تاریخچه و بررسی دقیق سری سایلنت هیل

Bone Crusher

کاربر سایت
سلام

خوب توفیقی شد تا در نهایت بخش اول این مقاله عظیم رو منتشر کنم. پیش از هر چیزی باید از اشکان جان ( horror_08 ) تشکر ویژه ای کنم که از هیچ کمکی دریغ نکردن و به اندازه من در نوشتن این مقاله سهیم می باشند.

فهرست مطالب:

_ مقدمه کلی

_ بخش اول (بررسی نسخه اول مجموعه)

0-1 ............... مقدمه

1-1 ............... داستان بازی

2-1 ............... پایان ها

3-1 ............... معرفی کاراکترها

4-1 ............... بازار مواد مخدر

5-1 ............... تاریخچه شهر

6-1 ............... عقاید فرقه

7-1 ............... نکات تحلیلی

_ بخش دوم (بررسی نسخه دوم مجموعه)

0-2 ............... مقدمه

1-2 ............... داستان بازی

الف) Letter From Silent Heaven

ب) Born from a Wish

2-2 ............... پایان ها

3-2 ............... شخصیت ها

4-2 ............... نامه Mary

2-5 ............... تحلیل شخصیت Pyramid Head

2-6 ............... نکات تحلیلی

_ بخش سوم ( بررسی نسخه سوم مجموعه)

0-3 ............... مقدمه

1-3 ............... داستان بازی

2-3 ............... پایان ها

3-3 ............... شخصیت ها

4-3 ............... مکالمات و اتفاقات عمارت شبح زده

5-3 ............... تاریخچه شهر ( کامل )

6-3 ............... وقایع متناوب و موجودات آن

7-3 ............... تحلیل شخصیت Valtiel

3-8 ............... آیا حقیقتا هیولاهایی که در شهر پرسه میزنند، وجود خارجی دارند؟!

9-3 ............... نکات تحلیلی

_ بخش چهارم ( بررسی نسخه چهارم مجموعه) ( به زودی!)​

_ بخش پنجم ( Homecoming ) ( به زودی!)

_ بخش ششم ( Origins ) ( به زودی!)

_ بخش هفتم ( Shattered Memories ) ( به زودی!)


مقدمه کلی:

خیابان را تماشا می کنم. هر یک از افراد به کاری مشغول هستند. عده ای در حال تماشای ویترین های پر زرق و برق فروشگاه ها و عده ای دیگر در حال حرکت به سمت مقصدشان می باشند. به خیابان بعدی میرسم. دست فروشی نظرم را جلب می کند. او مدام فریاد می زند و تلاش می کند تا برای خود مشتری های بیشتری پیدا کند. باورم نمی شود! همین چند لحظه پیش یکی از مشهورترین بازیگران سینما به همراه خانواده اش از مقابلم رد شد. به نظر می رسید زندگی بسیار خوبی داشته باشند. فرزنداشان را دیدم که به آرامی در صندلی عقب به خوابی عمیق فرو رفته بود. مسلما آن دو والدین خوبی برای او هستند. آرام آرام به راهم ادامه می دهم.(صدایی بلند) اوه نه! تصادفی شدید رخ داد! به سرعت به طرف محل حادثه میدوم. خوب خدا رو شکر تلفات جانی نداشته. هر دو راننده پیاده شدند و در حال صحبت با یک دیگر هستند. اینجا دیگر جای من نیست! آنها با هم درگیر شده اند و من هم سعی می کنم مانند دیگران بی تفاوت صحنه را ترک کنم. برف همه جا را پوشانده و هوا بسیار سرد است. هوس کردم قهوه ای بنوشم. وارد کافی شاپ می شوم. همیشه از فضای بسته بدم آمده پس میزی که در کنار پنجره قرار دارد را انتخاب می کنم. ناگهان لانه کبوتری که بالای پنجره واقع شده است نظرم را جلب می کند. صدای جیک جیک جوجه ها واقعا اعصاب خردکن است. بعد از گذشت چند دقیقه به ناگهان صدایشان قطع شد! مجددا نگاهی به آشیانه می اندازم. گویا مادرشان مشغول غذا دادن به آنها می باشد. صحنه عجیبی است! در حالی که مادر جوجه ها از شدت سرما پرهای خود را پف کرده و به نظر غذایی هم نصیبش نشده ولی با شوق و علاقه خاصی به جوجه ها غذا می دهد! این صحنه به شدت ذهنم را مشغول به خود کرده و باز هم از رابطه مادر و فرزند حیرت زده شده ام. قهوه گرم در این هوا به شدت لذت بخش است. یکی از مشتری ها درخواست می کند تا صاحب کافی شاپ صدای تلوزیون را هنگام پخش اخبار بیشتر کند. من هم تصمیم می گیرم تا اتمام قهوه ام به اخبار گوش کنم. طبق معمول قسمت خبری با اخباری راجع به سیاست شروع می شود. بعد از آن اجتماعی، ورزشی و غیره. حال به قسمت اخبار کوتاه و جالب می رسیم. مجری اعلام می کند که اخیرا سگی پیدا شده که گربه ای را شیر می دهد! گویا از قرار معلوم مادر گربه در حادثه ای مرده است و از آن به بعد او تحت حفاظت و مراقبت این سگ بوده. واقعا حیرت زده شدم. چطور ممکن است سگ که به خون گربه تشنه است چنین رابطه نزدیکی را با او داشته باشد؟! از جایم بلند شدم و در حال حرکت به سمت درب هستم . دوباره وارد هوای سرد و خشک شدم . دوست دارم هر چه سریعتر کارم را انجام دهم و به خانه باز گردم. به سمت محل کارم مشغول قدم زنی هستم. پله ها را بالا می روم و بعد از در زدن وارد اتاق رئیس می شوم. گزارشاتم را به او تحویل دادم. او پس از بررسی اعلام کرد که همه چیز طبق روال بوده من هم با شادمانی به سمت خانه حرکت می کنم.


files_articles__723010sh1%5Bw500h281mresizeByMaxSize%5D.jpg



محل زندگیم در 10 کیلومتری شهر واقع شده است؛ جایی ساکت با طبیعت بکر که زندگی کردن در آنجا را واقعا دوست دارم. سوار اتوبوس شدم. حال وقت آن رسیده تا کمی استراحت کنم. چشمانم را روی هم می گذارم و تا رسیدن به مقصد خاطرات خوبم را مرور می کنم. ( صدای ترمز اتوبوس ) به ایستگاهی رسیدم که باید پیاده شوم. کیفم را برمی دارم و از پله های اتوبوس پایین می آیم. نزدیک غروب است. کمی مکث می کنم، هوای پاک را استنشاق می کنم و مجددا به راهم ادامه میدهم. خانه ام چندان دور نیست و تا آنجا 600-700 متری پیاده روی لازم است. در حال قدم زدن هستم . پل چوبی زیبایی در کنار رودخانه قرار دارد و تا صد متر دیگر به آنجا میرسم. در حال نزدیک شدن به پل هستم. گویا چیزی تکان خورد! حواسم را بیشتر جمع می کنم و به دقت نظاره می کنم. گویا دختر بچه ای 7 یا 8 ساله زیر پل نشسته است. 2 روزی بود که او را اینجا می دیدم ولی احتمال می دادم که شاید فرزند یکی از همسایه ها باشد به همین علت چندان به او توجه نمی کردم. بگذارید نزدیک تر بروم تا متوجه شوم اوضاع از چه قرار است.( صدای نفس نفس زدن به علت دویدن) اسمش را جویا می شوم ولی پاسخی نمی شنوم. در مورد پدر و مادرش سوال میپرسم ولی باز هم سکوت اختیار می کند. هیکل نحیف و ضعیفش آزرده خاطرم می کند. او کلاه و ژاکتی قرمز به تن و همچنین جوراب های نازک سفید به پا دارد. هر چه سوال میپرسم جوابی نمی دهد. بر روی زانوهای خود می نشینم تا هم قد او شوم. با هیکل نحیفش به آسیاب آبی ای تکیه داده است. صمیمانه دست هایش را لمس می کنم. سردی دستانش تمام وجودم را می لرزاند. کودک بسیار صدمه خورده به نظر می رسد. پلک هایش تاب باز ماندن را ندارند. زانوهایش را در سینه جمع کرده و دستانش را به سفتی به دور آنها حلقه زده. ناخود آگاه و به یک باره او را در آغوش گرفتم و اشک از چشمانم جاری شد. کودک هیچ احساسی از خود نشان نمی دهد و به یک نقطه خیره شده است. با خودم فکر می کنم که مردم با او چه کرده اند که حتی توان اشک ریختن را هم ندارد! کمی پیشش نشستم و او را با مهربانی نوازش کردم. گویا حالت شک و بی احساسی او کمی بر طرف شده و در کمال تعجب به آرامی سرش را بر روی شانه ام گذاشت. واقعا خوشحالم! از جایم بلند می شوم. او به یک باره می ترسد و مجددا به وضعیت اولش بازگشت. مردی را پنجاه متر آن طرف تر می بینم که ما را زیر چشمی نگاه می کند و مدام بی قراری می کند. دست دختر بچه را می گیرم تا او را به خانه ام ببرم ولی مقاومت از خود نشان می دهد و وحشت زده نگاهم می کند. تصمیم می گیرم تا کمی غذای داغ از خانه برایش بیاورم بلکه بتوانم با صبر و شیبایی متقاعدش کنم که همراهم به خانه بیاید. 15 متر از او فاصله می گیرم و مجددا سرم را بر می گردانم و به صورتش نگاه می کنم. او هم در چشمانم خیره می شود. بی شک به مانند یک فرشته زیبا است. چهره ای پاک و معصومی نظیر او را پیش از این هرگز مشاهده نکرده بودم. نگاه ملتمسانه او گویا چیزی را از من طلب می کند. نمی دانم چه چیزی می خواهد تنها چیزی که اکنون به ذهنم میرسد مهیا کردن غذایی داغ برای او است. او همچنان به من نگاه می کند و من هم از او دور می شوم...

به سرعت غذایی را تهیه می کنم و به سمت دخترک روانه می شوم. کو؟ کجاست؟ پنج دقیقه پیش همین جا نشسته بود. به زمین نگاه می کنم. هیچ ردپایی از دخترک را بر روی برف نمی بینم. کاملا گیج شده ام و تصور می کنم هر آنچه تجربه کرده ام رویایی بیش نبوده. مات و مبهوت به سمت خانه ام دوان دوان حرکت می کنم. غذا را در یخچال می گذارم و بر روی صندلی می نشینم. شقیقه هایم به شدت درد گرفته اند و کاملا گیج شده ام. آیا آن همه احساسات عمیقی که تجربه کردم رویا بود؟ علتش چیست؟ آیا تنهایی باعث دیوانگیم شده؟ فکر کنم بهترین راه حل قرص خواب آور و استراحت کافی باشد. تلاش می کنم تا بخوابم اما نمی توانم. ذهنم بدجوری درگیر شده. 2 ساعت است که در رخت خواب دراز کشیده ام ولی....( صدای زنگ ساعت). چشمانم را باز می کنم. ساعت 7 است و باید خود را برای رفتن به سر کار آماده کنم. حال آماده ام و از خانه بیرن می آیم. همسایه مجاورم را مشاهده و به او سلام می کنم. بر غم و اندوهم اضافه میشود. زیرا موضوعی دردناک را بیاد می آورم. دختر بچه همسایه نیاز به پیوند مغز استخوان دارد ولی تا کنون اهدا کننده ای داوطلب نشده است. از طرف دیگر وقت چندانی برای او باقی نمانده و باید هرچه زودتر اهدا کننده ای پیدا شود. واقعا آدم گاهی اوقات از اتفاقات این دنیا شوکه می شود. خانواده ای با سرمایه ای هنگفت، امکانات فراوان و اصالت خانوادگی دیرینه که تا چند روز پیش نا ممکن را ممکن می ساخت امروز حاضر است هر آنچه دارد را بدهد تا ابتدایی ترین نیاز هر انسان یعنی سلامتی نزدیکانش را بدست آورد. شب هنگام زمانی که به آسمان خیره میشدم و ستاره ها را مشاهده می کردم متوجه بی قراری ها و جر و بحث های والدین آن دخترک میشدم. واقعا دردناک است نظاره گر این باشی که عزیزت جلوی چشمانت به مانند شمعی آب می شود ولی کاری از دستت ساخته نیست. دنیا بی رحم است و این را قبلا به اثبات رسانده! بهتر است هر چه سریعتر خود را به محل کارم برسانم. خوب، گزارشم را ارائه دادم و در حال بازگشت به خانه ام. از پنجره اتوبوس بیرون را نگاه می کنم. فلش بک هایی از آخرین نگاهم به دخترک مدام در ذهنم مرور می شوند.


files_articles__sh2%5Bw500h281mresizeByMaxSize%5D.jpg



بعد از خوردن شام کنار شومینه نشسته ام و مشغول کتاب خواندن هستم. شرایط زندگیم آنطوری که باب میلم می باشد پیش نمی رود. تقریبا روی هیچ کاری تمرکز ندارم و استرس و فشار عصبی سراسر وجودم را فراگرفته. بهتر است تا کمی استراحت کنم.

سه هفته بعد...

با هیجان از سر کارم باز می گردم. امروز قرار است دختر همسایه از بیمارستان به خانه منتقل شود. او یک هفته پیش عمل موفقی را پشت سر گذاشت و پس از انجام یکسری آزمایشات مشخص شد که او دیگر نشانه ای از بیماری در بدنش وجود ندارد. بسیار خوشحالم و باید هر چه زودتر به عیادتش بروم. زنگ را می زنم و پدر خانواده با گشاده رویی از من استقبال می کند. در طی این چند سال تا این حد او را شاد و بشاش ندیده بودم. از راهرو وارد اتاق می شوم و ناگهان به صورت معصوم کودک خیره می شوم. او من را به یاد دخترکی می اندازد که آن روز زیر پل دیدم. او را در آغوش می گیرم. به نظر خیلی سرحال و با روحیه می باشد. سپس با دوستانش که به ملاتقات او آمده اند سرگرم صحبت می شود. زندگی برای او معنای دیگری پیدا کرده و در کمترین سن ممکن ارزش تک تک دم و بازدم هایی که ما آنها را بی ارزش تلقی می کنیم درک کرده است. ناگهان کلاهی که روی میز قرار دارد نظرم را جلب می کند. این کلاه دقیقا مشابه کلاهی است که قبلا روی سر دخترک دیده ام. پیش از این صحنه های دردناک، متاثر کننده و تلخ بیشماری را دیده ام ولی نمی دانم چرا فکر و خیالات در مورد دخترک بیش از هر چیزی که قبلا تجربه کرده ام ذهنم را درگیر کرده. بهتر بگویم؛ احساس می کنم درد و اندوه او قسمتی از وجود مرا فرا گرفته. وقت آن رسیده که به خانه ام باز گردم. 10 قدمی بیشتر از خانه همسایه دور نشده ام که آن طرف خیابان مردی پالتو پوش نظرم را جلب می کند. چند ثانیه ای به هم خیره می شویم و از کنار هم رد شدیم. فکری به نظرم رسیده! فردا صبح قصد دارم گزارش گم شدن دخترک را به اداره پلیس ارائه دهم. اینطوری حداقل خیالم راحت است که در حد خودم کمک کرده ام.

صبح روز بعد...

در پاسگاه پلیس هستم. پس از اندکی انتظار درب می زنم و اجازه دخول می خواهم. موضوع را با مسئول مربوطه درمیان می گذارم و پس از پر کردن فرمی از من می خواهد تا به دقت هرچه را که ممکن است در پیدا کردن دخترک کمک کند بیان دهم. با دقت و حوصله هر آنچکه به ذهنم می آید را توضیح می دهم. با خاتمه یافتن اظهاراتم محل را ترک می کنم و به سمت خانه ام روانه می شوم. قدم زنان از خیابان ها عبور می کنم. در حال خودم هستم و هیچ چیزی نظرم را جلب نمی کند. سرم را پایین گرفته ام و زمین را نگاه می کنم. با خودم می گویم زمین یا آسفالت با تمام سادگی و بی ارزشی اش یک رنگ است و تماشایش شرف دارد به نگاه کردن به هزار و یک حیوان انسان نما! ناگهان سرم را بالا می آورم و خود را در آینه ای که پشت ویترین مغازه قرار دارد نگاه می کنم. تا به حال خود را با چنین چهره ژولیده ای ندیده بودم! خیلی کلافه، عصبی و بد بین شده ام. راجع به مردم هر جور که بخواهم قضاوت می کنم و احساس سردرگمی عجیبی دارم. گویا یک نیرو یا حسی مدام بهم القا می کند که تو به این جا تعلق نداری و در جایی دیگر، افراد دیگری چشم انتظارت هستند. احساس می کنم دیوانه شده ام. چه طور منظورم را بگویم فکر میکنم ملاقات با دخترک به مانند ویروسی بود که در بدم رخنه کرده است و آرام آرام مرا به سمت دیوانگی سوق می دهد. تنها سلاحی که در این جنگ روانی باعث پیروزیم می شود صبر و شکیبایست...

یک هفته بعد...

2 روزی می شود که هیچ چیزی نخورده ام. دیگر از سایه خودم هم می ترسم. از تاریکی متنفرم! وضعیتم آنقدر وخیم است که حتی با نگاه کردن به زیباترین مناظر دنیا، به سرعت در ذهنم تضاد آن شکل می گیرد. بعد از گذشت یک هفته بلاخره تصمیم می گیرم تا از خانه خارج شوم بلکه نور آفتاب تا حدی باعث تسکین درد و رنج هایم شود هرچند می دانم این تنها بهانه است. جراحت روح من بیش تر از این حرف ها عمق دارد. لباس گرمی به تن می کنم و از خانه خارج می شوم. بی هدف، عصبی و وحشت زده جلو می روم. نمی دانم تا کجا قرار است پیش برم. فکر کنم اسم این کار را بتوان فرار گذاشت. اما فرار از چه؟ از خودم؟ یا از این دنیای بی رحم؟ یک سوال اساسی : آیا واقعا این دنیا بی رحم است؟ چون آن کودک را با آن وضع دیده بودم این ذهنیت در من شکل گرفته؟ حال یک سوال اساسی تر: آیا آن ملاقات واقعی بود!؟ صدای آژیر پلیس شنیده می شود. مردم وحشت زده به سمت صدا حرکت می کنند. من هم ناخود آگاه به جمعیت می پیوندم و به سمت جنگلی که 2 کیلومتر با جاده فاصله دارد حرکت می کنم. هر لحظه که نزدیک تر می شوم احساس می کنم بر غمم افزوده می شود و از طرفی حس می کنم وزنه ای سنگین روی شانه هایم گذاشته شده که توان پیش روی را از من بگیرد. نوار های خطر پلیس دور محل حادثه کشیده شده اند و مردم در حالی که چهره های غمگینی دارند، بهت زده پشت نوار ها ایستاده اند. جمعیت را کنار می زنم. اوه خدای من!(سکوت) نمیتوانم باور کنم! جسد مثله شده دختر بچه پاهایم را سست کرده. دیگر چهره او قابل شناسایی نیست. آثار ضرب و جرح و کبودی سرتاسر بدنش دیده می شود. نمیتوانم احساسم را بیان کنم. بغض سنگینی وجودم را فراگرفته است. حال متوجه می شوم که چقدر کند ذهن و بی شعور هستم! آخرین نگاه ملتمسانه کودک نشئت گرفته از رنج های جسمانیش نبود بلکه محبت و پشتیبانی را از من طلب می کرد. احساس می کنم دنیا روی سرم خراب شده و خودم را در وقوع این حادثه گنه کار می دانم. آهسته بلند می شوم؛با گام هایی سست سعی می کنم خود را به کودک برسانم. هیچ چیزی به غیر از ژاکتی سرخ رنگ بر روی زمین سفید پوش جنگل نظرم را جلب نمی کند. با زانو روی زمین می افتدم. دستش را به آرامی لمس می کنم. نمی دانم در لحضه های پایانی عمرش چه کشیده ولی مطمئنم اشکی از چشمانش جاری نشده زیرا، هر آنچکه داشته پیش از خرج کرده! حال مطمئنم روح او در آرامش قرار گرفته است و امیدوارم این حادثه به منزله جشن فارغ التحصیلی او از شکنجه های دنیوی باشد. ولی این فقط یک روی سکه است! هر آنقدر که روح او در آرامش قرار گرفته وجود من از خشم و انتقام جویی لبریز شده است. مطمئن باشید دست روی دست نمی گذارم و این جنایتکار را به سزا عملش خواهم رساند. بدین منظور خودم را به پلیس محلی معرفی می کنم تا در تحقیقات و مجازات قاتل به آنها کمک کنم.


files_articles__sh3%5Bw500h281mresizeByMaxSize%5D.jpg



سعی می کنم کوچکترین جزییات ملاقاتم با دخترک را به صورت مکتوب در اختیار بازپرس قرار دهم. این کار برایم بسیار دردناک است زیرا سناریو این حادثه دردناک هر بار که در ذهنم نقش می بندد باعث می شود تا تمام استخوان های بدنم شروع به لرزیدن کنند. تقریبا تمام روز را در اداره پلیس گذرانده ام و اکنون با اصرار های مداوم بازپرس مجاب شدم تا برای اندکی استراحت به خانه ام باز گردم. هوا از همیشه سرد تر است؛ رنگ ها از همیشه تیره تر اند؛ ستاره ها از همیشه کم فروغ تر اند؛ شب از همیشه آرام تر است و در نهایت قلبم از همیشه شکسته تر است. متوجه زمان نیستم و در این فکرم تا هر چه سریعتر تاریکی جای خود را به روشنی دهد تا دوباره به سعی و تلاشم ادامه دهم. 50 قدم به خانه ام مانده که حضور مردی پالتو پوش رو به روی درب خانه همسایه نظرم را جلب می کند. او سیگاری روشن کرده و با استرس مدام قدم می زند. بی تفاوت به راهم ادامه می دهم. درب را باز می کنم و بی آنکه شامی بخورم کنار شومینه به فکر فرو می روم. نگاهی به پنجره می اندازم. فکر کنم با دیدن انعکاس مهتاب بر روی برف کمی آرام شوم. به کنار پنجره می آیم و به شادی و خوشی که در خانه همسایه ام برقرار است غبطه می خورم. دختر بسیار خوشحال است و با مادرش بازی می کند. بار دیگر چشمانم به کلاهی می افتد که چند هفته پیش آن را دیده بودم. کمی افکارم مخدوش می شود و حس شکاکانه ای پیدا می کنم. روز سختی را سپری و فشار عصبی زیادی را تحمل کرده ام و این باعث شده که تمرکز کافی روی قضاوت هایم نداشته باشم. یک لحظه صبر کن! این مرد پالتو پوش همانی مردیست که پیش از این، هنگام ملاقات دخترک بیچاره دیده بودم. بله، حتما آن جنایت کار او بوده است ولی اینجا چه می کند؟! شش دانگ حواسم را جمع کرده ام تا سر نخی بدست آورم. بعد از گذشت دقایقی به طور پنهانی مرد همسایه از خانه خارج می شود و سعی می کند مرد پالتو پوش که وحشت زده است را آرام کند. آن دو با هم بحث می کنند. از طرفی من هم جا خورده ام و توان انجام هیچ عکس العملی را ندارم. مرد پالتو پوش بعد از دریافت کیسه ای می رود و مرد همسایه هم بعد از زمزمه کردن چند کلمه به خانه بازگشت. من همچنان در شوک هستم. روی مبل مینشینم و به پنجره خیره می شوم. نمی دانم اندک ساعات باقی مانده تا صبح چند سال بر من می گذرد ولی در ذهن سوالی دارم که می خواهم با مطرح کردن آن با مرد همسایه تمام شک و تردید هایم را برطرف سازم. هر تیک تیک ساعت در نظر من به مانند قطره آبی می ماند که بر زبان فرد تشنه ریخته می شود. بلاخره این دقایق و ساعت های لعنتی سپری شد و به سرعت خود را آماده می کنم. از خانه خارج می شوم، جلو میروم و زنگ را می زنم. مرد همسایه جلو می آید و با خوش رویی با من احوال پرسی می کند. دوست دارم همین الان گلویش را پاره کنم ولی باید اول مطمئن شوم. به او می گویم که : " خیلی خوشحلالم که دختر کوچولوتون رو اینقدر سرحال و خوشحال می بینم. به هرحال من هم او را به اندازه دختر خودم دوست دارم و از خدا ممنونم که لطفش شامل حال او شد و دل شما و تمامی همسایگان را شاد کرد فقط یه سوال، میشه آدرس یا تلفنی از اهدا کننده بهم بدین تا حضوری بابت این لطفشون تشکر کنم؟" ناگهان رنگ از رویش پرید، کلمات بریده بریده بر زبانش می آیند و حالتی دستپاچه دارد. من هر لحظه بر خشمم افزوده میشود. تمام دنیا را به رنگ خون میبینم. هنگامی که خانه را ترک کردم، کاردی بزرگ را در پشتم جا ساز کرده بودم. دست بر کمر بردم تا آن را بر گلوی این حیوان رذل بزنم که ناگهان دخترش به کنارش آمد و مدام بهانه پدر را می کند. او به خانه بازگشت و من هم با وجود اینکه برایم بسیار سخت بود ولی از کارم منصرف شدم و تصمیم گرفتم از طریق مراجع قضایی ماجرا را پیگیری کنم.

به سرعت خود را به اداره پلیس رساندم و تمامی اطلاعاتم را در اختیار کاراگاه قرار دادم. او در ابتدا اظهار کرد که چنین موردی صحت ندارد و با توجه به سوابق مرد همسایه چنین چیزی محال است ولی زمانی که با اصرار من رو به رو شد موافقت کرد تا برای روشن شدن قضیه به طور شخصی با مرد همسایه گفتگو کند پس، به اتفاق یکدیگر به سمت محل مورد نظر حرکت می کنیم. بعد از گذشت چند دقیقه به خانه رسیدیم ولی او از من می خواهد که در ماشین بمانم تا به تنهایی با مظنون صحبت کند. ابتدا زنگ را زد و سپس وارد ساختمان شد. در دلم غوغایی برپا شده و تا به الان 100 حالت مختلف مجازات او را خیال پردازی کرده ام. از شدت استرس ناخن هایم را می جوم، به طوری که برخی از انگشتانم شروع به خونریزی کرده اند. کاراگاه و مرد همسایه از خانه خارج می شوند و در حالی که لبخندی شیطانی بر لب دارند، دست یک دیگر را به گرمی می فشارند. نظاره کردن این صحنه به مانند ریختن آب سردی بر تنم می باشد. نمی دانم چه کار کنم! شاید به سرم زده و تمام این کارها برای سرپوش گذاشتن بر اشتباهات خودم باشد. شاید متهم اصلی خودم هستم و بیهوده به دنبال قاتل می گردم. کاراگاه سوار ماشین می شود و متهم بودن مرد همسایه را به شدت تکذیب می کند. با ناراحتی از ماشین پیاده می شوم. دوان دوان به سمت خانه ام حرکت می کنم. روی صندلی کنار شومینه می نشینم و دوباره در اعماق پریشان ذهنم غوطه ور می شوم. حال و روز و افکار و دیدم نسبت به زندگی یک ماهی است که به شدت آشفته و پریشان شده و روز به روز بدتر می شود. شغل، کار، تفریح و روزمرگیم شده فکر کردن و تنها به اندازه اینکه زنده بمانم غذا می خورم. تصمیم می گیرم که مرد همسایه را مدتی تعقیب کنم تا بلکه سرنخی بدست آورم. حس ظنم نسبت به او از بین نرفته بلکه با عکس العمل و رفتارهای مشکوکش بیشتر نیز شده است.صبح روز بعد او را تعقیب می کنم و تمام جاهایی که می رود را ثبت می کنم. این کار را به مدت یک ماه انجام خواهم داد تا بلکه به نتیجه ای برسم!

بعد از گذشت یک ماه، لیستی جامع از جاهایی که رفت و آمد داشته را ثبت کرده ام. برگه ها را بدقت مطالعه می کنم تا شاید راز نهفته ای که به دنبالش هستم را بیابم. قبل از شروع کار بهتر است تا کمی قهوه بنوشم که بر اعصابم مسلط شوم و با هوشیاری بیشتری حوادث را بررسی کنم . برگه ها را روی میز قرار می دهم و شروع به نوشیدن قهوه می کنم. لعنتی! باد شدیدی پنجره را باز کرد و تمام برگه ها را به هوا بلند کرد. بهتر است به سرعت آنها را جمع کنم و کار را شروع کنم. اوه خدای من خسته شدم! تقریبا تمام روز را صرف مطالعه لیست و تجزیه و تحلیل آن کردم ولی هیچ نشانه یا سر نخی بدست نیاوردم. هیچ دریچه امیدی رو به رویم باز نیست و در نامیدی کامل به سر می برم. هیچ حسی به جز غمگینی و گنه کاری همنشین عواطف من نمی شود. آه خدا! فکر کنم دیوانه شده ام. بی شک دیگر به بن بست رسیده ام. اوضاع از آنچکه پیش بینی می کردم وخیم تر است و کاملا از تحت اختیار من خارج شده. فکر کنم اکنون وقت آن رسیده که من هم زندگی طبیعی خودم را شروع کنم. دیگر کاری نیست که از دست من بر آید. تمام تلاشم را کردم تا متهمان را پیدا کنم ولی خوب... نشد! ولی آیا واقعا تمام تلاشم را کردم؟ ممکن است این علامت سوال بزرگترین علامت سوال زندگیم باشد که هیچ گاه به جواب آن نرسم. هیچ گاه...

یکسال بعد

در طی سال اخیر به موفقیت های متعددی دست پیدا کرده ام. اکنون دیگر سردبیر شده ام و حتی چندین بار مقاله هایم برنده جوایز متعددی شده اند. خوب امروز هم مانند دیگر روزها در حال بازگشت به خانه هستم. واقعا روز طاقت فرسایی داشتم. در حین قدم زدن پستچی را می بینم. به او بابت بد قولی اش قر می زنم. واقعا شمار افراد متعهد به شدت کاهش یافته است. در را باز می کنم و وارد خانه می شوم. بعد از کمی استراحت به اتاق کارم می روم تا مقاله ام را تکمیل کنم. از پنجره مرد همسایه را می بینم که خوشحال از این است که توانسته کانون گرم خانواده اش را حفظ کند. همه آنها خوشحال هستند و اوضاع بر وقف مرادشان می باشد. نا خودآگاه حوادث یکسال پیش را بیاد می آورم. واقعا وقایع دردناکی بودند. بهتر است دست از فکر و خیالات بکشم و روی کارم تمرکز کنم. نگاهی به ساعتم می اندازم. چند ساعاتی است که روی متن کار کردم و فکر کنم بهتر است تا کمی استراحت کنم. روی تخت دراز میکشم، چشم هایم را روی هم می گذارم و آرام آرام هوشیاری ام را از دست می دهم...

( صدای نفس نفس زدن ) سراسیمه و پریشان از خواب بلند می شوم. ضربان قلبم به شدت بالا رفته است. نگاهی به ساعت می اندازم. هنوز تا سپیده 3 ساعتی باقی مانده است. فکر کنم کابوس دیده ام ولی بسیار طبیعی و وحشتناک بود. چیزی از آن را به خاطر ندارم. کمی تمرکز می کنم بلکه چیزی به یادم آید. نه! نه! نباید این طور میشد. خواب دخترک را دیدم. تقریبا یک سالی هست که سعی می کنم او را فراموش کنم و به زندگی طبیعی ام ادامه دهم. چرا الان؟ چرا بعد از گذشت یک سال؟ او بسیار سرحال و خوشحال بود. ابتدا او را جلوی درب منزل دیدم. سپس سعی کردم خودم را به او برسانم ولی فرار کرد. گویا می خواست تا او را تعقیب کنم. سر آخر او را در کنار صندلی نزدیک شومینه دیدم. به آرامی روی صندلی نشسته بود، من هم از اینکه بعد از مدتها دخترک را میدیدم خوشحال بودم. به سمتش حرکت کردم که ناگهان به یاد جسد مثله شده دخترک در جنگل افتادم ، با ترس مجدد به دختر نگاه کردم ، چهره ی دخترک تغییر کرده بود و بسیار وحشتناک شده بود. نگاه ترسناک و انتقام جویانه او برای لحظاتی متوجه من بود. مجددا خواستم قدمی به سمت او بردارم و مثل آن روز در آغوش بگیرمش که صدای جیغی وحشتناک فضا را پر کرد. از ترس توانایی نفس کشیدن را هم نداشتم. دخترک به صندلی نگاهی کرد و ناگهان خون از زیر آن جاری شد و به قدری شدت پیدا کرد که کل اتاق را خون فرا گرفت. این خواب چه مفهومی دارد؟ از جایم بر می خیزم و به طرف یخچال می روم تا آبی بنوشم. درب یخچال را باز می کنم و آبی مینوشم. در همین حین چشمانم به آن صندلی می افتد. با ترس و نگرانی به سمت آن حرکت می کنم. خم می شوم و نگاهی به زیر آن می اندازم. چیز خاصی زیر آن نیست. بلند میشوم و آن را جا به جا می کنم تا بهتر زیر آن را مشاهده کنم. گویا 3 برگ کاغذ زیر آن قرار دارد. آنها را بر می دارم تا نگاهی به آنها بیاندازم. یکسری تاریخ، آدرس و ساعت در آنها درج شده است. کمی ذهنم را متمرکز می کنم تا بلکه سرنخی بدست آورم. حتما این 3 برگ به ماجرای دخترک ربط دارد پس ذهنم را به وقایع آن موقع می برم. بله! این برگ ها مربوط به لیستی است که یک سال پیش تهیه کردم. ولی اینجا چکار می کنند؟ یاد روزی افتادم که باد باعث بهم ریختن برگه ها شد. سراسیمه آن لیست را از کمد در آوردم و اینبار 3 برگ مذکور را هم کنار آن قرار دادم. با دقت لیست را ورق می زنم و به تجزیه و تحلیل آن می پردازم. در این بین مورد عجیبی ذهنم را به شدت مشغول به خود کرده است. طی آن مدت بیشترین رفت و آمد مرد همسایه به پاسگاه پلیس و بیمارستانی در مرکز شهر بوده است. تصمیم می گیرم تا برای تحقیقات بیشتر به بیمارستان مذکور سری بزنم.

صبح روز بعد

به سمت بیمارستان حرکت می کنم. به درب اصلی ساختمان میرسم. وارد می شوم و به آرامی در را می بندم. به راهم ادامه میدم و از بخش اطلاعات سراغ مدیر بیمارستان را می گیرم. او از من می خواهد تا کمی منتظر بمانم. بعد از تلفن کردن و هماهنگی به سمت اتاق مدیر روانه می شوم. نمی دانم به چه علت هر قدمی که به سمت دفتر مدیر بر می دارم گام هایم سست تر می شود. درب را می زنم و وارد می شوم. اولین نکته ای که بیش از پیش من را عصبانی می کند دندان طلای او است که با لبخندش نمایان شد و همچنین هیکل چاق و بد ترکیبش که گویا آینه ای تمام قد از واژه طمع و حرص است. می نشینم، کمی تمرکز می کنم و حال خود را برای "ماراتنی سخت" آماده می کنم. " سلام آقای دکتر! بنده از رفتار های خیر خواهانه و نوع دوستانه شما بسیار شنیده ام. همیشه کمک های شما زبان زد خاص عام بوده" شوق و لذت در چهره اش نمایان می شود". ادامه میدهم" متاسفانه فرزندی دارم که مریض احوال است و فاصله زیادی تا مرگ ندارد. تنها راه نجات او پیوند عضو است که متاسفانه تا به کنون موردی را پیدا نکرده ام و زمان هم به سرعت در حال سپری شدن هست. بنده نیازمند حمایت شما هستم و در قبالش حاضرم مبلغی هرچند ناقابل را به حساب بیمارستان برای انجام کارهای خیر واریز کنم. متوجه منظورم که هستین؟" در حالی که جا خورده است کمی جلوتر آمد و گفت : حالا این کمک شما چقدر هست؟ با کمی تامل پاسخ میدهم " سیصد هزار دلار، البته میدونم در برابر کار های نیکی که شما انجام داده اید پشیزی بیش نیست" از او درخواست کردم تا برای تشریح جزییات بیشتر امشب همدیگر را در یکی از رستوران های شهر ملاقات کنیم. به یک باره او امتناع کرد. علت را جویا می شوم ولی لجبازانه فقط از من می خواهد تا اتاق را ترک کنم. مبلغ را افزایش می دهم ولی باز هم اعتنایی نمی کند. به هر حال مجبور می شوم تا اتاق را ترک کنم. از ساختمان بیرون می آیم و در پارک کنار ساختمان مشغول فکر کردن می شوم. رفتار او مشکوک بود ولی از طرفی حرکت من هم احمقانه بود. به نظرم هیچ ماراتنی صورت نگرفت زیرا او در اولین حرکت مرا مات کرد. سمت دیگر پارک را نظاره می کنم. جوانی در حال پخش مواد مخدر و دارو های غیر مجاز هست. مشتری های او اکثرا نوجوانان و افراد کم سن و سال هستند. خونم به جوش آمده و جلو می روم تا درس حسابی به او دهم. به محض اینکه به او نزدیک می شوم سیلی محکمی به صورت او میزنم و سپس او را به باد کتک میگیرم. " تنها زورت به من میرسه؟! من بدبخت برای اینکه شب گشنه نخوابم مجبور به فروش مواد هستم. این شهر خیلی کثیفه و با کشتن و محو کردن من و امثال من آب از آب تکون نمی خوره. تو که هیچی، بزرگتر از تو هم حتی نتونستند جلوی Joe رو بگیرند چه برسه به "دکتر" که اکثر خلاف های شهر رو نظارت می کنه". جوانک در حالی که با صورت خونی به زمین افتاده بود این جملات را به زبان آورد. با شنیدن کلمه "دکتر" نمی دانم به چه علت در کسری از ثانیه به یاد رئیس بیمارستان افتادم. موضوع کمی برایم جالب شد. به او گفتم : من می خوام Joe رو ببینم. ابتدا کمی مرا مورد تمسخر قرار داد ولی زمانی که با تهدید من مواجه شد، راهی نداشت جز اینکه آدرس را به من دهد.

به طرف محل مورد نظر حرکت می کنم. به یک کازینو در محله فقیر نشین شهر رسیدم. جای بسیار مرموزی است. وارد می شوم و جز تیرگی، پوچی و بدبختی چیزی را نمی بینم. کمی در آنجا قدم می زنم و سپس سر میزی می نشینم. گویا به شدت تحت نظر افراد آنجا قرار گرفته ام. کاملا از نظر سر و وضع با آنها متفاوتم و این باعث شده تا آنها حس کنند که من یکی از عوامل نفوذی پلیس هستم. از جایم بلند می شوم و به سمت یکی از افراد می روم. از او سراغ Joe را می گیرم. ابتدا کمی مرا نگاه کرد و سپس با صدای بلند شروع به خندیدن می کند. او مرا مسخره کرد و گفت اگر تا 10 دقیقه اینجا رو ترک نکنم پوست سرم را می کند. به آرامی عقب می روم و با احتیاط روی میز می نشینم. کلافه هستم و نمی دانم باید چکار کنم. در همین حین مردی مرموز، قوی هیکل و خشنی در کنار میز من می نشیند. کمی تعجب می کنم و حواسم را بیش از پیش جمع می کنم. بعد از چند لحظه سر صحبت را باز می کند. " فکر کنم به کمک من احتیاج داشته باشی. منو اینجا همه میشناسن". کمی تامل می کنم سپس سراغ "دکتر" را از او می گیرم. کمی می خندد و می گوید " پس حسابی اومدی اینجا گرد و خاک به پا کنی. بیشتر از آنچه فکر می کردم دنبال درد سر هستی ولی خوب میتونم یه کارایی برات انجام بدم البته بستگی به این داره که چقدر می خوای خرج کنی" شماره تلفن او را می گیرم و به طرف خانه ام باز می گردم. چطور می توانم خودم را به این " دکتر" برسانم؟ این یک جمله پرسشی سه ساعت تمام است وقت مرا گرفته. هم اکنون فکری به ذهنم رسید. به آن مرد زنگ میزنم. پیش از هرچیزی از او سوال می کنم که آیا " دکتر " همان رئیس بیمارستان هست؟ او تایید می کند که " دکتر" همان رئیس بیمارستان هست. موضوع بسیار جالب شد. از او می خواهم که قرار ملاقاتی با رئیس بیمارستان تنظیم کند و جملاتی که از قبل برایش تهیه می کنم را از او بپرسد. در این بین عکس العمل آنها را زیر نظر خواهم داشت. او قبول کرد که در ازای دریافت مبلغی این کار را انجام دهد. بعد از صحبت های تلفنی و ابتدایی قرار شد آن دو در یکی از رستوران های معروف شهر هم دیگر را ملاقات کنند.

2 روز بعد

تغییر چهره داده ام و 2 میز آن طرف تر از محل قرار مستقر شده ام. سرانجام رئیس بیمارستان بعد از 10 دقیقه تاخیر به محل قرار رسید. او کنار میز می نشیند و صحبت را شروع می کنند. در ابتدا با خوب نشان دادن شرایط و ریتمی آهسته بحث شروع شد. بعد از مقدمه چینی های ابتدایی مرد اجیر شده از او درخواست می کند تا یک جراحی بدون گزارش و پرونده را برایش تهیه کند. بعد از کمی تامل و چانه زنی حاضر شد در ازای چهارصد هزار دلار این کار را انجام دهد. مرد اجیر شده دست چکی در آورد. رئیس بیمارستان از خوشحالی دهانش تا بناگوشش باز شده است. باز هم مجددا به ناچار دندان طلایش را دیدم. قبل از اینکه شروع به پر کردن چک کند یه جمله به او گفت. " دوست دارم بدن شخص مفعول مانند بدن دختر کوچولویی باشد که یکسال پیش مثله شده در جنگل رها کردی" و سپس با نگاهی سراسر از تنفر به چشمانش خیره شد. گویا پتک محکمی بر سرش کوبیدن! گیج و مبهوت در حالی که کلامات نا مشخصی را زیر لب زمزمه می کرد، با نگاهی وحشت زده از رستوران خارج شد و هر چه زود تر خود را به ماشینش رساند و با سرعت از محل گریخت. تمام شک و تردید هایم از بین رفت و دیگر صد در صد مطمئن بودم که مرد همسایه و مدیر بیمارستان با هم ارتباط داشتند. من هم به سرعت از رستوران خارج شدم و به طرف خانه ام حرکت کردم. گویا قرار است امشب دست قاتلان زودتر از آنچکه فکرش را می کردم رو شود. مدیر بیمارستان که وحشت زده و مضطرب شده بود یک راست به سراغ مرد همسایه آمد و در حال جر و بحث کردن با او بود. مشخص است که هر دوی آنها کلافه هستند. دقایقی را مشغول گوش دادن به مکالمه آن دو بودم که ناگهان ، کاراگاه پلیس هم به آنها اضافه شد و بحث را سه نفری ادامه دادند. دیگر تاب انجام هیچ کاری را ندارم. بی رحمی حیوان های انسان نما بیش از پیش روحم را به درد آورده است. دست هایم را روی سرم می کشم و دقایقی به آن جنایت تلخ فکر می کنم.

در حالی که چهره معصوم آن دختر را در ذهنم تجسم می کنم از این میترسم که هیچگاه حقیقت آشکار نشود. در همین حال هستم که ناگهان صدای استارت ماشین توجهم را جلب می کند و مشاهده می کنم که هر دوی آنها در حال ترک محل هستند. در دل به خود می گویم که کار دیگر تمام شده و حتما آنها نقشه ای کشیده اند تا برای همیشه سرپوشی بر این جنایت هولناک بگذارند و هم اینکه مجددا به فعالیت های وحشیانه شان ادامه دهند. گویا خواب با چشمانم قهر کرده و آرامش برایم به منزله آن دسته از آرزوهاست که هیچگاه محقق نخواهند شد. روی میز می نشینم، انگشتانم را در هم گره می کنم و به آرامی سر را بر روی دستانم می گذارم. اوضاع غیر قابل پیشبینی تر از گذشته شده. گویا ملاقات اولم با رئیس بیمارستان کار دستم داده و مرد همسایه بوهایی از ماجرا برده است. فکر کنم من از این پس توانایی حفاظت از خود را نداشته باشم چه برسد به محافظت از دیگران در برابر این جنایتکاران بی رحم.


files_articles__sh4%5Bw500h281mresizeByMaxSize%5D.jpg



یک هفته بعد

تقریبا این هفته را در بزرخ به سر بردم. دیگر هیچ چیزی برایم معنا ندارد، خواب های عجیب می بینم و هر لحظه منتظر مرگ هستم. مدت طولانیست که کارم را از دست دادم و مهم تر ازهمه بی هیچ امیدی زندگی می کنم. ولی چیزی که طی این چند روز باعث شده به این زندگی گیاهیم ادامه دهم زجرهایی است که مرد همسایه طی این چند روز اخیر متحمل شده است. نمی دانم چه شده و چه خبر است تنها می دانم که گویا اوضاع او هم چندان بهتر از من نیست. طی هفته اخیر صحنه های مرموزی را مشاهده کرده ام. گاهی اوقات بی دلیل از خانه خارج می شود و پا به فرار می گذارد، گاهی اوقت اوقات داد و فریادهای وحشتناکی به راه می اندازد یا اینکه بر روی صندلی ایوانش می نشیند و مانند یک مرده به جایی خیره می شود. گویا اصلا در این دنیا نیست. در بدن او جراحت های متعددی دیده می شود در حالی که هیچ کس به خانه او رفت آمد نداشته و هیچ صدای درگیری هم نشنیده ام! مهم نیست چه عذابی دامن گیر او شده مهم این است که حداقل من و آن دخترک را خوشحال می کند. هوا تاریک شده است و تقریبا ساعت 9 شب است. بار دیگر روی صندلی می نشیند و به آرامی به نقطه ای خیره می شود. بعد از گذشت 1 ساعت که بی حرکت روی صندلی نشسته بود سرش را کمی جلوی می آورد و با آهستگی شروع به صحبت کردن با خود می کند. کمی کنجکاو می شوم و متوجه می شوم که اشتباه می کردم گویا در حال صحبت کردن با فردی نا مرئی است! گاهی اوقات سرش را به نشان پشیمانی تکان می دهد و گاهی به نشان پذیرفتن موردی تکان می دهد. بعد از گذشت چند دقیقه به آرامی از جایش بر می خیزد و با گام هایی سست به خانه اش باز می گردد. اتاق او و دخترش را به راحتی می توانم مشاهده کنم. ابتدا وارد اتاقش می شود و لباس گرمی تن می کند و بعد از چند لحظه نگاه کردن به همسرش به سمت اتاق دخترش روانه می شود. به آرامی بالای سر او می رود و او را می بوسد. از خانه خارج می شود و بار دیگر نگاهی به خانه می اندازد. گویا در حال خداحافظی است. سوار ماشینش می شود و شروع به حرکت می کند. گویا تمام اجزای بدنم ندا می دهند تا او را تعقیب کنم. به سرعت به انبار می روم و سوار موتورم می شوم. با فاصله او را تعقیب می کنم. او همینطور آرام و نا امید به راهش ادامه میدهد و من هم دنبالش می روم. 4 ساعت هست که او به سمت نقطه ای نا شناخته در حال حرکت هست و نمی دانم به چه دلیل اینقدر اصرار دارم تا او را تعقیب کنم. گویا ندایی هر دو ما را فرا خوانده است. جاده آرام ، مخوف و ساکت است. باد ناگهان شروع به وزیدن می کند و برخورد شاخه ها به یکدیگر صدا های عجیبی را به وجود آورده اند. از لابه لای درختان صدای ناله و شیون هایی به گوش می رسد. کمی جلوتر که می رویم مه جاده را فرا می گیرد. تا به حال چنین جو سنگینی را تجربه نکرده بودم. همین طور که پیش می رویم به غلظت مه محیط افزوده می شود. ناگهان تابلویی بزرگ در کنار جاده نظرم را جلب می کند. فاصله ام کمی با آن دور است و به درستی نمی توانم آن را بخوانم. " Welcome To Silent Hill ". نوشته روی تابلو این است. به سرعت اطلاعات پراکنده ذهنم را جمع و جور می کنم. نه این نمی تواند حقیقت داشته باشه! سراسیمه ترمز می کنم. این شهر همان شهری است که 7 سال پیش خبرهای ضد و نقیض راجع به آن شنیده بودم. چند ماهی از وقتم را صرف مطالعه راجع به آن و جمع آوری اطلاعاتی کردم که هیچگاه نتوانستم نظر مدیرم را جهت انتشار آنها جلب کنم. صداهای ترسناک و شیون ها هر لحظه بیشتر و نزدیک تر می شوند. فکر کنم شهر قربانی خود را انتخاب کرده و وقت آن رسیده که به دانسته هایم ایمان آورم. مطمئنا این مکان، دادگاهی عادل جهت دادخواهی آن قربانی معصوم و بی گناه خواهد بود. با گذر زمان ماشین مرد همسایه رفته رفته در مه محو می شود. بعد از کمی تامل به سمت خانه باز می گردم. فکر کنم پس از این همه اتفاقات و لحظات تلخ کمی به آرامش رسیده ام و باید سعی کنم تا مجددا به روال عادی زندگی برگردم.


files_articles__sh5%5Bw500h281mresizeByMaxSize%5D.jpg



دو روز بعد

کمی آرامش خاطر پیدا کرده ام و زندگی برایم معنا پیدا کرده است. دیگر از آن نگاه های تهی و بی انگیزه نسبت به دنیا خبری نیست. هم اکنون طعم خوشایند یک استکان قهوه در کنار شومینه درعصر یک روز زمستانی آرام را متوجه می شوم. تلوزیون را روشن می کنم و اخبار را پیگیری می کنم.مجری خبری را اعلام می کند که از شنیدن آن کمی شکه شده ام. گویا هر 3 فرد دیگر مرتبط با این جنایت از 2 شب پیش ناپدید شده اند و تلاش های تیم های تجسس جهت یافتن آنها تا به اکنون بی ثمر بوده است. فکر میکنم من از جای آنها خبر داشته باشم. حال طعم این قهوه بیش از پیش برایم خوش آیند میباشد...

نگاهی اجمالی به مجموعه :

اواخر دهه 90 برای دوست داران سبک " ترسناک و دلهره ای " بسیار عالی بود. در طی سالهایی که مجموعه RE پرچمدار این سبک بود شرکت جاه طلب و همیشه موفق Konami تصمیم گرفت تا مجموعه ای را خلق کند تا از طیف وسیع مخاطبان این سبک بی بهره نماند. Silent Hill عنوانی بود که آن ها خلق کردند. محیط های مخوف و ترسناک، صداگذاری و آهنگ های شنیدنی، گرافیک عالی و داستانی فلسفی و گیرا باعث شد نگاه منتقدان و بازیبازها همیشه دنبال این مجموعه باشد. چهار شماره اول سری با فاصله کوتاه عرضه شدند. مسئولیت ساخت 4 شماره نخست فرنچایز به عهده Team Silent یکی از استدیو های ژاپنی Konami بود. اکثر طرفداران تنها همین چهار نسخه را موفقیت جدی و واقعی به حساب می آوردند. Silent Hill : Homecoming توسط استدیو Double Helix و دو نسخه Origins و Shattered Memories توسط استدویو Climax ساخته شد. عنوان اول را می توان به نوعی شماره پنجم مجموعه قلمداد کرد ولی دو نسخه بعدی به نوعی نسخه های فرعی محسوب می شوند. ناگفته نماند که origins به اتفاقات قبل از شماره ی اول میپردازد و شروع ماجرای آلسا ( یکی از شخصیت های نسخه اول) را در بر میگیرد و Shattered Memories بازسازی نسخه اول بازی می باشد که در کمال تعجب، تغییرات فراوانی در آن صورت گرفته بود و دیگر آن حس نسخه اول را القا نمی کرد.

با وجود همه شایستگی ها و جذابیت هایی که تک تک عناوین این مجموعه داشتند اما هیچ گاه نتوانستند نمرات درخور و شایسته ای را کسب کنند. بهترین میانگین نمرات مربوط به نسخه های 2 و 3 می باشد که به ترتیب 8.9 و 8.5 بوده است. یک نکته جالبی که به نظرم می بایست به آن اشاره کنم، نظرات متفاوت و برداشت های کاملا غیر یکنواختی هست که هر بازیکن از بازی کسب می کند. اگر به نمرات سایت ها نظاره کنید و سپس به میانگین نمرات کاربران توجه کنید متوجه می شوید که نمرات کاربران همیشه 1 یا 2 نمره بیشتر بوده زیرا، نقد بازی توسط یک فرد و با دیدگاه منحصر به فرد خودش صورت می گیرد در حالی که معیار طرفداران مجموعه با نظرات منتقدان بسیار متفاوت است و به واقع محوریت بازی را مورد توجه قرار می دهند. حال ممکن است این سوال در ذهن شما نقش بندد که محوریت در این مجموعه چیست؟ جواب این سوال بسیار روشن و بدیهی است. اصلیترین چیزی که طرفداران همیشه به دنبال آن بودند چیزی جز داستان، بحث های تحلیلی و حتی معماهای تحلیل پذیر نیست که مجموعه ارائه داده است. در این مقاله یا تاریخچه سعی می کنم تا به دوستان علاقه مند در حد توانم کمک کنم تا مجموعه را بهتر درک کنند.

نوع ترس و فضایی که 4 شماره اول ارائه میدهند سبک و سیاق شرقی دارد. به جرات می توان گفت شرقی ها در این زمینه چند گام از رقیبان غربی خود جلوتر هستند. بنده به شخصه همیشه شرقی ها را در این زمینه ترجیح داده ام زیرا تبحر خاصی برای ایجاد فضایی ترسناک و درگیر کردن ذهن مخاطب دارند. در این مورد می توانم به Siren : Blood Curse اشاره کنم که واقعا در این نسل گل سرسبد این عناوین بوده است. نسخه های بعدی توسط استدیوهای غربی ساخته شدند که با ترک مفهوم ترس قدیمی موجود در سری و پیش رفتن به سمت ترس رایج در سبک "ترسناک" هیچگاه به موفقیت های 4 نسخه اول نرسیدند.

به خاطر حجم بالای مطالب و تجربه نکردن مجموعه توسط اکثر دوستان تصمیم گرفتم تا داستانی که زاده ذهن خودم می باشد را در ابتدای مقاله بنویسم تا در قسمت های بعدی بسیاری از مطالب را با رجوع به داستان بالا تشریح و آن را به سادگی هرچه تمام تر بیان کنم. باز هم تاکید می کنم داستان بالا مربوط به هیچ یک از شماره های مجموعه نمی باشد. تنها هدف انتقال مطالب به روشی آسانتر بوده است. در ادامه به تفصیل راجع به هریک از شماره ها خواهم نوشت.



بخش اول :



Silent Hill 1

files_articles__sh6%5Bw500h281mresizeByMaxSize%5D.jpg



? Daddy, where are you




1-0 .مقدمه

اولین نسخه مجموعه در سال 1999 بر روی کنسول PS One عرضه گشت. Konami بی تردید در آن زمان هدفی بزرگتر از انتشار IP ای تک نسخه ای را در ذهن می پروراند. فروش خوب و تمجیدهای فراوان منتقدان باعث شد هزینه های نسبتا بالای ساخت بازی کاملا جبران شود و این IP جدید طرفداران و مخاطبان خاص خودش را پیدا کند. بازی به صورت سوم شخص بود ولی مانند اکثر عناوین مشابه، دوربینی ثابت داشت. گرافیک بازی در آن زمان چه از لحاظ هنری و چه از لحاظ تکنیکی جزء برترین ها محسوب میشد. محیط های برفی به همراه نورپردازی عالی هر مخاطبی را پای تلوزیون میخکوب می کرد. استفاده از مه یکی از موارد جالب و نوآورانه بود که به نوعی بعدها به یکی از نمادهای بازی تبدیل شد. حتی در عناوین دیگر این سبک هم مورد استفاده قرار گرفت. بدون شک بازی در این زمینه هیچ کمبودی نداشت. مسئولیت ساخت موسیقی های آن به عهده یکی از برترین آهنگ سازان تاریخ صنعت ویدیو گیم واگذار شده بود. AkiraYamaoka به خوبی از عهده این مسئولیت برآمد به طوری که افراد زیادی بخش اعظمی از موفقیت های مجموعه را مدیون آهنگ های بی نقص او می دانند. مطمئنا تا به حال برای شما هم پیش آمده تا بارها قعطعه های Silent Hill را با صدای Mary Elizabeth McGlynn گوش کرده و مبهوت منحصر به فرد بودن آنها شده باشید. نکته قابل ملاحظه دیگر، جو و اتمسفر بازی می بود. از همان ابتدا که کنترل شخصیت بازی را برعهده می گیرید، حس تنهایی و استرس شدیدی را تجربه می کنید. محیطی برفی، مه آلود، ساکت و تاریک از جمله نخستین مواردی هستند که به آنها بر می خوردید. تنها ایرادی که از نظر منتقدان بر بازی وارد بود، کنترل سخت و نا متعادلش بود. این مشکل هنگام مبارزه با Boss ها بسیار آزار دهنده بود ولی به هر حال می توان این ضعف را در بین نکات مثبت فراوانی که ذکر کردم نادیده گرفت. هرچند کنترل بازی با توجه به جو بازی خوب بود. این بدین منظور است که اتمسفر بازی همچین چیزی را می طلبید. ولی به طور کلی از لحاظ فنی نکته منفی حساب میشد اما به فراخوره بازی و از نظر طرفداران نکه منفی محسوب نمیشد. اکثر سلاح هایی که در این نسخه وجود داشت، سلاح های سرد بود که هیجان بازی را دو چندان می کرد. در طول بازی بازیکنان از وجود 2 عامل بهره می بردند. 1- چراغ قوه ای که شخصیت بازی در ابتدای بدست می آورد و از آن جهت روشنایی 2 یا 3متری محیط استفاده می کرد 2- رادیویی که او را از نزدیک شدن دشمنان با خبر می ساخت. با استفاده از آنها به نوعی از حملات غافل گیرانه دشمنان جلوگیری میشد. بزرگترین عامل بازدارنده شما ، کاراکتریست که کنترل آن را بر عهده داشتید. او هم مانند اکثر ما زندگی طبیعی داشته و هیچگاه تعلیمات نظامی حرفه ای ندیده بوده. در اکثر اوقات می توان متوجه شخصیت شکننده او شد. او تحمل زیادی در برابر ضربات دشمنان نداشت. مثلا با کمی دویدن، به سرعت صدای نفس نفس زدن او شنیده میشد یا با متحمل شدن چند ضربه به راحتی از پای در می آمد.


1-1 .داستان بازی

Harry Mason- کاراکتر اول بازی- به همراه دخترش Cheryl در حال نزدیک شدن به شهر Silent Hill می باشند. منطقه تفریحی که در کنار دریاچه ای واقع شده است. هوا بسیار سرد است و شب هنگام مشغول رانندگی می باشند. خرابی ماشین باعث شده تا آنها ساعاتی از برنامه خود عقب بمانند. Cheryl بر روی صندلی عقب در حالی که دفتر نقاشی اش را به دست دارد، به آرامی خوابیده است. Harry مشغول رانندگی است که ناگهان، از آینه بقل متوجه نوری می شود که در حال نزدیک شدن به وی می باشد. چند لحظه بعد پلیس زنی را مشاهده می کند که همراه با موتور سیکلتش از کنار آنها به آرامی گذر می کند. دقایقی بعد، همان موتور سیکلت را رها شده کنار جاده مشاهده می کند. هر چه به این سمت و آن سمت نگاه می کنند اثری از راننده نیست. ناگهان در همین گیر و داد متوجه حضور دختری با روپوش مدرسه مقابل ماشینش می شوند. به شدت ترمز می کند و همین امر باعث انحراف آنها از جاده و متعاقبا چپ شدنشان می شود. Harry تقریبا ساعاتی را بیهوش سپری می کند. او بهوش می آید. گویا صدمه ندیده است. مه غلیظی محیط را فرا گرفته ( البته به اعتقاد عده ای این مه نیست و خاکستر می باشد. در ادامه مقاله به آن خواهیم پرداخت ) و از همه بدتر Cheryl ناپدید شده است. او کاملا گیج شده. بعد از اینکه به سختی خود را از ماشین بیرون میکشد، تصویری سایه گونه از دخترش چند ده متر آن طرف تر می بیند. او را صدا می زند و به طرفش حرکت می کند ولی دخترک فرار می کند. به ناچار مجبور می شود تا او را تعقیب کند.

او با سماجت سایه را تعقیب می کند و در بین راه از چندین دروازه عبور می کند. هر چه پیش می رود آسمان تاریک تر و مخوف تر می شود. هیچ یک از این علائم بدشگون مانع پیشروی او نمی شوند. آسمان آنقدر تاریک می شود که Harry را وادار می سازد برای مشاهده محیط از فندک استفاده کند. به محض اینکه محیط روشن می شود با صحنه هایی رو به رو می شود که دلهره و اضطراب را به جان او می اندازند. ویلچری رها شده، تخت خواب پزشکی وحشتناک و لخته های بیشمار خون تنها قسمتی از آنها می باشند. به ناگهان محیط تغییر شکل می دهد. دیوارها تبدیل به توری هایی زنگ زده از جنس گوشت و خون می شوند و صداهای عجیب و غریب به گوش می رسد. Harry وحشت زده و نگران از دست دشمنان شیطانی فرار می کند ولی با بدشانسی در بن بستی گرفتار می شود. به محض اینکه بر می گردد، مورد حمله هیولای قرار می گیرد. او که به هیچ سلاحی مسلح نیست تنها در برابر چند ضربه هیولا مقاومت می کند و در نهایت نیمه جان به زمین می افتد...

Harry بر روی مبلی در یک رستوران از خواب می پرد. او کاملا گیج شده است و با نگرانی به اطرافش نگاهی می اندازد. او تنها نیست زیرا همان پلیسی که پیش از این در جاده دیده بود، کنارش نشسته است. افسر پلیس جلو می آید و خود را معرفی می کند. نام او Cybil است و از Harry علت اتفاقات عجیب شهر را جویا می شود. Harry به او پاسخ می دهد که خودش هم مانند او بی اطلاع است و تنها جهت گردش به این محل آمده است. Harry به سرعت به یاد می آورد که دخترش گم شده است. از Cybil سراغ او را می گیرد ولی او پاسخ می دهد که Cheryl را ندیده است. بعد از چند لحظه استراحت Harry تصمیم می گیرد تا مجددا به دنبال دخترش برود. پیش از اینکه او رستوران را ترک کند، Cybil راجع به تهدیدات ناشناخته شهر به او هشدار می دهد سپس او را به یک قبضه کلت کمری مجهز می کند و به او می گوید که احتیاط کند تا در آینده اشتباهی خود او را نشانه نرود. Cybil هم تصمیم می گیرد خود را هر چه سریعتر به Brahms -شهر همسایه Silent Hill- برساند تا با نیروی کمکی باز گردد. Harry قبل از اینکه رستوران را ترک کند یکسری وسایل ضروری بر می دارد. او رادیویی را مشاهده می کند. متاسفانه به نظر می رسد خراب شده باشد. سپس به جمع آوری سایر وسایل می پردازد. در حالی که مشغول جمع آوری تجهیزات هست ناگهان، صدای خش خش رادیو او را شگفت زده می کند. هر لحظه به خش خش صدا افزوده می شود که ناگهان پرنده ای شیطانی وارد سالن شده و به او حمله می کند. بعد از کشتن آن Harry متوجه وخامت اوضاع می شود. بدین جهت تصمیم می گیرد رادیو را همراه خود ببرد.

یعد از اینکه Harry رستوران را ترک می کند، به یاد رویایی که دیده بود می افتد. او تصمیم میگیرد دوباره آن مکان را جستجو کند. در این بین با صحنه ای عجیب رو به رو می شود. خیابانی که به آن مکان مخوف ختم میشد با دیواری بزرگ مسدود شده بود ( همان جایی که او مورد حمله قرار گرفته بود). پس از کمی جستجو و قدم زدن، برگه های دفتر نقاشی ای را بر روی زمین مشاهده می کند که چندی پیش به عنوان هدیه تولد برای دخترش تهیه کرده بود. با شتاب جلو می رود. برگی نظر او را جلب می کند، آن را بر می دارد و مشاهده می کند. عکس Harry به صورت بد ترکیبی کشیده شده است و در صفحه ای دیگر با جوهری قرمز رنگ بزرگ نوشته شده بود " به طرف مدرسه ". Harry به سرعت نقشه ای که از رستوران برداشته بود را ملاحظه می کند و متوجه می شود که در قسمت جنوب غربی Old Silent Hill مدرسه ابتدایی به نام " Midwich " واقع شده است. Harry تصمیم می گیرد هر طور که شده خود را به این مدرسه برساند. او در طول مسیر با سگ هایی وحشی و هیولاهایی پرنده مقابله می کند ولی گویا مشکلات او تمامی ندارند. تمام مسیرهایی که به مدرسه ختم می شوند توسط شکافی هایی عمیق مسدود شده اند. ترس وجود Harry فرا می گیرد. اینجا دیگر چه جهنمیست! او همین طور که به راهش ادامه می دهد، به یادداشت های مرموز بیشتری بر می خورد. بعد از مبارزاتی نفسگیر و مشقت های فراوان بلاخره مسیری به سمت مدرسه پیدا می کند. Harry به خانه ای میرسد که می توان از درب پشتی آن به سمت مدرسه میانبر زد. هر چه که به طرف مدرسه پیش می رود شهر تاریک تر و تاریک تر می شود. خوشبختانه با استفاده از چراغ قوه ای که از رستوران برداشته بود امکان پیشروی برایش مهیا می شود. سرآخر بعد از چند جدال با دشمنان به Midwich می رسد. مدرسه به نظر خالی از سکنه میرسد. سکوتی سنگین فضای محوطه را پر کرده است. هیچ اثری از Cheryl نمی باشد. او پس از گشت گذار در مدرسه و پشت سر گذاشتن چندین معما به برج ساعت مدرسه میرسد. باز شدن درب برج منوط به حل معماهایی است که یکی از آن ها یعنی معمای پیانو به گفته اکثر طرفداران بازی از سخت ترین و جذاب ترین معماها بوده است. از پلکان پایین رفته و از طرف دیگر برج بالا می آید به نظر در همان حیاط مدرسه است اما نه ! نمادی به شکل دایره در وسط حیاط وجود دارد که قبلا نبود! اگر این جا همان مدرسه نیست پس کجاست؟ گویا وضعیت مدرسه چندان بهتر از شهر نیست زیرا در اینجا هم اتفاقا عجیب و غریبی روی میدهد. بعد از کمی گشت گذار مدرسه تغییر شکل می دهد. در اینجا Harry مجددا صندلی چرخداری را در یکی از اتاق های مدرسه می بیند. گویا این جسم بی جان راز های نهفته ای در بر دارد. Harry مرتب اتاق های مدرسه را جستجو می کند که ناگهان، زنگ تلفنی در یکی از کلاس ها او را حیرت زده می کند. صدا مربوط به Cheryl است که از پدرش میپرسد کجاست و از او کمک می خواهد. بعد از این اتفاق Harry بی تابانه به تلاشش برای پیدا کردن Cheryl ادامه می دهد.. به ناچار شروع به گشت گذار بیشتر می کند در همین حین کتابی را پیدا می کند که مربوط به دختران خرد سال و توانایی ارواح و اشباح می باشد. بعد از کمی ماجرا جویی بلاخره به زیر زمین بنا می رسد. به نظر می رسد منبع موجودات شیطانی مدرسه همین جا باشد. بعد از مبارزه ای نفسگیر موفق می شود آنجا را از شر مارمولکی عظیم الجسته پاکسازی کند. به نظر می رسد با کشتن آن مدرسه تغییر شکل میدهد. در حینی که مدرسه تغییر شکل میدهد ناگهان Harry دختری را میبیند که در جاده دیده بود، همانی که تقریبا تمام دردسرهایش به او مربوط میشد. او تقریبا یکبار با دخترک تصادف کرده بود. آنها رو به روی هم قرار گرفته اند ولی به نظر می رسد که Harry تحت تاثیر چیزی قرار گرفته زیرا توانایی بیان حتی یک کلمه را هم ندارد. تنها مات و مبهوت او را تماشا می کند. بعد از چند لحظه دخترک در حالی که لبخند بر چهره دارد ناپدید می شود. مجددا مدرسه به حالت عادی باز میگردد. Harry خود را به سرعت به طبقه همکف می رساند. در اینجا صدای زنگ کلیسا محوطه را پر می کند. پس از نگاه کردن به نقشه و یافتن موقعیت کلیسا تصمیم می گیرد به آنجا برود.

Harry خود را به کلیسا می رساند. در ایجا با زن سالخورده ای رو به رو می شود که لباس هایی کهنه به تن دارد و مشغول دعا کردن می باشد. Harry از دیدن او تعجب می کند و سعی می کند از هویت او سر در بیاورد اما او مرموزانه سرنخ هایی از Cheryl می دهد. سپس از او می خواهد برای اطلاعات بیشتر به بیمارستان عزیمت کند. قبل از اینکه Harry کلیسا را ترک کند پیر زن شی ای هرمی شکل و مقدس به نام Flauros را به او می دهد. Harry کلیسا را ترک می کند و از طریق پلی خود را به مرکز شهر می رساند. در بین راه قبل از اینکه به بیمارستان برسد، به ایستگاه پلیسی بر می خورد. او جهت پیدا کردن وسایل کارآمد وارد دفتر می شود. هنگامی که مشغول جستجوی سالن است به گزارشاتی مربوط به دارویی وهم آور به نام White Claudia بر می خورد. به نظر می رسد این دارو بازار خوبی در این شهر داشته است. از آنجا که وقت تنگ است، به سرعت از ایستگاه پلیس خارج می شود و به مسیرش ادامه می دهد. وقتی به بیمارستان می رسد متوجه می شود که از یکی از اتاق ها صدای تیراندازی می آید. هنگامی که درب اتاق را باز می کند دکتری را مشاهده می کند که مشغول تیراندازی به یکی از همان پرنده های غول پیکر است. او همچنین، Harry را به اشتباه مورد هدف قرار می دهد ولی از خوش اقبالی تیرش خطا می رود. Harry با دکتر Michael Kaufmann هم صحبت می شود. او هم مانند Harry در مورد اتفاقات عجیب شهر بی اطلاع است و از Cheryl هم خبری ندارد. او اظهار می کند برای خوابیدن به اتاق استراحت رفته بود ولی هنگامی که از خواب بلند شده متوجه می شود که هیچ کس در ساختمان حضور ندارد و موجودات عجیب و غریب در کل بیمارستان پخش شده اند. حتی او سراغ همسر Harry را می گیرد. او به Kaufmann پاسخ می دهد که همسرش 4 سال پیش مرده. بعد از چند لحظه خداحافظی می کند و ساختمان را در اختیار Harry قرار می دهد تا در آن جستجو کند.

به غیر از سوسک ها هیچ موجود زنده ای دیگری در بیمارستان دیده نمی شود. البته پرستارها و دکترهای تغییر شکل داده ای وجود دارند. آنها دشمنان Harry در این بیمارستان می باشند. Harry در حین جستجوی ساختمان به اتاق مدیریت میرسد. درب اتاق را باز می کند و وارد می شود. به نظر می رسد اتاق پاکسازی شده است. تنها مورد قابل ملاحظه مایع قرمز رنگ مشکوکی می باشد که نظر Harry را به خود جلب می کند. او با استفاده از یک بطری آن را جمع آوری می کند. به زیر زمین می رود و سعی می کند منبع برق رسانی ساختمان را مجددا راه اندازی کند. بعد از اینکه موفق به انجام این کار می شود، سعی می کند با آسانسور خود را به طبقات بالا برساند. از آنجا که ورودی طبقات مسدود شده است، به ناچار به آسانسور باز می گردد. در همین حین Harry تصویری از همان دخترک می بیند که به یک مغازه عتیقه فروشی وارد می شود. به محض اینکه او به آسانسور باز می گردد، به طرز مشکوکی طبقه چهارمی هم ظاهر می شود! با وجود اینکه این اتفاق بوی دردسر می دهد ولی به ناچار از این فرصت بدست آمده استفاده می کند و به آنجا می رود. درب آسانسور باز می شود. سالنی مرموز و خون آلود رو به رویش قرار می گیرد. به آرامی شروع به گام برداشتن می کند. بعد از چند دقیقه جستجوی، چیز خاصی دستگیرش نمی شود. مانند مدرسه Midwich اینجا هم قسمت "زیر زمین" امید را در وجودش ایجاد می کند. Harry با استفاده از پله ها خود را به طبقات سوم، دوم، اول و در نهایت زیرزمین می رساند. بعد از اینکه Harry زیر زمین مذکور را می یابد تصمیم می گیرد تا وارد آن شود بلکه سرنخی بدست آورد. در اینجا 6 اتاق وجود دارد که یکی از آنها دارای دری مخفی است که با وسیله ی کمدی پوشیده شده با کنار زدن کمد و باز کردن در ، دریچه ای نمایان میشود که با برگ و گیاه پوشیده شده و به نظر میرسد مدتهاست مورد استفاده قرار نگرفته. Harry با کمک وسایل همراهش برگ ها را از بین میبرد و به وسیله ی دریچه به راه پله ای میرسد که به راهرویی ختم میشود. در این راهرو 6 اتاق وجود دارد که یکی از آنها مربوط به Alessa می باشد. Alessa همان دختر بچه ای است که Harry پیش از این در Midwich ملاقاتش کرده بود و یک بار تقریبا با ماشین با او تصادف کرد. در اتاق یک برانکارد چرخ دار، یک قاب عکس از Alessa و تعدادی قرص دیده می شود ولی خبری از خود او نیست. بیمارستان تغییر حالت میدهد. Harry مجددا به همان اتاقی که دکتر Kaufmann را ملاقات کرده بود باز می گردد. این بار به جای دکتر، با پرستاری وحشت زده به نام Lisa Garland ملاقات می کند. او از دیدن Harry بسیار خوشحال می شود و او را در آغوش می گیرد. Harry از او درباره دخترش و زیر زمین بیمارستان و پیر زنی که در کلیسا دیده بو پرس و جو می کند ولی او هم مانند دیگران اظهار بی اطلاعی می کند. Lisa از Harry سوال می کند که آیا مورد عجیبی در زیر زمین نظر او را جلب کرده؟! ولی قبل از اینکه پاسخی از دهانش خارج شود یک مرتبه سردرد شدیدی سراغ او می آید. صدای آژیری شنیده می شود، چشمانش سیاهی می روند و کم کم...

به هوش می آید! در همان اتاق می باشد ولی ساختمان شکل عادی به خود گرفته است. به نظر میرسد دیگر خبری از موجوات عجیب و غریب نمی باشد. در حالی که سعی می کند به سرعت هوشیاریش را بدست آورد، Dahlia Gillespie ( همان زنی که در کلیسا ملاقات کرده بود) را میبیند. Dahila به او می گوید که "تاریکی" در صدد تسخیر شهر است. او توضیح می دهد که اشکالی که در شهر حکاکی شده اند مربوط به Samael ، سنبلی از شیطان می باشند. سپس به او فرمان میدهد که از کامل شدن این واقعه جلوگیری کند. او سرآخر کلیدی را در اختیار Harry قرار میدهد و به او می گوید برای بدست آوردن سرنخ های بیشتر باید به کلیسای دیگر شهر هم سری بزند. Harry با استفاده از کلیدی که بدست می آورد راهی کلیسا می شود.

Harry نقشه را نگاه می کند ولی جز کلیسای Balkan که قبلا آنجا رفته بود کلیسای دیگری را پیدا نمی کند. نگاهی به کلید می اندازد. یاد تصویری می افتد که از آلسا دیده بود. همانی که او وارد عتیقه فروشی میشد. با استفاده از دفترچه تلفن بیمارستان آنجا را شناسایی و به سمتش حرکت می کند. بعد از کلی مبارزه نفسگیر به آنجا میرسد. او در مغازه کنار قفسه ها، تونلی مخفی را می یابد. پیش از اینکه داخل آن شود ناگهان، Cybil وارد مغازه می شود و به Harry می گوید تمام تلاش هایش جهت خارج شدن از شهر بی ثمر بوده است. او اظهار می کند سرتاسر شهر را دره هایی مرگبار احاطه کرده اند. Harry هم به عدم موفقیتش در پیدا کردن Cheryl اشاره می کند. در اوج نامیدی روزنه ای پدیدار می شود. Cybil اظهار می کند دخترکی را دیده که به سمت دریاچه در حال حرکت بوده ولی دره ها مانع رسیدنش به او شده اند. Harry از شنیدن این خبر بسیار خوشحال می شود. او از Cybil راجع به Dahila و تاریکی که از آن سخن می گفت می پرسد. Cybil می گوید که اغلب ساکنین شهر به مواد مخدر اعتیاد داشتند و به همین علت داد و ستدهایی صورت می گرفت. او در صدد رسوایی تولید کنندگان بوده که هرچه پیش میرفته، سر نخ ها محو و محو تر می شدند. Harry به یاد گزارشاتی می افتد که در ایستگاه پلیس آنها را مطالعه کرده بود. او سعی می کند تا در مورد شرایط فعلی و تغییر شکل ناگهانی محیط با Cybil سخن بگوید ولی به نظر میرسد او بی اطلاع است. Cybil فکر می کند که او دچار توهم شده و با ذکر این حرف که بعد از این همه اتفاق او نیاز به استراحت دارد حتی حرف او را به تمسخر میگیرد. Harry هم این موضوع را می پذیرد. او دوست ندارد راجع به مسائلی که غیر قابل باور به نظر میرسد جر و بحث کند.

Cybil از Harry راجع به تونل می پرسد و در پاسخ Harry به او می گوید پیش از اینکه او وارد شود آن را پیدا کرده. او وارد تونل می شود تا نگاهی به آن بیاندازد. Cybil هم در قسمتی ورودی تونل مشغول نگهبانی می شود. در انتهای تونل اتاقی کوچک، شبیه به کلیسا وجود دارد. Harry هنگامی که مشغول جستجوی آنجاست ناگهان، چشمانش به تابلویی روی دیوار می افتد. عکس تابلو مربوط به پرنده ای شیطانی است. هنگامی که قصد دارد تا بازگردد ناگهان، اتاق شروع به اشتعال می کند. Harry متوجه می شود مجسمه پرنده ای که بالای سر او قرار دارد مسبب این آتش سوزی می باشد. Cybil همین طور مشغول نگهبانی است که کم کم نگران Harry می شود. هرچه او را صدا میزند پاسخی نمی شنود. خود وارد تونل شده و به طرف انتهای آن حرکت می کند. هنگامی که به انتها می رسد اتاق در نظر Cybil همان شکل اولیه را دارد( قبل از آتش سوزی). هر چه تلاش می کند تا Harry را پیدا کند ولی هیچ اثری از او نیست. به نظر میرسد او غیبش زده...

Harry به یکباره خود را مجددا در کنار Lisa میبیند. تعجب می کند و از او راجع به Dahila سوال می کند. او در مورد حوادث هفت سال پیش و سوزاندن دخترش به دست خود و همچنین آیین عجیب و غریب شهر توضیح میدهد. به نظر میرسد او پس از این حادثه دیوانه شده است. از قرار گویا آیین شهر قدمتی دیرینه دارد و از زمانی که افراد تازه وارد در قسمت کناری دریاچه ساکن شدند، داد و ستد مواد مخدر نیز رواج پیدا کرده بود. Lisa به یکباره می گوید که گویا زیاده روی کرده و سپس سکوت اختیار می کند. Harry مجددا از خواب بر می خیزد ولی اینار خود را در مغازه عتیقه فروشی میبیند. شهر تغییر شکل داده و در و دیوار ها جای خود را به توری های زنگ زده و گوشت ها خون آلود داده است. Harry دیگر Cybil را نمیبیند ولی آخرین حرف هایی او مبنی بر مشاهده دخترش کنار دریاچه را به خاطر دارد. او سعی می کند تا خود را به کنار دریاچه برساند ولی دره های عمیق مانع پیشروی او می شوند. کمی فکر می کند. به یاد رویایی می افتد که در آن Lisa به Harry می گوید هرچه سریعتر پیش او بازگردد. پس تصمیم می گیرد هر طور که شده خود را به بیمارستان Alchemilla برساند. شهر اینبار بی رحم تر از دفعات قبل شده و تمام راه ها به سمت بیمارستان مسدود می باشند. گویا همه چیز دست در دست هم داده اند تا مانع پیشروی او شوند. در نهایت Harry سعی می کند با استفاده از سالنی خود را به بیمارستان برساند. وارد سالن می شود و با احتیاط خود را به طبقه دوم می رساند. به یکباره تلوزیونی Cheryl را نشان می دهد که در وضعیت بحرانی قرار گرفته و از پدرش طلب یاری می کند. بعد از لحظاتی تلوزیون برفکی می شود. Harry با استرس فراوان به راهش ادامه می دهد و تلاش می کند هر چه سریعتر خود را به بیمارستان برساند.

بعد از دقایقی Harry خود را به Lisa می رساند و از او می خواهد مسیری که به دریاچه ختم می شود را به او نشان دهد. Lisa به او پاسخ می دهد که با استفاده از کانال آب رسانی که در کنار مدرسه قرار دارد می تواند خود را به کنار دریاچه برساند. سپس از Harry می خواهد که کنار او بماند و از او محافظت کند ولی از آنجا که او به دنبال دخترش می باشد نمی پذیرد ولی در عوض به او پیشنهاد می دهد تا همراه او به دریاچه بیاید. Lisa به او پاسخ می دهد که نمی تواند اینجا را ترک کند و بدون هیچ بحثی قانع می شود. قبل از اینکه Harry بیمارستان را ترک کند، قول میدهد تا هرچه زودتر نزد او باز گردد. هنگامی که قصد خروج از ساختمان را دارد متوجه می شود که پیرامون آنجا را دره های عمیق احاطه کرده اند. حال تنها راهی که وجود دارد پشت بام ساختمان روبه رو است. هنگامی که به آنجا میرسد، با موجودی سخت جان و غول پیکر مبارزه می کند. بعد از شکست دادن آن محیط دوباره به شکل عادی خود باز می گردد و شکاف ها ناپدید می شوند. او به راهش ادامه می دهد و از طریق مسیری که Lisa به او گفته بود خود را به نزدیکی دریاچه می رساند. در اینجا محیط بازی چندان بزرگ نیست و مکان های معدودی وجود دارد. Harry پس از کمی جستجو نقشه ای را می یابد و سعی می کند خود را به نزدیک ترین ساختمان برساند. پس از رسیدن به عمارت، دکتر Kaufmann را می بیند که سعی می کند خود از دست موجودی ترسناک نجات دهد. هنگامی که تقریبا در یک قدمی قرار می گیرد، توسط Harry نجات پیدا می کند. او از Harry تشکر کرده و با خوشبینی نسبت به نجات از این جهنم، محل را ترک می کند. Harry تعجب می کند که چگونه دکتر سریعتر از او خود را به اینجا رسانده است. زمانی که دکتر با عجله مکان را ترک می کرد کیف دستی خود را جا می گذارد. Harry از روی کنجکاوی آن را برداشته و نگاهی به آن می اندازد. محتوای کیف را کلید مُتلی و رسیدی مربوط به یک مغازه تشکیل می دهند. Harry خود را به مغازه می رساند و در گاو صندوغ آنجا مقداری مواد مخدر پیدا می کند. سپس او به طرف مُتل حرکت می کند تا بلکه در آنجا سرنخی پیدا کند. در آنجا تعدادی کلید موتور سیکلت پیدا می کند. پس از جستجوی موتور سیکلت ها به مایعی قرمز رنگ شبیه به همانی که در بیمارستان پیدا کرده بود بر می خورد. به یکباره مجددا سر و کله دکتر Kaufmann پیدا می شود و با عصبانیت آن را از Harry پس می گیرد. او به Harry گوشزد می کند که به جای وقت تلف کردن به دنبال راه فراری باشد! سپس مُتل را ترک می کند. Harry که از عکس العمل دکتر تعجب کرده است به توصیه او گوش می دهد و به راه خود ادامه می دهد. در اینجا دوبخش بیشتر وجود ندارد؛ 1- پارکی تفریحی 2- برج فانوس دریایی. بعد از چند گامی که Harry بر می دارد ناگهان، مجددا صدای آژیر به گوش می رسد و محیط تغییر حالت می دهد. دره ای پشت سر او را مسدود می کند. او دیگر نمی تواند به مُتل یا کانال آب رسانی بازگردد. او خود را به اسکله می رساند تا ببیند کسی که Cybil دیده همان Cheryl هست یا خیر. کمی دقت می کند و متوجه می شود که Cybil هم آنجاست. آنها از دیدن هم خوشحال می شوند. بعد از کمی گفت و گو و تشریح وخامت اوضاع توسط Harry، سر و کله Dahila هم پیدا می شود و به آنها دستور می دهد که محیط های مذکور را جستجو کنند و مانع شکل گیری تمامی نمادهای Samael شوند( این دو جا آخرین مکان هایی بودند که هنوز نمادی در آنها شکل نگرفته بود). Cybil که قصد کمک به Harry را دارد تصمیم می گیرد به پارک رود. پس به سرعت به طرف آنجا حرکت می کند. بعد از اینکه او حرکت می کند Dahila یادآوری می کند تا به محض مشاهده Alessa از Flauros استفاده کند. Harry به او می گوید پس با این تفاسیر Cybil چه کند؟! ولی Dahila با بی اعتنایی به کار خود مشغول می شود.

Harry به سمت برج فانوس حرکت می کند. در این جا Alessa را میبیند ولی مانند دفعات قبل به سرعت محو می شود. پس از کمی جستجو چیزی آیدش نمی شود و مجددا باز می گردد. او متوجه می شود که Cybil هنوز باز نگشته است. Harry نگران حال Cybil می شود و به سمت پارک حرکت می کند. بعد از کمی پیشروی متوجه می شود که مسیر مسدود می باشد. کمی آنطرف تر را مشاهده و تونلی نظرش را جلب می کند. احتمال می دهد که Cybil هم از اینجا ادامه مسیر داده باشد. پس تصمیم می گیرد وارد آن شود. در همین حین صحنه ای نشان داده می شود که Cybil از پشت مورد حمله نیروی ناشناس قرار میگیرد و به طرفی پرتاب میشود. این تونل مانند کانال آب رسانی، طولانی نیست. بنابراین Harry خود را به سرعت به پارک می رساند. او در پارک به جستجوی Alessa و Cybil می پردازد. بعد از گذشت دقایقی Cybil را پیدا می کند که روی ویلچری کنار چرخ و فلکی نشسته است. ابتدا از دیدن او خوشحال می شود ولی بعد از چند لحظه متوجه می شود که گویا او حالت طبیعی ندارد و به یکباره به Harry حمله ور می شود. Harry در ابتدا از مبارزه با او ممانعت می کند ولی سرآخر که چاره ای جز رویارویی نمی بیند، با استفاده از همان اسلحه ای که در اوایل بازی Cybil به او داده بود، او را نابود می سازد. Harry بعد از کشتن Cybil به دست خود ابتدا کمی عزاداری می کند ولی خوب می داند که در این وضعیت نمی تواند این کار را تا ابد انجام دهد. پس بعد از گذشت دقایقی به راهش ادامه می دهد. او به جستجویش ادامه می دهد تا اینکه مجددا Alessa را ملاقات می کند. بر خلاف گذشته او نه تنها اینبار فرار نمی کند بلکه با استفاده از قدرت عجیبی که دارد Harry را به سمتی پرتاب می کند. قبل از اینکه Alessa مجددا به او حمله کند، از Flauros استفاده می کند. ناگهان نور عظیمی از Flauros ساطع می شود و لحظه ای بعد به Alessa اصابت می کند. Alessa در اثر برخورد نور آسیب می بیند و به زمین می افتد. در همین گیر و داد سر و کله Dahila پیدا می شود. او بر سر Alessa فریاد می زند و می گوید که دیگر نمی تواند از دست او فرار کند. سپس او را به چنگ می آورد. Alessa ابتدا کمی مقاومت می کند ولی در اثر برخورد نور بسیار ضعیف شده است. Harry بسیار شکاکانه و شگفت زده به درگیری آنها نظاره می کند. هنگامی که قصد دخالت دارد به یکباره...

Harry مجددا در بیمارستان بهوش می آید. Lisa را مشاهده می کند و با او مشغول صحبت می شود. Lisa توضیح می دهد بعد از اینکه Harry با او راجع به زیر زمین صحبت کرده، سری به آنجا زده است. او می گوید که چیز قابل توجهی آنجا ندیده تنها تصور می کند که قبلا آنجا بوده است. او به سرعت احساساتی می شود و در حالی که سردرگم است از اتاق خارج می شود. بعد از چند لحظه Harry به دنبال او می رود. او متوجه می شود که بیمارستان در حالتی غیر عادی قرار دارد. Harry از آن به عنوان "Nowhere" یاد می کند. اتاق هایی که پشت درها وجود دارند به صورت تصادفی می باشند بنابراین، نقشه هیچ کمکی به او نمی کند. قالب بنا شبیه به بیمارستان است ولی پشت هر درب، اتاقی مربوط به یک قسمت شهر وجود دارد. بعد از مشاهده کلاسی مربوط به مدرسه Midwich، یک مغازه جواهر فروشی، مغازه عتیقه فروشی و اتاقی مربوط به بیمارستان، تلوزیون و دستگاه پخشی را پیدا می کند. پیش از اینکه پا به این اتاق بگذارد لبه دو نوار ویدیویی را پیدا می کند ( ناگفته نماند پیش از این، در اولین حضور خود در بیمارستان لبه اول فیلم را مشاهده کرده بود که به نظر کاملا نا مفهوم می آمد). او با استفاده از دستگاه قسمت دوم نوار را پخش می کند. ابتدا تصویر، Lisa را نشان می دهد. او به عدم موفقیتش در مورد جلوگیری از خونریزی یکی از بیماران و همچنین معتاد بودنش به White Claudia اعتراف می کند. لحظات بعد مجددا Harry او را ملاقات می کند. Lisa از Harry می خواهد که پیش او بماند اما Harry سعی میکند او را از خود دور کند که این موضوع باعث برخود Lisa با دیوار می شود. تقریبا تمام نقاط بدن او شروع به خونریزی می کنند. با وجود این وضع اسف بار او هنوز هم عقلش را از دست نداده و از Harry طلب یاری می کند. Harry که وحشت کرده از او دوری می کند و از اتاق بیرون می آید. Lisa هرچه تلاش می کند تا از اتاق بیرون آید نمی تواند چون، Harry با قدرت درب را بسته نگه می دارد.

Harry به ناچار مجددا در "Nowhere" سرگردان می شود. در حالی که بی هدف اتاق ها را پیمایش می کند، به اتاق Alessa می رسد. در اینجا یکی از خاطرات Alessa به نمایش در می آید. Dahila ، Kaufmann و دو فرد مرموز دیگر بالای سر Alessa -که تماما باندپیچی شده است- ایستاده اند. Dahila می گوید که تنها نیمی از روح "خدا" در او رسوخ کرده است و حیران است که چگونه نیمه دیگر آن را آشکار سازد. Harry به گشت و گذارش ادامه می دهد و خاطره ای دیگر را مشاهده می کند. در اینجا Alessa و مادرش Dahila را مشاهده می کند که مشغول جر و بحث با یکدیگر هستند. Dahila از او می خواهد که دختر خوبی باشد و به فرامین مادرش عمل کند ولی Alessa تنها از او یک زندگی طبیعی مانند دیگران را می خواهد با این وجود، باز هم Dahila پرخاشگری کرده و عصبانی می شود. Harry از مشاهده این صحنه ها متاثر می شود و کم کم دشمن اصلی را می یابد. Harry آنقدر به جستجو ادامه می دهد تا در نهایت Dahila را در زیر زمین مدرسه Midwich ملاقات می کند( به خاطر داشته باشید او هنوز در "Nowhere" است ولی پس از حل کردن چند معما و بدست آوردن چند سمبل در اتاقی را که به نظر اتاق Alessa میرسد، خود را در زیر زمین مدرسه می بیند). Dahila در کنار دختری ایستاده که تماما باندپیچ شده و روی ویلچر نشسته است. در کنار آنها هم Alessa حضور دارد. Harry از Dahila می خواهد که Cheryl را به او بازگرداند ولی Dahila پاسخ می دهد که او در حال حاضر همینجاست! همان طور که در کل ماجرا حضور داشته. Harry کمی گیج می شود و اظهار می کند که این غیر ممکن است. Dahila توضیح می دهد که دختری که در طول ماجرا به نام Alessa می شناخته در واقع همان Cheryl بوده با این تفاوت که چهره ای شبیه به Alessa، قبل از سوزاندنش داشته است. این زنی هم که روی ویلچر نشسته همان Alessa واقعی می باشد. ناگهان نوری شدید محیط را فرا می گیرد و Cheryl / Alessa با زن سوخته ترکیب شده و به فرشته ای زیبا تبدیل می شوند.

ناگهان صدای شلیکی از دور شنیده می شود. صدا مربوط به دکتر Kaufmann است. او Dahila را مورد هدف قرار می دهد. سپس بر سر Dahila فریاد می زند. او از موضوعی خشمگین است. به نظر می رسد این دو با هم سر مسائلی توافقاتی انجام داده بودند که Dahila نسبت به آنها پایبند نمانده است. Kaufmann می گوید که انتظار نداشته تا ابد در چنین جهنمی سرگردان بماند. Dahila به سختی از زمین برمی خیزد و به او پاسخ می دهد که برای تحقق هدف والایش دیگر نیازی به او ندارد. Kaufmann از شنیدن این جمله عصبی می شود و همان مایع قرمز رنگی که قبلا آن را از Harry گرفته بود به سمت فرشته متولد شده پرتاب می کند. Dahila این ماده را Aglophatis می نامد. پس از برخورد ماده به فرشته، صدای مهیبی از آن بر می خیزد. در اوج تعجب Dahila خنده هایی شیطانی سر می دهد. در اینجا موجودی پرنده مانند درست شبیه به همان عکسی که در "کلیسای دیگر" وجود داشت ظاهر می شود و از خود نور هایی ساطع می کند ( در واقع همان Samael می باشد). یکی از همین نورها به Dahila اصابت می کند و باعث سوختن و ذوب شدن او می شود. بعد از کلی تلاش و مصیبت Harry موفق می شود این موجود مرموز را نابود سازد. پس از این مبارزه نفسگیر فرشته مجددا ظاهر می شود و به سمت Harry می آید. در کمال تعجب کودکی شیرخواره را به او می دهد. Harry اینجاست که متوجه می شود Cheryl دیگر بر نخواهد گشت و تنها باید مراقب این کودک باشد. Harry توسط فرشته به سمت نور هدایت می شود. ساختمان در حال فروریزی می باشد و Harry به سرعت خود را به نور می رساند. در این بین Kaufmann هم شانس خودش را همانند Harry امتحان می کند. او همین طور امیدوارانه به سمت نور حرکت می کند که ناگهان، Lisa پدیدار می شود و در حالی که همچنان خونریزی می کند مانع فرار Kaufmann می شود.آخرین صدایی که Harry به گوشش می رسد، خنده های تلخ و ناراحت کننده Lisa می باشد. لحظاتی بعد در حالی که Harry کودک را در آغوش گرفته، خود را وسط خیابانی می بیند. چراغ های خیابان روشن می باشند ودر آن قدم می زند...


2-1 .پایان ها

1- Good+

در این پایان Cybil هنوز زنده است و در کنار Harry خواهد بود. او توسط Aglophatis که Harry از بیمارستان بدست آورده بود، مجددا به حیات بازمی گردد. Harry موفق می شود تا Aglophatis را به دکتر Kaufmann برساند( این Aglophatis همان ماده ای است که Harry در مُتل بدست می آورد). هنگام مبارزه نهایی، Cybil سعی می کند با Dahila مقابله کند ولی توسط نیروی عجیب او بی حال بر روی زمین می افتد. دکتر Kaufmann فرشته تازه متولد شده را نابود می سازد و Dahila توسط Samael سوزانده می شود. Harry موفق می شود Samael را شکست دهد و فرشته مجددا ظاهر می گردد. او به Harry کودکی را داده، سپس به سمت نور هدایتش می کند. Harry موفق می شود همراه با Cybil از مهلکه نجات پیدا کند. Lisa هم انتقامش را از دکتر Kaufmann می گیرد.

2- Good

در این پایان Cybil مرده است. Harry موفق می شود تا Aglophatis را به دکتر Kaufmann برساند. هنگام مبارزه نهایی، دکتر Kaufmann سر می رسد و فرشته تازه متولد شده را نابود می سازد و Dahila توسط Samael سوزانده می شود. Harry موفق می شود Samael را شکست دهد و فرشته مجددا ظاهر می گردد. او به Harry کودکی را داده، سپس به سمت نور هدایتش می کند. Harry موفق می شود از مهلکه نجات پیدا کند. Lisa هم انتقامش را از دکتر Kaufmann می گیرد.

3- Bad+

در این پایان Cybil هنوز زنده است و در کنار Harry خواهد بود. Harry موفق نمی شود تا Aglophatis را به دست دکتر Kaufmann برساند. هنگام مبارزه نهایی، Cybil سعی می کند با Dahila مقابله کند ولی توسط نیروی عجیب او بی حال بر روی زمین می افتد. فرشته متولد شده، Dahila را می سوزاند. سپس Harry آن فرشته را از بین می برد. او بابت از دست دادن Cheryl سوگواری می کند. Cybil به هوش آمده و به Harry می گوید تا سریعتر محل را ترک کند.

4- Bad

این پایان بدترین پایان بازی محسوب می شود. در این پایان Cybil مرده است. Harry موفق نمی شود تا Aglophatis را به دست دکتر Kaufmann برساند. هنگام مبارزه نهایی فرشته متولد شده Dahila را می سوزاند. سپس Harry آن فرشته را از بین می برد. او بابت از دست دادن Cheryl سوگواری می کند. سپس دوربین Harry را نشان می دهد که بعد از حادثه رانندگی، مجروح روی صندلی افتاده. او مرده است.

5- UFO

Harry سنگ عجیبی به نام Challenging Stone را می یابد و از آن سرتاسر SH استفاده می کند. بعد از اینکه Alessa در برج فانوس با مشاهده Harry غیبش می زند، Harry از آن استفاده می کند. این کار باعث می شود تا سر و کله آدم فضایی ها پیدا شود. Harry از آنها پرس و جو می کند آیا Cheryl را دیده اند یا خیر. آنها Harry را برداشته و با خود می برند. بعد از شروع مجددا بازی Harry اسلحه ای لیزر دار بدست میاورد که به نظر می رسد برای فضاییهاست!


3-1 .معرفی کاراکترها


files_articles__harry%5Bw200h200mresizeByMaxSize%5D.jpg


Harry Mason : شخصیت اصلی بازی می باشد. بی شک او یکی از بدشانس ترین افراد است. طبق گفته Lost Memories همسر اول او 11 سال پیش مرده ولی در ابتدای بازی او را در کنار زنی دیگر مشاهده می کنیم که Cheryl را در آغوش گرفته اند. پس او همسر دوم Harry می باشد. او نویسنده است. 4 سال پیش نیز همسر دومش را بر اثر بیماری از دست داده. حال او باید از دختر 7 ساله خود- Cheryl - مراقبت کند. او مردی مهربان و خانواده دوست می باشد. نا گفته نماند که Cheryl، دختر واقعی او نیست بلکه او را به فرزندخواندگی قبول کرده است. با اصرار Cheryl آنها عازم سفری تفریحی به Silent Hill می شوند. در حین رانندگی ناگهان Alessa را مقابل ماشین خود می بیند که همین باعث منحرف شدن آنها از جاده می شود( Aleesa خواهر Cheryl می باشد که اکنون به دنبال اوست و تمام این دنیای تاریک زاده ذهن او می باشد). صبح روز بعد بهوش می آید و متوجه می شود که Cheryl ناپدید شده است. او به Silent Hill می رسد. در اینجا فریب دروغ های Dahila را می خورد. او به Harry می گوید که Cheryl نزد Alessa می باشد در حالی که تمام مدت پیش او بوده است! سرآخر با نابودی Samael که در جسم Alessa نفوذ کرده بود، باعث نجات بشریت می شود. از آنجا که Harry هیچ گناهی مرتکب نشده بود، Alessa / Cheryl اجازه خروج از آن دنیای آشفته را به او می دهند.

files_articles__alessa%5Bw200h200mresizeByMaxSize%5D.jpg


Alessa Gillespie : او در حقیقت از نظر جسمی در بیمارستان یا خانه Dahila نگه داری می شود ولی از نظر معنوی در رویای خود زندگی می کند. او به شدت آسیب دیده است. هنگامی که سن پایینی داشت طی یک مراسم مذهبی عجیب و بی رحمانه سوزانده می شود. قبل از برگذاری این مراسم وحشتناک بارها از سوی مادرش شکنجه شده بود. او به خوبی می داند چرا این مصیبت بزرگ را بر او وارد ساخته اند. به همین علت است که در طول بازی مدام درصدد خنثی کردن نقشه های Dahila هست. او چندین بار با Harry ملاقات می کند ولی به سرعت از نظر او محو می شود. کاملا واضح است که در اتفاقات شهر دخیل می باشد. در بازی به یک کتاب اشاره می شود که در مورد دختران و قدرت های روحی و معنوی آنهاست. مطالعات حقیقی نشان می دهد که دختران، به خصوص در سن خردسالی بیشترین توانایی را در تسخیر و کنترل نیروهای طبیعی دارند. شکسته شدن بی علت شیشه پنجره ها و پرتاب کردن Harry دلیلی روشن بر این ادعاست. اگر قدرت روحی کسی که این توانایی را دارد بالا باشد، تمام افراد مجاور او خیالاتی می شوند و شروع به گفتن چیزهایی میکنند که به چشم دیگران هذیان است. ممکن است برداشت آنها از چیزی که می بینند متفاوت با افراد عادی باشد. این بدان علت است که آنها تحت تاثیر آن فرد قرار گرفته اند. چون نیمی از جسم Alessa را Samael تسخیر کرده، توانایی های او چند برابر شده است. قدرت او به حدی رسیده که تمام شهر را تحت تاثیر خود قرار دهد. Dahila از او به عنوان دروازه قدرت نامتناهی خود یاد می کند. او می خواهد از Alessa جهت خلق دنیایی جدید و تیره تر استفاده کند.

files_articles__47787__silent-hill-samael%5Bw195h231mresizeByMaxSize%5D.jpeg


Samael : او در اصل فرشته ای ظالم و نزول کرده است. بعضی ها بر این باورند که او همان شیطان است ولی، این مسئله کاملا روشن نیست. به هر حال او همان موجود شیطانی SH می باشد که در جسم Alessa نفوذ کرده است. بعد از اینکه شکست می خورد( به علت اینکه تولدش به طور زودرس اتفاق می افتد و در نتیجه ضعیف خلق می شود)، او تنها قادر است تا از شهر مراقبت کند و افراد گنهکار را به شهر فرا خوانی کند. او نمی تواند روح افراد پاک سرشت را تسخیر کند چون، از طرفی دیگر Metatron نیز به شهر نظارت دارد. Dahila سرکرده فرقه ای است که از دیگر فرقه ها تاریکتر می باشد. مذهب شهر SH هم مانند ادیان دیگر فرقه های متفاوتی دارد که در ادامه به تفضیل راجع به آن ها صحبت خواهم کرد. به هر حال با استناد به یکی از آیین های قدیمی هندوهای ساکن آمریکای جنوبی( یا همون مایا ها)، می توان فرشتگان را پرورش داد و آنها را تحت فرمان خود درآورد که این کار از طریق سوزاندن و یکسری دیگر از عقاید ظالمانه صورت می گیرد. این باور جرقه کل اتفاقات داستان را رقم میزند. پوشش و طرز لباس تن کردن Dahila نشان دهنده وابستگی او به آیین مذکور است. فرشتگانی دیگری نیز در بازی نام برده می شوند که آنها را مشاهده نمی کنید. Hagith ، Phaleg ، Ophiel ، Bethor ، Aratron ، Och ، Phul نام های آنها می باشند. این فرشتگان، فرشتگان زمینی می باشند. نام برخی از آنها حتی در بین خدایان اساطیر یونان نیز به چشم می خورد. نظریه ای وجود دارد که این فرشتگان هم به نحوی خبیث و تیره هستند و فرقه های دیگر شهر از آنها تبعیت می کنند.

نکته: Metatron در واقع نیروی پاکی و درستی شهر می باشد. در واقع آن گوهر یا ذات Archangel Metatron می باشد. Dahila در تلاش خود برای بدست آوردن قدرت تاریکی از حد خود تجاوز کرده و از آن جهت مقابله با نیروی تاریکی Alessa استفاده می کند. بنظر میرسد عامل توازن شهر همین نیرو باشد. شهری بی رحم و سرکش به شهری آرام در دنیای واقعی تبدیل می شود. این قدرت در شهر حضور دارد تا با شیطان مقابله کند نه اینکه اهداف شخصی Dahila را محقق کند. Metatron اگر قویترین فرشتگان نباشد قطعا یکی از آنها خواهد بود. او به نحوی منبع و منشا " خوبی " های شهر می باشد و در صورت لزوم با Samael مقابله می کند.

files_articles__dahlia%5Bw200h200mresizeByMaxSize%5D.jpg


Dahlia Gillespie: او در راس فرقه قرار دارد. پیروان این فرقه اغلب فرشتگان نزول کرده را می پرستند. Dahila برای رسیدن به اهدافش نیاز به قدرت شیطانی Samael داشت. بدین منظور از 2 دختر بچه استفاده می کند. او ابتدا Alessa را به وجود می آورد. جسم Alessa به تنهایی قادر به نگه داری نیروی Samael نبود. بعد از اینکه از Alessa نهایت بهره را برد، به این فکر می افتد تا از کودکی دیگر بهره ببرد. در طول داستان او قصد دارد تا Alessa را به چنگ آورد که سرآخر با سوءاستفاده کردن از Harry و Metatron به هدفش می رسد. او حقیقتا بازیگر خوبی است و در عین واحد می تواند نقش شیطان یا فرشته را بازی کند. حتی با وجود مرگش، جهنمی که خلق کرده باقی می ماند. او با استفاده از سود حاصل از فروش White Claudia خرج و مخارج فرقه را تامین می کند. به هرحال او نقش " دشمن " را در نسخه اول ایفا می کند و مسبب و شروع کننده تمامی اتفاقات عجیب شهر می باشد. او با استفاده از دروغ گویی و جوسازی موفق می شود Cheryl را به چنگ آورد. Dahila خود را مادر مهربان او جا می زند. سپس با استفاده از این روش Harry را مجاب می کند تا هرچه سریعتر Alessa را پیدا کند. همچنین بعد از به چنگ آوردن Alessa، بخش تاریک و تیره SH را تحت کنترل خود در می آورد.

files_articles__lisa%5Bw200h200mresizeByMaxSize%5D.jpg


Lisa Garland: او پرستار Alessa بوده است. Lisa توسط دکتر Kaufmann به white Cluadia معتاد شده است که باعث شده توهمات تاریک و تیره ای داشته باشد. او تنها در قسمت تاریک شهر ظاهر می شود. حال این سوال شکل می گیرد که چرا او تنها در قسمت تاریک و تغییر شکل داده شده شهر دیده می شود. جواب سوال این ساده است. زیرا او پرستاری مهربان و دلسوز برای Alessa بوده و در تمامی روزهای تلخ از او پرستاری کرده. به همین علت او را در دنیای تاریک خود قرار داده است. خیلی ها آرزو داشتند این کاراکتر مهربان و خوش قلب سرنوشتی بهتر پیدا کند ولی متاسفانه اینطور نشد.

files_articles__kaufmann%5Bw200h200mresizeByMaxSize%5D.jpg


Michael Kaufmann : او مسئولیت توزیع white Cluadia را میان توریست ها بر عهده دارد. Michael Kaufmann یکی دیگر از اعضای مهم فرقه می باشد بنابراین، Dahila او را برای همراهی در هدفش احضار می کند. مطمئنا او اعتقادات و باور های محکمی در ورد فرقه نداشته. تنها به علت یکسری از مسائل Dahila را همراهی می کرده. فعلا به همین توضیح بسنده کنید تا در بخش تحلیلی بازی به آن بپردازم. او ابتدا تصور می کند اقامت کوتاهی در شهر خواهد داشت ولی، در شهر گرفتار شده و موفق نمی شود از آن خارج شود. بعد از اینکه Dahila به او بی اعتنایی می کند تاز متوجه می شود که فریب خورده است. اگر Harry او را در قسمتی از بازی نجات دهد( کنار دریاچه)، با استفاده از Aglophatis رویای احمقانه Dahila را نقش بر آب می کند. او حتی یک مرتبه Harry را با هیولایی اشتباه می گیرد و به طرفش تیراندازی می کند که تیرش خطا می رود. هنگامی که به انتهای بازی می رسیم، Alessa به منظور خوشحال کردن Lisa او را احضار می کند تا بدین وسیله انتقامش را از دکتر Kaufmann بگیرد.

files_articles__cybil%5Bw200h200mresizeByMaxSize%5D.jpg


Cybil Bennett : او جزو آن دسته از کاراکترها می باشد که از طریق شهر یا کسی به SH فراخوانی نشده! او تنها همزمان با Harry به شهر رسیده است. هنگامی که او وارد شهر می شود، Dahila پی می برد که می تواند از او سوءاستفاده هایی کند. او در طول ماجرا سعی می کند به Harry کمک کند. در مجموع می توان گفت که Cybil در جایی است که نباید می بود! او تلاش می کرد تا با همکاری با پلیس محلی داد و ستد مواد مخدر را متوقف کند که هر دفعه به طور مرموزی مدارک و شواهد ناپدید میشدند. در انتها بعد از اینکه توسط نیرویی عجیب تسخیر شد، بدست خود Harry کشته می شود. البته او هم یه مشکلاتی داشته که قدرت Alessa بر او غالب شده است. در مورد او هم در بخش تحلیلی جزییات بیشتری را میدهم.

files_articles__cheryl%5Bw200h200mresizeByMaxSize%5D.jpg


Cheryl Mason: به نظر می رسد مادر و پدر واقعی او Dahlia و - ممکن است - Kaufmann باشند. Harry و همسرش او را هفت سال پیش کنار جاده و در نزدیکی SH پیدا کردند. Harry هیچ گاه به او نگفته بود که او دختر واقعیش نیست. Dahila قصد داشت تا او را به شهر بازگرداند. شکنجه و عذابی که خواهرش کشید باعث شد تا او به شهر باز گردد ولی برخلاف Alessa که تنها درد و رنج به او داده شده بود، Harry به او عشق و محبت بخشیده بود. او استعداد نقاشی کردن را از خواهرش به ارث برده بود ولی به جای کشیدن هیولاها، تصاویری از پدر مهربان خود می کشید. با وجود تمام عنایات و محبت هایی که متوجه او بوده، خلق و خوی Alessa در ضمیر ناخودآگاه او ساکن است و روز به روز رشد پیدا می کرد. در انتها او با Alessa ترکیب شده و فرشته ای پدید می آید. فرشته به Harry کودکی را داده سپس Harry همراه او از مهلکه فرار می کند.


4-1 .بازار مواد مخدر

یکی از مهمترین منابع تامین کننده نیازهای مالی فرقه فروش مواد مخدر بوده است. پلیس محلی به همراه Cybil قصد داشتند توزیع کنندگان را دستگیر کنند. هر چند تلاش آنها به جایی ختم نشد ولی مشخص شد پشت این داد و ستدها دکتر Kaufmann قرار داشته. White Claudia یکی از همان موادها می باشد که Lisa به آن اعتیاد داشت. همچنین استعمال آن یکی از موارد مهم برای پیروان فرقه به شما می رفت. با توجه به مقالات روزنامه ها، White Claudia تنها در SH به عمل می آمد. در بازی دو نظریه وجود دارد. یک عده بر این باورند که White Claudia باعث مرگ شهردار و افر پلیسی بنام Gucci شده است. آنها فکر می کنند تاثیر ماده بر دو قربانی مذکور به شدت بالا بوده که نهایتا منجر به ایست قلبی آنها شده است. ولی سوالی دیگر اینجا شکل می گیرد. هر دوی آنها جزو مخالفان این ماده مخدر بودند. چطور ممکن است که آنها هم به این ماده اعتیاد داشته باشند؟ حال اینجا نظریه ای دیگر بیان می شود. یک عده معتقدند قبل از ماجراهای نسخه اول Dahila با توجه به تعهداتی که به توزیع کنندگان داشته با سوءاستفاده کردن از قدرت Alessa (هنگامی که او در کما بوده و هنوز روحش را در دنیای درونش پنهان نکرده بود) باعث سکته قلبی شهردار و آن افسر شده است.

مواد مخدر موردی مهم برای اعضا بوده. از یک طرف Kaufmann نبض بازار را بر دست داشته و از طرفی دیگر Dahila جهت احاطه داشتن بر اعضا از آن استفاده می کرده. استفاده از مواد مخدر باعث شد مردم به لذت های زشت و ناپسند روی بیاورند. آنها می دانستند که استفاده از مواد بهترین روش نیست ولی، ذهن و قدرت تفکر آنها آنقدر تضعیف شده بود که تاب مقاومت نداشتند. Lisa دچار این اعتیاد شد. او می توانست از شهر بگریزد ولی نهایت تلاشش این بود که توانست Cheryl را از عقاید منحرف فرقه مصون نگه دارد. زندگی واقعی به همه اثبات کرده که سوءاستفاده از هر چیزی در عالم به ضرر فرد فاعل خواهد بود. استراحت زیاد انسان را تنبل می کند. خوردن و آشامیدن فراوان باعث مریضی او می شود. این افراط ها باعث می شود حتی قدرت درست فکر کردن را هم از دست بدهیم و باعث نیازها و طلب های نادرست شود. اگر Lisa می توانست بر خود مسلط شود، قطعا از شهر می گریخت.

با این تفاسیر می توان استنباط کرد که فرقه در اصل متشکل از رهبران و پیروان نبوده است! رهبران تنها قصد داشتند با استفاده ابزاری از پیروانشان راه خود را برای رسیدن به آمال و آرزوهای شخصیشان آسانتر کنند. در هیچ قسمت از بازی اشاره نمی شود که یکی از رهبران فرقه به این ماده اعتیاد داشته باشد. این خود گواهی بر این ادعاست که پیروان تنها برای منافع شخصی گردآوری شده بودند. در انتهای بازی حتی مشاهده می کنید که Dahila به Kaufmann اظهار بی اعتنایی می کند و او را "بی مصرف" خطاب می کند.


5-1 .تاریخچه شهر

این شهر قطعا گذشته ای غرور آفرین و شیرینی را سپری نکرده است. اگر از گذشته تا به امروز به دقت بررسی کنیم متوجه حوادث تلخ و ناراحت کننده آن می شویم. ابتدا به علت جنگ های داخلی- در اثر اختلافات سیاسی- در شهر پادگانی بنا می شود. آنها شهر را تبدیل به زندانی بزرگ می کنند. تمامی زندانی ها بی چون و چرا یا اعدام می شوند و یا به گلوله بسته می شوند. ارواح نگهبانان و ساکنانی که رفتار وحشیانه و شیطانی داشتند هنوز در شهر گرفتار هستند و در آنجا پرسه می زنند. به نوعی شهر، تبدیل به عالم برزخ آنها شده است. بعد از آن حوادث وحشتناک دیگری نیز اتفاق افتاد. کشتی ای در دریاچه Toluca ناپدید شد. مردم تصور کردند که آن غرق شده است. حادثه ای که هیچ بازمانده ای از خود باقی نگذاشت. پیش از این دریاچه تنها مردابی بوده و شکل و شمایل امروزی را نداشته است. بدین سبب، اجساد زندانیان در آن رها میشده. احتمالا آب دریاچه از خون آنها همیشه سرخ بوده! حتی بعد از جنگ هم شکنجه و آزار و اذیت دیده میشد. اینبار در خصوص زنی جنایت صورت گرفت ولی نه به علت مسائل سیاسی بلکه، اینبار بحثهای اعتقادی و مذهبی پیش رو بود. همچنین به صورت پراکنده در مقاطعی قاتل ها و مزدورانی در شهر فعالیت داشتند. این بخش فعلا به طور خلاصه بیان شد. در ادامه تکمیل تر خواهد شد.


6-1 .نگاهی اجمالی به عقاید فرقه

Silent Hill هم مانند دیگر مراکز تفریحی می باشد؛ محیطی آرام به همراه طبیعتی بکر و مناظری دیدنی. ولی در اینجا چیزی وجود دارد که آن را از دیگر مناطق متمایز می کند. ساکنین شهر به توزیع ماده اعتیادآور " White Claudia " می پردازند. شهر به سه صورت دیده می شود : SH وحشتناک، SH تاریک و تیره و SH مه آلود تقسیم بندی می شود. همان طور که پیش از این اشاره کردم، سران فرقه درصدد احضار خدای خود- Samael - هستند. Samael فرشته ای قدیمی و نزول کرده است. او پرهایی شبیه به عقاب، گوش هایی بلند پردار، پوزه ای شبیه به سگ، پاهایی شبیه به بز و دستان انسانی تنومند را داراست. سران فرقه را Dahila ، Kaufmann و 2 مرد دیگر تشکیل می دهند. یکی از این دو مرد مرموز نقش بسزایی در شماره های بعدی دارد و فرد شماره 2 فرقه محسوب می شود. Dahila به عنوان سرکرده فرقه به مورد جالبی برمی خورد. Sameal می تواند در جسم طفلی که هنور زاییده نشده است رشد کند. او تصمیم می گیرد تا به این مراسم قدیمی عمل کند. او با کمک دکتر Kaufmann مسئولیت خلق جنین را برعهده می گیرد. سرآخر او در کار خود موفق نمی شود و تنها می تواند نیمی از Samael را در جسم Alessa قرار دهد. او سپس تصمیم می گیرد نیمی دیگر او را هم داشته باشد. بنابراین به سراغ Cheryl می رود. هیچ یک از این 2 کودک عادی نیستند. Alessa در حالی که خردسال بوده طی مراسمی زنده زنده سوزانده شده است. آنها می خواستند با این کار توانایی های او چند برابر شود. سپس برای اینکه قدرت مذکور در بدنش حفظ شود تا بعدا از آن استفاده کنند، او را زنده نگه داشته اند. از آن موقع به بعد لحظه ای از درد او تسکین پیدا نکرده است.

Kaufmann در این ماجرا و مراسم نقش عمده ای داشت ولی برای برآمدن از پس کلیه کارها نیاز به یک همکار داشت. او Lisa- یکی از پرستاران بیمارستان- را وارد فرقه می کند. Lisa به مدت 7 سال با آنها همکاری می کرد. او بعد از مدتی متوجه افکار و اهداف شیطانی فرقه می شود. او سعی می کند از شهر فرار کند ولی اعتیاد او به White Claudia و تهدیدهای دکتر Kaufmann مبنی بر قطع دز ماده مانع این کار می شود. خشم Alessa آهسته آهسته بیشتر می شود تا اینکه در نهایت طغیان می کند. او با توجه به قدرت تسلط بالای خود، SH تاریک و تیره را خلق می کند. او روح خود را در جایی از این دنیای تاریک پنهان می سازد تا از چنگ مادرش در امان باشد. مادرش توانایی دخول به دنیای او را ندارد. از آنجا که قسمت اعظمی از نیروی Alessa برگرفته از Samael می باشد، او دیگر در شهر مستقر شده و به طور کامل از بین نخواهد رفت. به همین علت است که حتی بعد از مرگ Alessa شهر به 2 صورت تاریک و شیطانی و مه آلود دیده می شود. قالب شهر بستگی به فردی که در آنجا حضور دارد تغییر می کند.

Dahila در پی آن است تا Cheryl را به شهر احضار کند. او اعتقاد دارد نیمی دیگر از خدایی که می خواهد خلق کند در وجود اوست. همچنین او بر این باور است که درد و رنج های Alessa موجب می شود خواهرش به سمت او کشانده شود بنابراین، Dahila قصد دارد از این موقعیت سوءاستفاده کند تا هم Alessa را به چنگ آورد و همچنین دنیای تاریک خود را خلق کند. Dahila سرانجام با Harry ملاقات می کند و به او Flauros را می دهد. Flauros توانایی آزادسازی قدرت پاکی Archangel Metratron را داراست. پس از استفاده از Flauros، Harry موفق می شود Alessa را تضعیف کند. Harry او را به چشم یک اهریمن می دید ولی، Alessa تنها می خواست که بیش از این متحمل رنج های ناشی از زیاده خواهی و افکار شوم فرقه نشود. این کار Harry باعث می شود Archangel Metratron هم مانند Samael در شهر مستقر شود. در واقع آنچکه هنگام مبارزه Harry با Alessa روی می دهد، تقابل Samael و Archangel Metratron می باشد. چون Samael نیمی از قدرت خود را داراست بنابراین در این تقابل شکست می خورد. هر چند او مغلوب می شود ولی، همچنان پذیرای میهمانان تبهکار و گنه کار خود است تا شهر را برای آنها تبدیل به جهنمی کند.


7-1 .نکات تحلیلی

* شهر سایلنت هیل در آمریکا واقع شده است. موقعیت دقیق آن تا به حال مشخص نشده ولی از محیط بازی می توان حدس زد که در مناطق شمالی این کشور قرار دارد. سرتاسر آمریکا از حیث پوشش گیاهی تقریبا در شرایط مساعدی به سر می برد ولی بخش های شمالی این کشور پوشش گیاهی انبوه تری دارد. پس می توان حدس زد این شهر در مناطق شمالی آمریکا واقع شده است. در ضمن این شهر بر خلاف تصور عده ای واقعی نمی باشد!

* موضوع مهم دیگر بازی بحث فراخوانی می باشد. تقریبا می توان گفت Harry و Cheyl جزو اولین افرادی هستند که به شهر فراخوانی می شوند. فراخوانی به 2 صورت امکان پذیر است 1- خود شهر افراد خاصی که در اطراف آن سکونت دارند را فراخوانی می کند 2- این کار از طریق قدرت و تاثیرات ذهنی فردی تعلیم دیده صورت می پذیرد. بنده در داستان خودم افراد گنه کار رو به شهر فراخوانی کردم ولی از طریق کدام روش بود؟ این نکته مشخص است که محل حوادث و ماجراها با شهر سایلنت هیل بسیار فاصله دارد. این را می توان از مدت زمان طولانی رانندگی کاراکتر داستان متوجه شد. پس فراخوانی باید توسط فردی صورت پذیرفته باشد ولی او کیست؟ درست حدث زدید! این کار توسط دخترک انجام شده بود ولی او علم این کار را از کجا فراگرفته بود؟ نخستین باری که شخصیت اول داستان او را در کنار آسیاب می بیند متوجه می شود که مورد آزار و اذیت قرار گرفته است. او علت این کار پست را نمی داند و من هم آن را شرح ندادم! خوب اجازه دهید تا بخش نهان داستان را بازگو کنم. او هم مانند آلسا قدرت های عجیبی داشته است. افراد فرقه او را تحت تعلیم خود قرار می دهند و کم کم آزار و اذیت هایی بر او روا می دارند. در این بین پیروان او را با مقوله ی "تاثیرگذاری ذهن" آشنا میسازند و به او این باور را میدهند که اگر بخواد می تواند ذهن دیگران را تحت تاثیر قرار دهد. دخترک کم کم آزرده خاطر شده و تنها در این فکر است تا خودش را از این وضعیت خطیر نجات دهد. او به طور اتفاقی راه فراری پیدا می کند و اینگونه می تواند از دست عقاید و آیین های شیطانی فرقه مصون بماند. اینجاست که با مشقت ها و مشکلات فراوان خود را به منطقه زندگی شخصیت اصلی داستان می رساند. حال اینکه چرا این منطقه را انتخاب می کند خود دلیلی دارد که در قسمت های بعدی بازگو خواهم کرد. اجازه دهید نحوه فراخوانی Harry و Cheryl را بررسی کنیم.1- اگر داستان را خوانده باشید حتما آن صحنه را به یاد دارید که Harry 4 نفر را بالاسر تخت آلسا می بیند که در حال گفتگو هستند. در آنجا حرف هایی رد و بدل می شود. آنها معتقدند نیمه خدا که در بدن آلسا وجود دارد قدرت کافی و مورد نظر را ندارد و آنها با شکست رو به رو شده اند. Dahila اینجا به سایر افراد تضمین می دهد که با استفاده از قدرت هایش نیمه دیگر خدا را باز خواهد گرداند. پس یعنی این کار توسط Dahila صورت گرفته است 2- در قسمتی دیگر بیان شده است که آلسا برای در امان ماندن از دست Dahlia و فرار کردن از او مسئول فراخوانی Harry و Cheryl را بر عهده داشته است. او با این کار می خواسته برای مدتی توجه Dahila را به Cheryl معطوف کند تا در این بازه دنیای خودش را هر چه قویتر کند تا اجازه ورود و خروج افراد تماما تحت اختیار او باشد. بنده با تئوری اول موافق هستم. در حقیقت Cheryl بخش معصوم و شادمان آلسا می باشد. Cheryl بر این موضوع آگاهی ندارد ولی خصوصیات و خاطرات آلسا در ضیر نا خودآگاه او قرار دارد. آلسا 7 سال با این درد و رنج دست و پنجه نرم می کند تا مانع فراخوانی Cheryl شود. او دوست ندارد بخش زیبای زندگیش مانند او به این سرنوشت شوم گرفتار شود. بلاخره رویای دیرینه Dahila آهسته آهسته جامه عمل به تن می پوشد و آلسا از درد و رنج لبریز می شود. Dahila با تاثیرات ذهنی آنقدر عرصه را بر آلسا تنگ می کند تا آخر سر او ندای " یک نفر من رو نجات دهد!" را سر می دهد. این ندا در ضمیر نا خودآگاه Cheryl فعال می شود و او بعد از مشاهده تبلیغات منطقه تفریحی سایلت هیل به طرز عجیبی شیفته آن می شود و از Harry می خواهد که در مدت تعطیلات آنجا اقامت داشته باشند.

* به عوض شدن قالب شهر و تبدیل شدن آن به محیطی از گوشت و خون "تغییر دنیا" گفته می شود.

* صحنه تصادف اول بازی به نوعی می تواند عامل بازدارنده ای تلقی شود! همان طور که متوجه شدیم آلسا مخالف حضور Cheryl در شهر بوده است. شاید با حضور جلوی ماشین Harry قصد داشته مانع پیشروی آنها شود!

* تقریبا می توان گفت Harry در طول بازی نمی میرد! اگر دقت کنید متوجه می شوید در ابتدای بازی بعد از آنکه Harry دخترش را تعقیب می کند، مورد هجوم هیولایی قرار می گیرد و بی جان بر روی زمین می افتد. صدایی که از اون بلند می شود دقیقا همان صدایی می باشد که در طول بازی در اثر مرگ Harry شنیده می شود. در حقیقت Harry در آن رویا کشته می شود ولی به یکباره بر روی صندلی رستوران از خواب می پرد. ولی او خود را چگونه به اینجا رسانده؟ حتما موتور رها شده Cybil را به خاطر دارید. احتمالا او تحت تاثیر خیالات خود قرار گرفته و تصور کرده که در جاده شکاف عمیقی وجود دارد. بنابراین تصمیم گرفته با پای پیاده آن را دور بزند تا به مسیرش ادامه دهد. زمانی که صدای تصادف Harry را می شنود مجددا با عجله خود را به جاده می رساند و Harry را بی هوش در ماشین واژگون شده مشاهده می کند. او Harry را به رستوران مذکور منتقل می کند و بر روی صندلی قرار می دهد. از این حادثه می توان این طور استنباط کرد که بسیاری از اتفاقات بازی در رویای Harry جریان داشته. مورد معتبر دیگر پایان -Bad بازی می باشد. در این صحنه می بینیم که Harry بی جان روی صندلی ماشین افتاده است. این موضوع نشان می دهد که کل ماجراها تنها رویا بوده! البته این تئوری در تمامی شماره ها صحت ندارد بنابراین، در مورد صحت آن پافشاری نخواهم کرد.

* پیش تر بیان کردم که افراد معصوم و بی گناه از خشم شهر و Samael در امان بودند ولی چرا Cybil کم کم اختیار خود را از دست داد و تحت تاثیر نیرهای عجیب شهر قرار گرفت؟ برای پاسخ به این سوال اجازه دهید تا بخشی از بیوگرافی او را بررسی کنیم. هنگامی که او موتور سیکلتش را کنار جاده رها می کند اولین باری می باشد که تحت تاثیر دنیای ساختگی آلسا قرار می گیرد. او موجودات و فنس های زنگ زده خونی را نمی بیند ولی از حوادث عجیب مثل قطع شدن تلفن ها، بی سیم ها و شکاف های عمیق جاده ها و مه سنگین شهر خبر دارد. او افسر پلس است و عادت دارد تا به تمامی وقایع پیرامونش نگاهی منطقی و علمی داشته باشد. به نظر او یکسری حوادث غیر منطقی در شهر جریان دارند. به همین علت او محض احتیاط به Harry اسلحه ای می دهد. اتفاقات کلیسای مخفی شهر به طور آشکار، تضاد برداشت های او و Harry را نشان می دهد. چطور ممکن است Cybil به همراه تمامی نیروهای پلیس عاجز از یافتن فروشنده های مواد مخدر باشند در حالی که Harry با وجود اینکه یک شهروند عادیست به راحتی می تواند سر نخ هایی از آنها پیدا کند. مسلما Kaufmann در سرپوش گذاشتن معملات نقش اساسی داشته ولی او به تنهایی قادر به انجام این کار نبوده و مسلما افرادی او را حمایت می کردند. آیا Cybil یکی از همان ها بوده؟! این سوالیست که در بازی بدون جواب رها می شود ولی اطلاعاتی وجود دارد که تعدادی از مسائل مبهم را پاسخ می دهد. اجازه دهید جزئی ترین و تعیین کننده ترین آنها را بیان کنم. نام این کاراکتر از پلیس زن قاتلی به نام Lawrencia Bembenek برگرفته شده است. پس حتما سازندگان دلیلی داشتند که اسم او را از یک فرد گنهکار الهام گیری کردند. ذهن Cybil در برابر دنیای آلسا آسیب پذیر می باشد پس مشخص می باشد که او هم لکه ای سیاه در اعمال و رفتار خود داشته. به هر حال از نوع گناهی که مرتکب شده مشخص است که چندان در آن مقصر نبوده ولی گذشت زمان و عذاب وجدان باعث شده خود را بیشتر و بیشتر سرزنش کند. اگر گناهی که مرتکب شده بود بزرگ و غیر قابل بخشش بود مطمئنا بسیاری از وقایع را به چشم خود می دید. به عنوان مثال می توان گناه او را در این حد دسته بندی کرد. سرپرستان و تعدادی از نیروهای پلیس با دکتر Kaufmann همکاری می کردند. Cybil متوجه همکاری آنها می شود و سعی می کند از طریق دستگاه های قضایی دست آنها را رو کند. در این بین عده ای از فعالیت های Cybil آگاه می شوند و او را تهدید می کنند تا دست از اقداماتش بکشد. Cybil برای حفظ جان و جایگاهش به حرف آنها عمل می کند و بر خلاف میل باطنیش با آنها همکاری می کند. این موضوع باعث می شود هر روز بیش از روز قبل احساس گناه کند. ولی این تازه شروع داستان او می باشد. هر چه که در بازی پیش می رویم ذهن منطق گرای او ضعیف و ضعیف تر می شود و با مشاهده حوادث عجیب به مرور مقاوت خود را از دست می دهد تا جایی که کاملا تحت تاثیر قرار می گیرد. در مورد صحنه ای که او به Harry حمله می کند 2 نظریه وجود دارد : 1- در واقع او Harry را به شکل یکی از هیولاها می بیند و ناگزیر به طرفش حمله می کند. 2- خود او تبدیل به یکی از هیولاها و عاملین شهر شده است!زیرا هنگام نبرد با او زمانی که تیر اندازی نمی کند مانند پرستارهای بیمارستان به Harry میچسبد. در داستان بنده هم شخصیت اول بازی به نوعی از شهر فاصله می گیرد و وارد آن نمی شود زیرا در طول حیاتش گناه بزرگی را مرتکب نشده بود که به خاطرش عذاب وجدان داشته باشد. تنها همین حادثه داستان می باشد که در آن هم مشخص می شود بی تقصیر بوده است!

* نقشه اولیه Dahila برای فرزندش تنها این بوده که او جا پای مادر خود بگذارد و مانند او یکی از سران فرقه شود. فرقه ای که Dahila سرکردگی آن را بر عهده داشت، Holy Woman نام داشت. آنها عقیده داشتند خدایی که پرستش می کردند از طریق رحم زنی خاص متولد می شود. در سن شش یا هفت سالگی Dahila متوجه می شود که دخترش توانایی های مرموز و منحصر به فردی دارد. این بینش باعث می شود حرص و قدرت طلبیش طغیان کند و تصمیم بگیرد که دخترش را همان "زن خاص" قرار دهد.

* مراسم سوزاندن آلسا در زیر زمین خانه Dahila صورت گرفته است. Harry در طول بازی قطعه بریده شده از روزنامه ای را مشاهده می کند که به تشریح این حادثه می پردازد. در این حادثه 6 خانه دچار حریق می شوند. بعد از بررسی های صورت گرفته اعلام می شود که منبع آتش سوزی خانه Dahlia Gillspie بوده و حادثه در اثر بد عمل کردن دیگ بخار قدیمی صورت گرفته است. تنها قربانی این حریق دخترک 7 ساله ای به نام Alessa Gillspie بوده که پیکر نیمه جانش از بین شعله های آتش بیرون کشانده شده است ( این قطعه روزنامه تنها در نسخه UK و همچنین کتاب LM وجود دارد).

* حال این سوال مطرح می شود که چگونه "خدا" در بدن آلسا نفوذ می کند؟ در کتاب LM که سازندگان جهت رفع ابهام یکسری از نکات منتشر کردند از موجودی که درون آلسا نفوذ می کند به عنوان "بختک" یاد می کنند. در بسیاری از ادیان و فرقه های دینی بختک به عنوان شیطانی شناخته می باشد که در هنگام خواب با زنان رابطه ج*سی برقرار می کند. در قسمتی از Silent Hill : Play Novel اشاره می شود که قرار دادن خدا در رحم Holy Mother of God حتما توسط موجودی صورت می پذیرد. خیلی ها بر این عقیده اند که آن موجود همان بختک می باشد. نظریه دیگری وجود دارد که صحت این تئوری را بیش از پیش نمایان می کند. پیش از اینکه این عنوان را بر روی این شیطان نام گذاری کنند، این نام به ارواح کشیشانی گفته میشد که در خواب زنان باردار ظاهر می شدند و از آنها مراقبت می کردند. به نظر نمی رسد بختکی که آلسا در رویاهایش میدیده روح کشیشی بوده باشد ولی هرآنچکه بوده از او مراقبت می کرده تا نمیرد و به خوبی از خدایی در وجودش قرار دارد مراقبت کند.

* بحث آتش و سوزاندن قطعا جزو حوادثی بوده که همه شما را بهت زده کرده و با شنیدن آن بیش از پیش به عقاید ترسناک فرقه پی برده اید. حال چرا آتش؟ جدای از عقاید و آیین های فرقه بحث های دیگری وجود دارد که آنها را برای شما شرح خواهم داد. در بحث کیمیا گری همیشه آتش نقش به سزایی داشته است. یکی از مسائلی که مطرح می شود این است که بختک تنها با استفاده از آتش می تواند خدا را در بدن Holy Mother of God قرار دهد و آتش وسیله این کار است. در داستان های اساطیری یونان آمده است که یکی از ارواح Olympia در جایی زندگی می کند که عده بسیاری آنجا را شبیه به دوزخ می بینند در حالی که از نظر خود او به مانند قطعه ای از بهشت می باشد! حال باری دیگر آن را با توجه به عقاید فرقه بررسی می کنم. اینبار نکات جالبی دیگری نمایان می شود. Dahlia ابتدا دخترش را می سوزاند. سپس با کمک دکترها و به کما بردن او موفق می شود زنده نگهش دارد. این کار تنها به این علت صورت می پذیرد تا آلسا رنج بکشد! حال ممکن است بپرسید که چرا رنج؟ این کار چه نفعی برای اعضای فرقه دارد؟ برای قویتر شدن خدای درون آلسا باید قدرت نفرت را در او زیاد می کردند این کار هم تنها با رنج کشیدنش میسر میشد. احتمالا نیبروی ذهنی که Dahila بر آلسا منتقل کرد باید بزرگترین وعده غذایی Samael بوده باشد. زیرا در اینجا به حدی آلسا آسیب می بیند که بر خلاف میل باطنیش نیمه پاک وجودش را فراخوانی می کند.

* فراخوانی Cheryl و Harry توسط آلسا صورت می گیرد ولی مسبب آن Dahila می باشد. در واقع Dahila براین مورد اصرار داشته ولی اینکار را با سوءاستفاده کردن از آلسا انجام می دهد.

* Cheryl کیست و چگونه روح آلسا در او نفوذ پیدا کرده است؟ بعد از قسمتی که Harry قطعه روزنامه ای در مورد آتش سوزی خانه Dahila می خواند به خود می گوید که تاریخ این واقعه دقیقا مطابق همان روزیست که Cheryl را پیدا کردند. با استناد به این مورد می توان نتیجه گرفت که Cheryl دختر خونی و واقعی Dahila نبوده است. آلسا پس از اینکه سوزانده می شود نیمی از روح خود را در قالب کودکی ظاهر می سازد و آن را کنار جاده قرار می دهد. عده ای بر این باورند که کودک خود به خود در کنار جاده ظاهر شده ولی عده ای دیگر عقیده دارند که Xuchilbara آن را به کنار جاده آورده است. Xuchilbara به خدای قرمز رنگ Silent Hill معروف است. در Sillent Hill 3 بیشتر راجع به آن صحبت خواهم کرد. تنها این را بدانید که او مسئولیت رهبری مردم جهت اطاعت از خدای فرقه را بر عهده داشته. او خدای داوری و دادرسی بوده است و مسئولیت احیا کردن مردگان و دادن حیات مجدد به آنها را بر عهده داشته.

* در طول بازی چندین بار هنگام تغییر دنیا صدای آژیر شنیده می شود. این صدای مهیب به این علت است آلسا هنگامی که در اثر آتش سوزی در حال از دست دادن هوشیاریش بوده، صدای آژیرهای ماشین پلیس، آمبولانس و آتش نشانی او را تا حد زیادی وحشت زده کرده است.

* آلسا با وجود تمامی سختگیری هایی که مادرش پیش از برگذاری مراسم بر او روا داشته بود باز هم احساس قرابت و دوستی به او می کرد===> mommy, I just want to be with you. Just the two of us. Please understand

* نظریه ای دیگر وجود دارد که بیان می کند آلسا پیش از تولد در وجودش "خدا" وجود داشته است. برای اثبات این نظریه می توان اینطور توضیح داد. آلسا از بدو تولدش توانایی های منحصر به فردی داشته است. او بدون هیچ تعلیمی توانایی های مذکور را فرا گرفته بود. چطور ممکن است که یک انسان از بدو تولدش این توانایی ها را در اختیار داشته باشد جز اینکه یک نیروی برتر آنها را به او اعتا کرده باشد؟ این سوال باعث شکل گیری این نظریه گردیده است. این نظریه از نظر تئوری هیچ مشکلی ندارد تنها نکته این است که بعید به نظر می رسد سازندگان موضوعی به این سادگی را مدنظر قرار داده باشند در حالی که تئوری های کامل تر و پیچیده تری را برایتان شرح دادم!

* پیش تر 2 نوع مختلف فراخوانی را نام بردم. حال به بررسی علت آنها خواهم پرداخت: 1- به علت مراسم آیینی و فرقه ای فراخوانده شود ( مثل Harry برای کمک کردن به Dahila ) 2- گناهی بزرگ مرتکب شده باشد ( در نسخه اول چنین شخصیتی وجود ندارد) 3- توسط آلسا فراخوانی شود( که باز هم می توان اینجا Harry و Cheryl را نام برد ) 4- از ساکنین شهر بوده باشد ( در نسخه اول چنین شخصیتی وجود ندارد )

* به نظر بنده نظریه آشوب در مورد ساینت هیل صادق است! همین ویژگی است که باعث می شود از دیگر بازی ها متمایز باشد. طبق نظریه آشوب تمام اتفاقاتی که در پیرامون ما رخ می دهد طبق نظم و ترتیب خاص خود ادامه حیات می دهد. مثلا می توان با مطالعه دقیق زمین و حوادث آن کلیه زلزله ها را پیشبینی کرد زیرا آنها هم از نظم و ترتیب خاص خود پیروی می کنند. حال بگذارید مثالی از بازی بزنم! در طول داستان بارها می بینید که Harry بی هوش می شود و در جایی بر می خیزد. خیلی ها بر این عقیده اند که Harry در جاهای غیر قابل پیشبینی و تصادفی بر می خیزد ولی این طور نیست! قواعدی بر این خواب ها و هوشیاری ها حاکم می باشد که آنها را تشریح خواهم کرد. 1- Harry هر موقع که در رویایی غوطه ور می شود مجددا پس از طی شدن حوادثی در آنجا به هوش می آید 2- هر موقع که Harry دچار این وضعیت می شود شهر یا تغییر تغییر حالت می دهد یا به حالت خود باز می گردد. تنها تئوری هنگام حضور او در Nowhere نقض می شود که برای آن هم دلیلی وجود دارد! چون آلسا به تسخیر Dahila درآمده آن کنترل کامل و هوشیارانه بر شهر را از دست داده بنابراین قوانین در اینجا نقض می شود. با فرض این موضوع موردی دیگر مطرح می شود و آن هم این است که آلسا تسلط بی چون چرایی بر شهر دارد و بر خلاف اعتقاد عده ای، بر تمامی رویدادهای شهر نظارت دارد.

* همان طور که عرض کردم فرقه شهر ( The Order ) قدمتی آنچنانی ندارد. شاید تنها 2 یا 3 قرن قدمت داشته باشد. بنیان و قواعد فرقه از ترکیب عقاید مسیحیت و هندوها شکل گرفته بود. آنها در ابتدا به آرامی و با صبر و حوصله کار خود را شروع کردند و با ثروت هنگفتی که داشتند شرایط را به نفع خود تغییر می دادند. به عنوان مثال پیشرفت و نفوذ سریع آنها میان مردم باعث شده بود پیروان مسیحی شهر به ستوه درآیند و مخالفت های خود را شروع کنند. با وجود شعله های زبانه کش خشم آنها و همچنین تهدیدهایی که اظهار می کردند عملا راه به جایی نبردند زیرا دولت مردان و افراد با نفوذ سیاسی از سران فرقه حمایت می کردند. حال چرا باید آنها از سران فرقه حمایت کنند؟ اصلا آیا آنها چنین کاری کردند؟ در اصل باید گفت بله آنها به سران فرقه کمک می کردند. ساختن مقبره و مجسمه های مختلف برای سران فرقه در سرتاسر شهر گواهی بر این ادعاست ( البته این مجسمه ها را در نسخه دوم مشاهده خواهید کرد). پس با این توضیحات می توان استنباط کرد که سران فرقه با تطمیع کردن دولتمردان راه خود را ادامه می دادند. اوضاع به همین صورت ادامه داشت که سران فرقه دچار اختلاف نظراتی شدند و بنابراین اتحاد آنها شروع به فروپاشی کرد. در اثر این فروپاشی فرقه های متعددی پدید آمد. دیگر از آن نفوذ و سرمایه هنگفت خبری نبود. فرقه های تبدیل به تشکیلات زیر زمینی شدند که برای بقای خود دست به هر کار کثیفی می زدند. آنچه مشخص است این است که فرقه ها در طول جریانات نسخه اول بازی بسیار تضعیف شده بودند. اجازه دهید دقیقتر بیان کنم. شما در طول بازی کلیسای Bulkan که مربوط به مسیحیان هست را مشاهده می کنید؛ محیطی تمیز، زیبا، پر زرق و برق و بزرگ که نشان دهده قدرت نفوذ مسیحیان در طول جریانات نسخه اول می باشد. حال به کلیسای دیگر شهر که Dahila به آن اشاره می کند دقت کنید. محیطی کوچک، مخفی و پست که اصلا قابل مقایسه با کلیسای Bulkan نمی باشد. مشخصا فعالیت های فرقه علاوه بر غیر قانونی بودن، غیر مردمی نیز بوده است.

* ویلچیر یکی از نمادهای آلسا می باشد که در بازی سه مرتبه آن را مشاهده می کنید. به طور کل صندلی ویلچیر یکی از نمادهای ضعف محسوب می شود. اما نکته جالب آن است که این ضعف تنها نشانده بخش فیزیکی آلسا می باشد. او از این که روی صندلی مینشسته احساس بدی داشته و از نگاه های مغرورانه دیگران رنج میبرده. به همین علت از نقطه ضعفش در دنیای واقعی، نقطه قوتی شکل می دهد. در دنیای او ویلچیرهایی وجود دارد که هرگاه به آنها بر خورده اید مسلما احساس ترس و ضعف تمام وجودتان را فرا گرفته! آلسا می خواهد اظهار کند افکار یک فرد رنج دیده حتی اگر بر روی ویلچیر هم نشسته باشد می تواند تا چه حد مرگبار و تاریک باشد. به همین علت است که در طول بازی هربار به ویلچیری بر می خورید به جای احساس غرور، ضعف را تجربه می کنید! اینبار نوبت دیگران است که احساس ضعف کنند!

* به دنیایی که آلسا آن را خلق کرده " Otherworld " گفته می شود. در واقع این دنیا با استفاده از قدرت ذهنی فوق العاده او شکل گرفته است. از آنجا که نیمه خرسند و شاد آلسا از او جدا شده است حتی در حالت عادی هم دنیای او تاریک و مرموز می باشد. او با قدرت ذهن خود احاطه کاملی بر آن دارد. همان طور که ما هنگام خواب گاهی اوقات کابوس می بینیم، به نظر می رسد آلسا هم همین گونه باشد. احتمالا تنش های ذهنی و فکری آلسا عامل "تغییر دنیا" می شود. با توجه به درد و رنج های آلسا مطمئنا کابوس های او وحشتناک تر از هر چیزی خواهد بود که پیش از این نظاره کرده اید. البته تئوری دیگری نیز وجود دارد! وقتی Harry در حالت طبیعی شهر حضور دارد در واقع مشغول قدم زنی در دنیای عادی می باشد با این تفاوت که به خاطر ذهن فعال آلسا دچار توهماتی می شود و چیزهایی غیر طبیعی را مشاهده می کند. اما زمانی که " Otherworld " را مشاهده می کند به علت زیاد شدن قدرت ذهن آلسا روی او کاملا به دنیایش راه پیدا میکند یعنی در آن زمان Harry شکل واقعی دنیای آلسا رو میبیند ولی در حالت عادی تنها تحت تاثیر ذهن آلسا دچار توهماتی می شود.

* فرقه پیش از آلسا تلاش های متعددی جهت به دنیا آوردن "خدا" انجام داده بود که همگی با شکست رو به رو شدند.

* اعمال Dahila در عین حال که کوچکترین ذره از انسانیت بویی نبرده است ولی هدف والایی را دنبال می کند! آنها قصد دارند دنیایی پاک و عاری از گناه خلق کنند ولی اعتقادات آنها ترسناک است. آنها فکر می کنند با ایجاد آشوب در جهان و خونریزی های متعدد نسلی را قلع و قمع کنند و سپس حیاتی مجدد به دنیا ببخششند. حیاتی که بر وقف مرادشان باشد و هر آنچیزی که از بهشت رویاهایشان متصور بودند را در آن ببینند. در واقع از نظر آنها هدف وسیله را توجیه می کند! به همین علت برای رسیدن به هدف از رفتارهای خشن و غیر انسانی واهمه ای ندارند. با همین عقیده بود آلسا سوزانده شد. در واقع همه ما می دانیم دین راه خیلی خوبی برای رسیدن به سعادت است ولی انحراف دینی مطمئنا بهترین راه برای بدبختی می تواند باشد.

* واقعیت به چه معناست؟ زمانی یک موضوع به واقعیت محض تبدیل می شود که اکثریت مردم آن را بپذیرند. در روابط اجتماعی و انسانی بسیاری از باورهای ما با بازخورد و تاثیر گرفتن از نظرات مردم تغییر می کند. مثلا اگر 5 نفر در طول روز به شما بگویند چشم های زشتی دارید در حالی که حتی واقعیت هم نداشته باشد، در مورد حقیقتی که یک عمر به آن اعتقاد داشتید مردد می شوید. حال اگر این وضعیت یک هفته ادامه یابد دیگر به حقیقتی برای شما تبدیل می شود و شما تا ابد فکر می کنید چشمان زشتی دارید در صورتی که این طور نیست! حال به نظرتان آیا " Otherworld " یک حقیقت محض است؟! به نظر نمی رسد این گونه باشد زیرا اکثریت مردم آن را نمی بینند و درکش نمی کنند. ولی این را به خوبی می دانیم که اگر این دنیا قوی تر میشد مطمئنا به مراتب افراد بیشتری را تحت تاثیر قرار می داد. جدای از مسائل دینی، مذهبی و اعتقادی حال سوالی دیگر مطرح می شود. آیا سازندگان قصد داشتند بگویند دنیایی که ما درش زندگی می کنیم می تواند نمونه ای از یک " Otherworld " قدرتمند باشد؟ یعنی تحت اختیار یک موجود خاص و نیرومند قرار دارد؟ این سوال بی پاسخ مانده است و استنباط آن به عهده خود شما قرار داده می شود.



پایان قسمت اول



بخش دوم :



Silent Hill 2

files_articles__jaa3%5Bw500h281mresizeByMaxSize%5D.jpg



In my restless dreams, I see that town... Silent Hill




2-0 .مقدمه


انتظارها نهایتا به سر رسید و موفقیت های شماره اول Konami را مجاب کرد تا نسخه دوم این مجموعه را نیز منتشر کند. نسخه دوم بازی در سال 2001 برای کنسول PS2 منتشر شد. داستان و سناریو بازی باعث حیرت همگان شد. برخلاف تصور طرفداران که انتظار داشتند این نسخه ابهامات شماره قبل را برطرف سازد اما با یک داستان کاملا تازه و متفاوت رو به رو شدند. با توجه به برطرف شدن محدودیت های سخت افزاری، گرافیک بازی به طرز چشم گیری بهبود پیدا کرده بود. افکت های زیبای بازی همچنان چشم نوازی می کرد. آهنگ سازی این نسخه را هم Akira Yamaoka بر عهده داشت. به جد می توان گفت باز هم نیمی از تاثیر گذاری بازی در اثر آهنگ های زیبای ایشان ایجاد میشد و به گفته ی اکثر علاقه مندان این نسخه بهترین موسیقی ها را در سری داشته است. این شماره هم مانند شماره پیشین نمای سوم شخص داشت. البته اینبار سازندگان به اندازه کافی زاویه های مختلف دید تعبیه کرده بودند تا بازیکنان بر محیط بازی مسلط تر باشند. یکی از موارد جالب دیگر نحوه مشاهده نقشه هایی بود که در طول بازی آنها پیدا می کردید. نقشه ها در 2 وضعیت قابل بررسی بودند: 1- هنگامی که کاراکتر بازی در محیط های مستقر میشد که به اندازه کافی روشنایی داشت 2- هنگامی که چراغ قوه او روشن بود. یکی دیگر از نکات کارآمد این نسخه ثبت مدارک و اسنادی بود که در طول بازی قرار داشتند. با ثبت مدارک میشد در آینده از آنها استفاده کرد. برخلاف نسخه قبل مبارزات در این نسخه نقش کم رنگ تری داشتند. بازیکنان می بایست بیشتر مدت زمان بازی را صرف پیدا کردن کلیدها و آیتم های مختلف می کردند. بزرگترین و بهترین تغییر در ابتدای بازی جایی بود که بازیکنان پیش از شروع بازی می توانستند درجه سختی معماها را تعیین کنند. مانند قبل درجه ی سختی مبارزات هم در بازی وجود داشت. رادیو محبوب مجموعه در این بازی هم در دسترس بود. به جرات می توان گفت حضور همین رادیو ترس فراوانی به بازیکنان منتقل می کرد. با نزدیک شدن دشمنان به خش خش صدا افزوده و همین باعث ایجاد استرس غیر قابل وصفی در بازیکنان میشد. آنها مدام منتظر بودن تا ببینند چه چیزی پشت این مه غلیظ انتظار آنها را میکشد. از نظر میانگین امتیازات و بازخورد منتقدان این نسخه موفقترین عنوانین سایلنت هیل محسوب میشد. حتی چندین بار به لیست بهترین های سایت مختلف راه یافت. این عنوان توانست در عرض یک ماه به فروشی بیش از 1 میلیون نسخه در سراسر جهان دست یابد که موفقیت فوق العاده ای برای آن محسوب میشد. این امر حتی باعث شد بعد از مدتی بازی بر روی Xbox و PC نیز پورت شود. عنوانی که برای نسخه Xbox انتخاب کرده بودند Restless Dreams نام داشت. مانند اکثر عناوین پر فروش PS2 از بازی نسخه ای تحت عنوان Director's Cut تهیه و منتشر شد. این نوع عنوانین در واقع شامل همان نسخه اصلی بازی بودند اما به صورت بهینه تر و همچنین به همراه موارد اضافه دیگری منتشر میشدند. در دو نسخه Restless Dreams و Director's Cut سناریو فرعی ای به نام "Born from a Wish " اضافه شده بود که داستان یکی از کاراکترهای بازی را دنبال می کرد. بی شک خاطرات خوش این نسخه تا ابد در ذهن طرفداران خواهد ماند.

بازی طبق آنچکه پیش تر بیان کردم دارای قسمت اضافه شونده ای می باشد که آن هم داستان مختص به خود را دارد. ابتدا داستان نسخه اصلی شرح داده خواهد شد و در انتها داستان قسمت مذکور بازگو خواهد شد. داستان نسخه اصلی " Letter From Silent Heaven " نام گذاری شده است و قسمت اضافه شده " Born from a Wish " می باشد.


1-2 .داستان بازی

الف) Letter From Silent Heaven

James Sunderland شخصیت اصلی این شماره می باشد. او همسرش Mary را 3 سال پیش در اثر بیماری لاعلاجی از دست داده است. پس از مرگ همسرش همیشه افسرده و غمگین بوده که ناگهان اتفاقی عجیب او را پریشان تر از پیش می کند. او نامه ای دریافت می کند که نام فرستاننده آن Mary می باشد! از محتوای نامه متوجه می شود گویا واقعا از طرف همسرش ارسال شده است! Mary پیش از مرگ از James خواسته بود که او را باری دیگر به سایلنت هیل ببرد. به نظر می رسد آنها قبلا مدتی را در شهر سپری کرده بودند و از آنجا خاطرات خوشی داشتند. گویا شهر در نظر Mary مکانی خاص و مقدس جلوه می کرده. قبل از اینکه James بتواند او را به سایلنت هیل ببرد، بیماری امانش نمی دهد و او را از پای در می آورد. محتوی نامه هم این بود که Mary در " مکان مخصوصشان " منتظر James می باشد. James حیرت زده سوار ماشینش می شود و به طرف سایلنت هیل حرکت می کند.

آنها تقریبا در تمام شهر خاطرات خوشی با هم داشتند بنابراین پیدا کردن Mary کار آسانی به نظر نمی رسد. James ابتدا تصمیم می گیرد تا Rosewater Park را جستجو کند. آنها اغلب وقتشان را آنجا سپری می کردند. در اثر خرابی ماشین مجبور می شود ادامه راه را با پای پیاده طی کند. بعد از کمی پیاده روی مکثی می کند و سالهایی که با Mary گذارنده را یاد می کند. ناگهان چشمانش به دختر جوانی در قبرستان می افتد. جلو می رود و با او کمی صحبت می کند. نام او Angela Orosco می باشد و گویا به قصد پیدا کردن مادرش با به شهر گذاشته است. James هم اظهار می کند که به دنبال گشمده ای میگردد و این را هم عنوان میکند که فرد مورد نظرش سه سال پیش مرده است! اینجا برای اولین بارنشانه های تاثیر گذاری شهر نمایان میشود؛ Angela به James اخطار میدهد که اتفاقات عجیبی در این شهر رخ میدهد و از او میخواهد که از رفتن به شهر خودداری کند! اما James می گوید که که چه این راه خطرناک باشد چه نباشد مجبور است آن را طی کند. این موضوع میزان علاقه ی او به همسرش را نشان می دهد. James به مسیرش ادامه می دهد تا اینکه در نهایت به شهر می رسد.

گویا همه چیز عوض شده است. دیگر خبری از گردشگران نمی باشد. مه غلیظی شهر را احاطه کرده و همه چیز پوسیده و رها شده به نظر میرسد. James ناگهان متوجه رد خونی می شود. او تصمیم می گیرد آن را دنبال کند. در انتها به تونلی متروکه میرسد و وارد آن میشود. در اینجا با هیولایی مواجه میشود و برای دفاع از خود تخته ای چوبی را از زمین بر می دارد و با آن مبارزه میکند. بعد از کشتن هیولا رادیویی توجه او را جلب میکند که موقع مبارزه با هیولا خش خش میکرد! آن را برمیدارد و از تونل بیرون می آید. به محض خارج شدن از تونل رادیو دوباره به صدا در میاید و صدایی از Mary پخش میکند و James را دوباره از زنده بودن Mary دچاز حیرت میکند. او به راهش ادامه می دهد و علائم بدشگون لحظه به لحظه عرصه را بر او تنگ می کنند. شهر خالی از سکنه به نظر می رسد. مسیری که به سمت Rosewater Park منتهی میشد مسدود می باشد پس به ناچار James تصمیم می گیرد مجتمع مسکونی که در آنجا واقع شده است را مورد بررسی قرار دهد. بعد از اینکه وارد ساختمان می شود کلیدی را بر روی زمین مشاهده می کند که دسترسی به آن مشکل است. در اینجا در برابر بازیکنان 2 گزینه قرار میگیرد: 1- آن را بردارند 2- آن را بر ندارند. با انتخاب گزینه برداشتن کلید James سعی می کند با دراز کردن دستش کلید را بدست آورد. همینطور که تلاش می کند کلید را بدست آورد ناگهان از سمت دیگر سر و کله کودکی لوس پیدا می شود و کلید را با پا دورتر می اندازد. او با خنده ای تمسخرآمیز دور می شود. James با عصبانیت به راهش ادامه می دهد. او به طبقه دوم می رود و در اینجا اسلحه ای بدست می آورد. گویا اتفاقات عجیب این ساختمان تمامی ندارد. ناگهان صدای فریادی به گوشش میرسد و سعی میکند به دنبال منبع آن برود. داخل راهرویی میشود و به ناگهان روبه روی خود موجودی ترسناک میبیند که کلاهی به شکل هرم بر سر دارد. او پشت میله هایی ایستاده است. با بلند شدن صدای رادیو James پی میبرد که این موجود هر چه هست نمیتواند دوست او تلقی شود. او به راه خود ادامه میدهد تا اینکه در یکی از اتاق ها جنازه ای را مشاهده می کند که رو به روی تلوزیونی نشسته و لکه های خون سرتاسر اتاق پخش شده اند. به هر حال به راهش ادامه می دهد و بعد از جستجوی اتاق های مختلف به اتاقی میرسد که از شدت تیراندازی تمام دیوارهای آن جای گلوله مشاهده می شود. در دستشویی اتاق به جوانی به نام Eddie Dombrowski بر می خورد که در حال استفراغ کردن می باشد. James در مورد جسدی که در یخچال همان آپارتمان پیدا کرده از او سوال می کند ولی Eddie بسیار دست پاچه و مرموزانه پاسخ می دهد. بعد از دقایقی او مجددا Angela را در یکی از اتاق های ساختمان ملاقات می کند. James از صحنه ای که می بیند کاملا تعجب می کند. Angela کارد بزرگی که لکه های خون نیز روی آن دیده می شود را در دست گرفته و بسیار عصبانی و کلافه به نظر میرسد. گویا او قصد خودکشی دارد. Angela نامیدانه به تشریح وخامت اوضاع و حوادث شهر می پردازد. Angela به James می گوید که هر دوی آنها شبیه به هم هستندو خودکشی کردن بهتر از آن است که تا ابد فرار کنیم. همچنین اینکار در واقع همان چیزیست که مستحقشان می باشد. James به او را آرام می کند و بلاخره او را متقاعد می کند تا چاقو را به او دهد و از اینکار صرف نظر کند. بعد از سپری شدن چند لحظه او بلاخره کارد را به زمین می اندازد و به سرعت از محل متواری می شود. دومین ملاقات او با موجود کله هرمی در یکی از اتاق های آپارتمان روی میدهد. جایی که James او را در حال آزار و اذیت کردن موجوداتی که از چسبیدن پایین تنه ی دو زن تشکیل شده اند میبیند و باز هم ترسی توصیف ناپذیر وجودش را فرا می گیرد! در انتها برای خارج شدن از ساختمان به اتاقی میرسد که راه پله ای رو به پایین دارد ولی راه پله با آب مسدود شده است. موجود کله هریمی انتظار او را میکشد. در این جا درگیری بسیار کوتاهی بین او و James روی میدهد. به نظر می رسد در برابر تمامی تجهیزات James مقاوم است. به هر حال او بعد از بلند شدن صدای آژیر محل را ترک می کند. با رفتن کله هرمی آب راه پله هم تخلیه میشود و James از ساختمان بیرون می آید. در ادامه ی راه او دختر بچه ای را مشاهده می کند. سریع خود را به او می رساند. James به یاد می آورد که دختر بچه را در ساختمان دیده است و دور کردن کلید از دستان او کار همین دختربچه بوده. دخترک گستاخانه پاسخ سوال های او را می دهد. James تعجب می کند که دختر به این کوچکی در چنین جهنمی چه می خواهد. به نظر می رسد دخترک در برابر حوادث ناگوار و وحشتناک شهر مصون است. James در مورد نامه ای که در دست دخترک است میپرسد اما دخترک میگوید که به تو مربوط نیست و تو هیچ وقت Mary را دوست نداشته ای! James تعجب می کند و از او میپرسد که Mary را از کجا میشناسد که دیگر دیر شده زیرا قدم زنان در مه محو می شود.( از اینجا به بعد از موجود کله هرمی با نام Pyramid Head یاد خواهد شد.)

James بلاخره موفق می شود از طریق تونلی خود را به Rosewater Park برساند. او همین طور به جستجویش ادامه می دهد تا در نهایت به .... Mary بر می خورد! James جلو می رود و به او میرسد. نامیدی وجود او را فرا می گیرد. بر خلاف تصور او این زن Mary نیست. او توضیح می دهد که نامش Maria می باشد. او شباهت بسیاری به Mary دارد ولی لباس های تحریک آمیز تری بر تن دارد. او از James می پرسد که آیا به دوست دخترش شباهت دارد؟ James کمی در مورد اتفاقات عجیبی که پشت سر گذاشته است صحبت می کند. او همچنین مجددا به James می گوید:" شبیه روح نیستم! درسته؟" سپس دست James را میگیرد و بر روی سینه اش می گذارد. James به سرعت از او فاصله می گیرد و از رفتارهای عجیبش متعجب می شود. سپس Maria از James درخواست می کند که او را هم همراه خود ببرد. James موافقت می کند و هر دوی آنها به سمت Lakeview Hotel حرکت می کنند. James امیدوار است تا شاید Mary را آنجا بیابد.

files_articles__jaa2%5Bw500h281mresizeByMaxSize%5D.jpg


در بین راه آنها به Pete's Bowl-O-Rama می رسند. James تصمیم میگرد تا نگاهی به آنجا بیاندازد. Maria هم بیرون سالن منتظر او می ماند. James بعد از باز کردن در به قسمت انبار میرسد. ناگهان دمویی نشان داده می شود که Eddie در همان سالن مشغول خوردن پیتزا می باشد و در کنار او دخترک مرموز نشسته است. آنها به گفتگو با یک دیگر می پردازند. از بین گفتگو های آنها متوجه می شویم که Eddie گویا تحت تعقیب پلیس بوده است. در انتها گفتگویشان Eddie به دخترک می گوید" آیا زنی که به دنبالش بود را پیدا کردی؟... چی بود اسمش...؟ آها Mary ؟". James به Eddie میرسد و متوجه می شود که تنها مشغول پیتزا خوردن است. او از Eddie سوال می کند که آیا کسی پیش او بوده؟ هیمنطور به طعنه به او میگوید چگونه میتواند در این وضعیت غذا بخورد. او می گوید بله! وقتی به دقت کنار دستش را نگاه می کند متوجه می شود که آن دخترک محل را ترک کرده. سپس می گوید: " Laura کجا رفتی؟ " James متوجه می شود که نام دخترک Laura می باشد. Laura با استفاده از در خروجی از سالن خارج می شود و James هم این صحنه را می بیند. سپس تصمیم میگیرد او را تعقیب کند. او از سالن خارج می شود و متوجه می شود که Maria محل را ترک کرده! بعد از چند لحظه مجددا سر و کله اش پیدا می شود و نفس نفس زنان به James نزدیک می شود. گویا او Laura را تعقیب کرده ولی موفق نشده به او برسد. سپس او به James شکافی را نشان می دهد و ادعا می کند که Laura به آن وارد شده است. شکاف بسیار کوچک است. James متوجه دری می شود و سعی می کند آن را باز کند ولی در قفل است. Maria با استفاده از کلیدهایی که دارد آن را باز می کند و به اتفاق James وارد ساختمان می شوند. با توجه به این کلیدها به نظر میرسد که این جا محل کار یا زندگی ماریاست. آنها سپس از آن ساختمان که Heaven's Night Club نام داشت خارج می شوند و مجددا به خیابانی دیگر می رسند. بعد از کمی جستجو دمویی پخش می شود که Laura را در حال وارد شدن به بیمارستان Brookhaven نشان می دهد.

James و Maria به طرف بیمارستان حرکت می کنند. آنها وارد ساختمان می شوند و شروع به جستجو می کنند. بعد از دقایقی Maria شروع به سرفه کردن می کند و به James می گوید که نیاز به استراحت دارد. او تعدادی قرص می خورد و روی یکی از تخت ها دراز می کشد. James هم به جستجو ادامه می دهد. او تصمیم می گیرد خود را به پشت بام بیمارستان برساند. در همین بین مجددا Pyramid Head به او حمله می کند. Pyramid Head با پشت شمیرش ضربه ای به James می زند و او را از پشت بام به پایین پرتاب می کند. James با خوش شانسی در نقطه ای امن فرود می آید. او سعی می کند به سرعت خود را به Maria می رساند. در یکی از اتاق ها او Laura را می بیند که خوشحال و سرحال در حال بازی با عروسکی می باشد. او هنوز متوجه حضور James نشده است. آن دو با هم گفتگو می کنند و در نهایت Laura ادعا می کند که Mary دوست او بوده و سال پیش را با هم در بیمارستان سپری کردند. ابتدا James باور نمی کند و می گوید این امکان ندارد چون همسرش 3 سال پیش مرده! James لو را دروغگو خطاب میکند! Laura از شنیدن این حرف ناراحت میشود و تصمیم می گیرد اتاق را ترک کند. James از حرفش پشیمان می شود و نمیخواهد دوباره تنها سرنخی که در این ماجرا می تواند کمکش را ازدست. James سعی میکند او را آرام کند و به اتفاق Laura شروع به قدم زدن می کنند. James به Luara می گوید که اینجا برای یک کودک به سن سال او بسیار خطرناک است و تعجب می کند که چطور او حتی یک خراش هم بر نداشته! Luara از حرف های James تعجب می کند و نگهان دست James را می گیرد و به او می گوید که حتما باید کار مهمی را انجام دهد. James اعتنایی نمی کند و به راهش ادامه می دهد ولی Laura اصرار می کند که باید برگردد و کار مهمی را انجام دهد. James رو به او میکند و می پرسد که این چیست که اینقدر برایش اهمیت دارد؟ Laura پاسخ می دهد که نامه از طرف Mary است. James که کاملا گیج شده بود به سرعت به اتفاق Laura خود را به اتاقی رساند که ادعا می کرد نامه در آن قرار دارد. اتاق تاریک و مخوف بود. Laura از James درخواست می کند که جلو رود و نامه را از روی میز بردارد. James با استرس پیش می رود در حالی که Laura کنار در منتظر اوست. هنگامی که به وسط اتاق می رسد ناگهان صدای بسته شدن درب مانند ریختن آب سردی بر پیکر او می ماند. James به سرعت خود را به در می رساند و محکم با مشت بر آن می کوبد در حالی که از Laura می خواهد که آن را باز کند. Laura می خندد و می گوید: " که من یه دروغگو هستم. برای چی باید بهت کمک کنم و در رو باز کنم؟" التماس های James بی نتیجه می ماند. لحظاتی بعد موجوداتی عجیب و ترسناک که از سقف آویزان شده بود در مقابل James قرار می گیرند. او باری دیگر از Laura میخواهد تا او را نجات دهد اما بی فایده است. James بعد از مبارزه ای نفس گیر روی زمین می افتد. در اینجا تغییر دنیا صورت می گیرد و James به نظر میرسد توسط Mary به مکانی امن برده می شود. او بهوش می آید و خود را در محوطه بیمارستان می بیند. بعد از لحظاتی از جای خود بر می خیزد و به طرف زیر زمین بیمارستان حرکت می کند.

James پس از کمی جست جو Maria را می یابد. ابتدا او Maria را با Mary اشتباه می گیرد و به سرعت به سمتش حرکت می کند. وقتی متوجه می شود او Maria است کمی ناراحت می شود و با سردی باهاش برخورد می کند. James می گوید: " به هر حال از اینکه زنده ای خوشحالم! Mara می گوید: " به هر حال ؟ منظورت چیه به هر حال ؟ من داشتم اون بیرون میمردم بعد تو میگی به هر حال؟! Maria از اینکه James او را تنها گذاشته بود بسیار عصبانی به نظر می رسد. ابتدا کمی او را سرزنش می کند ولی ناگهان او را در آغوش می گیرد و می گوید: " هیچگاه در زندگیم اینقدر نترسیده بودم. هیچ وقت من را تنها نذار! " سپس از james در مورد Laura سوال می کند. پس از کمی گفتگو بلاخره تصمیم می گیرند مجددا Laura را پیدا کنند. " آنها همینطور محیط را جستجو می کنند که ناگهان، Pyramid Head متوجه حضور آنها می شود. او بر خلاف گذشته سلاحی شبیه به نیزه بر دست دارد و شروع به تعقیب کردن James و Maria می کند. آنها در راهرویی طولانی و پر پیچ و خم از دست Pyramid Head فرار می کنند تا اینکه در انتهای راهرو آسانسوری را مشاهده می کنند. James از Maria جلو می افتد و خود را به داخل آسانسور پرتاب می کند. Maria تلاش می کند خود را به آسانسور برساند که ناگهان در بسته می شود و تنها دست او از در گذر می کند. لحظاتی بعد Head Pyramid به او میرسد و شروع به سلاخی کردنش می کند. صدای فریادهای Maria لرزه بر پیکر James می اندازد ولی او عاجز و ناتوان تنها نظاره گر ضجه های Maria است. ناگهان آسانسور شروع به حرکت کردن می کند. James بسیار ناراحت و غمگین می شود. او خود را سرزنش می کند که چرا نتوانسته بار دیگر از کسی که برایش اهمیت داشته محافظت کند. ولی چاره ای نیست و باید روی هدف اصلیش - پیدا کردن Mary - تمرکز کند.

با بیرون آمدن از آسانسور بیمارستان مجددا به حالت اولیه خود باز میگردد. در یکی از اتاقها James به نقشه ای برمیخورد که در آن نوشته ای وجود دارد که از او می خواهد نقشه را دنبال کند. در نقشه چند نقطه علامت گذاری شده و همیچنین کلید در بیمارستان هم در کنار آن قرار دارد. James بعد از برداشتن نقشه Laura را میبیند که توی خیابان مشغول قدم زنی می باشد، موضوع غیر قابل درک آن است که درب بیمارستان قفل است و کلیدش نزد James می باشد. James به راه خود ادامه می دهد و با استفاده از کلیدی که از پشت مجسمه ای در Rosewater Park می یابد خود را به Silent Hill Historical Society- جایی که در نقشه علامت گذاری شده بود- می رساند. او پس از جستجوی موزه به گودالی میرسد و چون انتخاب دیگری ندارد به داخل آن میپرد. این موضوع چدین بار تکرار می شود تا زمانی که James بعد از آخرین پرشش خود را در داخل سالن غذاخوری زندان میبیند جایی که دوباره ادی رو میبیند که بر روی صندلی نشسته و اسلحه ای بر دست دارد. کنار او تعدادی جنازه روی زمین افتاده است. James در مورد آنها از Eddie سوال می کند و او هم جواب های ترسناک و غیر منطقی می دهد. لحظاتی بعد Eddie شروع به خندیدن می کند و می گوید که داشته با James شوخی می کرده و این جنازه ها پیش از اینکه به اینجا بیاید روی زمین بوده اند. سپس محل را ترک می کند. James به راهش ادامه می دهد و به طرف بخش زیرین موزه می رود که در کمال تعجب مجددا Maria را مشاهده می کند! او کاملا سالم به نظر می رسد. در اینجا چندین زندان وجود دارد که Maria در یکی از آنها نشسته است. James با چشمان خود دید که Pyramid head با او چه کار کرد. James از او در مورد آن حادثه سوال می کند ولی در پاسخ Maria میگوید:" برات اتفاقی افتاده ؟ من رو با کسی دیگه ای اشتباه گرفتی؟ سپس میخندد و میگوید: " تو همیشه فراموشکار بودی ! آن دفعه توی هتل را یادت هست؟ تو گفتی همه چیز رو برداشتی ولی نواری که با هم ضبط کردیم رو یادت رفت!" James که شدیدا گیج شده از Maria میپرسد او این چیزها رو از کجا میداند؟ مگر او Maria نیست؟ Maria ناگهان عصبانی می شود و می گوید:" من Mary تو نیستم! مهم نیست که من کیم مهم این است که به خاطر تو اینجا هستم !" سپس از James میخواهد که او را از زندان در ببیاورد. James هم که واقعا تحلیل حرف های Maria برایش سخت می باشد با آشفتگی تمام می پذیرد و تلاش می کند تا راهی به داخل سلول پیدا کند. در این بین چاقوی بزرگی را در یکی از اتاقها پیدا میکند که قبلا به دست Pyramid Head دیده بود. James با خود میگوید چرا من باید همچین چیزی را بردارم!؟ اگر بازیبازان آن را بردارند نوشته ای ظاهر می شود به این مضمون که شما یک چاقوی بسیار بزرگ را دریافت کرده اید. او همین طور محیط را جستجو می کند تا اینکه صدای Angela را میشنود که با صدایی لرزان می گوید: " نه پدر! لطفا! این کار رو با من نکن! " James به دنبال صدا حرکت میکند. روی زمین تکه روزنامه ای توجه او را جلب میکند که در آن خبر قتل فردی به نام orocoso با تعداد متعدد ضربات چاقو ذکر شده است. James با دنبال کردن رد صدا وارد اتاقی میشود. او هیولایی را در کنار Angela می بیند و سپس به سرعت با استفاده از گلوله ای او را از پای در می آورد. ابتدا Angela با بی اعتنایی چند ضربه به هیولا وارد میسازد و سپس تلوزیونی که در کنارش قرار داشت را محکم روی او می کوبد. James سعی می کند تا او را آرام کند اما او با بدبینی به James پاسخ می دهد. James باز هم حرف های او را ندیده می گیرد. دست بر روی شانه هایش می گذارد و او را دلداری می دهد. Angel ناگهان از جایش بر می خیزد و او را دروغگو خطاب می کند. او می گوید:" هرگز در روزهای تنگ به همسرت اهمیت نمی دادی و از طرفی مگر نگفتی زنت سه سال پیش مرده پس چه طور ادعا میکنی که به دنبال او میگردی؟!" سپس اتاق را ترک می کند. James حرف های او را مسخره قلمداد می کند و مجددا سعی می کند پیش Maria باز گردد. زمانی که پیش او میرسد متوجه می شود که بر روی تخت دراز کشیده و خون از سر و صورت او جاری است. او مرده است و James مجددا با ناراحتی و عذاب دستی بر سر خود می کشد. به نظر می رسد باری دیگر Pyramid Head او را کشته است. James محل را ترک می کند.

files_articles__jaa4%5Bw500h281mresizeByMaxSize%5D.jpg


James سر افکنده و ناراحت به راهش ادامه می دهد که در اتاقس شبیه به سردخانه Eddie را ملاقات می کند. او مجددا اسلحه ای در دست دارد و تعدادی جنازه اطراف او وجود دارد. James که سردرگم شده است از Eddie در مورد جنازه ها سوال می کند. Eddie پاسخ می دهد که همه آنها مثل هم بودند. هیچ کاری جز مسخره کردنش نداشتند! ولی سرآخر که تبدیل به جنازه شوند دیگر قادر نخواهند بود تا او را مسخره کنند. James از حرف های وحشتناک و غیر منطقی Eddie به ستوه می آید و می گوید: " دیوانه شده؟ یا زده به سرت؟ " ناگهان Eddie با نگاهی غضب آلود درچشمان James خیره می شود و بیان می کند که او هم مثل بقیه می باشد و باید کشته شود. بعد از درگیری کوتاهی Eddie به اتاق کناری فرار می کند و James او را تعقیب می کند. در اینجا James صدای Eddie را می شنود ولی نمی داند او کجا پنهان شده. از بین صحبت هایشان می توان متوجه شد که گویا Eddie پیش از اینکه وارد شهر شود سگی به همراه صاحبش که یک بازیکن راگبی بوده را نشانه رفته است و هنگامی که وارد شهر شده تقریبا عقل و کنترلش را از دست داده. James به او می گوید که نیازی نیست این همه خشونت به خرج دهد و او می تواند کمکش کند. Eddie خطاب به James می گوید: برای من مقدس نشو James! این شهر تو را هم فراخونده. بهتره بیش از این خودت را گول نزنی. خود تو هم مانند من گناهی بزرگی را مرتکب شدی و هیچ فرقی باهم نداریم " بعد از لحظاتی Eddie خود را نمایان می سازد و آن دو به مبارزه می پردازند. هنگامی که Eddie بر روی زمین می افتد James به سرعت خود را بالای سر او می رساند و می گوید: " یعنی... من ... یه انسان رو کشتم؟! Mary آیا تو واقعا 3 سال پیش مردی؟! "

James از ساختمان خارج می شود و با استفاده از قایقی سعی می کند خود را به Lakeview Hotel برساند. Lakeview Hotel تنها مکانیست که James فکر می کند شاید بتواند Mary را آنجا پیدا کند. بعد از جستجوی هتل Laura را می بیند که در حال فشار دادن دکمه های پیانویی می باشد. او متوجه حضور James می شود ولی اینبار به آرامی کنار او می نشیند. آنها در مورد Mary صحبت می کنند که ناگهان Laura در مورد نامه ای از طرف او برای خودش سخن می گوید. او نامه را به James می دهد و James شروع به خواندن آن می کند. گویا قرار بوده نامه پس از مرگ Marry توسط پرستارش به دست Laura برسد. در نامه ابتدا او از مهربانی های Laura سخن گفته و بعد از آن ذکر کرده که اگر شرایط به نحوه دیگری بود خیلی دوست داشت تا او را به فرزندخواندگی بپذیرد در ادامه خطاب به او می گوید با وجود تمام اشتباهات James او را ببخشد زیرا ذاتا انسان خوش قلبی است. در انتها تولد هشت سالگی Laura را به او تبریک می گوید. James از Laura سنش را می پرسد. Laura به او پاسخ می دهد یک هفته ای است که هشت ساله شده. James با چهره ای بهت زده می گوید : " پس Mary سه سال پیش نمرده است". Laura روی به او می کند و می گوید:" Mary واقعا دوست داشت تا یکبار دیگر سایلنت هیل را ببیند. برای همین من اینجا هستم. فکر کنم او اینجا باشد. شاید اگر نامه دوم را بخوانی چیزی دستگیرت شود " او جیب های خود را نگاه می کند ولی خبری از نامه نامه نیست. به سرعت محل را ترک می کند تا نامه را پیدا کند. James به سراغ اتاقی می رود که آنها در طول اقامتشان در آنجا سپری کردند. او نوار ویدیویی که به نظر می رسد سه سال پیش جا گذاشته بودند را پخش می کند. فیلم به صورت مبهم می باشد و از قسمت های متفاوتی تشکیل شده است. ناگهان تصویر James را نشان می دهد که در کنار پیکر ضعیف Mary نشسته است. گویا در ابتدا با او کمی صحبت می کند. متاسفانه صدای فیلم قطع است. ناگهان بالشت را بر می دارد و او را خفه می کند! فیلم تمام می شد. James سرش را پایین می گیرد به طوری که گویا تمام غم عالم در دل او جمع شده است. Laura مجددا باز می گردد و از او سوال می کند آیا سرنخی از Mary یافته است یا خیر. James با سراکندگی پاسخ می دهد که Mary دیگر باز نخواهد گشت زیرا بدست او کشته شده است. Laura از شنیدن این جمله بسیار ناراحت می شود و با عصبانیت و دل شکستگی تمام اتاق را ترک می کند. ناگهان از رادیو James صدای Mary شنیده می شود که از James درخواست می کند او را پیدا کند. James از جایش بر می خیزد و باقی هتل را جستجو می کند.

هتل تغییر دنیا می دهد و همه جا نمناک و زنگ زده می شود. در همین بین James مجددا Angela را ملاقات می کند. گویا اینبار مصمم تر از گذشته به نظر می رسد. او کنار راه پله ای در حال اشتعال ایستاده، به تابلویی خیره شده است. او به خاطر قتل پدرش به شهر فراخوانده شده. Angela از James می خواهد تا کاردش را بهش پس دهد تا هرچه سریعتر به این زندگی نکبت بار پایان دهد. James از اینکار امتناع می کند. سپس او به James می گوید ایرادی ندارد چون در آینده حتما از آن استفاده خواهد کرد. James پاسخ می دهد که هرگز قصد خودکشی ندارد همچنین اینجا مثل جهنم داغ است. Angela به او می گوید که زندگی از ابتدا برایش اینگونه بوده است و سپس به آهستگی وارد آتش می شود و زنده زنده می سوزد.

James همچنان به جستجوی اتاق ها ادامه می دهد تا اینکه سرآخر Maria را پیدا می کند. در کنار او 2 Pyramid Head ایستاده اند. Maria از James می خواهد که او را نجات دهد. پیش از آنکه James عکس العملی نشان دهد، Maria توسط نیزه یکی از Pyramid Head ها کشته می شود. زانوهای James دیگر تاب وزن او را ندارند. او با زانو بر زمین می افتد و خود را سرزنش می کند. James به اشتباهش پی برده و بی صبرانه منتظر است هرچه زودتر این کابوس دردناک را به پایان برساند. James بلند می شود و با Pyramid Headها مبارزه می کند. او موفق می شود آنها را شکست دهد و به راهش ادامه می دهد. او به پله هایی بر می خورد و از آنها بالا می رود. در بالای پله ها زنی را مشاهده می کند ( با توجه به پایان های مختلف بازی یا Maria می باشد یا Mary ) که ناگهان تغییر شکل می دهد و تبدیل به هیولایی می شود که تجلی گر درد و رنج های Mary بوده است. بعد از مبارزه با آن و شکست دادنش یکی از پایان های بازی روی می دهد.

ب) Born from a Wish
files_articles__jaa6%5Bw500h281mresizeByMaxSize%5D.jpg


Born from a Wish بعد از مدتی همراه با نسخه Xbox بازی عرضه گشت. این بخش سناریو Maria را دنبال می کند. اتفاقات آن قبل از ورود James یا به محض ورود James به شهر روی می دهد.

Maria گیج و سردرگم از خواب بلند می شود. او در Heaven's Night Club می باشد. از جایش بر می خیزد و محیط اطراف را جستجو می کند. گویا هیچکس در شهر نیست! او به هفت تیری مسلح است. ابتدا از اینکه در شهر تنها مانده است می ترسد و تصمیم می گیرد خودکشی کند. لحظاتی بعد نظرش عوض می شود و تصمیم می گیرد شهر را به خوبی جستجو کند بلکه هنوز کسی در آن باشد. هنگامی که Club را بررسی می کند کارد بزرگی را پیدا می کند. هفت تیر او تنها یگ گلوله داشت. از ساختمان خارج می شود و به راهش ادامه می دهد. در طول مسیر از کنار بیمارستان Brookhaven Hospital نیز گذر می کند. او همین طور سرگردان محیط را جستجو می کند و هیولاهایی را از بین می برد تا اینکه به عمارت Baldwin House می رسد. او عمارت را جستجو می کند و در نهایت به درب قفل شده ای بر می خورد. از پشت درب صدای فردی به گوش می رسد. نام او Ernest Baldwin می باشد. Maria از شنیدن صدای او بسیار خوشحال می شود و سعی می کند تا در را باز کند. گویا مرد مرموز علاقه چندانی به این کار ندارد و با سردی به درخواست های Maria پاسخ می دهد. Maria دست از تلاش بر میدارد و کنار درب می نشیند. او صادقانه می گوید که تنها خواسته اش این است تا چهره انسانی دیگر را ببیند زیرا سراسر شهر از وجود هیولاها آکنده شده است. Ernest باز هم نسبت به او بی اعتنایی می کند. Maria عصبانی می شود و به او می گوید که آیا قصد دارد تا ابد خود را در این "دیوان خانه" زندانی کند؟! Ernest به او می گوید شاید این مکان "دیونه خانه" نباشد! این آنها هستند که دیوانه شده اند و همه چیز را عجیب و غریب می بینند.

Maria به جستجوی محیط می پردازد. بعد از حل کردن معمایی مربوط به سنگ قبری کلید Acacia Key را بدست می آورد. از طریق این کلید به اتاق خواب دختر بچه ای میرسد. Maria وسایل اتاق را نگاه می کند. ناگهان نگاهش به عروسک خرسی ای می افتد. با خود می گوید که حتما Laura از آن خوشش خواهد آمد. بعد از کمی مکث با تعجب می گوید" Laura دیگر کیست؟! " گویا خاطرات فرد دیگری در ذهن او نفوذ پیدا کرده است. او کارت تولدی از سوی دختر بچه ای به نام Amy که برای پدرش نوشته بود را می یابد. ندای مرموز دختر بچه ای طلب می کند تا این نامه را به پدرش برساند! Maria اسناد و مدارکی بدست می آورد که مشخص می کند Ernest قصد داشته دختر مرده ای را با استفاده از آیین خاصی از فرقه احیا کند. او از خواندن این اسناد کاملا متعجب می شود. به سرعت نزد Ernest باز می گردد تا رفع ابهام کند. Maria از Ernest سوال می کند که آیا او پدر Amy Baldwin است؟ او با ناراحتی تایید می کند و می گوید که او را از دست داده. گویا در یک حادثه از پنجره اتاق به بیرون پرتاب شده! Maria از این بابت متاثر می شود و سعی می کند به Ernest دلداری دهد. Ernest از Maria می خواهد تا کارت تبریک را از زیر در به او دهد و Maria هم این کار رو می کند. ناگهان Ernest از او در خواست می کند تا تنها مورد باقی مانده برای احیا کردن دخترش را برایش بیاورد. نام این ماده White Liquid می باشد. Ernest به Maria می گوید که می تواند آن را در ساختمان کناری بدست آورد. Maria از او می پرسد که چرا خودش این کار را انجام نمی دهد؟! Ernest با لحنی نامیدانه ادعا می کند که اگر می توانست لحظه ای درنگ نمی کرد...

Maria به سختی خود را به ساختمان مذکور می رساند( همانجایی که James اوایل بازی Eddie و Laura را ملاقات کرد). او ماده مورد نظر را بدست می آورد و نزد Ernest باز می گردد. Ernest از او تشکر می کند. او به Maria می گوید: " خدایان در شهر مستقر شده اند. حتی خود تو هم به این موضوع واقفی. تو در این شهر خلق شده ای! " Maria گیج شده است و سعی می کند سریعتر این بحث مسخره را تمام کند. Ernest از او راجع به ایمان به سرنوشت سوال می کند که Maria پاسخ مشخصی نمی دهد. سپس Maria از او درخواست می کند تا درب را باز کند ولی او امتناع می کند. Maria می گوید: " فرض کن دارم. حالا که چی! " Ernest می گوید: " James مرد بدی است " در ابتدا Maria از شنیدن نام او گیج می شود ولی کم کم خاطرات زن دیگری به ذهن او نفوذ می کند و در انتها ادعا می کند که او را می شناسد. Ernest به او می گوید: " James دنبال توییست که تو او نیستی! " Maria گیج شده است و از شدت عصبانیت به Ernest پرخاش می کند. او از Ernest می خواهد تا به او بگوید که چه به سرش آمده! Ernest با آرامش از Maria می خواهد خونسردی خود را حفظ کند تا برایش تعریف کند. Maria لحظاتی صبر می کند ولی پاسخی نمی شنود. بار دیگر قفل در را امتحان می کند و در کمال تعجب درب باز می شود! در اتاق چیزی به غیر از یک میز و کارت تبریکی که پیش تر آورده بود وجود ندارد. گویا Ernest روحی بیش نبوده است.

Maria دوان دوان به سمت خیابان حرکت می کند. ترس و نامیدی سراسر وجودش را فرا گرفته و مات و مبهوت به پیرامونش نگاه می کند. نمی داند چه بلایی بر سرش آمده است. هفت تیر خود را بر می دارد. با دستی لرزان آن را بر روی سرش میگذارد. چند لحظه ای صبر می کند. در لحظه ای که به نظر میرسد دیگر کار تمام شده اسلحه را از روی سرش بر می دارد. آن را به طرفی پرتاب می کند و منتظر مردی می ماند که قرار است سرنوشت او را شکل دهد....


2-2 .پایان ها

files_articles__leave%5Bw300h169mresizeByMaxSize%5D.jpg


Leave : در این پایان James بعد از بالا رفتن از پله ها به پشت بامی میرسد. تختی در وسط اتاق وجود دارد. او Mary را می بیند که ایستاده مشغول نگاه کردن به پنجره می باشد. James کمی جلوتر می رود و متوجه می شود که او Maria است. او به Maria می گوید که دیگر نیازی به او ندارد. Maria اظهار می کند او هرگز سر او فریاد نخواهد زد و هیچگاه مثل Mary باعث ناراحتیش نخواهد شد. James با بی اعتنایی به او می گوید که باید این کابوس دردناک برای همیشه پایان پذیرد و سپس Maria تبدیل به هیولایی می شود. بعد از شکست دادن او ناگهان James خود را کنار تخت Mary می بیند. James از او طلب بخشش می کند. Mary به او می گوید که انتظار مرگ را می کشیده و دوست داشته هر چه سریعتر درد و رنج هایش تمام شود. James ابتدا مجددا خود را گول می زند و ادعا می کند که او هم این کار را برای Mary کرده است زیرا دیگر طاقت نداشته او را در این وضعیت ببیند. ولی لحظه ای بعد با پشیمانی اعتراف می کند که دیگر او را دوست نداشته و به چشم مانعی او را می دیده است. Mary از James درخواستی می کند. او نامه ای به James می دهد و بهش می گوید که به زندگیش ادامه دهد. سپس صحنه ای به نمایش در می آید که James را همراه با Laura در قبرستانی که در اوایل بازی Angela را آنجا ملاقات کردیم، در حال قدم زنی نشان می دهد. در همین بین صدای Mary پخش می شود که مشغول خواندن نامه است ( ترجمه نامه در قسمت مخصوص به خودش قرار داده شده است).

files_articles__210914maria%5Bw300h150mresizeByMaxSize%5D.jpg


Maria : در این پایان James بعد از بالا رفتن از پله ها به پشت بامی میرسد. تختی در وسط اتاق وجود دارد. او Mary را می بیند که ایستاده مشغول نگاه کردن به پنجره می باشد. James کمی جلوتر می رود و آن دو با هم صحبت می کنند. در انتها Mary او را بابت کار وحشتناکش نمی بخشد و تبدیل به هیولایی می شود. بعد از از بین بردن آن سر و کله Maria پیدا می شود. او به James می گوید که او باری دیگر Mary را کشت. James ادعا می کند که او دیگر Mary نبوده است و سپس از Maria می خواهد که کنارش بماند. Maria از او می پرسد پس تکلیف Mary چه می شود؟! James می گوید که این موضوع دیگر اهمیتی ندارد چرا که او Maria را دارد. سپس آن دو به سمت ماشین James حرکت می کنند. در طول راه Maria نامه Mary را به James می دهد. پیش از اینکه Maria سوار ماشین شود شروع به سرفه کردن می کند ( نشان دهنده مریضی Maria می باشد ). James به او می گوید بهتر است فکری به حال این سرفه ها کند.

files_articles__in_water%5Bw300h169mresizeByMaxSize%5D.jpg


In Water : در این پایان James بعد از بالا رفتن از پله ها به پشت بامی میرسد. تختی در وسط اتاق وجود دارد. او Mary را می بیند که ایستاده مشغول نگاه کردن به پنجره می باشد. James کمی جلوتر می رود و متوجه می شود که او Maria است. او به Maria می گوید که دیگر نیازی به او ندارد. Maria اظهار می کند او هرگز سر او فریاد نخواهد زد و هیچگاه باعث ناراحتیش نخواهد شد. James با بی اعتنایی می گوید مشکل اینجاست که او Mary نیست. سپس Maria تبدیل به هیولایی می شود. بعد از شکست دادن او ناگهان James خود را کنار تخت Mary می بیند. James از او طلب بخشش می کند. Mary به او می گوید که انتظار مرگ را می کشیده و دوست داشته هر چه سریعتر درد و رنج هایش تمام شود. James ابتدا مجددا خود را گول می زند و ادعا می کند که او هم این کار را برای Mary کرده است زیرا دیگر طاقت نداشته او را در این وضعیت ببیند. ولی لحظه ای بعد با پشیمانی اعتراف می کند که دیگر او را دوست نداشته و به چشم مانعی او را می دیده است. Mary به James می گوید که به اندازه کافی برای گناهی که انجام داده زجر کشیده است. او نامه ای به James می دهد. سپس James دست او را به آرامی می گیرد. لحظاتی بعد سرفه های Mary قطع شده و دستش بی حس در دستان James می شود. به نظر می رسد James نمی تواند دوری او را تحمل کند. او پیکر بی جان Mary را بر می دارد و به ماشین خود می برد. بعد از لحظاتی James با انداختن ماشین خود به دریاچه دست به خودکشی می زند. او فکر می کند از این طریق می تواند برای همیشه کنار Mary بماند. در همین بین صدای Mary پخش می شود که مشغول خواندن نامه است.

files_articles__rebirth%5Bw300h169mresizeByMaxSize%5D.jpg


Rebirth : بعد از نابود هیولای نهایی James را مشاهده می کنیم که سوار قایقی شده است. به نظر می رسد به طرف جزیره ای متروکه در وسط دریاچه حرکت می کند. او قصد دارد با استفاده از چهار شی ارزشمند : White Chrism ، Book of Crimson Ceremony ، Book of Lost Memories و Obsidian Goblet فرقه ای که در نسخه اول تقریبا نابود شده بود را احیا کند. James تصور می کند با این کار می تواند همسر مرده خود را زنده کند.

files_articles__dog%5Bw300h150mresizeByMaxSize%5D.jpg


Dog : این پایان به نوعی پایانی سرگرم کننده است. در این پایان ابتدا James کلید DOG Key را بدست می آورد. او وارد اتاقی می شود. در اتاق انواع و اقسام مانیتور و وسایل کنترلی دیده می شود. در عین ناباوری James متوجه می شود که تمام این قضایا توسط یک سگ کنترل میشده! او با زبان ژاپنی جمله ای را به سگ می گوید و بازی تمام می شود. شاید سازندگان قصد داشتند با این کار طرفدارانی ریزبین بازی را دست بیاندازند ولی از آنجا که طرفداران مجموعه هیچ گاه تسلیم نمی شوند شاید این سگ تجلی گر همان سگی باشد که Eddie را به اینجا کشانده...

files_articles__ufo%5Bw300h150mresizeByMaxSize%5D.jpg


UFO : با استفاده از شی ای به نام Blue Gem در مکان هایی خاص این پایان روی می دهد. در انتها بشقاب پرنده ای رو به روی James قرار می گیرد. در عین ناباوری Harry را می بینیم که به او خوش آمد می گوید. گویا او هنوز اسیر آدم فضایی هاست. او از James سراغ دختربچه ای را می گیرد. مشخصا هنوز به دنبال Cheryl است. James نمی داند او در مورد چه کسی حرف می زند و در عوض سراغ Mary را از او می گیرد. موجودات فضایی James را می گیرند و با خود می برند.


3-2 .شخصیت ها

files_articles__jamesa%5Bw180h220mresizeByMaxSize%5D.jpg


James Sunderlands : او به عنوان دفتردار در یکی از کمپانی ها فعالیت داشته. 3 سال پیش همسرش را در اثر بیماری از دست داده است. نمی داند چرا و به چه علت ولی احساس گناه می کند. بعد از دریافت نامه ای مرموز از طرف پرستار بیمارستانی راهی شهر Silent Hill می شود تا همسرش را پیدا کند. گویا همسرش Mary در نامه از او خواسته است تا به شهر بیاید. James عقلش را از دست داده! او با علم بر اینکه می داند همسرش مرده ولی باز هم وارد شهر می شود. James پیش از اینکه Mary دچار بیماری شود علاقه شدیدی به او داشت ولی زمانی که چهره چروکیده و بدن ضعیف او را دید دیگر نمی دانست چطور باید با این موضوع کنار بیاید. او از اینکه هیچ کاری از دستش بر نمی آمد عصبی و عصبی تر میشد. James بیشتر وقت خود را به مطالعه مقالات پزشکی اختصاص می داد تا بلکه راه حلی پیدا کند ولی در نهایت آنچه نصیبش میشد تنها یاس و نامیدی بود. Mary تصمیم می گیرد به مدت یک هفته نزد همسرش باشد. نه به این علت که او بهبود پیدا کرده بود بلکه می داند امکان دارد آخرین شانسش باشد. او مانند شمعی جلوی چشمان James آب می شود. James تصمیم نهایی خود را می گیرد و همسرش را توسط بالشتی خفه می کند. او بر این باور بود که کار درست را انجام داده است. James در طول بازی بارها و بارها با صحنه های عذاب دهنده ای رو به رو می شود. در انتها بازی با توجه به پایان های مختلف، به شکل های گوناگونی بابت گناهی که مرتکب شده مورد قضاوت قرار می گیرد.

files_articles__marya%5Bw180h220mresizeByMaxSize%5D.jpg


Mary : او همسر خوش قلب و مهربان James می باشد. روزی متوجه می شود که به بیماری لاعلاجی دچار شده است؛ قلبش می شکند و با نگاهی مضطرب به آینده می نگرد. دکترها پیشبینی کرده اند که او حداکثر 3 سال دیگر عمر خواهد کرد. به نظر بیماری او غیر قابل درمان می باشد. هنگامی که کم کم صورتش شروع به چروکیده شدن می کند و آن طراوت گذشته اش را از دست می دهد، از خود بی خود می شود. هر باری که James سعی می کند او را خوشحال کند با سرزنش کردن و حرف هایی تند او را از خود می راند. Mary واقعا هدفش این نیست که به James اهانت کند تنها فکر می کند که دیگر لیاقت او را ندارد. او در عین اینکه James را از خود دور می کند بیش از پیش به او احتیاج دارد. در یکی از سکانس ها او را مشاهده می کنیم که بابت رفتار ناشایسته اش از James عذر خواهی می کند و به او التماس می کند تا کنارش بماند.

files_articles__angelaa%5Bw180h220mresizeByMaxSize%5D.jpg


Angela : پدرش چندین مرتبه او را مورد ظلم و تعارض قرار داده بود. او حتی همسرش را آزار و اذیت می کرد. Angela در اثر استرس ها و کارهای وحشتناکی که با او شده تا حد جنون پیش رفته است. در طول بازی چندین مرتبه متوجه وجه تاریک و خشن او خواهید شد. گویا او بعد از فارق التحصیلی از خانه فرار کرده ولی پدرش او را بازگردانده. او مانند James به دنبال کسی می گردد. Angela در واقع به دنبال مادرش است و این موضوع را در اولین ملاقاتش با James بیان می کند. به نظر می رسد مادر او هم مرده باشد زیرا اولین جایی که جستجو می کند قبرستان است. او حتی نمی داند که مادرش کجاست زیرا او را در مناطق مختلف شهر ملاقات می کنید. پس تا به اینجا وضعیت او بسیار شبیه به James است. او بعد از اینکه دیگر نمی تواند پدرش را تحمل کند او را با ضربات متعدد چاقو از پای در می آورد. با خواندن قطعه های روزنامه و همچنین استناد به LM متوجه می شویم که فرایند قتل Thomas - پدر Angela - تا حوادث بازی از یک هفته تجاوز نمی کند. او پس از ارتکاب جرم به شهر فراخوانی می شود. حال او می ماند و صورت واقعی گناهانش...

files_articles__mariaa%5Bw180h220mresizeByMaxSize%5D.jpg


Maria : او در واقع زاده ذهن James می باشد. البته او شخصیت واقعی ای نیز دارد. هنگامی که James به Heaven's Night میرفته در یکی از پوسترهای Club عکس رقاصه ای به نام Maria را می بیند. او موهای بلند سیاهی دارد. James صورت او را به یاد نمی آورد تنها اسمش را به خاطر می سپارد. شاید شباهت اسم او با Mary علت آن می باشد. در واقع این موضوع مشخص می کند Maria حقیقی تفاوت بسیاری با آنچکه ما می بینیم دارد. James از اینکه دیگر تکیه گاهی ندارد، خسته و افسرده شده است. او نیاز دارد کسی به او توجه و او را شاد کند. در ضمیر نا خودآگاه او زن سالم و زیبایی جایگزین Mary می شود. در واقع Maria ایده آل ذهنی James می باشد. او پیش تر چهره رقاصه ای زیبا را دیده و از طرفی هنوز به چهره زیبای Mary علاقه دارد. ایده آل او ترکیبی از آنها می باشد. او در طی سه سالی که زنش با مرگ دست و پنجه نرم می کرد به فکر فرد کامل و ایده آل خود بود. James تقریبا در طی این سه سال Mary را فراموش می کند.

files_articles__eddiea%5Bw180h220mresizeByMaxSize%5D.jpg


Eddie Dombrowski : او در پمپ بنزینی مشغول به کار بوده است. او در تمام طول عمرش مورد تمسخر قرار گرفته شده است. بیشتر این تمسخرها به خاطر چاقی Eddie بوده است. Eddie هیچگاه نتوانسته خود را با اجتماع وقف دهد و همیشه تک و تنها بوده است. از طرفی او توانایی اثبات شایستگی هایش را نداشته و به سادگی در برابر مردم کوتاه می آمده. Eddie با وجود اینکه می دانسته مستحق این همه ظلم نبوده ولی آنها را تحمل می کرده و به زندگیش ادامه می داده است. او به راگبی علاقه وافری داشته ولی از نظر بدنی برای این کار مناسب نبوده و مورد تمسخر قرار می گرفته. سرانجام در درون او غوغایی برپا می شود. کنترلش را از دست می دهد و تصمیم می گیرد صداهایی که او را مسخره می کنند در نطفه خفه کند. او دیگر جامعه ستیز شده است. Eddie ابتدا سگی را میکشد سپس فکر می کند می تواند همین کار را با انسان ها هم انجام دهد. او آنقدر تاریک و خبیث می شود که در طول بازی در جایی به James میگوید که کشتن یک انسان هیچ کار سختی نیست. تنها کافیست لوله تفنگ را روی شقیقه بگذاری و سپس بنگ! این نشان میدهد که وجه انسانی و وجدان Eddie خیلی تضعیف شده بود و به همین خاطر هم توسط شهر فراخوانی می شود. این طرز تفکر که "بی مصرف است" دیگر ملکه ذهنش شده و به نوعی تبدیل به بخش جدایی ناپذیر از وجودش می شود. او در Silent Hill مدام افرادی را خلق می کند و سپس آنها را می کشد. اینکار آنقدر ادامه پیدا می کند که در نهایت باعث می شود برای کشتن James اقدام کند. James هم به ناچار در یک درگیری ناخواسته او را از بین می برد.

files_articles__lauraa%5Bw180h220mresizeByMaxSize%5D.jpg


Laura : او دختری پاک و معصوم است. هیچ کدام از تهدیدهای شهر متوجه حال او نمی شود. James در قسمتی از بازی به او می گوید:" غیر قابل باور است که تا الان حتی کوچکترین آسیبی ندیده ای!" Laura سپس به او می گوید:" چرا باید اینطور باشد؟!" این بدین معناست که Laura هیچ یک از حوادث وحشتناک شهر را نمی بیند. او به واسطه آشنایی با Mary به شهر آمده است. Samael توانایی آسیب رساندن به او را ندارد زیرا Metatron او را تحت حفاظت کامل قرار داده. او به مدت یکسال در بیمارستان بستری بوده و دوران نقاهت را در کنار Mary سپری کرده است. با توجه به LM متوجه می شویم که Laura مادری ندارد و به همین علت احساس وابستگی زیادی به Mary می کرده. Mary تصمیم می گیرد هفته آخر عمرش را در کنار همسرش سپری کند. او نامه ای به پرستارش می دهد تا بعد از مرگش آن را به Laura دهد. Laura خود دست به کار می شود و از صندوق پرستار مذکور نامه را برمی دارد و سپس ماجراجوییش را آغاز می کند...


4-2 .نامه Mary

در خواب های آشفته ام آن شهر را می بینم؛ سایلنت هیل.

تو به من قول دادی که یه روز دوباره من رو اونجا ببری ولی هرگز اینکار رو نکردی.

خوب من الان به تنهایی آنجا هستم....

حال در مکان مخصوصمان چشم به راهت می باشم.

همچنان منتظر می مانم تا برای دیدنم بیایی

ولی هرگز اینکار رو نمی کنی و من هم در پیله از درد و تنهایی به خود می پیچم

می دانم رفتارهای های زننده ای با تو داشتم؛ رفتار هایی که باعث میشه تا ابد مرا نبخشی

آرزو داشتم برگردم و شرایط رو عوض کنم ولی خوب... امکان پذیر نیست

در اینجا که دراز کشیدم حس می کنم زشت و رقت انگیز شده ام ولی همچنان منتظرت هستم...

هر روز به ترک های سقف نگاه می کنم و به خود می گویم چقدر سرنوشت و این حوادث غیر منصفانه بوده است...

دکتر امروز به دیدنم آمد و به من گفت می توانم برای مدت کوتاهی در خانه سپری کنم

این بدین معنا نیست که بهبود پیدا کرده ام تنها ممکنه این آخرین شانسم باشد...

فکر کنم متوجه منظورم شده باشی...

با این وجود باز هم بابت بازگشت به خانه خوشحالم! وحشتناک دلتنگت می باشم

James ولی می ترسم! از این میترسم که شاید دیگر نخواهی به خانه بازگردم

هر موقع که به دیدنم آمدی میدونم چقدر برات سخت بود که...

نمی دانم ازم متنفری یا حس ترحم بهم داری یا شایدم ازم بیزاری...

ولی من واقعا از این بابت متاسفم

اولین باری که شنیدم قراره بمیرم سعی کردم اونو انکار کنم.

تمام مدت عصبی بودم و عزیزترین کسانم رو از خود می راندم. مخصوصا تو را James !

بنابراین اگر ازم متنفر باشی بهت حق میدم

James ولی می خوام اینو بدونی...

من همیشه عاشقت خواهم بود.

حتی اگر قرار باشم زندگی مشترکمون اینطوری تمام بشه باز هم اونو با دنیا عوض نمی کنم. ما سال های شگفت انگیزی رو با هم سپری کردیم.

خوب این نامه خیلی طولانی شد و می خوام ازت خداحافظی کنم

این بدین معناست الان که داری نامه رو می خوانی من مرده ام

من نمیتونم بهت امر کنم که من رو به خاطر بسپاری ولی اینم نمیتونم تحمل کنم که من رو از یاد ببری

این چند سال آخر عمرم که به مریضی گذشت... از آنچکه با تو و زندگیمون کردم واقعا متاسفم...

تو خیلی چیزها به من دادی ولی من قادر نبودم حتی یکی از آنها رو به تو برگردونم

به همین علت هست که ازت می خوام به زندگیت ادامه بدی. اون چیزی که فکر می کنی برات بهترین هست رو انجام بده.

James ...

تو باعث خوشحالی من شدی


5-2 .تحلیل شخصیت Pyramid Head

files_articles__jaaa1%5Bw500h281mresizeByMaxSize%5D.jpg


پس از بحث های صورت گرفته در فروم های مختلف قریب به اتفاق طرفداران به این نتیجه رسیده اند که Pyramid Head تجلی گر قسمت تاریک James می باشد. James اولین بار او را در بخش ورودی آپارتمان ها مشاهده می کند. اولین رویاروی آنها بسیار عجیب و وحشتناک است. جیمز در داخل راهرویی با Pyramid Head روبه رو میشود که پشت چند میله فقط ایستاده و به جیمز مینگرد. حس غریبی است گویا James در آینه نگاه میکند! دومین برخورد با Pyramid Head جایی است که James پس از کمی جستجو او را می بیند که در حال تجاوز کردن به هیولایی دیگر می باشد. آن هم هیولای عجیبی که از نیم تنه پایینی 2 زن تشکیل شده است! آخرین رویارویی در این قسمت جاییست که Pyramid Head پس از مبارزه کوتاهی با شنیدن صدای آژیری محل را ترک می کند. بعد از همین مبارزه کوتاه مشخص می شود که او شکست ناپذیر است و از این لحظه به بعد James هرگاه با او رو به رو می شود لرزه بر اندامش می افتد. در دومین مواجهه با او اتفاق ناگواری روی می دهد. Pyramid Head مقابل چشمانش Maria را سلاخی می کند.

حال اجازه دهید به بررسی نکات کلیدی بپردازیم. در طول بازی Pyramid Head بارها و بارها باعث عذاب James می شود. او از اینکه معشوقه و دلبستگی های James را نابود میسازد لذت می برد. نه تنها James، بلکه او به Maria و هیولاهای پیرامون هم رحم نمی کند. با توجه به گفته های قبلی می توانیم بگوییم که James مجازاتگر خود می باشد. حال سوال مهم این است که چرا قسمت تیره و طغیان گر او اینقدر نامتعارف و عجیب است؟

یکی از نظریات مطرح شده در این مورد بدین صورت است: James سه سال پیش که به شهر سایلنت هیل آمده بود از Silent Hill Historical Society دیدن کرده بود. در زمان جنگ های داخلی این مکان زندانی وحشتناک و مخوف بوده است. در اینجا تابلویی بزرگ که بر روی دیوار قرار داشته نظرش را جلب می کند. در این تابلو مجازاتگری شبیه به Pyramid Head وجود دارد که انبوهی از قربانیانش هم کنار او حضور دارند. زیر تابلو این نوشته درج شده است: " روز مه آلود، اجساد باقی مانده از داوری و قضاوت " احتمالا تصویر این مجازاتگر در ضمیر ناخودآگاه James شکل گرفته است. ما می دانیم که تصویر مذکور در موزه شهر قرار گرفته است بنابراین Pyramid Head به تاریخچه شهر متصل می باشد. در LM هم اشاره می شود که لباس مجازاتگران برگرفته از Pyramid Head بوده است. با نگاهی دقیق به پوشش مجازاتگران متوجه تفاوت هایی بین آنها و Pyramid Head می شویم. بعید به نظر می رسد آنها برای مراسم اعدام یا مجازات چنین روش های نامعقولی را اجرا می کردند. زیرا کلاهی آهنی و نداشتن دید، کاملا مضحک به نظر میرسد! جهت بررسی دقیق پوشش و ظاهر مجازاتگران می بایست نگاهی به تصویر " and Crimson Banquet for God White " در زندان Toluca بیاندازید. با کمی توجه در میابید که آنها ردایی سفید بر تن داشتند و سر خود را با پارچه ای قرمز و هرمی شکل می پوشاندند. در مقابل چشمانشان شکافی به شکل صلیب وجود داشت تا بتوانند از این طریق دید کافی داشته باشند ( البته این شکاف صلیبی شکل به نفوذ اعتقادات مسیحیان اشاره می کند).

آنچه از تصاویر مشخص است این است که هدف از برگزاری این مراسم و مجازات ها " اهدا برای خدا " بوده است. بنابراین متوجه می شویم علاوه بر اینکه آنها با تاریخچه شهر ارتباط داشتند، با فرقه های شیطانی شهر هم در تعامل بودند. در قرن 19 بود که مجازاتگران با راه اندازی جوی های خون نزد پیروان فرقه محبوبیت بسیاری پیدا کردند. کاری که آنها انجام می دادند از دست هرکسی ساخته نبود. اعمال ترسناک و غیرانسانی آنها به مرور زمان باعث شد تا افرادی مقدس و محترم پنداشته شوند. این وقایع ادامه داشت تا اینکه کم کم پیروان خاص خود را پیداکردند. مجازاتگران میراث وحشتناکی برای شهر بجا گذاشتند. در محوطه زندان تصویری وجود دارد که دو Pyramid Head را در دو سمت زندانی ای اعدام شده نشان می دهد. در اواخر بازی همین صحنه را در مورد Maria مشاهده خواهید کرد.

در کل سه عقیده مهم در مورد Pyramid Head وجود دارد:

1- او یک مجازاتگر می باشد. در واقع شکل و قالبی از گناهان James می باشد. حال در شهر حضور دارد تا James را بابت گناهانش مجازات کند( این مورد از دیگر موارد جامع تر و مقبول تر است).

2- او سمبلی از تمایلات جنسی سرکوب شده James می باشد. همان طور که پیش تر گفتم او مانند دیوانه ها بی رحمانه به هیولاهای دیگر تجاوز می کند و آنها را مورد آزار و اذیت قرار می دهد.

3- او خدمتگذار نیرویی برتر می باشد و برای تحقق یافتن اهداف شیطانی اربابش دست به این اقدامات می زند( با توجه به گوش فرا دادن به صدای آژیر و فرمانبرداری کامل از آن!)

Pyramid Head در بازی حضور دارد تا James به گناهش پی ببرد. او بارها اعمال James را در مقابل چشمانش شبیه سازی می کند ولی James متوجه آنها نمی شود. کشته شدن Maria به دست او یکی از همین موارد می باشد که نشان گر حقیقت کشته شدن Mary به دست James می باشد. James تا وقتی نفهمد به چه علت مجازات می شود تمام این کارها بی فایده خواهد بود. اگر در ابتدای ماجرا به او گفته میشد که به علت قتل همسرت مورد مواخذه قرار گرفته ای مسلما آن را نمی پذیرفت. اگر توجه کنید متوجه می شوید که قدرت انکار James به شدت بالاست! همان طور که بی توجه به مرگ همسرش پا به شهر گذاشت! او حتی لحظه ای تامل نکرد که این نامه از طرف همسری مرده ارسال شده است! او بعد از اینکه فیلم صحنه جنایتش را می بیند به واقعیت پی می برد. بعد از آن مجددا Maria را ملاقات می کند. او توسط 2 Pyramid Head احاطه شده است. James دقایقی با آنها میجنگد تا اینکه Pyramid Headها ناگهان به مرکز محوطه می روند و با نیزه هایشان دست به خودکشی می زنند! این صحنه عجیب تنها یک علت دارد و آن هم این است که ماموریت آنها به پایان رسیده است. آنها می خواستند James به گناهش پی ببرد که همین طور هم شده بود. پیش از اینکه James شروع به مبارزه کند این جملات را می گوید: " من ضعیف بودم.. به همین علت بهت نیاز داشتم... به یه نفر احتیاج داشتم تا من را بابت گناهانم مجازات کند... ولی دیگر نیازی نیست... من حقیقت را پذیرفتم... حال زمان آن رسیده تا همه این اتفاقات به پایان برسند"

در ذهن James غوغایی برپا است. Maria و Pyramid Head بزرگترین و قویترین مظاهر احساسات سرکوب شده ای او می باشند. با توجه توضیحات مذکور متوجه شدیم Pyramid Head قصد داشته James را با واقعیت رو به رو کند ولی Maria چه؟ او در واقع مدام سعی می کند James را از حقیقت دور نگه دارد. در واقع او بخش انکار کننده James می باشد. در جمله ای خطاب به James می گوید:" تمام دغدغه و غمت مربوط به اون همسر مردت می باشه!" بنابراین با این توضیحات می توان استنباط کرد که قهرمان و فرشته نجات او در اصل همان Pyramid Head می باشد نه Maria !

نکته : یکی از دو مظهر مذکور قصد دارد با انکار او را به یاد این حادثه بیاندازد(Maria) و دیگری با یادآوری آنها(Pyramid Head)! در کل هر دو یک هدف را دارند ولی در طول سفر این Maria است که سعی می کند لحظه به لحظه او را از هدف دور کند! به عنوان مثال می توان به پایان "Maria" اشاره کرد که Pyramid Head در واقع در انجام ماموریتش شکست می خورد و این Maria است که فاتح این نبرد می باشد. در واقع James بابت جنایتش به اندازه کافی توجیه نمی شود و سعی می کنی با جایگزینی عشقش به زندگی ادامه دهد. او به نوعی سد انکارش شکسته نمی شود!


6-2 .نکات تحلیلی

* در واقع Mary سه سال پیش نمرده است! هنگامی که هتل تغییر دنیا می دهد اگر به اتاق مطالعه آن بروید هدفون هایی را مشاهده خواهید کرد. با گوش دادن به آن مکالمه ای بین جیمز و دکتری پخش می شود. دکتر به او می گوید که بیماری Mary غیر قابل درمان هست. جمیز باور نمی کند و دومرتبه با استرس از دکتر راه درمان را جویا می شود ولی دکتر باز هم با اظهار تاسف بیان می کند که راهی وجود ندارد. جمیز نامیدانه از او سوال می کند که همسرش تا کی زنده می ماند. دکتر به او می گوید: " شاید سه سال و شاید هم شش ماه دیگر". از آنجا که جیمز واقعا شوکه شده بود و نمی خواست به این زودی همسرش را از دست دهد بازه سه سال در ذهنش ماند. از آن زمان به بعد جیمز دچار مرگ عاطفی شد. افکار منحرف و خودخواهانه به سراغش آمدند و دیگر کم کم Mary را به دست فراموشی سپرد. به همین علت است که تصور می کند همسرش سه سال پیش مرده است.


* Mary بعد از سه سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری فرصتی می یابد تا به خانه باز گردد. مهلت او رو به پایان است و دوست دارد روزهای آخر عمرش را کنار همسرش سپری کند. پیکر نحیفش روی تخت خانه شان افتاده است. جیمز چند روز در کنارش می ماند تا اینکه بلاخره بزرگترین اشتباه عمرش را مرتکب می شود. او با استفاده از بالشتی همسرش را خفه می کند سپس به او می گوید: " این هم نوای لالایی برای بستن چشمانت بود...خدانگهدار"


* حال نوبت به آن رسید تا جیمز آخرین خواسته او را اجابت کند. Mary آرزو داشت تا باری دیگر در سایلنت هیل اقامت داشته باشد. با استناد به LM جیمز بدن او را در صندوق عقب می گذارد و سپس به سمت شهر عزیمت می کند.


* بعد از این حادثه جیمز تبدیل به مرده ای متحرک می شود. او امید و دلیل زنده بودنش را از دست داده است. مدام با خود فکر می کند اگر به گذشته باز می گشت اوضاع را تغییر می داد ( ? would happen if I did a different thing then What ). او دردهای و رنج هایش را دوست دارد. تنها دلیلی که باعث می شود زنده بماند یادآوری رنج هایش می باشد. آهسته آهسته ضمیر ناخودآگاه او مملو از کابوس ها ، خاطرات و حوادث پیچیده و ناگواری می شود.


* ذهن جیمز به مرور علت به وجود آمدن رنج ها و غصه هایش را فراموش می کند. او آنها را همراه خود دارد ولی علتش را فراموش می کند. او روحیه انکار پذیری شدیدی دارد و سعی می کند حوادث را آنطوری که دوست دارد مشاهده کند. در واقع او از Mary عاجز و متنفر شده بود. همواره او را مانند سدی در برابرش میدید. به همین علت تصمیم گرفت او را از بین ببرد. در کمال تعجب در طول بازی اظهار می کند که زنش سه سال پیش در اثر بیماری مرده است. این همان چیزیست که به او تسلی خاطر می دهد. بعد از اینکه نوار ضبط شده ویدیویی را می بیند باز هم در صدد انکار بر می آید و ادعا می کند این کار را جهت پایان دادن به زجرهای همسرش انجام داده! به همین علت توسط شهر فراخوانی می شود تا وجدان خفته اش باری دیگر بیدار شود و تقاص کارهایش را پس دهد.


* در داستان بنده مرد همسایه شخصیت تیره ای داشت؛ درست مانند جیمز! جیمز قبل از اینکه همسرش دچار بیماری شود شوهری مهربان و دلسوز بود. آهسته آهسته افکار پلیدش بر او غلبه می کنند و این جنایت را مرتکب می شود. در داستان بنده هم مرد همسایه ابتدا تلاش می کند از راه قاونی مشکل دخترش را حل کند ولی وقتی متوجه می شود خبری از اهدای عضو نیست خود دست به کار می شود. او این کار را به راحتی انجام نمی دهد. بعد از یکسال کانون گرم خانه اش باعث می شود عمل حیوانی خود را فراموش کند و اینجاست که به شهر فراخوانی می شود.


* جیمز خود را فریفته است. او اکثر اوقات مشغول "ایده آل سازی" بوده است. بسیاری از احساساتش سرکوب شده است و با خیال پردازی سعی کرده آنها را ارضا کند. به همین علت فردی مثل Maria در ضمیر نا خودآگاهش شکل می گیرد.


* به نظر می رسد نامه Mary به جیمز که در آخر بازی مشاهده می کنیم جزو همان تخیلاتش باشد. او Mary را از دست داده است. بسیار دلتنگش می باشد. اوضاع بر وفق مردادش نیست و می خواهد Mary را در کنار خود ببیند بنابراین این نامه پدید می آید. از محتوی نامه می توان استنباط کرد که آن از ترکیب نامه واقعی Mary -که در بیمارستان نوشته شده بود- و اوهام جیمز شکل گرفته است. حتی خود جیمز هم می داند این نامه مسخره است! مگر می شود نامه ای از طرف مردگان دریافت کرد؟ ولی باز هم انکار می کند و سعی می کند از آخرین شانسش استفاده کند. البته شاید این نامه همان نامه ای باشد که Laura از آن به نامه ی دوم یاد میکرد!


* در قسمتی از بازی مشاهده می کنیم که جیمز نگاهی پر معنی به آینه می اندازد. از این صحنه می توان استنباط کرد که James هویت خود را فراموش کرده است. او دیگر خود را به خوبی نمی شناسد. واقعی و غیر واقعی را تشخیص نمی دهد. شاید اینبار آینه توانست تنها بخش فیزیکی او را نمایان سازد ولی شهر قصد دارد روح شرور و گنه کارش را بازتاب دهد.


* پایان رسمی که سازندگان مدنظر داشتند، پایان "In Water" می باشد. جیمز هیچگاه شهر را ترک نخواهد کرد...


* اسم جیمز برگرفته از نام یک مضنون است که تصور میشد Jack the Ripper باشد.


* زنده بودن مادر Angela هنوز مشخص نیست. ممکن است او هم مانند James دنبال فردی مرده باشد. ولی این موضوع اثبات شده که او مادر داشته است! عکسی که در یکی از آپارتمان های منطقه Blue Creek می یابیم گواه این ادعاست. عکس مذکور به دو نیم تقسیم شده است. در یک نیمه زنی به همراه کودکی حضور دارند و در نیمه دیگر پدر Angela ایستاده است. شاید با این جدا سازی عکس Angela قصد داشته بگوید زندگی بدون پدرش را ترجیح میداده!


* یکی از محتمل ترین تئورری ها راجع به خانواده Orosco به شرح زیر می باشد:

آنها مانند دیگر خانواده ها بسیار گرم و صمیمی بودند. طی یک حادثه ناگوار مثل آتش سوزی مادر و برادر Angela ازبین می روند ( بله احتمالا او برادری هم داشته! در همان عکس مذکور زیر تصویر پدرش مخدوش شده است که احتمال داده می شود او برادری داشته). Thomas نمی تواند با این حادثه کنار بیاید. او شروع به مشروب خوردن می کند و رفتارهای ناشایستی از خود بروز می دهد. Angela دیگر آن صمیمیت گذشته را تجربه نمی کند و پشتیبانش را از دست داده ( Will you love me? Take care of me ? ). او سعی می کند از خانه فرار کند ولی پدرش به زور او را باز می گرداند. Angela بسیار ضعیف و بی تجربه است. او نمی تواند باعث تسلی خاطر پدرش شود و به او کمک کند تا به روال عادی زندگیش باز گردد. بنابراین اینبار تنها راه حل را کشتن پدرش می داند. او اینکار را توسط ضربات متعدد چاقو انجام می دهد. سپس از خانه می گریزد. او هیچ پشتیبانی ندارد و اوضاع وخیم تر از پیش می شود. در این بین تنها امیدش را مادر مهربان خود می داند ( که شاید هم اصلا اینطور نبوده! ). در ضمیر نا خودآگاه Angela مهربانترین مادر دنیا شکل می گیرد و در نهایت تصمیم می گیرد هر طور که شده خود را به او برساند.


* در هیچ قسمت از بازی اشاره مستقیمی به تجاوز Thomas به Angela نشده است ولی با استناد به این جمله ( ! You are only after one thing. Or you could just force me. Beat me up like he always did ) که به جیمز می گوید می توان نتیجه گرفت که این موضوع صحت داشته یا حداقل Angela اینگونه تصور می کرده!


* در واقع با حضور شخصیتی مانند Angela به جیمز نشان داده می شود که درد و رنج نمی تواند علت موجه ای برای جنایت باشد چون در این صورت Angela از همه محق تر می باشد ولی او هم مانند دیگران مجازات می شود.


* Angela گویا از فرار خسته شده و قصد دارد با مرگش به این کابوس پایان دهد. در طول بازی هرکجا که او را می بینیم به نوعی با مرگ و خودکشی ارتباط دارد. مانند:

1- قبرستان
2- هنگامی که قصد دارد با چاقو دست به خودکشی بزند.
3- هنگامی که مورد هجوم هیولایی قرار گرفته! او مرگ را پذیرفته ولی با ترس در کنجی مضطربانه انتظار آن را میکشد که در نهایت توسط جیمز نجات می یابد.
4- هنگام خود سوزی در آتش ( در اینجا جنازه هایی مشاهده می شود که از باسن به دیوار آویزان شده اند. این می تواند اشاره ای به ماجرای تجاوز باشد).

به طور کل او در بازی نمادی از رنج، مرگ و خودکشیست.

files_articles__jaaa5%5Bw500h281mresizeByMaxSize%5D.jpg


* با توجه به قسمت بریده شده از روزنامه ای متوجه می شویم که Thomas بین بازه زمانی 23 تا 00:30 به قتل رسیده است. احتمالا این همان موقعی بوده که پدرش Angela را به خانه بازگردانده بود. روزنامه های دیگری نیز در محل وجود دارند ولی نکته قابل تاملی در آنها نیست الا زمان انتشارشان! تاریخ روزنامه ها مربوط به امروز می باشند. با توجه به این موضوع شاید قعطه روزنامه مذکور مربوط به همین چند روز پیش باشد. با استناد به LM متوجه می شویم که او بعد از قتل پدرش دچار آشفتگی احساساتش می شود و سپس توسط شهر فراخوانی می شود. پس سلسله مراتبی باعث فراخوانی او شده است! اجازه دهید یکبار آنها را صریح بیان کنم: ابتدا Angela از خانه فرار می کند، پدرش او را باز می گرداند. او تحمل درد و رنج های بیشتر را ندارد به همین علت پدرش را میکشد. او مجددا از خانه فرار می کند. افکار آشفته اش مستعد فراخوانی شهر می باشد. در اینجا شهر روی ذهن او تاثیر می گذارد و بدین ترتیب فراخوانی می شود و...


* به نظر میرسد هیولای اصلی ضمیر نا خودآگاه Angela پدرش باشد. پیش از اینکه جیمز او را از دست هیولا نجات دهد می شنویم که Angela او را "پدر" خطاب می کند. همچنین به نظر میرسد او هم مانند جیمز گهگاهی "مادر ایده آل" خود را ملاقات می کند. با استناد به این مورد متوجه می شویم که وضعیت جیمز و Angela بسیار شبیه بهم می باشند.


* Angela دنیا را مانند جهنمی داغ می داند. مدت مدیدیست که او این وضعیت را تحمل کرده. سرآخر چاره ای نمی بیند جز اینکه خودش را تسلیم این آتش سوزان کند.


* در اتاقی مربوط به یکی از آپارتمان های Wood side apartment ناگهان دنیای Eddie روی دنیای جیمز تاثیر می گذارد و قسمت هایی از دنیای او را مشاهده می کنیم. اتاق پر شده است از پوسترهای وزش راگبی و یک نقاشی زشت و زمخت! گویا نقاشی توسط Eddie کشیده شده است. این نقاشی بیشتر شبیه به نقاشی کودکان می باشد. در تصویر یک دختر و یک پسر کشیده شده است. با کمی دقت متوجه فرد یا موجودی بزرگ در گوشه تصویر می شویم که نظاره گر این دو می باشد. گویا این فرد خود Eddie است! این تصویر کاملا پریشانی و افسردگی او را جهت عدم توانایی برقراری رابطه عاطفی نمایان می سازد.


* طبق صحبت ها و مدارک موجود در بازی Eddie بعد از کشتن سگی و همچنین شلیک کردن به زانوی صاحبش به طرف شهر گریخته است. آیا واقعا به همان شدتی که می گوید تحت تعقیب بوده؟ به نظرتان این 2 جرم تا این اندازه بزرگ است که Eddie همه جا تحت تعقیب قرار گیرد؟ یا او تنها فکر می کرده که همه دنبالش هستند؟ این جمله ای است که Eddie به زبان می آورد ==> ...It’s easier just to run. Besides, it’s what we deserve


* در اولین ملاقات جیمز و Eddie او با حالت ظن در مورد جسدی که در یخچال مخفی شده بود سوال می کند. Eddie می گوید کار او نبوده و به شدت بر آن تاکید می کند. در لحظه ای که جیمز می خواهد محیط را ترک کند به نظر می رسد Eddie می خواهد چیزی را بگوید ولی ناگهان موضوع را عوض می کند==> James, I... I... um... You be careful too . هنگامی که Eddie این جمله را به جیمز می گوید نگاهش به او نمی باشد. اگر به مردمک چشمانش دقت کنید متوجه می شوید که حرکت سریعی را دنبال می کنند. او پیش تر گفته بود که هیولاهایی عجیب و غریبی را مشاهده می کند شاید آنها... سگ های مرده معروف مجموعه باشند!


* در آپارتمانی که تپانچه را میابیم متوجه اثرات گلوله بر روی دیوارها می شویم. حال سوال اینجاست که چرا اینقدر جای گلوله روی دیوار است؟ پاسخ را می توانیم از دنیای Eddie استنتاج کنیم. همان طور که دنیای James مملو از قفس ها، هیولاها و در و پنجره زنگ زده می باشد، دنیای Eddie هم مملو از اشخاص و اشیایی می باشد که مدام او را مسخره می کنند. اینطور به نظر میرسد Eddie وقتی در این اتاق بوده صورت هایی را بر روی دیوار دیده که مدام او را مسخره می کردند. دراینجا او از خود بی خود می شود و شروع به تیراندازی به آنها می کند وقتی گلوله هایش تمام می شود هراسان اسلحه را آنجا رها می کند و به اتاق دیگری فرار می کند.


* احتمالا Eddie اوایل بازی هر جنایتی که مرتکب میشده را به منزله کابوسی وحشتناک قلمداد می کرده! او آنها را باور نداشته. در صحنه ای می بینیم که Laura او را با الفاظ زشتی خطاب می کند ولی Eddie بی اعتنا و با خونسردی به پیتزا خوردنش ادامه می دهد.


* حضور Eddie در Silent Hill Historical Society کمی عجیب به نظر میرسد. به هر حال Eddie تصور می کند که تحت تعقیب پلیس است و باید از مکان هایی مثل زندان، ایستگاه پلیس و غیره واهمه داشته باشد ولی او اینجا چه کار می کند؟ ( همان طور که پیش تر گفتم این موزه قبلا زندانی مخوف بوده است ) به نظر میرسد او پیش از اینکه به اینجا بیاید به اشتباهاتش پی برده و قصد داشته تا به توصیه Laura عمل کند و خود را تحویل دهد. why don’t you just say you were sorry?" , if you did something bad" ولی وقتی وارد آنجا می شود باز هم دنیایش بر او تاثیر می گذارد و جنایت دیگری مرتکب می شود.


* در آخرین ملاقات جیمز و Eddie دیگر هیچ خوی انسانی در او دیده نمی شود. او رفتاری کاملا تهاجمی و بی رحمانه ای دارد. دیگر خبری از بخش خوب Eddie نیست. او برای اولین بار در زندگی به قدرتی دست یافته که با استفاده از آن می تواند بدترین لحظات زندگیش را از میان بردارد. بدترین لحظات زندگی او زمانی بود که مورد تمسخر قرار می گرفت. علاوه بر موارد بالا مورد دیگری وجود دارد که او را ترسناکتر و مهیب تر از پیش می کند. به قسمتی از دیالوگ او توجه کنید :

They treated me like garbage all my life, and they"
continue to do so now! That's enough! They've been slowly killing me all this
time - I have a right for self-defence!"

Eddie در اینجا از ظلمی که به او روا شده اظهار بیزاری می کند و فکر می کند دیگر کافیست و حق اوست تا از خود دفاع کند. با وجود این حق و اسلحه ای که در دست دارد هرکسی را که در مقابلش ببیند از بین می برد. در واقع هر قاتل و جانی ای دلایل خاص خود را دارد که فکر می کند کار او درست بوده است.


* نام Mary به موضوع جالبی اشاره می کند. اگر نام جیمز را برگرفته از Jack the Ripper بدانیم Mary هم باید مسلما یکی از قربانیانش باشد. Mary Kelly یکی از قربانیان Jack بوده است. او با مردی به نام Joseph زندگی میکرده که پلیس ها او را جهت اینکه تصور می کردند The Ripper باشد دستگیر کردند.


* یکی از وجه های تمایز دهنده شخصیت Eddie و جیمز هدفشان می باشد! آنها از خیلی جهات شبیه به هم می باشند. هر دو جنایتکار می باشند، نیازهای سرکوب شده داشته اند و شخصیت باثباتی ندارند. جیمز هدفش پیدا کردن Mary است و تا پایان راه ادامه می دهد ولی Eddie هدفش یافتن راه حلی برای خلاصی از مورد تمسخر قرار گرفتن می باشد. Eddie در حقیقت تبدیل به ماشین آدمکشی می شود و کسی نیست به وجدان خفته او تلنگری بزند. او در حلقه ای بی پایان از جرم و جنایت قرار می گیرد و تنها راه خروج او مرگ است( البته می توان گفت شاید جیمز می بایست به او تلنگر میزد و در پایان مجازاتگر Eddie همان جیمز است!). در طرف مقابل جیمز وضعیت متفاوتی دارد. او به امید پیدا کردن همسرش پا به شهر گذاشته است. او تا انتها حقیقت را نمی داند و به تلاشش ادامه می دهد. بر ملا شدن حقیقت خود تلنگری محسوب می شود و تصمیم با خود جیمز است که چطور از این فرصت بدست آمده استفاده کند.


* در واقع با حضور شخصیتی مانند Eddie به جیمز نشان داده می شود که عصبانیت و سرکوب احساسات نمی تواند دلیل موجهی برای جنایت باشد چون در این صورت Eddie از همه محق تر است ولی او هم مانند دیگران مجازات می شود.


* با استناد به LM متوجه می شویم که Laura در طول بازی مادر ندارد! احتمالا پدری هم ندارد! اجازه دهید با در نظر گرفتن مستندات، نظریه ای را مطرح کنم :

1- اسم Laura از کاراکتری در کتاب "No language but a cry" برگرفته شده است. این کاراکتر توسط والدینش زنده زنده بر روی ماهی تابه ای سوزان قرار می گیرد. این حادثه نه تنها به جسمش آسیب وارد میسازد بلکه، زخم های شدیدی بر روحش به جای می گذارد.
2- Lakeveiw Hotel یکسال پیش از وقایع بازی طعمه حریق می شود. در نسخه Restless Dreams عکس Laura را در یکی از اتاق های هتل قرار دارد. احتمالا او به همراه والدینش در اینجا اقامت داشته اند و آتش سوزی موجب مرگ والدینش شده. این حادثه نیز صدماتی به Laura وارد میسازد.
3- دقیقا یکسال قبل Laura وارد بیمارستان St.Jerome's Hospital می شود. جایی که Mary بستری بوده است. آنها در اینجا با هم آشنا می شوند.


* هنگامی که Laura وارد بیمارستان می شود، Mary در اوج نامیدی و تنهایی به سر میبرده. آنها بعد از آشنایی، به زندگی یکدیگر معنا می دهند. Mary کودکی مهربان و دلسوز را ملاقات می کند و همین بهانه می شود تا برای بقا بجنگد و Laura زنی مهربان و خوش قلب را می یابد که فکر می کند می تواند جای خالی مادرش را برایش پر کند.


* Laura بعد از اینکه نامه Mary را از کمد پرستار بر می دارد، راهی شهر سایلنت هیل می شود. این نامه قرار بود بعد از فوت Mary بدستش برسد ولی کنجکاوی او مانع تحقق این امر می شود. او در حالی که به سمت شهر حرکت می کرده از مرد خوش قلب و مهربانی می خواهد او را به آنجا برساند. حدس میزنید او چه کسی است؟ بله درست حدس زدید! این فرد خوش قلب و مهبان کسی جز Eddie نمی باشد. او به زعم خودش در حال فرار از دست پلیس ها بوده است و هیچ ایده ای راجع به مقصدش نداشته! Eddie بعد از ملاقات با Laura تصمیم می گیرد به سایلنت هیل برود و خود را آنجا مخفی کند. به ویدیو Intro بازی توجه کنید. در یکی از سکانس ها Laura را می بینیم که به Eddie لگدی می زند. Eddie در این سکانس به ماشینش تکیه داده است. شاید Laura از او می خواسته هرچه سریعتر به سفرشان ادامه دهند!


* همان طور که می دانیم دنیای جیمز آکنده از قفس ها، هیولا ها و در و پنجره های زنگ زده می باشد. صحنه ای که او سعی می کند کلید را بردارد را به یاد بیاورید... حال تجسم کنید Laura جیمز را می بیند که به حالت دیوانه واری مشغول برداشتن کلید است. جیمز تصور می کند کلید پشت نرده هاست و با زحمت دستش را دراز می کند تا آن را بردارد ولی در حقیقت این گونه نیست. Laura هم سعی می کند او را دست بیاندازد و کلید را آنطرف تر پرت می کند.


* Laura در قسمتی از بازی به جیمز می گوید :" به هر حال تو Mary را دوست نداشتی!" احتمالا Laura رفتاهای زننده جیمز را حین ملاقات به دقت تحت نظر می گرفته و آنها را در ذهنش ثبت می کرده. از طرفی دیگر با لجبازی کودکانه خود دوست ندارد "جیمز بدجنس" Mary مهربان او را به چنگ آورد!


* هنگامی که جیمز Laura را بیرون از محوطه آپارتمان ها ملاقات می کند گفت وگویی بین آنها رد و بدل می شود و سپس Laura محل را ترک می کند. در کنار دست او نقاشی بر روی دیوار کشیده شده است که با بررسی آن می توانیم به بسیاری از ویژگی های شخصیتی او پی ببریم. تمام مسائل مطرح شده زیر با استناد به گفته روانشناسان مطرح شده است:

1- گل زرد: گل های زندگی، کودکان می باشند و از طرفی گل زرد به مفهوم خرسندی می باشد. این می تواند بدین مفهوم باشد که Laura بچه ایست که به دنبال شادی و خرسندی می باشد.
2- گربه : قدرت ادراک گربه به نحویست که در شب هم قادر به دیدن می باشد. این بدین مفهوم است که Laura با وجود حضور داشتن در شهر مخوفی مانند سایلنت هیل، تاریکی ها و پلیدی های آن را نمی بیند و همه چیز را به شکل طبیعی خود مشاهده می کند.
3- Teddy Bear ( یا همان عروسک خرسی ): این عروسک در بحث روانشناسی مظهر 2 چیز می باشد الف) خوی بچه گانه یا کودک ماندگی ب) حس غربت و دلتنگی! شما به رفتار فردی که مدام در طلب مادرش است یچگانه نمی گویید؟ و مورد دوم هم به از دست دادن Mary اشاره دارد.


* Eddie تصور می کند که او از موجودی مقدس نگه داری می کند! او Laura را به دید یک فرشته مشاهده می کند و تصور می کند او تنها در عالم خودش حضور دارد. این نکته زمانی نمایان می شود که جیمز در Pete's Bowl-o-Rama در مورد Laura از او سوال می کند. او کاملا گیج و نامفهوم پاسخ می دهد ==> "?... why Huh?... Laura...? But..."

* لورا گمان می کند شاید Mary بهبود پیدا کرده است و به بیمارستان Brookhaven Hospital منتقلش کرده باشند. بنابراین او به آنجا می رود. جیمز وارد بیمارستان می شود و Laura را میبیند که با دو عروسک خرسی در حال بازی کردن است. به نظر میرسد او با استفاده از عروسک ها، ملاقات احتمالی آینده اش با Mary را شبیه سازی می کند! بگذریم... جیمز در اینجا کمی به او پرخاش می کند و باعث ناراحتی Laura می شود. Laura تصمیم می گیرد کار او را تلافی کند. او در اوج خیالات کودکانه خود فکر می کند با حبس کردن جیمز در اتاقی تاریک او را تنبیه خواهد کرد. البته در نهایت این کار او به نوعی تبدیل به یکی از ترسناک ترین لحظات زندگی جیمز می شود. پس مشخص می شود که Laura معصوم و پاک است و اینکار اشتباه تنها از روی انتقام جویی از او سر زده در ضمن او نمی دانست چه بلایی بر سر جیمز می آید!


* در پایان " Leave " مشاهده می کنیم که جیمز و Laura از شهر خارج می شوند. احتمالا این دو با هم به زندگی ادامه خواهند داد و خاطرات خوش Mary را تا ابد در قلبشان نگه خواهند داشت. ولی از آنجا که می دانیم این پایان، پایان رسمی بازی نیست پس فکر می کنید چه بر سر Laura می آید؟ آیا او شهر را ترک می کند و به یتیم خانه ای می رود یا همچنان امیدوارانه دنبال Mary می گردد؟ این سوال ها از سوی سازندگان بی پاسخ رها شده اند و پاسخ آن به عهده مخاطبان می باشد!


* Mary در طول بستری بودنش در بیمارستلن مدام از جملات زننده ای استفاده می کرد ==> "Just go home already"، "Get the hell out of here" ، "Leave me alone already!" ، "Are you still here?" ، "Don’t come back!" همه اینها محوریتی به مفهوم "ترک کردن" دارند. پس متوجه می شویم نام پایان " Leave " از کجا نشئت گرفته است.


* همانطور که پیش تر گفتم Mary از اینکه شوهرش آزرده خاطر نشود از او می خواهد که ترکش کند اما در باطن به او بسیار محتاج است:

me James.... Wait.... Please don’t go.... Stay with
Don’t leave me alone. I didn’t mean what I said. Please James.... Tell me I’ll be okay
Tell me I’m not going to die. Help me...

این اظهارات کاملا واضح و آشکار می باشند. Mary عاجزانه از جیمز می خواهد که پیشش بماند. شاید در ظاهر به پایان "Leave" راضی باشد اما در بطن دوست دارد دوبار زنده شود و به زندگی با جیمز ادامه دهد.


* در قسمتی که Maria به جیمز می گوید او روح نیست در واقع منظور خاصی بابت آن دارد. همان طور که او از Ernest رکب خورده بود می خواست از ابتدا برای جیمز روشن شود که او روح نیست!



پایان قسمت دوم



بخش سوم :



Silent Hill 3

2ok2agqou7c5kz7xegfq.jpg


I know there’s something... Something I’ve been running from and forgot for a long time



3-0 .مقدمه

سایلنت هیل 2 نسبت به شماره پیشین خود بسیار متفاوت بود. نسخه اول بر آیین ها، عقاید و خلق "خدای" فرقه تمرکز داشت ولی نسخه دوم روندی کاملا متفاوت را در پیش گرفته بود. همین موضوع باعث شد طرفداران مجموعه شوکه شوند. سازندگان برای بستر سازی این مجموعه زحمات قابل توجهی کشیده بودند و پشت کردن به همه آنها عاقلانه و مقبول نبود. بنابراین طرفداران مطمئن بودند که داستان Harry Mason و دختر تازه متولد شده اش ادامه خواهد داشت.
یک سال پس از عرضه نسخه دوم، نسخه سوم نیز عرضه گشت. همان طور که انتظار میرفت این شماره ادامه دهنده داستان مبهم نسخه اول بود. مطابق قبل بازی ابتدا بر روی PS2 عرضه گشت و بعد از یک ماه برای PC پورت شد. هر دو قهرمان نسخه های قبلی افرادی عادی بودند که که با مشکلات و حوادث پیش رویشان دست و پنجه نرم می کردند. ولی تغییر قابل ملاحظه ای در نسخه سوم صورت پذیرفته بود. هرچند هر دو کاراکتر نسخه های پیشین افراد عادی بودند ولی بالغ و توانا بودند؛ به عبارت دیگر می توان گفت از نظر روانی تا حدی برای بازیکنان قابل اتکا بودند! حال نظرتان در مورد دختری 17 ساله چیست؟! آیا فردی با این خصوصیات شانسی برای زنده ماندن و توانایی غلبه کردن بر مشکلات، در این شهر سرکش و بی رحم را دارد؟! اجازه دهید پاسخ این سوالات را در قسمت "شرح داستان بازی" جستجو کنیم.

به هر حال با وجود تمام کمی و کاستی ها باید این دختر را در این ماجراجویی خطیر همراهی کنیم. از نظر بسیاری این کاراکتر فضای مجموعه را بیش از پیش ترسناک کرده بود علت آن هم ذات شکننده و احساساتی جنس مونث می بود. باز هم بازی با نقدهای مثبت رو به رو شد و همه اینها بیانگر تولد فرنچایز بزرگ دیگری توسط شرکت معظم Konami بود. گرافیک بازی تا حد انتظار پیشرفت کرده بود و در آن زمان جزو خوبان دسته بندی میشد. قابل توجه ترین تغییر بخش بصری، بهبود نورپردازی و جزئیات محیط بود. داستان خوب، اتمسفر عالی، گرافیکی شایسته و غیره تنها نیمی از مسیر موفقیت این بازی را شکل میدادند! بار مسئولیت نیمه دیگر مسیر را یک مرد به تنهایی بر دوش میکشید و آن هم کسی جز Akira Yamaoka نبود! فکر کنم پیش تر در مورد این آهنگساز بزرگ به اندازه کافی توضیح داده ام بنابراین به یک جمله کوتاه بسنده می کنم. او باری دیگر شاهکار خلق کرد و بس! گیم پلی بازی مانند نسخه های پیشین میباشد و دوربین همچنان به صورت سوم شخص بود. این قسمت از 3 بخش عمده کاوش، حل معماها و مبارزات تشکیل شده بود. از آنجا که شخصیت اول بازی منطقا می بایست تا حد امکان از مبارزات دوری کند، سازندگان قابلیت جالبی را تعبیه کرده بودند. بازیکنان قادر بودند تکه های خشک شده گوشت را روی زمین بگذارند تا از این طریق توجه برخی از هیولاها را به آنها جلب کنند و به آهستگی به مسیرشان ادامه دهند. مانند گذشته بازیکنان از رادیو و چراغ قوه ای بهره میبردند تا پیشروی در بازی آسان تر شود. داستان بازی 17 سال بعد از وقایع نسخه اول روی میداد؛ داستانی با محوریت سردرگمی و سرگردانی! در مورد این بخش به تفصیل در ادامه صحبت خواهم کرد. همه ویژگی های مذکور دست در دست هم دادند تا طرفداران را شگفت زده کنند ولی هنوز بخش مهمی وجود دارد که در مورد آن توضیح نداده ام. در این نسخه هم شاهد معماهای سرگرم کننده و عالی مجموعه بودیم. درجه سختی معماها قبل از شروع بازی توسط بازیکنان تعیین میشد. یکی از نکات جالب توجه تفاوت شگفت انگیز میان درجه سختی های مختلف معماها بود. حل معماها در درجه سختی بالا نیازمند مهارت های خاصی بود؛ از جمله آشنایی زیاد با ادبیات انگلیس، قدرت تخیل بالا و صبر و حوصله ی فراوان!

در کل می توان گفت هرآنچکه نیاز بود تا بازیکنان علاقه مند سبک "دلهره و ترسناک" تجربه کنند مهیا بود تنها می بایست افکار آشفته و پریشان روزانه خود را کنار می گذاشتند و ماجراجویی خود را تا فراز تپه های خاموش که در اثر ظلم به بی گناهی طغیانگرتر از پیش شده را آغاز کنند.


1-3 .داستان بازی

با استرس به اطرافش نگاه میکند. مه فضا را پر کرده! صداهای عجیب لرزه بر اندام میاندازند. از دیدن چاقویی که به دست گرفته شوکه میشود. اینجا کجاست؟ این چاقو دست من چه میکند؟ آیا کسانی قصد جان من را دارند؟ دوربین دختری را نشان میدهد که آرام آرام مشغول قدم زنی در پارکی می باشد. او آشفته و سردرگم است. صداهای مهیب و ترسناک فضای محیط را پر کرده اند و نفس های او هر لحظه ضعیف تر و ضعیف تر می شود. نمی داند چه چیزی پشت این مه غلیظ انتظارش را میکشد ولی مطمئنا هرچه که هست خشن و بی رحم خواهد بود! ترس تا سر حد مرگ وجود او را فرا گرفته است. در این بین ناگهان هیولایی به او حمله ور می شود. با دست پاچگی و زحمت فراوان او را از بین میبرد. حال متوجه می شود که اوضاع وخیم تر از آنچیزیست که فکرش را می کرده و می بایست با چنگ و دندان برای حفظ جانش تلاش کند. او همین طور در محیط پیشروی می کند و هیولاهایی را از پا در میارد که در نهایت به ریلی میرسد. در همین لحظه صدایی از دور نظر او را جلب می کند و هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شود. نگران و مضطرب تنها به سمت صدا خیره شده است. ناگهان ترنی پدیدار می شود که با سرعت هرچه تمام تر به سمت او در حال حرکت است. پیش از آنکه بتواند عکس العملی نشان دهد به نظر میرسد ترن با او برخورد می کند و...

ناگهان از خواب میپرد! سراسیمه محیط اطرافش را نگاه می کند و متوجه می شود در سالن غذاخوری حضور دارد. تمام آن حوادث کابوسی بیش نبوده است! آرام آرام خود را جمع و جور می کند و به قصد بازگشت به خانه از سالن خارج می شود. او به سمت باجه تلفنی حرکت می کند و به پدرش Harry Mason تماس می گیرد. بله درست شنیدید Harry Mason ! این دختر همان دختریست که در پایان نسخه اول بازی Alessa او را به Harry داد. حال 17 سال از آن ماجرا میگذرد و Harry نام Heather را برای او انتخاب کرده است. Heather ابتدا از اینکه به پدرش زودتر تماس نگرفته بود عذر خواهی می کند و به او می گوید چیزی را که قرار بوده برایش بیاورد را پیدا نکرده و هم اکنون در راه بازگشت به خانه است. به نظر میرسد آن دو به شدت به هم وابسته اند و Harry همچنان مهربانانه و دلسوزانه با او رفتار می کند. آنها از هم خداحافظی می کنند و Heather گوشی را قطع می کند. بعد از چند لحظه او متوجه مردی میان سالی می شود که مستقیما به او زل زده است. Heather گوشی را به او تعارف می کند ولی مرد میان سال به منظور عدم احتیاج سری تکان میدهد. Heather به راهش ادامه می دهد و مرد مرموز او را تعقیب می کند. بعد از چند دقیقه مرد مرموز خود را کاراگاه Douglas Cartland معرفی می کند و از Heather می خواهد تا وقت کوتاهی را به او اختصاص دهد و به سوالاتش پاسخ دهد. او می خواهد در مورد تولد Heather با او صحبت کند. Heather نسبت به حرف های او بی اعتنایی می کند و Douglas هم با سماجت او را تعقیب می کند. Heather از کوره در می رود و Douglas را تهدید می کند که شروع به جیغ زدن خواهد کرد. او عذرخواهی می کند و Heather نیز وارد دستشویی می شود. او می خواهد از دست این کاراگاه سمج فرار کند. داخل دستشویی هدر متوجه سمبلی میشود که بر دیوار حک شده ، او با دیدن این سمبل دچار سردرد عجیبی میشود و احساس میکند که این سمبل را قبلا دیده است! در طول این مدت Douglas همچنان بیرون دستشویی منتظر Heather می ماند. اگر بازیباز بخواهد از در دستشویی بیرون برود با این نوشته رو به رو میشود که اون مرد مرموز هنوز بیرون است که این نکته نشان از ترس حاکم بر هدر است! Heather از طریق پنجره دستشویی خود را به سالن فروشگاه میرساند و به سرعت به سمت درب خروجی حرکت می کند.

6g800qjyy7faw51la52.jpg

به نظر میرسد هیچکس در فروشگاه حضور ندارد. متاسفانه درب خروجی فروشگاه مسدود شده است و به ناچار به سمت درب پشتی حرکت می کند. Heather بعد از کمی جست و جو در یکی از مغازه های لباس فروشی اسلحه ای را می یابد. در کمال تعجب به یکباره کل فروشگاه از وجود هیولاها پر میشود! او همینطور با آشفتگی به پرسه زنی ادامه میدهد تا در فروشگاه با زنی مرموز به نام Claudia Wolf ملاقات می کند. او بسیار زیرک به نظر میرسد و در مورد حیات مجددی صحبت می کند که سالها پیش توسط انسان ها نابود شده است. Claudia به او می گوید که به نیرویش جهت اینکار نیاز دارد و به Heather گوشزد میکند که کلادیا و بعد حقیقیش را به خاطر بسپارد. و چند لحظه بعد Heather در اثر سرگیجه بر روی زمین می افتد و Claudia آهسته آهسته و با لبخندی معنی دار از او فاصله می گیرد. مدتی بعد Heather به هوش می آید و در مورد حرف های عجیب آن زن فکر می کند. او با احتیاط سوار آسانسوری می شود. به نظر میرسد آسانسور خالی باشد. اطراف آن را فنس های عجیبی احاطه کرده است. در همین حین Heather هیولایی را آن سوی فنس مشاهده می کند و از شدت ترس جیغ بلندی سر میدهد. خوشبختانه آسانسور شروع به حرکت کردن میکند. Heather مدام به خود القا میکند که تمامی این حوادث کابوسی بیش نیست. فقط نمی داند کی قرار است از شر این کابوس وحشتناک رهایی یابد. در اینجا او رادیو معروف سری را بدست می آورد.

سرآخر آسانسور می ایستد ولی فروشگاه تغییر دنیا داده است. موجودات بیشتر و خشن تری در محیط پرسه می زنند و فروشگاه دیگر هیچ شباهتی به قالب اصلی خود ندارد. Heather در محیط گشت و گذار می کند و برای حفظ جانش دست از هیچ تلاشی بر نمی دارد. بعد از کمی جست و جو جلیقه ضد گلوله ای را می یابد. هرچند این وسیله از او محافظت می کند ولی خوب طبعا حرکت او را نیز کندتر میکند. در نهایت او با اولین غول بازی رو به رو می شود. این هیولا شبیه به کرم می باشد. بعد از مبارزه ای نفس گیر هیولا از بین می رود و فروشگاه به شکل اصلی خود باز می گردد. Heather به سمت پله هایی که به مترو ختم می شود حرکت می کند. در میان راه او مجددا Douglas را ملاقات می کند. Douglas از اتفاقاتی که روی میدهد مضطرب و نگران است و از Heather علت آنها را پرس و جو می کند. Heather نیز مانند او اظهار بی اطلاعی می کند. سپس او Douglas را به همدستی با Claudia متهم می کند. Douglas به او پاسخ میدهد که او هیچ مسئولیتی در قبال حوادث پیش آمده بر عهده ندارد و تنها از طرف Claudia استخدام شده بود تا Heather را پیدا کند. Heather احساس بدی در مورد شرایط پیش آمده دارد و بر این باور است که این حوادث به او و قدرتش ( قدرتی که کلادیا از صحبت میکرد) مربوط می شود. Douglas به او می گوید مگر چه قدرت منحصر به فردی دارد که این گونه فکر می کند. Heather می گوید که به طور دقیق اطلاع ندارد ولی حس می کند که چیزهای فراموش شده و مهمی در گذشته او نهفته است و سپس به راهش ادامه می دهد. Douglas از او میپرسد به طرف کجا رهسپار می شود و Heather در پاسخ می گوید قصد دارد از طریق مترو خود را به خانه اش برساند. ( و بدون اینکه منتظر ادامه حرفهای داگلاس شود از او جدا میشود که به معنای عدم اعتماد به داگلاس است!)بدین ترتیب آن دو از یکدیگر جدا می شوند.

متاسفانه مترو از هیولاهای مختلف پر شده است. Heather آرام آرام و با صبر و حوصله به راه خود ادامه میدهد. بعد از کلی ماجراجویی و مبارزه، قطاری مرموز جلوی او می ایستد و ناگهان درب های آن باز می شود. Heather که دیگر چاره ای ندارد از شانس خود استفاده می کند و با احتیاط سوار قطار می شود. ناگهان درب های قطار بسته می شود و به سمت مکانی نامعلوم شروع به حرکت می کند. Heather سراسیمه سعی می کند درب ها را باز کند ولی بی فایده است. او با نگرانی لحظه ها را دنبال می کند تا ببیند در نهایت چه بلایی بر سر او می آید. بعد از سپری کردن لحظاتی سرشار از ترس و دلهره قطار ناگهان می ایستد و درب هایش باز می شود. Heather با سرعت از آن پیدا می شود. گویا اینجا شبکه فاضلاب می باشد. بعد از کمی جست و جو و رویارویی با هیولا ها از آنجا خارج شده و به ساختمان هایی بر می خورد. Heather وارد یکی از آنها می شود. او همین طور به راهش ادامه میدهد و یکی پس از دیگری هیولاها را از پای در می آورد. در نهایت او به وان حمامی میرسد. ابتدا شیر حمام را باز می کند ولی اتفاق خاصی روی نمی دهد. Heather از این موضوع خرسند به نظر میرسد که ناگهان لحظاتی بعد از شیر حمام خون جاری می شود. در همین گیر و دار Heather مجددا دچار سرگیجه شدیدی می شود و بر زمین می افتد. لکه های خون زمین، دیوار، سقف و کل محیط را تحت تاثیر قرار میدهد و گویا مجددا تغییر دنیا روی داده است. صفحه سیاه می شود و سپس صدایی مرموز به گوش میرسد. او این شرایط را طغیان و سرکشی "دنیای دیگر" می نامد و همچنین در ادامه توضیح میدهد که این دنیا مربوط به کابوس های تاریک شخصی می باشد. Heather لحظاتی بعد با عصبانیت از جای خود بر می خیزد. او هر چه پیش می رود گیج تر و گیج تر می شود.

ehzzq4qh2uphbzlwloyk.jpg

Heather همینطور بی هدف و سردرگم به پرسه زنی ادامه میدهد که در نهایت در کلینیک روانپزشکی فردی را مشاهده می کند که روی صندلی ای نشسته است. نام او Vincent می باشد. او ادعا می کند طرف Heather است و هیچ ارتباطی با Claudia ندارد. Vincent سپس حرف های تندی در مورد Harry به زبان می آورد و همین موضوع باعث می شود Heather از کوره در رود. او سپس متوجه اشتباهش میشود و به سرعت عذرخواهی میکند. Vincent همچنین ادعا می کند که از گذشته و خیلی مسائل دیگر Heather مطلع هست ولی چیز خاصی بر زبان نمی آورد. در نهایت Heather از طرز رفتار و صحبت های مرموزانه او خسته می شود و با گمان اینکه او هم همدست Claudia است مکان را ترک می کند. او به طبقه پایینی ساخمان میرود. در اینجا موجودی عجیب بخش خروجی ساختمان را مسدود کرده است. Heather در حین جست و جو کتاب داستانی را می یابد که در آن سرگذشت روستاییانی که از طریق وردی توانسته بودند هیولای نگهبان روستایشان را از بین ببرند را شرح میداد. Heather ورد را با صدایی موزون بر زبان می آورد. " Tu fui, ego eri " ناگهان در کمال تعجب صدای ناله هیولا فضا را پر می کند و راه باز می شود!

Heather از ساختمان فرار می کند و بعد از پشت سرگذاشتن خیابان های تاریک و ترسناک به آپارتمانش میرسد. محیط مجددا به فرم عادی خود باز می گردد. Heather با هیجان در مورد اتفاقات پیش آمده بلند بلند شروع به توضیح دادن می کند. او همین طور به صحبت کردن ادامه میدهد که متوجه می شود Harry آرام بر روی صندلی نشسته و هیچ عکس العملی نشان نمیدهد. او نگران می شود و به سمت جلوی صندلی حرکت می کند. در کمال ناباوری پدرش را مشاهده می کند که غرق در خون است. به نظر میرسد اصابت خنجری بزرگ به سینه اش او را از پای در آورده است. Heather از شدت ناراحتی بر زانوهای خود می افتد و شروع به گریه و زاری می کند. در همین اوضاع و احوال ناگهان نگاه Heather به رد خونی می افتد که تا سقف آپارتمان امتداد دارد. او رد خون را دنبال می کند تا اینکه با Claudia مواجه می شود. او بسیار سنگدل و بی رحم به نظر میرسد. Heather از او دلیل این همه کینه و دشمنی را جویا می شود و Claudia در پاسخ در مورد انتقامی صحبت می کند که مربوط به 17 سال پیش است. او Harry را مسبب ویران شدن عقاید و آمال و آرزوهایش می داند. Heather او را تهدید می کند و اسلحه اش را به سمت Claudia نشانه میرود. Claudia به Heather می گوید که قاتل پدرش او نیست بلکه تنها دستورش را صادر کرده! در حقیقت قتل توسط هیولایی به نام Missionary صورت پذیرفته بود. Claudia همچنین در آخر اضافه می کند که در شهر سایلنت هیل منتظر او خواهد ماند زیرا او را دروازه ورود به بهشت و مادر خدای فرقه میداند.

Heather بعد از مبارزه ای نفس گیر هیولای مذکور را از بین میبرد و مجددا به آپارتان باز می گردد. Heather در اینجا Douglas را مشاهده می کند که مشغول دعا خواندن برای Harry است. Heather چند مرتبه با عصبانیت سرزنشش می کند و او را مسبب این جریانات میداند. Douglas با آرامش و صبر و حوصله تنها اظهار تاسف می کند. لحظاتی بعد Heather آرام تر می شود و پیکر بی جان پدرش را روی تخت می گذارد و با ملافه و گل او را می پوشاند. سپس با صدای بلند اظهار می کند که قصد دارد به سایلنت هیل سفر کند تا Claudia را با دستان خودش نابود کند. Douglas پیشنهاد میدهد که می تواند با ماشینش او را به شهر ببرد. ( قبل از خروج از ساختمان Heather بالای صندلی هری میرود و او را به خاطر اینکه گفته بود خیلی قویست و Heather را تنها نخواهد گذاشت دروغگو خطاب میکند که باز هم نشانی از حضور کودکی در شخصیت هدر است) Heather برای آخرین بار با پدرش خداحافظی می کند و سپس به سمت ماشین حرکت می کند. Douglas به Heather می گوید که با مردی به نام Vincent ملاقات کرده است و او خود را دوست تو معرفی کرد. Vincent به Douglas گفته بود که در سایلنت هیل دنبال فردی به نام Leonard بگردند و همچنین نقشه شهر را به او داده بود. Heather هنوز هم فکر می کند Vincent شخص قابل اعتمادی نیست ولی از طرفی دیگر بیان می کند جز این چاره ای ندارند. لحظاتی بعد Douglas برگه ای را به Heather نشان می دهد و می گوید که مربوط به پدرش است. Heather روی آن را می خواند و نوشته شده " برای دختر عزیزم "!

Heather و Douglas سفر طولانی را در پیش دارند. همین مسیر طولانی باعث می شود آن دو سر صحبت را با یکدیگر باز کنند. Douglas بیان می کند که پیش از این برای پرونده ای که به ناپدید شدن فردی مربوط میشد، به سایلنت هیل سفرکرده است. او فکر می کند اهالی، اتفاقات، آداب و رسوم و همه و همه کریه و مرموز به نظر میرسند. Heather ناگهان دوباره دچار سردرد میوشد. Douglas از او علت را جویا میشود و هدر میگوید که در حال به یاد آوردن گذشته است! او بیان می کند که در آنجا به دنیا آمده و بزرگ شده است. Douglas بابت حرفش شرم زده می شود و عذر خواهی می کند. Heather حرفش را ادامه می دهد. او می گوید که موضوع به 17 سال قبل مربوط میشود؛ زمانی که زنی دیوانه جهت بدنیا آوردن خدای ایده آلش دست به اقدامی غیر انسانی میزند و دخترش را فدای مراسمی وحشتناک می کند. آن دختر قدرت های عجیبی داشته. مثلا می توانست با آرزو کردن جان انسان ها را بگیردیا اجسام را جا به جا کند. همین قدرت ها باعث شد همه او را جادوگر خطاب کنند. Douglas از حرف های Heather بهت زده شده است. Heather می گوید که آن دختر در نهایت خدای مذکور را به دنیا آورد ولی سخت کوشی و فداکاری های مردی باعث شد تمام تلاش اعضای فرقه هدر رود و آن موجود از بین برود و آن مرد کسی جز پدرش - Harry - نبوده است. Heather می گوید هرچند آن دختر از بین رفت ولی در لحظات آخر کودکی را به پدرم داد. پدرم آن کودک را به فرزندخواندگی پذیرفت و در تمام طول عمرش او را مورد محبت و مهربانی قرار داد. حال Heather فکر می کند Claudia بعد از 17 سال قصد دارد مجددا آن مراسم را برگذار کند و قربانی آن کسی جز خودش نیست. سرآخر Heather از پدرش صمیمانه تشکر می کند که همیشه او را مورد حمایت قرار میداد و باعث خوشحالیش میشد.

آنها در نهایت به سایلنت هیل میرسند. اینجا دقیقا همان جاییست که با شخصیت اصلی نسخه دوم- جیمز ساندرلند- در آن گشت و گذار کردیم. آنها خود را به مسافرخانه ای در مجاورت Rosewater Park میرسانند. بعد از استراحتی کوتاه تصمیم میگرند از هم جدا شوند و هر یک به جستجوی بخشی بپردازند. Douglas به سمت خانه Leonard رهسپار میشود در حالی که Heather تصمیم میگیرد بیمارستان Brookhaven را بررسی کند. آنها با هم قرار میگذارند بعد از جستجوی مکان های مذکور مجددا همدیگر را در این مسافر خانه ملاقات کنند. چیزی که مشخص می باشد این است که ترس وجود هر دوی آنها را فرا گرفته و این از بین مکالماتشان کاملا واضح است ولی تصمیم دارند با آن مقابله کنند تا هر چه سریعتر به این کابوس وحشتناک خاتمه دهند.

Heather در خیابان های تاریک و مه آلود به پیشروی ادامه میدهد. او تصمیم میگرد جهت یافتن وسایل ضروری وارد کلاب Heaven's Night شود. اگر این مقاله را دنبال کرده باشید حتما این مکان معرف حضورتان است. بعد از کمی جستجو Heather وارد بیمارستان Brookhaven می شود. بیمارستان نسبت به نسخه دوم تغییراتی داشته است. به نظر میرسد در این شماره کمی نو تر و سالم تر شده ولی شایان ذکر است که همچنان پرستاران معروف مجموعه حضور دارند تا بلکه به Heather آسیب برسانند. Heather در حین جستجوی بخش روانی بیمارستان با عروسک های عجیبی در چندجا و همچنین پرونده ای راجع به بیماری به نام Stanley Coleman بر میخورد. به نظر میرسد Stanley تحت تاثیر Heather قرار گرفته بود و او را می شناخت! این نوشته ها سراسر نشانگر بروز احساس عاطفه است و به نظر میرسد این فرد که Heather تا به حال اسم او را هم نشنیده به معنای واقعی مجنون Heather شده است ! Heather لحظاتی بعد متوجه صدای زنگ تلفن می شود. او تصمیم میگرد به آن پاسخ دهد. Heather صدای مردی را میشنود که او را به جای Claudia اشتباه گرفته است. او Claudia را سرزنش میکند و از او می خواهد که از کله شق بازی هایش دست بردارد. Heather به او می گوید که او را عوضی گرفته است و سپس خود را معرفی می کند. سپس آن مرد خود را Leonard Wolf معرفی می کند. او ادعا می کند که پدر Claudia است و بابت کارهای احمقانه او واقعا شرمسار است. Leonard از پشت تلفن کینه و غضب Heather را تشخیص میدهد و به او میگوید که حتما برای گرفتن جان دخترش به اینجا آمده! Heather حرف او را تایید می کند و سپس بلایی که بر سر پدرش آورده را بیان می کند. Leonard گویا پشت درب یکی از اتاق های طبقه دوم زندانی شده و از Heather می خواهد که او را آزاد کند. او ادعا میکند نشانی دارد که می تواند Heather را در این راه کمک کند. بعد از اتمام مکالمه Heather در فکر فرو میرود؛ Leonard دقیقا کجا می تواند باشد؟! او به طرف طبقه دوم حرکت می کند و در نهایت به نظر میرسد اتاق مذکور را میابد. ( شایان ذکر است این اتاق قبل از اینکه Heather و Leonard با هم صحبت کنند، وجود خارجی نداشت) او در اینجا بر روی دیوار علامت Samael را میبیند ( این بار دیگر سر دردی از این نشان به او دست نمیدهد و Heather میگوید که این طلسم را میشناسد) و بعد از لمس کردن آن، فیلمی پخش می شود که مربوط به گزارشات پرستاری در مورد یک بیمار است. بعد از اتمام فیلم Heather میگوید که این پرستار را میشانسد و نام او لیزاست! تنها دوست و یار زمانی که در بیمارستان بستری بوده است! او لیزا را دوست دارد ولی با این حال او را فردی عجیب خطاب میکند! لیزا در این فیلم وضعیت وخیم Alessa را شرح میدهد.

x1v2qbvn16w2sqo17c5.jpg

Heather همینطور در ساختمان قدم میزند بلکه سرنخی از Leonard بیابد. او متوجه راهروهای پیچ در پیچی می شود که در نقشه ذکر نشده اند. در اینجا برای اولین بار بیمارستان تغییر حالت میدهد ولی بسیار متفاوت از آن چیزیست که با James Sunderland آن را تجربه کردیم. او به ناچار به پرسه زنی ادامه میدهد تا اینکه به قسمت رختکن بانوان میرسد و ناگهان تلفن شروع به زنگ خوردن میکند. Heather گوشی را بر میدارد و فردی مرموز مدام تولد 31 و 24 سالگی او را تبریک میگوید. Heather ابتدا تصور میکند که او Leonard است ولی مرد مرموز ادعا میکند که Leonard قاتل است و نام او چیز دیگریست! او حتی به طرز مشکوکی میگوید که Stanley هم نیست زیرا او اکنون زیر خاک دفن شده است. در نهایت Heather به مرد مرموز میگوید که او را با شخص دیگری اشتباه گرفته ولی مرد مرموز همچنان ادعا میکند که او را میشناسد. او به Heather میگوید که هدیه ای برای او دارد و آن هم چیزی به جز "درد" نیست حالا کدام را دوست دارد، مسبب آن باشد یا آن را تحمل کند؟! سرآخر باری دیگر تولد Heather را تبریک میگوید و تلفن را قطع میکند. در ادامه Heather در یکی از اتاق ها کاغذی می یابد که عبارت تولدت مبارک روی آن حک شده است ( این اعداد عبارتند از : " 7+14+17 = 38 " که در واقع منظور 7 سال سن شریل ، 14 سال سن آلسا ، 17 سال سن Heather است).

Heather با استفاده از نبردبانی خود را به قسمت زیرین بیمارستان میرساند. اینجا بسیار شبیه به کانال فاضلاب میباشد ولی به جای آب یا چیز دیگری تنها خون از کانال جاری است. Heather مطمئن است اوضاع به وفق مراد او نخواهد بود و هر لحظه باید آماده یورش دشمنان باشد. در همین لحظات ناگهان صدای Leonard فضا را پر می کند. او دیده نمی شود ولی صدایش به گوش میرسد. به نظر میرسد او کسی که Heather فکر میکرده نیست. او هم مانند Claudia و Vincent جز پیروان فرقه است. ابتدا عقایدش را به آرامی برای Heather بازگو می کند ولی متوجه می شود که Heather به شنیدن آنها علاقه ای ندارد. او با شنیدن حرف های Heather عصبی می شود و تصور می کند به او خیانت شده است. او سپس Heather را به مرگی دردناک تهدید می کند. لحظاتی بعد هیولایی بدترکیب و مخوف از زیر خون ها پدید می آید و در کمال تعجب Heather متوجه می شود که در تمام طول مدت با یک هیولا صحبت میکرده! بعد از مبارزه ای نفسگیر Heather او را نابود میسازد و بیمارستان به حالت اصلی خود باز میگردد. بعد از مبارزه ناگهان Heather خود را در حالیکه دراز کشیده است در اتاق C4 بیمارستان میبیند!

او بلند می شود و شروع به حرکت کردن میکند که شی عجیبی را بر روی زمین مشاهده می کند. به نظر میرسد این نشان همان نشانی باشد که Leonard از آن سخن میگفت ( در واقع این نشان همان نشان Metatron است که Harry در نسخه اول از آن استفاده کرد). سپس او تصمیم میگیرد که به مسافر خانه باز گردد.

در حالیکه Heather به سمت مسافر خانه حرکت می کند Claudia و Vincent آنجا حضور دارند و مشغول صحبت کردن با یکدیگر می باشند. Claudia از اینکه Vincent بدون اطلاع Heather را به سراغ پدرش فرستاده ناراحت است و او را سرزنش میکند. گویا این دو از نظر اعتقادات بسیار تفاوت دارند. Vincent معتقد است که می بایست از این دنیا لذت برد ولی Claudia سعادت و خوشبختی را در گرو خدا و بهشت رویاهایش می داند. گویا پدر Claudia او را در سنین کودکی به شدت مورد تنبیه قرار میداده و این موضوع را Vincent به او یادآوری می کند. Vincent به Claudia می گوید اساس تمام آنچکه او "ایمان" می داند"، چیزی جز تلاش های کودکی برای یافتن عشق و محبت نیست. Claudia زمانی که میبیند اعتقاداتش از ریشه بی اساس خوانده می شود می گوید: " تو نمیفهمی! هیچ کدوم از شما نمیفهمید!"

لحظاتی بعد Heather وارد مسافرخانه می شود. او تنها متوجه حضور Vincent میشود و به نظر میرسد Claudia آنجا را ترک کرده است. Heather از Vincent سراغ Douglas را میگیرد. او پاسخ میدهد که Douglas مسافرخانه را ترک کرده است و همچنین برای Heather یادداشتی را به جای گذاشته است. متن یادداشت به کلیسایی آنطرف دریاچه اشاره می کند. Heather گیج شده است و مفهوم آن را متوجه نمی شود. Vincent به او کمک میکند و به Heather می گوید که Claudia در آن کلیسا حضور دارد. Vincent به او میگوید که برای رسیدن به کلیسا می بایست از Amusement Park عبور کند. Heather هنگام خارج شدن از مسافرخانه روی به Vincent می کند و به او میگوید : " مطمئنی این پیغام از طرف Douglas است؟ " و Vincent در پاسخ میگوید: " مشکل چیه، آیا هنوز به من شک داری؟ " و سپس Heather از مسافرخانه خارج میشود.

Heather بعد از گذر کردن از خیابان ها به Amusement Park میرسد. ناگهان سر درد بسیار شدیدی گریبان گیرش میشود و به زمین می افتد. زمانی که بر می خیزد با صحنه ای ترسناک و غیر منتظره مواجه می شود. محیط تغییر دنیا میدهد و او متوجه می شود این مکان دقیقا همان مکانیست که ابتدای بازی در رویایش آن را دید. او با ترس و اضطراب به پیشرویش ادامه میدهد تا اینکه مجددا به آن ترن میرسد. او اینبار پیش از آنکه حادثه ای روی دهد منبع تغذیه آن را خاموش می کند. هنگامی که او سعی می کند از ریل عبور کند، در کمال تعجب مجددا ترن شروع به حرکت کردن می کند و با سرعت بسیار به سمت او می آید. Heather اینبار از روی خوش اقبالی با پرشی به موقع از اصابت ترن با خودش جلوگیری می کند.

در نقطه ای دیگر از پارک Claudia و Douglas را مشاهده می کنیم. Claudia به Douglas می گوید که وظیفه اش را خوب انجام داده و دیگر نیازی به او ندارد. Douglas از اینکه بازی داده شده است ناراحت می باشد و با عصبانیت با Claudia صحبت می کند. Douglas به Claudia یادآوری می کند که هنگام استخدامش، او مدعی شده بود که Heather را از او دزدیده اند در صورتی که این طور نبوده و Heather از زندگی کردن با پدرش احساس رضایت و خرسندی می کرده است. Claudia باز هم روی حرفش پا فشاری می کند و معتقد است Mason Harry، Heather را دزدیده است. او اضافه می کند که در واقع Heather هیچ وقت نباید شهر را ترک میکرد چون "خدا" در وجود او نهفته و آن هم زمانی متولد می شود که Mother Alessa مجددا بیدار شود. عقاید منحرف و ترسناک Claudia باعث می شود Douglas از کوره در رود و اسلحه اش را به سمت او نشانه گیرد.

در سمت دیگر پارک Heather سعی می کند هوشیاریش را بدست آورد. گویا او بعد از پرش بر روی سقف کیوسک بلیط فروشی ای افتاده است. بعد از اینکه حالش بهتر می شود، از آن جا پایین می آید. او به ناچار برای ادامه دادن مسیر مجبور است از عمارتی شبح زده
عبور کند. Heather هنگام عبور از عمارت با صحنه های عجیب و وحشتناکی رو به رو میشود که خوشبختانه گویا تنها جهت ترساندن او صورت میگرفتند. اتفاقات این قسمت را در بخشی جداگانه به طور دقیق شرح خواهم داد. به هر حال Heather از عمارت خارج می شود و به Douglas میرسد. او با صورتی خونی بر روی زمین افتاده است. گویا پای راستش شکسته است. Heather بلاخره او را به عنوان یک دوست میپذیرد و مطمئن می شود که او مسئول اتفاقات پیش آمده نیست. Douglas بیان می کند که با دیدن او یاد پسرش می افتد. از بین صحبت های Douglas متوجه می شویم که پسرش هنگام دستبرد زدن از بانک کشته شده است و او خود را مسئول این حادثه میداند زیرا به اندازه کافی پول نداشته تا از اعضای خانواده اش حمایت کند. Heather بعد از شنیدن صحبت های Douglas تصمیم میگیرد کاری را که شروع کرده است را به تنهایی به پایان برساند. او به Douglas میگوید که منتظرش باشد و سپس به راهش ادامه میدهد. ( بعد از چند قدم Heather انگار متوجه چیزی پشت سرش میشود و برمیگردد و میبنید که Douglas تفنگش را به سمت او نشانه رفته است ! Douglas میگوید شاید برای پایان دادن به وضع موجود بهترین راه کشتن تو باشد! اما Heather با بی اعتنایی و بی تفاوتی به راهش ادامه میدهد. گویا او این صحنه را به حساب مزاح و شوخی گذاشته است!)

6mmcas8f5urtpsy5q69.jpg

Heather بعد از کمی پیشروی به یادداشتی بر می خورد که Harry Mason هفده سال پیش آن را به جای گذاشته است. این دست نوشته در مورد ابهامات Harry در مورد Alessa است. Harry نسبت به آلسا احساس ترحم میکند. او نمیداند که آلسا را چه خطاب کند؛ هیولا، دختر، یا چیز دیگری ! Harry میپندارد که آن دختر پیش از هیولا بودن یک قربانی است! با وجود تمام این موارد هدف اصلی Harry یافتن Cheryl است و تصمیم میگیرد هر چیز دیگری را به بعد از یافتن Cheryl موکول کند! Heather همینطور به راهش ادامه میدهد تا اینکه در نهایت به همان چرخ فلکی میرسد که در نسخه اول بازی نیز وجود داشت؛ همانجایی که Cybil و Harry با هم به مبارزه پرداختند. Heather ابتدا با اسب هایی عجیب شروع به مبارزه کردن میکند و در همین بین ناگهان آنها از حرکت می ایستند. تغییر دنیا صورت میگیرد و لحظاتی بعد فردی شبیه به خود Heather ( البته با موهایی مشکی رنگ) ظاهر میشود. Heather با این موجود مبارزه میکند. به نظر میرسد او خاطره ای از Alessa میباشد. در طول مبارزه او چهار بار تغییر فرم میدهد و هر مرتبه با آسیب رساندن به اندازه کافی به فرم دیگری تبدیل می شود. Heather بعد از شکست دادن او نوشته ای را میابد که از قول آلسا میگوید او مرگ را به زندگی در آن اتاق ( منظور اتاق بیمارستان ) ترجیح میدهد! او اضافه میکند بعد از همه ی این اتفاقات دیگر از چیزی واهمه ندارد ! این جا Heather میگوید که با آلسا هم عقیده نیست ( نشانه اشتیاق به زندگی در Heather ) و بعد به سمت کلیسا حرکت می کند.

Heather بلاخره Claudia را ملاقات می کند و برای انتقام گیری آماده میشود. Claudia مدام از تولد "خدا "، رستگاری انسانها، حیات مجدد، بهشتی جاودان و... صحبت می کند در حالیکه در طرف مقابل Heather با توضیحاتی منطقی و قابل تامل عقاید او را رد میکند. او تفنگش را به سمت Claudia نشانه گرفته است ولی دل درد عجیبش مانع گرفتن انتقام مرگ پدرش میشود. Claudia میگوید که این نشانه رشد و پرورش خدا است. Heather بر زمین می افتد و Claudia مکان را ترک میکند. لحظاتی بعد Heather سعی می کند خود را به او برساند. او همین طور محیط را جستجو میکند تا اینکه به اتاق اعترافی بر میخورد. Heather وارد آن شده و متوجه زنی می شود که مشغول اعتراف کردن است. اعترافات او با حالت گریه و پشیمانی بیان میشوند. بعد از اعترافاتش 2 گزینه پدیدار میشود؛ 1- او را ببخشید 2- او را نبخشید! بعد از انتخاب گزینه مورد نظر Heather به سمت کتابخانه حرکت میکند. او در اینجا Vincent را میبیند. گویا Vincent هم مانند Heather قصد دارد جلوی کارهای احمقانه Claudia را بگیرد. او دوست ندارد " خدا " به دنیا آید. سپس او خطاب به Heather میگوید موجوداتی که به زعم او هیولا بودند در واقع انسان هایی بودند که بدست Heather کشته شده اند. Heather شوکه شده است و دست و پای خود را گم میکند. در همین بین ناگهان Vincent اظهار میکند که داشته شوخی میکرده و منظور خاصی از مطرح کردن آن حرف نداشته است. سپس از Heather در مورد Seal of Metatron سوال میکند. Heather آن را به Vincent نشان میدهد و او می گوید: " حداقل تا زمانی که این را داریم اتفاقی برایمان پیش نخواهد آمد." در انتها او کتابی در مورد قوانین " دنیای دیگر " به Heather میدهد و مکان را ترک میکند.

Heather به جستجوی Claudia ادمه میدهد. در نهایت او را مشغول بحث کردن با Vincent میبیند. به نظر میرسد بحث آن دو بالا گرفته است. Vincent قصد متوقف کردن Claudia را دارد و تمام اتفاقات موجود را کابوس او میداند نه کار خدا! Vincent میگوید هنوز به خدا معتقد است اما به روش خودش اما Claudia که تا به حال او را هم هدف با خود میدانست، خائن خطابش میکند. Vincent از Heather میخواهد که Claudia را نابود سازد. بعد از شنیدن این جمله Claudia خنجر بزرگی را به پشت Vincent فرو میکند و او به زمین می افتد. Heather او را تهدید به مرگ میکند و Claudia مانند دیوانه ها مدام از تولد "خدا " سخن میگوید. Vincent در حالی که مشغول خونریزی است از Heather میخواهد که از Metatron استفاده کند. Heather اینکار را انجام میدهد ولی به نظر میرسد Metatron قدرت خود را از دست داده است. Claudia مجددا ضربه ای را به Vincent وارد میسازد ولی این بار خنجر به قلب او اصابت میکند و باعث مرگش می شود. Claudia که کاملا دیوانه به نظر میرسد با حالتی عرفانی رو به Vincent کرده و میگوید که خدا حتی تو را هم دوست دارد ! Cluadia با افتخار و خوشحالی زیاد در مورد تحقق رویاهایش سخن می گوید که ناگهان مجددا بدن درد Heather گریبانگیرش می شود و رنگ پوستش سرخ می شود و بر روی زمین می افتد. Claudia هر لحظه خوشحال تر و خوشحال تر جلو می آید تا اینکه در کمال تعجب Heather از روی زمین برمی خیزد و دیگر هیچ اثری از سردرد در او دیده نمی شود.

Heather متوجه مایع قرمز رنگی می شود که به گردنبندش آویزان است. او آن را میخورد و لحظاتی بعد به طور عجیبی شروع به استفراغ کردن میکند. Claudia متوجه می شود اوضاع بر وفق مرادش نیست. لحظاتی بعد موجودی کرم مانند ( که حتی بیشباهت به یک جنین نیست!)از بدن Heather بیرون می آید و به نظر میرسد این همان "خدا " باشد. Claudia مات و مبهوت است. Heather سعی می کند آن را نابود سازد که Claudia مانع میشود و آن را در آغوش میگیرد او خطاب به Heather میگوید کاری که او از انجامش عاجز بود را خودش به پایان خواهد رساند و خدا را به دنیا خواهد آورد. سپس شروع به بلعیدن موجود کرم مانند میکند. رنگ پوست او دقیقا مانند Heather قرمز می شود و از روی درد دور اتاق میدود تا آنکه موجودی او را به داخل میکشد! Heather هم پشت سر او خود را به سمت سوراخ پرتاب می کند.

در اینجا Heather با آخرین Boss بازی رو به رو می شود. او کنار آن موجود عجیب قرار میگیرد و به کنایه می گوید: " این همون خداست...؟" بعد از شکست دادن Boss نهایی چندین مرتبه به آن موجود ضربه میزند تا مطمئن شود به طور کامل از بین رفته است. و سپس شروع به گریه کردن میکند. زیرا میداند حتی با گرفتن انقام هم هرگز پدرش دیگر برنمیگردد.


2-3 .پایان ها

9b2ujyhlz4944qy2lt9.jpg


Normal Ending :

در این پایان Heather به Amusement Park باز میگردد و Douglas را مشاهده می کند که بر روی نیمکتی نشسته است. Heather جوری عمل میکند که گویا تسخیر شده است. او خنجرش را بیرون میکشد و به Douglas میگوید: " تو هنوز زنده ای؟! " و به سمتش حرکت میکند. Douglas از دیدن این صحنه شوکه می شود و با نگرانی به Heather خیره می شود. ناگهان Heather شروع به خندیدن میکند و میگوید شوخی ای بیش نبوده است. Douglas متوجه می شود او Claudia را از بین برده است و با آرامش تمام، نفسی عمیق میکشد. Heather دیگر دوست ندارد او را به این نام صدا کنند زیرا دیگر چیزی وجود ندارد که از آن پنهان شود. او از Douglas می خواهد از این به بعد او را Cheryl، نامی که پدرش برایش انتخاب کرده بود صدا کند. Douglas به او میگوید آیا قصد دارد رنگ موهایش را هم عوض کند که Heather می گوید Blonde از نظرش جالب تر و لذت بخش تر است. سرآخر Heather نگاهی به آرامگاه پدرش می اندازد و متوجه میشود او به آرامش ابدی دست یافته است. در اینجا بازی به پایان میرسد.

تحلیل کوتاه : این پایان با کشتن تعداد کمی از هیولاها و نبخشیدن فرد داخل اتاق اعتراف بدست می آید. این پایان نشان میدهد که Heather هنوز هم بر اعتقاداتش پایبند هست و تفکرات فرقه نتوانسته هیچ خللی در باورهایش ایجاد کند. او هنوز ملایمت و خدای ابدی و ازلی رو باور دارد و معتقد است خدایی که توسط انسان ها خلق شود نمیتواند خوشی و زیبایی را به ارمفان آورد. Heather با رفتن بر سر قبر Harry نشان میدهد که دنباله رو اعتقادات پدر است!

2thwj2qnd9zrahibmjq7.jpg


Possessed Ending :

در این پایان Heather بعد از نابودسازی "خدا" نزد Douglas باز می گردد. دوربین حجم زیادی از خون را نشان میدهد و سپس Heather را مشاهده میکنیم که بالا سر جنازه ای با چاقویی خونی ایستاده است. او مجددا چند ضربه ای دیگر به او وارد میسازد و بعد متوجه میشویم آن جنازه، Douglas بوده است. Heather لحظاتی بعد از کاری که انجام داده متحیر میشود ولی پشیمان به نظر نمیرسد...

تحلیل کوتاه : این پایان با کشتن تعداد زیادی هیولا و بخشیدن زن داخل اتاق اعتراف بدست میاد. در واقع اگرچه هنوز هم Heather نشان میدهد که به صورت لسانی به خدای فرقه اعتقادی ندارد ولی اعمالی که در بازی انجام داده نشان از این دارد که حرف های Claudia و خاطراتی که از گذشته به خاطرش آمده در ضمیر ناخودآگاهش تاثیر داشته و به نوعی به تسخیر در آمده است. حالا او بدش نمی آید که کمی خون و خونریزی به راه بیاندازد و به عنوان خدا برای بهشت و جهنم رفتن دیگران تصمم بگیرد. بروز این تاثیر پذیری رو میشود در آخرین لحظه، قبل از نشان دادن خون Douglas مشاهده کرد. Heather برمیگردد و به سمت دوربین نگاه میکند و این صحنه دقیقا تداعی گر سکانسی از شماره اول است که بعد از کشتن lazarus آلسا برای لحظه ای دیده و سپس ناپدید میشود که نفوذ آلسا به Heather رو نمایان میسازد. نتیجه این تاثیرپذیری کشتن Douglas میباشد. البته او کمی درباره کاری که انجام داده احساس ناباوری میکند زیرا، هنوز باطن و ظاهر او با هم یکی نشدن و چیزی که به زبان می آورد با آنچکه انجام میدهد در تناقض به سر میبرد!

m10ylmqi7iihmiv9jo4p.jpg


Revenge Ending :

در واقع این پایان حالتی طنز گونه دارد. بعد از اتفاقات بازی، Heather به آپارتمانش باز میگردد و در کمال تعجب Harry را میبینیم که سالم و سرحال بر روی صندلی نشسته است. کنار دست او موجودی فضایی در حال چای خوردن است! Heather با هیجان کامل در مورد اتفاقات پیش آمده صحبت میکند که یک مرتبه Harry عصبی می شود و تصمیم میگرد از شهر سایلنت هیل انتقام بگیرد. لحظاتی بعد بشقاب پرنده هایی را مشاهده میکنیم که بر فراز شهر به پرواز در می آیند و با لیزرهایی فوق العاده قوی تقریبا کل شهر را نابود میسازند. پس از آن آهنگی ژاپنی پخش می شود و بازی به اتمام میرسد. در مورد این پایان نکاتی است که مطرح کردن آن خالی از لطف نیست. 1- این پایان به سبک کارتونی یا نقاشی به تصویر در می آید 2- در حین صحبت های Heather و Harry، James Sunderland را در پس زمینه مشاهده میکنیم. 3- این پایان بعد از دست آوردن سلاح Heather Beam و استفاده کردن از آن روی میدهد.


3-3 .شخصیت ها

rgc3cxptty5u2s6srhy5.jpg


Heather Mason : گاهی اوقات در چنان شرایط مساعدی قرار میگیرید که تصور روی دادن اتفاقی ناگوار برایتان غیر ممکن است. ولی این موضوع در دنیای سایلنت هیل معنایی ندارد. Harry و James را به خاطر بیاورید؛ هر دو در اوج ناباوری درگیر مسائلی شدند که حتی در تصورشان هم نمیگنجید. حال اوضاع برای قهرمان نسخه سوم مجموعه حتی سخت تر شده! او در قهوه خانه، فروشگاه، خانه و هر جای دیگری که فکرش را کنید بایست برای بقا بجنگد! شاید این مسئله خیلی احمقانه به نظر رسد ولی خوب این حقیقتیست که Heather با آن رو به رو شده است. او دختر Harry Mason، شخصیت اول نخستین عنوان این مجموعه می باشد. گویا او همان Alessa است یا به طور مفهومی تر، همان بچه ایست که Alessa به Harry داد. در واقع در طول بازی مشخص می شود که آلسا روح و خاطراتش را تبدیل به همان کودک مذکور کرد. حال او چرا این کار را کرد در قسمت تحلیل به آن خواهیم پرداخت. Heather در طول بازی در دنیای تاریک زنی به نام Claudia سرگردان می شود. به نظر او یکی از سران کنونی فرقه است. در شماره اول مجموعه Dahila سعی کرد تا خدای فرقه را به دنیا آورد. او حتی در این راه کودک خود - آلسا - را قربانی کرد ولی زحمات او توسط Harry بی ثمر مانند و نتیجه این فعل و انفعالات کودکی به نام Heather شد. به نظر میرسد Claudia قصد دارد تا راه Dahila را ادامه دهد و Heather را کلید انجام آن می داند.

همان طور که پیش تر هم دیدیم، Harry پدری دلسوز و مهربان بود. بنابراین جای تعجبی نیست اگر بدانید در طول این 17 سال او تماما محبت خرج دخترش کرده بود. Heather واقعا از زندگی در کنار پدرش احساس آرامش میکرد؛ آرامشی که باعث شد "خدا" 17 سال در درون او به خواب فرو رود. اگر به یاد داشته باشید در نسخه اول بازی اعضای فرقه از خشم و عذاب جهت تقویت قدرت "خدا" استفاده می کردند. بعدها در خلل صحبت های Claudia او به این نکته اشاره میکند که کینه و نفرت باعث به دنیا آمدن "خدا" می شود. همین اظهارات و ادعاها باعث شد Heather به عقاید فاسد و منحرف Claudia پی ببرد زیرا صفات "خدای" ایده آل او دقیقا در نقطه مقابل خداییست که دیگران آن را پرستش میکنند. در نهایت پس از کش و قوس های فراوان او موفق می شود همانند پدرش باری دیگر سران فرقه را ناکام سازد و آنها را از دست یابی به اهداف شیطانیشان باز دارد. موردی دیگر که قابل توجه می باشد این است که Harry جهت در امان نگه داشتن Heather از سران فرقه این نام را برایش انتخاب کرده بود وگرنه نام اصلی او Cheryl بوده است.

7okknj525badth2hw85t.jpg


Douglas Cartland : گاراگاهی میانسال، با هیکلی تنومند و موهای جو گندمی! Heather او را برای اولین بار کنار باجه تلفن مشاهده میکند. Douglas تلاش میکند با Heather در مورد تولدش صحبت کند ولی او امتناع میکند. قطعا Douglas اطلاعاتی در مورد Heather دارد و با سماجت او را تعقیب می کند. Claudia Wolf او را استخدام کرده بود تا Heather را پیدا کند. او به دروغ به Douglas گفته بود Heather از بستگانش میباشد و Harry آن را دزدیده است. بعد از بدبینی و لجبازی های فراوان Douglas و Heather با هم همراه می شوند تا تیره ترین وقایع زندگیشان را در شهر سایلنت هیل تجربه کنند.

Douglas در انتهای بازی توضیح مختصری در مورد خانواده اش میدهد. گویا او همسر و پسری داشته است. البته اطلاعاتی در مورد همسرش داده نمی شود ولی تصور میشود که او پیش از حوادث نسخه سوم مرده یا از Douglas جدا شده است زیرا Douglas میگوید: " اگر بمیرم، هیچ کس نیست که برایم گریه کند! " ولی در مورد پسرش او توضیح میدهد زمانی که قصد داشته از بانک سرقت کند، کشته شده است. او خود را مسبب این حادثه میداند زیرا آن زمان در فقر و تهی دستی به سر میبرده است. Douglas همچنین از سفر خود به سایلنت هیل که مربوط به چند سال پیش است خبر میدهد. گرچه او اطلاعات زیادی در این باره به ما نمیدهد ولی به نظر میرسد چیزهایی در این رابطه وجود دارد که او مایل به گشودن آن ها نیست!

11oxdmpvk2zj31xwmy9n.jpg


Claudia Wolf: دیوانه ای افسار گسیخته! او موهای بلندی دارد و درست شبیه Dahila لباس می پوشد. Claudia اطلاعات فراوانی راجع به شهر، آیین و آلسا دارد. او سخت در تلاش است تا راه Dhila را ادامه دهد و به هر قیمتی که شده "خدای" فرقه را به دنیا آورد. او در کودکی دوست آلسا بوده است. دوستی آنها چنان شدید بود که بیشتر به رابطه ی خواهری میماند ! گویا پدرش او را در سنین کودکی مورد آزار و اذیت قرار میداده؛ تقریبا چیزی شبیه به شرایط آلسا! این شرایط برای او ادامه داشت تا اینکه کم کم به عقاید فرقه ایمان آورد و رهایی از آزار و اذیت هایی که بر او روا میشد را منوط به متولد شدن خدا میدانست. او در انجام این ماموریت سخت به نظر تنها می آید. ولی با توجه به ایمان قویش تمام مشقت ها را با آغوشی باز میپذیرد. همین ایمان باعث میشود او ماموریت هایی به مراتب سخت تر و بی رحمانه تر از آنچکه در ابتدا تصور میکرد را انجام دهد. یکی از همین اعمال قتل Harry Mason است که او با خونسردی هرچه تمام تر آن را انجام میدهد.

i2bv1f9xvipwkn2tb16k.jpg


Vincent : او یکی دیگر از اعضای فرقه است ولی راه و روش خاص خودش را دارد! به عبارتی دیگر راه او کاملا از Claudia جداست. او ماهیت کلی فرقه را دوست دارد و کمی از Claudia واقع بین تر است. تفکرات او در حقیقت از جهاتی نقطه مقابل Claudia قرار دارد. او از اینکه تولد " خدا " باعث ویرانی و پایان دادن به این دنیا شود متنفر است. Vincent در واقع از زیبایی ها و سرگرمی های این دنیا لذت می برد و پایان دادن به آنها را دیوانگی قلمداد میکند. به همین علت در طول بازی Heather را راهنمایی می کند تا با بدست آورد Metateron، از اهداف شوم Claudia جلوگیری کند. در نهایت او به دست Claudia کشته می شود. Vincent پدر روحانی یکی از فرقه ها محسوب میشده و پیروان خاص خود را داشته است. او همچنین آدم دو رویی می باشد و این نکته در طول بازی نمایان می شود. او پول هایی که از صومعه نشینان دریافت میکرده را خرج مصارف شخصی میکرده ولی با این وجود، شکوه کلیسای فرقه فقط به خاطر وجود Vincent و پولی است که او از پیروانش دریافت کرده است! به اعتقاد Vincent هدفی که Claudia دنبال میکند صرفا جهت خودخواهی و ظلم هاییست که در حقش روا شده است. او سعادت بشر و پیروانش را تنها بهانه این کار قرار داده است.


4-3 .مکالمات و اتفاقات عمارت شبح زده


qxredo0jpjzkxklm3o9.jpg



* بعد از ورود Heather به عمارت.

گوینده: به Borely Haunted Mansion خوش آمدید.

گوینده: از آمدنتون بسیار خوشحالیم.

گوینده: لطفا داخل شوید و نگاهی به اطراف بیاندازید.

گوینده: هنگامی که تصور کردی آماده هستی، از درب عبور کن.

* Heather با احتیاط از درب عبور میکند.

مردی ناشناس: کمک...کمک...

گوینده: آیا این صداها رو میشنوی؟

گوینده: یک خانواده چهار نفره همین الان در آن اتاق تبدل به تکه هایی از گوشت و خون شدند.

گوینده: اه! صدای گریه بچه!

گوینده: قاتل دستگیر شد.

گوینده: میدونی برای چی دست به این جنایت زده؟

گوینده: " چون فکر میکردم باید این کار رو انجام بدم "

گوینده: در هر صورت، من دارم دروغ میگم.

گوینده: تمام اینها شوخی بود.

گوینده: فقط میخواستم بترسونمت،همین!

گوینده: واقعیت اینکه یه نفر مُرد، ولی در اثر خودکشی!

* در اتاقی دیگر جسدی وجود دارد که گوینده او را danny صدا میزند. گوینده اشاره میکند که او از New orlean آمده و وقتی راهش رو گم کرده، سر از اینجا در آورده است ! Heather وقتی جسد را بررسی میکند متوجه میشود که جسد واقعی است و به این فکر می افتد که نکند داستان گوینده واقعی باشد و Heather هم با پا گذاشتن به این ساختمان دیگر راه برگشتی نداشته باشد!

گوینده: خیلی متاسفم!

گوینده: اینجا داره شروع به فرو ریختن میکنه!

* Heather مشغول قدم زنی در اتاق میشود که ناگهان سقف شروع به پایین آمدن میکند. تیغ های بزرگ و برجسته آن کاملا نمایان هستند. لحظاتی بعد در اوج نامیدی و اضطراب درست بالا سر Heather متوقف میشوند.

گوینده: دستگاه خراب شد، متوجه شدی؟

گوینده: اصلا قرار نبود آنجا متوقف بشه، من بهت اطمینان میدم!

* Heather به سمت درب خروجی حرکت میکند.

گوینده: خوب، درب خروج آنجاست.

گوینده: امیدوارم از این ملاقات لذت برده باشی.

گوینده: لطفا هر موقع وقت کردی به اینجا سر بزن.

گوینده: یا اگر تمایل داشته باشی، در عوض ما برای ملاقات کردنت نزدت می آییم.

* Heather به سمت درب خروجی حرکت میکند. او وارد در میشود ولی بر خلاف انتظار به جای خارج شدن از ساختمان وارد اتاقی دیگر میشود و مجددا صدای گوینده را میشنود!

گوینده: آنجا قرار بود راه خروج باشد.

گوینده: ولی به نظر میرسد هیچکس دوست ندارد تو اینجا را ترک کنی.

گوینده: همه واقعا تو را دوست دارند و می خواهند برای همیشه پیششان بمانی.

گوینده: منم مجبورم با آنها اتفاق نظر داشته باشم.

گوینده: هراسان مباش! مردن خیلی آسانتر از زندگی کردن است.

* بعد از این مکالمه دودی قرمز رنگ شروع به تعقیب کردن Heather می کند. اگر آن با Heather تماس پیدا کند، او میمیرد. Heather با سرعت و چالاکی از 2 اتاق عبور می کند و در نهایت با استفاده از دری از این مکان مخوف فرار میکند.

چند نکته جالب :

1. اسم این ساختمان از Borley Rectory گرفته شده که به خاطر اتفاقات مافوق طبیعیش معروف است !
2. در کمیک Among the damned ، جوانی به نام جیسون که در شهر به دام افتاده، زنی به نام دالیا رو تا این ساخمان تعقیب میکند! داخل عمارت دالیا رو مشاهده میکند که در مقابل گروه از موجودات ایستاده است !
3. آن دود قرمزی که در راهرو Heather را تعقیب میکند ارجاعی است به فیلم Session 9 که یکی از منابع الهام گیری سازندگان بوده است. در این فیلم شخصیت داستان باید از تونلی عبور کند که پشت سرش نورهایی در حال تعقیبش هستند و قصد جانش را دارند! موسیقی که در این قسمت از بازی به گوش میرسد دقیقا در همان صحنه از فیلم هم شنیده میشود !


5-3 .تاریخچه شهر

شهر سایلنت هیل مکانیست که عمده شهرتش به علت طبیعت بکر و توریستی بودن آن است. این شهر به همراه دریاچه مرموزش مورد توجه جهانگردان قرار گرفت و تبدیل به ملجایی برای آنها شد. سایلنت هیل از دید توریست ها شهری با خانه های به صف شده قدیمی به همراه منظره ای از کوهی با عظمت و دریاچه ای زیبا توصیف شده است. اما همه ما میدانیم تمام این زیبایی ها در حقیقت، نقابیست که بر روی چهره ترسناک و شیطانی این شهر کشیده شده است. شهری که گذشته ای وحشتناک را سپری کرده است و شیطان درون آن با سررسیدن Harry Mason طغیانگرتر از پیش می شود.

طبق یادداشت ها به نظر میرسد شهر در حول و حوش سال 1820 پذیرای اولین بازدید کنندگانش بود. نقاشی ای به نام " Waterfront Landscape " که در منطقه History Society نسخه دوم واقع شده است یکی از اصلی ترین شواهد این ادعاست. این نقاشی اثر Allen Smith می باشد که تعدادی از مردم و خانه هایشان را نمایش میدهد. زندان سایلنت هیل هم دقیقا در همان بازه زمانی تاسیس شده بود. این مورد را می توان در بین یادداشت های یکی از زندانیان فهمید که به تاریخ 11 سپتامبر سال 1820 اشاره دارد. این شهر آرام در طول جنگ های مدنی تبدیل به زندانی مخوف شد. به نظر میرسد برای محاکمه کردن زندانیان از دو روش استفاده میشد،1- به دار آویختن 2- به سیخ کشیدن که هر دو روش رعب وحشت فراوانی را ایجاد کرده بود. مجازاتگران درست مانند شخصیت Pyramid Head در نسخه دوم بازی لباس به تن میکردند با این تفاوت که، جنس هرم و پوششان از پارچه و نخ بوده است. یکی از دلایلی که جیمز ساندرلند مجازاتگر خود را به آن صورت میدید (Pyramid Head)، این بود که او پیش از اتفاقات نسخه دوم از موزه شهر بازدید کرده و تصاویر مجازاتگران در ضمیر ناخودآگاه او ثبت شده بود. البته مجازاتگران شهر از نیزه ای بلند استفاده میکردند ولی در نسخه دوم گاهی اوقات Pyramid Head را با خنجری بزرگ و گاهی اوقات با همان نیزه های بلند میبینیم.

به هر حال اطلاعاتی در مورد خاستگاه و مبدا شهر بیان شده که در قالب مقاله ای به نام " Lost Memories " نام گذاری شده است؛ این نام از افسانه ای برگرفته شده که در آن سرزمین قومی از مردمانش دزدیده می شود. نام آن شهر در واقع " جایگاه ارواح آرام " بوده است که به طور غیر مستقیم به چگونگی الهام گیری جهت اتخاذ نام " تپه خاموش " اشاره میکند. طبق حدسیات کلمه " ارواح " به ساکنان مرده پیشین، درختان، صخره ها و دریاچه مربوط میشود. بر اساس افسانه ها و یادداشت ها، پیش از یافتن این مکان مراسم های آیینی بسیار مهمی در اینجا توسط بومیان آمریکایی برگزار میشده است. آنچکه مسلم می باشد این است که آنها اجداد ساکنین فعلی شهر نبودند و هیچ درگیری ای جهت ساکن شدن افراد جدید در آنجا صورت نگرفته بود. اطلاعات دقیقی در اینباره در دست نیست ولی گویا ساکنین قبلی، یا این مکان را ترک کرده یا به نحوی غیبشان زده بود!

در سال 1880 بیمارستان Brookhaven تاسیس شد. علت آن ویروس طاعونی بود که در اثر رفت و آمد مهاجرین در شهر پخش شده بود. در واقع بنای ابتدایی بیمارستان بسیار کوچک و تنها برای نگه داری بیماران مبتلا شده به طاعون استفاده میشد. بعدها به مرور زمان به وسعت و تجهیزات آن اضافه شد. مهاجرت نقش اساسی در تحولات شگرفت شهر را ایفا میکرد. با ساکن شدن مهاجران جدید، فرهنگ و اعتقادات تازه ای وارد شهر میشد و همین عامل باعث شد بعدها شهر تبدیل به مکانی چند فرهنگی و اعتقادی شود. حتی در عقاید ساکنین اولیه و مراسم های آنها هم تغییراتی ایجاد شد! البته عوامل دیگری در رفت و آمدها به شهر تاثیر گذار بود که از مهمترین آنها میتوان به بازار مواد مخدر فعال آن اشاره کرد سران شهر به علت های گوناگون آن را راه اندازی کردند ( برای کسب اطلاعات بیشتر میتوانید به مقاله نسخه اول مجموعه رجوع کنید).

حتی بعد از سر و سامان گرفتن شهر، به طور پراکنده حوادث ناگواری به وقوع می پیوست. یکی از این حوادث مربوط به دریاچه Tulka می باشد که نزد ساکنین شهر بسیار مهم و مرموز شمرده میشد. در یکی از روزهای مه آلود نوامبر سال 1918( درست همزمان با پایان یافتن جنگ جهانی اول)، کشتی ای به نام " Little Baroness " که تعدادی توریست و جهانگرد در آن حضور داشتند، دیگر هیچگاه به بندرگاه باز نگشت. تحقیقات و جستجوهای گسترده پلیس بی ثمر ماند و آن کشتی به همراه 14 خدمه و مسافرش برای همیشه ناپدید شدند. در سال 1939 اتفاقی عجیب تر به وقوع پیوست که هرگز در بازی فاش نشد. به همین توضیح بسنده میکنم که اتفاقات ناگوار تمامی نداشتند و همان طور که پیش تر ذکر کردم، به طور پراکنده در طی این سال ها به وقوع می پیوستند. جمله ای در یکی از مقاله های نسخه دوم وجود دارد که شرح وقایع آن دوره را به زیبایی منعکس میکند. " جنازه های فراوانی در بستر این دریاچه آرام گرفته اند. آنها دست های استخوانیشان را به سمت قایق هایی که از سطح دریاچه عبور میکنند بلند کرده و شاید این به سبب ملاقات کردن آشنایانشان باشد."

حال قصد دارم به حوادث چند سال اخیر بپردازم. آنچکه مشخص است این نکته می باشد که این اواخر کنترل شهر به طور کل تحت اختیار سران فرقه بوده است. این امر توسط گیاهی بومی تحقق یافت. دکتر کافمن که در بیمارستان Alchemila مشغول کار بود مسئولیت تهیه و توزیع این ماده را در اختیار داشت. آنها توانسته بودند با استفاده از این گیاه که White Claudia نام داشت، ماده مخدر توهم زا بسیار قوی ای درست کنند که مصرف کنندگان را به شدت به خود وابسته میساخت. همین وابستگی باعث شد ساکنین شهر مطیع آیین و رسومات فرقه شوند. مدارک ثابت میکنند در گذشته از این ماده طی مراسم ها استفاده میشد و آن هم به علت توهم زا بودن آن بود. در مورد شدت و میزان وابستگی این ماده مثالی روشن تر از لیزا نمی توان یافت. او مدت طولانی را صرف مراقبت از آلسا کرد و تاثیرات White Claudia را می توان از فیلم های ضبط شده توسط او و حال و روزش ملاحظه کرد. بعد از گسترش یافتن معاملات مواد مخدر پلیس محلی تحقیقاتش را جهت دستگیری عاملان شروع کرد. آنها هرچه قدر تلاش کردند تا سرنخی در مورد تولید کنندگان بدست آورند بی نتیجه ماند. ( البته این موضوع شامل حال افسران و مقاماتی میشد که واقعا در پی نابودی این معضل بزرگ بودند! وگرنه عده کثیری از آنها با وعده و وعیدهای اعضای فرقه تطمیع شده و از تلاش برای دستگیری آنها دست برمیداشتند.) فروشندگان همینطور در شهر فعالیت میکردند و در طرفی دیگر اختلافات سران فرقه باعث میشد تا آنها شروع به خودمختاری و تشکیل فرقه های جدید کنند. دالیا رئیس یکی فرقه های مطرح و با نفوذ شهر بود. او با دکتر کافمن همکاری نزدیکی داشت. در همین گیر و دار بود که مرگ های مرموزی به وقوع پیوست. یکی از افسران پلیس و شهردار شهر به طرز مشکوکی کشته شدند. هر دو فرد مذکور جزو مبارزان سرسخت تولید کنندگان مواد مخدر بودند. بعد از گذشت مدتی گزارشات پزشکی قانونی مرگ هر دو نفر را طبیعی اعلام کرد. علت مرگ ها ایست قلبی بود در صورتی که در گزارشات پزشکی آنها هیچ نشانه ای از مشکلات قلبی دیده نمیشد.

مدتی بعد دالیا گلیسپای مراسم سنگدلانه ای را برپا کرد و دخترش را زنده زنده در آتش سوزاند تا به "خدا" فرقه حیات بخشد. این عملش سرآغاز تیره ترین روزهای سایلنت هیل شد. آلسا به امید انتقام و غضبی که داشت در مقابل مرگ مقاومت کرد تا اینکه با قدرت ذهنی عجیبش اختیار امور را به دست گرفت. اولین و اصلی ترین دشمن او مادرش محسوب میشد. در همین بین Harry Mason وارد شهر می شود. او در اوج ناباوری درگیر مسائلی میشود که منجر به نابودی دالیا شد( اطلاعات بیشتر در قسمت اول مقاله). بعد از اتفاقات نسخه اول شهر به حالت عادی بازنگشت. متاترون و سامیل ( قدرت های خیر و شر ) در سایلنت هیل مستقر شده بودند و همین عامل باعث شد افراد گنه کاری همچون جیمز ساندرلند به شهر فراخوانی شوند.

این شهر در اثر تاریخچه و حوادث ناگواری که در آن صورت گرفته است، منبع درد و رنج انسان هاست. اینجا جولانگاه قدرت های مافوق طبیعی می باشد. مردگانی که بعد از مرگشان در آنجا پرسه میزنند( Ernest ) یا به دنبال حیات مجدد می باشند ( Amy ) یا در صدد خلق "خدا" هستند ( Dahila , Claudia )! حال سوال این است یک انسان به چه قیمتی حاضر است این کارها را انجام دهد؟! جواب این سوال را باکمی تامل میتوانید بدست آورید ولی مسلما قبیح ترین آنها سوزاندن آلسا به دست دالیا بود! تمام شخصیت هایی که در بازی مشاهده میکنیم یا از نظر شخصیتی کاملا سیاه بودند یا سفید ولی در این بین جیمز استثناست! با کمی تفکر متوجه میشوید در عین سیاه پنداشتن او، لکه ای سفید رنگ در وجودش نهفته است!


6-3 . وقایع متناوب و موجودات آن

به نظر میرسد موجودات SH3 زاده ذهن Heather می باشند. جنین شیطانی که در وجود او آرام گرفته مدام سعی می کند این حقیت تلخ را آشکار سازد ولی Heather با عدم پذیرش هویت پیشینش ( آلسا ) و آنکه او برای چه عملی انتخاب شده بود ( به دنیا آوردن Samael ) روی به انکار می آورد. مسلما برای فردی به مشخصات او که به دور از هرگونه نفرت و خشمی پرورش یافته، آشکار سازی ابعاد واقعی زندگیش دردناک و عذاب آور می باشد. Claudia سعی دارد نقش یک کاتالیزور را بازی کند. او به خوبی میداند زندگی Heather چقدر آرام و سرشار از محبت بوده و این دقیقا در تناقض با هدف اوست. در واقع این خشم و نفرت است که باعث پرورش یافتن Samael می شود. بنابراین Claudia سعی می کند باعث عذاب، خشم و غضب Heather شود. همان طور که میدانیم هر یک از شخصیت ها درک و تجربه متفاوتی از موجودات بازی دارند. علت آن هم نوع گناهشان می باشد. مثلا مجازاتگر جیمز، Pyramid Head بود که شباهت بسیاری با او داشت؛ Eddie مدام صورت ها و افرادی را میدید که او را مسخره می کنند و Angela هم به نظر میرسد از موجودی که او را "پدر" صدا میزد در حال فرار بود. در این بین شخصیتی مثل Laura وجود دارد که با آرامش تمام در شهر پرسه میزند. او کودکی پاک و معصوم است و با تکیه به قدرت پاک Metateron از امواج طغیانگر دریای خشم Samael در امان است. در واقعی کودکی نمادی از معصومیت است.

حال نگاهی به شخصیت Douglas می اندازیم. حدس ها و گمان هایی وجود دارد که بیان میکنند او در شهر درگیر گناهان گذشته خود می شود. اگر از ابتدا این مقاله را دنبال کرده باشید حتما میدانید Cybil از معدود کاراکترهایی است که به مرور تحت تاثیر شهر قرار گرفت. هرچه پروفایل و سوابق او را بررسی میکنیم به این نتیجه میرسیم که این افسر مهربان و دلسوز گناهی مرتکب نشده است که سزاوار چنان سرنوشتی باشد. هر چند در یکی از پایان های نسخه اول او موفق به خارج شدن از کابوس تاریک و مخوف آلسا می شود ولی، از آنجا که اثری از او در نسخه سوم نیست گمان میکنیم پایان دلخواه سازندگان مرگ او به دست هری بوده است. حال از آنجا که نویسندگان بازی با دقت به نگارش چنین داستان عظیمی پرداختند، نقض شدن قوانین به دست خودشان مضحک به نظر میرسد. اکنون اینجا وظیفه ما است تا تکه گم شده این پازل را بیابیم. اسم Cybil برگرفته از نام افسری فاسد می باشد که مرتکب قتل شده بود. بنابراین سازندگان با قرار دادن این اطلاعات سعی کردند تا حد کمی هم که شده، در باز کردن این گره کور کمک کنند. مطمئنا گناه Cybil در حد قتل نبوده زیرا اگر این موضوع صحت داشت بسیار سریعتر از پای در می آمد. جو و فضای شهر باعث میشود او رفته رفته بابت گناهی که انجام داده شرم زده شود و عذاب وجدان بگیرد. همین لکه سیاه در قلب او باعث میشود به آن سرنوشت شوم گرفتار شود.

8fy5zj912har5uw00cc.jpg


حرف های گفته شده پیش تر هم بیان شده بود و چیز تازه ای نیست. هدفم از بیان آنها تنها یادآوری و کمک گرفتن جهت تحلیل وضعیت Douglas بود. Douglas به ظاهر فردی معتقد، صبور، فداکار و مهربان می باشد. او توسط Claudia فریب خورده است. حال سوال اینجاست که چرا چنین فردی باید در شهر برای بقا بجنگد؟ چرا خطر هیولاها او را هم تهدید میکند؟ مگر او چه گناهی مرتکب شده؟ جواب این سوال را می توان از بین دیالوگ های رد و بدل شده بین او و Heather فهمید. او بابت مرگ پسرش عذاب وجدان دارد. بی مسئولیتی Douglas باعث شد سال های تهی دستی و فقر خیلی چیزها را از او بگیرد. همین عامل باعث شد پسرش هنگام سرقت از بانک کشته شود. این عذاب وجدان مانند کابوسی نامتناهی با او همراه بوده و رفته رفته بر شدتش افزوده میشده است. سرآخر شهر ذهن مستعد او را تحت تاثیر قرار میدهد و ماجراجویی او آغاز می شود. احتمالا او هم مانند Angela که پدرش او را اذیت میکرد، مامور عذابش قالبی شبیه به پسرش داشته و مدام او را آزار میداده است. مطمئنا موجوداتی که Heather میدیده نسبت به برداشت Douglas متفاوت بوده اند. درست مانند Eddie و James که هریک برداشت های متفاوتی نسبت محیط پیرامونشان داشتند.

به نظر میرسد سایلنت هیل 3 حالت دارد:

1- واقعیت مطلق

2- حالت مه آلود و مرموز

3- دنیای دیگر

هر یک از کاراکترها به تناوب حالات فوق رو تجربه میکنند. به نظر میرسد این روال طبق نظم و قاعده است. یعنی ابتدا مرحله اول ، سپس دوم و سوم به ترتیب روی میدهند. حال هریک از حالات را به اختصار شرح میدهم.

1- واقعیت مطلق: آسمان را نظاره کنید! به نظر شما چه وضعیتی دارد؟ اگر از کنار دستیتان همین سوال را پرسیدید و اتفاق نظر داشتید، این همان واقعیت مطلق است. در واقع واقعیت مطلق آنچیزیست که توسط عموم مردم پذیرفته باشد.

2- حالت مه آلود و مرموز: این نخستین مرحله ایست که واقعیت مطلق به چالش کشیده می شود. در این حالت از نظر فیزیکی محیط به حالت عادی و معمولی دیده می شود ولی هیچ فعالیت انسانی جریان ندارد و گویا شهر خالی از سکنه است. در این مرحله به صورت پراکنده هیولاهایی دیده می شود.

3- دنیای دیگر: هر آنچکه در مورد دنیای پیرامونتان به یاد دارید را فراموش کنید. در این حالت نیروی سامیل احاطه کاملی بر محیط دارد. هیولاها بیشتر و خطرناک تر می شوند. محیط تغییر حالت میدهد و با گوشت و خون و فلز زنگ زده تزیین می شود. از طرفی دیگر تاریکی مطلق فضای محیط را تحت تاثیر قرار میدهد و مه غلیظ تر میشود!

Harry Mason دنیای دیگر را اینطور شرح میدهد: " محیط توسط دنیای دیگر مورد تاخت و تاز قرار میگرد. دنیایی که زاده کابوس های آشفته فردی می باشد "


7-3 .تحلیل شخصیت Valtiel

Valtiel یکی از مرموزترین موجودات بازی می باشد. حتی یافتن آن هم مشکل است! ممکن است تازه بعد از چند دور بازی کردن متوجه حضور او در نقاط مختلف بازی شوید. او از نظر بدنی شبیه به Pyramid Head می باشد ولی کلاه مخصوص آن را بر سر ندارد. در هیچ جای بازی او به Heather حمله نمی کند و بالعکس! او تنها تماشاگر رویدادهای بازی می باشد. به نظر میرسد او در مورد روی دادن وقایع متناوب بازی چندان هم بی اطلاع نیست. هربار که Heather او را ملاقات می کند، به طرز عجیبی مشغول پیچاندن شیرفلکه ای با دو دستش می باشد. البته این نکته حائز اهمیت است که هربار سرعت و درجه چرخش متفاوت است. با توجه به رفتارهای عجیب او می توان این نکته را استنباط کرد که او نگهبان دنیای دیگر می باشد. طراح هیولاهای بازی با استفاده از شیرفلکه، آب روان و سد هدف او را به تصویر کشیده است.

این موجود یکی از نزدیک ترین افراد به خدا فرض میشده است. حتی بعدها لقب Saint برای او اتخاذ شد. نام او مشتق 2 کلمه Valet (به معنای خدمتکار) و پسوند el کلمه Angel می باشد. به طور کل مفهوم اسم او "فرشته خدمتکار" است. در LM نیز این فرشته به عنوان "مامور خدا" شناخته میشود. افراد فرقه عقیده داشتند که این فرشته مسئولیت نظارت داشتن بر تولد مجدد خدا را برعهده دارد. از طرفی دیگر Valtiel مراقب "مادر مقدس" بود و سلامت او را تضمین میکرد. حتی بر اساس عقیده برخی از اعضای فرقه، Valtiel میتوانست "مادر مقدس" را در صورت از پای درآمدن، مجددا زنده کند.

در حقیقت Valtiel، فرشته نگهبان چرخه تولد نامتناهی "خدا" بر روی زمین می باشد و بدین ترتیب میتواند بی نهایت بار فرصتهای مناسبی را برای حیات مجدد "خدا" مهیا کند ( در قسمت سوم Valtiel برای Heather، Save های نامحدودی را ایجاد می کند که نشان دهنده ی فرصتی برای زنده کردن "مادر مقدس" توسط او می باشد). Valtiel در شهر به چنان محبوبیتی دست می یابد که در هر جایی نشانی از او دیده میشده است. حتی اعدام کنندگان Toluca Prison هم برای نزدیکی بیشتر به خدا سعی میکردند چهره و پوشش خود را هر چه بیشتر شبیه به Valtiel در آورند (Valtiel در واقع نخستین نمونه ی الهام گیری اعدام کنندگان شهر بوده است). از آنجایی که Alessa Gillespie به این فرشته به شدت اعتقاد داشت، چهره آن در دنیای درونش شکل میگیرد. هربار که Heather در طول بازی کشته میشود، در دمویی کوتاه Valtiel نمایان میشود و با در دست گرفتن بدن بی جان Heather و بردن آن به جایی نامعلوم مقدمات حیات مجدد وی ( و دادن شانس مجددی به بازیکنان) را فراهم میکند.

eghzkw8g1f3g7zlirs0f.jpg


شکل و ظاهر Valtiel به این صورت است که یونیفرم مخصوصی را بر تن میکند و بدنش مملو از اثرات سوختگی می باشد. حتی صورت او هم دیگر قابل تشخیص نیست. به نظر میرسد اینها علائم خودسوزی در راه "خدا" بوده است. حال به نظرتان آیا واقعا این عمل به میل و خواسته خودش صورت گرفته بود؟ Valtiel دارای نشان Halo Of The Sun است که نمادی از زندگی و حیات مجدد میباشد. این نشان نماد آن است که "خدا" می تواند به طور نامحدود به "مادر مقدس" شانس مجدد حیات دهد. بر شانه Valtiel تاتویی شبیه به Seal Of Metatron را مشاهده میکنیم. جالب است بدانید در کتاب Otherworld Laws نیز به Metatron "مامور خدا" گفته میشود! عده ای بر این عقیده اند که ممکن است ارتباطی بین این دو باشد.

در ادامه قصد دارم تا کمی به فرقه Valtiel بپردازم. این فرقه جوانترین مکتب The Order محسوب میشود. زمان شکل گرفتن آن به 30 سال پیش از اتفاقات نسخه چهارم باز میگردد. این مکتب توسط شخصی به نام Jimmy Stone شکل گرفت و تنها 20 سال دوام آورد. در این فرقه مقامی به نام " کشیش ارشد " وجود داشت که علاوه بر نظارت داشتن به فعالیت اعضای فرقه، ارتباطشان را با مکتب "قرمز" ( که در آنجا تبلیغ مراسم 21 قربانی به منظور نزول خدا و مادر مقدس را انجام میداد ) و "زرد" را کنترل میکرد. مطمئنا سرکرده این مکتب، افرادی را در فرقه های دیگر تحت اختیار داشت. دست راست Stone کشیشی بود به نام Goerge Rosten که در Wish House که توسط فرقه "مادر مقدس" اداره میشد، مشغول کار بود. او در اینجا مدام مراسم 21 قربانی را تبلیغ میکرد. همان طور که حدس زدید حتما او دست چپی هم داشته! هویت او کامل مشخص نیست ولی مطمئنا او در فرقه Saint Ladies فعالیت داشته و در راستای تبلیغات سوزاندن کودکان به منظور خلق خدا تلاش میکرده است. شاید اگر کمی فکر کنید نام او را بیابید...

با توجه به قدرت نفوذ مکتب Valtiel در بین سایر مکتب ها می توان آن را به عنوان سرپرست آیین The Order دانست. جایگاه آنها در مقایسه با سایر مکتب ها باعث شد این تصور ایجاد شود که آنها بیش از سایرین به خدا نزدیک هستند. آنها Valtiel را پرستش میکردند. واژه "پرستش" در این مکتب در واقع به مفهوم " قربانی کردن " بود. بنابراین این وظیفه مقدس -قربانی کردن- به کشیشانشان واگذار شده بود. لباس آنها پوششی قرمز رنگ از جنس پارچه بود که برگرفته از خدای باستانی هندوها بود. آنها همینطور به توسعه فرقه ادامه میدادند تا اینکه در نهایت Jimmy Stone و Goerge Rosten توسط یکی از پیروان و شاگردانشان از بین رفتند. این حادثه چنان ضربه بزرگی را به فرقه وارد ساخت که هیچگاه ترمیم نیافت. آنها به شدت تضعیف شده و مدتی بعد شاهد یکه تازی Claudia و Vincent میشویم.


8-3 . آیا حقیقتا هیولاهایی که در شهر پرسه میزنند، وجود خارجی دارند؟!

مسلما این نکته بارها ذهن بازیکن ها را به چالش کشیده است. از طرفی اشاره های سازندگان به این موضوع بر شدت ابهامات می افزاید. در صحنه ای مربوط به اواخر بازی وینست سوال عجیب و تاثیر گذاری را مطرح میکند. " آیا از دید تو این ها ( موجودات ) هیولا هستند؟!" این دقیقا همان سوالی است که وینست از Heather میپرسد. با به یادآوری نسخه های پیشین تئوری هایی مطرح شده است:

1- در حین این ملاقات، وینسنت تحت تاثیر وعده و وعیدهای کلادیا قرار گرفته است و سعی می کند با رفتاری دوگانه، هویت و ذهن Heather را آشفته تر از پیش کند. آشفتگی، غضب و خشم همان طور که ذکر کردم دقیقا همان چیزهایی هستند که کلادیا به دنبالشان است. او با این کار سعی میکند با ضعف کشنده شخصیتی ( شک و شبهه) کنترل جریان را به دست گیرد. نتیجتا این کار او باعث میشد تا Heather آسیب پذیر، وحشت زده و گیج تر از پیش شود تا دیگر قادر نباشد از طریق چهره و اعمال افراد در مورد آنها قضاوت کند؛ کاری که به نظر میرسد به خوبی درش خبره است.

2- به نظر میرسد کلادیا، وینسنت و حتی دالیا موفق به مشاهده هیولاهایی که کاراکترهای اصلی از آنها سخن میگویند، نشده اند. برای این ادعا میتوان به این نکته اشاره کرد که هیچ گاه در کات سینس ها و ما بین صحبت های کاراکترهای اصلی و افراد مذکور هیولایی دیده نشده است. درست مانند اولین ملاقات هری و دالیا در کلیسا که بعد از نابودسازی آن مارمولک عظیم، همه چیز آرام و عادی بود. این دو صحنه ( مبارزه نفس گیر با هیولا ) و آرامش کلیسا تناقض شدیدی با هم دارند.

ولی در 2 مورد نظریه بالا نقض می شود. 1- صحنه ای که ماریا توسط PH مورد تعقیب قرار میگرد 2- کشتن هری به دست هیولایی به نام Missionary ! قسمت اول را می توان این طور توجیه کرد. ماریا چون ذاتا ماهیتی شیطانی و تاریک دارد، توانایی مشاهده هیولاها و قسمت تاریک شهر را داراست. در واقع او موجودی است که برای عذاب دادن جیمز، توسط شهر و صد البته افکار جیمز ساخته شده است. به این کلمه دقت کنید: " Born from a wish ". معنای این کلمه به خودی خود نمایانگر این قضیه است. در مورد قسمت دوم زمانی که Heather با این هیولا رو به رو می شود، احتمالا کلادیا او را به چشم یکی از پیروان میدیده که دستوراتش را اجرا میکرده است. اعتقادات و افکار کلادیا کاملا تحت تاثیر سامیل، فرقه و تولد خدا قرار گرفته بو و دیگر نمی توانست تشخیص دهد که شیطان واقعی کیست! در عوض Heather، او را به شکل هیولایی میبیند ( شاید واقعا هم اینطور نباشد!) زیرا پدرش را به طرز فجیعی به قتل رسانده است. به علاوه اینکه صفت هیولا برای فردی که عاری از هر خوی انسانی باشد و بتواند به راحتی کسی را به قتل برساند، چندان دور از تصور نیست! در هر صورت با تکیه به منطق خود میتوانید هر یک از نظریه هایی که به نظرتان معقول تر است را بپذیرید.

1dd2pbh75ak71qtmdgv2.jpg


یکی دیگر از کاراکترهای جالب در مورد این نظریه Eddie است. او نیز افرادی را میبیند که مدام او را مسخره میکنند ولی جیمز هیچگاه به چنین افرادی بر نمی خورد زیرا اینها تنها از نظر Eddie وجود خارجی دارند. در واقع سایلنت هیل مکانیست که در آن، شدیدترین ترس ها و کابوس ها جامه ای از گوشت و خون بر تن دارند. پس این مورد هم بعید نیست که هیولاهایی که از دید کاراکترهای اصلی دیده می شودند، از دید دیگران پنهان باشند. در گفتگوی پایانی وینسنت و کلادیا، وینسنت در مورد بهشت ایده آلش صحبت میکند و بابت اوضاع و محیط رو به زوال گله میکند. اما ایمان و عقاید کلادیا او را کور کرده است و هیچ یک از این موارد را ملاحظه نمی کند. شاید منطقی تر بودن وینسنت باعث شده که او تا حدی حقیقت را ببیند و درک کند. البته این نکته حائز اهمیت است که کلادیا دنیای تیره و رو به زوال را میبیند ولی ماهیت آن را دیگر تشخیص نمیدهد. یعنی احساس میکند این حالت به مفهوم نزدیک شدن به اهدافش می باشد ولی از این نکته غافل است که هر چه بیشتر دست و پا بزند، بیشتر در این باتلاق فرو میرود.

3- مورد آخر در حقیقت ترکیبی از 2 مورد قبل است. زمانی که تغییر دنیا شروع می شود، افراد و کسانی که در مجاورت آن قرار دارند، قربانی قوه ادراک اشتباه شخصیت اصلی میشوند و او شروع به کشتن آنها میکند در حالی که واقعا به این موضوع واقف نیست. حال ممکن است این افراد کاملا بی گناه یا از پیروان و اعضای فرقه باشند. حال اگر این طور است پس چرا آنها به کاراکترهای اصلی حمله ور می شوند؟! این سوال بی نقص بودن این تئوری را تحت تاثیر قرار میدهد. البته می توان این طور استنباط کرد که نیروی تاریک شهر باعث می شود کاراکتر اصلی آنها را به شکل تهاجمی ببیند تا با این کار افراد بی گناه کشته شوند. اینجا پایان کار نیست زیرا باز هم پرسش دیگری مطرح میشود. چرا Heather هیولاها را میکشد؟! شاید پاسخ دهید تنها به علت دفاع از خود ولی حقیقت چیز دیگریست. در واقع این بازیکن ها هستند که در تکاپوی کشتن موجودات میباشند. کشتن یک انسان گناهی نابخشودنی محسوب میشود ولی اگر جای انسان هیولا قرار گیرد، آب از آب تکان نمیخورد! این بدین دلیل است که آنها عاری از هر گونه خوی انسانی هستند. به خاطر بیاورید، اغلب موجودات بازی تقریبا شباهتی به انسان دارند! شاید این موضوع یادآور سخن وینسنت باشد که آنها کاملا کاملا هم هیولا نیستند! خیلی از موجودات سایلنت هیل 3 را می توان بدون درگیری و مبارزه از کنارشان گذشت. احتمالا مانند Cybil افرادی که تحت تاثیر شهر قرار میگیرند، به مرور تحت کنترل سامیل در می آیند. حتما مشاهده کردید که چطور او تحت تاثیر قرار گرفت و حتی با هری به مبارزه پرداخت.

به هر حال با وجود تئوری های گوناگون و سبک سنگین کردن آنها باز هم نمیتوان نظر قطعی را راجع به این موضوع مرموز اعلام کرد. تصمیم با شماست ولی، از نظر بنده مورد 2 مقبول تر است.


9-3 .نکات تحلیلی

* به نظر میرسد بعد از حوادث نسخه اول، هری به اندازه کافی از دست افراد فرقه دور نشده بود. او در Portland اسکان یافته بود که مدتی بعد توسط پیروان فرقه شناسایی شد. پس از این اتفاق کابوس های وحشتناک مجددا سرغ او آمدند تا جایی که او برای حفظ دخترش مجبور به مبارزه بود. در همین بین یکی از افراد فرقه توسط هری کشته میشود و دادگاه رای به آزادی هری و غیر عمد بودن آن میدهد. هرچند این اتفاق به سود هری پایان یافت ولی او فهمید که اتفاقات گذشته، به راحتی دست از سر او و دخترش برنخواهد داشت. در هنگام این ماجرا Heather پنج سال داشته است.

* بعد از این اتفاقات او به سمت Ashfield رهسپار میشود ( در واقع این موضوع در نسخه 4 بیان میشود که SH3 در این مکان جریان داشته!). او 12 سال باقی مانده را در آپارتمانی با دخترش سپری میکند. آنها تغییر نام میدهند و اسم دخترش را از Cheryl به Heather تغییر میدهد. Heather گاهی اوقات از خود رفتارهای عجیبی بروز میدهد که علتش، یادآوری پاره ای از خاطرات آلسا میباشد. هری هرچه قدر سعی میکند این حقیقت را نفی کند که اتفاقات گذشته ممکن است مجددا روی دهد، اما سرنوشت دخترش را به مخاطره نمی اندازد و به او گردنبندی را میدهد تا به کمک آن شانس حیات داشته باشد. این گردنبند حاوی مایعی است- Aglaophtis - که می تواند موجودی که در جسم Heather قرار دارد را نابود سازد.

* زمانی که به انتهای بازی نزدیک میشوید، با صحنه ای عجیب رو به رو خواهید شد. در دنیای Heather اتاقی را مشاهده میکنیم که دقیقا به شکل آپارتمان هری است. همه چیز شبیه به هم میباشد به جز یک مورد! تختی که جنازه هری روی آن قرار داده شده بود را هم می توان مشاهده کرد ولی جسدی روی آن نیست! اگر کمی دقت کنید متوجه ردی از لکه های خون در مجاورت تخت میشوید. این به چه مفهومی میتواند باشد؟ آیا نمادی از گناه Heather به علت دفن نکردن پدرش است؟! یا اینکه علاقه او به زنده بودن پدرش مسبب این رویداد شده؟! یا شاید هم واقعا هری در دنیای آلسا به حیات باز گشته است؟! شاید این ادعا غیر قابل قبول به نظر برسد ولی اجازه دهید تا گره کور این معما را باز کنیم. اگر محیط را بررسی کنید، دفترچه خاطرات هری را بر روی تخت میبینیم. چطور ممکن است چنین چیزی در دنیای Heather / آلسا / شریل وجود داشته باشد؟! هیچ کدام از سه نفر مذکور پیش از این دفترچه را نخوانده بودند که بتوانند از آن تصویر سازی کنند. پس با این وجود می توان نتیجه گیری کرد که این دفترچه زاده ذهن Heather نیست. ولی اینجا سئوالی مطرح میشود، لکه های خون از کجا آمده اند؟! از شواهد پیداست که قتل هری بدون هیچ درگیری و به راحتی صورت گرفته است. منظور این است که قاتل به صورت غافلگیرانه حمله ور شده است. خوب، چه موقع چنین حالتی امکان پذیر است؟! با توجه به حالت هری میتوان گفت که او مشغول چرت زدن بوده و در خواب به قتل رسیده است. زمانی که از نظر فیزیکی به قتل میرسد به همان حالت روحش توسط دنیای آلسا تسخیر میشود بنابراین میتوان حدس زد او همیشه در حال خونریزی است. به نظرتان کدام شخصیت دیگری چنین سرنوشتی داشت؟! به هر حال میتوان امیدوار بود که Heather بعد از پایان یافتن اتفاقات بازی توانسته است روح آنها را به آرامش ابدی برساند.

* هری همیشه به Heather میگفت که او قویترین مرد روی کره خاکی است! آیا دلیل حرفش نابودسازی هیولاها و سامیل بوده است؟! خیر، او این ادعا را دارد زیرا توانسته بود با تاریکترین و ترسناک ترین کابوس های عمرش مبارزه کند و نه تنها عقب نشینی نکند بلکه مرتبا به دنبال فرصتی برای شروع مجدد زندگی باشد؛ زندگی که سرشار از آرامش و محبت است. هری و آلسا از جهاتی شبیه به هم هستند. هر دو در برابر مشکلات به شکل عجیبی ایستادگی دارند و از هیچ تلاشی برای دستیابی به آرامش دریغ ندارند. به عنوان مثال آلسا هرچند از نظر فیزیکی زجر های زیادی را متحمل شده و حتی میمیرد ولی باز هم از جستجو برای یافتن آرامش دست نمیکشد.

* احتمالا شما هم در مورد نحوه بدنیا آمدن Heather ابهاماتی در ذهن دارید. همان طور که پیش تر ذکر کردم، شریل کودکی بوده است که احتمالا هنگام اجرای مراسم سوزاندن آلسا در آن حوالی بوده و از این طریق آلسا توانسته نیمه خوب خود را در اعماق وجود او پنهان سازد. حال Heather چه وضعیتی دارد؟! آنچکه ما میبینیم این است که او نوزادی تازه متولد شده می باشد! همچنین می بایست این نکته را هم در نظر بگیریم که آلسا قدرت خلق فیزیکی کودکی را در اختیار ندارد. پس Heather کیست و چگونه به وجود آمده است؟ سست ترین و اولین نظریه این است که او زاده توهمات هری می باشد و اصلا وجود خارجی ندارد! نظریه دوم با استناد از LM مطرح شده است. میدانیم که هری پس از اتفاقات نسخه اول از شناسنامه و مدارک شریل برای Heather استفاده میکرده است. به نظرتان قابل قبول است از مدارک یک دختر هفت ساله برای یک نوزاد شیرخواره استفاده کرد؟! یا مثلا برای ثبت نام در یک مهد کودک از شناسنامه یک دختر 12 ساله استفاده کرد؟! مسلما این کار مسخره و نشدنی است. نکته دیگر این است که چهره Heather در واقع همانند دخترهای 17 ساله نیست! به نظر او 24-25 ساله می آید. حال از صحبت های بالا چه نتیجه ای می توان گرفت؟! میتوان اینطور استنباط کرد که هری هنگام خروج از دنیای آلسا یک دختر بچه 7 ساله را بر دست داشته ولی چون سازندگان میخواستند این موضوع مشخص شود که روح و خاطرات آلسا در آن دمیده شده، از نماد " نوزاد " استفاده کرده اند. موضوع دیگر آن است که Heather چه لزومی داشت موهایش را بلوند کند تا هویتش فاش نشود؟! آیا اعضای فرقه میدانستند یه نوزاد در آینده به چه شکل خواهد شد؟! تنها یک احتمال باقی میماند آن هم این است که آن کودک یا چهره آلسا را باید داشته باشد یا شریل زیرا افراد فرقه هر دوی آنها را دیده بودند. با کمی دقت می توان فهمید که Heather در واقع ورژن 24-25 ساله شریل است. البته این مورد هم تنها در حد یک احتمال باقی میماند و نمی توان نظر قطعی را صادر نمود! البته نظریه سومی هم وجود دارد که بیان میکند Heather هرچند 17 سال سن دارد ولی در واقع سن واقعی او 31 سال است و این یعنی آلسا، شریل و Heather روح واحدی داشتند و تنها کالبدشان متفاوت بود! برداشت این قسمت به عهده شماست!

* در طول بازی می توان چندین بار تاثیرگذاری هویت پنهان آلسا بر روی Heather را مشاهده کرد. به عنوان مثال می توان به نظر Heather در مورد بیمارستان و کلیسا اشاره کرد که از این 2 مکان اظهار بیزاری می کند. این به سبب خاطرات تلخ آلسا از بیمارستان و کلیسا می باشد. در موردی دیگر اگر ابتدای بازی آینه ای را توسط Heather امتحان کنید متوجه میشوید او از آینه ها نیز متنفر است. زیرا معتقد است آنها گول زننده هستند و احساس میکند تصویرش در واقع بدل او می باشد. اگر کمی تامل کنید متوجه میشوید این موضوع نشئت گرفته از قسمت تاریک و سیاه وجودش است. زیرا آینه واقعیت را نشان میدهد و علاوه بر قسمت روشن، قسمت تیره را هم نمایش میدهد و این می تواند ناخوشایند باشد.

* ظاهرا Heather مدت طولانی است که از دست کابوس های وحشتناکش رنج میبرد. اگر به دقت به چشمانش خیره شوید، متوجه پف کردن و بی حالی آنها میشوید که احتمالا در اثر بی خوابی یا کم خوابی می باشد. علت آن هم واضح است! خاطرات تاریک آلسا...

* همان طور که خاطرات آلسا در اعماق ذهن Heather نهفته است، خاطرات Cheryl هم سهمی از حافظه او را داراست. اگر دفترچه خاطرات هری را امتحان کنید، Heather میگوید هرگز مادر مهربان و با محبتش را از یاد نبرده است. قطعا میدانیم این صفت لایق شخصیتی مثل دالیا نیست پس حتما منظور، همسر هری است. اگر سن Heather را 17 سال در نظر بگیریم، به این نتیجه میرسیم که او هرگز همسر هری را ندیده زیرا او سالها پیش مرده است. همچنین مادر چیزی نیست که بتوان تنها از طریق خاطرات و القای احساسات توسط شخص ثالثی به باور وجود آن رسید. پس Heather هم آن را دیده است و هم از او خاطراتی به یاد دارد. با این استدلال، درستی نظریه دوم و سوی که پیش تر مطرح کردم تحکیم میابد.

wgxuzun90hd9s4lwxfgm.jpg


* Heather جز آن دسته از آدمهایی است که دوست دارد دنیا را به صورت ساده و بی آلایش ببیند. او به خدا، هیولاها، دنیای دیگر و ... علاقه و باوری ندارد. البته این به مفهوم باریک بینی او نیست بلکه تنها میخواهد مواردی که معمول و معقول هستند را بپذیرد. این درست در نقطه مقابل آلسا است که با تک تک اشیای محیط ارتباط برقرار کرد تا اینکه توانست روز به روز به قدرت خود و دنیایش بیفزاید. علت این موضوع هم میتوانیم " دردانه ی بابا بودن " بدانیم! همه ما میدانیم که هری چقدر برای خوشحالی او تلاش کرد و همین عامل سبب شد تا او هم مانند اغلب نوجوان های دیگر در دنیای آکواریومی پرورش یابد و درگیر تفکرات عمیق نگردد.

* اگر به اتاق Heather در آپارتمان هری سری بزنید به فضای نوستالژیکی بر میخورید. هر آنچکه مشاهده میکنید به نوعی تداعی گر هویت و شخصیت آلسا است. هیچ دفترچه خاطراتی، دفترچه تلفنی، قاب عکس دوستی و... را نمیابید. این همان دنیای آکواریومی است که پیش تر به آن اشاره کردم. او وابستگی شدیدی به پدرش و دنیایی که او برایش فراهم کرده احساس میکند. Heather از غریبه ها بیزار است و این مورد را در اولین ملاقات او با داگلاس مشاهده میکنیم. نکته ای دیگر که به جامعه گریز بودن او اشاره دارد موهای ژولیده و لباس های کهنه اش میباشد. هرچند او حصاری محدود در اجتماع جهت برقراری ارتباط دارد. او آدمیست که به سلامتی خود اهمیتی نمیدهد و مدام حرف از شکلات و شیرینی و سیگار میزند! شاید شما هم شنیده باشید که پرخوری و سیگار به عده ای آرامش کاذب میدهد. شاید ناخودآگاه یاد Eddie بیافتید که او هم فردی جامعه گریز و غیر اجتماعی بود و با پرخوری آسیب های جدی شخصیتی و فیزیکی به خود وارد ساخت. البته این نوع زندگی برای Heather تا ابد ادامه پیدا نکرد و در یک روز عجیب اوضاع به کلی دگرگون شد.

* اجازه دهید رویای ابتدایی بازی را تحلیل کنیم. همان طور که میدانید تعبیر خواب از گذشته طرفداران خاص خود را داشته و میتوان ریشه های عمیقی از اتفاقات و حوادث آینده را در آن دید. Heather بعد از اینکه وحشت زده راه خود را در پارک باز میکند، به ریل ترنی میرسد. او پیش از اینکه به اینجا برسد هرچه درب و راه گریز است را امتحان میکند ولی در کمال تعجب یا قفل هستند یا بن بست! Heather به ناچار بر روی ترن میرود و به راهش ادامه میدهد. از اینجا به بعد سعی میکنم اشیا و حوادث را به شکل سمبلیک در آورم. خوب مسلما ریل ترن که هیچ مسیری به جز مسیر ممتد به خود نمیبیند شباهت عجیبی به سرنوشت Heather دارد. این نشان میدهد سرنوشت Heather از پیش تعیین شده است و راه گریزی وجود ندارد ( درب های قفل شده و بن بست ها را به یاد بیاورید) تنها یک راه فرار وجود دارد آن هم پرتاب کردن خود از ریل ترن است که نتیجه ای جز مرگ ندارد! او به ناچار به مسیر خود ادامه میدهد تا اینکه در نهایت نور شدیدی که از رو به رو ساتع میشود او را شگفت زده میکند. آیا این نشانه رستگاری و آرامش است؟! جواب منفی است. این تنها ترنی مرگبار و سریع میباشد که در حلقه ای بسته و عذاب آور قرار گرفته و ارمغان آور مرگ می باشد. حال جالب است بدانید این ترن می تواند به آلسا یا خدای فرقه تشبیه شود. آنها هم درست مانند نوری معنوی و روحانی در نظر اعضای فرقه میمانند در حالی که مقصودشان ایجاد ویرانی است و مدام در حلقه ای بسته از عذاب و رنج در پی رستگاری هستند. Heather ناگهان از خواب بلند میشود. خورشید در حال غروب کردن است و آسمان قرمز رنگ به نظر میرسد. شاید این علائم به نحوی میخواهند نشان دهند که روزگار و قسمت روشن Heather غروب خواهد کرد و حال نوبت قسمت تاریک اوست تا نمایان شود. او همیشه دوست داشت تا زندگی به راحتترین شکل ممکن جریان داشته باشد و از حرف های پیچیده و شک برانگیز بیزار بود. ولی آن روز حرف های داگلاس در مورد گذشته اش برق خاصی را در چشمان او نمایان ساخت که گویا کنجکاو شده است. همین باعث شد خاطرات گمشده آلسا به تدریج تاثیرگذاری خود را شروع کنند. احتمالا همین مورد در تغییر شکل فروشگاه و پر شدن آن از هیولاها نقش داشته است.

* برخلاف نسخه اول تغییر دنیا به یکباره و همراه با آژیر صورت نمیگیرد بلکه ابتدا Heather خاطرات مبهمی از کوکی و آمبولانس میبیند و در انتها با هیولاها و فنس های خون آلود رو به رو میشود. به گفته سازندگان ترتیب رویدادها به خاطرات آلسا بازمیگردد. او هنگامی که در فروشگاه با چنین وضعیتی رو به رو میشود فرار را راه حل مناسبی نمیبیند بلکه با استفاده از اسلحه ای که پیدا میکند شروع به تیراندازی میکند. او برای اینکه باور کند دیوانه نشده، به خود تلقین میکند که این موجودات حتما هیولا هستند. در صورتی که همه ما میدانیم چیزی به نام "هیولا" در دنیای واقعی، وجود خارجی ندارد. بنابراین این واکنش ثابت میکند که او سعی دارد خود را با شرایط فعلی وفق دهد.

* Heather وقتی برای اولین بار کلادیا را ملاقات میکند، به شدت تحت تاثیر قدرت او قرار میگیرد. همان طور که میدانید کلادیا یکی از معدود دوست های آلسا بوده است و ملاقات او توسط Heather می تواند تاثیرات شدیدی بر روی حافظه و خاطراتش بگذارد. به همین سبب سر درد شدیدی سراغش می آید، آژیرهای مرموز نسخه اول به صدا در می آیند و Heather کاملا در دنیای آلسا قرار میگیرد. او علت وقوع این حوادث را نمیداند یا نمیخواهد بپذیرد که او تاثیر عمده ای در این ماجرا دارد. به همن علت مدام سعی میکند داگلاس را برای قرار گیری در این وضعیت مورد سرزنش قرار دهد.

* مسلما Heather از خدای ایده آل فرقه بیزار است. او ظاهری بسیار عجیب و غریب دارد. دقیقا می توان 2 واژه " خشم " و " نفرت " را در چهره او تجسم کرد. تنها تفاوتی که در این نسخه مشاهده میکنیم چهره آن است. علت آن هم ترکیب شدن ضمیر ناخودآگاه آلسا با میل، آرزو و تصورات کلادیا است. به نظر نیروی او تاثیرات ویژه ای داشته است( احتمالا از نظر کلادیا خدا، چهره ای شبیه به آلسا داشته است). ولی از نظر بدنی درست همانند آنچیزیست که پیش تر دیدیم. مانند گذشته این موجود قادر است شعله هایی ایجاد کند که نشانگر خشم آلسا از آتش است. Heather وقتی این موجود را میبیند با تعجب از خود میپرسد: " خدا این است... " سپس از باطل بودن آن مطمئن تر میشود.

at40lai01is1wsgzue3n.jpg


* همان طور که در خلل متن ذکر شد، داگلاس پیش تر در شهر اقامت داشته است. او به سبب پرونده فردی مفقود شده تا اینجا آمده بود. داگلاس بابت مرگ پسرش احساس گناه میکند. او یک عمر به عنوان کاراگاهی دلسوز زندگی افرادی را قهرمانانه نجات داد ولی از حفظ فرزند و همسرش ناتوان بود. کمبود توجه و وضع مالی خراب باعث شد پسرش در حین سرقت بانک کشته شود. او همیشه این حس گناه را با خود یذک میکشید تا اینکه وارد سایلنت هیل شد. همان طور که شما بهتر واقفید، شهر میزبان خوبی برای چنین افرادی نیست. احتمالا او در طول اقامتش با مشکلات عدیده ای مواجه شده و چیزهای عجیبی بر سرش آمده بود. برای همین به Heather میگوید که این شهر جای مرموزیست و تمایل چندانی به حضور مجدد در آنجا را ندارد.

* پیش از مطلع کردن کلادیا از محل اقامت Heather، داگلاس با وینسنت ملاقاتی داشت که موضوع آن شوکه کننده است. او به داگلاس پیشنهاد میدهد در اضای مبلغی بیشتر Heather را بکشد. آیا به نظرتان کاراگاهی که ما میشناسیم دست به چنین اقدامی میزند؟! فقط این نکته را بدانید صحنه ای که او تقریبا Heather را نشانه میرود چندان هم اتفاقی نیست!

* بعد از اینکه فروشگاه تغییر دنیا میدهد، داگلاس را تا مدتی مشاهده نمیکنیم. Heather بعد از کمی گشت زنی اسلحه کمری را در صندوق پیدا میکند. این اسلحه درست مشابه همان اسلحه ای است که داگلاس به دست داشت و از 10 تیرش تنها 7 تیر در آن مانده است. آیا ممکن است این اسلحه برای داگلاس باشد؟! یعنی او هم مانند Cybil دو اسلحه حمل میکرده است؟! اگر پاسخ این پرسش ها را مثبت در نظر بگیریم، بحث کمی جالب میشود. در همان سالن جسدی را میبینیم که بر روی زمین افتاده است. بعد از اینکه مجددا داگلاس را دیدیم او در مورد هیولاهایی که دیده است احساس وحشت و ترس میکند. آیا یکی از همان هیولاهای خیالی دنیای داگلاس همین جسد بوده است؟! حرف وینسنت به Heather را به یاد دارید؟! آیا Heather در طول بازی انسان های بی گناهی را کشته است؟! آیا...

* به نظر میرسد وینسنت طرح و برنامه ای از پیش تعیین شده در ذهن می پرورانده است. او همچنین در این راه از داگلاس سو استفاده کرد. به اتفاقات عجیب پس از مرگ هری توجه کنید. داگلاس به طرز مرموزی حرف از مردی ناشناس به اسم وینسنت میزند در حالی که ما میدانیم آنها پیش تر همدیگر را ملاقات کرده بودند. اگر به پشت عکس Heather در Hilltop نگاهی بیاندازید به عبارت : "?Find the Holy One. Kill Hear " بر میخورید. این میتواند یکی دیگر از برنامه های وینسنت بوده باشد. زیرا میدانیم هدف کلادیا کشتن Heather نبوده است. همچنین او از داگلاس خواسته بود در اتاق و متلی مخصوص مستقر شوند. اگر غیر از این است، چطور وینسنت از محل سکونت آنها باخبر شد؟! او سپس Heather را به سوی Leonard میفرستند تا Metateron را بازپس گیرد. وینسنت گمان میکرد با اینکار میتواند کلادیا را شکست دهد اما، سرآخر دیدیم که در کارش موفقیتی حاصل نشد. البته در طول این مدت داگلاس مدام فریب وعده ها و دروغ های وینسنت و کلادیا را خورده بود به همین علت نمی توان او را شریک جرم این دو دانست.

* با وجود اینکه به نظر میرسد وینسنت به داگلاس گوش زد کرده بود که تنها راه نجات بشریت کشتن Heather است، اما چرا او از انجام این کار سرباز میزند؟! او زندگی کابوس واری را گذرانده است. در زمانی که نیاز شدیدی به کانون گرم خانواده داشته، با کم توجهی و اشتباهات مکرر آن را نابود ساخته است. بعد از آشنایی با Heather احساس عجیبی در او شکل میگیرد و گمان میکند میتواند برای او نقش پدر را بازی کند. در طول بازی هیچ گاه سعی نمی کند Heather را عصبی کند و مدام او را به آرامش دعوت میکند. او متوجه تناقضی بین حرف های وینسنت و واقعیت میشود. برای همین سعی میکند مدام Heather را تعقیب کند تا ببیند بلاخره دوست و دشمن حقیقی کیست!

* در اواخر بازی داگلاس را میبینیم که پس از درگیری با کلادیا بر روی زمین افتاده و در حال خونریزی است. در اینجا احساسات Heather و داگلاس کاملا شبیه به یک پدر و دختر است. بعد از کمی گفتگو Heather به سمت کلیسا رهسپار میشود اما در کمال تعجب صحنه ای عجیب را میبینیم. داگلاس اسلحه اش را به سمت او نشانه میگیرد و میگوید شاید بهترین راه برای پایان دادن به این کابوس وحشتناک مرگ Heather باشد. او پیش از این حوادث، وضعیت اسف باری داشته و زندگی بی هدف و انگیزه او را به ستوه آورده بود. حال اگر واقعا مرگ Heather باعث پایان دادن به این حوادث میشد، آیا وضعیت زندگی او بهبود میافت؟! جواب قطعا خیر است بنابراین داگلاس تصمیم میگیرد تنها دلخوشی زندگیش را حفظ کند و نسبت به حوادث آتی خوشبین باشد.

* در LM اشاره شده است که کلادیا تا حدودی آموزش هایی که آلسا جهت "Mother of God" شدن فراگرفته بود را میداند بنابراین او هم قدرت هایی مافوق طبیعی دارد! به نظر میرسد او در صحنه درگیری با داگلاس از آنها جهت از میان برداشتن او استفاده کرده است.

* کلادیا هرچند سنگدل بنظر میرسد ولی گذشته ترحم انگیزی داشته است. او مدام از سوی پدرش مورد بی مهری قرار میگرفت و روز به روز به شدت تنهایی اش افزوده میشد. Leonard یکی از سران متعصب فرقه بوده و هر روز عرصه را بر دخترش تنگ تر و تنگ تر میکرده است. او معتقد بود رستگاری مخصوص انتخاب شدگان میباشد. اوضاع به همین شکل سپری میشد که کلادیا با دختری که تقریبا وضعیتی مشابه او دارد آشنا میشود. این دختر همان آلسا است. آن دو از هر فرصتی جهت ملاقات یکدیگر استفاده میکنند و برای ساعاتی هم که شده، غم و غصه های خود را به دست فراموشی میسپارند. کلادیا دیگر چندان احساس افسردگی نمیکند و مانند خواهر به یکدیگر ابراز علاقه میکنند. به این نحو بهشت کوچک آنها در اتاق آلسا شکل میگیرد و شادترین لحظات عمرشان را سپری میکنند. روزها میگذرد تا اینکه اتفاقی ناگوار به شدت کلادیا را غمگین میکند. بهشت رویایی و فرشته نجاتش باهم در آتش سوخته اند و دیگر آن روزهای خوش تکرار نخواهند شد. این یعنی مرگ یک آرزو و مرگ یک آرزو عواقب ناگواری در پی دارد. دالیا از این فرصت سوء استفاده میکند و مدام عقاید خرافی اش را در گوش او میخواند. او میگوید روزی آلسا موجودی را به دنیا می آورد که تمام درد و رنج ها را تسکین میدهد و بهشت رویایی را خلق میکند. آن زمان است که او می تواند مجددا در کنار آلسا قرار گیرد. ذهن غمگین کلادیا که چاره ای جز باور کردن این حرف ها ندارد، آنها را آویزه گوش میکند و روز به روز بر ایمانش می افزاید. او آنقدر ایمان خود را تقویت میکند که کتک های پدرش هم مانع ایمان قوی او نمیشود. این وضعیت همچنان ادامه پیدا میکند تا اینکه Leonard بعد از کشتن فرد دیگری در حین بحث های مذهبی در بخش روانی بیمارستان Brookhavan بستری میشود. کلادیا از این فرصت استفاده میکند و توسط راهب جوان دیگری ( وینسنت ) به هدایت اعضای فرقه میپردازند.

* بعد از به قدرت رسیدن کلادیا و وینسنت تغییراتی در طرز نگرش پیروان فرقه ایجاد شد. کلادیا ظاهر خدای فرقه را تحریف کرد و چهره او را شبیه به آلسا میدانست. این مورد را میتوان از روی تابلوی نقاشی فهمید که زیر آن نوشته شده است " St. Alessa. Mother of God, Daughter of God " که کمی مرموز است. تابلو، عکس آلسا را نشان میدهد که کودکی را در دست دارد. در ابتدا به نظر میرسد که مقصود از کودک همان خدای فرقه است. اما اگر کمی دقت کنید متوجه میشوید که کودک شباهت زیادی به آلسا دارد! با استناد به این موارد جمله مذکور دیگر نامفهوم نخواهد بود.

* همان طور که پیش تر گفتم کلادیا تا قبل از حوادث نسخه سوم شخصیت آرامی داشته است. او ساعت ها وقت خود را در اتاق ساده و کوچکی در کلیسا میگذارند و مدام مشغول عبادت و تقویت ایمان خود بود. تا حدی که درک او برای اعضا فرقه و اطرافیانش مشکل شده بود. تقریبا میتوان گفت او هیچ چشم داشت مالی نسبت به فعالیتش در فرقه نداشته است. پس چطور به یکباره چنین شخصیت آرام و گوشه گیری دست به چنین اقدامات فجیعی میزند؟! اینجاست که سر و کله وینسنت پیدا میشود و به کلادیا کتاب " The Book of Praise " را پیشنهاد میکند. در این کتاب نحوه بیداری هرچه سریعتر خدا ذکر شده است. آن هم چیزی به جز رنج و نفرت نیست. ابتدا کلادیا این عمل را ظالمانه خطاب میکند ولی از آنجا که دیگر تحمل جدایی از آلسا را ندارد تصمیم میگیرد خودش دست به کار شود. او میداند که آلسا نمرده و تنها مجددا متولد شده است. بدین منظور کاراگاهی را استخدام میکند تا او را بیابد. بعد از یافتن او، برای اولین بار با Heather در فروشگاه ملاقات میکند. او خود را معرفی میکند بلکه خاطرات فراموش شده Heather باز گردد ولی Heather بسیار سرد و مغرورانه پاسخ او را میدهد ( علت آن هم زندگی لبریز از محبت او بوده است که اجازه نمیدهد به همین سادگی تسلیم خاطرات گذشته شود). از اینرو کلادیا متوجه میشود کار سختی را در پیش دارد و تلاشش را دو چندان میکند. او سپس در مورد خدای فرقه و رستگاری صحبت میکند که ناگهان آن سر درد عجیب سراغ Heather می آید. اگر دقت کنید در تصویر مشخص است که کلادیا از این بابت لبخندی معنا دار میزند و خود را برای ماراتنی نفسگیر آماده میکند.

* کلادیا هم درست مانند آلسا تمرینات جهت " Mother of God " بودن را سپری کرده است و این اجتناب ناپذیر است که او هم قدرت های فوق العاده ای تحت اختیار داشته باشد. وینسنت ادعا میکند او به راحتی بر قلب و ذهن پیروان حکمرانی میکند. حتی در مکالمه ای که از وینسنت با کلادیا پخش میشود او ذکر میکند که شاید تمامی این حوادث درست مانند 17 سال پیش بر اثر کابوس های فردی باشد که اینبار آن فرد آلسا نیست بلکه خود کلادیا است. با تمام این حرف ها به این نکته پی میبریم که کلادیا هم مانند آلسا دنیای درون خود را دارد و روز به روز آن را تقویت میکرده است. به عمین علت است که تفاوت هایی میان محیط های نسخه اول و سوم بازی وجود دارد. زیرا شماره سوم، ترکیبی از دنیای آلسا و کلادیا است.

* اجازه دهید توضیح مختصری در مورد معمای شکسپیر در کتابخانه بدهم. به نظر میرسد Heather جز آن دسته از افراد نباشد که بیشتر کتاب های شکسپیر را خوانده اند. بنابراین این معما میتواند از تاثیرات دنیای کلادیا باشد. به هر حال این معما داستان های تراژدی را بازگو میکند که در آنها تاریکی به مفهوم روشنی و روشنی به مفهوم تاریکی است! یعنی 2 ارزش جای خود را عوض کرده اند. نکته مهم دیگر آن است پایان این داستان ها در هر حالتی به مرگ و ناراحتی منتهی میشود. به نظرتان این داستان شباهتی به زندگی و افکار کلادیا ندارد؟! او میخواهد بهشت را برای آسایش مردم خلق کند ولی آنچکه در نهایت به بار می آید نابودی، نفرت و هرج و مرج است. همچنین سرنوشتی به جز مرگ نسیبش نخواهد شد.

* همان طور که میدانیم هر یک از شخصیت ها دنیای درون منحصر به فردی دارند. حال قصد دارم به بررسی دنیای درون کلادیا بپردازم. او نگرشی کاملا متفاوت نسبت به وقایع و حوادث پیرامون خود دارد. هر نابودی و هرج و مرجی در نظرش به منزله نزدیک شدن به هدف میباشد. زیرا او معتقد است دنیا ابتدا باید به کل نابود شود و از ابتدا بهشت ایده آلشان را خلق کنند؛ جایی که فقر، جنگ، بیماری و... نباشد. احتمال دارد کلادیا موجوداتی که Heather از آنها به عنوان هیولا یاد میکند را به شکل متفاوتی ببیند. شاید او آنها را به شکل فرشتگانی عجیب و خارق العاده میبیند ===> " They've come to witness the beginning "

* بعد از اینکه Heather از Aglaophtis استفاده میکند و جنین درون او از بدنش خارج میشود، کلادیا حتی سعی میکند به چشمانش هم خیانت کند ===> " ?What is this " او هیچگاه فکر نمیکرد چهره موجودی که او خدا میداند اینقدر زشت و رقت انگیز باشد. ولی باز با این وجود، آرزوی وصال او به آلسا و خلق بهشت او را از اتخاذ تصمیم درست باز میدارد و تصمیم میگیرد خودش جنین را پرورش دهد. ولی آنچکه مسلما شد این است که قطعا چنین خدایی شادی و زیبایی به ارمغان نخواهد آورد.

1d8g0a0ej7d7dm0izqon.jpg


* شاید در تحلیل چهره کلادیا به موارد جالب برسیم. پس در این قسمت به آنالیز چهره و پوشش او خواهیم پرداخت. مطمئنا در نگاه اول به این نتیجه رسیده اید که کلادیا ظاهر و رفتار عادی ندارد. پوشش او بسیار ساده است و قابل ملاحظه ترین لباس او ردای مشکی رنگیست که بر دوش دارد. این مورد بیانگر این است که او چندان تعلقی به مادیات ندارد. به نظر میرسد ترکیب ردای مشکی او در برابر تفکرات و ایده آل های روشن باطن او استعاره جالبی را تشکیل دهد. در واقع این موضوع استعاره از آن دارد که با وجود هدف نیک کلادیا ( از بین رفتن اختلافات، بیماری، جنگ، نزاع و ...)، او روش غلط و تیره ای را در پیش گرفته است. کلادیا با پای برهنه دیده میشود؛ درست همانند دالیا در نسخه اول! چشمان او سبز کم رنگ می باشد که نشان از این دارد که او به وسیله اعتقاداتش کور شده است. او همچنین ابرویی ندارد! سازندگان این مورد را به عمد و برای عجیب نشان دادن او انجام داده اند.

* در حقیقت در هیچ جای بازی اشاره ای به گذشته و پیشینه وینسنت نمیشود. به نظر میرسد او بعد از حوادث نسخه اول به شهر آمده است. با توجه به هوش و ذکاوت وینسنت میتوان فهمید او مدارج ترقی را مرحله به مرحله و به آرامی طی کرده است. او به خوبی کودکی کلادیا را به یاد دارد و از رفتارهای وحشیانه پدر او میگوید. طبق شواهد او چندان معتقد به عقاید فرقه نیست و در پی اهداف خود در اینجا حضور دارد. او کاراکتری متریالیست است و این درست در نقطه مقابل کلادیا است که ایده الیست می باشد. حال که این دو چطور سالهاست فرقه را رهبری کرده است را باید از ریشه های رفتاری کلادیا جست و جو کرد. او مدت زیادی را به تنهایی در اتاقی در کلیسا میگذراند و در طول این مدت تنها به فکر تقویت ایمان خود می باشد و همچنین بلکه بتواند راه حلی برای بازگرداندن آلسا پیدا کند. او به این ترتیب تا حد زیادی از مدیریت فرقه غافل میشود و همین عامل باعث میشود نسبت به خیلی چیزها بی اطلاع باشد. وینسنت از این وضعیت سوء استفاده میکند و کنترل امور را بر دست میگیرد. حتی مدارکی وجود دارد که نشان میدهد او کمک های مالی را از اعضای فرقه گرفته ولی آنها را تنها صرف خود میکرده است. وینسنت در حین این مدت کنجکاو میشود تا از گذشته و اتفاقات مروز آتش سوزی خانه دالیا سر درآورد. او با مطالعه و پرس و جو فراوان به سرگذشت آلسا پی میبرد و از دنیای ترسناکی که او خلق کرده است، شوکه میشود. به همین سبب است که در مشاجره ای که بین وینسنت و کلادیا روی میدهد او میگوید از کجا معلوم تمام این اتفاقات در اثر تاثیرات دنیای کلادیا نباشد؟! درست همانند آنچکه 17 سال پیش روی داد!

* هنگامی که Heather وارد بیمارستان تغییر شکل داده شده Brookhaven می شود، متوجه صدای زنگ تلفنی میشود. او گوشی را بر میدارد و با مرد مروزی صحبت میکند. حال به موشکافی این قضه خواهیم پرداخت!

1- با استناد به LM ، تماس گیرنده در شرایط برابری با Heather قرار دارد و پیوند ذهنی صورت میگیرد. یعنی فرد تماس گیرنده نیز در دنیای تغییر شکل داده حضور دارد.
2- تماس گیرنده بنا به دلایلی سعی میکند نشان دهد اسم Heather را به یاد نمی آورد
3- او قصد مزاح و تفریح دارد که به وضوح مشخص است چنان مهارتی در این ضمینه ندارد.
4- ما میدانیم که او Leonard یا Stanley نیست.
5- او بسیار محافظ کار است و اسمش را نمیگوید. تنها اشاراتی به مسائل خاص دارد که با این کار میخواهد سر به سر Heather بگذارد.
6- او از گذشته آلسا با خبر است.
7- او اطلاع دارد که Heather از کلادیا متنفر است.
8- صداگذاری او توسط Clifford Rippel صورت گرفته که صداگذار...
9- Heather بعد از پیدا کردن کادوی تولد میگوید: " اگر به این احتیاج نداشتم مطمئنم او آن را به من نمیداد. عجیب به نظر میرسه! "

با توجه به موارد بالا می توان حدس زد که فرد تماس گیرنده کسی جز وینسنت نبوده است. احتمالا دنیای دیگر او شباهت های زیادی به دنیای واقعی دارد به علاوه اینکه کمی عجیب و غریب می تواند باشد. همان طور که میدانیم وینسنت اهل خوشی و هیجان است. او زمانی که دنیا تغییر شکل میدهد تصور میکند چقدر جالب می تواند باشد که بتواند با استفاده از تلفنی، Heather را سر کار بگذارد. از آنجا که قوانین دنیای دیگر از حالت طبیعی ییروی نمی کند این کار صورت میپذیرد و ادامه ماجرا...

* وینسنت قصد داشت تا با استفاده از Seal of Metatron از تحقق اهداف کلادیا جلوگیری کند. او با بررسی حوادث گذشته و پرس و جو درمیابد که این شی باعث نابودی خدا شده بود. اینکه چرا اینگونه این موضوع تحریف شده است را در ادامه موشکافی خواهیم کرد. ولی سوال اینجاست که چرا Metatron در نسخه سوم قدرتی نداشت؟! همان طور که میدانید Heather نسبت به تمامی عقاید فرقه و اعضای مرموز آن مخالف و بدبین است. کلادیا هم اعتقادی به این شی ندارد و این موضوع را می توان از دیالوگ های او متوجه شد. در این بین تنها وینسنت به آن اعتقاد دارد که کافی به نظر نمیرسد. بنابراین Metatron هم از خود قدرتی بروز نمیدهد چون به اندازه کافی ایمانی به آن وجود ندارد. این موضوع درست نقطه مقابل نسخه اول می باشد؛ جایی که هری، دالیا و آلسا اعتقاد کامل به آن داشتند.

* Leonard یکی از دوستان نزدیک و صمیمی دالیا بوده است. او از اینکه دوست قدرتمندش و خدای فرقه توسط مردی فانی نابود میشوند، شوکه میشود. اعلام این خبر میتواند شیرازه The Order را نابود سازد. بنابراین او به اشتباه بیان میکند که نابودی این دو در اثر Metatron بوده است و آن را مسبب میداند. این موضوع در کتوب فرقه ثبت میشود و به همین علت است که وینسنت میخواهد از طریق Metatron خدا را نابود سازد.

* چندین سال پیش Leonard در حین مشاجره با یکی از اعضای فرقه او را میکشد و بابت این موضوع در بخش روانی بیمارستان Brookhaven بستری میشود. دکترها علت این کار را عدم سلامت روان تشخیص میدهند. او حتی در درون بیمارستان هم دست از تبلیغ عقاید فرقه بر نمیدارد و مدان آنها را در گوش بیماران، پرستاران و دکترها زمزمه میکند. او حتی همچنان خود را محافظ Metatron میداند. در بیمارستان مذکور دفترچه ای را میابیم که در آن نقاشی های Leonard وجود دارد. البته 2 حالت برای این دفترچه وجود دارد؛ یا اینکه واقعا Leonard آن را نقاشی کرده است و یا اینکه افکار او به شکل دفترچه نقاشی در آمده است! از آنجا که به نظر "دنیای دیگر" از قواعد خاصی پیروی نمیکند برداشت هر یک از موارد مذکور مانعی ندارد. این مورد به عهده شماست. به هر حال این نقاشی ها نشان میدهد او واقعا مشکلات ذهنی عدیده ای داشته است. سبک نقاشی او بیشتر شبیه به کودکان است و در لا به لای آنها نوشته هایی دیده میشود. نظر شما را به یکی از این نوشته ها جلب میکنم : " دنیا آکنده از انسان های غیر ضروری و هرزه است. این خواست خداست که من در جبهه او میجنگم. من به عنوان یک شوالیه با شرافت و به عنوان محافظ Metatron حتی حاضرم جانم را در راه ریختن خون مجرمین فدا کنم. " او علاوه بر اینکه انسان های بی گناه را قربانی میکند، حتی حاضر است جان خود را هم در این راه بدهد. در آخر Heather به کنایه میگوید: " دوست دارم از کسی که این را نوشته بپرسم آیا تو جز آن دسته از افراد ضروری و مهمی؟!"

* اولین مکالمه Leonard و Heather را به یاد بیاورید؟! در این جا Heather هر چقدر میگوید او را با کلادیا اشتباه گرفته است، Leonard کوتاه نمی آید و بر حرفش پافشاری میکند که در نهایت مجبور میشود تسلیم واقعیت شود. در همین مکالمه کوتاه به راحتی می توان به شخصیت یک دنده و رفتارهای دیکتاتور مآبانه او پی برد. مشخصا این تماس مانند تماس قبلی غیر واقعی و در اثر ارتباط ذهنی دو کاراکتر شکل گرفته است.

* آیا تا به کنون فکر کرده اید که چرا Heather، Leonard را به صورت هیولا میبیند؟! جواب این سوال را میتوان از اعماق ذهن و خاطرات کلادیا یافت. همان طور که میدانید آنچکه Heather میبیند تلفیقی از دنیای درون آلسا و کلادیا می باشد. شاید کلادیا پدرش را همانند هیولایی میپنداشته و همین مورد باعث میشود او به شکل هیولا در نظر Heather ظاهر شود.

* در سایلنت هیل 1 بعد از اینکه هری اتاق مخفی آلسا را میابد خاطراتی از او را با چشمان خود میبیند! در یکی از این خاطرات 4 نفر بالای سر تخت آلسا ایستاده اند و در مورد اتفاقات آتی گفت و گو میکنند. 2 نفر از آنها هویت مجهول دارند و 2 نفر هویت آشکار! از حضور دالیا و دکتر کافمن پیش تر آگاه بودیم ولی نکته جالب توجه این می باشد که به عقیده بسیاری یکی از 2 فرد مجهول، Leonard بوده است.

* مهم ترین نکته ای که هیولا بودن موجودات را در مورد شماره سوم زیر سوال میبرد پایان "تحت تاثیر" است! همانطور که در بخش تحلیل پایان ها اشاره شد، برای بدست آوردن این پایان بایست تعداد زیادی از هیولاها را بکشید! ولی اگر واقعا این ها هیولاهایی بیش نیستند، چرا باید کشتنشان در تحت تاثیر قرار گرفتن Heather نسبت به عقاید کلادیا موثر واقع شوند؟!



پایان قسمت سوم
 
آخرین ویرایش:
سلام امیر جان
خوبی؟
برادر دستت درد نکنه
از اون مقاله هایی بود که باید خیلی وقت پیش میگذاشتی
واقعا عالیه.....
فقط لطف کن زودتر آپدیتش کن که باید از این سری مرموز سایلنت هیل سر در بیارم
پ.ن:
چند وقتی نبودی...؟
دلمون هم برای مقاله هات تنگ شده بود هم برای خودت
از آخرین مقاله ات واقعا دیگه مقاله خوبی نمیشد اینجا پیدا کرد.....بدون تعارف میگم
از برگشتت هم خوشحالم و امیدوارم محکمتر و قویتر از گذشته ادامه بدی
موفق باشید
 
فعلا كه وقت ندارم بخونمش ولي تا فردا حتما ميخونمش فقط قبلش يك سوال اين مربوط به فيلم هستش يا بازي يا كلا داستانهاي فيلم و بازي با هم زياد فرق نميكنند؟؟؟يك سوال ديگه من SILENT HILL 2 رو بازي نكردم به نظر شما ميتونم الان بازيش كنم.از نظر گرافيكي و كنترل ميگم ها.
در هر صورت خيلي خيلي مرسي:x
 
آخرین ویرایش:
سلام امیر جان
خوبی؟
برادر دستت درد نکنه
از اون مقاله هایی بود که باید خیلی وقت پیش میگذاشتی
واقعا عالیه.....
فقط لطف کن زودتر آپدیتش کن که باید از این سری مرموز سایلنت هیل سر در بیارم
پ.ن:
چند وقتی نبودی...؟
دلمون هم برای مقاله هات تنگ شده بود هم برای خودت
از آخرین مقاله ات واقعا دیگه مقاله خوبی نمیشد اینجا پیدا کرد.....بدون تعارف میگم
از برگشتت هم خوشحالم و امیدوارم محکمتر و قویتر از گذشته ادامه بدی
موفق باشید

سلام

خدا رو شکر خوبم. شما لطف داری. والا ما زیر سایه شما دوستان بودیم ولی یه مدت به علت فشار درس ها مجبور شدم تا فعالیتم رو متوقف کنم. به همین علت از تحریریه هم بیرون اومدم.
ایشالله به زودی تحلیل نسخه یک رو میزارم و قسمت های بعدی رو بعد امتحانات دانشگام میزارم.

موفق باشی

فعلا كه وقت ندارم بخونمش ولي تا فردا حتما ميخونمش فقط قبلش يك سوال اين مربوط به فيلم هستش يا بازي يا كلا داستانهاي فيلم و بازي با هم زياد فرق نميكنند؟؟؟يك سوال ديگه من SILENT HILL 2 رو بازي نكردم به نظر شما ميتونم الان بازيش كنم.از نظر گرافيكي و كنترل ميگم ها.
در هر صورت خيلي خيلي مرسي:x

فقط مختص نسخه های بازی می باشد ولی اگر وقت شد به عنوان Bonus تحلیل فیلم هاش رو هم میزارم. در مورد SH2 هم شاید اذیت بشی ولی اگر طرفدار واقعی مجموعه باشی مطمئنا برات موهبتی خواهد بود. چون به نظر خیلی ها بهترین شماره بازی بوده است.

دوستان اگر حوصله کنند و با بنده همراه بشند مطمئنا ضرر نخواهند کرد. چون واقعا روی مطالب انرژی و وقت گذاشتم و خواهم گذاشت تا مقاله ای درخور شما دوستان را منتشر کنم.
 
آخرین ویرایش:
سلام!
از اونجایی که میدونم چقدر زمان و انرژی برای این کار صرف کردی میدونم که نمیشه با یه تشکر از خجالتت در اومد ولی کار دیگه ای از دستمون بر نمیاد!
دستت درد نکنه و خسته نباشی!
پاینده باشی امیر عزیز!
 
دو سه تا بازي هست كه من يك عمره دارم جون ميكنم كل داستانشون رو دقيق بفهم با 100% موفق نبودم.
SILENT HILL
RESIDENT EVIL
LEGACY OF KAIN
به هر حال ممنون.زحمت كشيدين.
 
با عرض سلام دوباره
همين الان خوندمش(روزي يكي دو قسمت بيشتر نميخوندم)
اول از همه دوباره براي اين مقاله عالي و واقعا فوق العاده تشكر ميكنم
منتظر نسخه يك هستيم وحشتناك
فقط من متوجه نشدم كه اين داستان ربطي به نسخه هاي اصلي نداره؟
يعني يه جورايي يه برداشت كليه از طرح داستان اصلي كه براي ايجاد زمينه لازم (براي افرادي مثله من) نوشته شده؟
يعني رسمي نيست و كار خودته؟
در هر صورت بايد بگم شاهكاره و حرف نداره, چه كاره خودت باشه چه يه رمان باشه
 
آخرین ویرایش:
با عرض سلام دوباره
همين الان خوندمش(روزي يكي دو قسمت بيشتر نميخوندم)
اول از همه دوباره براي اين مقاله عالي و واقعا فوق العاده تشكر ميكنم
منتظر نسخه يك هستيم وحشتناك
فقط من متوجه نشدم كه اين داستان ربطي به نسخه هاي اصلي نداره؟
يعني يه جورايي يه برداشت كليه از طرح داستان اصلي كه براي ايجاد زمينه لازم(براي افرادي مثله من) نوشته شده؟
يعني رسمي نيست و كار خودته؟
در هر صورت بايد بكم شاهكاره و حرف نداره, جه كاره خودت باشه جه يه رمان باشه
ببخشيد كلمات اشتباه شدن با كوشي بست ميدم زبونش عربيه

محمد جان همان طور که پیش تر گفته بودم این داستان رمان نیست و یه جورایی طرح کلی مجموعه هست! اینها همه زاده ذهن خودم هست در حالی که به بسیاری از موضوعات مجموعه پرداخته ام. حال ممکنه بپرسی چرا؟ خیلی از دوستان موفق به انجام کل سری نشده اند یا اینکه کامل آنها را به یاد نمی آورند. حال من داستانی جمع و جور نوشتم که اکثر نکات کلیدی مجموعه درش قرار دارد. یکسری از بحث های SH کمی پیچیده است. فقط با توضیحات نمیشه تفسیرشون کرد. حال اینجا 2 تا راه داریم. 1- قسمتی از بازی را جدا کنم و آن را تشریح کنم( که اگر مخاطب آن را بازی نکرده باشه هیچ تاثیری نداره و فضا سازی مناسبی صورت نمی گیره) 2- اینکه به قسمتی از همین داستان خودم اشاره کنم که مسلما مخاطب راحتتر موضوع رو تحلیل میکنه.

از دوستان فقط می خوام کمی شکیبا باشند تا من قسمت بعدی رو منتشر کنم و بعد با روال کار آشنا می شوید. شاید این مقدمه جزء متفاوت ترین شروع ها برای مقاله ای باشد ولی من دوست دارم همیشه منحصر به فرد ترین ها رو برای SH انتخاب کنم. پس در قسمت بعدی مانند قسمت اول منتظر سوپرایز باشد.
 
ok
فقط یه سوال مبتدیانه
کل سری سایلنت هیل یک داستان کلی داره یا هر قسمت بازی یک داستان کاملا متفاوت با شخصیت های متفاوت داره؟
بازم ممنون
پ.ن: پیشاپیش از کسانی که توانایی نوشتن طرح و داستان کلی متال گیر و رزیدنت اویل رو دارن مثل امیر جان تقاضا داریم زحمتش رو بکشن....فقط فوق حرفه ای باشه......{امیر جان اگه خودت دستی توی این سری ها داری بگو منتظر اون هم باشیم}
 
ok
فقط یه سوال مبتدیانه
کل سری سایلنت هیل یک داستان کلی داره یا هر قسمت بازی یک داستان کاملا متفاوت با شخصیت های متفاوت داره؟
بازم ممنون
پ.ن: پیشاپیش از کسانی که توانایی نوشتن طرح و داستان کلی متال گیر و رزیدنت اویل رو دارن مثل امیر جان تقاضا داریم زحمتش رو بکشن....فقط فوق حرفه ای باشه......{امیر جان اگه خودت دستی توی این سری ها داری بگو منتظر اون هم باشیم}

نه یک داستان کلی نداره. مثلا نسخه 1 و 3 با هم مرتبط هستند. 2 و 4 و 5 داستان خودشونو دارن. Origins به وقایع قبل از نسخه 1 میپردازه و Shattered Memories یه بازسازی از نسخه یک مربوط میشه. ولی خوب یک ارتباطات ضعیفی بین کل سری هست. اصلا نگران نباش! اگر من قسمت بعدی رو منتشر کردم و نکته ای ماند که شما ازش سر در نیاوردی خودمو حلق آویز می کنم.:) فعلا فقط همین متن رو به خاطر داشته باش...

در مورد رزیدنت و متال گیر بنده سررشته ازشون ندارم و از طرفی وقتشم ندارم. فکر کنم همین مقاله بیشتر از 60000 کلمه بشه. ولی فکر کنم بتونی یسری تحلیل خوب ازشون تو همین سایت پیدا کنی.

به زودی قسمت دوم را خواهم گذاشت.

موفق باشی
 
آقا دمت گرم.
من نمی دونم چرا هر وقت اسم سایلنت هیل به گوشم می خوره یتیم خونه میاد جلو چشام. اصلا یه حس عجیبیه. الانم که دارم اینو می نویسم هی مواظبم کسی از پشت نیاد بهم حمله کنه.
 
  • Like
Reactions: Hosein M

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or