- Jan 25, 2018
- 6,600
- نام
- Albiceleste
درست همانند دنیای واقعی، در دنیای بازیها نیز روابط عاشقانه همیشه وفق مراد نیستند.بعضی وقتها عشق واقعی توسط شرایط اطراف محدود میشود. در بعضی مواقع دیگر، شخصی دیوانهوار عاشق دیگری میشود اما احساسات متقابل نیستند. ناراحتکننده است، میدانم، اما چه میشود کرد؟ زندگی همین است. قطعا بدون این روابط پر سروصدا، بسیاری از عناوین موجود در صنعت گیم که میشناسیم و عاشقشان هستیم، چیزی که هستند نمیشدند. بنابراین ضمن اینکه این متن را میخوانید، ارام باشید و عزیزتان را نوازش کنید!
داستان بایک و آیا قطعا یکی از این تراژدی هاست. وقتی فرزندشان، یعنی خمو، به شکل ناخواسته توسط بایک بعد از ربوده شدن توسط افراد ناشناس کشته شد، رابطه آنها در اثر جدا شدن آنها و تلاششان برای پیدا کردن افراد مقصر در آن حادثه ضربه زیادی دید. در طول بازی البته، شما میتوانید این را ببینید که بایک و آیا، عمیقا عاشق هم هستند.
آنها همدیگر را میبوسند، دستهای هم را میگیرند و عشقبازی میکنند.رابطه آنها پر از محبت است. اما به خاطر بردگی Aya به Cleopatra و همینطور عطش و حرص انتقامی که هر دوی آنها دارند، به ندرت زمان کافی برای در کنارهم بودن پیدا میکنند.
در حالی که آنها به دنبال مقصران این موضوع هستند، متوجه میشوند که مصر نیاز به افرادی مثل آنها دارد تا از سایهها، هوای مردمش را داشته باشند و به دنبال تشکیل انجمن اسسینزها، آنها تصمیم میگیرند که راهشان را جدا کنند. اینکه هردوی آنها از این موضوع ناراحت هستند کاملا قابل احساس است، اما هردوی آنها میدانند که دیگر نمیتوانند مثل قبل با هم باشند.
گابریل بلمونت، عضوی از انجمن نور بود. مجموعهای از شوالیهها که مردم را در برابر موجودات فراطبیعی محافظت میکنند. گابریل که توسط انجمن به Lake of Oblivion فرستاده شده بود تا مجموعهای از حملهها را بررسی کند، درگیر اتفاقات ناخوشآیندی میشود و حتی روح همسر مردهاش را ملاقات میکند.
با توضیح این موضوع به گابریل که دنیا در خطر بزرگی است، همسرش میگوید که اربابان سایهها توانایی نجات دادن دنیا را دارند. هرچند تنها در انتهای ماجراهای گابریل است که او متوجه ماهیت اصلی اربابان سایهها میشود.با این باور که او میتواند همسر خود را به زندگی برگرداند، گابریل اربابها را یک به یک شکست میدهد و با شکست هر یک، قطعهای از ماسک خدا را به دست میآورد. ماسکی که گفته میشود توانایی برگرداندن مردگان را دارد.
در نهایت او متوجه میشود که تنها مهرهای در دسیسههای Satan بوده است که میخواهد مجددا به بهشت برگردد. گابریل همچنین متوجه میشود که خودش تحت تاثیر قدرتهای تاریک، همسر خود را به قتل رسانده است. موضوعی که باعث ناامیدی کامل گابریل میشود این است که ماسک خدا، توانایی بازگرداندن زندگی به مردگان را ندارد. او پریشان و به پوچی رسیده، نهایتا به دراکولا تبدیل میشود. بعد از همه این اتفاقات اما، او همچنان با قدرتهای تاریک میجنگد و Satan را از رسیدن به نقشههای شومش، باز میدارد.
شاید کلود و اریس هیچوقت به طور رسمی یک زوج نبودند، اما شما این حس را که آنها خیلی به هم نزدیک هستند در یک سوم اول Final Fantasy VII دریافت میکردید.کلود، اریس را برای اولین بار در حین فرار کردن از یک حمله تروریستی که خودش انجام داده بود (منفجر کردن راکتور Shinra Mako در Midgar) میبیند.
او همچنین، یکبار دیگر وقتی حمله به راکتور Mako بد پیش میرود، اریس را میبیند. بعد از اینکه کلود او را نجات میدهد، رابطه آنها وارد مرحله جدیدی میشود.قبل از اینکه آنها بتوانند علاقهشان به هم را ابراز کنند، اریس به طرز احمقانهای تنهایی به شهر فراموش شده میرود. کلاود و دوستانش سعی میکنند به دنبال او بروند، اما دیر میرسند.
سفیروث نفرتانگیز، اریش را مانند یک کباب به سیخ کشیده است، درست جلوی چشمان کلود. حالا کلود که قلبش شکسته، بدن اریس را تا دریاچهای که در نزدیکی قرار داشت، حمل میکند تا انرژی جان او به زمین برگردد. اگر هنگام دیدن این صحنه در Final Fantasy VII گریه نکردید، احتمالا خودتان مرده بودید!
دربازی Life is Strange: Before the Storm زندگی برای کلوئی سخت است. بعد از اینکه پدر او در یک سانحه رانندگی فوت کرد و بهترین دوستش نیز به یک شهر دیگر رفت، او احساس تنهایی میکند. اینجاست که او ریچل را میبیند.
کلوئی و ریچل در عین شباهت، تفاوتهایی هم دارند. هردوی آنها از دنیا عصبانی هستند، اما ریچل در میان سایرین بسیار محبوب است، در حالی که کلوئی توسط اطرافیانش طرد شده است. در گذر زمان، این دو یک رابطه قوی ولی پرتلاطم را تشکیل میدهند که بر اساس درک متقابلشان از احساسات یکدیگر است. رابطه آنها هرچند، همانطور که میدانیم، به طرز ناخوشآيندی به اتمام میرسد.
زمانی که عنوان اصلی Life is Strange روایت میشود، ما متوجه گم شدن ریچل میشویم و در پایان قسمتها متوجه میشویم که ریچل در اصل، به قتل رسیده بود. به هنگام بازی کردن Life is Strange این اتفاق برای ما خیلی شوکهکننده بود، اما با دانستن اینکه ریچل و کلوئی چقدر نزدیک بودند، احساسات موجود در این اتفاق، حتی پررنگتر نیز میشود.
بعضی وقتها مردم کارهای بدی انجام میدهند!مری و جیمز در سایلنت هیل ۲ یک زوج مزدوج و خوشحال بودند که هرچند وقت یکبار به دریاچه اطراف شهر Silent Hill میرفتند. اما بعد از مدتی مری مرد.سه سال بعد، جیمز مجددا (اینبار تنها) به سایلنت هیل سر میزند. او معتقد بود نامهای از سوی مری دریافت کرده است که می گوید، مری در جای همیشگی آنهاست.
جیمز با خود میگوید: «خیلی مضحکه! امکان نداره درست باشه!» و حق با اوست، چون او خودش سه سال پیش مری را به قتل رسانده بود. زیرا او نمیتوانست شاهد رنج کشیدن مری باشد.
چه این جنایت در جهت ترحم بوده یا کینهتوزی، هیچ شکی نیست که جیمز شدیدا عاشق همسرش بود؛ در غیر این صورت چرا به سایلنت هیل بر میگشت؟ البته در نهایت این دست شماست که تصمیم بگیرید که او همچنان درگیر گذشتهاش باشد و یا کارهایش را قبول کند و به زندگی اش ادامه دهد.
الی و رایلی دوستان نزدیک هم هستند، ولی دنیایی که آنها خودشان را در آن پیدا کردند پر از وحشت و خطر است.بعد از اینکه آنها باهم به یک مرکز خرید متروکه فرار میکنند، اوقات خوبی را با هم سپری میکنند تا اینکه رایلی به این موضوع اشاره میکند که به یک گروهی نظامی به نام Fireflies پیوسته و باید به یک شهر دیگر اعزام شود. این خبر باعث شوکه شدن الی میشود و بحثهایی بین آنها شکل میگیرد، اما پس از گذشت مدتی او با تصمیم رایلی کنار میآید.
بعد از اینکه رایلی، واکمن الی را به سیستم صوتی متصل میکند، آنها مدتی باهم میرقصند، الی از رایلی خواهش میکند تا او را ترک نکند و احساساتش به او را با یک بوسه بیان میکند. شادی آنها هرچند، کوتاه است. آلودهشدگان، به صدای موسیقی جذب شده و الی و رایلی را دنبال میکنند تا نهایتا هردوی آنها گزیده میشوند. همانطور که همه میدانیم الی زنده میماند، اما رایلی... او زنده نماند.
سباستین و میرا کاستیانوز به همراه دخترشان لیلی، زمانی یک خانواده خوشحال بودند، اما اوضاع خوب پیش نرفت.اول از همه به نظر میآمد که لیلی در اثر یک آتشسوزی مرده است، پس از آن میرا ناپدید شد. این اتفاقات سباستین را به میزان زیادی آزار می داد، اما تعهد او به کارش به او کمک کرد تا بتواند از این اتفاقات بگذرد. همه اینها البته، قبل از این است که او با MOBIOUS’ STEM مواجه شود.
در The Evil Within 2 سباستین متوجه میشود که لیلی در آتشسوزی نمرده است. او با اراده خود مجددا به STEM وارد میشود تا بتواند دختر خود را نجات دهد. بعد از آن طی پیچ و خمهای دیگری که اتفاق میفتد، او متوجه میشود که میرا هم در STEM است. میرا در تمام این سالها ناپدید شده بود، زیرا در پرونده مرگ دختر کوچکش، آثاری از MOBIUS پیدا کرده بود.
سباستین که امیدوار به دیدن زن و فرزندش بیرون از STEM بود، تمام تلاش خود را برای نجات آنها کرد، اما میرا دیگر تغییر کرده بود. او حالا تبدیل به هیولا شده بود که میخواست لیلی برای امنیت خود، برای همیشه در STEM بماند. سباستین با بی میلی، با همسر خود به مبارزه میپردازد و بر او چیره میشود. سپس او سعی میکند تا هردوی آنها را به یک جای امن منتقل کند، اما میرا اصرار میکند که در سیستم بماند و STEM را برای همیشه از بین ببرد.
آخرین ویرایش: