GENE
کاربر سایت
- تاریخ عضویت
- May 12, 2007
- ارسال ها
- 2,982
- نام
- مهدی
در سال 2004 بود که پیتر مولینکس در زیر چتر کمپانی Loinhead بازی Fable را عرضه کرد. این بازی برای کنسول XBOX عرضه شد ناشر این بازی نیز مایکروسافت بود. این بازی سبک و گرافیک خاصی داشت و از همان ابتدا هواداران بسیاری پیدا کرد. چندی بعد با وجود این موفقیت، نسخه دیگری از این بازی که شامل مراحل بیشتر و گرافیک بهتر بود برای PC عرضه شد.
شرکت Lionhead که اینده روشنی را برای این بازی میدید تصمیم گرفت تا تاریخچه مناسبی برای ان بنویسد. این متن در واقع همان تارخچه سرزمین البیون است و اتفاقات قبل از Fable1 را بازگو میکند. امیدوارم از ان لذت ببرید.:smile:
حکومت کورت
در افسانهها امده است که وقتی که جهان تازه به وجود امده بود، آلبیون سرزمینی صلحجو و پر از ارامش و زیبایی بود. روزی از روزها سه نفر از سرزمینی متروک به نام Void، به این سرزمین امدند که نام انها The knight، The Queen و Jack of Blade بود. انها بسیار طماع بودند و میخواستند که همه البیون را تحت تملک خود بگیرند. انها نام کورت را برای گروه خود برگزیدند و از همه مردم خواستند تا در برابرشان تعظیم کنند.
وقتی که مردم این تقاضا را رد کردند، کورت دستور سوزاندن البیون را صادر کرد. در ان زمان زمین تیره شد و دودهای غلیظ، اسمان را فرا گرفت و قسمت زیادی از البیون در اتش خشم کورت سوخت. کورت سپس برای بار دوم دستور فرمانبرداری را صادر کرد و باز هم با ممانعت مردم روبرو شد.این بار انها با نیروی جادویی خود اب دریاها را به اسمان کشیدند و سپس کل ان سرزمین را در سیلاب فرو بردند.
برای بار سوم انها از ساکنان خواستند تا حکومتشان را به رسمیت بشناسند. انها به مردم قول صلح و اشتی و پایان بدبختیها را دادند. مردمی که زنده مانده بودند باز هم از پذیرش این پیشنهاد خودداری کردند. کورت به خشم امد و با نیروی فوقبشری خود بر روی افکار مردم نفوذ کردند و روزگار به جایی رسید که برادر، برادر خود را میکشت، والدین، فرزندان خود را رها کردند و دوستان بر علیه دوستان خود مبارزه میکردند.
سرانجام مردم البیون در مقابل کورت تعظیم کردند. ان مردم و نوادگانشان سالهای سال برای کورت کار میکردند و مقبرهها و بناهای زیادی را برای انها ساختند.
تولد ویلیام بلک
در روزگاری که مردم هنوز زیر ظلم و ستم کورت بودند یک اهنگر و همسرش فرزندی را به دنیا اوردند. انها نام فرزند خود را ویلیام بلک گذاشتند و او کلیدی برای ازادی البیون خواهد شد.
او کمکم رشد کرد. به او ویلیام جوان میگفتند. او با قدرت مغزش همه مردم را شگفتزده کرد. او بخوبی از دهکده محافظت میکرد و کارهای خارقالعادهای میکرد که یکدوجین مرد نیز قادر به انجام انها نبودند. این قدرتهای او کم کم به نام Power of will شناخته شدند.
ویلیام جوان با دیدن ظلم کورت نسبت به مردمش تصمیم گرفت تا راهی برای نابودی انها پیدا کند. یک شب در حال که او یک کتاب جادویی را کنکاش میکرد ناگهان در یک لحظه از البیون به Void برده شد. در واقع انجا عام مردگان بود. او در انجا Jack of Blade را دید که بر روی تختی نشسته است و هیولاهای ترسناکی از او محافظت میکنند. ویلیام با Jack وارد جنگ شد و موفق شد تا قبل از فرار، شمشیری باستانی را از انجا بدزدد.
وقتی که او به البیون برگشت، شمشیر با او سخن گفت. او خودش را Sword of aeons معرفی کرد. شمشیر به او قول داد که در نابودی کورت به او کمک خواهد کرد به این شرط که او نیز روح خود را به اسارت شمشیر دراورد.
ویلیام پیشنهاد شمشیر را قبول کرد و سپس رهسپار شد تا به کمک Sword of aeons کورت را نابود کند.
سقوط کورت
ویلیام از بلندترین رشتهکوه البیون که Ruon نام داشت بالا رفت و در انجا کورت را به مبارزه طلبید. ابتدا The knight ظاهر شد. ویلیام در برابر او بخوبی از شمشیر استفاده کرد و او را نابود کرد.
بعد از ان Jack of Blade ظاهر شد. در هنگام نبرد بدن او مانند چوب خشک بود ولی در عین حال بسیار وحشی و درنده بود. ویلیام او را نابود کرد. بعضی از مردم میگویند که او واقعا نمرده است و روحش به سرزمین Void فرار کرده است.
The Queen اخرین کسی بود که با ویلیام روبرو شد. جنگ انها برای هفتهها در اطراف البیون به طول انجامید. در اثر ضربههای انها کوهها به دو نیم تقسیم میشدند و درههای عمیق شکل میگرفتند. سرانجام ویلیام او را به قتل رسانده و مردم سرزمینش را از شر استعمار انها خلاص کرد. مردم برای قدردانی از او مقام Archon، یعنی شاه خود را به او دادند.
شکوه آلبیون
از زمانی که ویلیام کورت را نابود کرد به این فکر افتاد که البیون را به قلمروی وسیع و زیبا تبدیل کند. او به کمک قدرت Power of will دنیا را همانطور که باب میلش بود تغییر داد. در عرض چند هفته، شهرهای جدید ساخته شدند و امکانات جدیدی برای انها تدارک دیده شد. در طول هزاران سال بعد، البیون به عنوان برزگترین مرکز تجاری و بازرگانی شناخته شد که جهان نمونه ان را تابجال به خود ندیده بود.
ویلیام صاحب چندین فرزند شد. انها در زمانهی صلح و اشتی زندگی میکردند و دشمنی برای جنگیدن نداشتند. انها کمکم شخصیتهای ظالم و ستمگری پیدا کردند که مردم را مورد اذار و اذیت قرار میدادند. انها لقب Hero را برای خود در نظر گرفته بودند و از قدرت Power of will استفاده میکردند تا مردم را وحشتزده کنند. شاید اگر شاه ویلیام جوانتر بود میتوانست جلوی فرزندان خود را بگیرد اما نبرد سخت او با Queen و رفتن به Void باعث شده بود که او به بیماری سختی دچار شود که بدنش را هر روز فرسودهتر میکرد. ویلیام یک زره طلایی و یک شنل ابی سلطنتی به تن کرد، شمشیرش را برداشت و سپس از انجا ناپدید شد.
بدین گونه بود که نابودی امپراتوری شروع شد.
سقوط امپراتوری
وقتی که ویلیام ناپدید شد، البیون در بینظمی و شورش فرو رفت. از هر چهار نفر، سه نفر در جنگ میمردند، بیمار میشدند و یا از گرسنگی جان میدادند. در این هنگام نوادگان ویلیام در سر بدست اوردن قدرت با یکدیگر وارد جنگ شدند.
هر حاکمی که به روی کار میامد از ترس شورش و کودتای مردم، قوانین جدیدی را برای انها وضع میکرد. در این هنگام دیوار بزرگی در دور شهر کشیده شد تا مردم در داخل باشند و جانواران وحشی و مهاجمان احتمالی نیز نتوانند وارد شهر شوند.
قوانین خشک و سختی برای مردم در نظر گرفته شد. هیچ کس نباید بعد از نیمه شب بیرون باشد. هر گاه صدای ناقوس کلیسا بلند شود، همه باید در پیشگاه حاکم حاضر شوند. هر کس از دستورات حاکم سرپیچی کند به همراه خانوادهاش کشته خواهد شد. مردم نیز مجبور بودند تا از روی ترس خود از این قوانین متابعت کنند.
وقتی که امپراتوری بسیار رشد کرده بود و به بزرگترین حد خود رسیده بود، حاکم از مردم درخواست کرد تا برای تمرکز نیروی Power of will بر روی سرزمین، برج عظیمی در البیون بسازند. درست در هنگامی که برج ساخته شد، ناگهان نور روشنی تمام اسمان را در بر گرفت و صاعقهای بزرگ به سوی البیون امد. فردا صبح برج و همه قلمرو البیون خراب و ویران شده بود. تمام مردم به جز انهایی که در پشت دروازهها و دیوارهای شهر بودند، مردند.
زمان سیاهی
بعد از سقوط قلمرو امپراتوری، تعداد کمی ار روستاها که باقیمانده بودند نیز از یکدیگر جدا شدند. دیگر کسی دوست و رفیقی نداشت و همه به هم مظنون بودند. انها مجبور بودند تا برای بدستاوردن غذا، زمین، دام و اب تازه با هم بجنگند و حتی به زنان باردار نیز رحم نمیکردند.
جنگجویان خود را در مقابل اندک پولی میفروختند و در ازای ان هر پیشنهاد ننگینی را قبول میکردند و اگر هم قیمت پیشنهادی را دوست نداشتند با تهدید و زور ان را بیشتر میکردند.
اما این تاریکترین زمان آلبیون نبود. جنگهای بعدی و خونهای ریخته شده در تاریکی بود که البیون را به مرز نابودی کشاند.
پایان دنیا
تعدادی از مردم طماع مانند لاشخور به خرابههای البیون نفوذ کردند. انها ارزش چیزهایی را که پیدا میکردند نمیدانستند و عتیقهها و اجناس قدیمی گرانبها را دور میانداختند و یا به قیمت ناچیزی معامله میکردند. کمکم بر روی این خرابهها جنگلی رشد کرد و مثل این بود که هرگز آلبیونی در کار نبوده.
جمعیت رفتهرفته کاهش یافتو انهایی که زنده مانده بوندند نیز شانسی برای زندگی در ان محیط نداشتند.به نظر میرسید که هیچ جای امنی وجود ندارد. دیگر قانونی برابر راهزن ها وجود نداشت و انها براحتی مردم را غارت کرده و میکشتند. مردمی که از گرسنگی تا پای مرگ رسیده بودند، در سراسر سرزمین برای بدست اوردن اب و غذا تلاش میکردند ولی هر چه بیشتر میگشتند، کمتر میافتند. پیشگویان پیشبینی کردند که جهان به پایان خود نزدیک است.
در این ناامیدی، روزنه امیدی از سمت مشرق برای مردم باز شد. راهزنی به نام Nostero به انجا امد و به مردم قول داد تا پیروزی و طلح و صفا را به سرزمینشان برگرداند.
قیام Nostero
Nostero جوانی دلیر و بیباک بوده و ارزویش این بود که یک روز تمام دنیا او را بشناسند. او بسیار باوقار و شایسته بود اما وقتی به نهایت استعداد و قدرت خود رسید که با فردی به نام Scythe اشنا شد. او چهرهای بسیار عبوس و زشت داشت و معلوم نبود که اهل کجاست ولی بهرحال توجهش به Nostero جلب شده بود.
Scythe در Nostero چیزی بیشتر از یک راهزن معمولی میدید. او احساس میکرد که Nostero بدون اینکه خودش بداند تمام قدرت شاه ویلیام و نوادگانش را تسخیر کرده است. او تصمیم گرفت تا Nostero را زیر نظر خود تعلیم دهد و میدانست که او قادر به انجام کارهای بزرگی است. حتی ممکن بود که او بتواند دوباره البیون را احیا کرده و تمام خرابی و ویرانیهایی را که حاکمان بر سر ان سرزمین اورده اند را از بین ببرد.
بنابراین Scythe شروع به اموزش Nostero کرد تا شیوه رهبری مردم را به او بیاموزد.
تولد دوباره آلبیون
با دنبال کردن نصایح Scythe، Nostero دستبکار شد تا امنیت و شکوفایی را برای البیون به ارمغان اورد. او ابتدا مردان و زنانی را که در بیرون از البیون به سر میبردند دور خود جمع کرد و با کمک هم اکادمی به نام Guild را بنا کردند. مردم در ان میتوانستد تمرین کنند و اموزشهای لازم را برای تبدیل شدن به Hero ببینند. در این هنگام Scythe چگونگی استفاده از قدرتهای Will را به Nostero میاموخت. با بدست اوردن قدرتهای جدید و در کنار نصایح Scythe او بالاخره ارتشی جمع اوری کرده و صلح و ارامش را تقدیم سرزمینش کرد.
برای مدتی به نظر میرسید که البیون میتواند به شکوه و عظمت قبلی خود برگردد ولی ان امیدها بیهوده بود.
شکست Nostero
در حالی که اکادمی Guild در حال شکلگیری بود، Nostero دست به عملیات تولیدی جدیدی زد. او در اطراف البیون بناهای زیادی را ساخت که یکی از انها کلسیوم Arena بود که در جنگل Witchwood بنا شده بود. انجا جایی بود که مردم میتوانستند در میادین مخصوص با هم مبارزه کنند. در این هنگام اهنگران Nostero شمشیری به نام Tears of AVO را برای او ساختند. نقوش و طرح این شمشیر مانند همان شمشیر Sword of aeons بود که با ناپدید شدن شاه ویلیام، گم شدهبود.
علیرغم هشدارهای همیشگی Scythe، Nostero بالاخره تحت سلطه زن جادوگر و قدرت طلبی به نام Magdalena درامد. او Nosteroرا گمراه کرد و بدبختی و تباهی را دوباره برای مردم سرزمین البیون بوجود اورد. Arena که محلی برای مبارزات بود به مکانی برای خوشگذرانی و عیاشی مردم تبدیل شد و اکادمی Guild نیز که پر از سربازان فداکار بود به محلی تبدیل شد که در ان هر کس تشنه قدرت و شهرت بود.
Scythe که از این وضع بیزار شده بود و بیابرویی Nostero و Guild را میدید، سرانجام ناپدید شد و Nosteroرا با سرنوشت خودش تنها گذاشت.
مرگ Nostero
Nostero که به لحظات پایانی عمر خود نزدیک میشد، دید که چگونه قدرتطلبیاش او را خراب کرد و چقدر او را از ارزوهای جوانیاش دور ساخته است. همراهان او و حتی همسرش نیز او را ترک کردند و او مانند صیدی شد که هر صیادی میتوانست براحتی او را شکار کند.
Nostero میدانست که در حال مرگ است. او خیلی دوست داشت که Scytheرا ببیند و برای اخرین بار او را به بالین خود احضار کرد. مربی قدیمی او، در اخرین شب زندگیاش پیش او آمد. Scythe او را به یاد خوبیهایی که در طول زندگیاش انجام داده بود انداخت. وقتی که نور سحرگاهی در اسمان پدیدار شد، Nostero با سخنان معلم خودبه ارامش کامل رسیده بود و سرانجام از دنیا رفت.
کمی بعد از ان Scythe انجا را ترک کرد. هیچکس خبری از او نداشت ولی بعضیها میگفتند که او به تنهایی در اطراف البیون میگردد تا بتواند کسی را پیدا کند که دوباره البیون را نجات دهد.
پس از آن...
پس از مرگ Nostero، سرزمین البیون و همچنین اکادمی Guild شروع به پیشرفت و ترقی کردند.
اکادمی Guil تحت نظارت و سرپرستی کسانی که قدرت استفاده از Will را داشتند قرار گرفت و هر کسی مسئولیت بخشی را بر عهده گرفت. قوانین جدید Guild نوشته شد: ماموریت را انجام بده. حق ماموریت را دریافت کن. به قوانین احترام بگذار. کسانی که از Guild فارغالتحصیل میشدند، مورد پذیرش و اعتماد مردم بوده و به مردم خدمت میکردند.
البیون دیگر هیچگاه به دوران سیاه و رکود خود بازنگشت. ولی Jack of Blade هنوز زنده بود.
پایان
هنگامی که Hero(شخصیت اصلی داستان) جوان است، با خانوادهاش در دهکده Oakvale زندگی میکند. در روز تولد خواهرش گروهی از راهزنان( Bandit ها) به دهکده انها حمله کرده، همه جا را به اتش کشیده و به نظر میرسد که همه خانواده او را میکشند. در این هنگام مرد پیری به نام Maze به انجا میاید. او اهل اکادمی Guild است و Hero را از انجا نجات داده و او را متقاعد میکند تا به اکادمی Guild ملحق شده و با تلاش و تمرین به یک قهرمان تبدیل شود. در واقع Maze پتانسیل و استعداد خاصی در ان پسر میبیند. Hero قبول کرده و به Guild میپیوندد. او سالها در انجا میماند و سرانجام به یک جنگجوی جوان تبدیل میشود. او سفرش را شروع میکند تا علت واقعی ویرانی دهکدهاش را کشف کند و در این راه از سرنوشت خانوادهاش نیز مطلع شود.
بعد از مدتی و پس از اینکه مهارتهای Hero بالا رفت، Maze اطلاعاتی در مورد یک زنغیبگو که در کمپ Bandit ها، نزدیک Oakvale زندگی میکند، میدهد. او به Hero پیشنهاد میکند تا به انجا رفته و ان زن را ببیند. او در کمال تعجب درمیابد که ان زن همان خواهرش است که در روز اتشسوزی دهکده، توسط Bandit ها ربوده شده بود. کسی که او را دزدیده بود فردی بود به نام Twinblade که خودش نیز در گذشته از افراد اکادمی Guild بوده است و حالا به عنوان شاه Bandit ها برگزیده شده است. بعد از یک جنگ سخت با او، Hero او را به زانو درمیاورد( بازیباز انتخاب میکند که او را بکشد یا نه).
Heroبه زندگی خود در میان مردم البیون ادامه میدهد و کمکم در بین مردم سرشناس میشود. او به منطقه Arena دعوت میشود تا با جنگجویان انجا مبارزه کند. او در انجا با جنگجوی افسانهای،Jack of blade ملاقات میکند. او رییس منطقه Arena بود و تمام مبارزات در زیر نظر او انجام میشد. Hero همه جنگجویان را شکست میدهد و در اخرین مبارزه به دستور Jack of Blade در مقابل همرزم خودش که دختری بود به نام Whisper قرار میگیرد. Hero او را نیز شکست میدهد.( بازیباز به اختیار خود او را میکشد و یا رها میکند).
Hero درمیابد که در واقع مسئول اتش سوزی و ویرانی دهکده همان Jack of Blade بوده است. او با کمک خواهرش تصمیم میگیرد تا Jack را نابود کند. Hero اطلاعاتی از مادرش بدست میاورد و میفهمد که او در زندانی به نام Bargate در دستJack اسیر شده است. در واقع Jack او را در همان روز اتشسوزی دهکده دزدیده بود. او در حالی که سعی میکند مادرش را نجات دهد، خودش نیز دستگیر میشود و چندین سال در انجا میماند. بالاخره او موفق میشود تا با مادرش از انجا فرار کنند. او تصمیم میگیرد تا Jack را تعقیب کرد و او را از بین ببرد. در این هنگام Maze به او نارو زده و خواهرش را میدزدد. Hero او را نابود میکند ولی خواهرش نیز کشته میشود. پس از تلاش و سختیهای بسیار سرانجام با Jack of Blade روبرو میشود. او Jack را نابود کرده و در پایان باید انتخاب کند که قدرتی را که Jack به خاطر ان خواهرش را کشته بود، پیش خود نگه دارد و یا اینکه انرا روی جسد Jack بیندازد تا او برای همیشه از بین برود.( این انتخاب بر عهده بازیباز است که بر اساس ان سرنوشت بازی رقم میخورد. یا البیون نجات پیدا میکند و یا در سیاهی و تباهی باقی میماند).
پایان.
با تشکر.:smile:
شرکت Lionhead که اینده روشنی را برای این بازی میدید تصمیم گرفت تا تاریخچه مناسبی برای ان بنویسد. این متن در واقع همان تارخچه سرزمین البیون است و اتفاقات قبل از Fable1 را بازگو میکند. امیدوارم از ان لذت ببرید.:smile:
تاریخچه سرزمین آلبیون
حکومت کورت
در افسانهها امده است که وقتی که جهان تازه به وجود امده بود، آلبیون سرزمینی صلحجو و پر از ارامش و زیبایی بود. روزی از روزها سه نفر از سرزمینی متروک به نام Void، به این سرزمین امدند که نام انها The knight، The Queen و Jack of Blade بود. انها بسیار طماع بودند و میخواستند که همه البیون را تحت تملک خود بگیرند. انها نام کورت را برای گروه خود برگزیدند و از همه مردم خواستند تا در برابرشان تعظیم کنند.
وقتی که مردم این تقاضا را رد کردند، کورت دستور سوزاندن البیون را صادر کرد. در ان زمان زمین تیره شد و دودهای غلیظ، اسمان را فرا گرفت و قسمت زیادی از البیون در اتش خشم کورت سوخت. کورت سپس برای بار دوم دستور فرمانبرداری را صادر کرد و باز هم با ممانعت مردم روبرو شد.این بار انها با نیروی جادویی خود اب دریاها را به اسمان کشیدند و سپس کل ان سرزمین را در سیلاب فرو بردند.
برای بار سوم انها از ساکنان خواستند تا حکومتشان را به رسمیت بشناسند. انها به مردم قول صلح و اشتی و پایان بدبختیها را دادند. مردمی که زنده مانده بودند باز هم از پذیرش این پیشنهاد خودداری کردند. کورت به خشم امد و با نیروی فوقبشری خود بر روی افکار مردم نفوذ کردند و روزگار به جایی رسید که برادر، برادر خود را میکشت، والدین، فرزندان خود را رها کردند و دوستان بر علیه دوستان خود مبارزه میکردند.
سرانجام مردم البیون در مقابل کورت تعظیم کردند. ان مردم و نوادگانشان سالهای سال برای کورت کار میکردند و مقبرهها و بناهای زیادی را برای انها ساختند.
تولد ویلیام بلک
در روزگاری که مردم هنوز زیر ظلم و ستم کورت بودند یک اهنگر و همسرش فرزندی را به دنیا اوردند. انها نام فرزند خود را ویلیام بلک گذاشتند و او کلیدی برای ازادی البیون خواهد شد.
او کمکم رشد کرد. به او ویلیام جوان میگفتند. او با قدرت مغزش همه مردم را شگفتزده کرد. او بخوبی از دهکده محافظت میکرد و کارهای خارقالعادهای میکرد که یکدوجین مرد نیز قادر به انجام انها نبودند. این قدرتهای او کم کم به نام Power of will شناخته شدند.
ویلیام جوان با دیدن ظلم کورت نسبت به مردمش تصمیم گرفت تا راهی برای نابودی انها پیدا کند. یک شب در حال که او یک کتاب جادویی را کنکاش میکرد ناگهان در یک لحظه از البیون به Void برده شد. در واقع انجا عام مردگان بود. او در انجا Jack of Blade را دید که بر روی تختی نشسته است و هیولاهای ترسناکی از او محافظت میکنند. ویلیام با Jack وارد جنگ شد و موفق شد تا قبل از فرار، شمشیری باستانی را از انجا بدزدد.
وقتی که او به البیون برگشت، شمشیر با او سخن گفت. او خودش را Sword of aeons معرفی کرد. شمشیر به او قول داد که در نابودی کورت به او کمک خواهد کرد به این شرط که او نیز روح خود را به اسارت شمشیر دراورد.
ویلیام پیشنهاد شمشیر را قبول کرد و سپس رهسپار شد تا به کمک Sword of aeons کورت را نابود کند.
سقوط کورت
ویلیام از بلندترین رشتهکوه البیون که Ruon نام داشت بالا رفت و در انجا کورت را به مبارزه طلبید. ابتدا The knight ظاهر شد. ویلیام در برابر او بخوبی از شمشیر استفاده کرد و او را نابود کرد.
بعد از ان Jack of Blade ظاهر شد. در هنگام نبرد بدن او مانند چوب خشک بود ولی در عین حال بسیار وحشی و درنده بود. ویلیام او را نابود کرد. بعضی از مردم میگویند که او واقعا نمرده است و روحش به سرزمین Void فرار کرده است.
The Queen اخرین کسی بود که با ویلیام روبرو شد. جنگ انها برای هفتهها در اطراف البیون به طول انجامید. در اثر ضربههای انها کوهها به دو نیم تقسیم میشدند و درههای عمیق شکل میگرفتند. سرانجام ویلیام او را به قتل رسانده و مردم سرزمینش را از شر استعمار انها خلاص کرد. مردم برای قدردانی از او مقام Archon، یعنی شاه خود را به او دادند.
شکوه آلبیون
از زمانی که ویلیام کورت را نابود کرد به این فکر افتاد که البیون را به قلمروی وسیع و زیبا تبدیل کند. او به کمک قدرت Power of will دنیا را همانطور که باب میلش بود تغییر داد. در عرض چند هفته، شهرهای جدید ساخته شدند و امکانات جدیدی برای انها تدارک دیده شد. در طول هزاران سال بعد، البیون به عنوان برزگترین مرکز تجاری و بازرگانی شناخته شد که جهان نمونه ان را تابجال به خود ندیده بود.
ویلیام صاحب چندین فرزند شد. انها در زمانهی صلح و اشتی زندگی میکردند و دشمنی برای جنگیدن نداشتند. انها کمکم شخصیتهای ظالم و ستمگری پیدا کردند که مردم را مورد اذار و اذیت قرار میدادند. انها لقب Hero را برای خود در نظر گرفته بودند و از قدرت Power of will استفاده میکردند تا مردم را وحشتزده کنند. شاید اگر شاه ویلیام جوانتر بود میتوانست جلوی فرزندان خود را بگیرد اما نبرد سخت او با Queen و رفتن به Void باعث شده بود که او به بیماری سختی دچار شود که بدنش را هر روز فرسودهتر میکرد. ویلیام یک زره طلایی و یک شنل ابی سلطنتی به تن کرد، شمشیرش را برداشت و سپس از انجا ناپدید شد.
بدین گونه بود که نابودی امپراتوری شروع شد.
سقوط امپراتوری
وقتی که ویلیام ناپدید شد، البیون در بینظمی و شورش فرو رفت. از هر چهار نفر، سه نفر در جنگ میمردند، بیمار میشدند و یا از گرسنگی جان میدادند. در این هنگام نوادگان ویلیام در سر بدست اوردن قدرت با یکدیگر وارد جنگ شدند.
هر حاکمی که به روی کار میامد از ترس شورش و کودتای مردم، قوانین جدیدی را برای انها وضع میکرد. در این هنگام دیوار بزرگی در دور شهر کشیده شد تا مردم در داخل باشند و جانواران وحشی و مهاجمان احتمالی نیز نتوانند وارد شهر شوند.
قوانین خشک و سختی برای مردم در نظر گرفته شد. هیچ کس نباید بعد از نیمه شب بیرون باشد. هر گاه صدای ناقوس کلیسا بلند شود، همه باید در پیشگاه حاکم حاضر شوند. هر کس از دستورات حاکم سرپیچی کند به همراه خانوادهاش کشته خواهد شد. مردم نیز مجبور بودند تا از روی ترس خود از این قوانین متابعت کنند.
وقتی که امپراتوری بسیار رشد کرده بود و به بزرگترین حد خود رسیده بود، حاکم از مردم درخواست کرد تا برای تمرکز نیروی Power of will بر روی سرزمین، برج عظیمی در البیون بسازند. درست در هنگامی که برج ساخته شد، ناگهان نور روشنی تمام اسمان را در بر گرفت و صاعقهای بزرگ به سوی البیون امد. فردا صبح برج و همه قلمرو البیون خراب و ویران شده بود. تمام مردم به جز انهایی که در پشت دروازهها و دیوارهای شهر بودند، مردند.
زمان سیاهی
بعد از سقوط قلمرو امپراتوری، تعداد کمی ار روستاها که باقیمانده بودند نیز از یکدیگر جدا شدند. دیگر کسی دوست و رفیقی نداشت و همه به هم مظنون بودند. انها مجبور بودند تا برای بدستاوردن غذا، زمین، دام و اب تازه با هم بجنگند و حتی به زنان باردار نیز رحم نمیکردند.
جنگجویان خود را در مقابل اندک پولی میفروختند و در ازای ان هر پیشنهاد ننگینی را قبول میکردند و اگر هم قیمت پیشنهادی را دوست نداشتند با تهدید و زور ان را بیشتر میکردند.
اما این تاریکترین زمان آلبیون نبود. جنگهای بعدی و خونهای ریخته شده در تاریکی بود که البیون را به مرز نابودی کشاند.
پایان دنیا
تعدادی از مردم طماع مانند لاشخور به خرابههای البیون نفوذ کردند. انها ارزش چیزهایی را که پیدا میکردند نمیدانستند و عتیقهها و اجناس قدیمی گرانبها را دور میانداختند و یا به قیمت ناچیزی معامله میکردند. کمکم بر روی این خرابهها جنگلی رشد کرد و مثل این بود که هرگز آلبیونی در کار نبوده.
جمعیت رفتهرفته کاهش یافتو انهایی که زنده مانده بوندند نیز شانسی برای زندگی در ان محیط نداشتند.به نظر میرسید که هیچ جای امنی وجود ندارد. دیگر قانونی برابر راهزن ها وجود نداشت و انها براحتی مردم را غارت کرده و میکشتند. مردمی که از گرسنگی تا پای مرگ رسیده بودند، در سراسر سرزمین برای بدست اوردن اب و غذا تلاش میکردند ولی هر چه بیشتر میگشتند، کمتر میافتند. پیشگویان پیشبینی کردند که جهان به پایان خود نزدیک است.
در این ناامیدی، روزنه امیدی از سمت مشرق برای مردم باز شد. راهزنی به نام Nostero به انجا امد و به مردم قول داد تا پیروزی و طلح و صفا را به سرزمینشان برگرداند.
قیام Nostero
Nostero جوانی دلیر و بیباک بوده و ارزویش این بود که یک روز تمام دنیا او را بشناسند. او بسیار باوقار و شایسته بود اما وقتی به نهایت استعداد و قدرت خود رسید که با فردی به نام Scythe اشنا شد. او چهرهای بسیار عبوس و زشت داشت و معلوم نبود که اهل کجاست ولی بهرحال توجهش به Nostero جلب شده بود.
Scythe در Nostero چیزی بیشتر از یک راهزن معمولی میدید. او احساس میکرد که Nostero بدون اینکه خودش بداند تمام قدرت شاه ویلیام و نوادگانش را تسخیر کرده است. او تصمیم گرفت تا Nostero را زیر نظر خود تعلیم دهد و میدانست که او قادر به انجام کارهای بزرگی است. حتی ممکن بود که او بتواند دوباره البیون را احیا کرده و تمام خرابی و ویرانیهایی را که حاکمان بر سر ان سرزمین اورده اند را از بین ببرد.
بنابراین Scythe شروع به اموزش Nostero کرد تا شیوه رهبری مردم را به او بیاموزد.
تولد دوباره آلبیون
با دنبال کردن نصایح Scythe، Nostero دستبکار شد تا امنیت و شکوفایی را برای البیون به ارمغان اورد. او ابتدا مردان و زنانی را که در بیرون از البیون به سر میبردند دور خود جمع کرد و با کمک هم اکادمی به نام Guild را بنا کردند. مردم در ان میتوانستد تمرین کنند و اموزشهای لازم را برای تبدیل شدن به Hero ببینند. در این هنگام Scythe چگونگی استفاده از قدرتهای Will را به Nostero میاموخت. با بدست اوردن قدرتهای جدید و در کنار نصایح Scythe او بالاخره ارتشی جمع اوری کرده و صلح و ارامش را تقدیم سرزمینش کرد.
برای مدتی به نظر میرسید که البیون میتواند به شکوه و عظمت قبلی خود برگردد ولی ان امیدها بیهوده بود.
شکست Nostero
در حالی که اکادمی Guild در حال شکلگیری بود، Nostero دست به عملیات تولیدی جدیدی زد. او در اطراف البیون بناهای زیادی را ساخت که یکی از انها کلسیوم Arena بود که در جنگل Witchwood بنا شده بود. انجا جایی بود که مردم میتوانستند در میادین مخصوص با هم مبارزه کنند. در این هنگام اهنگران Nostero شمشیری به نام Tears of AVO را برای او ساختند. نقوش و طرح این شمشیر مانند همان شمشیر Sword of aeons بود که با ناپدید شدن شاه ویلیام، گم شدهبود.
علیرغم هشدارهای همیشگی Scythe، Nostero بالاخره تحت سلطه زن جادوگر و قدرت طلبی به نام Magdalena درامد. او Nosteroرا گمراه کرد و بدبختی و تباهی را دوباره برای مردم سرزمین البیون بوجود اورد. Arena که محلی برای مبارزات بود به مکانی برای خوشگذرانی و عیاشی مردم تبدیل شد و اکادمی Guild نیز که پر از سربازان فداکار بود به محلی تبدیل شد که در ان هر کس تشنه قدرت و شهرت بود.
Scythe که از این وضع بیزار شده بود و بیابرویی Nostero و Guild را میدید، سرانجام ناپدید شد و Nosteroرا با سرنوشت خودش تنها گذاشت.
مرگ Nostero
Nostero که به لحظات پایانی عمر خود نزدیک میشد، دید که چگونه قدرتطلبیاش او را خراب کرد و چقدر او را از ارزوهای جوانیاش دور ساخته است. همراهان او و حتی همسرش نیز او را ترک کردند و او مانند صیدی شد که هر صیادی میتوانست براحتی او را شکار کند.
Nostero میدانست که در حال مرگ است. او خیلی دوست داشت که Scytheرا ببیند و برای اخرین بار او را به بالین خود احضار کرد. مربی قدیمی او، در اخرین شب زندگیاش پیش او آمد. Scythe او را به یاد خوبیهایی که در طول زندگیاش انجام داده بود انداخت. وقتی که نور سحرگاهی در اسمان پدیدار شد، Nostero با سخنان معلم خودبه ارامش کامل رسیده بود و سرانجام از دنیا رفت.
کمی بعد از ان Scythe انجا را ترک کرد. هیچکس خبری از او نداشت ولی بعضیها میگفتند که او به تنهایی در اطراف البیون میگردد تا بتواند کسی را پیدا کند که دوباره البیون را نجات دهد.
پس از آن...
پس از مرگ Nostero، سرزمین البیون و همچنین اکادمی Guild شروع به پیشرفت و ترقی کردند.
اکادمی Guil تحت نظارت و سرپرستی کسانی که قدرت استفاده از Will را داشتند قرار گرفت و هر کسی مسئولیت بخشی را بر عهده گرفت. قوانین جدید Guild نوشته شد: ماموریت را انجام بده. حق ماموریت را دریافت کن. به قوانین احترام بگذار. کسانی که از Guild فارغالتحصیل میشدند، مورد پذیرش و اعتماد مردم بوده و به مردم خدمت میکردند.
البیون دیگر هیچگاه به دوران سیاه و رکود خود بازنگشت. ولی Jack of Blade هنوز زنده بود.
پایان
خلاصهای از داستان Fable 1
هنگامی که Hero(شخصیت اصلی داستان) جوان است، با خانوادهاش در دهکده Oakvale زندگی میکند. در روز تولد خواهرش گروهی از راهزنان( Bandit ها) به دهکده انها حمله کرده، همه جا را به اتش کشیده و به نظر میرسد که همه خانواده او را میکشند. در این هنگام مرد پیری به نام Maze به انجا میاید. او اهل اکادمی Guild است و Hero را از انجا نجات داده و او را متقاعد میکند تا به اکادمی Guild ملحق شده و با تلاش و تمرین به یک قهرمان تبدیل شود. در واقع Maze پتانسیل و استعداد خاصی در ان پسر میبیند. Hero قبول کرده و به Guild میپیوندد. او سالها در انجا میماند و سرانجام به یک جنگجوی جوان تبدیل میشود. او سفرش را شروع میکند تا علت واقعی ویرانی دهکدهاش را کشف کند و در این راه از سرنوشت خانوادهاش نیز مطلع شود.
بعد از مدتی و پس از اینکه مهارتهای Hero بالا رفت، Maze اطلاعاتی در مورد یک زنغیبگو که در کمپ Bandit ها، نزدیک Oakvale زندگی میکند، میدهد. او به Hero پیشنهاد میکند تا به انجا رفته و ان زن را ببیند. او در کمال تعجب درمیابد که ان زن همان خواهرش است که در روز اتشسوزی دهکده، توسط Bandit ها ربوده شده بود. کسی که او را دزدیده بود فردی بود به نام Twinblade که خودش نیز در گذشته از افراد اکادمی Guild بوده است و حالا به عنوان شاه Bandit ها برگزیده شده است. بعد از یک جنگ سخت با او، Hero او را به زانو درمیاورد( بازیباز انتخاب میکند که او را بکشد یا نه).
Heroبه زندگی خود در میان مردم البیون ادامه میدهد و کمکم در بین مردم سرشناس میشود. او به منطقه Arena دعوت میشود تا با جنگجویان انجا مبارزه کند. او در انجا با جنگجوی افسانهای،Jack of blade ملاقات میکند. او رییس منطقه Arena بود و تمام مبارزات در زیر نظر او انجام میشد. Hero همه جنگجویان را شکست میدهد و در اخرین مبارزه به دستور Jack of Blade در مقابل همرزم خودش که دختری بود به نام Whisper قرار میگیرد. Hero او را نیز شکست میدهد.( بازیباز به اختیار خود او را میکشد و یا رها میکند).
Hero درمیابد که در واقع مسئول اتش سوزی و ویرانی دهکده همان Jack of Blade بوده است. او با کمک خواهرش تصمیم میگیرد تا Jack را نابود کند. Hero اطلاعاتی از مادرش بدست میاورد و میفهمد که او در زندانی به نام Bargate در دستJack اسیر شده است. در واقع Jack او را در همان روز اتشسوزی دهکده دزدیده بود. او در حالی که سعی میکند مادرش را نجات دهد، خودش نیز دستگیر میشود و چندین سال در انجا میماند. بالاخره او موفق میشود تا با مادرش از انجا فرار کنند. او تصمیم میگیرد تا Jack را تعقیب کرد و او را از بین ببرد. در این هنگام Maze به او نارو زده و خواهرش را میدزدد. Hero او را نابود میکند ولی خواهرش نیز کشته میشود. پس از تلاش و سختیهای بسیار سرانجام با Jack of Blade روبرو میشود. او Jack را نابود کرده و در پایان باید انتخاب کند که قدرتی را که Jack به خاطر ان خواهرش را کشته بود، پیش خود نگه دارد و یا اینکه انرا روی جسد Jack بیندازد تا او برای همیشه از بین برود.( این انتخاب بر عهده بازیباز است که بر اساس ان سرنوشت بازی رقم میخورد. یا البیون نجات پیدا میکند و یا در سیاهی و تباهی باقی میماند).
پایان.
با تشکر.:smile: