نیست که از داستان خیلی استقبال شد
بعد 5 ماه اومدم قسمت آخرش رو هم بنویسم که کاری رو که شروع کردم نصفه نمونه...
قسمت پنجم ایضا آخر:
آنچه گذشت : داستان از جایی شروع شد که ...لمم.ل.س.ین....لا.....با.....بله ولی....مدتنذردر..ر...رز..یب.....تا اینکه...و نج...بل...تببیلیق....ر..دفقفثم....بغتاتن....و حالا ادامه ماجرا....
فرانکی بعد از منفجر شدن پل خودش رو به دفتر رییس بلوچیو رسوند..رییس بلوچیو با دیدنش کلی ذوق زده شد و اون رو در آغوش گرفت...
فرانکی گفت : آقای بلوچیو این وینی که دنبال من فرستادید پاک خل و چله...همین پیش پای شما کل خانواده بنونیو( همون سانی اینا رو میگه) رو ترکوند ..حالا داره میاد سراغ ما...تو رو خدا جلوشو بگیر رییس جون...رییس گفت : چی داری میگی من به وینی....فرانکی نگذاشت حرف رییس تموم بشه و گفت : وقت نیس رییس جون ...الانه که سر برسه..شما هر چی آدم داری بفرست سر وقتش تا اون نیومده سر وقت ما...
آقای بلچیو گوشی تلفن رو برداشت و گفت : الو سَن سَن ...آلفردو تو هستی خودت خوبی , مامان اینا خوبن.. گوشیو بده تونی ......تونی گوش کن ..وینی رو که میشناسی...کانولی دیگه...آره ...داره میاد اینجا...نزارید پاش به برج برسه...
هنوز گوشی رو قطع نکرده بود که فرانکی نامرد از پشت سر یک گلوله توی سر رییس بلوچیو خالی کرد .........
صحنه کشته شدن رییس بلوچیو اول قرار بود در فضای خارجی گرفته بشه ولی بخاطر بارش باران و همینطور اینکه نور رفته بود اومدن تو داخلی ...بعد چون فیلمبرداری بهار بود پرتغال نبود ...کارگردان سر وته این صحنه رو با گوجه سبز هم آورد..دنبال گوجه سبز نباشید تو جیبشه نمک هم تو اون یکی جیبش هست...
از اون طرف وینی که میدونست فرانکی برای گرفتن سوییچ بلیمپ حتما میره دفتر رییس بلوچیو...پس به طرف برج به راه افتاد..دیگه کم کم داشت به برج نزدیک میشد...مسیر رسیدن به برج کاملا مسدود شده بود پس وینی تصمیم گرفت که از برج در حال ساختی که مشرف به دفتر رییس بود خودش رو به اونجا برسونه..
چند تا زامبی افغانی رو که به سمتش حمله ور شدند با مسلسل خفنش از پا دراورد...یکدفعه صدایی از بالا اومد ..که : شنبه اون پایین چه خبره..؟ صدا به نظرش خیلی آشنا اومد..از کیسه های سیمانی که اونجا به عنوان پله استفاده می شد بالا رفت...و با صحنه جالبی رو برو شد...اولش فکر کرد خواب می بینه ...دوستای قدیمی همه بالای ساختمون آتیش روشن کرده بودند و داشتند سیب زمینی کبابی می خوردند...وینی خیلی خوشحال شد و با خودش گفت : بعد از این همه بدبختی بالاخره چند تا چهره آشنا پیدا کردم...پس سینه اش رو صاف کرد و جلو رفت...
سلام تونی دربه در چطوری اِنریکو باقالی...یعقوب چلاق تو هم اینجایی...(این یکی از ایران اونموقع پناهنده شده بود .....) آدمای خلافی که اونجا بودند جا خوردند...و سریع اسلحه هاشون رو برداشتند...وینی یکه خورد...گفت منم وینی , وینی کانولی..حالا دیگه منو نمیشناسین نامردا...تونی یادته زنت از خونه بیرونت کرده بود میومدی خونه ما می خوابیدی....تو چی آنتونی ...یادت رفته با هم می رفتیم دم دبیرستان دخترونه...بعد داداش دختره اومد...بعد یادت اومد یا بگم....یعقوب , وقتی برای عمل افزایش طول مجاری ادراریت اومدی آمریکا کی زیر پر و بالت رو گرفت ناکِس شما چطون شده بچه ها....
یکی از اونها که از همه زشت تر بود جلو اومد و با صدایی دخترونه گفت: راستش رییس دستور داده که...دستور داده که ...روم نمیشه ..تونی خودت بگو....تونی گفت : دستور داده که تو رو بفرستیم اون دنیا.....برای یک لحظه سکوت همه جا رو گرفت.....
سیب زمینی کبابی از دست یکی از برو بچز خلاف افتاد زمین و قل خورد جلوی پای وینی....
از چپ به راست : انریکو باقالی , یعقوب چلاق , آلفرد آبگوشت و ..ولش کن اون آخری اسمش بدجور ضایع هست...فقط تنها راهنمایی که می تونم بکنم اینه که بدلیل عبور توده هوای باد گرم از روده های فرد مورد نظر
و عدم توانایی در کنترل اون در جمع , این لقب رو بهش دادن....
....دود باروت نمی گذاشت چیزی معلوم بشه ..صدای تیر اندازی و بکار گیری کلمات خارج از درجه سنی فضا رو برای چند لحظه پر کرد...
...بعد از چند لحظه سکوت همه جا رو فرا گرفت ...سایه مردی با قد متوسط در بین درب خرپشتک پشت بام ظاهرشد...
با صدای رعد و برق گونه های وینی خیس شد و بارون تندی شروع به باریدن گرفت...وینی که با دستهای خودش دوستای قدیمیش رو فرستاده بود اون دنیا دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت....تمام خشمش رو جمع کرد و قسم خورد که تا زمانیکه فرانکی رو نکشه لب به کانولی نزنه...و تا اون موقع شکم خودش رو با سوز سوز نخود سیر کنه....
روی پشت بوم به راه افتاد حس کرد صدایی از لابه لای دیش های ماهواره میاد...جلو رفت یک زامبی رو که پاش گیر کرده بود به سیم ال ام بی هد شات کرد ...ولی حس کرد یک چیزی کمه این وسط ...آهان موسیقی لطفا... صدای موسیقی پر حرارتی مثل همونایی که 10 دقیقه مونده به آخر فیلم های اکشن توی فضا طنین انداز شد...و وینی بود که از کشته پشته میساخت....
. ..♫...♩ ♪ ♫ ♬ .. ..♫ ..♬ .. ♩ ♪ ..♫ ♬ ..♫...♩ ♪ ..♫ ♬ ..♫..
آقا یک لحظه موسیقی رو نگهدار...
تو این بازی قرار نیست یه نارنجک انداز به آدم بدند.....ناگهان صدایی از آسمان پیچید که...حرف مفت نزن...به کارت ادامه بده...اگر خدا بخواد نارنجک انداز هم تو شماره دوم بهت میدیم.....وینی سری رو از روی تاسف تکون داد و گفت دوباره موسیقی لطفا... . ..♫...♩ ♪ ♫ ♬ .. ..♫ ..♬ .. ♩ ♪ ..♫ ♬ ..♫...♩ ♪ ..♫ ♬ ..♫..
دانکی کونگ 1930
این قسمت به خاطر دعواهای حقوقی از داستان حذف شد...
من حوصله ندارم نینتندو شب بیاد در خونمون به مامانم شکایت کنه...
وینی همینطور به راهش ادامه میداد و مشخص بود که دیگه آخرای کاره چون دشمن ها هر کی رو دم دستشون بود با خودشون آورده بودند دوام آوردن خیلی سخت شده پس به منو مراجعه کرد و گزینه چنج دیفیکالتی رو انتخاب کرد..رفت و رفت و کشت و کشت در حالیکه یک موضوع همش ذهنش رو درگیر کرده بود....خوردن زیاد کانولی ...
پس دستش رو روی قسمت تحتانیش گذاشت طوری که نریزه و از پشت بوم یکی از خونه ها که درش باز بود دوان دوان اومد پایین....
آخ جون دست به آب ...(بله بچه های عزیز بالاخره خوردن زیاد کانولی عواقب وخیمی هم در پی داره ...اینم پیام اخلاقی نیایید اینجا بگید داستان محتوا نداشت و نمی دونم آموزنده نبود...این چیه پس..!!)
چند دقیقه ای نگذشته بود که یک دفعه دید یا مادر مقدس ...اون چیه دیگه...سریع شلنگ رو گذاشت توی دهنش و با یک دست شلوارش رو گرفت که نیفته زمین نجس بشه و با ریولور دو تا شلیک کرد به سمت دست قطع شده زامبی که به طرفش می اومد.... آخیش راحت شدم...
هنوز یک مقدار خورده کاری داشت که حس کرد یکی داره می کوبه به درب دستشویی ...اهــــه اهــــــــــه....دوباره صدای در اومد...وینی فریاد زد : من که گفتم اهـــــه اهه.....
بیا بیرون دیگه کانولی ...الاف کردی مارو ....بیا می خوام بقیه داستان رو بگم....بیا دیگه...
...
وینی که به خشم اومده بود در حالی که داشت دست هاش رو با مایع دست شویی Ave میشست با خودش گفت : اون از نویسنده احمق که 5 ماه ما رو یک لنگه پا اینجا کاشته اینم از صاحاب تایپیک که نمیزاره دو دقیقه با خیال راحت رو کارمون تمرکز کنیم....شماره دوم رو که بازی کردم رفت ولی برای شماره سوم یا جای منه یا جای اینا...ها چیه اومدم....
اومدم ......یکدفعه صدای کشیدن سیفون اومد....وینی زیپ شلوارشو مصمم تر از همیشه بالا کشید.... که بره برای نبردی سخت
با غول آخر...
از پله ها بالا رفت و خودش رو رسوند به پشت بوم بعدی که بلیمپ روش قرار گرفته بود...فرانکی ذلیل مرده رو دید که داره پول های بلوچیوی مرحوم مغفور رو میریزه تو بلیمپ که گازش رو بگیره بره...سوپرایز...!!
قلب فرانکی با دیدن وینی افتاد تو ...تو...ولش کن افتاد زمین....!!
وینی گفت :بلوچیو کجاست ؟ فرانکی : پیش پات اینجا بود داداش, به من گفت پول ها رو بریزم این تو خودش رفت دست به آب جلدی برگرده... وینی : سکوت اختیار کن ...ای دروغگوی بی حیا ,من الان دست به آب بودم..., میدونم که تو رییس رو کشتی و مردم شهر رو به زامبی تبدیل کردی...فرانکی :رییس بلوچیو با فرستادن تو دنبال من سند مرگش رو خودش امضا کرد , دعاهات رو بخون داداش چون که من نیت کردم هیچ شاهدی باقی نذارم قربتا الی الله...وینی گفت : مالیدی ....(ببخشید یک سری حرف ها رو نمیشه واضح بیان کرد بالاخره دو نفر که با هم دشمن هستند برا همدیگه نوشابه وا نمی کنند یک چیزایی بینشون رد و بدل میشه که بهتره مسلمان نشنود کافر نبیند....
چیه... دو تا آدم بی تربیت در مورد نوامیس فامیل همدیگه دست به افشا گری زدند
نگران نباشید همه اینا رو خودتون بلدید چیز جدیدی برای یاد گرفتن وجود نداره...
....هیچی دیگه ...فرانکی سریع یک تیر بی هوا به سمت وینی شلیک کرد وینی فورا پرید رو زمین و جا خالی داد وقتی پا شد دید ا ِوا فرانکی نیست...فرانکی عمو کجا رفتی ....بابا بیا من هنوز صحبت هام در مورد عمه کوچیکت تموم نشده ...کجایی پس..؟ یکدفعه صدای روشن شدن موتور بلیمپ به گوش وینی رسید...دیگه دیر شده بود ...تنها راه باقی مونده برای وینی این بود که بلیمپ رو بکشه پایین ...ولی چجوری ...سریع یک فکری به ذهنش خطور کرد...زکی این پشت بوم که دکل نداره تا مثل اون یارو کی بود مکس پین...دکل رو نشونه بگیره بندازه روش...پس به ناچار متوصل به راه سنتی شد و هر چی تیر داشت به سمت بلیمپ شلیک کرد...فرانکی هم بلیمپ رو گذاشت رو اتوپایلت و خودش اومد نشست پشت تیر بار و ززررررررررر....شروع کرد به تیر اندازی ....وینی که دید قضیه خیلی جدی تر از اینهاست داد زد: نزن بابا...هوی نزن ...باشه هرچی در مورد عمت گفتم پس میگیرم.....من موچم...استوپ ...نکن دیگه لامصب....
ولی گوش فرانکی به این حرف ها بدهکار نبود انگار خیلی به اون عمه اش وابسته بود ودوسش داشت....وینی که پشت دود کش پناه گرفته بود یخورده اینور اونور رو نگاه کرد و یادش افتاد که چرا تا الان از راکت لانچرش استفاده نکرده....پس سریع راکت لانچرش رو از جیبش درآورد و یک راکت 7 کیلویی رو از اون یکی جیبش گذاشت توش...چشاش رو بست و با شعار یا مریم مقدس شلیک کرد....راکت رفت زارپ خورد به بلیمپ و فرانکی پرت شد عقب...
یا مادر مقدس...فیــــــشششش....(صدای صفیر موشک)...بـــــــوم.(صدای برخورد موشک)....
چِرِغ (صدای مهره کمر وینی ,آخه درست نه ایستاده بود...) ...آخ کمرم (صدای وینی...)
وینی سریع پرید توی بلیمپ و نشست رو سینه فرانکی ...حالا رو من تیر بار میکشی بـــــوق ..بـــــوق......اصلا هر چی در مورد عمه کوچیکه ات گفتم راست بود....فرانکی گفت: وینی تو نمیتونی منو بکشی من تنها کسی هستم که میتونه این بلیمپ رو برونه...وینی گفت:دکی من اون دفترچه راهنمای کوفتی رو حفظم...این تویی که بدون بلیمپ پرواز میکنی...:فرانکی: جون مادرت وینی ..نه ...نـــــه...وینی در کمال خونسردی فرانکی رو قل داد پایین...
وینی احتیاج داشت با خودش خلوت کنه ...من ...تنها بدون هیچ شاهدی ...و میلیون ها دلار پول....حالا برنامه چیه....دلار ها رو
ببریم فردوسی یا ps4 بخریم چند برابر بچپونیم به ملت
....بنظرم برنامه فرانکی هم اونقدر ها که به نظر میرسید بد نبود....
هــــه هه هــــه هه....و یک کانولی از جیبش دراورد و شروع به گاز زدن کرد....
دیگه یک No,aaaah رو هم نکنه توقع دارید ترجمه کنم
so long suckers!! من نگفتم وینی گفت بخدا....پایان...