- Jan 25, 2018
- 6,600
- نام
- Albiceleste
صنعت امروزیِ بازیهای ویدئویی تعداد زیادی از قهرمانانی با داستانهای غمانگیز را در دل خود دارد. در این مقاله به دلخراشترین داستانهای قهرمانان بازیهای ویدیوئی پرداخته میشود.زندگی همیشه پایانی خوش را به ارمغان نمیآورد. در واقع، زندگی الزاماً همیشه شروع خوبی را هم به ارمغان نمیآورد. انگار بعضی از مردم به داشتن یک زندگی غمانگیز نفرین شدهاند و این مورد در اغلب موارد درباره قهرمانانِ بازیهای ویدئویی هم صدق میکند.
در روزهای اولیّه از شکلگیری صنعت گیمینگ، معمولاً داستانهای بازیهای ویدئویی نسبتاً ساده بودند و دامنه محدودی داشتند. ورودی تصادفی به قلعهای اشتباه، به همان اندازه بد بود که میتوانستید پیشبینی کنید. اما با رشد محبوبیت بازیهای روایت-محور، گرفتاریها و وضع اسفناک این قهرمانها هم شدت گرفت.
صنعت امروزیِ بازیسازی تعداد زیادی از قهرمانان با داستانهای غمانگیز را در دل خود دارد. بعضی از این قهرمانها آنقدر در هم شکستهاند که نمیتوانند یک زندگی عادی در جامعه داشته باشند، در حالی که وضع بعضیهای دیگر چنان است که حتی نمیتوان به حالشان ترحم نشان داد. با نگاه به شرایطی که برخی از این شخصیتها پشت سر میگذرانند، به راحتی میتوان دلیل رفتارهایشان را فهمید.
جان مارستون در سن هشت سالگی یتیم بود و فقط سه سال بعد، مرتکب اولین قتل خود شد. با اینکه Dutch او را به نزد خودش برد، اما راهنماییهای دادهشده به جان، او را وارد مسیری تاریک کرد و خیلی زود جان خودش را در سمت مخالف قانون دید.
زمانی که عدالت گریبانگیر جان میشود او تصمیم به رویارویی تعقیبکنندگانش میگیرد، با این امید که مرگش به همسر و فرزندش اجازه داشتن یک زندگی عادی را بدهد. آنچه که مرگ جان را بسیار غمانگیز میکند، این است که مرگ او کاملاً بیهوده بود.سه سال بعد از کشته شدن جان، همسرش ابیگیل به دلایلی نامعلوم میمیرد و پسرش جا پای پدرش میگذارد. فداکاری جان برای هیچوپوچ بود و ظاهراً دست سرنوشت مقدر کرده این چرخه ناامیدی و درماندگی یک بار دیگر خودش را تکرار شود.
کانر زمانی که فقط چهار ساله بود، مورد حمله خشونتآمیز تمپلارها قرار گرفت. بعد از اینکه او در گیر و دار این حمله بیهوش میشود، بار دیگر به هوش میآید و میبیند که روستایش به آتش کشیده شده. با اینکه او توانست در میانه شلوغیها مادرش پیدا کند، اما مادرش شدیداً زخمی شده بود و تنها کاری که از دست کانرِ جوان بر میآمد، تماشای مرگ مادرش در آتش بود. اما متاسفانه هنوز کار سرنوشت با کانر تمام نشده بود.با رخ دادن وقایع Assassin's Creed 3، در نهایت Connor خودش را درگیر وضعیتی میبیند که باید جان پدرش را بگیرد. او در این راه موفق میشود و با مرگ پدرش، دیگر هیچ فرصتی برای داشتن یک زندگی عادی برای کانر باقی نمیماند.
زخمهای جنگی زیادی روی بدن Kratos دیده میشوند، اما احتمالاً این زخمهای درون او هستند که بیشترین درد را برای او به همراه دارند. با این که بیشتر این زخمها نتیجه اعمال خود او هستند، اما داستان زخمهایی خودکرده او هم به همین اندازه غمانگیز هستند.این اسپارتان گناه کشتن همسر اولش و دخترشان و همینطور بار سنگین این حقیقت را که پدر خودش را کشته، با خود به دوش میکشد. اما علیرغم این سختیها و مشقتها، او همچنان به دنبال داشتن یک زندگی عادی است و آنقدری خوششانس است که یک همدم دیگر به نام Faye پیدا و بعداً با او ازدواج میکند.
اما به طرز غمانگیزی ازدواج او با Faye هم خیلی زود به پایان میرسد. پس از مرگ همسرش، وظیفه پدریِ فرزند خردسالشان بر دوش کریتوس قرار میگیرد، اما او مهارتهای لازم را برای تبدیل شدن به پدری که Atreus به آن نیاز دارد، ندارد. کریتوس این مهارتها را طی سفر مشترک با پسرش به دست میآورد، اما احتمالاً آترئوس همچنان به عنوان نمادی از آن چیزهایی باقی میماند که کریتوس از دست داده است.
تعداد زیادی از شخصیتهای اصلی بازی Final Fantasy VII در وقایع منتهی به بازی سختیهایی را تجربه میکنند، اما احتمالاً از بین این شخصیتها، Aerith بیشترین سختی را تحمل میکند.بیشتر دوران کودکی او تحت آزمایشهای دکتری دیوانه به نام هوجو سپری میشود و بعداً هم با چشمان خودش مرگ مادرش را میبیند. او حتی پس از فرار از چنگ شینرا، مثل یک حیوان توسط Turkها شکار میشود. او همچنین آخرین بازمانده دیرباز (Ancient) است و زمانی که از وقایع بازی پرده برداشته میشود، او باید جان خود را فدای محافظت از سیاره کند.
بعد از اینکه دستهای از دزدان فضایی کلونی Samus را نابود میکنند، او تنها کسی است که زنده میماند. او فقط یک کودک است و بعد از مرگ خانواده و همه آشنایانش، او تکوتنها و ترسیده رها میشود.خوشبختانه گونهای از فضاییها به نام Chozo ساموس را پیش خود میبرند. آنها ساموس را تعلیم میدهند و او قسم میخورد که از دزدان فضایی که همه چیز را از او گرفته بودند، انتقام بگیرد. اما متاسفانه او به قدر کافی سریع نیست.دزدان فضایی باز میگردند و در جستوجوی فناوریهای پیشرفته چوزوها، خانه جدید او را غارت میکنند. پدرخوانده جدید او هم مثل پدر و مادر واقعیاش کشته میشود و ساموس بار دیگر تکوتنها رها میشود.
منطقه جنگی مکانی برای ابراز احساسات نیست، اما کشتار و خرابی اغلب باعث میشوند حتی احساسات خونسردترین سربازان هم برانگیخته شود. علیرغم افراد بیشماری که مارکوس از دست داده و رذالتهایی که شاهدشان بوده، او بهخوبی توانسته خودش را سر پا نگهدارد.او بعد از بارها به خطر انداختن جانش برای coalition، به گذراندن ۴۰ سال حبس در یک زندان فوقامنیتی محکوم میشود. جرمش چه بود؟ ترک کردن پستش در تلاش برای نجات جان پدرش. با اینکه او فقط پنج سال حبس میکشد، اما باز هم تحمل این محکومیت بسیار سخت است. بدتر از آن هم این است که او نتوانست پدرش را، که حالا مفقود شده و تصور میشود مُرده، نجات دهد.
جاودانگی و نامیرا بودن آن چیزی نیست که خیلیها فکر میکنند. قطعاً شخصیت Kaim Argonar از Lost Odyssey میتواند بر این حقیقت مهر تأییدی بکوبد. او هزار سال عمر کرده و تنها چیزی که تا به حال تجربه نکرده، مرگ واقعی است. بیشتر بخشهای بازی به کاوش در خاطرات فراموششده او سپری میشود - و با فاش شدن هر یک از این خاطرات - از درد و غم بیشتری پرده برداشته میشود.
پس از تجربه مرگ دخترش و افسردگی فلجکنندهای که این مرگ برای Kaim و همسرش سارا به ارمغان میآورد، بازیباز متوجه میشود که زندگی ابدی بیشتر از آن که یک نعمت باشد، یک نفرین است.در پایان بازی، بازیبازها احتمالاً از خودشان میپرسند که آیا خاطرات Kaim واقعاً با گذر زمان فراموش شدند یا اینکه او به میل خود این خاطرات را به فراموشی سپرده. با توجه به آنچه که این خاطرات نشان میدهند، مطمئناً گزینه دوم زندگی برای همیشه را بسیار آسانتر میکند.
وقتی چشم بازیبازها برای اولین بار به Max Payne میافتد، او در فکر خودکشی است. تنها کاری از دست او که از مرگ همسر و فرزندش شکسته شده بر میآید تا خودش را جمعوجور کند، جنگیدن است. خشم یک احساس بسیار قدرتمند است و خشم مکس آنچنان قوی است که برای مجازات کردن مسببین غم فقدانش، او را به جهنم هدایت میکند و بر میگرداند.
وقتی که این مجموعه به پایان میرسد، ظاهراً مکس به نقطه پذیرش رسیده است. البته چنین نیست که این مجموعه پایانی خوشی برای او رقم میزند. مطمئناً مکس دیگر آرزوی مُردن نمیکند، اما زندگی او همچنان کاملاً بدون هدف باقی میماند. همانطور که خود او به بهترین شکل ممکن میگوید: «این طولانیترین تلاشِ صورتگرفته برای خودکشی در تاریخ بود.»
زندگی واندر قبل از اتفاقات Shadow of the Colossus در هالهای از ابهام قرار دارد. بازیباز فقط درباره عشق ازدسترفته او یعنی Mono خبردار میشود و شوق او برای دیدار مجددِ عشقش است که باعث اتفاق افتادن وقایع بازی میشود.دردی که او با خود حمل میکند، برای همه آشکار است و درماندگیای که این درد ایجاد میکند، از معاملهای که با دورمین میبندد کاملاً معلوم است. او میداند که این کار عواقبی در پی خواهد داشت، اما اهمیتی نمیدهد. ولی شاید او باید اهمیت میداد!
پس از سفری پر دردسر، واندر آخرین کلوسی (Colossus) را از دم تیغ میگذراند و برای لحظهای کوتاه، برای اولین بار پس از مدتها طعم شادی را میچشد. با این حال این لحظه گذراست، چرا که واندر خیلی دیر به ماهیت واقعی معاملهاش با دورمین پی میبرد. او قبل از اینکه بتواند با مونو که دوباره زنده شده است تجدید دیدار کند، مانند همان کلوسیهایی میمیرد که قبلاً آنها را از پا در آورده است.
قبل از وقایع Heavy Rain، Ethan Mars یک زندگی کاملاً عادی دارد. او ازدواج موفقی دارد، صاحب دو پسر فوقالعاده و یک معمار بسیار موفق است. شاید همین عادی بودن باعث میشود که اتفاقات بعدی بسیار غمانگیزتر باشند.ایتن و پسرش جیسون درست قبل از دهمین سالگرد تولد جیسون، با یک ماشین تصادف میکنند. جیسون درجا میمیرد، اما ایتن به کما میرود. وقتی او شش ماه بعد از خواب بیدار میشود، به مردی درهمشکسته تبدیل شده است.
اوقاتتلخی او باعث از هم پاشیدن ازدواجش میشود و او تنها میماند تا بیش از پیش در بدبختی خود غرق شود. درست همان لحظه که به نظر میرسد زندگی او به بدترین نقطهاش رسیده، یک قاتل زنجیرهای پسر کوچکترش یعنی Shaun را میدزدد.موفق بودن یا نبودن ایتن در نجات شاون کاملاً به اقدامات بازیباز بستگی دارد. در حالتی که ایتن در نجات پسرش شکست میخورد، جان خود را میگیرد.
آخرین ویرایش: