت چیه؟ از خونه فرار کردی؟ [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته از جواب دادن امتناع می کرد و هیچ چیزی نمی گفت ، مرد سوپ را به طرف او دراز کرد و گفت: بخور...این حالت رو جا میاره!!! دانته به سوپ نگاه کرد و کاسه ی سوپ را از دست مرد گرفت و سر کشید ، مرد برای او دوباره سوپ ریخت و دوباره... [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته روی کاناپه کنار شومینه دراز کشید ، حالا یادش آمد که چه اتفاقی افتاده بود. آن مرد به نظر مرد خوبی می آمد باید به او و دخترش اعتماد می کرد ، او جانش را نجات داده بود ، اما باز هم نمی توانست به او و دخترش همه چیز را بگوید . مرد بار دیگر رو به روی دانته نشست و با لحن مهربانی پرسید : اسمت چیه؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته... [/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]از خونه فرار کردی؟...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نه... من... من خونه ای ندارم.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد نگاهی به دخترش که کنار او نشسته بود انداخت سپس رو به دانته گفت: دانته ، تو از این بعد می تونی اینجا رو خونه ی خودت بدونی...[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]هیچ احساسی نداشت انگار از هر چیزی تهی شده بودبه طرف اتاقی که لیندا به او نشان می داد رفت ، تخت کهنه ای گوشه ی اتاق به چشم می خورد . به دیوار کناری آن آینه ای آویزان بود ، دختر از اتاق خارج شد دانته به طرف آینه رفت و خودش را بر انداز کرد ، پس به سمت تخت خواب حرکت کرد.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صبح روز بعد چند دلاری از مرد میانسال قرض گرفت و از خانه خارج شد تنها فکرش انتقام بود ، خشم وجودش را فرا گرفته بود اما برای انتقام باید زنده می ماند تا زمانیکه قوی شود با ظاهر خودش را تغییر میداد تا شناخته نشود . تا زمان انتقام فرا رسد وبتواند تک تک افرادی که باعث کشته شدن مادر و برادرش شده اند نابود کند.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]وسایل مورد نیازش را خرید و به خانه بازگشت ، به طرف دستشویی رفت : قیچی ، رنگ مو و تیغ را گوشه ی سینک گذاشت موهایش را کوتاه کرد ، آنهارا رنگ کرد ، موهای سفیدش از هر چیزی بیشتر جلب توجه می کرد برای همین آنها را با رنگ قهوه ای پوشاند. از دستشویی که بیرون آمد ، لیندا با تعجب به او خیره شد و پرسید : دانته، موهات رنگش عوض شد؟! دانته با سردی سری تکان دادو به سمت اتاقش رفت.[/FONT]​

[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]10 سال بعد[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیندا به سمت اتاق دانته رفت و دسته ی اسکانسی به او داد و گفت : پدر می خواست اینا رو به خانم هالی که مریضه و عمل جراحی داره برسونی ، باید خیلی مواظب باشی و تا قبل از ساعت 3 بعد ازظهر خودت را به بیمارستان برسونی .[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و از خانه خارج شد ، در طول مسیر به اطرافش نگاه می کرد، محله پر از آدمهای شرور و شیاطین انسان نما بود ، در طول مسیر چند نفر مرد درشت هیکل و شرور به سمت دانته آمدند ، دانته به آنها اعتنایی نکرد اما یکی از آنها از همه شرورتر بود ، دستش را روی شانه ی دانته گذاشت و گفت: هی... کجا میری؟ اون همه پول چیه دستت ؟ ها؟![/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته باز هم اعتنایی نکرد اما گویی مرد خیلی سمجتر از آنی بود که دانته را رها کند : خواهرت به من 2000 دلار بدهکاره... خوب به نظر این پول کافی میاد... [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته نگاهی از روی خشم به او انداخت ، دوباره به راه خود ادامه داد اما مرد چاقویی بیرون کشید و به رفیقش اشاره کرد تا دانته را محکم بگیرد ، دانته که انتظار چنین عملی را نداشت کاملا گیج شده بود ، مرد چند ضربه چاقو حواله ی دانته کرد ، خون گرم و سرخ رنگش روی زمین چکید ، چشمانش سیاهی رفت و بر روی زمین افتاد . مرد پولها را برداشت و فرار کرد. چند لحظه ای طول کشید تا از جایش بلند شود سرش می سوخت اما نیرویی در وجودش احساس می کرد به ساعت مچی اش نگاهی کرد : ساعت 3:10[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] . بلند شد با تمام به سمت بیمارستان دوید ، حال خانم هالی واقعا بد بود و پسر کوچکش مدام نام او را صدا می زد: مادر... مادر... خواهش می کنم مادر من را نجات دهید.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بی اختیار یاد مادر خودش افتاد باید باز میگشت آن مرد را پیدا می کرد و پول را از او می گرفت. [/FONT]


[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]از این کوچه به آن کوچه می دوید، در عین حال بلوزش را بالا زد اما هیچ اثری از جراحت روی بدنش نبود تعجب کرد: این غیر ممکنه... بالاخره او را در بن بست تنگ و تاریکی پیدا کرد آهسته جلو رفت ، مرد شرور نگاهی به او کرد ابتدا تعجب کرد سپس گردن کشید و به سمت دانته جلو آمد و با تمسخر گفت: چی میخوای بچه!![/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته قلوه سنگی را از روی زمین برداشت و با لحن جدی گفت: پولا رو پس بده...[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد او را به عقب هل داد و سپس با خنده گفت: انگار تو آدم نمی شی.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همین لحظه دانته با سنگ محکم به سر او کوبید ، همدستان آن مرد به دانته حمله کردند اما گویی قدرتی فوق العاده وجود دانته را فرا گرفته بود ، یکی یکی آنها را به اطراف پرت کرد سپس بالای سر آن مرد رفت، مرد در حالیکه سرش را گرفته بود گفت: تو انسان نیستی؟ مگه نه؟([/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]You’re not human ? Are you?[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]) دانته پوزخندی زد سپس روی مرد نشست و از شدت خشم تا می توانست به صورت او مشت زد. همدستان آن مرد نیز فرار کردند. چند لحظه ای طول کشید تا به خود آمد به دستان خونی اش نگاهی انداخت ، این قدرت فوق بشری ، خودش را نیز تحت تاثیر قرار داده بود ، پول را از جیب مرد در آورد و با تمام توان به سمت بیمارستان دوید.صدای گریه ی پسر بچه تا فاصله ای دور هم به گوش می رسید دانته خودش را از میان جمعیت حاضر در بیمارستان به دکتر رساند و گفت: اینم پول ، حالا عملش کنین... [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دکتر سرش را پایین انداخت و گفت: متاسفم ، ایشون فوت کردند.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته از شنیدن این حرف ، شوکه شد و عقب عقب رفت و نگاهی به پسربچه کرد، دلش سوخت بار دیگر خشم سرا پایش را فرا گرفت. اگر آن مرد سر راهش قرار نمی گرفت ، اگر چاقو نمی خورد ... هرگز این اتفاق نمی افتاد. به سمت خانه به راه افتاد . لیندا دم در نشسته بود تا دانته را دید به طرف او دوید خیلی عصبی به نظر می رسید. جلوی دانته ایستاد و به او خیره شد ، دانته سرش را پایین انداخت و خواست چیزی بگوید که ناگهان لیندا به او تو گجوشی محکمی زد. دانته به او خیره شد ، در همین لحظه اشک از چشمان لیندا سرازیر شد و گفت: تو که نمی تونی کاری رو بکنه برای چی قبول می کنی؟ مگه نگفتم تا قبل از ساعت 3 باید خودتو به بیمارستان برسونی چطور نتونستی . [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته با بی اعتنایی از کنار لیندا گذاشت و اسکناسها را هم روی زمین انداخت و به سمت اتاقش رفت. از داخل اتاق صدای لیندا را شنید که با پدرش حرف می زد : پدر ... خانم هالی رو مثل مادرم دوست داشتم اون برام خیلی عزیز بود اما حالا ...بیچاره تراویس پسر خانم لیندا حالا پیش کی زندگی می کنه... پدر متاسفم نباید این کار رو به دانته می سپردم باید خودم انجامش میدادم.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته از روی تخت بلند شد کتش را پوشید و به سمت خروجی رفت پدر لیندا جلو آمد و گفت: دانته ، جایی می خوای بری پسرم؟ ، دانته به لیندا نگاهی کرد و سپس گفت: دارم از اینجا میرم. پدر لیندا با اضطراب پرسید: چی ؟ کجا می خوای بری؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]-متاسفم ، حالا دیگه وقت رفتنه... [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]- اما کجا؟ [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]- پیدا می کنم آقا، حالا دیگه باید برم.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اشک توی چشمان لیندا جمع شد با اینکه عصبانی بود باز هم دلش نمی خواست دانته آنها را ترک کند به هر حال دانته برای او مثل یک برادر بود به سمتش دوید و بغلش کرد و گفت: دانته متاسفم منو ببخش ، من منظوری نداشتم من نمی زارم تو بری ، دانته خودش را از لیندا جدا کرد و در حالیکه در را باز می کرد گفت: خداحافظ.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیندا خواست تا بار دیگر مانع او شود اما پدرش جلوی او را گرفت و به او گفت که بهتر است تارا خودش را خودش پیدا کند.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چند قدمی از خانه دور نشده بود که صدای آژیر پلیس به گوشش رسید. پلیسها او را محاصره کرده بودند و اسلحه هایشان را به او نشانه رفته بودند یکی از آنها جلو آمد و نام او را پرسید سپس گفت : شما باز داشت هستین.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]گویی همدستان آن مرد دانته را در حال کتک زدن او دیده بودند و به پلیس خبر داده بودند ، به هر حال آن مرده بوده بود و دانته به جرم قتل دستگیر شده بود. چند روزی گذشت تا او را به زندان مرکزی منتقل کردند. با پیرمردی هم سلولی بود و بعد از هم صحبتی با او فهمید که او از سربازان شجاع لشکر اسپاردا بوده و کریتوس نام دارد او به دانته گفت: تو فراتر از اونی هستی که بخوای اینجا باشی پسر، من تو رو خوب می شناسم پس سعی نکن با رنگ کردن موهات و پنهان کردن قدرتت اصلیت خودت رو مخفی کنی... دشمنانت تاب مقاومت در مقابل تو رو ندارن... پدر تو اسپاردا به شیاطینی که از جنس خودش بودند پشت کرد و به تنهایی در مقابل آنها ایستاد ، اسپاردا تا مدتها مورد تمجید و احترام بود اما حالا وضع تغییر کرده اسپاردا ناپدید شده عده ای می گم موندوس اونو کشته ... عده ای میگن اسیرش کرده... موندوس فرمانروای تاریکی دستور قتل مادرت رو داد، اون می ترسید از اینکه فرزندان اسپاردا علیه اوم متحد بشن و نابودش کنن پس سعی کرد شما رو هم نابود کنه... اما اینکه تو اینجایی یعنی اینکه تو سالمی ،ممکنه موندوس تو رو پیدا کنه پس عجله کن پسر تو باید جلوتر از اون عمل کنی باید از اینجا خارج بشی...[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته از کریتوس پرسید: اون مرد ، مردی که مادرم رو کشت اسم اون چیه؟ فکر می کنم کسایی که اون روز به خونه ی ما حمله کردن بیشتر از 3 نفر بودن اونا کین؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کریتوس با لحن مرموزی پاسخ داد: کلودیوس ... دست راست موندسه... اون یه گروه 5 نفره داره و دستورات موندوس رو بدون چون و چرا اجاره می کنه.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کجا می تونم این کلودیوس رو پیدا کنم.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اول از همه باید از زندان فرار کنی خواهر زاده ی من تو رو کمک می کنه او بهت می گه کلودیوس کجاست؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]حدود 3 ماه از حضور دانته در زندان مرکزی می گذشت. کریتوس راست می گفت باید راهی برای خروج می یافت . روزی در سالن غذاخوری زندان بود سینی غذا در دستش بود که در همین لحظه مرد قوی هیکلی که زخم بزرگی روی صورتش خودنمایی می کرد جلوی او را گرفت و با خشم گفت: تو... همونی که برادرم آنتوان رو کشت ، آره؟![/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته شانه هایش را بالا انداخت و گفت: گیریم تو راست میگی، که چی؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]می کشمت لعنتی.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد می خواست به صورت دانته مشتی بزند که با کمال تعجب مشاهده کرد دانته جا خالی داد و ضربه ی محکمی به ساق پای او زد و سپس سینی داغ غذا را محکم در سر او کوبید، با اوج گرفتن در گیری بین آن دو سالن غذاخوری شلوغ شد و زندانیان دیگر هم از یک طرف به دانته و از طرف دیگر به آن مرد ملحق شدند. زندانبانها با باتوم به آنها حمله کردند . دانته در حالیکه در حال فرار کردن از صحنه ی درگیری بود با زندانبانی برخورد کرد دانته ضربه ای به او نیز زد سپس باتومش را برداشت و به طرف حیاط زندان فرار کرد ، دیدبانی و سایر زندان بانها به طرف او شلیک می کردند اما دانته در برابر چشم همگان با یک پرش بلند به آن طرف دیوار زندان پرید. زندان در وسط بیابانی قرار داشت دانته با تمام قوا می دوید تا اینکه در کنار جاده یک اتومبیل فورد مشکی قدیمی دید که زنی به آن تکیه داده ، زن موهای مشکی بلند داشت و تاپ و شلوار مشکی چرمی به تن کرده بود. تا دانته را دید به او اشاره کرد . دانته سوار ماشین شد ، زن هم پشت فرمان نشست و گاز داد و با سرعت از زندان دور شد ، دانته که نفس نفس می زد به زن گفت: شما خواهر زاده ی کریتوس هستید؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]زن در حالیکه آدامسی می جوید رو به دانته کرد و گفت: آره... مایا هستم و تو باید دانته باشی[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آره ، کریتوس همه چیز رو به شما گفته ، درسته؟![/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آره تقریبا، اینکه اسمت چیه و چرا افتادی زندان، همین![/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]به شما چیزی در مورد خانوادم نگفت.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چی؟ مگه اهمیت داره؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نه... مهم نیست، حالا کجا میریم؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]خونه، من یه آپارتمان کوچیک پایین شهر دارم.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]به خانه که رسیدند دانته با صحنه ی عجیبی رو به رو شد در و دیوار اتاق با اسلحه های متنوع ، خنجرها و شمشیرهای تیز و برنده تزیین شده بود . مایا دستکشهای مشکی اش را در آورد و روی میز آشپزخانه انداخت و گفت: خوشت اومد؟![/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته با تعجب از او پرسید: تو... تو دقیقا چیکاره ای؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]شکارچی شیطان ([/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Devil Haunter[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]) ... این روزا توی شهر زیاد می پلکن، باید یه جورایی نابود بشن ، نه!![/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آره ، اما مامورای موندوس چی؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بیخیال اونا... کی می فهمه من دارم چی کار می کنم ؟ اگرم بفهمن (کلتش را بیرون کشید و ادامه داد) [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]BANG!!![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]... می کشمشون... تو دنبال چی هستی؟ از زندگی چی می خوای؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کلودیوس... [/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چی؟ دنبال اون می گردی؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کریتوس بهت نگفته بود...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نه اون چیزی نگفت...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]باید اول کلودیوس و بعدشم موندوس رو نابود کنم...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چرا؟ این کار خطرناکیه، ممکنه جونت رو از دست بدی...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]یه دلیل شخصی داره.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]موندوس فرمانروای تاریکیه، هیچ انسانی نمی تونه اونو نابود کنه...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آره، هیچ انسانی نمی تونه.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]خب، حالا یعنی بیخیال میشی.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نه، می خوام موندوس رو نابود کنم.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اما الان خودت گفتی که ...(دانته حرفش را قطع کرد و گفت:) گفتم هیچ انسانی نمی تونه...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]منظورت رو نمی فهمم، یعنی تو...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]من یه شیطانم.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مایا بعد از شنیدن این حرف شوکه شد ، سپس اخم کرد و گفت: چطور ممکنه که یه شیطان بخواد علیه شیطان دیگه ای مبارزه بکنه؟ دانته بی درنگ پاسخ داد: اسپاردا این کار رو کرد. [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]-اسپاردا، درسته اما اون... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اون پدرم بود .[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این بار مایا بیش از پیش تعجب کرد روی صندلی گوشه ی آشپزخانه نشست و سعی کرد تمرکز کند آنچه را می شنید باور نمی کردبرای همین رو به دانته گفت: باید بتونی بهم ثابت کند.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته چاقوی را از روی میز آشپزخانه برداشت ، چند لحظه ای آن را روی دستش چرخاندو سپس در شکمش فرو کرد، مایا از جایش بلند شد و فریاد زد: دیوونه شدی[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همین لحظه دانته گفت: به من تیر اندازی کن...[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]-چی؟ - هر کاری میگم بکن.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مایا اسلحه اش را در آورد و چند بار به دانته تیراندازی کرد دانته روی زمین افتاد و بعد از مدتی تقلا دیگر تکان نخورد، مایا آهسته بالای سرش رفت و گفت: تو... تو زنده ای؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته تکان نمی خورد، درست در لحظه ای که مایا رویش را برگرداند دانته با صدای بلند شروع به خندیدن کرد ، مایا جا خورد و به دانته خیره شد . دانته از روی زمین بلند شد ، فشنگها از روی بدن تا یکی یکی روی زمیا افتادند دانته گفت: می بینی.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مایا نفس عمیقی کشید و گفت: برای یه لحظه فکر کردم تو مردی. [/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]تو منو کشتی، اما من دوباره زنده شدم، حالا فهمیدی من واقعا کیم.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]خب، حالا می خوای چیکار کنی؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته دو کلت را از روی دیوار برداشت و گفت: باید به خونه ی مادرم بریم، باید چیزی رو بردارم.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مایا سری تکان داد و هردو به سمت خانه ی اوا، مادر دانته، رفتند، دانته بعد از 10 سال به خانه باز می گشت.[/FONT]​
 
آخرین ویرایش:
  • Like
Reactions: Bax

Bax

کاربر سایت
Aug 16, 2009
1,235
نام
حمید
خیلی خوب بود . عاشق DMC هستی ها ! :x
ببین فقط قرار بود داستان ادامه دار نداشته باشیم ها ، کلک نزن ، ما بهترشو بلدیم ها ! :d
 

devil girl

کاربر سایت
Jun 11, 2008
2,703
نام
4tous4
قسمت بعدی: (ادامه ی داستان Devil may cry : the origins)
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در راه مایا از دانته پرسید: خب حالا این دلیل شخصی ت برای پیدا کردن کلودیوس چیه؟![/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]انتقام - انتقام؟! [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته سری تکان داد سپس از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت: دیگه رسیدیم [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]از ماشین پیدا شدند ، خانه کاملا سوخته بود مشخص بود که 10 سال پیش بعد از آنکه دانته از خانه فرار کرد آنها خانه را سوزانده بودند ، دانته وارد شد، دیوار ها دود گرفته و سوخته بود مبلمان فرسوده و سوخته منظره ی غم انگیزی برای دانته به ارمغان آورده بود . به هر حال او تا سن 8 سالگی شاید بهترین روزهای زندگی اش را در آن خانه در کنار مادر و برادرش گذرانده بود. مایا به اطراف نگاهی کرد ، حالا متوجه شده بود که منظور دانته از انتقام چیست.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته وارد زیر زمین شد سپس قفسه ی آهنینی که در گوشه ای از زیر زمین قرار داشت ، کنار زد پشت قفسه دو نورافکن آبی و قرمز اتاق کوچکی را روشن کرده بودند. دانته وارد شد روی دیوار کنار اتاق صفحه ی چشمی مخفی بود دانته گردنبندش را در مقابل آن گرفت در اتاق باز شد پشت در چیزی نبود مگر یک دکور شیشه ای که در داخل آن دو شمشیر گران بهای یادگار اسپاردا نگهداری می شد ([/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Yamato & Rebellion[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]) دانته آهسته با آن نزدیک شد اما پیش از اینکه شمشیر را بردارد متوجه جای خالی شمشیر یاماتو شد. مایا دم در اتاق منتظر بود و زمانیکه دید دانته با آن شمشیر بیرون آمد ابتدا تعجب کرد و بعد با خوشحالی گفت: تو واقعا پسر اسپاردایی![/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته از مایا خواست که زودتر از آن خانه خارج شود ، در راه دانته با خودش فکر میکرد که شاید ورجیل زنده باشد و او نیز یاماتو را پیش از دانته بیرون آورده. آری این فکر هم اضطراب درونی اش را آرام می کرد و هم او را خوشحال می ساخت. به خانه که رسیدند دانته با دستمالی مشغول تمیز کردن شمشیر بود مایا هم صندلی را رو به روی او گذاشت و در حالیکه به شمشیر خیره شده بود گفت: این فوق العاده اس. سپس سرش را پایین انداخت و گفت: یادم میاد پدرم هم همین طور شمشیرش رو تمیز می کرد.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته سرش را بالا آورد و پرسید: چه بلایی سرش اومد؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اون هم مثل عموم تو لشکر اسپاردا کار می کرد،موندوس اونو اسیر کرده نمی دونم که آیا زنده س یا مرده. همیشه از اسپاردا داستانها برام تعریف کرده بود ، جوری هر شب داستانهای اسپاردا رو برام تعریف می کرد که انگار اون واقعا یه افسانه س و وجود نداره.( سپس رو به دانته کرد و گفت) اون واقعا پدر توئه ؟ چه شکلیه؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نمی دونم ، هیچوقت چهره ش یادم نمونده . فقط یادمه وقتی ترکمون کرد مادرم هر شب گریه می کرد. مادرم بهمون نگفت که اون کیه و برای چی ترکمون کرده برای همین همیشه ازش متنفر بودم.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]حالا چی؟ بازم ازش بدت میاد؟ آیا به خاطر اینکه پسر اون هستی افتخار نمی کنی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نه ، الان بیشتر ازش بدم میاد، اگه اون نرفته بود الان مادرم زنده بود و ما به چنین وضعی نمی افتادیم، اصلا به این قدرت افتخار نمی کنم چون هیچوقت آرزویش رو نداشتم همیشه دلم می خواست مثل بچه های عادی باشم ، مدرسه برم و دوست پیدا کنم اما حالا... به نظر من اسپاردا یه عوضیه.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اما اون بشر رو نجات داد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اون نتونست خانواده ی خودش رو نجات بده.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت تا چیزی برای خوردن پیدا کند اما مایا دنبال او رفت و گفت: شاید برای انجام ماموریت مهمی شما رو ترک کرده بود. این بار دانته با صدای بلند پاسخ داد: چه ماموریتی مهمتر از محافظت از خانواده اش.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این بار مایا ساکت شد ، به هر حال دانته راست می گفت و دیگر جای هیچ بحثی نبود. [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته در حالیکه جعبه ی پیتزا را از داخل یخچال بیرون می آورد از مایا پرسید : کی دنبال کلودیوس می ریم؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]فردا ، می دونم کجا مستقره . فردا من بیرون میرم و وقتیکه وضعیت رو مناسب دیدم باهات تماس می گیرم ، لازمه خیلی سریع عمل کنیم قبل از اینکه کسی متوجه بشه.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]درسته، تا فردا.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]فردای آن روز صبح زود مایا از خانه بیرون رفت. کلودیوس در ساختمان بزرگ و بلندی در مرکز شهر که مجهز به دوربین مدار بسته و لیزر و انواع سیستمهای امنیتی بود مستقر بود. در طبقه ی 15 آن ساختمان کلودیوس آزمایشگاه بزرگی داشت که در آن بر روی انسان و شیطان به صورت مشترک آزمایش انجام می داد . روی میز کارش دفتر بزرگی بود که نام تمام پروژه هایش را در آن نوشته بود ، آخرین پروژه ی در دست او (قدرت اسپاردا: [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Sparda’s Power[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]) بود او در صدد پیدا کردن یکی از فرزندان اسپاردا بود تا او را نیز مورد آزمایش قرار دهد و متوجه شود زمانیکه دو نیروی فوق العاده یعنی احساست بشر و قدرت شیطانی با هم یکی می شود موجودی که خلق خواهد به چه صورت خواهد بود.مایا مدتی ساختمان را تحت نظر داشت و زمانیکه مطمئن شد کلودیوس آنجاست با دانته تماس گرفت و از او خواست تا خودش را آماده کند و به آنجا بیاید.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته مجهز به شمشیر و سلاح گرم به طرف ساختمان به راه افتاد در راه شیاطین بسیاری سر راه او قرار گرفتنداما با قدرتی که داشت نابود کردن آنها کار آسانی بود بالاخره به مجتمع مذکور رسید، بار دیگر مایا با او تماس گرفت و گفت که داخل ساختمان منتظر اوست . مایا نیز با دو خنجر کوتاهی که به پشت لباسش متصل بود و کلتهایش تعداد زیادی از نگهبانان کلودیوس در طبقات پایین را نابود کرده بود ، دانته وارد ساختمان شد . مایا به دانته گفت: کلودیوس در اولین راهروی طبقه ی چهارم تنهاست و در این صورت دانته راحتتر می توانست او را نابود کند.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته با احتیاط وارد اولین راهرو طبقه ی 4 شد اولین اتاق. ناگهان از سر تا پای او شروع به لرزیدن کرد سقف اتاق مجهز به چندین اسلحه ی شوکر قوی بود که برق زیادی را به بدن دانته منتقل میکرد دانته روی زمین افتاد ، مایا بالای سرش آمد و گفت: متاسفم ، اما من و کلودیوس قراری داشتیم.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همین لحظه کلودیوس وارد اتاق شد و با لحنی آرام به مایا چیزی گفت، مایا هم بی اعتنا به دانته اتاق را ترک کرد. بدنش کاملا بی حس شده بود ، تقلا بی فایده بود پس چشمانش را روی هم گذاشت.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]( رویا : [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Dream[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)])[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در ضمیر ناخود آگاهش مادرش را دید زیبا تر از همیشه ، موهای صاف بلوندش مثل آبشار طلائی رنگ تا روی شانه هایش کشیده شده بودند . لباس سفید رنگی بر تن کرده بود آهسته به سمت دانته آمد و دستی بر سر و صورتش کشید گفت: دانته، پسرم چقدر بزرگ شده.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اشک در چشمان دانته حلقه زده بود سرانجام بغض گلویش شکست و گف: مادر ... تو... تو واقعا اینجایی![/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اوا جلوتر آمد و دانته را در آغوش کشید ، سپس نگاهی به او کرد و گفت: دیگه مرد قوی شدی.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]خودش را به مادر چسبانده بود گویی می خواست تمام آن سالهایی که از آغوش مادر محروم بود را جبران کند در حالیکه اشک روی گونه هایش سرازیر شده بود گفت: مادر، منو ببخش ، دیگه ازت جدا نمیشم... همیشه با تو خواهم بود، نمیزارم کسی به تو آسیبی برسونه می خوام همیشه پیشت بمونم ...دیگه نمی خوام به اون دنیای عوضی برگردم ، من نمی خوام قدرت شیطانی داشته باشم نمی خوام شیطان باشم. [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اوا در حالیکه بازوان دانته رو می فشرد او را از خود جدا کرد و گفت: اینقدر زود تسلیم شدی، می خوای کنار بکشی، این قدرت رو پدرت بهت هدیه داده و تو باید ازش در زاه خوبی استفاده کنی ، دانته ، پسرم، باید برگردی و همه ی شیاطین رو نابود کنی .[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مادر ، من خودم یه شیطانم [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]شیاطین هیچ وقت گریه نمی کنند[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این صدا در گوش دانته طنین انداخته بود ، اشکهایش را پاک کرد و چشمانش را بست. [/FONT]​
ادامه دارد......
 
  • Like
Reactions: Miesam

NERO TURBO

into the Dark city
کاربر سایت
Jun 3, 2011
641
نام
Armin
داستان خیلی خوبیه اما لازم دونست چند مطلب رو خدمتتون عرض منم:
1-اسپاردا یک نفره شیاطین رو کشت و افرادی که در سپاه اسپاردا بودند قصد نجات انسانهارو نداشتندو فقط اسپاردا بود بر علیه یک سپاه
2-صاحب مغازه مردی بود(مانگاdmc
3-اسپاردا دانته و ورجیل رو ترک نکرد موندوس به طرز ناجوانمردنه اسپاردا را در سیاه چالی در جهنم انداخت جایی که قبلا اسپاردا موندوس را زندانی کرده بود برای انتقام بیشتر اوا روجلوی چشم اسپاردا کشت و قصد کشتن 2 پسر اسپاردا را داشت دانته فرار کرد.
در کل داستان قشنگی رو نوشتید واقعا لذت بردم
ادامش بدید چون واقعا منتظر سری های بعدی داستانه هستم
 
آخرین ویرایش:

devil girl

کاربر سایت
Jun 11, 2008
2,703
نام
4tous4
مرسی از نظرات مفیدتون ، اما در جواب شما تا جایی که من می دونستم اسپاردا بار دیگه برای مبارزه با موندوس میره (برای همین هم دانته از اسپاردا متنفره ، این جمله ی دانته تو دویل 3 یادتونه: Father...I dont have father ) البته نظر شما هم محترمه ، دلیل دومتون رو متوجه نشدم (شماره 2)
در مورد افراد سپاه اسپاردا ، اسپاردا ابتدا در مقابل شیاطین ایستاد و زمانی که انسان ها متوجه شدن اون قصد کمک به اونها رو داره باهاش متحد شدن
به هر حال بازم تشکر ، حتما در داستانم از نظرات مفیدتون استفاده می کنم
بازم نظر بدین
راستی بعد از اتمام داستان یه بخش کوتاه هم در مورد گذشته ی ورجیل هست (پس با ما باشین);)
قسمت بعدی رو به زودی می زارم
 

devil girl

کاربر سایت
Jun 11, 2008
2,703
نام
4tous4
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در اتاقی شیشه ای روی تخت بیمارستان بود اطرافش انواع دستگاههای درجه دار و تنظیم ضربان قلب و فشار خون و چندین کامپیوتر وجود داشت دررگ های هر دو دستش شوزنهایی شبیه به سوزن سرم فرو شده بود ، مچ دستها و پاهایش با بندهای چرمین محکم به تخت بسته شده بود سرش را بالا آورد ابتدا کمی سرگیجه داشت ولی مدتی که گذشت حالش بهتر شد . در وجودش نیرویی شعله ور شد دست راستش را بالا آورد و بند چرمین را پاره کرد سپس دست دیگر و پاهایش را آزاد کرد ، سرم ها را بیرون کشید حون از جای سرم روی دستش بیرون زد اما اندکی که گذشت خون بند آمد و جای زخم بهبود یافت . شمشیر و اسلحه هایش را از گوشه ی اتاق شیشه ای برداشت خواست که از اتاق بیرون برود که ناگهانصدای آژیر بلند شد. صدها نفر از ماموران کلودیوس دور تا دور دانته حاضر شدند همه مجهز به شمشیرهای تیز و برنده ی سامورایی بودن دانته لبخندی زد و با حرکتی سریع همه را به اطراف پرتاب کرد سپس سراغ یک یک آنها رفت و همه را با شمشیر نیرومندش نابود کرد. گویی کشتن و نابود کردن آنها برایش بیشتر یک سرگرمی بود تا مبارزه. مدتی بعد اجساد همه ی آنها روی زمین افتاده بود، دانته آهسته از میان اجساد گذشت و به طرف اتاق کنترل واقع در طبقه ی 14 به راه افتاد. [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در اتاق را باز کرد ، اتاقی بود دراز و طولانی برای رسیدن به دفتر کار موندوس باید از میان آن می گذشت، در دو طرف سیستم های کنترل و انواع و اقسام کامپیوتر ها و رادار و بی سیم وجود داشتند و افرادی هم که روپوش سفید به تن داشتند مشغول کار بودند. گویی آنقدر سرگرم بودند که اصلا متوجه حضور دانته نشدند. دانته به اطراف نگاه کرد سپس به سقف شلیک کرد و گفت: کم کم داشت حوصله ام سر می رفت اما حالا که توجه شما را به خودم جلب کردم (کلتش را بیرون آورد و نزدیکترین فرد نشانه رفت و ادامه داد) با تو شروع می کنم .[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سپس شروع به تیر اندازی کرد و هر آن که در آن اتاق بود را کشت ، آخرین نفر نزدیک درب خروجی اتاق تک تیری را در آورد و خواست به دانته شلیک کند اما سرعت عمل دانته به او اجازه ی چنین کاری را نداد و در نهایت گفت: این هم حسن ختام برنامه ، تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]می دانست اتاق کلودیوس کجاست انگار حسی از درون او را به سمت آنجا هدایت می کرد ، وارد اتاق شد . اتاق بزرگی بود که توسط دو در دیگر به بیرون نیز راه داشت ف در انتهای آن پنجره ی بزرگی قرار داشت جلوی پنجره یک میز کار بزرگ بود و کلودیوس که روی صندلی چرمین پشت میز ، تکیه زده بود. زمانیکه دانته وارد شد با چشمان بی رنگش به او خیره شد.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چهره ی کریهی داشت ، گندمگون بود موهای مشکی بلندش را از پشت بسته بود روی چهره اش اثر زخمی عمیق به چشم می خورد و یکی از چشمانش کور بود . دانته با خشم جلو آمد و شمشیرش را به طرف او بلند کرد و گفت: حالا دیگه وقت مرگت رسیده ، کلودیوس . کلودیوس هیچ نگفت سپس دست چپش را بلند کرد و در حالی که بشگن می زد به در کناریش خیره شد. در باز شد مایا بود که ماموران کلودیوس او را محاصره کرده بود ، دستهایش از پشت بسته شده بود و روی زمین زانو زده بود با دیدن دانته فریاد زد: دانته، متاسفم ، کلودیوس بهم قول داده بود پدرم رو آزاد می کنه ، اما موندوس اونو کشته ... اشک از چشمانش سرازیر شد ، کلودیوس نزدیگ مایا شد و رو به دانته گفت: اگه تسلیم نشی ، دختره رو می کشم.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته سریعا کلتش را بیرون کشید اما کلودیوس سریعتر از او عمل کرد و با چاقویی که در جیب کتش پنهان کرده بود گلوی مایا را برید ، خون کایا رو ی زمین چکید و اشکی که در چشمهایش جمع شده بود روی گونه اش غلتید ، سپس روی زمین افتاد، دانته می دانست که او چقدر از عمل خود پشیمان بود پس او را بخشید اما کلودیوس.... خشم او نسبت به کلودیوس بیش از پیش شده بود ، [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] به طرف او شلیک کرد اما کلودیوس خیلی فرز و چابک بود و مدام این طرف و آن طرف می رفت و جا خالی می داد. در نهایت کنار در سمت راتس دانته ایستاد ، دانته خسته به نظر می رسید ، کلودیوس به او گفت: برات یه سوپرایز دیگه هم دارم [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مردی که پالتوی آبی رنگی پوشیده بود از داخل اتاقی که کلودیوس رو به روی در آن ایستاده بود داخل شد و سپس شانه به شانه ی کلودیوس و روبه روی دانته ایستاد. دانته شوکه شده بود آنچه را می دید باور نمی کرد آهسته گفت: ور...ورجیل چهره ی سرد و خشکش هیچ تغییری نکرده بود ، بی احساس به دانته نگاه می کرد دانته بار دیگر نام او را این بار بلند تر صدا زد: ور جیل...برادر....[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کلودیوس که چشمانش از شادی برق می زد جلو آمد و در حالیکه دست می زد گفت: به به عجب خانواده ای...(سپس رو به دانته گفت) دیدن برادرت بعد از این همه سال چه حسی داره ؟ می دونی وقتی این صحنه ها رو می بینم اشک تو چشمام جمع میشه واقعا که زیباست...(سپس رو به ورجیل ادامه داد) مگه نه ورجیل...[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ورجیل سرش را پایین انداخت و گفت: بله .... آقا... کلودیوس نزدیک ورجیل و دستش را روی شانه ی او گذاشت و رو به دانته گفت: برادرت واقعا کمک بزرگی بود، زیاد حرف نمی زنه ... اما زمانیکه بهش احتیاج داریم با تمام قدرتش عمل می کنه درست نمی گم ورجیل.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)].رجیل این بار هیچ نگفت ، کلودیوس با لحن جدی تر سخنش را تمام کردو نزذیک سر ورجیل شد و به او گفت: دوست دارم تو این کار رو بکنی، برادرت رو بکش...[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ورجیل سرش را بال آوردو بار دیگر به دانته خیره شد. دانته نمی توانست حرف بزند، نمی توانست فکر کند حتی انگار بدنش کاملا لمس شده بود قدرت حرکت نداشت ، ورجیل شمشیرش را اندکی در غلاف بالا کشید حالا جلوتر رفت و کلودیوس دقیقا پشت سر او ایستاده بود. کلودیوس که این تلف کردن زمان را نیز متوجه شد بود فریاد زد: بکششش، این یه دستوره.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته نیز لب به سخن گشودو گفت: ورجیل ، نمی خوام باهات مبارزه کنم اما تو برادر منی ، اون لعنتی مادر رو کشته ...[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ورجیل شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و بعد... خون از دهان کلودیوس روی زمین ریخت . ئرجیل شمشیر را رو به عقب و در شکم کلودیوس قرو کرده بود سپس گفت: من از کسی دستور نمی گیرم ، مخصوصا تو. [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سپس در کنار دانته ایستد کلتی را از کمربند دانته بیرون کشید و رو به کلودیوس که روی زمین تقلا می کرد نشانه رفت و رو به دانته گفت: آماده ای... . دانته نیز کلت دیگرش را در آورد و هر دو به طرف کلودیوس شلیک کردند. خون قرمز رنگ او تمام کف پوش اتاق را پوشاند . ورجیل کلت را به دانته پس داد ، بدون اینکه چیزی بگوید به سمت خروجی براه افتاد در همین لحظه دانته فریاد زد : ورجیل ... تو می خوای بری؟ ورجیل پاسخ داد: کارای زیادی دارم.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ممنون - نیازی به تشکر نیست ، من این کارو برای خودم کردم ، توی همه ی این سالها منتظر چنین لحظه ای بودم . این را گفت و دستگیره ی در را کشید و خارج شد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته به جسد کلودیوس خیره شد سپس سرش را بالا گرفت وزیر لب گفت: مادر .... ممنون. [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سپس با قدمهای استوار اتاق را ترک کرد .[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)] پایان[/FONT]​
مرسی از همه ی کسایی که نظر دادن و یه تشکر ویژه هم دارم از BAX گل (آقا حمید) که به من اجازه دادن داستان رو تو 3 تا پست تموم کنم .
راستی از بعد از اینجاست که حوادث دویل 3 و بعدشم هم دویل 1 اتفاق می افته با تشکر از همه ی شما و اینکه به زودی داستان کوتاه از ورجیل رو هم می زارم;)
 

Bax

کاربر سایت
Aug 16, 2009
1,235
نام
حمید
خیلی خوب بود . گرچه من از داستان DMC چیز زیادی سرم نمی شه و با گیم پلیش حال می کردم ولی خب خوندن این داستان لذت بخش بود . ممنون .
 

NERO TURBO

into the Dark city
کاربر سایت
Jun 3, 2011
641
نام
Armin
داستان اصلی رو من تحقیق کامل کردم و فهمیدم اسپاردا پس از شکست سپاه موندوس را به سیاه چالی در جهنم زندانی میکند و پس از ان شمشیر های خود را در جهنم میگذارد و ان بدلیل اسای برایخود وادمیان بود سپس دروازه جهنم را میبندد و در رابطه سپاه اسپاردا در dmc1اگه درست گفته باشم میگه اسپاردا یک تنه 2000سال جنگید و اگه هر انسانی هم باشهنمیتونه 2000سال زندگی کنه
ممنون
 

devil girl

کاربر سایت
Jun 11, 2008
2,703
نام
4tous4
بعله شما درست می گید من هم این چیزا را می دونم اما برای اینکه داستان رو جذابترش کنم مجبور بودم یه چیزایی رو نقض کنم به هر حال ممنون از نظرات شما!
 

devil girl

کاربر سایت
Jun 11, 2008
2,703
نام
4tous4
دوستان حالا که نتایج کنکور رو دادن و خیال من هم راحت شد پس به زودی داستان ورجیل رو می زارم
تو رو خدا شما هم یه ذره هم کاری کنین>:d
 

کاربرانی که این قسمت را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
or ثبت‌نام سریع از طریق سرویس‌های زیر