قسمت سوم :
آنچه گذشت.....یه چیزی بهتون میگما ...خودتون بخونید دیگه.......
آقای پیرهن صورتی که تا اون موقع دل همه رو برده بود...به سمت انبار پشتی رفت....در همین حین صدای تیر اندازی و فحش و ناسزاهای خارج از درجه بندی سنی از سالن بلند شد....مرد پیرهن صورتی یا همون سانی وارد انبار شد و لامپ رو روشن کرد ...با صدای خشنی گفت : فرانکی خودت با زبون خوش بگو چکار کردی که این یارو شرخره دنبالته... وسط انبار چهره ای از توی تاریک و روشن مشخص بود ...فرانــــکی....که روی صندلی با طناب بسته شده بود و آثار شکنجه های روحی و روانی رو بدنش مشخص بود...در همین حین..صدای آنونس
Finish Him.. ..از توی سالن به گوش سانی رسید و فهمید که آدمای بی مصرفش نتونستند کاری بکنند....ناگهان بعد از بر خواستن ندای
Vinnie cannoli WINS.. در انبار شکسته شد و وینی با چهره ای عصبانی در حالی که قطره های خون از گوشه صورتش می چکید وارد انبار شد....
سانی وقتی دید وینی همه افرادش رو کشته رو به وینی گفت :
you got some balls you ..که تا اینجا اومدی.....
(برادر ها اینجا ترجمه اش رو خوب نفهمیدم ...نمیدونم میگه توپت دیگه اینجا نیوفته...یا اینجا بازی نکنید...یا اگه بیافته دفعه دیگه پارش میکنم....نمیدونم خودتون اینجا رو معنی کنید...)
ولی متاسفانه دیگه جلوتر نمی تونی بری مگه از ترینر استفاده کنی....حالا مقداری احترام گذاشتن رو یادت میدم....وینی هم برای اینکه کم نیاره گفت :
your souls is mine….
بعد سانی دست کرد تو شلوارش و یک چیز خفن گنده..Huge...رو در آورد..یک
ریولور مدل
Ruger SP101 .22LR ...که داشتنش آرزوی هر گانگستری بود....وینی که دیگه بعد از انجام حرکات بروتالیتی هنوز هایپره...از هیچی نمیترسه...اینگونه با پخش موزیکی شاد نبردی خونین آغاز میشه...(صحنه نبرد رو میتونید از یوتیوب ببینید توصیفش در این مقال نمیگنجه...)
چند لحظه بعد
سانی در حالیکه زخمی روی زمین افتاده بود و وینی جلوش با ریولور ایستاده بود, به وینی گفت : خواهش میکنم به من رحم کن من یک زن عقدی با یک دختر دانشگاه آزادی دارم.....وین دستش رفت که ماشه رو بچکونه ...سانی داد زد...باشه ..یک لحظه صبر کن ...تازگیا هم با یک خانمی آشنا شدم...البته فقط در حد حرفه ها...اگه خدا بخواد قراره به طور موقتی و کاملا شرعی حمایت از اون رو هم به عهده بگیرم ...خواهش میکنم به اون رحم کن.....حوصله وینی از التماس های سانی سر رفته بود ...با خودش گفت چقدر ز+ر میزنه...عضلات انگشت اشاره اش رو سفت کرد و ..Shoot.. وینی تعجب کرد ...چون سانی از اونی که انتظار داشت بیشتر مغز تو کلش بود...
از چیزی که فکر میکردم بیشتر مغز داشت..
نظر وینی به سمت فرانکی جلب شد به طرفش رفت و طناباشو باز کرد....پس فرانکی , فرانکی که میگن تویی..؟..؟.....من از طرف رییس بلوچیو اومدم تا تو رو از این جهنم ببرم به سوی بهشت...فرانکی با شنیدن اسم رییس بلوچیو..جا خورد و در حالی که داشت آب دهنشو قورت میداد ...گفت: حتما همینطوره...آیا فرانکی داشت چیزی رو مخفی میکرد.....
وینی در حالیکه داشت خون روی صورتش رو پاک میکرد دست کرد تو جیبش و یک پاکت کانولی درآورد...داداش بیا کانولی بزن ...خوشمزه هست...فرانکی یدونه کانولی برداشت و خورد و گفت واقعا
THATS SOME GOOD CANNOLI ...چقدر خوشمزه بود..یکی دیگه بده..از کجا خریدی...وینی گفت :نخریدم که , داشتم می اومدم کنار سطل زباله افتاده بود چند تا هم موش دورش جمع شده بودند..منم برداشتمش....چهره فرانکی با شنیدن این کلمات درهم فرو رفت و احساس کرد بهتره دست از خوردن بکشه آخه شیرینی زیاد برای سلامتی خوب نیست...
نمیدونم رییس بلوچیو چرا اینهمه پول خرج کرده و فرستاده دنبال آدم ریقونه ای مثل تو...فرانکی بادی تو قبقبشش انداخت و گفت این کاملا واضحه..تنها راه خروج از شهر اون چیزیه که اونجاست
Blimp
( از این هواپیما بالن دارها ..تو بتمن زیاد هست) و من تنها کسی هستم که میتونه این وسیله رو برونه...وینی گفت : یعنی میخوای بگی تو خلبانی...فرانکی : اوهوم...وینی: ولی بیشتر به قیافت می خوره تو شرکت تخلیه چاه کار کنی...حالا چجوری بریم اونجا...
فرانکی گفت تنها راه رسیدن به اونجا پل اصلی شهره که اون هم در محاصره ارتشه وکاملا بمب گذاری شده...اونها براشون فرقی نداره که تو زامبی باشی ..یا وینی کانولی..یا
گوردون فریمن و یا حتی
مستر چیف....البته اگه
لارا کرافت بودی اونوقت قضیه فرق میکرد.....
وینی گفت خیالی نیست ما اسلحه داریم فرانکی : خب آی کیو اونها هم دارند....
وینی گفت : حالا هر چی ..راه بیوفت نکبت...
خلاصه وینی و فرانکی تصمیم گرفتند زوج خودشون رو تشکیل بدند و به هر قیمتی شده از پل عبور کنند...درراه پل اون دو نفر با نشون دادن رشادت های فراوان از خودشون حماسه ها آفریدند....تا اینکه رسیدند به یک جایی که زامبی ها از پشت و جلو اونها رو در حلقه محاصره خودشون درآوردند...
یک دفعه صدای آهنگ ای قشنگ تر از پریا تنها تو کوچه.... در فضا طنین انداز شد...فرانکی با تعجب گفت: این صدا از کجا میاد...وینی گفت نگران نباش صدای زنگ موبایل منه....فرانکی گفت چیکار داری میکنی ..نکنه میخوای جواب بدی ...وینی گفت تماس از ژاپنه از طرف یکی از همتا هام تو مافیای ژاپن یاکوزا...این زاپنی ها خیلی مبادی آدابند اگر جواب ندم بهش برمیخوره...فرانکی گفت : وات د فاز یا سیدی.....زامبی ها اینجا دارند مارو گازگازی میکنند اونوقت تو به فکر آداب معاشرتی...وینی گفت : زیاد طول نمی کشه بهش می گم پشت خطی دارم و زود قطع میکنم تو فقط منو پوشش بده....الو..تاچیبانا ...سلام.....کیف حالک یا اخی......خانوم بچه ها چطورن....تاکشی کوچولو رو از طرف من ببوس.....مراسم بزرگداشت
ویلیام آدامز....نه نمیتونم بیام متاسفانه...گفتی لرد نوبوناگا هم میاد ....حیف شد تو ماموریتم داداش.....آره......باشه چشم.....حتما حتما....سلام برسون....سایونارا.....فرانکی گفت: خوب دیگه تموم شد چرا هنوز داری به گوشی نگاه میکنی....وینی گفت : می خوام ببینم هزینه تماس همراه اول با همراه اول چقدر تخفیف خورد.....فرانکی مشتی محکم به سر خودش کوبید....
وینی چون نتونسته بود به مراسم یادبود ویلیام آدامز برسه...خیلی خشمگین شد.. کپسول های گازی رو به پشتش بست و با اسلحه شعله افکنی که تو راه پیدا کرده بود افتاد به جون زامبی ها..حسابی بوی کباب بلند شد....
چه میکنه این وینی کانولی...
خیابون های اطراف پل کاملا سنگر بندی شده بود و صدای آهنگ های انقلابی کل فضا رو پر کرده بود...چشمتون روز بد نبینه زامبی بود که از در و دیوار میبارید ولی وینی و فرانکی پشت به پشت هم اونها رو داغون می کردند و پیش میرفتند....رفتند و رفتند تا رسیدند به پل اونجا ارتشی ها بهشون اخطار دادند که برگردید و خورده بشید وگرنه یک تیر خالی میکنه تو کله...وینی و فرانکی که کله خراب تر از اینها بودند روی ارتش رگبار بستند و نبرد سهمگینی در حد شماره اول ندای وظیفه اونجا که روی پله , بعد شما باید دفاع کنید درگرفت...صدای گلوله و بوی باروت و خون بود که توی هوا پیچیده بود...و قهرمان های قصه ما همینطور روی پل پیشروی میکردند و از کشته ها پشته می ساختند ...وینی که تازه آر پی جی دستش رسیده بود عین این خوره های ندید بدید تا میتونست از خودش راکت در کرد تا اینکه دیگه سربازی به طور محسوس در این دنیا وجود نداشت ...
فرانکی گفت دمت گرم داداش ...حالا برو از پله ها بالا و اون دستگیره رو بکش تا پل بیاد پایین و از دریاچه عبور کنیم..وینی هم خوش خیال رفت بالا و دستگیره رو کشید...یکدفعه از او بالا دید که فرانکی داره از روی پل میدوه در حالی که فتیله دینامیت های بسته شده رو روشن کرده....وینی داد زد ...فرانکی اوهوی...نامرد....پس چی شد آرمان های ما .....فرانکی داد زد: شرمنده داداش...مسیرم به شما نمیخوره... سلام منو به لوسیفر برسون.....وینی داد زد: مگه دستم بهت نرسه......خا.......بـــــــــــــــــــــــــــوق. ....ما.....بوق.....
فرانکی اگه دستم بهت برسه...
.....
.....
یکدفعه با صدای انفجاری مهیب کل پل فرو ریخت....برای چند لحظه تاریکی و صدای سوت کشیدن گوش همه تصویر رو فروگرفت....وینی چشماش رو باز کرد و دید یک نفر دستش رو به سمت اون دراز کرده و فریاد میزنه...بلند شو سرباز....وینی به زحمت بلند شد...و گفت شما کی هستید...مرد غریبه گفت من کاپتان
جان پرایس هستم و چون شما خوب به ندای وظیفتون پاسخ دادید ...بعد از ظهری کاری نداشتم گفتم بیام پشت صحنه بازی شما یه بازدیدی بکنم....بازی ما رو همین استدیو بغلی می سازند خوشحال میشیم ببیایین...وینی گفت : دست شما درد نکنه ...چشم حتما ...ممنون...در همین اثنا یک پیامک برای جان پرایس اومد ...
MacTavish هست برام جوک فرستاده
..ولی با خوندنش عصبانی شد و رفت ...مثل اینکه
مک تاویش جوک بدی فرستاده بود...
...نــــــــه....خدایا عروسم رو بیوه نکن....آآآاااااا...ه..ه....ه....
وینی که کم کم حالش جا اومده بود از دور متوجه سوراخ خروجی فاضلاب شد که به دریاچه میریخت ..این تنها راهی بود که میشد از اون وضعیت دراومد درسته که اصول اولیه بهداشتی در این مسیر رعایت نشده بود ولی این تصمیمی بود که کارگردان بازی گرفته بود و نمیشد کاریش کرد...وینی به هر زحمتی بود خودش رو به مجرای خروجی فاضلاب رسوند..همینکه پاشو تو فاضلاب گذاشت حس کرد که سایه چهار نفر با هیکل های درشت از مقابلش رد شد...
عجب جای کثیفی بود معلوم نبود مردم شهر چه چیزی میخورند که اینجور می.....تو همین فکرها بود که صدای جیس جیسی رو از پشت سرش شنید...تا برگشت دو تا موش جهش یافته به اندازه یک انسان رو در مقابل خودش دید...معطلش نکرد با شاتگانی که به دست داشت 8 گلوله به سمتشون شلیک کرد...هنوز دود اسلحه اش محو نشده بود که دید یاخدا سیل عظیمی از جمعیت موش های دراز و کوتاه به سمتش حمله ور شدند... دست کرد تو کمربندش و 4 نارنجک درآورد و اونها رو با بند کفشش به هم بستو به سمت موش ها پرتاب کرد...از اونجا که وینی تو مدرسه همیشه تجدید میآورد یادش نبود که تو فاضلاب که سرشار از بیوگازه نباید از این کارها کرد....به همین دلیل انفجار مهیبی روی داد و وینی محکم به سمت دیوار پرت شد....دیگه نفهمید چی شد....
مدتی گذشت...کم کم وینی داشت به هوش می اومد که حضور یک نفر رو بالای سرش حس کرد...با خودش گفت : چیزی نیست جان پرایسه دوباره اومده...ولی چشماش که از تار بودن دراومد دید که یک موش بزرگ با یک ردای قهوه ای رنگ به تنش بالاسرش وایستاده.... موش با دیدن ویلی سریع یک بمب دودزا زد و ناپدید شد....ولی وینی کسی نبود که با این جنگولک بازی ها گول بخوره...یه نگاه به بالا کرد و گفت : اوناهاش ..موش پا به فرار گذاشت ..وینی هم با سرعت تمام به تعقیبش پرداخت...همینطور از این سوراخ فاضلاب به اون یکی سوراخ..خلاصه...رفت و رفت ..تا اینکه موش پیر دیگه خسته شد....و از نفس افتاد ...نفسش که جا اومد فریاد زد
Leonardo Raphael, Donatello, Michelangelo,....و به یکباره چهار تا لاک پشت غول پیکر جلوی وینی ظاهر شدند....
یکی شون که سر بند نقاب گونه ای به رنگ آبی داشت ..گفت مستر اسپلینتر نگران نباشید ..الان این مزدور شردر رو از وسط به دو نیم میکنم...وینی دید که اوضاع پسه گفت...هی هی دوستان یه لحظه صبر کنید...مثل اینکه سوئ تفاهمی پیش اومده.. به ارواح بابای مادرزنم....من با این چیچی دری که شما میگین هیچ نسبتی ندارم.......لاک پشت نقاب نارنجی گفت: حتی اگه حرفات درست باشه.. تو دیدی قبول نیست...راف کلکشو بکن...در این لحظه تلفن لاک پشت نقاب بنفش زنگ خورد...بله بفرمایید...آخ جون ..الان میایم...خداحافظ...بچه ها آپریل بود پیتزا خریده بود گفت سریع بیاین..لاک پشت ها یکدفعه همه با هم فریاد زدند
کاوابنگا و ناپدید شدند.....وینی نفس راحتی کشید و با خودش عهد کرد که دیگه دنبال هیچ کسی بی خود راه نیافته...خواه اون شخص یک موش باشه خواه دخترکی زیبا روی...
ادامه دارد.....