معرفی شخصیت Ryu Hayabusa

Cloud Strife

کاربر سایت
Nov 13, 2006
15,151
نام
ماکان
Untitled-1.jpg

او آمده تا غیر ممکن ها را ممکن کند. او باید به تنهایی ماموریت خویش را به اتمام رساند. تنها سلاح او شجاعت بی پایانش است. او برای نیل به این هدف تمامی دنیا را به مبارزه می‌طلبد. او و سلاحش از هیچ چیز و هیچ کس واحمه ای ندارند، گویی تمام عالم در مقابل اراده آهنین او سر تعظیم فرود می‌آورند. سرنوشت بشریت در دستان اوست، در دستان نینجای که به همراه شمشیر افسانه ایش خود به افسانه ای جاودان تبدیل شده است. او کسی نیست جز جنگجوی اژدها، Ryu Hayabusa!!


سرگذشت Ryu Hayabusa​


ریو هایابوسا (リュウ・ハヤブサ، با تلفظ Ryu Hayabusa) نام شخصیت اصلی سری بازی های Ninja Gaiden است که تا کنون در سری Dead or Alive نیز حظور فعالی داشته است. ریو برای اولین بار با سه گانه اصلی NG بر روی دستگاه های آرکید به دنیای بازی های رایانه‌ای راه یافت. اگرچه ریو با ورود خود به دنیای بازی های رایانه‌ای توانسته بود طرفداران فراوانی برای خود بدست آورد اما به جرات می‌توان گفت عمده شهرت این جنگجوی جوان به واسطه سری جدید Ninja Gaiden است که توسط مغز متفکر تمامی آنها Tomonobu Itagaki خلق شده است.

با توجه به اینکه سری جدید Ninja Gaiden با اختلاف زمانی نسبتا زیادی نسبت به سری اصلی خود ساخته شده است، داستان ریو در سری جدید کاملا متفاوت با سری اصلی آن می‌باشد و شخصیت های اولیه بازی در سری جدید حظور ندارند. البته سری Dead or Alive تا حدودی ارتباط دهنده داستان این دو سری است و تا اندازه ای داستان نیمه کامل ریو در سری اصلی خود را کامل می‌کند.


سه گانه نخست


Ninja_Gaiden_series.jpg

جنگجوی اژدها



دو مرد با شمیشرهای آغشته به خون خود در میان ویرانه های خانه های در حال آتش سوزی چشم در چشم هم ایستاده بود. از ظاهرشان پیدا بود هر دو آنها مبارزین نینجا نیرومندی هستند اما چهره یکی از آنها شوم و ترسناک می‌نمود. پس از چند ثانیه سکوت که تنها به وسیله صدای سوختن چوب های خانه های اطراف به آرامی می‌شکست، آن یک که به نظر می‌رسید با ضربات شمشیر حریفش به سختی مجروح شده است به سختی گفت:

- تو هیچ وقت دستت بهش نمی‌رسه! Dragon Sword میراث خانوادگی ماست.

مردی که ظاهری شیطانی و پلید داشت با لحن جنون آمیزی گفت:

- تو خیلی احمقی که فکر کردی میتونی اونو از ما قایم کنی! زود بگو شمشیر اژدها کجاست!

- باید منو بکشی چون من هیچ وقت انو به تو تسلیم نمی کنم.

مرد اول بعد از گفتن این حرف شروع به خندیدن کرد. خنده های عصبی که خشم حریفش را بر ‌می‌انگیخت.

خشم سرتاسر وجود مرد دوم را فراگرفته بود. او به هیچ کس اجازه نمی‌داد او را مورد تمسخر قرار دهد. او در هر صورت به مکان شمشیر اژدها دست می‌یافت. نیازی به این مرد نبود. دستانش بر روی قبضه شمشیر می‌لرزید. ناگهان با حرکت سریعی شمشیرش را بیرون کشیده و به سوی او حمله کرد.

مرد اول با دستانی باز بر روی زمین افتاد.



Ryu با ترس از خواب پرید. خواب بسیار آشفته ای دیده بود. سعی می‌کرد خوابش را به یاد آورد اما هر چه بیشتر تلاش می کرد همانند نگه داشتن مشتی آب در دست جزییات خوابش با سرعت بیشتری از ذهنش رنگ می‌باخت. خواب پدرش را دیده بود. ریو به وضوح پدرش Ken را دیده بود که با مرد شیطان صفتی در حال جنگ بود. با اینکه ریو سال های سال از پدر مفقود شده اش خبری نداشت و از مکان آن بی‌خبر بود اما مطمئن بود که پدرش را در خواب دیده بود...دیده بود که پدرش در خواب کشته شده بود! ناگهان بدن ریو همانند یخ سرد شد. نه امکان نداشت پدر او کشته شده باشد. این تنها یک کابوس بود. جای هیچ نگرانی نبود. ریو بار دیگر به خواب رفت...

صبح روز بعد ریو همانند روزهای گذشته از خواب بیدار شده و قبل از شروع تمریناتش صندق پستش را چک کرد. مدت ها بود که به امید رسیدن نامه ای از سوی پدرش هر روز با شوق فراوان در صندقش را باز می‌کرد. اما ریو هیچگاه هیچ نامه ای از سوی پدرش دریافت نکرده بود. اینبار نیز دلیلی نداشت اتفاق تازه ای بیفتد. صندق مثل همیشه خالی بود...اما نه! اینبار برای ریو یک نامه رسیده بود!

ریو با اشتیاق فراوان نامه را از صندق برداشت و روی آن را خواند اما روی نامه هیچ آدرسی از فرستنده آن وجود نداشت. ریو به سرعت نامه را برگرداند اما در پشت آن نیز هیچ نام و نشانی نبود. یعنی نامه از سوی چه کسی بود؟ ریو با سرعت پاک نامه را باز کرده و شروع به خواندن آن کرد:

سلام ریو. من الان نمیتونم هیچی رو بهت توضیح بدم اما اتفاق های بدی داره میفته. اتفاق های خیلی بد! هر چه زودتر به همراه میراث خانوادگیمون، شمشیر اژدها به آمریکا بیا و برو پیش دوستم Walter Smith. ان همه چیز رو بهت توضیح میده. فقط سریع تر. ریو...ریو، ممکنه من کشته بشم و دیگه هیچ وقت نتونم برگردم خونه. اگه دیگه منو ندیدی منو ببخش. منو ببخش...

ریو به شدت ترسیده بود. اول آن کابوس و بعد هم این نامه مرموز...این وقایا چه ارتباطی با یکدیگر داشتند؟ ریو اول در خواب مرگ پدر خود را دیده و سپس بعد از چند سال بی‌خبری نامه ای مرموز از پدرش دریافت کرده بود که توضیح می‌داد اتفاقات بدی در حال وقع است. آیا آن نامه واقعا از سوی پدر او بود؟ یا خواب ریو واقعیت داشت؟ ریو سعی کرد به آن خواب نیندیشد. پدر او هنوز نمرده بود، یعنی او اجازه نمی‌داد که بمیرد. باید هر چه زودتر به آمریکا سفر کرده و پدرش را نجات می‌داد. اگر هم که پدرش کشته شده بود... آنها باید تقاص کار خود را پس می‌دادند!

ریو پس از جمع کردن وسایلش به همراه میراث ارزشمند خانوادگیشان، شمشیر اژدها، برای نجات پدرش به سمت آمریکا سفر کرد. ریو در تمام طول سفر خود تنها به پدرش فکر می‌کرد...ریو پس از رسیدن به آمریکا با سرعت به سمت آدرسی که در نامه قید شده بود به راه افتاد. پس از گذشت زمان اندکی از حرکت ریو، گروهی از موجودات شیطانی و نینجا هایی که روی خود را پوشانده بودند به ریو حمله ور شدند.

ریو با خود زمزمه کرد:

- گروه بی‌نام و نشان!

او به خوبی با این گروه شیطانی آشنا بود. موجودات پلید تشنه به خونی که در خدمت...
مهاجمین ریو را محاصره کرده بودند اما ریو شکار آسانی برای آنها نبود! چند حرکت ساده با شمشیر اژدها کافی بود تا همه آنها به خاک و خون کشیده شوند. در حالی که ریو مشغول تمیز کردن شمشیرش با شلوار رییس مهاجمین بود دختر جوان بسیار زیبایی از پشت به سوی او نزدیک شد. مشکلی در کار نبود. او فقط یک دختر خوشگل بود...

- خیلی عالی بود. واقعا عالی بود!!

ریو با چشمانی براق به دختر جوان که به آرامی برای او کف می‌زد نگاه می‌کرد.

- واقعا که لقب جنگجوی اژدها برازندت هست. اما...

ناگهان دختر جوان با سلاحی که در دستانش بود به ریو شلیک کرده و ریو در حالی که سعی می‌کرد چیزی به زبان آورد بیهوش بر روی زمین افتاد.

مدتی بعد ریو چشمانش را به سختی بازکرد. او را در زندان سیاه رنگی انداخته بودند. محل اثابت تیر بی‌هوشی به بدنش هنوز درد می‌کرد. هنوز چند دقیقه ای از به هوش آمدن ریو نگذشته بود که متوجه شد شبح سیاه رنگی در حال نزدیک شدن به اوست.

- تو!!

شبح سیاه رنگ همان دختری بود که ریو را بی‌هوش کرده بود. دختر جوان بدون هیچ صحبتی مجسمه مرمری بی‌نهایت زشتی که به نظر می‌رسد از روی چهره یک موجود شیطانی کشیده شده است را لمس کرده و در زندان را باز کرد.

- تا کسی نیومده فرار کن. فقط سریع تر...

- اما تو کی هستی؟ واسه چی داری به من کمک می‌کنی؟

زن جوان بدون هیچ صحبت دیگری به سرعت ریو را ترک کرده و از زندان گریخت. ریو نیز که کماکان در شوک بود از زندان گریخت. ریو هنوز متوجه نشده بود که چرا ان دختر او را از زندان آزاد کرد. اگر دوست او بود پس اصلا برای چه به او حمله کرد؟ اما ریو کارهای واجب تری داشت، او باید هرچه زودتر به آدرس دوست پدرش می‌رفت. اکنون جان پدرش در دستانش بود...

ریو پس از مدتی جست و جو به آزمایشگاه Smith رسید.

- آقای Smith؟ Walter Smith؟

- بله من دکتر Smith هستم و شما...اه! تو حتما باید ریو باشی. ریو هایابوسا!!

- بله، اما شما منو از کجا می‌شناسید؟

دکتر اسمیت با خنده گفت:

- آخه کی به غیر از تو با شمشیر اژدها میاد به آزمایشگاه من!!

اما ناگهان دکتر اسمیت قبافه ای جدی به خود گرفت و گفت:

- از این‌ها گذشته پدرت به من گفته بود تو میای پیش من.

- چی؟ شما خودتون پدرم رو دیدید؟

- نه متاسفانه! من مدت هاست که پدرت رو ندیدم. ان همه این‌ها رو تو یک نامه به من گفت...

- آره میدونم. به منم نامه فرستاده...

- خوب اگه اشتباه نکنم تو امدی تا از من چیزی بپرسی. درسته؟

- بله. یعنی پدرم تو نامه ای که به من داد گفت بیام پیش شما. نمی‌دونم ان می‌گفت اتفاق های بدی داره میفته. خودمم از وقتی که امدم اینجا چند بار بهم حمله شده. یعنی گروه "بی‌نام و نشان" به من حمله کرد!!. منم فکر می‌کنم داره اتفاق های ناجوری میفته. امیدوارم شما توضیح خوبی در این رابطه داشته باشید.

دکتر اسمیت قبل از اینکه به ریو جوابی دهد اندکی به او نگاه کرده و سپس ناگهان براق شده و به سرعت گفت:

- دنبالم بیا. باید یه چیزی بهت نشون بدم!

ریو که از رفتار عجیب دوست پدرش متعجب شده بود به دنبال دکتر اسمیت شروع به حرکت کرد.

- ببینم تا به حال اسم افسانه مجسمه های شیطان به گوشت خورده؟

- نه!

- یه افسانه قدیمی میگه که در زمان های قدیم یک شیطان باستانی وجود داشت که چه میدونم، مردم رو می‌کشته! اما روزی مبارز اژدها میاد و ان شیطان رو نابود میکنه و چون نمی‌تونسته نیروی شیطانی ان رو از بین ببره ان رو داخل دو تا مجسمه مرمری زندانی می‌کنه. بر طبق این افسانه اگه این دو تا مجسمه در شبی که ماه سیاه رنگ خواهد بود با هم جفت بشن، ان شیطان بار دیگه به این دنیا بر می‌گرده.

- اما من فکر نمی‌کنم این داستان چیزی بیشتر از یک افسانه باشه، نه؟ یعنی اصلا شک دارم که همچین مجسمه هایی وجود داشته باشن!

- خوب باید بگم که تو داری اشتباه می‌کنی، چون من دارم همین الان تو رو به محل اختفای یکی از ان مجسمه ها می‌برم!

دکتر اسمیت در حالی که در یک اتاق مخصوص را باز می‌کرد این را گفت. مجسمه مرمری بی‌نهایت زشتی در داخل محفظه ای در مرکز اتاق قرار داشت.

- این مجسمه ها در اختیار پدرت بودند اما یک گروه شیطانی امدن و یکی از انها رو از پدرت دزدیدن، اما پدرت جفت دیگش رو به من داد تا ازش محافظت کنم. میدونی، ان فکر می‌کرد که این گروه می‌خوان بار دیگه شیطان باستانی رو به این دنیا بیارن!

- اما پدرم چه جوری...

ریو در حالی که با شیرجه به روی زمین می‌پرید گفت:

- بخوابید روی زمین.

ناگهان نینجایی سیاه پوش شیشه سقف را شکانده و قبل از اینکه کسی متوجه حمله قافل گیرانه اش شود مجسمه را دزدیده و از اتاق خارج شد.

ریو با سرعت به دنبال نینجای سیاه پوش دوید. باید هر طور که شده مجسمه را از او پس می‌گرفت. اگر داستان دکتر اسمیت حقیقت داشت و این مجسمه در دستان گروه شیطانی قرار می‌گرفت دنیا در خطر جدی قرار می‌گرفت.

سرانجام ریو نینجای سیاهپوش را در داخل یک غار پیدا کرده و با یک ضربه شمشیرش به زمین انداخت. ریو پس از کشتن نینجای مرموز مجسمه مرمری را از او گرفته و بار دیگر به آزمایشگاه دکتر اسمیت بازگشت اما...

چند مهاجم به دکتر اسمیت حمله کرده و او را هدف گلوله قرار داده بودند.

- دکتر!! کی به شما حمله کرد؟ کی اینکارو کرد؟

- ریو..تو نباید..نباید بزاری این مجسمه...دست انها بیفته. تو تنها...تنها مبارز اژدها هستی. فقط...تو میتونی جلوی انها رو بگیری.

دکتر اسمیت مرده بود.

ریو که خشم سرتاسر وجودش را فراگرفته بود به دنبال قاتلین دکتر اسمیت گشته تا با یافتن آنها از ماجرای گرفتار شده در آن سر درآورد. ریو پس از مدتی جست و جو متوجه شد که فردی سیاه پوش در تعقیب اوست. او حتما یکی از اعضای گروه شیطانی بود که قصد کشتن ریو را دارد. ریو با یک نقشه زیرکانه مرد سیاه پوش را در داخل کوچه ای قافل گیر کرده و در حالی که شمشیر خود را در زیر گلوی او قرار داده بود گفت:

- چرا منو تعقیب می‌کردی؟ نکنه تو و دوستات بودید که دکتر اسمیت رو کشتیت! حرف بزن!!

- نه، تو داری اشتباه می‌کنی. من نه عضو گروه شیطانی هستم و نه ان دکتره رو کشتم.

- دروغ نگو! پس واسه چی داشتی منو تعقیب می‌کردی؟

- خوب اول ان شمشیرت رو از رو گلوی من بردار تا من بتونم راحت تر باهات صحبت کنم. آهان اینطوری بهتر شد. خوب من یکی از اعضای مخفی سازمان CIA هستم. اسمم Foster هست. واسه چی تعقیبت می‌کردم، چون می‌دونستم تو هم داری دنبال انها می‌گردی، اخه می‌دونی، من از کی هست که دارم تلاش می‌کنم این باند تبهکار رو دستگیر کنم.

- اگه تو واقعا عضو CIA هستی و می‌خوای انها رو دستگیر کنی پس باید بدونی این گروه کیا هستن؟ نه؟

- ببینم از افسانه این مجسمه ای که همراهته که خبر داری؟ نه؟ راستش منم اول باور نمی‌کردم همچین چرت و پرتی حقیقت داشته باشه اما واقعا این جوری نیست! یک معبد قدیمی توی برزیل وجود داره که واقعا توش بدن ان شیطان باستانی به بند کشیده شده. یعنی توسط یکی از اجداد تو، مبارز اژدها، به بند کشیده شده. سر دسته این گروه یک مرد دیوانه به اسم Guardia de Mieux هست که خودش رو Jaquio معرفی می‌کنه. ان مرد دیوانه می‌خواد با جفت کردن این دو تا مجسمه باردیگه شیطان باستانی رو به دنیا بازگردونه و با کمک گرفتن از ان دنیا رو به آتش بکشه.
ریو من میدونم که تو هم دنبال ان مرد هستی. ما باید به هم کمک کنیم و نزاریم دست ان دیونه به این مجسمه ها برسه. یعنی قبل از انکه ان کلک مارو بکنه ما باید سرشو بکنیم زیر آب!

- باشه، قبوله. با هم میریم برزیل. موافقی؟

ریو پس از مسافرت به برزیل برای یافتن معبد شیطان وارد جنگل های آن شد اما این کار چندان ساده ای نبود چرا که کل منطقه توسط نیروهای Jaquio اشغال شده بود. ریو پس از نابودی دشمنان خود با سگ اهریمنی غول پیکری به نام Kelbeross روبرو شده و پس از شکست آن به داخل معبد شیطان راه پیدا کرد. ریو پس از ورود به معبد با مردی شنل پوش روبرو شد که به نظر می‌رسید خود Jaquio باشد:

- خیلی شجاع و البته احمق هستی که به اینجا امدی. حالا اگه می‌خوای زنده از اینجا بری بیرون ان مجسمه رو بده به من.

- تا چند دقیقه دیگه من از این خارج شدم و تو هم مردی!

- اه! تو خیلی شجاع هستی اما تو که نمی‌خوای من این دختر رو بکشم!

همان دختری که ریو قبلا او را دیده بود اکنون در بند Jaquio بود. ریو باید او را نجات می‌داد چرا که آن دختر نیز جان او را در زندان نجات داده بود. شاید اگر این دختر نبود ریو الان زنده نبود...

- باشه، باشه. ان مجسمه لعنتی ماله تو، فقط با ان دختر کاری نداشته باش!

Jaquio در حالی که با خنده ای شیطانی مجسمه را از ریو می‌گرفت گفت:

- به همون احمقی که فکرش رو می‌کردم! حالا بمیر!! ها ها ها...

ناگهان دریچه ای زیر پایه ریو باز شده و ریو به داخل سیاهچاله ای افتاد. ریو پس ازنابودی اهریمنان از سیاهچال خارج شده و با بالا رفتن از دیواری بلند بار دیگر وارد معبد شیطان شد. ریو پس از بالا رفتن از روی دیوار بلند معبد هنگام عبور از روی پلی که به ورودی معبد ختم می‌شد با شیطانی به نام Malth روبرو می‌شود. Malth که به شمشیر ریو چشم دوخته بود با تمسخر گفت:

- یک هایابوسا دیگه! دیگه کشتن اعضای خانواده هایابوسا واسه من یک تفریح شده!

ریو که از شدت خشم صدایش می‌لرزید گفت:

- وقتی مزه تیغه شمشیر اژدها رو بچشی می فهمی که کی‌ باید دهن کثیفت رو بسته نگه داری.

ریو با شدت تمام به سوی Malth یورش برد. نبرد سنگینی میان آن دو در گرفته بود اما Malth هیچ شانسی در مقابل جنگجوی اژدها نداشت. هنگامی که Malth با صورتی آغشته به خون بر روی زمین افتاده بود گفت:

- تو حتی از پدرت هم نیرومندتر هستی، ان منو نتونست شکست بده. البته انقدر زرنگ بود که بتونه زنده فرار بکنه!

- چی؟ تو با پدر من هم جنگیدی؟ ان کی اینجا بود؟

اما قبل از اینکه ریو سوالش را بپرسد Malth مرده بود.

ریو پس از ورود به قصر بعد از نابود کردن دشمنانش به محل اقامت Jaquio راه یافت. Jaquio که از دیدن ریو بسیار متعجب شده بود با لحن خشنی گفت:

- واقعا که انسان احمق و نترسی هستی که جرات کردی یکبار دیگه به اینجا بیای. اما اینبار دیگه نمی‌تونی به راحتی از اینجا خارج شی! اما قبل از اینکه بکشمت باید یه چیزی بهت نشون بدم! پدر احمق تر از خودت هم سعی کرد منو بکشه اما ببین چه بلایی سرش آوردم. خوشت میاد؟

ریو با دیدن پدرش چند قدم به عقب رفت. موجود شیطانی که در مقابل او قرار داشت روزگاری پدر ریو بود.

-اما زیاد نگران نباش! جفتتون با هم خواهید مرد!

با یک حرکت Jaquio گویی جادوی شیطانی که پدر ریو را فراگرفته بود از بدنش خارج شده و پدر ریو جلوی پای ریو به زمین افتاد.

- پدر!!

- ریو..پسرم. واقعا متاسفم.

- الان وقت این حرف ها نیست. اول باید یه درس خوبی به این مرد شیطان صفت بدیم! چطوره با هم بکشیمش؟

کن با نیش خندی بر لب گفت:

- موافقم!

ریو و کن به همراه یکدیگر به سوی Jaquio حمله بردند. نبرد سختی میان آنها در گرفته بود، اما نبرد به نفع مبارزین اژدها بود. Jaquio که می‌دید در مقابل مبارزین اژدها شانسی برای پیروزی در نبرد ندارد با گلوله ای آتشین از جادو ریو را هدف قرار داد.

- نه! تو با پسرم اینکارو نمی‌کنی!

کن با خشم خود را در مقابل گلوه آتشین قرار داده و از پس از برخورد آن به سختی بر روی زمین افتاد.

- نه!! پدر...

ریو به سرعت به سوی پدرش که بر روی زمین افتاده بود دوید.

- فکر کنم باید تنهایی نبردت رو ادامه بدی پسرم. جلوش رو بگیر...

ریو که چهره اش از شدت خشم سفید شده بود با سرعت به سمت Jaquio حمله کرده و پس از وارد کردن چندین ضربه سنگین به او، جسم بی‌جان او را بر روی زمین انداخت.

ریو بالای سر Jaquio ایستاده بود و به شدت نفس نفس می‌زد. پس از چند لحظه با سرعت به سوی پدرش بازگشته و بعد از بلند کردن او به سوی در خروجی قصر گام برداشت. ریو هنوز چند قدمی برنداشته بود که همان دخنری که در بند Jaquio بود سر رسیده و با ترس گفت:

- ماه گرفتگی شروع شد! لحظه بازگشت شیطان باستانی فرا رسیده...

صداهای وحشتناکی از داخل معبد به گوش می‌رسید. بی‌تردید شیطان باستانی بار دیگر از خواب برخواسته بود. ریو به همراه دختر جوان به سوی شیطان باستانی حمله کرده و برای بار آخر در طی نبردی سهمگین با او وارد مبارزه شده و او را شکست داد.

بعد از نابودی شیطان ریو بار دیگر به سوی پدرش بازگشت اما پس از نابودی شیطان، معبد در حال فرو ریختن بود. کن که به سختی نفس می‌کشید گفت:

- ریو منو اینجا بزار و برو. جون خودت رو نجات بده!

هنوز دهان ریو برای دادن جواب باز نشده بود که درخشش چشمان کن رخت بست و بدن بی‌جانش بر روی زمین افتاد.

- پدر!!! پدر!!!

- ریو ان مرده. تو نمی‌تونی واسه ان کاری بکنی. معبد داره نابود میشه. باید زودتر از این جا خارج بشیم!

در حالی که اشک در چشمان ریو حلقه زده بود برای آخرین بار با پدرش وداع کرده و به همراه دختر جوان از معبد خارج شد. معبد شیطانی پس از خارج شدن آن‌ها فرو ریخته و پیکر بی‌جان کن را برای همیشه در بر گرفت.

پس از نابودی کامل معبد گوشی دختر جوان به کار افتاده بود. یک نفر سعی داشت با او تماس بگیرد. او Foster بود:

- آفرین دختر! ماموریت خودت رو به خوبی انجام دادی. الان هم ریو رو بکش و بعد مجسمه رو با خودت بردار و بیا پیش من!

قبل از اینکه دختر جوان در داخل گوشی خود حرفی بزند ریو گوشی را از او گرفته و گفت:

- باید بهت بگم که هنوز حساب ما با هم تموم نشده و دفعه بعد که همدیگرو ببینیم صافش خواهم کرد!

ریو بعد از گفتن این جمله گوشی را به سمت دیگری پرتاب کرد، و سپس به دختر جوان چشم دوخت.

- من از اول ماموریت داشتم که دنبال تو بیام و بکشمت اما...

او پس از گفتن این جمله ناگهان ریو را در آغوش گرفته و او را بوسید. پس از چند ثانیه که آن دو از هم جدا شدند دختر جوان در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت:

- راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم، من Irene Lew هستم!

خورشید در حال غروب کردن بود...




شمشیر سیاه آشوب



مرد با دستانی گره کرده بر پشت بر روی صخره بلندی ایستاده بود. شب سختی بود. باران شدیدی شروع به بارش کرده بود اما مرد کماکان بدون حرکت بر سر جای خود ایستاده بود. طوفان شدیدی که شروع به وزیدن کرده بود ردای بلندش را در پشتش به اهتزاز در می‌آورد. نیم رخ چهره اش که در دل تاریکی شب پنهان شده بود همراه با رعد سهمگینی که بر پیکره کوه ها تازیانه می‌زد برای لحظه ای کوتاه پدیدار شد. ماسک سفید رنگی بر روی صورتش بود اما چیزی که چهره او را شوم می‌نمود قطرات قرمز رنگ اشکی بود که از چشمانش سرازیر شده بود. قطرات خون! در میان غرش آسمان نینجایی سیاه رنگ در پشت مرد ظاهر شد:

- قربان. Jaquio شکست خورد. ان کشته شده.

- من میدونستم که ان عرضه هیچ کاری نداره اما اشکال نداره. لرد Ashtar نقشه های دیگه ای داره. نقشه های پلیدانه تر. ها ها ها....




ریو مشغول تمرینات سختش بود. در این یک سالی که از مرگ پدرش می‌گذشت برای فرار از فکر کردن به اتفاقات تلخ گذشته ریو تنها به تمرین های سخت روی آورده بود. در این میان فکر کردن به ایرن نیز به او آرامشی نمی‌داد چرا که ایرن بدون هیچ خبری او را ترک کرده بود. ریو مدت ها بود که از او خبری نداشت.

تمرین برای امروز کافی بود. درحالی که ریو آماده بازگشتن به داخل خانه اش بود مردی درشت هیکل در سر راه او قرار گرفت. مرد لباسی شبیه به بربر ها بر تن کرده بود و با چشمانی خیره و پر از نفرت به ریو چشم دوخته بود.

- تو؟!

ریو این مرد را می‌شناخت. او قبلا با او مبارزه کرده و او را کشته بود! ریو اصلا نمی‌دانست که این مرد چگونه به این دنیا بازگشته است، مگر اینکه... . مرد با دهانی باز به سوی ریو حمله ور شد اما هیچ دلیلی وجود نداشت که این بار در مقابل ریو شانسی داشته باشد. مرد درشت هیکل چند ثانیه بعد با دستانی باز به پشت بر روی زمین افتاده بود. خون قرمز رنگش بر روی زمین جاری بود.

اتفاق عجیبی در حال وقوع بود. سر ریو به شدت گیج می‌رفت. او اصلا نمی‌دانست کجاست. تمامی دشمنانی که در سال گذشته با آنها دست و پنجه نرم کرده بود در مقابلش قرار داشتند. بعد از چند ثانیه بار دیگر ریو به خود آمد. از خانه اش خبری نبود. در مکانی که به نظر می‌رسید ایستگاه قطار است ایستاده بود. مکان ترسناکی بود اما چیزی که دهشتناکی آن را بیشتر می‌کرد صدای خنده ای بود که از سایه ها شنیده می شد.

چند لحظه بعد پیکر مرد جوان و سیاه پوشی از داخل سایه ها بیرون آمد. عینک دودی بزرگی بر روی چشمانش بود.

- تو باید به برج Lahja بری. ایرن انجا منتظر هست. منتظره که تو بری و نجاتش بدی...

- اما...

قبل از اینکه ریو بتواند سوالی بپرسد پیکر مرد عجیب سیاه پوش بار دیگر به سوی تاریکی بازگشته بود. ریو به شدت گیج شده بود. نمی‌دانست باید چه کار کند. اصلا برج Lahja کجا بود؟ یا سوالی بهتر از آن، او در کدام جهنمی قرار داشت؟ ریو مدتی در میان قطارهای متروکه ای که در ایستگاه قرار داشت چرخید. به نظر می‌رسید این ایستگاه راه خروجی ندارد. در همین هین چشم ریو به قطار بارکشی افتاد که نام برج Lahja بر روی آن نقش بسته بود. ریو بدون هیچ کلامی به داخل قطار گام برداشت. هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بود که اتفاق عجیبی به وقوع پیوست. به نظر می‌رسید قطار در حال حرکت کردن است، حرکت به سوی برج Lahja!

با صدای سوت گوش خراشی قطار از حرکت ایستاده و ریو را در مکانی عجیب تنها گداشت. ریو اصلا نمی‌دانست چه اتفاقی در حال وقوع است. ریو برای بار چندم از خود پرسید: او در کجا بود؟ ریو هنوز چند قدمی برنداشته بود که مورد هجوم موجودات شیطانی قرار گرفت. به نظر می‌رسید همه آنها از دنیایی دیگر آمده اند. ریو پس از نابودی موجودات شیطانی ناگهان خود را در مقابل برجی بلند یافت. برج Lahja!

ریو که از دیدن برج بسیار خوشحال شده بود برای یافتن ایرن قدم به داخل برج گذاشت اما به جای ایرن موجودی شیطانی در آنجا انتظار ریو را می‌کشید. شیطان عظیم الجثه ای که در میان عنکبوت های غول پیکری قرار داشت.

- به من گفته بودن که تو میای اینجا ولی من فکر نمی‌کردم که تو بیای!! واقعا که احمقی!!

- ایرن کجاست؟ چیکارش کردی؟

- یعنی تو فکر می‌کردی که با امدن به اینجا میتونی ان دختر رو پیدا کنی؟ اما خوب اشتباه کردی! ولی باید بهت بگم که این اشتباه برات به قیمت جونت تموم میشه.

مرد شیطانی با نعره ای بلند به ریو حمله کرد اما او نیز برای ریو حریف سرسختی به حساب نمی‌آمد. پس از مبارزه ای کوتاه مدت مرد شیطانی آغشته به خون سبز رنگ خود بر روی زمین افتاده بود.

- تو کی هستی؟ تو محاله یک انسان باشی!!

- مزخرف نگو! بگو ببینم تو کی هستی؟ کی تو رو فرستاده؟ ایرن کجاست؟

- فرمانروانی سرزمین آشوب و تاریکی، لرد Ashtar انتقام من رو از تو می‌گیره. تو بزودی خواهی مرد...

ریو پس از کشتن مرد شیطانی شروع به بالا رفتن از پله های برج کرد. ریو پس از بالارفتن از پله های بی‌پایان برج بر روی طبقه آخر آن با موجود عظیم شیطانی که شبیه سوسمار بود روبرو شد. ریو با دیدن موجود شیطانی به سوی او حمله کرده و او را نابود می‌کند. هنوز چند لحظه از مرگ موجود شیطانی نگذشته بود که تاریکی عجیبی شروع به حرکت به سوی ریو کرد. ریو با دیدن تاریکی چند قدم به عقب برداشت. بار دیگر پیکر فردی از داخل سیاهی بیرون می‌آمد. حتما همان مردی بود که ریو را به این مکان شیطانی فرستاده بود ام نه، او...

- ریو!!

او ایرن بود، اما قبل از اینکه ریو بتواند حرکتی کند پیکر او به داخل تاریکی بازگشت. اما اتفاق های عجیبی در حال وقوع بود. سیاهی بیشتر از قبل شدت یافته بود. ناگهان پیکر فردی که Ashtar نام داشت از داخل سیاهی بیرون آمد. ایرن در یکی از دستانش و شمشیر بزرگی در دست دیگرش قرار داشت.

قبل از اینکه ریو بتواند کاری انجام دهد موجی از انرژی به سوی او هجوم آورده و ریو با حالت خطرناکی به پشت پرتاب شد. Ashtar که از ناتوانی قربانی خود بسیار خوشحال بود بر سر ریو آمده و شمشیر خود را برای وارد کردن ضربه آخر بالا آورد. شمشیر Ashtar در چند سانتیمتری گردن ریو متوقف شد. Ashtar با حالتی آمیخته به ترس به اطراف خود نگاه کرد. ناگهان چندین تیر به سوی Ashtar شلیک شد. Ashtar با حرکت دستانش جهت حرکت آنها را منحرف کرده و بار دیگر خود را برای حمله آماده نمود.

- ان دختر رو آزاد کن. تو در محاصره هستی.

Ashtar با خنده ای شیطانی گفت:

- اگه این دختر رو می‌خوای دنبال من به هزار توی سیاه بیا!

سپس دروازه ای در پشت سر خود ایجاد کرده و به درون آن پرید. ریو که به سختی از جای خود بلند شده بود با گام های لرزان به سوی Ashtar و دروازه سیاه شروع به حرکت کرد.

- نه! اینکارو نکن.

او همان مردی بود که از داخل سایه ها با ریو صحبت کرد بود.

- اما ان ایرن رو با خودش برد. من باید جونش رو نجات بدم.

- من میدونم تو الان چه حسی داری اما اگه الان پیش ان بری کشته خواهی شد.

ریو با ضعف بر روی زمین نشست. ذهنش به سرعت مشغول به کار شده بود. سوال های بسیار زیادی بود که می‌خواست هر چه زودتر از مرد غریبه بپرسد اما در آن لحظه تنها توانست بگوید:

- تو کی هستی؟

- من Robert T.S. از نیروهای ویژه آمریکا هستم. من با ایرن همکار بودم.

- اما تو میدونی این مرد کی بود؟نه؟

- Ashtar. فرمانروای تاریکی. به شمشیری که تو دستش بود دقت کردی؟ اسم ان سلاح شمشیر سیاه آشوب هست. از لحاظ قدرت درست نقطه مقابل شمشیر اژدها که الان در دستان تو قرار داره هستش. شمشیری از جنس استخوان های بدن همون شیطانی که تو سال پیش نابودش کردی. Ashtar با استفاده از این شمشیر دروازه ای از دنیای تاریکی به سوی دنیای ما باز کرده.

- اما واسه چی رفته سراغ ایرن؟

- برای اینکه ان دنبال تو هست. شمشیر اژدها تنها وسیله ای هست که میتونه شمشیر سیاه آشوب رو شکست بده و این دروازه رو برای همیشه ببنده. ان ایرن رو گرفته چون به خوبی می‌دونه ایرن تنها کسی هست که تو به خاطر نجات جونش دست به هرکاری می‌زنی، حتی مبارزه با رییس دنیای شیاطین!

ریو از روی خشم با مشت بر روی زمین کوبید. جان ایرن به خاطر ریو به خطر افتاده بود. او باید تا دیر نشده کاری می‌کرد...

ناگهان ریو قبل از اینکه رابرت جلوش را بگیرد به درون دروازه ای که Ashtar باز کرده بود پرید و به دنیای تاریکی قدم گذاشت...

ریو پس از گذشتن از دروازه سیاه به دنیای تاریکی راه یافت. مدتی از حرکت ریو نگذشته بود که تصویر محوی از Ashtar در مقابل ریو ظاهر شد.

- از راهی که امدی برگرد، وگرنه من این دختر رو می‌کشم.

ریو با خشم به سوی شبح Ashtar حمله کرد اما حمله او بی‌ اثر بود...

- حالا که اینقدر به مردن علاقه داری وارد هزارتوی سیاهی شو و همون جا بمیر!

دری بزرگ در مقابل ریو گشوده شده بود. ریو به آرامی در را گشوده و وارد آن شد. در کمال حیرت ریو در مقابل او یک هزارتوی عظیم قرار گرفته بود. ریو پس از کشتن نیروهای Ashtar از هزارتو خارج شده و به دریاچه یخ زده ای که در آن سوی آن غاری بزرگ قرار داشت، رسید. پس از ورود ریو به دریاچه یخ زده Ashtar در مقابل ریو ظاهر شده و گفت:

- اگه واقعا تو دنبال این دختر هستی بیا ان رو وردار و زود گورت رو گم کن و برگرد به دنیای خودتون.

Ashtar با خشم Irene را آزاد کرده و در جای خود بی حرکت ایستاد. ایرن که خود را آزاد یافته بود با سرعت به سوی ریو دوید اما هنوز چند قدم با ریو فاصله داشت که Ashtar خنجری به سوی او پرت کرده و شروع به خنده های شیطانی خود کرد. خنر Ashtar از پشت در بدن ایرن فرو رفته بود.

- نه! ایرن...

ایرن به آرامی بر روی دستان ریو افتاد. در همین حال رابرت بار دیگراز داخل سیاهی بیرون آمده و به سوی ریو آمد.

- رابرت ایرن رو بردار و برو. من خودم با این شیطان پلید مبارزه می‌کنم.

-اما..

ریو در حالی که خشم در چشمانش حلقه می‌زد به سوی Ashtar در حال حرکت بود.

- من می‌تونم نیروی شمشیر اژدها رو تو دستان تو حس کنم اما جسم و روح تو پر از خشمه. تو نمی‌تونی به من اثری داشته باشی. من از خشم تو انرژی می‌گرم!

اما ریو اصلا به صحبت های او گوش نمی‌داد. در آن لحظه تنها می‌خواست Ashtar را در زیر ضربه های خود قرار دهد...

نبری سهمگین میان ریو و Ashtar در گرفت اما ریو در نهایت بر سر Ashtar ایستاده بود.

- شاید تو بتونی منو بکشی اما دروازه سیاه برای همیشه باز خواهد موند...

ناگهان نوری خیره کننده جسم Ashtar را در برگرفته و پس از مدتی به همراه بدن Ashtar و شمشیز سیاه آشوب به همان سرعتی که آمده بود، ناپدید شد.

اگر چه Ashtar نابود شده بود اما هنوز عامل اصلی بازشدن دروازه سیاه یعنی شمشیر سیاه آشوب سالم و دست نخورده در قلب سرزمین تاریکی قرار داشت. او باید باید آن را نابود می‌ساخت. ریو به سوی مکان شمشیر در حال حرکت بود...

*****​

- رابرت ریو کجاست؟

- نگران ریو نباش. ان به خوبی میتونه از خودش دفاع کنه. دستت رو بنداز دور گردن من. باید زودتر از اینجا خارج شیم.

جراحت ایرن عمیق و خطرناک بود اما مانع راه رفتن او نمی‌شد. مدتی از حرکت آن دو نگذشته بود که موجودی پلید در مقابل آنها ظاهر شد. ایرنه با ترس گفت:

- رابرت ان روح تاریکی هستش...

*****​

ریو در پشت دروازه ای که شمشیر در آن محافظت می‌شد قرار داشت. ریو با سرعت وارد قصر مقابلش شده و پس از مدتی حرکت در قصر بار دیگر با دشمن قدیمیش Kelbeross روبرو شد. ریو بار دیگر سگ اهریمنی را شکست داده بود. هنوز چند قدمی برنداشته بود که شخصی از پشت به او نزدیک شد.

- ریو! ان‌ها ایرن رو گرفتن. من نتونستم کاری براش بکنم.

پای چپ رابرت به سختی آسیب دیده بود به طوری که به سختی می‌توانست راه رود.

- اما کی انو برد؟

- ایرن می‌گفت روح تاریک...

- باید برگردم...

- نه! ان موجود ایرن رو آورد اینجا. تو باید به داخل قصر بری. بقیه موجودات اهریمنی دارن به اینجا حمله می‌کنن.

- اما تو چی؟

- من اینجا می‌مونم و نمی‌زارم کسی بیاد تو. تو برو. جون...جون ایرن در...خطره...

کلمات به سختی از دهان رابرت خارج می‌شد.

- پس همینجا بمون. من زود برمی‌گردم و با هم برمی‌گردیم خونه!

رابرت سرش را به علامت موافقت برای ریو تکان داده و گفت:

- حالا...زودتر برو.

ریو به داخل قصر گام برداشت. موجوداشت شیطانی به سوی او حمله می‌کردند اما صدای پی در پی شلیک گلوله ها نشان می‌داد که رابرت در حال مبارزه با آنهاست...

رابرت پشت سر هم موجودات شیطانی را که به سوی او حمله می‌کردند هدف می‌گرفت. هنوز حمله آنها ادامه داشت. رابرت با دقت یکی از آنها را هدف گرفته و ماشه را کشید اما جز صدای ماشه خالی تفنگ صدای دیگری به گوش نرسید. دیگر صدای شلیک گلوله های رابرت به گوش نمی‌رسید...

ریو به داخل قصر راه یافته بود. ایرن در مرکز تالار قصر به حالت بی‌هوش افتاده بود. بالاسر ایرن کسی نبود جز...

- Jaquio؟!!

موجود شیطانی با خنده ای ترسناک گفت:

- Jaquio هم مثل Ashtar فقط یک خادم ساده هستش. بله. خادم من! سایه تاریکی! این من بودم که تو این همه مدت آن‌ها رو کنترل می‌کردم. وقتی من و شمشیر سیاه آشوب با هم یکی بشیم دروازه سیاه کاملا باز می‌شه. البته خون این دختر هم کمکمون می‌کنه تا دروازه رو تا ابد باز نگه داریم...

- یک خبر بد برات دارم. می‌خوام بکشمت! درست مثل ان دو تا خادم احمقت...

ریو با فریادی بلند به سوی سایه تاریک حمله کرده و پس از نبردی سنگین و طولانی بار دیگر سیاهی را نابود کرده و شمشیر اژدها را آغشته به خون اهریمن کرد. خون Jaquio بر روی زمین ریخته بود...

ریو که هنوز به شدت نفس نفس می‌زد به سوی پیکر ایرن دوید اما اتفاق ترسناکی در حال وقوع بود. دروازه سیاه باز شده بود! شیطان عظیم دنیای تاریکی از روح ایرن تغذیه کرده و با گرفتن جان او بار دیگر بازگشته بود.

ریو اصلا نمی‌خواست مرگ ایرن را باور کند. او باید انتقام ایرن را می‌گرفت. شمشیر اژدها در دستانش می‌درخشید. ریو با خشمی عظیم به سوی اهریمن غول پیکر یورش برده و پس از مبارزه ای نفس گیر با او بار دیگر شیطان باستانی را نابود ساخت. با نابودی شیطان باستانی دروازه سیاه بار دیگر بسته شده بود اما قصر در حال فرو ریختن بود.

ریو بی‌حرکت بر سر بالین ایرنه نشسته بود. می‌دانست که قصر در حال نابودیست اما به هیچ وجه علاقه ای به فرار کردن نداشت. زندگی بدون ایرن برایش کاملا بی‌معنی بود. او می‌خواست در کنار ایرن بمیرد...اما شمشیر اژدها بار دیگر شروع به درخشش کرده بود. ریو با تعجب به شمشیر خود چشم دوخت. اندکی بعد ایرن به آرامی چشمانش را باز کرد.

- ریو...

ریو که با بازگشت دوباره ایرن به زندگی نور امید در دلش شروع به درخشش کرده بود به همراه ایرن از قصر خارج شده و در حالی که دروازه سیاه در حال بسته شدن بودن به سوی آن پرید...
ایرن در کنار ریو بر روی زمین افتاده بود.

- ریو ما کجا هستیم؟ چه اتفاقی افتاده...

- نمی‌خواد نگران چیزی باشی. همه چیز تموم شد.

ایرن به سختی ریو را در آغوش خود گرفت.

- فکر می‌کردم دیگه تو رو نمی‌بینم. فکر می‌ردم برای همیشه از دستت دادم...

ریو که به آرامی به صورت ایرین لبخند می‌زد گفت:

- تا وقتی که من زنده هستم هیچ کس نمی‌تونه مارو از هم جدا کنه...

خورشید صبحگاهی به آرامی از پشت کوه‌ها بیرون می‌آمد. شب و سیاهی بار دیگر جای خود را به نور و روشنایی می‌داد...




کشتی باستانی دوزخ



آفتاب بی‌رمق عصرگاهی در حال غروب کردن بود. ایرن با ترس با آخرین سرعتی که می‌توانست در حال فرار کردن بود. شبح سیاه رنگی در حال تعقیب او بود. ایرن با سرعت از پیچ جاده گذشت و در پشت صخره ای نسبتا بلند پناه گرفت. امیدوار بود شبح سیاه رنگ متوجه حظور او نشود. در حالی که از شدت ترس بر خود می‌لرزید به آرامی به پشت سر خود نگریست. باید می‌فهمید که چه کسی او را تعقیب می‌کند.

- اگه دقت کرده باشی متوجه می‌شی که به ته خط رسیدی! عمرت دیگه سر امده...

- ریو! اما...

دهان ایرن از شدت تعجب و ترس بازمانده بود. تعقیب کننده اش کسی نبود جز ریو! ریو با ماسکی بر صورت به چشمان ایرن ذل زده بود.

- ریو چه بلایی سرت امده؟ چرا می‌خوای منو بکشی؟

- کسی که میتونه جواب سوالت رو بده من نیستم!

ریو با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.

- اما این امکان نداره. ریو ای که من می‌شناختم هیچ وقت سعی نمی‌کرد منو بکشه!

قطرات اشک از چشمان ایرن سرازیر شده بود. ایرن از ترس شبح ریو به عقب گام بر‌می‌داشت. ناگهان تکه سنگی که در زیر پای ایرن قرار داشت در جای لغزیده و ایرن به درون امواج خروشان زیر پایش سقوط کرد.

شبح ریو از بالای صخره به داخل آب نگاه انداخت. امواج آب بی‌رحمانه بر صخره ها ضربه می‌زد. محال بود کسی در این وضعیت جان سالم به در ببرد. او کار خود را به خوبی انجام داده بود. ایرن مرده بود...




ریو بسیار نگران بود. مدت زمان زیادی از رفتن ایرن می‌گذشت اما هنوز بازنگشته بود. ریو ناگهان با حالتی نگران از جای خود برخواست. باید به دنبال ایرن می‌رفت. ممکن بود برای او اتفاقی افتاده باشد...

ریو به محل کار ایرن آمده بود اما خبری از ایرن نبود. ناگهان فکر وحشتناکی به ذهن ریو رسید. او ایرن را کشته است! ریو خودش هم نمی‌دانست چرا چنین فکری به ذهنش رسیده است اما در آن لحظه تصور می‌کرد خودش قاتل ایرن است! اصلا چه طور امکان داشت ریو ایرن را به قتل رسانده باشد؟ ریو به کلی گیج شده و ذهنش به خوبی کار نمی‌کرد اما کاملا مطمئن بود که ایرن کشته شده است. در حالی که ریو به سختی قرق در افکار وحشتناکش بود دریافت که به داخل آزمایشگاه مرموزی راه یافته است. نمی‌دانست اصلا این آزمایشگاه برای چه منظوری است اما مطمئن بود که ایرن در همین مکان کشته شده است.

ریو پس از ورود به آزمایشگاه به سرعت توسط موجودات شیطانی مکانیکی محاصره شد. در این جهنم چه خبر بود؟ ریو پس از نابودی مخلوقاط شیطانی ربوتیک وارد آزمایشگاه شد. آزمایشگاه واقعا مکان شومی به نظر می‌رسید. در سالن اصلی آزمایشگاه ردیف هایی از محفظه های شیشه‌ای که در داخل آنها مایع سبز رنگی بود قرار داشت. اما آن چیزی که این محفظه ها را شوم می‌نمود موجودات شیطانی شبیه به آدمی بود که به نظر می‌رسید در داخل آنها زنده نگه داشته شده اند. ریو پس از عبور از سالن اصلی آزمایشگاه وارد اتاق کنترل شد. واقعا هیرت انگیز بود. ربات هایی با سرهایی شبیه به منتیس که چنگال هایشان با شمشیر های تیز جایگزین شده بود، ردیف ردیف در داخل اتاق کنترل قرار داشتند. به نظر می‌رسید کسی در حال تشکیل یک ارتش روبوتیک برای خود است! هنگامی که ریو مشغول بررسی بیشتر ان اتاق مرموز بود سایه شخصی در پشت سرش نمودار شد.

- تو نباید اینجا باشی. اگه به سرنوشت ایرن علاقه مندی به دژ صخره برو...

- تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟ چه بلایی سر ایرن امده؟

اما مردی که در پشت ریو ظاهر شده بود بدون هیچ کلام دیگری با سرعت از آزمایشگاه ناپدید شد.

ریو که بعد از صحبت های مرد غریبه امید تازه ای به زنده بودن ایرن یافته بود به سمت دژ صخره به راه افتاد. اما دژ صخره مکانی نبود که به راحتی بتوان به آنجا سفر کرد. اگر ریو هر چیزی به غیر از جنگجوی اژدها بود در صحرای پر از موجودات جهنمی و یا غارهای شیطانی نابود می‌شد اما ریو با کمک شمشیر اژدها از همه موانع عبور کرده و به غاری مرموز که دروازه ورود به دژ صخره بود رسید.

ریو پس از رسیدن به غار به داخل آن قدم گذاشت. هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که صدای آشنایی از پشت سرش گفت:

- مدت زمان زیادی از آخرین ملاقاتمون می‌گذره!!

- تو! با ایرن چیکار کردی؟ زودباش حرف بزن!

او فاستر بود! البته نه خود خودش بلکه تصویرش بود که از داخل مانیتور بزرگی با ریو صحبت می‌کرد.
من با ان دختره کاری نکردم. من شنیدم که یک نینجا انو کشته. حالا که پاتو اینجا گذاشتی بهتره به مسائل دیگه ای فکر کنی. امیدوارم دفعه بعد که میبینمت زنده باشی...

قبل از اینکه ریو بتوان سوال دیگری از فاستر بکند تصویر او از روی مانیتور عظیم رفته و ریو را در میان سوال های بی‌پایانش تنها گذاشت. ریو پس از گفت و گوی کوتاهش با فاستر از داخل غار خارج شده و به دنبال ایرن به داخل جنگل پا گذاشت. ریو پس از عبور از جنگل با عجیب ترین صحنه عمرش روبرو شد. نینجایی آبی رنگ درست شبیه به خودش در مقابلش قرار داشت!

- تو داری چیکار می‌کنی؟

این جمله همزمان از دهان هر دو نینجا خارج شد. حتی حرکت لب های ریو تقلبی نیز شبیه به خود ریو بود. حقیقت با سرعت تمام به ذهن ریو هجوم آورد. نینجایی که در مقابلش قرار داشت کسی بود که ایرن را کشته بود. شاید به خاطر همین تشابه نیز بود که ریو به سرعت متوجه ماجرا شده! ریو با خشم فراوان به سوی حریفش حمله برد. نبرد سختی میان آنها شکل گرفته بود، چرا که هر دو آنها دارای قدرتی مشابه بودند. سرانجام پس از مبارزه ای طولانی ریو بر روی زمین سر خورده و در زیر پای حریفش قرار گرفت. ریو تقلبی که با شمشیر خود رد بالای سر ریو ایستاده بود با طعنه گفت:

- علاوه بر اینکه قیافه من بسیار شبیه تو هست قدرت‌هام هم به همون اندازه هست، حتی چه بسی خیلی هم بیشتر! خیلی دلم می‌خواد الان میتونستم بکشمت اما حیف که فاستر به من دستور داده تورو زنده بزارم تا تو دژ صخره باهاش روبرو بشی. کاشکی میزاشت تورو هم مثل ایرن می‌کشتم!

ریو تقلبی پس از گفتن این حرف با جستی بلند به درو سایه پریده و ریو را تک و تنها بر روی زمین تنها گذاشت. ریو که از خشم نسبت به فاستر لبریز شده بود از جای خود برخواسته و تصمیم به یافتن و کشتن فاستر گرفت. او باید انتقام ایرن را از فاستر می‌گرفت. هنوز از جای خود برنخواسته بود که پیکر مردی در مقابلش ظاهر شد. همان مردی بود که قبلا در آزمایشگاه دیده بود.

- ریو کار احمقانه ای نکن!

- بازم تو! برای چی نباید کاری بکنم؟ ان ایرن رو کشته! میفهمی؟

- میتونم وضعیت الانت رو درک کنم اما اگه همینجوری بری پیش فاستر کشته خواهی شد!

- چی؟ تو فاستر رو می‌شناسی.

- بله، یعنی فکر می‌کردم که می‌شناسم. من دکتر Clancy هستم. ما با هم کار می‌کردیم. ماجرای معبد و ان موجود شیطانی رو یادت هست؟ یه روز فاستر امد پیش من و ازم خواست که با ان به دیدن یه چیزی برم. ان منو به ان معبد بردش. فاستر بقایای بدن ان شیطان رو بیرون کشیده بود. ما با هم ان جسم رو به آزمایشگاه بردیم، چون فکر می‌کردیم که سوژه خوبی واسه آزمایش هامون هست. بعد از کلی تحقیق روی ان شیطان متوجه شدیم تو جسم ان یک ماده مرموز وجود داره که میتونه به موجودات زندگی ببخشه، اسم ان رو جریان زندگی گذاشته بودیم. ما با استفاده از این ماده پروژه Biohazard رو راه اندازی کردیم. اول کار فاستر می‌گفت که قصد ما فقط یک کشف علمی هست اما بعدا فاستر هدف اصلیش رو نشون داد. ان فقصد داشت با کمک این ماده واسه خودش لشگری از شیاطین ترتیب بده، لشکری از BIO Noid ها. من با این کارش مخالف بودم اما ان خواست منم بکشه. الان هم از دستش فراری هستم و سعی می کنم که هر جور شده جلوش رو بگیرم...

- پس ان نینجایی که شبیه من بود هم...

- آره. فاستر درستش کرده. یه جور محافظ شخصیش هست که تمام خصوصیات ارگانیکی بدن تورو به همراه داره. ریو تو باید هر جور که شده جلوی انو بگیری...

ریو برای دکتر کلنسی سر تکان داده و بار دیگر به سوی دژ صخره حرکت کرد. سرانجام ریو پس از گذشتن از موانع فراوان به دژ صخره رسید. همانطور که انتظار می‌رفت فاستون در داخل دژ انتظار ریو را می‌کشید.

- می‌دونستم که میای اینجا! تو با ان غرور بی‌خودت که فکر میکنی می‌تونی جون همه رو نجات بدی در راستای اهداف من گام برداشتی. ایندفعه دیگه نمی‌تونی جون سالم به در ببری! محافظ جدیدم رو که دیدی، نه؟ البته آره قبلا با هم ملاقاتی داشتید. ازش خوشت امد؟ زیاد مهم نیست چون الان داره میاد تا تورو بکشه. انوقت من می‌تونم با استفاده از ژن ها بدن تو نسل جدیدی از BIO Noid هام رو خلق کنم!

- تو یک دیونه احمق هستی!

- بکشش!

در حالی که ریو تقلبی در حال حمله به ریو بود شخص دیگری به میان آمده و در حالی که سر تفنگ خود را به سوی فاستر نشانه گرفته بود گفت:

- تو و ان نوکر احمقت. همونجایی که هستید بمونید.

- ایرن!!!

او ایرن بود! زنده و سلامت.

- متاسفم ریو. این فاستر احمق می‌خواست منو بکشه واسه همین ان نوکرش رو به دنبال من فرستاد. من از روی صخره پرت شدم پایین اما کشته نشدم، ولی ان احمق فکر کرد که منو کشته. میدونی ان خیلی شبیه تو هست واسه همین من اول فکر کردم تو...اما من می‌دونستم که تو هیچ وقت اینکارو با من نمی‌کنی. واسه همین مجبور شدم واسه اینکه از قضیه سر در بیارم وانمود کنم که مردم. متاسفم.

ریو تقلبی در حالی که با صدای بلند می‌خندید گفت:

- چه رمانتیک! اما باید بگم که جفتتون زنده از اینجا بیرون نخواهید رفت! الان قدرت واقعی من رو خواهید دید!

ناگهان بدن ریو تقلبی شروع به بزرگ شدن کرد. او در حال تبدیل شدن به موجودی عظیم و شیطانی بود. ایرن پشت سر هم به سوی او شلیک می‌کرد اما به نظر می‌رسید گلوله هیچ تاثیری بر روی بدن او ندارد.

- ایرن تو عقب وایستا. من خودم حسابش رو می‌رسم.

ریو با دستانی مشت شده بر روی شمشیر اژدها به سوی موجود شیطانی حمله کرد. با اینکه موجود شیطانی بسیار نیرومند بود اما در نهایت تسلیم ریو شده و بر روی زمین افتاد. ریو پس از شکست رقیبش به فاستر نگاه کرد و گفت:

- خودت رو آماده مرگ کن!

ریو هنوز چند قدمی به سوی فاستر برنداشته بود که دکتر کلنسی در مقابلش ظاهر شد. دکتر کلنسی به راحتی فاستر را کشته و در مقابل ریو قرار گرفت.

- ممنونم نینجای جوان. تو به من کمک کردی تا نقشه هام زودتر عملی بشه. منم برای قدردانی ازت بهت قول می‌دم که مرگت راحت و بدون درد باشه!

- اما...شما مگه با فاستر مخالف نبودید؟ مگه نمی‌خواستید جلوی فاستر رو بگیرید؟

- فاستر بیشتر از یک احمق مزاحم نبود! همه این نقشه ها ماله من بود. اما مشکل این بود که ان احمق بی‌شعور تنها می‌خواست تورو بکشه اما من نقشه های بزرگتری داشتم. من می‌خواستم که زمین رو از شر انسان های محافظت کنم. اما ان محافظ فاستر بدجوری واسه من دردسر شده بود که تو لطف کردی منو از شرش خلاص کردی! الان با چشم های خودت قدرت واقعی منو می‌بینی!

دکتر کلنسی که دیوانه وار می‌خندید دستان خود را از هم باز کرد. رنگ پوستش به رنگ آبی در حال تغییر بود. در همین حین کشتی عظیمی از داخل دژ صخره در حال بیرون آمدن بود. دکتر کلنسی که دیگر تبدیل به یک موجود شیطانی شده بود با سرعت بر روی کشتی سوار شده و از مقابل ریو دور شد.

- ایرن تو همینجا بمون. من میرم و زود برمی‌گردم.

ریو به دنبال دکتر کلنسی به داخل کشتی غول پیکر پریده و بار دیگر با دکتر کلنسی روبرو شد. سرانجام ریو پس از مبارزه ای طولانی دکتر کلنسی شیطانی را شکست داده و بعد از نابود کردن کشتی عظیم الچثه بار دیگر به بقایای دژ صخره و به پیش ایرن بازگشت.

- ریو...

ایرن با دستانی باز به سوی ریو دویده و او را در آغوش کشید.

- خیلی خوشحالم که زنده و سلامت هستی.

- منم همینطور. نمی‌دونم وقتی فکر کردم مردی چقدر احساس بدی داشتم.

- ریو من واقعا متاسفم...اما دکتر کلنسی چی شد؟

- کشته شد!! متاسفانه انسان ها همیشه دنبال بدست آوردن یه چیزی هستن. نمیشه که همه موجودات عالم جزیی از نقشه انسان ها باشن! خوشبختانه انسان ها انقدر احمق نیستند که به دنبال جاه طلبی های خودشون نباشن!

ریو و ایرن دست در دست یکدیگر مشغول تماشای طلوع خورشید بودند...



ظهور جنگجوی اژدها، سری جدید Ninja Gaiden



اشک انتقام


Ryu Haya.jpg

ریو احساس بدی داشت. نیروهای سامورایی سیاه در اطراف دهکده او بودند و این به معنی شروع دردسری تازه بود! باید این موضوع را هر چه سریع تر با استادش Murai در میان می‌گذاشت. اگر آنها قصد حمله به دهکده آنها را داشتند باید آنها از پیش آماده می‌شدند. ریو با سرعت به اقامت گاه استادش رفت اما چیزی که او را بیش از بیش نگران می‌ساخت حمله دوباره نیروهای سامورایی سیاه به او بود، البته خود آنها به تنهایی موجب نگرانی ریو نبودند چرا که چند ضربه جنگ جوی اژدها کافی بود تا همه آنها به خاک و خون کشیده شوند! چیزی که ریو را نگران می‌ساخت حمله رییس آنها به دهکده اش بود. ریو با خشم همه مهاجمین را از لب تیغ خود گذرانده و وارد اقامت گاه مورای شد.

- استاد.

ریو پس از گفتن این جمله در مقابل استاد خود سر تکان داده و سپس گفت:

- استاد نیروهای سامورای سیاه در اطراف دهکده من پرسه می‌زنن. باید قبل از اینکه آن‌ها به ما حمله کنن کاری بکنیم.

- خودم از این قضیه مطلع هستم ریو جوان! بله مطلع هستم...آن‌ها به طمع شمشیر اژدهای سیاه، یعنی خواهر همین شمشیری که در دستان خودت هست به اینجا امدن...

- استاد مورای... استاد مورای...

Ayane (یکی از دوستان قدیمی ریو و اعضا دسته نینجاهای هایابوسا) با سرعت وارد اتاق مورای شد.

Ayane.jpg

- استاد دهکده هایابوسا آتش گرفته...

آیانه که از حظور ریو در اتاق مورای تعجب کرده بود با لحنی متعجب و آمیخته به دلسوزی گفت:

- استاد هایابوسا...

اما ریو منتظر هیچ صحبتی نبود. خشم تمام صورتش را پوشانده بود. باید هرچه سریع تر به دهکده اش بازمی‌گشت و در صورت کشته شدن افراد قبیله اش انتقام آنها را از مهاجمین می‌گرفت. ریو پس از وارد شدن به دهکده با وحشت‌ناک ترین منظره عمرش روبرو شد. تمام دهکده اش قرق در آتش و خون بود. افراد سامورای سیاه تمام مردم دهکده اش را کشته بودند. ریو با سرعت به سمت خانه اش به راه افتاد. در آن لحظه هر موجودی که در سر راه او قرار می‌گرفت عاقبتی جز مرگ نداشت. ریو به خانه اش رسید اما آنجا نیز در آتش می‌سوخت، اما...

- Kureha!!

کوئرا، دوست دوران کودکی ریو در مقابل چشمان ریو به زمین افتاد. پیکر سامورایی شیطانی سیاه رنگی که شمشیر اژدهای سیاه در دستانش قرار داشت، در پشت سر کوئرا نمایان شد.

- تو!

او لرد Doku رییس سامورایی های سیاه و نیروی ویژه امپراتور Vigoor بود. ریو با حالی آمیخته به نفرت به سوی دوکو حمله کرد. نبرد سختی میان آنها در گرفته بود اما نیروی شمشیر اژدهای سیاه وقتی در دستان لرد سیاهی قرار می‌گرفت بیشتر از نیروی شمشیر اژدها بود! دوکو وحشیانه شمشیر خود را بالا آورده و ضربه خود را به ریو وارد کرد. ریو بر روی زمین افتاد. او مرده بود...


مدت ها از حمله نیروهای سامورایی سیاه به دهکده می‌گذشت. آتش جنگ نیز سرد شده و سکوتی مرگ بار دهکده هایابوسا را فراگرفته بود. جسم بی‌جان ریو بر روی زمین خشک دهکده افتاده بود. مدت ها از مرگ ریو می گذشت...

شاهین آبی رنگی در حال پرواز بر فراز بقایای دهکده بود. با چشمان تیز بین خود بقایای دهکده را جست و جو می‌کزد، گویی دنبال کسی یا چیزی بود. سرانجام هدف خود را پیدا کرد. آرام بر سر جسم بی‌جان ریو نشست.

ریو. تو انتخاب شدی تا انتقام خون مردم دهکده رو از گروه سامورایی سیاه بگیری و شمشیر اژدهای سیاه رو بار دیگه به دهکده بر گردونی. از جای خودت بلند شو...

حیات و زندگی بار دیگر به پیکر ریو بازگشت. ارواح او را برای گرفتن انتقام انتخاب کرده بودند، برای همین پرنده ارواح به سوی او آمده بود...


ریو در حال آماده شدن برای یافتن شمشیر اژدهای سیاه بود. باید برای یافتن شمشیر اژدهای سیاه هر چه زودتر اقدام می‌کرد. ریو مدتی پس از حرکت خود به سوی دوکو، برای استراحت به درون کافه ای رفت. هنوز چند دقیقه از ورود او به بار نگذشته بود که نیروهای شیطانی بار دیگر به او حمله ور شدند اما قبل از اینکه ریو حرکتی انجام دهد دختر جوانی با سلاح بزرگ خود به سوی آنها حمله ور شده و پس از انجام چند حرکت کوتاه همه آن‌ها را از بین برد.

Rachel.jpg

- یه شکارچی هیولای دیگه، نه؟

- من شکارچی هیولا و نیستم. من فقط به خاطر خودم دنبال اینها می‌گردم. من راشل هستم. اسم تو چیه؟

- منم ریو هستم. ریو هایابوسا.

- چی؟ هایابوسا؟ جنگ جوی اژدها؟

- بله درسته. برای چی دنبال هیولا ها می‌گردی؟

- من به دنبال خواهرم هستم. خواهر دوقولوم. دو خواهر شیطانی به نام های Ishtaros و Nicchae انو تبدیل به یک هیولا کردن، درست مثل خودشون. وحشتناکه...من باید انو به فرم واقعیش برگردونم. اما تو برای چی دنبال هیولا ها می‌گردی؟

- برای انتقام. نیروهای امپراتوری Vigoor اهالی دهکده منو کشتن و انجا رو به آتش کشیدن. علاوه بر ان آن‌ها شمشیر اژدهای سیاه رو هم از قبیله من دزدیدن. من باید هر جور که شده ان را از ان‌ها پس بگیرم و به دهکدم برگردونم.

- خواهر من رو هم افراد امپراتوری Vigoor به ان شکل درآوردن. موافقی با هم به دنبالشون بگردیم؟ میتونیم به هم دیگه کمک کنیم!

- فکر خوبیه...

از آن پس ریو و راشل هر یک با هدفی متفاوت به دنبال یافتن دوکو بودند. سرانجام ریو دوکو را یافته و بار دیگر رودروی او قرار گرفت، اما اینبار...

- شمشیر اژدهای سیاه کو؟ انو کجا گذاشتی؟

- ان همونجایی هست که بهش تعلق داره. در دنیای تاریکی. پس ان‌ها یک بار دیگه تورو برگردوندن. نه؟ اما ایندفعه دیگه نمی‌تونی از دست من جون سالم به در ببری...

ریو بار دیگر به سوی دوکو حمله کرد اما اینبار او را شکست داده و نابود کرد. ریو دوکو را کشته بود. انتقام دهکده‌اش را نیز گرفته بود اما هنوز موفق نشده بود امپراتور Vigoor شیطانی را کشته و شمشیر اژدهای سیاه را بازپس گیرد. ماموریت ریو هنوز کامل نشده بود. ریو به دنبال شمشیر اژدها به راه افتاد. باید به دنیای تاریکی رفته و بار دیگر شمشیر اژدهای سیاه را به قبیله اش باز می‌گرداند...

*****​

- سرورم، Gamov، شما نمی‌خواید الان وارد عمل بشید و شمشیر اژدها رو بدست بیارید؟ دیگه الان وقتشه. دوکو هم که نابود شده...

مرد نقاب پوش که چهره اش در زیر ماسکش پنهان شده بود گفت:

- فعلا لازم نیست من خودم رو بندازم وسط. شمشیر اژدهای سیاه هنوز در جای خطرناکی قرار داره، من نمی‌خوام خودم رو با امپراتور Vigoor در بندازم. صبر می‌کنم تا ان ریو هایابوسا احمق بدستش بیاره، بعد تو آخرین لحظه وارد عمل میشم و انو میدزدم!!

*****​

ریو که می‌دانست برای یافتن شمشیر اژدهای سیاه باید به دنیای تاریک قدم بگذارد به برج شیطان رفته و از آن‌جا از طریق دروازه ای که به دنیای تاریکی باز شده بود به دنیای تاریکی وارد شد. شمشیر اژدهای سیاه در آن‌جا قرار داشت. درسط در بالای سر محافط سنگی عظیم الچثه‌اش. ریو پس از مبارزه ای سخت با حریف چند ده متری خود او را شکست داده و در نهایت پس از شکست امپراتور Vigoor، شمشیر اژدهای سیاه را بازپس گرفت. پس از نابودی محافظ شمشیر مکانی که شمشیر در داخل آن قرار داشت در حال فرو ریختن بود. ریو شمشیر را برداشته و برای فرار از مهلکه با سرعت گام برداشت. اما امیدی به فرار نبود، سنگ ها در حال خرد شدن بودند...

- ریو این طناب رو بگیر،من میکشمت بالا!

او راشل بود که برای نجات جان ریو آمده بود. ریو با کمک راشل از داخل غارها بیرون آمده و شمشیر اژدهای سیاه را به سلامت از داخل آن خارج کرد.

در حالی که ریو از شدت هیجان نفس نفس می‌زد شخص نقاب داری سر رسیده و شمشیر اژدهای سیاه را بار دیگر از او گرفت. مرد نقاب دار پس از گرفتن شمشیر اژدهای سیاه نقاب خود را از روی صورتش برداشت. دیگر نیازی به آن نداشت. او شکست ناپذیر شده بود...

- تو!!

- او مورای دوست ریو بود!!!

Murai.jpg

- بالاخره ان چیزی که تو تمام این مدت حق من بود بهم رسید!

-اما این شمشیر ماله کسی نیست! ان میتونه همه چیز رو خراب کنه.

- نه!

مورای با خشم این را گفته و به سوی ریو حمله کرد. نبرد سختی میان آنها در گرفته بود اما درنهایت ریو مورای را شکست داده و شمشیر اژدهای سیاه را از او پس گرفت. سلاح در دستان ریو قرار داشت. ریو لرزش قدرت را در دستانش حس می‌کرد اما...اما ریو آن را نمی‌خواست. ریو با یک حرکت شمشیر اژأهای سیاه را شکسته و خطر آن را برای همیشه از میان برد. راشل که در تمام این مدت شاهد حرکات ریو بود پرسید:

- برای چی اینکارو کردی؟ مگه تو دنبال ان نبودی؟ مگه نمی خواستی که انو به مردمت برگردونی؟

- قدرتی که این شمشیر داره تباهی میاره. تا زمانی که قدرت این شمشیر وجود داشت، خطر نابودی مردم من توسط یک عده از افراد قدرت طلب هم وجود داشت.

راشل با علاقه به ریو نگاه می‌کرد.

- الان که کارت رو انجام دادی می‌خوای چیکار گنی؟

- باید برگردم به روستای خودم.

- اما...

ریو با یک حرکت خود را تبدیل به شاهینی بلند پرواز کرده و بدون توجه به پشت سرش به سوی زادگاهش پرکشید.

راشل با نگاهی حسرت بار دور شدن پرنده آبی رنگ را می‌نگریست...




اژدهای سیاه



دختر جوان در محاصره دسته عنکبوت های سیاه قرار گرفته بود. اگر چه او یکی از نوآموزین دسته نینجاهای هایابوسا بود، اما هنوز آموزش هایش به قدری نرسیده بود که بتواند در مقابل نیروهای عنکبوت سیاه مقاومت کند. اگرچه می‌دانست به زودی توسط آنها کشته خواهد شد اما به هیچ وجه تصمیم نداشت که به آن‌ها اجازه دهد به راحتی کارش را تمام کنند. تا آخرین قطره خونش با آن‌ها می‌جنگید...

- ای دختر احمق. الکی تقلا نکن. ما تورو زنده می‌خوایم!

مردی که نظر می‌رسید رییس آن‌ها باشد با لحنی تند این را گفت.

ب- رای من فرقی نمی‌کنه! شما منو نمی‌تونید دستگیر کنید...نمی...

پیکر دختر جوان بی‌هوش بر روی زمین افتاده بود. ناگهان زن سالخورده ای که به نظر می‌رسید چندین هزارسال عمر دارد به رییس گروه گفت:

- Obaba. از اولش هم میدونسم نمی‌تونی کارت رو درست انجام بدی. مگه نمی‌دونی که این Momiji احمق چه قدر واسه عملی شدن نقشه ما مهمه؟ مگه نمیدونی که در حال حاظر Dragon Eye در اختیار ان هست؟

- متاسفم سرورم.

Obaba ناگهان با لحن تندی رو به افرادش کفت:

- زودتر این دختر رو بردارید و به پایگاه ببرید...




ریو در کنار آرامگاه دوستانش که در حمله سامورایی های سیاه کشته شده بودند، ایستاده بود. شش ماه از آن واقعه می‌گذشت اما ریو هنوز هم خود را به خاطر آن مسوول می‌دانست. اگرچه ریو انتقام آن‌ها را گرفته و خطر را بر طرف کرده بود اما چند روزی بود که بار دیگر احساس بدی داشت. نیروهای تاریکی بار دیگر در حال تجدید قوا بودند. اگرچه شمشیر اژدهای سیاه نابود شده بود اما هنوز هفت اژدهای سیاه سنگی وجود داشتند. اگر آن‌ها به دست نیروهای تاریکی می‌افتادند بار دیگر...اما نه! ریو دیگر اجازه نمی‌داد مردمش مورد هجوم نیروهای تاریکی قرار گیرند. او باید قبل موجودات پلید هفت اژهای سنگی سیاه را بدست می‌آورد.

به این ترتیب ریو برای بدست آوردن هفت اژدهای سنگی سیاه بار دیگر عاظم سفری خطیر و جان فرسا شد. ریو پس از گذشتن از خطرات فراوان بالاخره موفق به بدست آوردن هفت اژدهای سنگی سیاه شد. درست در همین هنگام سایه شخصی در پشت سر ریو قرار گرفت.

- خیلی خوب. قبل از اینکه کشته بشی ان‌ها رو بدش به من.

زن شیطانی که Ishtaros نام داشت در مقابل ریو قرار گرفته بود.

- مثل اینکه تو و ان خواهر لعنتیت Nicchae خیلی دوست دارید که طعم شمشیر اژدها رو بچشید، نه؟

اما قبل از اینکه ریو بتواند کاری بکند Ishtaros هفت اژدهای سنگی سیاه را از ریو ربود.

- ای نینجای احمق. فکر اینجاش رو نکرده بودی، نه؟

ریو با خشم به سوی Ishtaros حمله برد اما اتفاق بدی افتاده بود. شمشیر اژدها و ریو نیروی خود را از دست داده بودند!!

- ها ها ها! با کمک این هفت شی مقدس میتونم کاری کنم که به اندازه یک موجود پست ضعیف شی! دیگه نیروی شمشیر اژدها در دستان تو نیست...

Ishtaros در حالی که به خنده های شیطانی خود ادامه می‌داد از محلکه دور شد...

*****​

مومیجی در بند نیروهای عنکبوت سیاه گرفتار بود. اتفاق بسیار بدی افتاده بود. نیروهای دشمن توانسته بودن هفت اژدهای سیاه سنگی را بربایند. با افتادن این هفت شی در دست نیروهای دشمن نیروی استاد ریو نیز کاهش می‌یافت اما...او می‌دانست چگونه باید نیروهای شمشیر اژدها را به استاد ریو بازگرداند. Dragon Eye که از خواهرش Kureha به او ارث رسیده بود، در اختیار او بود. باید هر چه سریع تر استاد ریو را پیدا می‌کرد...

*****​

ریو خسته و ناتوان بر روی زمین نشسته بود. نیروی شمشیر اژدها را از دست داده بود و بدون آن نیز نمی‌توانست دشمن را شکست دهد...

- استاد ریو!!

Momiji.jpg

او مومیجی بود که لبخندی بر لب به سوی او می‌آمد!

- مومیجی تو کجا بودی؟

- استاد ریو من توسط نیروهای عنکبوت سیاه زندانی شده بودم اما وقتی که فهمیدم Ishtaros با شما چه کرده از دستشون فرار کردم و به اینجا امدم!

- اما تو از کجا فهمیدی؟

- خوب آن‌ها منو به همین خاطر دزدیده بودن. استاد میدونم شما نیروی شمشیر اژدها رو از دست دادید اما با این میتونید بار دیگه قدرتتون رو بدست بیارید!

- مومیجی Dragon Eye را به ریو داد.

- اما این دست تو...

- من اینو از خواهرم گرفتم. ان‌ها چون می‌دونستن شما با کمک این می‌تونید بار دیگه قدرتتون رو بدست بیارید منو دزدیده بودن تا جای انو از زیر زبونم بکشم بیرون اما من به هیچکدومشون هیچی نگفتم!!

ریو که از دیدن Dragon Eye بسیار خوشحال شده بود آن‌ را بر روی شمشیر اژدها گذاشته و گفت:

- مومیجی تو همین جا بمون. دیگه وقتشه که به ان دو تا خواهر شیطانی یه درس خوبی بدم.

ریو که نیروی خود را بازیافته بود به سوی دو خواهر شیطانی رفته و بعد از مبارزه ای نفس گیر آنها را شکست داد. اما در آخرین لحظه Nicchae به ریو گفت:

- درسته که تو تونستی مارو شکست بدی اما نیرویی عظیم تر از نیروی ما در حال به دنیا امدن هست. بزودی اژدهای قدرتمند از پیله Ishtaros بیرون میاد و تو رو برای همیشه نابود می‌کنه!

ریو که می‌دانست آن دو خواهر شیطانی چه چیزی برای او ترتیب داده اند به دنبال پیله Ishtaros رفته و پس از نبردی سخت و سهمگین اژدهای Ishtaros را شکست داد.

ریو که بار دیگر موفق به رفع خطر شده بود به همراه مومیجی به سوی دهکده بازگشت...


طلوع شیطان باستانی

NG2.jpg


با توجه به اینکه عنوان Ninja Gaiden Sigma 2 داستان Ninja Giaden 2 را کامل تر کرده و طرح های جدید داستانی در رابطه با مومیجی و ... شروع خواهد کرد و همچنین هنوز عده بسیاری موفق به بازی کردن Ninja Gaiden 2 نشده و منتظر انتشار NGS2 هستند، نوشتن داستان ریو در NGS2 را در مقاله ای جداگانه به بعد از انتشار NGS2 موکول می‌کنیم.



زنده یا مرده؟



ریو و ایرن اکنون پس از گذشتن از مشکلات فراوان به آمریکا بازگشته و با یکدیگر ازدواج کرده‌اند. ریو به همراه ایرن یک مغازه عتیقه فروشی باز کرده و در آنجا مشغول به کار است.




طراحی Ryu Hayabusa​
Ryu در گذر زمان

نینجای آبی رنگ که همه صورتش، جز چشمان نافذش در پس نقابی پنهان شده است. شمشیری بلند، که به ظاهر شبیه سلاح سامورایی هاست در دستانش است اما نه، این شمشیر، شمشیر اژدهاست. سلاحی که وقتی در دستان جنگجوی اژدها قرار گیرد، تبدیل به خطرناک ترین سلاح دنیا می‌شود! اگر شما نیز جزو گیمرهای قدمی (Old School) باشید بدون شک هیچگاه اولین لحظه ورود Ryu Hayabusa بر روی صفحه تلویزیون را فراموش نخواهید کرد. نینجایی خوش استیل که در زمان خود یکی از جزاب ترین شخصیت های بازی های آرکید بود.

شرکت Tecmo قصد داشت با ساخت یک بازی نینجایی سخت برای دستگاه های آرکید وارد عرصه رقابت میان دیگر بازی های Beat ' Em Up شود. ایده اولیه بازی بر روی اکشنی سریع و خشن بنا نهاده شده بود، از این رو طراحان بازی شروع به خلق شخصیت بازی خود کردند. در آن زمان طراحی شخصیتی مناسب برای یک بازی نینجایی و اکشن به چند دلیل کاری بسیار دشوار و سخت بود چرا که محدودیت های سخت افزاری موجود به راحتی اجازه به تصویر کشیدن جزییات را نداده و طراحان اگر می‌خواستند گیمرها با دیدن شخصیتشان به جای یک نینجا به یاد یک ولگرد (!) نیافتند مجبور به کار و زحمت بیشتر بودند. در واقع طراحی شخصیت های واقع گرایانه در آن زمان به قدری سخت بود که اکثر شرکت‌ها به ساخت بازی های تخیلی و فانتزی که شخصیت آنها بیشتر حیوانات کوچک بود روی می‌آوردند!!

سرانجام پس از تلاش فراوان کار طراحی شخصیت بازی که Ryu Hayabusa نام داشت، به اتمام رسید. نینجایی ملبس به فرم مخصوص مبارزین نینجوتسو، مسلح به موراماسایی برنده. برای اینکه در آن زمان نشان دادن احساسات شخصیت ها از طریق صورت کاری بسیار سخت و عملا غیر ممکن بود طراحان روی صورت ریو را پوشانده بودند! همچنین با توجه به اینکه اکثر مراحل بازی در مناطق تاریک و یا جنگل های سبز رنگ اتفاق می‌افتاد، برای اینکه ریو به خوبی با محیط اطرافش متمایز شده و از آن قابل تشخیص باشد رنگ لباس او آبی کم رنگ انتخاب شد. به علاه رنگ آبی ریو به همراه پوشش کامل آن ظاهر او را هرچه بیشتر مرموز جلوه داده و به خوبی شخصیت او را تکمیل می‌کرد.

ریو خیلی زود با استیل کم نظیر خود توانست به محبوبیت فراوانی دست یافته و همانند اکثر بازی های محبوب ژاپن به دنیای آنامی های ژاپنی بپیوندد. با ورود ریو به انیمشن Ninja Gaiden مشکل جدیدی بر سر راه طراحان آن قرار گرفته بود، چرا که ریو با استیل کاملا مخفی و مرموز خود در میان گیمرها محبوب شده بود اما این لباس و فرم ظاهری به هیچ وجه مناسب یک انمیشن نبود. سرانجام با موافقت کارگردان انیمیشن، ریو بار دیگر با ظاهری جدید به میان طرفداران خود بازگشت.

ریو در انیمیشن خود جز در مواقع کوتاه مدتی که شامل مبارزات اصلی او بود، دیگر فرم مخصوص خود را بر تن نداشت. همچنین با تصمیم کارگردان انیمیشن برای نشان دادن احساسات ریو ماسک معروف او نیز به کلی حذف شده بود.


New Chapter For New Dragon Warrior


Ryu.jpg

با شروع کار ساخت سری جدید Ninja Gaiden برای کنسول Xbox کار طراحی مجدد ریو نیز آغاز شد. با توجه به قدرت بالای سخت افزار کنسول Xbox اینبار کار طراحان بازی بسیار ساده تر بود چرا که می‌توانستند اکثر ایده های خود را بر روی ظاهر ریو پیاده سازی کنند. در ابتدای امر تصمیم بر آن گرفته شد بود که برای شباهت هرچه بیشتر این بازی به نسخه کلاسیک خود و جذب مخاطبین قدیمی، ریو نسخه جدید و بروز شده همان ریو سال ها قبل باشد اما آقای Itagaki، کارگردان بازی، اسرار داشتند که ریو در داستان جدید خود با فرم و ظاهر جدیدی حظور یابد. در نهایت پیشنهاد ایتاگاکی پذیرفته شد اما قرار شد که برای ادای دین ریو به سری کلاسیک خود در چند قسمت ابتدایی بازی با لباس کلاسیک خود در بازی حاظر شود.

از همان ابتدای کار آقای ایتاکاگی می‌خواستند که اکشن سریع و نفس گیری که مشخصه اصلی سری کلاسیک Ninja Gaiden بود با ظاهری جدید به بازی خود راه یابد، به همین دلیل طراحی جدید ریو باید به نحوی صورت می‌گرفت که لباس های ریو مانع از انجام حرکات سریعش نشود.
به همین دلیل ریو با لباس یک سره بدون آستینی که کاملا چسب بدن او بود طراحی شد. چهره ریو نیز همانند سابق توسط پارچه ای هم رنگ لباسش پوشانده شده بود. همچنین برای نشان دادن و انتقال حس حرکات سریع ریو شنل کوتاهی برای ریو طراحی شد که در در هنگام حرکات ریو در پشت سر او موج بر می‌داشت.




در آخر می‌توان گفت که Ryu Hayabusa یک نینجای افسانه ای است که جایگاه ویژه ای در میان طرفداران بازی های Hack & Slash و نینجایی دارد. گذافه نیست اگر بگوییم ریو جزو پنج نینجای برتر و محبوب تاریخ است. اکنون سال های سال از زمانی که برای اولین بار ریو را با لباسی آبی رنگ و شمشیر اژدها دیدم می‌گذرد و ریو نیز از مبارزی جوان به نینجایی کهنه کار و باتجربه تبدیل شده است. اگر شما نیز همانند اکثر دوست داران سبک H&S و بازی های نینجایی لحذات رویایی و بیادماندی را با این نینجای خستگی ناپذیر گذرانده‌اید، این جمله را با صدای بلند تکرار کنید:

"هاریکاندو سنسی"​
 

Captain Mitchell

کاربر سایت
Sep 21, 2007
4,228
درود ماکان جان...

دست گلت درد نکنه ... واقعا سپاسگزارم...

همه چی عاليه داداش... هم نوشتارت... هم جمله بندی هم داستان ... بی نظيره

انقد قشنگ هست که PDF کردمش که داشته باشم... :love:

مرسی
 

Iraj

کاربر سایت
Aug 5, 2006
1,218
نام
ایرج آیریان

TCSCELL

8
کاربر سایت
Dec 5, 2007
17,779
نام
سینا
ماکان دستت درد نکنه.
با اینکه هنوز نخوندمش:biggrin1:(خیلی زیاده:biggrin1:)ولی معلومه که خیلی واسش زحمت کشیدی.
واقعا خسته نباشی:smile:
................................
یادمه گفته بودی یه مقاله هم برای تاریخچه ی ninja gaiden میخوای بنویسی؟اون چی شد؟:smile:
 

Cloud Strife

کاربر سایت
Nov 13, 2006
15,151
نام
ماکان
یادمه گفته بودی یه مقاله هم برای تاریخچه ی ninja gaiden میخوای بنویسی؟اون چی شد؟

یواش یواش دیگه!! همش رو که نمیشه باهم بفرستم رو سایت.در نوبت های بعدی تاریخچه NG و در نهایت اخرین مقاله از NG رو میفرستم که دیگه پرونده NG کامل بشه.
 

کاربرانی که این قسمت را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
or ثبت‌نام سریع از طریق سرویس‌های زیر