انتقام
(Revenge)
تصورش برایت سخت است که ببینی فرزندانت را جلوی چشمانت به دار بیاویخند.در حالی که از پاک ترین مردم این کشورند.کشوری که در اریکی مطلق فرو رفته.اسم من مهدی مالکی است و فردی ایرانی هستم که به ناچار از ایران فرار کردم و به آمریکا مهاجرت کردم.در ایران معاون رییس جمهور بودم و از مورد اعتماد رین افراد رییس جمهور.گروهی ناشناس در یکی از کوچه های تهران من را به دام انداختند.شب بود و چیز خاصی نمی دیدم.فقط احساس می کردم بدنم دیگر جان ندارد زیرا داشتند با مشت و لگد من را به قصد مرگ می زدند.ناگهان یکی از آن ها که صدای جوانی 20-25 ساله بود آمد و گفت کافیست.بعد به سراغ من آمد در حالی که صورتش را پوشانده بود.به من گفت باید مخفیانه رییس جمهور را به قتل برسانم وگرنه فرزندانم کشه می شوند و خود هم با شکنجه زیاد کشته می شوی!!!پس ناچار با بدنی کوفته خود را به خانه رساندم و این مساله را با فرزندانم مطرح کردم.پس در پایان به این نتیجه رسیدیم که پیش رییس جمهور برویم.او به ما گفت که آن ها را به خارج از کشور می فرستد تا آب ها از آسیا بیفتد.چند روز بعد ما پرواز کردیم و به مرز ترکیه که رسیدیم آن حادثه ی ناگهانی افتاد.هواپپیما مورد حمله دشمنان قرار گرفت و بعد از چند ثانیه به زمین خورد.از بعد از آن اتفاق چیز خاصی به ذهنم نمی رسد به جز آن که داشتند مرا روی زمین می کشاندند.سه روز بیهوش بودم و بعد از بلند شدن از خواب سه روزه ام دیدم که من در بین مردم به چوبی بسته شده ام و جلوی چشمانم پسرانم که چشمانشان بسته بود و به چوبی دیگر بسته شده بودند قرار داشتند.ناگهان خون تمام زمین را فرا گرفت.پسرانم را به رگبار بستند.روز بعد سر از شکنجه گاه آن ها در آوردم در حالی که دو نفر با دو چاقوی نظامی به سمت من میامدند.با هم صحبت می کردند اما من چیز زیادی نمی فهمیدم زیرا خیلی به زبان خارجی مسلط نبودم.دیگر کم کم وقت مرگم رسیده بود مگر آن که خدا می خواست که من زنده بمانم.تازه فهمیده بودم آن ها می خواستند با من چه کار کنند.اولی می خواست چشمانم را در بیاورد و دویم هم کمرم را خط خطی کند.قلبم به شدت می زد و داشتم از ترس سکته می کردم و فقط می توانستم دعا کنم.ناگهان اولی به من نزدیک شد و خواست چشمانم را در آورد که ناگهان ...
ناگهان سرباز چاقویش را عقب برد تا محکم در چشمم فرو ببرد و سپس...آن معجزه...قبل از آن که چاقوی سرباز در چشمم برود ناگهان زلزله ی ناگهانی اتفاق افتاد و سرباز به گوشه ی اتاق پرت شد.من و صندلی از این سوی اتاق به آن سو می رفتیم و سرم گیج می رفت.در طبقه دوم بودیم پس ناگهان زمین رمبید و به طبقه اول پرت شدیم.سرباز ها حال بلند شدن نداشتند و من هم حالم بد تر از آن ها بود.یکی از نگهبانان طبقه اول از روی ترس زیاد دستش را روی تیر گذاشته بود و همراه ساختمان اینور و آنور می رفت.از روی تقدیری که خداوند برایم رقم زده بود یک از تیر ها درست به گوشه ای از بندی که دستم را بسته بودند خورد و براحتی بازش کردم و بعد بندهای پایم هم باز کردم و چسب بر روی دهانم هم در آوردم و در حالی که به دیوار ها می خوردم و از اینور به آنور پرت می شدم با تلاش زیاد از دست سرباز ها فرار کردم و سریع به سمت در خروجی رفتم.اما بر اثر زلزله در ساختمان مسدود شده بود.پس از سنگ ها و دیوار های خراب شده بالا رفتم.ارتفاع خیلی زیادی داشتم و باید از آن ارتفاع به بیرون ساختمان می پریدم.اما چگونه؟سرباز ها پست سرم بودند و داشتند نزدیک می شدند.پس به ناچار پریدم و به زمین نزدیک می شدم تا این که همه جا تاریک شد و دیگر چیزی حس نکردم.چشمانم از درد باز نمی شد و نمی توانستم تکان بخرم.سرم درد می کرد و خون زمین را پر کرده بود.زلزله بند آمده بود.سربازها هنوز نوانسته بودند در را باز کنند یا از آن ازتفاع بپپرند.درضمن آن ها مرا زنده می خواستند زیرا به آن ها دستور داده شده بود که من را فقط با شکنجه بکشند حتی اگر فرار کنم.آن ها فکر می کردند که حتی اگر فرار کنم هم می توانند مرا بگیرند و بعد مرا با شکنجه بکشند.آن ها می خواستند به مردم ثابت کنند که به حرفی که می زنند عمل می کنند و مرا با زجر دادن می کشند.این چیزی بود که مردم می خواستند.اما چرا مردم با من دشمن بودند؟از این ها که بگذریم در پایان سر باز ها به ناچار به پایین رفتند تا سنگ ها را از جلوی در بردارند.اما آمبولانس خود را سریع رساند و مرا برد در حالی که هیچ سربازی در ساختمان مرا ندیده بود زیرا همه به پایین رفته بودند.پس من جان سالم به در بردم.چشمانم را باز کردم و دیدم در بیمارستان هستم.می خواستم بروم اما حال تکان خوردن نداشتم.چند روزی در بیمارستان بودم و بعد مرخص شدم.حالا باید چه کنم؟در این شهر ویران چگونه باید بفهمم که چه کسی باعث قتل پسرانم شد؟چگونه انتقام بگیرم؟در حالی که این جمله ها را آرام به خودم می گفتم شخصی که صورتش را پوشانده بود به من گفت من می دانم...
اما آن شخص چه کسی بود؟او به من گفت که قبلا همدیگر را ملاقات کردیم.چند سال پیش هم همدیگر را دیدیم.کمی فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم.پس چهره اش را نشان داد و گف که من همان جوانی هستم که چند سال پیش تو را تهدید به مرگ کردم!!لحظه ای چند سال پیش جلوی چشمم آمد و از شدت عصبانیت به سم او حمله ور شدم اما او فقط دفاع می کرد.بعد از مبارزه بسیار بلاخره او نیز به اجبار حمله کرد و من را با مشت و لگد زد تا این که به زمین افتادم.او به من گفت نمی خواست دعوا کند ولی خودت مجبورم کردی.سپس دستم را گرفت و بلندم کرد!!!برایم خیلی عجیب بود که کسی که زمانی قصد کشتنم را داشت حالا دستم را بگیرد و بلندم کند!!!او برایم تمام ماجرا را تعیرف کرد که چرا و به دست چه کسانی پسرانم کشته شدند.او گفت که 4 سال پیش من در آمریکا به دلیل عبور قاچاقی از مرز زندانی شده بودم.من مهارت های جنگی خودم را به آن ها نشان دادم تا شاید آن ها مرا از زندان در بیاورند و همین طور هم شد.آن ها به من دستور دادند که باید خودم بروم رییس جمهور ایران را بکشم.اما جرات نداشتم.پس با چند تا از دوستانم به جان تو افتادیم تا شاید با استفاده از تو بتوانیم رییس جمهور را نابود کنیم.بعد از این که تو از ایران رفتی قبل از این که به ترکیه برسی من به آمریکایی ها قضیه را گفتم و گفتم که زییس جمهور فهمیده پس به ترکیه دستور دادند که هواپیما را بزنند.بعد از آن می خواسم فرار کنم و دیگر به آمریکا نروم اما آن ها در لباسم رادار گذاشته بودند و جایم را فهمیدند و آمدند و مرا گرفتند.در راه زلزله ای آمد و من توانستم فرار کنم و الان هم اینجا هستم!!در ضمن چیزی که شاید به تو کمک کند این است که کسی که این ماجرا را آغاز کرد و باعث مرگ پسرانت شد معاون رییس جمهور بود که می خواس با این کار مقامش بالاتر برود.او مردی طماع است.در ضمن کسی که پسران را کشت من نبودم بلکه معاون بعد از فهمیدن این که تو رییس جمهور را نکشتی بلایی را که قرار بود من سرت بیاورم او آورد.من این نوع مجازات را از معاون دیده بودم که فرزندانت را می کشد و خودت را با شکنجه می کشد و من فقط تهدید کردم.در ضمن گفت که این که مردم می خواستند که من با شکنجه بمیرم و از خودم و خانواده ام انتقام بگیرند به خاطر این بود که معاون آمریکا به مردم گفته بود که تو قصد داشتی که رییس جمهور آمریکا را بکشی و برای ورود به خانه رییس جمهور یکی از سربازان را بر اثر شکنجه زیاد کشتی و آن را جلو در خانه انداختی تا رییس جمهور و محافظان برای پیدا کردن قاتل متفرق شوند بتوانی رییس جمهور را راحت ر بکشی بدون این که آسیبی ببینی و بعد فرار کنی و فرزندان هم در این ماجرا هم دستت بودند.اون ها این بهانه رو جور کرده بودند تا در بین مردم محبوب ر شوند و برای کشتن شما دلیل خوبی بیاورند.
اما من به آن جوان اطمینان نداشتم پس به او گفتم از کجا مطمین شوم؟او گفت مدرک دارد.گفت اگر یاد بیاید سرباز هایی که فرزندانت را کشتند بر روی لباس خود آرم یک شمشیر و یک تفنگ داشتند.سپس یک عکس که به صورت مخفیانه چند سال پیش زمانی که پسرانم را کشتند از معاون گرفه بود را به من نشان داد.او هم روی لباسش چنین آرمی داشت.
کمی فکر کردم و به خاطر آوردم که این آرم درست همان آرم است.پس به او اطمینان کردم هر چند هنوز ته دلم مقداری شک داشتم!!
من به او گفتم که زلزله ای که آمد باعث نجات جان من هم شد و حالا هر دو باید انتقام بگیریم.انتقام بدی هایی که در حق ما کردند.بعد از او پرسیدم که آیا حالا که فراری هست نمی خواهد از دست دشمنان فرار کند؟بعد از بحث زیاد به این نتیجه رسیدیم که با کمک هم معاون را بکشیم و بعد به ایران برویم و در یکی از نقاط ایران جایی که اثری از ما یافت نشود برویم و بعد هر کدام برای زندگی خودش تصمیم بگیرد.پس مخفیانه به خانه معاون رفیم و باتلاش بسیار او را کشتیم!!!!!
سپس به سرعت این خبر را به رییس جمهور ایران رساندیم و قبل از این که کسی از مرگ معاون خبردار شود یک هلیکوپتر بسیار پیشرفته که بار اول در ایران ساخته شد و کسی از حضور آن مطلع نمی شود و رادارها نمی گیرند برایمان فرستاده شد و بدون این که کسی بفهمد از آمریکا خارج شدیم.به ایران رسیدیم و پیش رییس جمهور رفتیم و او گفت که باید به یکی از شهر های دیگر ایران برویم تا دشمن ما را پیدا نکند.پس آن جوان به قزوین و من به شیراز آمدم!!
از آن به بعد برای خود شغلی پیدا کردم اما هرگز دیگر تشکیل خانواده ندادم.دشمنان هم دیگر به ما دسترسی پیدا نکردند و دیگر کسی قصد جان رییس جمهور و رییس جمهور های بعدی را نکرد.البته تا آن زمانی که من یادمه!!شاید بعد از مرگم باز هم چنین اتفاقاتی باشد.امیدوارم سرنوش همه شروعی مثل شروع من نداشته باشند اما پایانی مثل من داشته باشند.