به نام ایزد منان ، خداوند مهربان
اینم خانه سوم ،تاپیک داستانها !
خانه اول : طرفداران دیوانه شهر! http://forum.bazicenter.com/showthread.php?t=55&page=1
خانه دوم : آنچه در زیر پنهان است !http://forum.bazicenter.com/showthread.php?t=44680&page=1
لطفا دوستان نگارنده داستان ،نقل مکان رو شروع کنن و این مسیر رو تنها نگذارند:d
با امید آرزوی بهترینها
در اینجا هر کس نوشته های خودش رو خودش قرار میده و بعد از بروز آوری به پست خودش اضافه میکنه ، تا کسی گیج نشه! بعد از بروزآوری ، صفحه ادامه داستان در این صفحه میاد تا راحت تر دوستان ادامه ها رو بخونن.
داستانها رو بروز نگه دارید و از نظرات بقیه هم استقبال کنید ، حتی اگر از نوشته های شما خوششون نیاد:d
در پایان بگم قانون نانوشته این تاپیک نظم هست که مثله دو تا خونه دیگه ما باید بر قرار باشه
به امید موفقیت روزافزون شما
اسامی نویسندگان فعلی: (ویرایش و نوشته ها و صفحه ها اضافه خواهد شد)
آتوسا (Devil Girl) پایان ماجرا ، پایان داستان اول(نیکول گارلند :صفحه5، بازنویسی ) و دوم(جاستین لاندور) شروع داستان جدید (پارت سوم: جان ویزلی)(شروع یک ایده تازه) ادامه :در صفحه 6 بخوانید.
Alessa : world of darkness ، I close my eyes reading your world
محمد (Emperor visari) اضافه شد ادامه :در صفحه 5 بخوانید
مسعود(msbazicener) ، عزیز دل: در صفحه 10 بخوانید.
داستان کامل Silent Hill: Betray !
بهنام محمدی (Ps1forever) اضافه شد، ادامه : در صفحه 4 بخوانید
شروع داستان جدید : صفحه 9
Brian : is the only dream I got cursed and started to practice
---------- نوشته در 03:33 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:00 AM ارسال شده بود ----------
The Curse of the city, a silent snap, fog started to destroy a child for the beginning, start again
برایان الک سوین ، یک انسان عجیب با سرنوشتی عجیبتر هست که دوست داره زندگیش رو با خطر بگذرونه ، اون 43 سال سن داره و یه عمر تجربه.
برایان ، قدی در حدود 175 سانت داره ، موهایی خرمایی و چشمانی تیره ، از پوشیدن شلوار جین و ژاکت سفید خوشش میاد و در دانشگاه سلطنتی لندن ، باستانشناسی خونده، مجرد و اخلاق گرا هست، همیشه به کلیسا میره و تنها در خونه خودش در حاشیه لندن زندگی میکنه ، ولی اونجا زادگاهش نیست!
غذا رو بیرون از خونه و در رستوران ترجیح میده، یک خواهر داره و پدر و مادر اون هم در صانحه هوایی کشته شدن.
یک روز برایان برای خرید و تکمیل مجموعه تابلوهای نقاشی شخصیش به یک نمایشگاه دعوت میشه در Green Lagoon City ، اون بعد از رسیدن به شهر در هتل جایی پیدا نمیکنه ، برای همین با یک بلد محلی به شهر نزدیکی میره به اسم (Silent Hill).
اون در متلی کنار دریاچه یک اتاق میگیره تا روزه بعد که نمایشگاه باز بشه.
در همون شب و نمیه هاش صدای صرفه زنی اون رو آزار میده و تصمیم میگیره به اتاق بقلی بره و تذکری بده، با چند بار در زدن در اطاق باز میشه و مردی پریشون از لای در میگه: چیه ؟ چیکار دارین؟ .
برایان هم چون میبینه صدای صرفه زیاده ،به زور میخواد داخل اتاق رو بیبینه ، که فقط یک لحظه میتونه اون رو روی تخت و داغون نگاه کنه، صدای صرفه هم با سختی از زیره پتو شنیده میشه.
مرد دوباره میگه ؟ هی آقا چیه؟ و برایان هم میگه هیچی ! هیچی ببخشید اطاق رو اشتباه اومدم.
مرد در رو میبنده و برایان هم در حال رفتن هست که ، میشنوه : جیمز ، حالم خوب نیست ! در اون حال مرد میگه خفشو ماریا ، دیگه خسته شدم !
برایان به اطاق بر میگرده و سعی میکنه که بخوابه ، ولی بعد از مدتی با احساس خفگی و گرمی زیاد بیدار میشه ، برایان به راهرو میاد و میبینه متل آتش گرفته، اون که قصد داره بره صدای زنی رو میشنوه که میگه کمک ! خواهش میکنم کمکم کنید ! نفس نمیتونم بکشم!!!
برایان فریاد میزنه : کجایید ؟ خانم ؟ صدا از اطاق بقلی هست، برایان در رو میشکنه و میبینه که زن در حالی که نیمه جونه با یک تپو خیس گوشه اطاق افتاده و صرفه های شدیدی میکنه.
برایان میگه : خانم ؟ ماریا من الان نجاتتون میدم ، ولی زن نای جواب دادن نداره!
برایان با هر سختی زن رو نجات میده و به بیرون ار هتل میان ، ولی در کمال تعجب میبینن که شهر ................
---------- نوشته در 03:34 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:33 AM ارسال شده بود ----------
برایان و ماریا در بیرون متل ، شهری رو میبینن که از دور میسوزه و خاکسترش داره از آسمون مثل برف میباره.
اونها صدای کمک و ناله عده زیادی رو میشنود ولی گیج شدند و هراسان! برایان میگه : یه قایق ، یه قایق هست بیا بریم ، ماریا میگه : نه نه!
جیمز کجاست؟ بعد با نگاهی اشک آلود و صرفه های زیاد فریاد میزنه: جیمز کجایی؟
برایان که آتش رو تا یک قدمی میبینه به ماریا میگه، بیا بیا اون یا تا حالا سوخته یا فرار کرده .
ماریا فریاد میزنه اون دختر بچه ! میبینیش؟ برایان میگه کجا ؟ کجاست؟ نگاه برایان به زیره پله در متل جلب میشه که دختری کوچک قایم شده و پناه گرفته، برایان وقتی میبینه که سر در متل داره میریزه با عجله به سمت اون دختر میدوه و فریاد میزنه: بیا بیا بیرون ، اما دختر ترسیده! برایان به دختر میرسه و اون رو با عجله بیرون میکشه ، ولی در زمانی که سعی میکنه بیاد بیرون پای چپش زیره پله گیر میکنه ، دختر با دستان کوچیکش سعی میکنه اون رو نجات بده ولی دستاش نیرویی نداره!
سقف متل میریزه و برایان زیره آوار میمونه.
صدای آرام آب ، برایان رو بیدار میکنه در حالی که اون در صاحل جنوبی دریاچه هست و هیچ چیز عوض نشده.........................................
---------- نوشته در 03:35 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:34 AM ارسال شده بود ----------
برایان خسته و حیران ، نمیدونه این یک کابوسه یا واقعیت ، و شروع میکنه در ساحل دریاچه قدم زدن که یک کلبه میبینه که یه چراغ بیرونش روشن هست ، نزدیکتر که میشه متوجه میشه که اونجا محل کرایه قایق هست،
برایان به سمت در میره و در میزنه (ببخشید ، ببخشید کسی هست؟)
جوابی نمیاد ، برایان به سمت پنجره کلبه میره که از اونجا داخل رو نگاه کنه ، شیشه اتاق کثیف و خاکی هست و به زور میشه وسایلی قدیمی و شکسته و یک میز قدیمی که یک چراغ مطالعه هم روش روشن هست رو دید.
در همین حال با صدایی خسته و گرفته از جا میپره(آقا شما اینجا کاری داشتین؟) برایان یکهو شوکه میشه و بر میگرده به سمت عقب که یک مرد پیرمرد رو میبینه ، مرد میپرسه : آقا پرسیدم اینجا کاری دارین ؟ برایان که خشک شده و زبانش نمیچرخه پاسخ میده: اینجا کجاست؟ مرد پاسخ میده : کلبه من ، برایان میپرسه : نه نه .....منظورم این منطقه هست ، من کجام؟ مرد پاسخ میده کنار دریاچه ، و بعد هم مرد میگه : آقا من شما رو میشناسم؟ شما از من یک قایق اجاره نکرده بودین؟ برایان که گیچ و حیران شده میپرسه ؟ (من؟ اینجا ؟ من دیشب توی متل بودم ، اونجا ، اونور دریاچه فکر کنم ، اونجا داشت میسوخت ، من گیر افتادم.............
مرد میگه : آقا کدوم متل رو میگید؟ اون که اونور دریاچه هست؟ برایان پاسخ میده : بله، مرد میگه ممکن نیست ، اونجا 3 ساله پیش سوخت ، یه مرده دیوونه آتیشش زد ، یه روانی بی همه چیز ! نوه من هم اونجا بود ،با همسرم رفته بود برای شام که توی آتیش سوخت . اون بی همه چیز زندگی من رو سوزوند!!!
برایان سرش رو با دستاش میگیره و کمی با موها ش بازی میکنه : (نه ، ممکن نیست، من دیشب اونجا بودم، پس اونجا چطوری سالم بود؟آقا منو میبرید اونور دریاچه ؟ مرد پاسخ میده : نه ، یرایان میگه آقا خواهش میکنم ، هر چی پول بخواید میدم، مرد پاسخ میده : من هرگز به جایی که نوم رو از من گرفت بر نمیگردم ، ولی یه قایق هست ، میتونم بهت اجارش بدم اگه دلت بخواد ؟ برایان میگه خوبه .
مرد برایان رو به طرف انبار میبره که برایان توی راه میپرسه: شما اطمینان دارید هتل سوخته ، من دیشب از دور میدیدم اون شهر ، اون شهر پاییتر از تپه هم داشت میسوخت!
مرد با نگاهی که ترکیبی از خشم و تعجب بود میگه: شهر؟ سایلنت هیل ؟ممکن نیست! نه نمیدونم...!!! اونها به انبار میرسن و مرد قایق رو به برایان میده و توی آب میندازه ، برایان میپرسه: آقا اسم شما چیه؟ مرد پاسخ میده : اندرو اندرو گیلسبی!!!!!!!!!!!!!!!................................... ..........
---------- نوشته در 03:36 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:35 AM ارسال شده بود ----------
برایان به اسکله متل که میرسه متوجه میشه بله، متل مدتهاست که سوخته ، برایان به کنار متل میاد و خاطرات شب پیش رو به یاد میاره و به ویرانه ای نگاه میکنه که مدتهاست خالی از سکنه شده.
اون دوباره برمیگرده و به ساحل جنوبی دریاچه میرسه ، پیاده میشه و به سمت انبار میره، (آقای گیلسبی هستید؟ ببخشید؟)
صدای اره کشیدن آروم از ته انبار میاد ، (بله ؟ چرا برگشتی؟) برایان میگه: درست بود ، همه چیز مدتهاست سوخته ، پس دیشب؟ من اونجا چکار میکردم؟
اندرو میگه: اسمت چیه پسر؟ (برایان برایان الک سوین) سوین؟ تو با مارتین سوین نسبتی داری؟(بله پدرم بود چطور؟)
اندرو دست از کار میکشه و روی صندلی چوبی کنارش میشینه( خدای من ، تو پسر مارتین هستی؟ (بله شما میشناختیدش؟)
بله اون رییس و دوست من بود ، اون بالای تپه شمالی یک مزرعه داشت ، خیلی بزرگ ، اون من رو از فلاکت نجات داد ، رفیق من شد و برام یک کار خوب جور کرد. ( میدونید که اون مرده؟) اوه آره راستی، متاسفم اون یک مرد کامل بود.(ممنون ، ولی من زیاد یادم نیست ، خیلی بچه بودم و مزرعه رو با شاخه های گندمش و و بوی مسخ کنندش به سختی به یاد میارم) درسته، برایان ، یه خواهر هم داشتی اسمش چی بود ؟ جین اسمش جین بود ، الان 11ساله ازش خبری ندارم!
درسته جین ، جین بیچاره ! برایان ، وقتی پدر و مادرت مزرعه رو گذاشتن و به انگلستان رفتن ، لینجا خیلی زندگی برای ما سخت شد، هیچ وقت دلیلش رو نفهمیدم ، اون اوایل برام نامه میدادن ولی بعد...
درسته ، اونا هیچ وقت دربارش با ما حرفی نزدن ، راستی گفتید جین بیچاره ! مگه چه اتفاقی افتاده براش ؟ شما میدونید کجاست ؟ یا چکار میکنه؟
اوه برایان پسر عزیزم ، جین حدود 11 سال پیش اومد اینجا و دوباره کار مزرعه رو شروع کرد، اون کلی کارگر استخدام کرد ، به من هم گفت ولی من دیگه پیر شده بودم ، اون خیلی مسمم بود تا اون مزرعه رو احیاء بکنه. اون مثله مارتین نترس و کاری نشون میداد.
اون با یکی از مهندسایی که کار تعمیر انبار سیلو رو انجام میدادن ازدواج کرد، اسمش رو درست یادم نیست ! فکر کنم هری بود ، آره هری میسون .
جوون خوبی بود ، اونا بچه دار نمیشدن و این موضوع باعث شده بود خیلی تنها بشن.
یه روز یه زن پیشه اونا اومد ، خیلی فقیر بود و حتی نمیتونست از گرسنگی درست حرف بزنه!
اون همراش یک بچه داشت ، یک دختر ، من یادمه چون اون روز رفته بودم یه سری بهشون بزنم ، آره اون زن گفت بچه رو نگه دارین ، التماس میکرد ، و اونهام وقتی دیدن اون بچه داره از گرسنگی و نداشتن تغذیه درست میمیره و اونها هم که امیدی به بچه دار شدن نداشتن اون رو قبول کردن............................
---------- نوشته در 03:36 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:36 AM ارسال شده بود ----------
اونها دختر رو به فرزندی قبول کردن و به اون زن هم کمکی کردن و اون هم از این شهر رفت، جین و هری یک وکیل گرفتن که کار فرزند خواندگی رو انجام بده ، کلا خوش بودن خیلی خیلی زیاد.
برایان با تعجب از این همه اتفاق که حتی روحش هم از اون خبر نداشته میپرسه: خوب من حتی این که جین بعد از مرگ والدین به کجا رفت رو نمیدونستم و خبری نداشتم ! الان کجان ؟ توی شهر؟ یا در مزرعه ؟
اندرو با کمی صبر میگه : یعنی نمیدونی برای اونا چه اتفاقاتی افتاده ؟ واقعا!!!
برایان که دیگه واقعا ترسیده میگه : نه من مدتها خارج از لندن و در سفر بودم و وقتی هم که برمیگشنم باید به دانشگاه میرفتم و گزارشی از سفرهام میدادم ، منوقت زیادی نداشتم ، من از اون زمان با جین فقط از طریق نامه تماس داشتم که اون چند ساله پیش ، چون آدرسم عوض شد دیگه هیچی نمیدونستم ، فقط میدونستم جایی در آمریکا هست و ازدواج کرده ،اون هیچوقت از زندگیش زیاد حرفی نمیزد! بگو مگه چی شده؟
اندرو نفس عمیقی میکشه و میگه : دوست داری بری به مزرعه ؟برایان هم تایید میکنه و میگه اونجا خیلی دور نیست؟
اندرو میگه 2.30 دقیقه راه هست و من تو راه برات میگم که چه اتفاقاتی افتاد در این مدت.
هر دو سوار وانت اندرو میشن و به راه میفتن، برایان میگه :خوب شروع کن!
اندرو شروع میکنه به تعریف کردن: اونها اسم دختر رو شریل میذارن و اون رو مثله یک بچه واقعی بزرگ میکنن ، 3 سال بعد جین باردار میشه ، یه بچه که خدا به اونها داد ، اونا واقعا خوشحال بودن ، خیلی ، اونا یک صاحب یک دختر دیگه میشن و اسمش رو میگذارن (مری جین).
هیچ کدوم از اونا هیچ وقت به شریل نگفتن که اون فرزند واقعی اونا نیست، شریل هم واقعا پدر و مادر و خواهر کوچیکش رو دوست داشت.
برایان ، ما هیچ وقت تصمیم به بچه دار شدن با دالیا نگرفتیم، ولی با اومدن این دو تا بچه ، اونا شدن نوه های ما ، روح زندگی ما، دالیا واقعا خوشحال بود و من هم همینطور ، مری جین 2 ساله شد و شریل 5 ساله ، زندگی خوب بود تا اون روز لعنتی و نحس ، شب عید پاک بود و همه در تدارک مهمونی بودن ، جین و دو تا دخنراش به متل رفتن ، هری به شهر رفته بود و نرسید بیاد، ما هم نتونستیم بریم (در حالی که یک بغض غریب گلوی آلن رو فشار میده)
برایان (خوب ، چی شد؟) اندرو میگه : شب جشن بود و همه در رستوران هتل جمع بودن ، یکهو یکی از انبار داد میزنه (دود آتیش وای آتیش) این رو یکی از خدمه هتل برام تعریف میکرد ، همه حول شدن ، آتیش به سرعت همه گیر میشده، وجود نوشیدنی الکلی در انبار آتیش رو به سرعت زیاد میکنه، سالن شلوغ متل ، مجال فرار رو نمیده !خیلی ها زیره دستو پا له شده بودن ! جین توی اون شلوغی دست بچه ها رو میگیره و به سختی به در متل میرسن ، ولی جین میبینه که دست یک دختر دیگه رو به جای مری جین گرفته! سریع به داخل برمیگرده و شریل رو زیره راه پله قایم میکنه ، جین فریاد میزده ( مری مری جین عزیزم؟ کجایی خدایا مری!!!!) مری گریان و ترسیده پیدا میشه در بین شلوغی و جین اون رو میاره بیرون که میبینه سردر متل داره میریزه ! به طرف شریل میدوه و میگه : بیا بیا بیرون زود باش !!! (در این حال برایان اشک در چشمهاش حلقه زده و فقط به جاده خاکی رو به رو خیره شده)جین به شریل میرسه و اون رو میکشه بیرون ، ولی پای چپش زیره پله گیر میکنه و سر در متل میفته روش ، شریل که خشک شده بوده از ترس ولی مری جین به طرف مادرش میدوه با ترس ، اون یه بچه کوچیک بوده و هیچی نمیفهمیده ، شریل دست مری رو میگیره و نمیزاره ولی مری شریل رو هل میده و میره پیشه مادرش، برایان عزیزم هر دو توی آتیش سوختن سوختن خدای من سوختن!!!
برایان که دیگه نمیتونه جلوی خودشو بگیره با شدت زیادی گریه و ناله میکنه ، هر دو گریان و نالان تا مدتی حرف نمیزنن.....................
---------- نوشته در 03:37 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:36 AM ارسال شده بود ----------
نمیدونم ولی حق با برایان هست یا نه ،! در عرض یک روز زندگیش دگرگون شده و نمیدونه این کابوس کی تموم میشه!
مدتی بعد که برایان و اندرو آروم میشن ، برایان میگه؟ شریل چی شد؟ هری کجاست؟ اندرو مدتی آروم میمونه و بعد میگه : هری فردای اون روز رسید ، وقتی داستان رو براش گفتن مثله دیوونه ها شد ، فریاد میزد ، گریه میکرد، یه مدت طولانی تنها توی خونه موند ، حتی به مزرعه هم نمیرسید، شریل پیشه ما بود .
برایان میپرسه : دالیا ، اون چی شد ؟ کجاست؟ اندرو در حالی که نفس عمیقی کشید گفت : دالیا دالیا ، اون به جنون رسید ، از دوری مری و مری جین دیوونه شد ، با خودش حرف میزد ! یا با یک عشق افراطی به شریل میرسید.
برایان :خوب بعد چی شد؟
هیچی ، یک روز هری اومد پیشه ما ، از فرط افسردگی به الکل رو آورده بود ، البته موقتی ، اون روز اومد پیش من و گفت یک نامه از شهرداری رسیده برای سرپرستی شریل ، گویا توی مدارک اشکالاتی بوده، اونا خواستن که هری با شریل به شهر برن تا این ابهامات رو رفع کنن.
دالیا دختر بیچاره رو به هری نمیداد ! من کلی التماسش کردم !ولی اثری نداشت، تا اینکه مجبور شدم توی نوشیدنیش خواب آور بریزم ، شب بود و هری اومد و گفت با شریل میره شهر ، و فرداش صبح که کارا تموم شد اون رو برمیگردونه و دالیا چیزی نمیفهمه.
منم قبول کردم و اونا با ماشین هری رفتن ، نمیدونم این شومی از کجا میومد ! سایه چه بدبختی یا گناهی بود که ما رو رها نمیکرد!
هری نرسیده به شهر کنترل ماشین رو از دست میده و تصادف سختی میکنن ، هری پشت فرمان از دنیا میره ولی شریل رو پیدا نمیکنن!
پلیس محلی در گزارشش گفت ، شریل افتاده از ماشین بیرون در دره و هر دو رو مرده حساب کردن!
من فردای اون روز از محل حادثه و اداره پلیس که برگشتم صبح شده بود، و دالیا بیدار بود، سراغ شریل رو از من گرفت ولی من چیزی نگفتم نه در مورد اون و نه هری، ولی دالیا فرداش همون اول صبح توی روزنامه محلی ماجرا رو خونده بود و من هم که حسابی خسته بودم خواب موندم ، بیدار که شدم اون رفته بود!......................................
---------- نوشته در 03:38 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:37 AM ارسال شده بود ----------
من که حالم پریشون شده بود ، رفتم شهر تا ببینم دالیا رفته اداره پلیس یا بیمارستان ! وقتی رسیدم شهر دیدم نه توی اداره پلیسه نه بیمارستان ! اونا گفتن اینجا بود ولی رفته، نگران شدم که نکنه میخواد بلایی سر خودش بیاره! توی گشت زدن در شهر و خیابون ها بودم اونم با سرعت زیاد، به وسط شهر که رسیدم دود زیادی بالای شهر بود ، دیگه واقعا داشتم میترسیدم ! به طرف کلیسا رفتم تا ببینم چی شده، اونجا خبری نبود ، ولی مردم جمع شده بودن ، پیاده شدم و نگاه عجیب مردم من رو تعقیب میکرد ! داخل کلیسا شدم و یکراست رفتم پیشه (پدر ارنست بالدوین) کشیش شهر ، اون وقتی من رو دید گفت : آقای گیلسبی شما کجایید ؟
من که حیران مونده بودم گفتم: پدر نمیدونم مگه اتفاقی افتاده ؟ پدر توماس من رو به سمت دفترش کشید و در رو بست (اندرو ، خبر مرگ شریل و هری رو شنیدم ، واقعا متاسفم ، ولی این برای همه ممکنه پیش بیاد )من دوباره پرسیدم : چی شده ؟ بگید من نمیدونم! پدر ارنست نشست پشت میز و گفت: همسرت دالیا اینجا بود حدود یک ساعت پیش ، زمانی که ما برنامه داشتیم، اون اومد داخل کلیسا ، به سمت مهراب اومد و آب دهن انداخت ! من و عده ای حیران این عملش بودیم و اون برگشت و گفت ، (مردم این دیوارها ، این مجسمه ها، این حرفها همه دروغن ! فریبن ! باید کاری کرد ! اهریمن بزرگ اومده و ما باید تسلیم اون بشیم ، باید قربانی بدیم ، اون تشنست و ما باید سیرابش کنیم، آتش خون و قربانی اون رو آروم میکنه ، بیایید تا دیر نشده شروع کنیم، وقت نجات از عذاب نزدیک هست و قدرتی والا والا والا...........)
مردم ترسیده بودن و گیج به حرف های شیطانی دالیا گوش میدادن ! عده ای میگفتن اون افریته رو ببرید بیرون ، عده ای بهش وسایل پرتاب میکردن، و خلاصه آشوبی شده بود! اندرو واقعا چرا؟ این حرفها کفره ! باعث خشم خداوند میشه ، مرگ برای همه هست و از اون گریزی نیست !
در همین حرفها بودیم که پسری اومد داخل و گفت پدر توماس عجله کنید ، شیطان شیطان ! پدر که واقعا داشت حیران میشد به پسر گفت : کجا کجاست ؟ چه شکلی هست؟ ترسوندت! یا حرفای اون روت تاثیر گذاشته؟ برو پسرم این حرفا باید تموم بشه ،
دیدی اندرو از این میترسیدم!
پسر گفت : نه نه پدر باید بیایید بیایید بیرون ببینید ! پدر بلند شد و گفت باشه بیا بریم ببینیم، من هم دنبالشون رفتم.
برایان ، حتم دارم شیطان اون روز در شهر بود ، صدای ناقوس کلیسا بلند شد، این صدا رو وقتی اوضاع شهر خیلی وخیم بود میشنیدیم !
یکی از خدمه کلیسا داد میزد : هر کی توان کمک داره بیاد بیاد زود باشید باید بریم!
من ترسیدم و دیدم ماشینهای آتشنشانی دارن به طرف جایی درکناره شهر میرن ! میدونی کجا ؟
برایان خیره به چشمان اندرو گفت : نه نمیدونم! اندرو سرش رو تکانی به علامت شکست داد و گفت :
مدرسه برایان ، مدرسه آتیش گرفته بود ! من به طرف ماشین رفتم که پدر توماس گفت : منم میام ، دو نفری به سمت مدرسه رفتیم، وقتی به اونجا نزدیکتر میشدیم شلوغی هم بیشتر میشد ! دود هم همینطور ، ترس وحشت و گریه و ناله پدر و مادرها !
به در مدرسه رسیدیم و ۽قتی اون صحنه ها رو دیدم آرزو میکردم مرده بودم! بدن سوخته بچه ها ، کشته هایی که روی زمین بودن ، تاله باقی مونده ها! وای برایان اون روز شیطان اونجا بود!
برایان پرسید: این همه بلا ؟ مصیبت ؟ برای چی ؟ چرا؟ اون که سرش رو گرفته بود میگفت : آخه چرا؟
اندرو گفت؟ این تازه اول بدبختی من بود اول عذابم ! اگه تا قبلش فکر میکردم بدبختم ، از اون زمان نظرم عوض شد!
با پدر که پیاده شدیم مردم به سمت من میومدن ( ای بی همه چیزا ! قاتلا ! لعنت به شما لعنت خدا به شما......................)
نمیدونستم چی شده ، تا اینکه افسر پلیس (دیپاتی ویلر) اومد سمت من و گفت : اندور این یه فاجعه هست ، گفتم چی ؟ دیپاتی گفت : بهتره از اینجا برین زود زود تا نکشتنت! من گفتم آخه چرا ؟ بگو چی شده؟
اون من و پدر رو سوار ماشین خودش کرد و آژیر زنان برد ، توی راه بودیم که ماجرا رو گفت :
دالیا ، اون اومده تو مدرسه ، سره کلاس بچه ها ، بعدش گفته باید قربانی بدیم بچه ها ، مثله من ! منم قربانی دادم ! حالا نوبت شماست!!! بیایید تا با دخترای من همبازی بشید عزیزان من!
اینو گفته و در مدرسه رو از تو قفل کرده ! شاهد میگه اونا دو نفر بودن ، بعد به زیرزمین رفتن و کل گازییل انبار رو باز کردن و ریخت روی زمین! با بقیش هم همه جا آغشته کردن! وقتی نگهبان مدرسه سعی میکنه جلوی اونها رو بگیره با یه چوب محکم به سرش میزنن !
اینارو دختر نگهبان مدرسه میگه که تونسته با کمک پدرش، از پنجره دستشویی در بره، اون وقتی میبینه به سر پدرش ضربه میزنن ، پشت پنجره میمونه و نگاه میکنه تا شاید برن و اون به پدرش کمک کنه، اون تا اونجایی میبینه که دالیا و همدستش که میگه یک مرد بوده با اشتیاق زیادی آتش روشن میکنن ، اون میگفت بچه ها جیغ میزدن و معلمهای بیچاره هم سعی میکردن راهی برای گریز از اون فاجعه پیدا کنند که........... بعد هم که دیدید!) اینارو با اشک میگفت با ناله! چون خواهر زادش توی اون مدرسه بوده و نصف تنش سوخته بود.
من کم کم داشت حالیم میشد که اوضاع روحی دالیا دیگه به حد جنون رسیده! ولی............................
---------- نوشته در 03:39 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:38 AM ارسال شده بود ----------
(زندگی هر روز با یک نگاه آغاز میشه ، با یک تذکر که امروز وقتش هست ، حالا چی ، کجا یا چطوری ! شاید اصلا اون روز خوبی که منتظرش بودی اون روز نباشه ! شایدم بدتر !!! یه کابوسه که درش قدم میزنی ، جالبش اینکه میدونی خوابه ، ولی نمیدونی چرا اونجایی یا چطور باید بیای بیرون!)
اندرو این ولی را با شگفنی گفت ، و برایان هم دیگه داشت از شدت این هجوم از درون نابود میشد گفت: بزن کنار کنار اون رودخونه ! اندرو کشید کنار و برایان رفت کنار رود ، بعد از کمی نشستن بالا آورد ، چند دقیقه کنار رود خوابید و گریه کرد ( خدای من ، خدایا ! این کابوسه؟ این جهنمه ؟ من چرا باید اینجا باشم ؟ چرا نباید بدونم که خواهر بیچارم کجاست یا چه بلای سرش اومده ! اصلا شاید زندست و من کابوس میبینم ! آره اینه ، اندرو بیا بیا یه کاری بکن من بیدار شم ، بزن منو بزن تو رو به خدا بزن) و اندرو یک سیلی به صورت اون میزنه ! اما نه این خواب نیست ! برایان هم گریه کنان به اندرو میگه: چرا ؟ بعد از این همه سال ؟
بعد از زمانی که حتی خاطراتش هم کمرنگ شدن ؟ چرا اینجا؟
اندرو اون رو در آغوش میگیره و میگه: پسرم این واقعا سخته ، خوب میدونم ، من وسط این کابوس بودم و هستم ، باور کن اگر میدونستم پسر مارتین کجاست ، تو کجایی ، زودتر سعی میکردم ماجراهارو برات بگم ، حتی اگه لازم بود بیام لندن.
هر دو در کنار رودخانه مینشینن و اندرو شروع میکنه به صحبت:
برایان عزیزم ، بعد از ماجرای مدرسه ، همه چی برای من تغییر کرد ، دیگه دالیا رو ندیدم ، دیپاتی گفت ، اون و همدستش فرار کردن ، کسی اونارو ندیده ولی فرار کردن ، کجا؟ چطوری؟ معلوم نشد. ولی من دیگه اون رو ندیدم.
توی شهر نمیتونستم برم، نگاه خشمگین پدر مادرها ، سکوت مرگبار مردم ، و دیدی که به من پیدا کرده بودن ، من رو وادار کرد برای همیشه بیام کتار دریاچه،
گاهی که کسی میومد برای گردش یا رفتن به اون طرف دریاچه ازش میپرسیدم که چی شد ، ماجرا به کجا کشید یا خبری از دالیا دارن؟
مدتی که گذشت دیپاتی اومد پیشم و چیزایی رو گفت که ای کاش نمیشنیدم!
در بدن هری اثر استفاده از یک نوع دارو بود که بیمارستان شهر به اون شربت آرامش میگفت، دارویی که بیمارستان برای بیماران حاد روحی تجویز میکرد ، اونا گفتن گویا هری در مدت زمانی که خودش رو در خونه حبس کرده بوده از این دارو استفاده میکرده ، اما من بعد از کلی تحقیقات نتونستم دکتر یا داروخانه ای رو پیدا کنم که اسم هری رو به عنوان بیمار یا مشتری ثبت کرده باشن !
این دارو رو من قبلا وقتی دالیا پیشم بود در کمدش پیدا کردم واون زمان بردم پیشه (دکتر کافمن) دکتر بخش اعصاب و روان بیمارستان شهر ، اون گفت که این یک داروی عادی هست که آرامش بخشه و مشکلی نداره! بعدها فهمیدم این دارو در مرحله آزمایش هست و محدوده آزمایش اون از شهر سایلنت هیل و گرین لاگون تجاوز نمیکرده ! حتی اداره بهداشت کل کشور هم بعد از تماسی که با اونا داشتم از وجود چنین دارویی بی اطلاع بودن !
من رفتم پیشه رییس بیمارستان شهر (مارتین فیش) و اون هم گفت که مشکلی نیست و ترکیبات این دارو اصلا مضر نیستن !
من این دارورو بخاطر همین از قبل میشناختم و میدونستم که هری حتی در بدترین شرایط روحی وجسمی از دارو حتی یه آسپرین هم استفاده نمیکنه!
اداره پلیس هم علت مرگ رو بی احتیاطی اون دونست و شریل رو مفقود یا بهتر بگم مرده حساب کرد و پرونده بسته شد، با این حال که دیپاتی خیلی تلاش کرد تا اونا رو مجاب کنه که مصرف این دارو باعث این حادثه نشده ولی اثری نداشت.
دیپاتی دوست خوبی هست حتی الان که دیگه بازنشسته شده یا بهتر بگم از اونجا اومده بیرون و همیشه راجب به اون موضوع میگه ، ماجرای مرگ هری و مفقود شدن شریل واقعا مبهمه!
بعد از اون زمان بازم من اون دارو رو به لابراتوار یکی از دوستانم بردم و او بعد از آزمایش مقدار زیاد و غیر طبیعی مت اآنفتامین رو در این دارو تایید کرد و گفت که گزارشی برای مرکز میفرسته و میگه که ممکنه بر اثر استفتده از این دارو فرد تا مرز شکست کامل روحی و خودکشی پیش بره ، که هیچ وقت انجام نداد!
من کم کم داشتم به این اوضاع و بدبختی عادت میکردم که یکی از دوستان قدیمی من برای رفتن به متل اومد پیشم ، اون از شایعات میگفت، حرفهایی که در مورد دالیا میزدن، اون گفت مردم میگن دالیا رفته یه شهری دیگه و مخفیانه زندگی میکنه با اون مرد که همدستش بوده ، یا شایعه شده بوده که دالیا با شیطان همراه شده و اون دالیا رو برده با خودش!
ولی یکی از این شایعات منو حسابی ترسوند ! اون گفت که بعضی از مردم دارن از عقیده و نشانه هایی حرف میزنن که خیلی به حرفهای اون روز دالیا شبیه هست در کلیسا! اونا از آماده شدن برای روز مجازات روز پایان روز سرنوشتو......... حرف میزنن! .......................
---------- نوشته در 05:49 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 05:09 AM ارسال شده بود ----------
از روزی که باید قربانی ها رو آماده کنن و تقدیم اون کنن تا مجازات نشن!
من که دیگه نمیدونستم باید چه بکنم! رفتم به کلیسا پیشه پدر توماس.
بهش گفتم ، که ممکنه جنون دالیا به بالاترین حد خودش رسیده باشه و بخواد با افکار پلیدش مردم رو گمراه کنه! این که اون باید پیدا بشه تا همه چیز رو به نابودی نکشیده!
میدونی برایان پدر توماس چی جوابم رو داد؟
اون گفت این گمراهی مدتهاست شروع شده و تو بی اطلاعی ! اون گفت فکر مردم مسموم شده و پر از خرافاتی شده که ریشه اعتقادی مردم رو میسوزونه! مردم کمتر به کلیسا میان و بیشنر کسانی هم که میان خانواده های قربانیان مدرسه هستند که اون هم با خشم زیاد و حس انتقام!
شهوت رانی ، قدرت خواهی ، و جهالتی که خیلی کوره ! اینا مردم این شهرن ؟ همون مردم ؟ نه نه.....
اون گفت اندرو بترس از روزی که خشم خداوند برانگیخته بشه، روزی که این ماجرا به پایانش نزدیک بشه روز پایان نزدیکه! همه باید بترسیم اندرو همه همه............................................ ........
---------- نوشته در 05:58 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 05:49 AM ارسال شده بود ----------
برایان عزیزم ، من این رو با چشمم میدیدم، فساد فکری جدید، از بالاترین ارکان این شهر تا کوچکترین داشت ریشه میدووند ! نمیدونستم از کجا؟ چطوری؟
و این که چرا حتی پلیس شهر یا شهرداری یا هر ارگان دیگه ای اقدامی نمیکنه ! فقط کلیسا بود که اون هم دیگه داشت قدرت و نفوذش رو بین مردم از دست میداد!
فساد عین یک بیماری همه گیر شده بود ، ۽ مردم کسایی رو که با اونا همراه نبودن ترد میکردن ، بهشون غذا نمیفروختن یا حتی بهشون خونه اجاره نمیدادن یا شبانه کتکشون میزدن یا حتی میکشتن!
چند نفری که با این عقاید مسموم نشده بودن و دیگه تحمل نداشتن جمع شدیم دور هم ، کسایی که به هم اطمینان داشتیم و داریم ، من کلا دالیا رو منکر و اون رو یک کافر اعلام کردم، دادگاه هم با کلی بدبختی برای من طلاق غیابی صادر کرد ، ما 5 نفر شدیم و یک گروه تشکیل دادیم........................................ .................
اینم خانه سوم ،تاپیک داستانها !
خانه اول : طرفداران دیوانه شهر! http://forum.bazicenter.com/showthread.php?t=55&page=1
خانه دوم : آنچه در زیر پنهان است !http://forum.bazicenter.com/showthread.php?t=44680&page=1
لطفا دوستان نگارنده داستان ،نقل مکان رو شروع کنن و این مسیر رو تنها نگذارند:d
با امید آرزوی بهترینها
در اینجا هر کس نوشته های خودش رو خودش قرار میده و بعد از بروز آوری به پست خودش اضافه میکنه ، تا کسی گیج نشه! بعد از بروزآوری ، صفحه ادامه داستان در این صفحه میاد تا راحت تر دوستان ادامه ها رو بخونن.
داستانها رو بروز نگه دارید و از نظرات بقیه هم استقبال کنید ، حتی اگر از نوشته های شما خوششون نیاد:d
در پایان بگم قانون نانوشته این تاپیک نظم هست که مثله دو تا خونه دیگه ما باید بر قرار باشه
به امید موفقیت روزافزون شما
اسامی نویسندگان فعلی: (ویرایش و نوشته ها و صفحه ها اضافه خواهد شد)
آتوسا (Devil Girl) پایان ماجرا ، پایان داستان اول(نیکول گارلند :صفحه5، بازنویسی ) و دوم(جاستین لاندور) شروع داستان جدید (پارت سوم: جان ویزلی)(شروع یک ایده تازه) ادامه :در صفحه 6 بخوانید.
Alessa : world of darkness ، I close my eyes reading your world
محمد (Emperor visari) اضافه شد ادامه :در صفحه 5 بخوانید
مسعود(msbazicener) ، عزیز دل: در صفحه 10 بخوانید.
داستان کامل Silent Hill: Betray !
بهنام محمدی (Ps1forever) اضافه شد، ادامه : در صفحه 4 بخوانید
شروع داستان جدید : صفحه 9
Brian : is the only dream I got cursed and started to practice
---------- نوشته در 03:33 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:00 AM ارسال شده بود ----------
The Curse of the city, a silent snap, fog started to destroy a child for the beginning, start again
برایان الک سوین ، یک انسان عجیب با سرنوشتی عجیبتر هست که دوست داره زندگیش رو با خطر بگذرونه ، اون 43 سال سن داره و یه عمر تجربه.
برایان ، قدی در حدود 175 سانت داره ، موهایی خرمایی و چشمانی تیره ، از پوشیدن شلوار جین و ژاکت سفید خوشش میاد و در دانشگاه سلطنتی لندن ، باستانشناسی خونده، مجرد و اخلاق گرا هست، همیشه به کلیسا میره و تنها در خونه خودش در حاشیه لندن زندگی میکنه ، ولی اونجا زادگاهش نیست!
غذا رو بیرون از خونه و در رستوران ترجیح میده، یک خواهر داره و پدر و مادر اون هم در صانحه هوایی کشته شدن.
یک روز برایان برای خرید و تکمیل مجموعه تابلوهای نقاشی شخصیش به یک نمایشگاه دعوت میشه در Green Lagoon City ، اون بعد از رسیدن به شهر در هتل جایی پیدا نمیکنه ، برای همین با یک بلد محلی به شهر نزدیکی میره به اسم (Silent Hill).
اون در متلی کنار دریاچه یک اتاق میگیره تا روزه بعد که نمایشگاه باز بشه.
در همون شب و نمیه هاش صدای صرفه زنی اون رو آزار میده و تصمیم میگیره به اتاق بقلی بره و تذکری بده، با چند بار در زدن در اطاق باز میشه و مردی پریشون از لای در میگه: چیه ؟ چیکار دارین؟ .
برایان هم چون میبینه صدای صرفه زیاده ،به زور میخواد داخل اتاق رو بیبینه ، که فقط یک لحظه میتونه اون رو روی تخت و داغون نگاه کنه، صدای صرفه هم با سختی از زیره پتو شنیده میشه.
مرد دوباره میگه ؟ هی آقا چیه؟ و برایان هم میگه هیچی ! هیچی ببخشید اطاق رو اشتباه اومدم.
مرد در رو میبنده و برایان هم در حال رفتن هست که ، میشنوه : جیمز ، حالم خوب نیست ! در اون حال مرد میگه خفشو ماریا ، دیگه خسته شدم !
برایان به اطاق بر میگرده و سعی میکنه که بخوابه ، ولی بعد از مدتی با احساس خفگی و گرمی زیاد بیدار میشه ، برایان به راهرو میاد و میبینه متل آتش گرفته، اون که قصد داره بره صدای زنی رو میشنوه که میگه کمک ! خواهش میکنم کمکم کنید ! نفس نمیتونم بکشم!!!
برایان فریاد میزنه : کجایید ؟ خانم ؟ صدا از اطاق بقلی هست، برایان در رو میشکنه و میبینه که زن در حالی که نیمه جونه با یک تپو خیس گوشه اطاق افتاده و صرفه های شدیدی میکنه.
برایان میگه : خانم ؟ ماریا من الان نجاتتون میدم ، ولی زن نای جواب دادن نداره!
برایان با هر سختی زن رو نجات میده و به بیرون ار هتل میان ، ولی در کمال تعجب میبینن که شهر ................
---------- نوشته در 03:34 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:33 AM ارسال شده بود ----------
برایان و ماریا در بیرون متل ، شهری رو میبینن که از دور میسوزه و خاکسترش داره از آسمون مثل برف میباره.
اونها صدای کمک و ناله عده زیادی رو میشنود ولی گیج شدند و هراسان! برایان میگه : یه قایق ، یه قایق هست بیا بریم ، ماریا میگه : نه نه!
جیمز کجاست؟ بعد با نگاهی اشک آلود و صرفه های زیاد فریاد میزنه: جیمز کجایی؟
برایان که آتش رو تا یک قدمی میبینه به ماریا میگه، بیا بیا اون یا تا حالا سوخته یا فرار کرده .
ماریا فریاد میزنه اون دختر بچه ! میبینیش؟ برایان میگه کجا ؟ کجاست؟ نگاه برایان به زیره پله در متل جلب میشه که دختری کوچک قایم شده و پناه گرفته، برایان وقتی میبینه که سر در متل داره میریزه با عجله به سمت اون دختر میدوه و فریاد میزنه: بیا بیا بیرون ، اما دختر ترسیده! برایان به دختر میرسه و اون رو با عجله بیرون میکشه ، ولی در زمانی که سعی میکنه بیاد بیرون پای چپش زیره پله گیر میکنه ، دختر با دستان کوچیکش سعی میکنه اون رو نجات بده ولی دستاش نیرویی نداره!
سقف متل میریزه و برایان زیره آوار میمونه.
صدای آرام آب ، برایان رو بیدار میکنه در حالی که اون در صاحل جنوبی دریاچه هست و هیچ چیز عوض نشده.........................................
---------- نوشته در 03:35 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:34 AM ارسال شده بود ----------
برایان خسته و حیران ، نمیدونه این یک کابوسه یا واقعیت ، و شروع میکنه در ساحل دریاچه قدم زدن که یک کلبه میبینه که یه چراغ بیرونش روشن هست ، نزدیکتر که میشه متوجه میشه که اونجا محل کرایه قایق هست،
برایان به سمت در میره و در میزنه (ببخشید ، ببخشید کسی هست؟)
جوابی نمیاد ، برایان به سمت پنجره کلبه میره که از اونجا داخل رو نگاه کنه ، شیشه اتاق کثیف و خاکی هست و به زور میشه وسایلی قدیمی و شکسته و یک میز قدیمی که یک چراغ مطالعه هم روش روشن هست رو دید.
در همین حال با صدایی خسته و گرفته از جا میپره(آقا شما اینجا کاری داشتین؟) برایان یکهو شوکه میشه و بر میگرده به سمت عقب که یک مرد پیرمرد رو میبینه ، مرد میپرسه : آقا پرسیدم اینجا کاری دارین ؟ برایان که خشک شده و زبانش نمیچرخه پاسخ میده: اینجا کجاست؟ مرد پاسخ میده : کلبه من ، برایان میپرسه : نه نه .....منظورم این منطقه هست ، من کجام؟ مرد پاسخ میده کنار دریاچه ، و بعد هم مرد میگه : آقا من شما رو میشناسم؟ شما از من یک قایق اجاره نکرده بودین؟ برایان که گیچ و حیران شده میپرسه ؟ (من؟ اینجا ؟ من دیشب توی متل بودم ، اونجا ، اونور دریاچه فکر کنم ، اونجا داشت میسوخت ، من گیر افتادم.............
مرد میگه : آقا کدوم متل رو میگید؟ اون که اونور دریاچه هست؟ برایان پاسخ میده : بله، مرد میگه ممکن نیست ، اونجا 3 ساله پیش سوخت ، یه مرده دیوونه آتیشش زد ، یه روانی بی همه چیز ! نوه من هم اونجا بود ،با همسرم رفته بود برای شام که توی آتیش سوخت . اون بی همه چیز زندگی من رو سوزوند!!!
برایان سرش رو با دستاش میگیره و کمی با موها ش بازی میکنه : (نه ، ممکن نیست، من دیشب اونجا بودم، پس اونجا چطوری سالم بود؟آقا منو میبرید اونور دریاچه ؟ مرد پاسخ میده : نه ، یرایان میگه آقا خواهش میکنم ، هر چی پول بخواید میدم، مرد پاسخ میده : من هرگز به جایی که نوم رو از من گرفت بر نمیگردم ، ولی یه قایق هست ، میتونم بهت اجارش بدم اگه دلت بخواد ؟ برایان میگه خوبه .
مرد برایان رو به طرف انبار میبره که برایان توی راه میپرسه: شما اطمینان دارید هتل سوخته ، من دیشب از دور میدیدم اون شهر ، اون شهر پاییتر از تپه هم داشت میسوخت!
مرد با نگاهی که ترکیبی از خشم و تعجب بود میگه: شهر؟ سایلنت هیل ؟ممکن نیست! نه نمیدونم...!!! اونها به انبار میرسن و مرد قایق رو به برایان میده و توی آب میندازه ، برایان میپرسه: آقا اسم شما چیه؟ مرد پاسخ میده : اندرو اندرو گیلسبی!!!!!!!!!!!!!!!................................... ..........
---------- نوشته در 03:36 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:35 AM ارسال شده بود ----------
برایان به اسکله متل که میرسه متوجه میشه بله، متل مدتهاست که سوخته ، برایان به کنار متل میاد و خاطرات شب پیش رو به یاد میاره و به ویرانه ای نگاه میکنه که مدتهاست خالی از سکنه شده.
اون دوباره برمیگرده و به ساحل جنوبی دریاچه میرسه ، پیاده میشه و به سمت انبار میره، (آقای گیلسبی هستید؟ ببخشید؟)
صدای اره کشیدن آروم از ته انبار میاد ، (بله ؟ چرا برگشتی؟) برایان میگه: درست بود ، همه چیز مدتهاست سوخته ، پس دیشب؟ من اونجا چکار میکردم؟
اندرو میگه: اسمت چیه پسر؟ (برایان برایان الک سوین) سوین؟ تو با مارتین سوین نسبتی داری؟(بله پدرم بود چطور؟)
اندرو دست از کار میکشه و روی صندلی چوبی کنارش میشینه( خدای من ، تو پسر مارتین هستی؟ (بله شما میشناختیدش؟)
بله اون رییس و دوست من بود ، اون بالای تپه شمالی یک مزرعه داشت ، خیلی بزرگ ، اون من رو از فلاکت نجات داد ، رفیق من شد و برام یک کار خوب جور کرد. ( میدونید که اون مرده؟) اوه آره راستی، متاسفم اون یک مرد کامل بود.(ممنون ، ولی من زیاد یادم نیست ، خیلی بچه بودم و مزرعه رو با شاخه های گندمش و و بوی مسخ کنندش به سختی به یاد میارم) درسته، برایان ، یه خواهر هم داشتی اسمش چی بود ؟ جین اسمش جین بود ، الان 11ساله ازش خبری ندارم!
درسته جین ، جین بیچاره ! برایان ، وقتی پدر و مادرت مزرعه رو گذاشتن و به انگلستان رفتن ، لینجا خیلی زندگی برای ما سخت شد، هیچ وقت دلیلش رو نفهمیدم ، اون اوایل برام نامه میدادن ولی بعد...
درسته ، اونا هیچ وقت دربارش با ما حرفی نزدن ، راستی گفتید جین بیچاره ! مگه چه اتفاقی افتاده براش ؟ شما میدونید کجاست ؟ یا چکار میکنه؟
اوه برایان پسر عزیزم ، جین حدود 11 سال پیش اومد اینجا و دوباره کار مزرعه رو شروع کرد، اون کلی کارگر استخدام کرد ، به من هم گفت ولی من دیگه پیر شده بودم ، اون خیلی مسمم بود تا اون مزرعه رو احیاء بکنه. اون مثله مارتین نترس و کاری نشون میداد.
اون با یکی از مهندسایی که کار تعمیر انبار سیلو رو انجام میدادن ازدواج کرد، اسمش رو درست یادم نیست ! فکر کنم هری بود ، آره هری میسون .
جوون خوبی بود ، اونا بچه دار نمیشدن و این موضوع باعث شده بود خیلی تنها بشن.
یه روز یه زن پیشه اونا اومد ، خیلی فقیر بود و حتی نمیتونست از گرسنگی درست حرف بزنه!
اون همراش یک بچه داشت ، یک دختر ، من یادمه چون اون روز رفته بودم یه سری بهشون بزنم ، آره اون زن گفت بچه رو نگه دارین ، التماس میکرد ، و اونهام وقتی دیدن اون بچه داره از گرسنگی و نداشتن تغذیه درست میمیره و اونها هم که امیدی به بچه دار شدن نداشتن اون رو قبول کردن............................
---------- نوشته در 03:36 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:36 AM ارسال شده بود ----------
اونها دختر رو به فرزندی قبول کردن و به اون زن هم کمکی کردن و اون هم از این شهر رفت، جین و هری یک وکیل گرفتن که کار فرزند خواندگی رو انجام بده ، کلا خوش بودن خیلی خیلی زیاد.
برایان با تعجب از این همه اتفاق که حتی روحش هم از اون خبر نداشته میپرسه: خوب من حتی این که جین بعد از مرگ والدین به کجا رفت رو نمیدونستم و خبری نداشتم ! الان کجان ؟ توی شهر؟ یا در مزرعه ؟
اندرو با کمی صبر میگه : یعنی نمیدونی برای اونا چه اتفاقاتی افتاده ؟ واقعا!!!
برایان که دیگه واقعا ترسیده میگه : نه من مدتها خارج از لندن و در سفر بودم و وقتی هم که برمیگشنم باید به دانشگاه میرفتم و گزارشی از سفرهام میدادم ، منوقت زیادی نداشتم ، من از اون زمان با جین فقط از طریق نامه تماس داشتم که اون چند ساله پیش ، چون آدرسم عوض شد دیگه هیچی نمیدونستم ، فقط میدونستم جایی در آمریکا هست و ازدواج کرده ،اون هیچوقت از زندگیش زیاد حرفی نمیزد! بگو مگه چی شده؟
اندرو نفس عمیقی میکشه و میگه : دوست داری بری به مزرعه ؟برایان هم تایید میکنه و میگه اونجا خیلی دور نیست؟
اندرو میگه 2.30 دقیقه راه هست و من تو راه برات میگم که چه اتفاقاتی افتاد در این مدت.
هر دو سوار وانت اندرو میشن و به راه میفتن، برایان میگه :خوب شروع کن!
اندرو شروع میکنه به تعریف کردن: اونها اسم دختر رو شریل میذارن و اون رو مثله یک بچه واقعی بزرگ میکنن ، 3 سال بعد جین باردار میشه ، یه بچه که خدا به اونها داد ، اونا واقعا خوشحال بودن ، خیلی ، اونا یک صاحب یک دختر دیگه میشن و اسمش رو میگذارن (مری جین).
هیچ کدوم از اونا هیچ وقت به شریل نگفتن که اون فرزند واقعی اونا نیست، شریل هم واقعا پدر و مادر و خواهر کوچیکش رو دوست داشت.
برایان ، ما هیچ وقت تصمیم به بچه دار شدن با دالیا نگرفتیم، ولی با اومدن این دو تا بچه ، اونا شدن نوه های ما ، روح زندگی ما، دالیا واقعا خوشحال بود و من هم همینطور ، مری جین 2 ساله شد و شریل 5 ساله ، زندگی خوب بود تا اون روز لعنتی و نحس ، شب عید پاک بود و همه در تدارک مهمونی بودن ، جین و دو تا دخنراش به متل رفتن ، هری به شهر رفته بود و نرسید بیاد، ما هم نتونستیم بریم (در حالی که یک بغض غریب گلوی آلن رو فشار میده)
برایان (خوب ، چی شد؟) اندرو میگه : شب جشن بود و همه در رستوران هتل جمع بودن ، یکهو یکی از انبار داد میزنه (دود آتیش وای آتیش) این رو یکی از خدمه هتل برام تعریف میکرد ، همه حول شدن ، آتیش به سرعت همه گیر میشده، وجود نوشیدنی الکلی در انبار آتیش رو به سرعت زیاد میکنه، سالن شلوغ متل ، مجال فرار رو نمیده !خیلی ها زیره دستو پا له شده بودن ! جین توی اون شلوغی دست بچه ها رو میگیره و به سختی به در متل میرسن ، ولی جین میبینه که دست یک دختر دیگه رو به جای مری جین گرفته! سریع به داخل برمیگرده و شریل رو زیره راه پله قایم میکنه ، جین فریاد میزده ( مری مری جین عزیزم؟ کجایی خدایا مری!!!!) مری گریان و ترسیده پیدا میشه در بین شلوغی و جین اون رو میاره بیرون که میبینه سردر متل داره میریزه ! به طرف شریل میدوه و میگه : بیا بیا بیرون زود باش !!! (در این حال برایان اشک در چشمهاش حلقه زده و فقط به جاده خاکی رو به رو خیره شده)جین به شریل میرسه و اون رو میکشه بیرون ، ولی پای چپش زیره پله گیر میکنه و سر در متل میفته روش ، شریل که خشک شده بوده از ترس ولی مری جین به طرف مادرش میدوه با ترس ، اون یه بچه کوچیک بوده و هیچی نمیفهمیده ، شریل دست مری رو میگیره و نمیزاره ولی مری شریل رو هل میده و میره پیشه مادرش، برایان عزیزم هر دو توی آتیش سوختن سوختن خدای من سوختن!!!
برایان که دیگه نمیتونه جلوی خودشو بگیره با شدت زیادی گریه و ناله میکنه ، هر دو گریان و نالان تا مدتی حرف نمیزنن.....................
---------- نوشته در 03:37 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:36 AM ارسال شده بود ----------
نمیدونم ولی حق با برایان هست یا نه ،! در عرض یک روز زندگیش دگرگون شده و نمیدونه این کابوس کی تموم میشه!
مدتی بعد که برایان و اندرو آروم میشن ، برایان میگه؟ شریل چی شد؟ هری کجاست؟ اندرو مدتی آروم میمونه و بعد میگه : هری فردای اون روز رسید ، وقتی داستان رو براش گفتن مثله دیوونه ها شد ، فریاد میزد ، گریه میکرد، یه مدت طولانی تنها توی خونه موند ، حتی به مزرعه هم نمیرسید، شریل پیشه ما بود .
برایان میپرسه : دالیا ، اون چی شد ؟ کجاست؟ اندرو در حالی که نفس عمیقی کشید گفت : دالیا دالیا ، اون به جنون رسید ، از دوری مری و مری جین دیوونه شد ، با خودش حرف میزد ! یا با یک عشق افراطی به شریل میرسید.
برایان :خوب بعد چی شد؟
هیچی ، یک روز هری اومد پیشه ما ، از فرط افسردگی به الکل رو آورده بود ، البته موقتی ، اون روز اومد پیش من و گفت یک نامه از شهرداری رسیده برای سرپرستی شریل ، گویا توی مدارک اشکالاتی بوده، اونا خواستن که هری با شریل به شهر برن تا این ابهامات رو رفع کنن.
دالیا دختر بیچاره رو به هری نمیداد ! من کلی التماسش کردم !ولی اثری نداشت، تا اینکه مجبور شدم توی نوشیدنیش خواب آور بریزم ، شب بود و هری اومد و گفت با شریل میره شهر ، و فرداش صبح که کارا تموم شد اون رو برمیگردونه و دالیا چیزی نمیفهمه.
منم قبول کردم و اونا با ماشین هری رفتن ، نمیدونم این شومی از کجا میومد ! سایه چه بدبختی یا گناهی بود که ما رو رها نمیکرد!
هری نرسیده به شهر کنترل ماشین رو از دست میده و تصادف سختی میکنن ، هری پشت فرمان از دنیا میره ولی شریل رو پیدا نمیکنن!
پلیس محلی در گزارشش گفت ، شریل افتاده از ماشین بیرون در دره و هر دو رو مرده حساب کردن!
من فردای اون روز از محل حادثه و اداره پلیس که برگشتم صبح شده بود، و دالیا بیدار بود، سراغ شریل رو از من گرفت ولی من چیزی نگفتم نه در مورد اون و نه هری، ولی دالیا فرداش همون اول صبح توی روزنامه محلی ماجرا رو خونده بود و من هم که حسابی خسته بودم خواب موندم ، بیدار که شدم اون رفته بود!......................................
---------- نوشته در 03:38 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:37 AM ارسال شده بود ----------
من که حالم پریشون شده بود ، رفتم شهر تا ببینم دالیا رفته اداره پلیس یا بیمارستان ! وقتی رسیدم شهر دیدم نه توی اداره پلیسه نه بیمارستان ! اونا گفتن اینجا بود ولی رفته، نگران شدم که نکنه میخواد بلایی سر خودش بیاره! توی گشت زدن در شهر و خیابون ها بودم اونم با سرعت زیاد، به وسط شهر که رسیدم دود زیادی بالای شهر بود ، دیگه واقعا داشتم میترسیدم ! به طرف کلیسا رفتم تا ببینم چی شده، اونجا خبری نبود ، ولی مردم جمع شده بودن ، پیاده شدم و نگاه عجیب مردم من رو تعقیب میکرد ! داخل کلیسا شدم و یکراست رفتم پیشه (پدر ارنست بالدوین) کشیش شهر ، اون وقتی من رو دید گفت : آقای گیلسبی شما کجایید ؟
من که حیران مونده بودم گفتم: پدر نمیدونم مگه اتفاقی افتاده ؟ پدر توماس من رو به سمت دفترش کشید و در رو بست (اندرو ، خبر مرگ شریل و هری رو شنیدم ، واقعا متاسفم ، ولی این برای همه ممکنه پیش بیاد )من دوباره پرسیدم : چی شده ؟ بگید من نمیدونم! پدر ارنست نشست پشت میز و گفت: همسرت دالیا اینجا بود حدود یک ساعت پیش ، زمانی که ما برنامه داشتیم، اون اومد داخل کلیسا ، به سمت مهراب اومد و آب دهن انداخت ! من و عده ای حیران این عملش بودیم و اون برگشت و گفت ، (مردم این دیوارها ، این مجسمه ها، این حرفها همه دروغن ! فریبن ! باید کاری کرد ! اهریمن بزرگ اومده و ما باید تسلیم اون بشیم ، باید قربانی بدیم ، اون تشنست و ما باید سیرابش کنیم، آتش خون و قربانی اون رو آروم میکنه ، بیایید تا دیر نشده شروع کنیم، وقت نجات از عذاب نزدیک هست و قدرتی والا والا والا...........)
مردم ترسیده بودن و گیج به حرف های شیطانی دالیا گوش میدادن ! عده ای میگفتن اون افریته رو ببرید بیرون ، عده ای بهش وسایل پرتاب میکردن، و خلاصه آشوبی شده بود! اندرو واقعا چرا؟ این حرفها کفره ! باعث خشم خداوند میشه ، مرگ برای همه هست و از اون گریزی نیست !
در همین حرفها بودیم که پسری اومد داخل و گفت پدر توماس عجله کنید ، شیطان شیطان ! پدر که واقعا داشت حیران میشد به پسر گفت : کجا کجاست ؟ چه شکلی هست؟ ترسوندت! یا حرفای اون روت تاثیر گذاشته؟ برو پسرم این حرفا باید تموم بشه ،
دیدی اندرو از این میترسیدم!
پسر گفت : نه نه پدر باید بیایید بیایید بیرون ببینید ! پدر بلند شد و گفت باشه بیا بریم ببینیم، من هم دنبالشون رفتم.
برایان ، حتم دارم شیطان اون روز در شهر بود ، صدای ناقوس کلیسا بلند شد، این صدا رو وقتی اوضاع شهر خیلی وخیم بود میشنیدیم !
یکی از خدمه کلیسا داد میزد : هر کی توان کمک داره بیاد بیاد زود باشید باید بریم!
من ترسیدم و دیدم ماشینهای آتشنشانی دارن به طرف جایی درکناره شهر میرن ! میدونی کجا ؟
برایان خیره به چشمان اندرو گفت : نه نمیدونم! اندرو سرش رو تکانی به علامت شکست داد و گفت :
مدرسه برایان ، مدرسه آتیش گرفته بود ! من به طرف ماشین رفتم که پدر توماس گفت : منم میام ، دو نفری به سمت مدرسه رفتیم، وقتی به اونجا نزدیکتر میشدیم شلوغی هم بیشتر میشد ! دود هم همینطور ، ترس وحشت و گریه و ناله پدر و مادرها !
به در مدرسه رسیدیم و ۽قتی اون صحنه ها رو دیدم آرزو میکردم مرده بودم! بدن سوخته بچه ها ، کشته هایی که روی زمین بودن ، تاله باقی مونده ها! وای برایان اون روز شیطان اونجا بود!
برایان پرسید: این همه بلا ؟ مصیبت ؟ برای چی ؟ چرا؟ اون که سرش رو گرفته بود میگفت : آخه چرا؟
اندرو گفت؟ این تازه اول بدبختی من بود اول عذابم ! اگه تا قبلش فکر میکردم بدبختم ، از اون زمان نظرم عوض شد!
با پدر که پیاده شدیم مردم به سمت من میومدن ( ای بی همه چیزا ! قاتلا ! لعنت به شما لعنت خدا به شما......................)
نمیدونستم چی شده ، تا اینکه افسر پلیس (دیپاتی ویلر) اومد سمت من و گفت : اندور این یه فاجعه هست ، گفتم چی ؟ دیپاتی گفت : بهتره از اینجا برین زود زود تا نکشتنت! من گفتم آخه چرا ؟ بگو چی شده؟
اون من و پدر رو سوار ماشین خودش کرد و آژیر زنان برد ، توی راه بودیم که ماجرا رو گفت :
دالیا ، اون اومده تو مدرسه ، سره کلاس بچه ها ، بعدش گفته باید قربانی بدیم بچه ها ، مثله من ! منم قربانی دادم ! حالا نوبت شماست!!! بیایید تا با دخترای من همبازی بشید عزیزان من!
اینو گفته و در مدرسه رو از تو قفل کرده ! شاهد میگه اونا دو نفر بودن ، بعد به زیرزمین رفتن و کل گازییل انبار رو باز کردن و ریخت روی زمین! با بقیش هم همه جا آغشته کردن! وقتی نگهبان مدرسه سعی میکنه جلوی اونها رو بگیره با یه چوب محکم به سرش میزنن !
اینارو دختر نگهبان مدرسه میگه که تونسته با کمک پدرش، از پنجره دستشویی در بره، اون وقتی میبینه به سر پدرش ضربه میزنن ، پشت پنجره میمونه و نگاه میکنه تا شاید برن و اون به پدرش کمک کنه، اون تا اونجایی میبینه که دالیا و همدستش که میگه یک مرد بوده با اشتیاق زیادی آتش روشن میکنن ، اون میگفت بچه ها جیغ میزدن و معلمهای بیچاره هم سعی میکردن راهی برای گریز از اون فاجعه پیدا کنند که........... بعد هم که دیدید!) اینارو با اشک میگفت با ناله! چون خواهر زادش توی اون مدرسه بوده و نصف تنش سوخته بود.
من کم کم داشت حالیم میشد که اوضاع روحی دالیا دیگه به حد جنون رسیده! ولی............................
---------- نوشته در 03:39 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:38 AM ارسال شده بود ----------
(زندگی هر روز با یک نگاه آغاز میشه ، با یک تذکر که امروز وقتش هست ، حالا چی ، کجا یا چطوری ! شاید اصلا اون روز خوبی که منتظرش بودی اون روز نباشه ! شایدم بدتر !!! یه کابوسه که درش قدم میزنی ، جالبش اینکه میدونی خوابه ، ولی نمیدونی چرا اونجایی یا چطور باید بیای بیرون!)
اندرو این ولی را با شگفنی گفت ، و برایان هم دیگه داشت از شدت این هجوم از درون نابود میشد گفت: بزن کنار کنار اون رودخونه ! اندرو کشید کنار و برایان رفت کنار رود ، بعد از کمی نشستن بالا آورد ، چند دقیقه کنار رود خوابید و گریه کرد ( خدای من ، خدایا ! این کابوسه؟ این جهنمه ؟ من چرا باید اینجا باشم ؟ چرا نباید بدونم که خواهر بیچارم کجاست یا چه بلای سرش اومده ! اصلا شاید زندست و من کابوس میبینم ! آره اینه ، اندرو بیا بیا یه کاری بکن من بیدار شم ، بزن منو بزن تو رو به خدا بزن) و اندرو یک سیلی به صورت اون میزنه ! اما نه این خواب نیست ! برایان هم گریه کنان به اندرو میگه: چرا ؟ بعد از این همه سال ؟
بعد از زمانی که حتی خاطراتش هم کمرنگ شدن ؟ چرا اینجا؟
اندرو اون رو در آغوش میگیره و میگه: پسرم این واقعا سخته ، خوب میدونم ، من وسط این کابوس بودم و هستم ، باور کن اگر میدونستم پسر مارتین کجاست ، تو کجایی ، زودتر سعی میکردم ماجراهارو برات بگم ، حتی اگه لازم بود بیام لندن.
هر دو در کنار رودخانه مینشینن و اندرو شروع میکنه به صحبت:
برایان عزیزم ، بعد از ماجرای مدرسه ، همه چی برای من تغییر کرد ، دیگه دالیا رو ندیدم ، دیپاتی گفت ، اون و همدستش فرار کردن ، کسی اونارو ندیده ولی فرار کردن ، کجا؟ چطوری؟ معلوم نشد. ولی من دیگه اون رو ندیدم.
توی شهر نمیتونستم برم، نگاه خشمگین پدر مادرها ، سکوت مرگبار مردم ، و دیدی که به من پیدا کرده بودن ، من رو وادار کرد برای همیشه بیام کتار دریاچه،
گاهی که کسی میومد برای گردش یا رفتن به اون طرف دریاچه ازش میپرسیدم که چی شد ، ماجرا به کجا کشید یا خبری از دالیا دارن؟
مدتی که گذشت دیپاتی اومد پیشم و چیزایی رو گفت که ای کاش نمیشنیدم!
در بدن هری اثر استفاده از یک نوع دارو بود که بیمارستان شهر به اون شربت آرامش میگفت، دارویی که بیمارستان برای بیماران حاد روحی تجویز میکرد ، اونا گفتن گویا هری در مدت زمانی که خودش رو در خونه حبس کرده بوده از این دارو استفاده میکرده ، اما من بعد از کلی تحقیقات نتونستم دکتر یا داروخانه ای رو پیدا کنم که اسم هری رو به عنوان بیمار یا مشتری ثبت کرده باشن !
این دارو رو من قبلا وقتی دالیا پیشم بود در کمدش پیدا کردم واون زمان بردم پیشه (دکتر کافمن) دکتر بخش اعصاب و روان بیمارستان شهر ، اون گفت که این یک داروی عادی هست که آرامش بخشه و مشکلی نداره! بعدها فهمیدم این دارو در مرحله آزمایش هست و محدوده آزمایش اون از شهر سایلنت هیل و گرین لاگون تجاوز نمیکرده ! حتی اداره بهداشت کل کشور هم بعد از تماسی که با اونا داشتم از وجود چنین دارویی بی اطلاع بودن !
من رفتم پیشه رییس بیمارستان شهر (مارتین فیش) و اون هم گفت که مشکلی نیست و ترکیبات این دارو اصلا مضر نیستن !
من این دارورو بخاطر همین از قبل میشناختم و میدونستم که هری حتی در بدترین شرایط روحی وجسمی از دارو حتی یه آسپرین هم استفاده نمیکنه!
اداره پلیس هم علت مرگ رو بی احتیاطی اون دونست و شریل رو مفقود یا بهتر بگم مرده حساب کرد و پرونده بسته شد، با این حال که دیپاتی خیلی تلاش کرد تا اونا رو مجاب کنه که مصرف این دارو باعث این حادثه نشده ولی اثری نداشت.
دیپاتی دوست خوبی هست حتی الان که دیگه بازنشسته شده یا بهتر بگم از اونجا اومده بیرون و همیشه راجب به اون موضوع میگه ، ماجرای مرگ هری و مفقود شدن شریل واقعا مبهمه!
بعد از اون زمان بازم من اون دارو رو به لابراتوار یکی از دوستانم بردم و او بعد از آزمایش مقدار زیاد و غیر طبیعی مت اآنفتامین رو در این دارو تایید کرد و گفت که گزارشی برای مرکز میفرسته و میگه که ممکنه بر اثر استفتده از این دارو فرد تا مرز شکست کامل روحی و خودکشی پیش بره ، که هیچ وقت انجام نداد!
من کم کم داشتم به این اوضاع و بدبختی عادت میکردم که یکی از دوستان قدیمی من برای رفتن به متل اومد پیشم ، اون از شایعات میگفت، حرفهایی که در مورد دالیا میزدن، اون گفت مردم میگن دالیا رفته یه شهری دیگه و مخفیانه زندگی میکنه با اون مرد که همدستش بوده ، یا شایعه شده بوده که دالیا با شیطان همراه شده و اون دالیا رو برده با خودش!
ولی یکی از این شایعات منو حسابی ترسوند ! اون گفت که بعضی از مردم دارن از عقیده و نشانه هایی حرف میزنن که خیلی به حرفهای اون روز دالیا شبیه هست در کلیسا! اونا از آماده شدن برای روز مجازات روز پایان روز سرنوشتو......... حرف میزنن! .......................
---------- نوشته در 05:49 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 05:09 AM ارسال شده بود ----------
از روزی که باید قربانی ها رو آماده کنن و تقدیم اون کنن تا مجازات نشن!
من که دیگه نمیدونستم باید چه بکنم! رفتم به کلیسا پیشه پدر توماس.
بهش گفتم ، که ممکنه جنون دالیا به بالاترین حد خودش رسیده باشه و بخواد با افکار پلیدش مردم رو گمراه کنه! این که اون باید پیدا بشه تا همه چیز رو به نابودی نکشیده!
میدونی برایان پدر توماس چی جوابم رو داد؟
اون گفت این گمراهی مدتهاست شروع شده و تو بی اطلاعی ! اون گفت فکر مردم مسموم شده و پر از خرافاتی شده که ریشه اعتقادی مردم رو میسوزونه! مردم کمتر به کلیسا میان و بیشنر کسانی هم که میان خانواده های قربانیان مدرسه هستند که اون هم با خشم زیاد و حس انتقام!
شهوت رانی ، قدرت خواهی ، و جهالتی که خیلی کوره ! اینا مردم این شهرن ؟ همون مردم ؟ نه نه.....
اون گفت اندرو بترس از روزی که خشم خداوند برانگیخته بشه، روزی که این ماجرا به پایانش نزدیک بشه روز پایان نزدیکه! همه باید بترسیم اندرو همه همه............................................ ........
---------- نوشته در 05:58 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 05:49 AM ارسال شده بود ----------
برایان عزیزم ، من این رو با چشمم میدیدم، فساد فکری جدید، از بالاترین ارکان این شهر تا کوچکترین داشت ریشه میدووند ! نمیدونستم از کجا؟ چطوری؟
و این که چرا حتی پلیس شهر یا شهرداری یا هر ارگان دیگه ای اقدامی نمیکنه ! فقط کلیسا بود که اون هم دیگه داشت قدرت و نفوذش رو بین مردم از دست میداد!
فساد عین یک بیماری همه گیر شده بود ، ۽ مردم کسایی رو که با اونا همراه نبودن ترد میکردن ، بهشون غذا نمیفروختن یا حتی بهشون خونه اجاره نمیدادن یا شبانه کتکشون میزدن یا حتی میکشتن!
چند نفری که با این عقاید مسموم نشده بودن و دیگه تحمل نداشتن جمع شدیم دور هم ، کسایی که به هم اطمینان داشتیم و داریم ، من کلا دالیا رو منکر و اون رو یک کافر اعلام کردم، دادگاه هم با کلی بدبختی برای من طلاق غیابی صادر کرد ، ما 5 نفر شدیم و یک گروه تشکیل دادیم........................................ .................
آخرین ویرایش: