خیلی خب
قرا بود اولین خاطره و نوستالژی من مربوط به خرید اولین کنسولم باشه که هیچوقت یادم نمیره
دقیق که بخوام بگم قضیه از این قرار بود که من کنسول به قول خودمون میکرو رو داشتم و پسر دایی بنده که یک سال هم از بنده کوچک تر بود و 8 سالش بودPs1 داشت .
هروقت خونشون میرفتیم جمعش میکرد و وقتی بهش میگفتم بیار با هزار بهانه نمیاورد و میگفت ماله خودمه :d
البته اون موقع دایی بنده خیلی توجه زیادی به تکنولوژی داشت و سعی میکرد از هرچیزی داشته باشه .
گذشت و گذشت تا نزدیک شد به شب یلدا.ازقضا چون خونه دایی و همه خاله هام در یک محل نزدیک هم بود به غیر از خونه ما اون ها همه خودشون رو خواهر و برادر میدونستند و من که تک پسر هم بودن رو غریبه و مدام مسخره میکردن.
شب یلدا همه تو خونه مادربزرگم جمع بودند، تا ما رسیدیم دیدم بچه ها نزدیک تلوزیون نشستند و دارند 2 نفری باهم تکن بازی میکنند
تا من وارد شدم یک دفعه همشون گفتند امیرحسین اومد
(انگار لولو اومده) و جمعش کردند و من رفتم جلو که فقط سلام کنم یک دفعه یکی از دختر های جمع گفت چیه ؟؟؟ اومدی دستگاه پسردایی عزیزمو خراب کنی ؟؟؟ ( تو دلم گفتم خاک تو سرت که تو که 5 سال بزرگتر از اینی برای یک بچه 8 ساله اینطوری ... )
من دیگه واقعا دلم شکسته بود بعد این مدت ، اون موقع هم بچه بودم و تنها و واقعا ناراحت میشدم ... رفتم نشستم تو حیاط و دیدم بابام ماشین رو آورد تو حیاط.
رفتم نشستم تو ماشین و شروع کردم به گریه کردن،
بعد دیم بابام به جای اینکه بره تو خونه رفت بیرون...
بعد از چند دقیقه رفتم تو خونه دیدم مامانم هم نیست ، گفتند رفتن بیرون ، قشنگ انگار نمک پاشیدن به زخمم .
دوباره رفتم تو ماشین نشستم و درو قفل کردم و بغض ...
هرچی بقیه بزرگترا صدام کردن نرفتم تو خونه و موندم
تا اینکه دیدم مامانم داره میزنه رو شیشه عقب ماشین ، فهمید گریه کرده بودم و دردم چیه
من بیرون نرفتم و اومد در سمت راست ماشینو باز کرد و گفت چرا گریه میکنی و این حرفا
بعد گفت ببین بابات برات چی آورده ، من توجهی نکردم چون گفتم حتما برام کتاب یا اسباب بازی یا خوراکی آورده
یک دفته دیدم یک پلاستیک مشکی بود اومد جلو،توجهم رو جلب کرد،گفتم چیه ؟ گفت بیا خودت بازش کن ... وقتی روش رو دیدم یک دفعه قلبم گرفت ، با اینکه اون موقع اصلا اوضاع مالی مامان بابام خوب نبود اما بابام برای یک Ps1 با یک بازی به نام Spec Ops خریده بود ...
... این گذشت و من کلا تو کما بودم و گفتم مامان برزار بیارم نشونشون بدم و پز بدم
اینجا بود که مامانم یک چیز دیگه یادم داد :
گفت اگه قرار باشه که هر اشتباه یا گناهی که هرکس کرد توهم بکنی که فرقی اونوقت با اونا نداری ...
تا وقتی که میخواستیم بریم خونه لحظه شماری میکردم ...
...
..
.
امیدوارم اولین خاطرم که شاید خوب هم روایت نکرده باشم باعث بشه شاید خاطراتی هم در ذهن شما یادآوری شده باشه ...
تا نوستالژی بعدی AhN ... یاحق