Dark Souls داستان جالب و غنی داشت که روایت نادرست اون رو کمرنگ جلوه میداد.
اتفاقا روایت داستانی Dark Souls یکی از بهترین روایتهایی بود که توی عمرم دیده بودم. قبل از اینکه بخوایم روایت داستانی بازی رو بررسی کنیم، اول باید اتمسفر بازی در در نظر بگیریم. روایت داستانی باید با اتمسفر بازی همخوانی داشته باشه. اتمسفر Dark Souls، مخاطب رو کاملا سردرگم میکرد. همین سردرگمی توی روایت داستان هم دیده میشد. این نه تنها یک ایراد محسوب نمیشه، بلکه ثابت میکنه که سازندهها برای خلق یک اتمسفر عالی، فکر همه جاش رو کردن. اینم نمونش ...
There are actually two Bells of Awakening
One's up above, in the Undead Church. The other is far, far below, in the ruins at the base of Blighttown
Ring them both,
and something happens
داستان رو از زبان NPCهای موجود در داخل بازی میشنویم. جالب اینجاست که بعضا همین NPCها داستان رو غلط میگن و بعدها متوجه میشی که اصل قصه پیش یکی دیگست. یه مثال دیگه میزنم ... مثلا Gwynevere یا همون ملکه روشنایی، که دختر Lord Gwyn هست، همونی نیست که توی AnorLondo بعد ار شکست Ornstein و Smough دیده میشه. اون نسخه فیک ملکه روشنایی هست که توسط برادرش یعنی Gwyndolin اونجا گذاشته شده. این رو کسی بهت نمیگه. خودت اون موقعی میکشیش، میفهمی. بعدها هم مشخص میشه که اون خیلی وقته Loradran رو ترک کرده.
بازی سعی میکنه تا داستان بازی رو خودت بفهمی، نه اینکه یکی بیاد همه چیز رو بگه.