بسم الله
دوستان عزیز این تاپیک رو به در خواست برخی دوستان و به منظور ایجاد انگیزه برای افرادی زدم که تا بحال فاینال فانتزی 12 را بازی نکرده اند یا اینکه از داستان ان چیز زیادی متوجه نشده اند. من در اینجا قصد دارم داستان این بازی را از ابتدا با همه شاخ و برگش شروع کنم .
قبل از هر چیز باید بهتون بگم بکه با یکی از بزرگترین بازی های ps2 روبرو هستید. داستانی حماسی که بسیار طولانی و جذاب و البته تا اندازه ای سخت است. پس عزمتان رو جزم کنید برای 5 الی6 ماه بازی . من خودم با اینکه یکبار تا انتها رفتم الان هم میخوام با چند تا از دوستان با هم دیگه شروع کنیم و دوباره ذهنمون رو توی این افسانه زیبا غوطه ور کنیم. از همین جا از همه شما دعوت میکنم اگه اماده اید میتونیم با هم شروع کنیم.
نکته های مبهم داستان هم به درخواست دوستان در همین تاپیک قرار میگیره و ان شا الله در پایان, داستان کامل رو جمع بندی میکنم و مینویسم تا یه مجموعه زیبای دیگه به داستانها اضافه کنیم.
داستان بازی:
عصر خدایان
هزاران سال پیش خدایان به شهری که خودشان بدست خود ساخته بودند وارد شدند و انجا را اکوریا ( Occuria ) نامیدند.خدایان با قدرت خاصی که داشتند ( Sun_Cryst ) نسلی قدرتمند به نام اسپر ( Esper ) بوجود اوردند.
یکی از اسپرهای قدرتمند به نام Ultima علیه خدایان لشکری به راه انداخت و شورش کرد. خدایان که این وضعیت را دیدند همه اسپر ها را در قالب مجسمه هایی اسیر و نفرین کردند. انها دیگر از خود اختیاری نداشتند و اگر کسی میتوانست انها را احضار کند و یکبار شکست دهد , باید تا اخر عمر به او خدمت میکردند.
بیش از 1150 سال پیش:
خدایان شاهزاده ای به نام Raiswall (رایسوال) را انتخاب کردند و به او 3 سنگ جادویی و یک شمشیر دادند تا به کمک انها پیوندی بین ملت ها بوجود بیاورد و نتیجه ان همین سرزمین ایوالیک شد.
نام این سنگ ها که در طول بازی بسیار با انها برخورد میکنید به این شرح است. انها را به خاطر بسپارید.:
Dusk shard : غروب
Midlight shard : کم نور
Dawn shard : سحر
*نکته( خدایان قبلا این سنگ ها را به شخصی به نام Garif داده بودند. که چون او قادر به استفاده از انها نبود رایسوال انتخاب شد. بعدا در بازی با Garif برخورد خواهید کرد. پس اسمش را به خاطر بسپارید.)
ایوالیک سرزمین وسیعی بود پر از منابع زمینی و هر گوشه ان رازی نهفته بود. کم کم امپراتوری ها در این سرزمین بوجود امدند و هر کدام بخشی از ان را برای خود تصاحب کردند.
و اما امپراتوری هایی که در سرزمین ایوالیک حضور دارند به شرح زیر است. سعی کنید اینها را بخوبی به خاطر بسپارید.
1_ ارکادیا و پایتختش همان ارکادیا است.
2_ رزاریا و پایتختش همان رزاریا است.
3_نابرادیا و پایتختش نابودی است.
4_دالماسکا و پایتختش رباناستر است.
*_نالبینا( قلعه ای ست بین دالماسکا و نابرادیا)
ارکادیا در شرق و رزاریا در غرب بزرگترین قبیله های سرزمین ایوالیک هستند.دالماسکا یک شهر همراه با منابع غنی است که همیشه مورد طمع ارکادیا و رزاریا بوده و اتفاقا بین این دو امپراتوری نیز قرار دارد یعنی در مرکز. نابرادیا نیز یک امپراتوری کوچک چسبیده به دالماسکا میباشد.
ادامه داستان:
رایسوال یکی از اسپر ها به نام Belias را شکست داد و انرا به خدمت خود دراورد.
1100 سال پیش:
پس از مرگ رایسوال سنگ Dawn shard در مقبره او گذاشته میشود و هیولای Belias مامور محافظت از ان میشود.
760 سال پیش:
اخرین بازمانده از نسل رایسوال مرد.
سنگ Dusk به شاه دالماسکا و سنگ Midlight به شاه نابرادیا داده شد..
200 سال پیش:
ارکادیانها به یک حکومت قدرتمند تبدیل شدند. انها مجلس سنای خود را منحل کرده و به جای ان یک
پایگاه حکومت نظامی درست کردند. انها همچنین چندین قاضی را نیز مامور رسیدگی به امور نظامی کردند. این قاضی ها بعد از شاه مهمترین قدرت امپراتوری هستند.
50 سال پیش:
در یکی از جنگل های سرزمین ایوالیک قبیله ای به نام ویراها ( Viera ) زندگی میکردند. انها نژادی از ترکیب خرگوش و انسان بودند و بسیار زیبا بودند و همه انها مونث بودند .انها نام دهکده خود را اریوت گذاشته بودند. یکی از انها Fran نام داشت.
انها باید تا اخر عمر در دهکده خود میماندند و حق خروج از انرا نداشتند. ولی Fran که از این وضع راضی نبود بالاخره طلسم را شکست و از دهکده خارج شد.خواهر او Jote که رهبر دهکده بود اعلام کرد که او دیگر یک ویرا نیست و او را برای همیشه مترود کرد.
6 سال پیش:
امپراتوری ارکادیا به همسایه خود,جمهوری لاندیس حمله ور شد و انجا را نیز فتح کرد و قلمرو خود را گسترش داد. دو برادر به نامهای باش ( Basch ) و Noah سرگردان و اواره شدند.
باش به امپراتوری دالماسکا پناه برد و Noah به سمت ارکادیانها رفت.
در این هنگام امپراتور Garmis , شاه ارکاریانها بود. او اکنون 2 پسر به نامهای Vayn ( واین_پسر بزرگ) و لارسا (پسر کوچک) دارد.
نام مهمترین قاضی هایی که در این زمان در اختیار شاه گارمیس هستند به قرار زیر است.
1_ Judge Gabrance ( او از مهمترین و قویترین قاضی ها است و شاه گارمیس او را به عنوان دستیار پسرش Vayn منسوب کرده . ** او یک گذشته مخفی دارد. **)
2_ Judge Gish (محافظ قصر امپراتور)
3_ Judge Drace ( تنها قاضی مونث_ او وظیفه محافظت و اموزش لارسا , پسر کوچک گارمیس رل به عهده دارد.)
4_ Judge Zagrabath (قاضی وفادار به حکومت)
5_ Judge Bergan
چندی بعد:
زنی به نام Venat (شاید یک نابغه , یا دیوانه) سعی کردکه راهی پیدا کند تا خدایان را از کنترل بشریت باز دارد.
رهبر پژوهشگران ارکادیا فردی به نام دکتر Cid بود که با Venat اشنا شد. Venat به عنوان زنی محرم راز وارد تحقیقات اوشد و نقشه اش را برای شورش علیه Occuria در میان گذاشت و Cid نیز پذیرفت که با هم همکاری کنند.
*خب گفتیم که 3 سنگ جادویی ( Dusk, Dawn ,Midlight ) در داستان نقش اساسی دارند.قابل ذکر است که در سرزمین ایوالیک معادنی وجود دارد که در انها سنگ هایی با همین قابلیت یافت میشود. انها مانند این 3 سنگ اصلی قوی نیستند ولی بهر حال خاصیت جادویی دارند.( به انها سنگ های نستیک میگویند)
نقشه Cid و Venat این بود که این سنگ ها رو استخراج کرده و روی انها ازمایشاتی انجام دهند تا قدرت جادویی انها را مثل 3 سنگ اصلی زیاد کنند.
در این هنگام Cid که در حکومت ارکادیانها صاحب مقام و منسب والایی بود تصمیم گرفت که پسرش اف فارمن ( F farman ) را به عنوان قاضی منسوب کند. اما پسر او که علا قه ای نداشت از این رفتارپدر ناراحت شد و خانه را برای همیشه ترک کرد. او یک کشتی فضایی ( سفینه) از ارکادیانها دزدید و یک دزد هوایی شد.( تو مایه های دزد دریایی.ولی توی هوا). او نام مستعار بالتیر ( Balthier ) را برای خود انتخاب کرد.
بالتیر در سفر خود با Fran (همان ویرا که از دهکده خود ترد شد) همسفرشد. انها با کمک یکدیگر یک گروه 2 نفری را بوجود اوردند.
5 سال پیش:
طی شیوع یک بیماری در رباناستر , والدین دو برادر به نامهای Reks و Vaan مردند.
2 سال پیش.(نقطه شروع بازی)
تا حالا همه این اتفاقات در سرزمین ایوالک رخ داده و نقطه شروع بازی از این لحظه به بعده. اون اطلاعات قبلی رو به دقت مطالعه کنید تا بازی را درست درک کنید.
شروع بازی :
در این هنگام شاه رامیناس ( Raminas ) رهبر دالماسکا و شاه گارمیس (Garmis ) رهبر ارکادیانها میباشد.
صحنه اول:
جشن عروسی پرنسس Ashe (دختررامیناس) از دالماسکا ولرد Rasler (پسر شاه نابرادیا) از نابرادیا در شهر برقرار است و همه به شادی و خوشحالی مشغولند. و پدر روحانی برای انها دعا میکند:
به نام قادر مطلق شما را زن و شوهر اعلام میکنم. برکات ان یکتای بی همتا همیشه با شما باشد.
در صحنه بعد اتاق برنامه ریزی جنگ را میبینیم:
چه اتفاقی افتاده؟ ارکادیانها به طمع تصرف دالماسکا به امپراتوری نابرادیا حمله کرده اند و اگر از انها را شکست دهند به راحتی وارد دالماسکا میشوند.
شروع صحنه : در حالی که شاه رامیناس و افرادش در حال مشورت با یکدیگر در مورد این معضل هستند, ژنرال باش (basch ) به سرعت به داخل میاید و میگوید : نابودی سقوط کرده (پایتخت نابرادیا)
راسلر ( که حالا دیگر همسر ashe شده) میگوید: پدرم چی؟( پدر او شاه نابرادیا است).
ژنرال باش اظهار بی اطلاعی میکند .
لشکر بزرگی در خیابان جمع میشود و در این هنگام شاه رامیناس شمشیری را به عنوان هدیه به راسلر میدهد. و سپس او به همراه لشکر بزرگی به سمت قلعه نالبینا که اخرین امید برای نجات دادن دالماسکا است روانه میشود.
صحنه بعد:
در این جنگ عظیم از زمین واسمان اتش و تیر میبارد. راسلر و باش نیز با دلاوری سوار بر چوکوبو ( پرنده های زرد رنگی که در همه بازیهای فاینال هستند) به جنگ میپردازند.
*نکته مهم در مورد این قسمت : هونطور که قبلا گفتم سنگ Midlight به عنوان میراث, به شاه نابرادیا رسیده بود و انها نیز به خوبی از ان محافظت کرده بودند .البته تا به امروز.
در این هنگام شاه نابرادیا جنگ تعدادی از جادوگران ماهر را مسئول میکند تا به کمک قدرت این سنگ دیواری جادویی در مقابل نیروهای ارکادیا بوجود بیاورند.
در طول جنگ واسلر و باش با قدرت در کنار هم میجنگند تا اینکه ناگهان تیری از کمان رها شده و سینه راسلر را میشکافد. او دیگر یارای جنگ را ندارد و باش دستور عقب نشینی میدهد و خودش به واسلر کمک کرده و او را از میدان کنار میکشد و با یک سفینه فرار میکنند و اینجا ناگهان اتفاق عظیمی می افتد.
کمان دارها , جادوگرانی را که در حال استفاده از قدرت سنگ هستند میکشند و سنگ به دست ارکادیانها میافتد.
قاضی Zecht به دستور دکتر Cid (همان محقق ارکادیانها) دستور میگیرد تا به عنوان یک ازمایش از این سنگ در مقابل خود نابرادیانها استفاده کنند. در حالی که هیچ کس از اثر ان اگاه نبود.قاضی Zecht اینکار را کرد و در یک ان همه شهر نابودی به بخار و خاکستر تبدیل شد و از بین رفت و دیگر هیچ موجود زنده ای در ان باقی نماند.و به این ترتیب نابرادیا بوسیله امپراتوری ارکادیانها از بین رفت.
صحنه بعد :
پرنسس Ashe که هنوز در حال و هوای ازدواج با واسلر بود, با لباس سیاه در سوگ همسر خود نشست.
بله واسلر مرد و
پدر روحانی: با نام یکتای بی همتا بدن تو را به زمین بر میگردانیم.
روح تو در کنار الهه افرینش در صلح و صفا, ارام خواهد گرفت.
در صحنه بعد خاطرات فردی به نام Ondor خوانده میشود که در مورد این وقایع اخیر است.ترجمه انها به شرح زیراست:
مرگ پرنس راسلر یکی از تراژدی های اصلی سقوط نابرادیا بود که در نزدیکی دالماسکا اتفاق افتاد. پرنسس Ashe تمام امید هایی که به این ازدواج بسته بود را ازدست داد(؟؟؟). زمان اشفتگی فرا رسیده بود.
حکومت ارکادیا در شرق و حکومت رزاریا در غرب برای بدست گرفتن تمام سرزمین ایوالیک با هم وارد جنگ شدند.
به عنوان اولین قدم ارکادیانها به نابرادیا حمله کردند.سرزمین مادری پرنس راسلر در اتش و خون فرو رفت. بلایی که بعدا به سر دالماسکا نیز فرود امد.
با سقوط قلعه نالبینا , دالماسکا قسمت اعظمی از قدرت نظامی خود را از دست داد.
نیروهای شجاع لشکر دالماسکا سعی کردند تا در مقابل ارکادیانها بایستند ولی با سیل عظیم لشکر ارکادیا تمام انها را از بین برد.
ارکادیا سپس دستور داد که جنگ را متوقف کنند. در واقع این دستور به معنی در دست گرفتن دالماسکا و تسلیم شدن انها بود.
دوست قدیمی من شاه رامیناس( پدر Ashe ) با امضای این توافقنامه موافقت کرد و به سمت قلعه نالبینا رفت تا انرا امضا کند.
بعد از رفتن شاه تعدادی از سربازان که در رباناستر مانده بودند اطلاعات بسیار حیرت انگیزی را بدست اوردند.
شاه رامیناس در هنگام اجرای مراسم امضای توافق نامه به طرز مشکوکی به قتل رسید.
برگرفته از خاطرات Ondor . غروب یک پادشاهی Chapter 12
ادامه داستان :
نیروهای ارتش دالماسکا دیگر قدرت خود را برای جنگ از دست دادند. در این هنگام یک گروه قوی شامل ژنرال باش , Reks , Vossler و Azelas به سمت قلعه نالبینا فرستاده شدند. قبل از اعزام شاه رامیناس از باش تقاضایی میکند:
او به باش میگوید که اگر من کشته شدم تو از سنگ Dusk محافظت کن و انرا بدست دخترم Ashe برسان.( این قسمت در بازی نشان داده نمیشود).
شاه رامیناس برای امضای توافقنامه به سمت قلعه نالبینا میرود.
در اینجا برای اولین بار کنترل بازی به دست شما داده میشود. شما در نقش Reks هستید که باید با بقیه اعضا گروه به سمت قلعه برید. جایی که شاه مشغول امضای پیمان نامه است.
در نزدیکی انجا باش به رکس(شما) میگوید که تو جلوی ورود دشمن را به اتاق بگیر تا ما به داخل اتاق برویم. رکس قبول کرده و همه دشمنان را از پای در اورده و سپس به اتاقی که باش رفته بود وارد میشود.
ایا چنین چیزی امکان دارد!!!!!
رکس ناگهان با جسد تمام اعضائ گروه روبرو میشود. و سر انجام نیز جسد شاه رامیناس را میبیند.
در این هنگام ناگهان ژنرال باش خنجری را در سینه رکس فرو میکند.
رکس در اخرین لحظات عمرش این صحنه ها را میبیند:
باش میگوید : شاه رامیناس یک خائن بود که میخواست دالماسکا را بفروشد.
در این هنگام Vayne پسر گارمیس که مسئولیت امضای پیمان نامه را از طرف پدر داشت وارد میشود.
اوخطاب به باش میگوید: ما سعی کردیم که با دالماسکا پیمان ببندیم و روابط مان را از سر بگیریم ولی تو همه چیز را خراب کردی.
باش در جواب: ما هرگز تحت تسلیم شما قرار نخواهیم گرفت. شاه یک خائن بود که میخواست دالماسکا را به شما بفروشد.
Vayne با خنده ای میگوید: مردم دالماسکا حتما از تو بخاطر این دلاوری حمایت میکنند. او را ببرید.
و سر انجام رکس میمیرد.
**( این سکانس پایانی یکی از مهمترین صحنه هاست . واقعا چرا باش به دست خود, شاه خود را کشت؟؟)**
در این جا یک قسمت دیگر از خاطرات Ondor پخش میشود.به شرح زیر:
بعد از ان اتفاق سربازان ارکادیا حمله خود را از سر گرفتند و بالاخره به شهر دالماسکا نفوذ کردند.
پایداری و مقاومت دیگر معنی ای نخواهد داشت. طبق اطلاعاتی که کسب کردم من نیز مورد توجه مردم دالماسکا قرار گرفتم
ژنرال باش رهبر گروه مقاومت نیز و خائن به شاه , به علت به قتل رساندن شاه به دستود امپراتور کشته شد.هر کسی که بخواهد مقاومت کند به سرنوشت او دچار شدته و خرابی بیشتری برای دالماسکا به ارمغان میاورد.
کسانی که واقعا این کشور را دوست دارند شمشیر هایشان را زمین بگذارند. ما نه تنها پاه رامیناس مهربان را از دست دادیم بلکه دختر او Ashe نیز مرده است.
با از دست دادن خانواده سلطنتی ما چاره ای جر پذیرش این توافق نامه نداریم
خاطرات Ondor . Chapter 13
2 سال بعد از سقوط دالماسکا:
اینجا شهر سلطنتی رباناستر است. شما در نقش Vaan (برادر رکس) بازی اصلی را شروع میکنید. Vann و دختری به نام Kaite و هم چنین دختری به نام Penelo (پنلو) جزو گروهی از یتیمان هستند که پیش یک فرد مهربان به نام میگلو زندگی میکنند. مردم به انها ماموریت هایی میدهد و در قبال انجامش به انها غذا و جا میدهند. ( میگلو ار نژاد انسان نیست. او یک مانگا است.).
بعد از شکار چند تا موش در ابراه شهر ( به دستور میگلو) وان سپس به داخل شهر میرود. در همه جای شهر سربازان ارکادیا دیده میشوند که حالا دیگر رباناستر را تحت تسلط خود دارند. انها به مردم و فروشنده ها زور گویی میکنند.
وان که پسری بسیار زیرک و البته دزد قهاری هم هست کیسه پول یکی از سربازان را میزند. تا انها به خود بیایند او فرار میکند.
در جلوتر وان , پنلو را میبیند. پنلو دختری مهربان است که با وان رابطه خوبی دارد. او همیشه وان را به خاطر دزدی هایش سرزنش میکند. پس از کمی صحبت ناگهان یک کشتی فضایی روی انها سایه میاندازد.
وان نگاهش را به اسمان کرده و میگوید: بالاخره یکی از همین روزها یک کشتی فضایی برای خودم میخرم و یک دزد هوایی خواهم بود. انگاه همه اسمانها را تحت حکومت خود میگیرم.
پنلو هم مثل همیشه با ضد حال جواب او را داده و میگوید: بهتره زودتر به رویات برسی قبل از اینکه دستگیر بشی و به زندان بری. من دارم میرم پیش میگلو. هر وقت کارت تموم شد بیا. شنیدم یه کاری واسمون داره.
خب دوستان حالا این شما و این هم شهر عظیم رباناستر.ا صلا عجله نکنید ساعت ها بازی در انتظار شماست. همه گوشه و کنار شهر را بگردید تا جایی که انرا مثل محله خود حفظ شوید.در هر جا نکته ای هست.
فعلا داستان بازی را از این جلوتر نمیبرم. چون میخوام با دوستان شروع کنم و خودم هم از ابتدا یک بار بازی کنم. هر چند وقت یکبار ادامه داستان را خواهم نوشت. نکات مبهم را بپرسید حتی اگر یک کلمه بود؟ اگه واسم pm بدید بهتره تا این صفحه زیاد شلوغ نشه. مخصوصا در مورد گیم پلی بازی اگه سوال دارید اینجا نپرسید.
اینجا فقط داستان بازیه..
پس هر کی میخواد همراه بشه و بازی رو شروع کنه.بعد از اینکه کمی جلو رفتیم دوباره ادامه داستان نوشته میشه.
خواهشا یوقت پستی ندید که باعث لو رفتن داستان بشه.
. این همه چیزهایی بود که برای شروع لازمه
پیش به سوی تجربه سرزمین بی انتهای ایوالیک.
با تشکر_مهدی:biggrin1:
دوستان عزیز این تاپیک رو به در خواست برخی دوستان و به منظور ایجاد انگیزه برای افرادی زدم که تا بحال فاینال فانتزی 12 را بازی نکرده اند یا اینکه از داستان ان چیز زیادی متوجه نشده اند. من در اینجا قصد دارم داستان این بازی را از ابتدا با همه شاخ و برگش شروع کنم .
قبل از هر چیز باید بهتون بگم بکه با یکی از بزرگترین بازی های ps2 روبرو هستید. داستانی حماسی که بسیار طولانی و جذاب و البته تا اندازه ای سخت است. پس عزمتان رو جزم کنید برای 5 الی6 ماه بازی . من خودم با اینکه یکبار تا انتها رفتم الان هم میخوام با چند تا از دوستان با هم دیگه شروع کنیم و دوباره ذهنمون رو توی این افسانه زیبا غوطه ور کنیم. از همین جا از همه شما دعوت میکنم اگه اماده اید میتونیم با هم شروع کنیم.
نکته های مبهم داستان هم به درخواست دوستان در همین تاپیک قرار میگیره و ان شا الله در پایان, داستان کامل رو جمع بندی میکنم و مینویسم تا یه مجموعه زیبای دیگه به داستانها اضافه کنیم.
داستان بازی:
عصر خدایان
هزاران سال پیش خدایان به شهری که خودشان بدست خود ساخته بودند وارد شدند و انجا را اکوریا ( Occuria ) نامیدند.خدایان با قدرت خاصی که داشتند ( Sun_Cryst ) نسلی قدرتمند به نام اسپر ( Esper ) بوجود اوردند.
یکی از اسپرهای قدرتمند به نام Ultima علیه خدایان لشکری به راه انداخت و شورش کرد. خدایان که این وضعیت را دیدند همه اسپر ها را در قالب مجسمه هایی اسیر و نفرین کردند. انها دیگر از خود اختیاری نداشتند و اگر کسی میتوانست انها را احضار کند و یکبار شکست دهد , باید تا اخر عمر به او خدمت میکردند.
بیش از 1150 سال پیش:
خدایان شاهزاده ای به نام Raiswall (رایسوال) را انتخاب کردند و به او 3 سنگ جادویی و یک شمشیر دادند تا به کمک انها پیوندی بین ملت ها بوجود بیاورد و نتیجه ان همین سرزمین ایوالیک شد.
نام این سنگ ها که در طول بازی بسیار با انها برخورد میکنید به این شرح است. انها را به خاطر بسپارید.:
Dusk shard : غروب
Midlight shard : کم نور
Dawn shard : سحر
*نکته( خدایان قبلا این سنگ ها را به شخصی به نام Garif داده بودند. که چون او قادر به استفاده از انها نبود رایسوال انتخاب شد. بعدا در بازی با Garif برخورد خواهید کرد. پس اسمش را به خاطر بسپارید.)
ایوالیک سرزمین وسیعی بود پر از منابع زمینی و هر گوشه ان رازی نهفته بود. کم کم امپراتوری ها در این سرزمین بوجود امدند و هر کدام بخشی از ان را برای خود تصاحب کردند.
و اما امپراتوری هایی که در سرزمین ایوالیک حضور دارند به شرح زیر است. سعی کنید اینها را بخوبی به خاطر بسپارید.
1_ ارکادیا و پایتختش همان ارکادیا است.
2_ رزاریا و پایتختش همان رزاریا است.
3_نابرادیا و پایتختش نابودی است.
4_دالماسکا و پایتختش رباناستر است.
*_نالبینا( قلعه ای ست بین دالماسکا و نابرادیا)
ارکادیا در شرق و رزاریا در غرب بزرگترین قبیله های سرزمین ایوالیک هستند.دالماسکا یک شهر همراه با منابع غنی است که همیشه مورد طمع ارکادیا و رزاریا بوده و اتفاقا بین این دو امپراتوری نیز قرار دارد یعنی در مرکز. نابرادیا نیز یک امپراتوری کوچک چسبیده به دالماسکا میباشد.
ادامه داستان:
رایسوال یکی از اسپر ها به نام Belias را شکست داد و انرا به خدمت خود دراورد.
1100 سال پیش:
پس از مرگ رایسوال سنگ Dawn shard در مقبره او گذاشته میشود و هیولای Belias مامور محافظت از ان میشود.
760 سال پیش:
اخرین بازمانده از نسل رایسوال مرد.
سنگ Dusk به شاه دالماسکا و سنگ Midlight به شاه نابرادیا داده شد..
200 سال پیش:
ارکادیانها به یک حکومت قدرتمند تبدیل شدند. انها مجلس سنای خود را منحل کرده و به جای ان یک
پایگاه حکومت نظامی درست کردند. انها همچنین چندین قاضی را نیز مامور رسیدگی به امور نظامی کردند. این قاضی ها بعد از شاه مهمترین قدرت امپراتوری هستند.
50 سال پیش:
در یکی از جنگل های سرزمین ایوالیک قبیله ای به نام ویراها ( Viera ) زندگی میکردند. انها نژادی از ترکیب خرگوش و انسان بودند و بسیار زیبا بودند و همه انها مونث بودند .انها نام دهکده خود را اریوت گذاشته بودند. یکی از انها Fran نام داشت.
انها باید تا اخر عمر در دهکده خود میماندند و حق خروج از انرا نداشتند. ولی Fran که از این وضع راضی نبود بالاخره طلسم را شکست و از دهکده خارج شد.خواهر او Jote که رهبر دهکده بود اعلام کرد که او دیگر یک ویرا نیست و او را برای همیشه مترود کرد.
6 سال پیش:
امپراتوری ارکادیا به همسایه خود,جمهوری لاندیس حمله ور شد و انجا را نیز فتح کرد و قلمرو خود را گسترش داد. دو برادر به نامهای باش ( Basch ) و Noah سرگردان و اواره شدند.
باش به امپراتوری دالماسکا پناه برد و Noah به سمت ارکادیانها رفت.
در این هنگام امپراتور Garmis , شاه ارکاریانها بود. او اکنون 2 پسر به نامهای Vayn ( واین_پسر بزرگ) و لارسا (پسر کوچک) دارد.
نام مهمترین قاضی هایی که در این زمان در اختیار شاه گارمیس هستند به قرار زیر است.
1_ Judge Gabrance ( او از مهمترین و قویترین قاضی ها است و شاه گارمیس او را به عنوان دستیار پسرش Vayn منسوب کرده . ** او یک گذشته مخفی دارد. **)
2_ Judge Gish (محافظ قصر امپراتور)
3_ Judge Drace ( تنها قاضی مونث_ او وظیفه محافظت و اموزش لارسا , پسر کوچک گارمیس رل به عهده دارد.)
4_ Judge Zagrabath (قاضی وفادار به حکومت)
5_ Judge Bergan
چندی بعد:
زنی به نام Venat (شاید یک نابغه , یا دیوانه) سعی کردکه راهی پیدا کند تا خدایان را از کنترل بشریت باز دارد.
رهبر پژوهشگران ارکادیا فردی به نام دکتر Cid بود که با Venat اشنا شد. Venat به عنوان زنی محرم راز وارد تحقیقات اوشد و نقشه اش را برای شورش علیه Occuria در میان گذاشت و Cid نیز پذیرفت که با هم همکاری کنند.
*خب گفتیم که 3 سنگ جادویی ( Dusk, Dawn ,Midlight ) در داستان نقش اساسی دارند.قابل ذکر است که در سرزمین ایوالیک معادنی وجود دارد که در انها سنگ هایی با همین قابلیت یافت میشود. انها مانند این 3 سنگ اصلی قوی نیستند ولی بهر حال خاصیت جادویی دارند.( به انها سنگ های نستیک میگویند)
نقشه Cid و Venat این بود که این سنگ ها رو استخراج کرده و روی انها ازمایشاتی انجام دهند تا قدرت جادویی انها را مثل 3 سنگ اصلی زیاد کنند.
در این هنگام Cid که در حکومت ارکادیانها صاحب مقام و منسب والایی بود تصمیم گرفت که پسرش اف فارمن ( F farman ) را به عنوان قاضی منسوب کند. اما پسر او که علا قه ای نداشت از این رفتارپدر ناراحت شد و خانه را برای همیشه ترک کرد. او یک کشتی فضایی ( سفینه) از ارکادیانها دزدید و یک دزد هوایی شد.( تو مایه های دزد دریایی.ولی توی هوا). او نام مستعار بالتیر ( Balthier ) را برای خود انتخاب کرد.
بالتیر در سفر خود با Fran (همان ویرا که از دهکده خود ترد شد) همسفرشد. انها با کمک یکدیگر یک گروه 2 نفری را بوجود اوردند.
5 سال پیش:
طی شیوع یک بیماری در رباناستر , والدین دو برادر به نامهای Reks و Vaan مردند.
2 سال پیش.(نقطه شروع بازی)
تا حالا همه این اتفاقات در سرزمین ایوالک رخ داده و نقطه شروع بازی از این لحظه به بعده. اون اطلاعات قبلی رو به دقت مطالعه کنید تا بازی را درست درک کنید.
شروع بازی :
در این هنگام شاه رامیناس ( Raminas ) رهبر دالماسکا و شاه گارمیس (Garmis ) رهبر ارکادیانها میباشد.
صحنه اول:
جشن عروسی پرنسس Ashe (دختررامیناس) از دالماسکا ولرد Rasler (پسر شاه نابرادیا) از نابرادیا در شهر برقرار است و همه به شادی و خوشحالی مشغولند. و پدر روحانی برای انها دعا میکند:
به نام قادر مطلق شما را زن و شوهر اعلام میکنم. برکات ان یکتای بی همتا همیشه با شما باشد.
در صحنه بعد اتاق برنامه ریزی جنگ را میبینیم:
چه اتفاقی افتاده؟ ارکادیانها به طمع تصرف دالماسکا به امپراتوری نابرادیا حمله کرده اند و اگر از انها را شکست دهند به راحتی وارد دالماسکا میشوند.
شروع صحنه : در حالی که شاه رامیناس و افرادش در حال مشورت با یکدیگر در مورد این معضل هستند, ژنرال باش (basch ) به سرعت به داخل میاید و میگوید : نابودی سقوط کرده (پایتخت نابرادیا)
راسلر ( که حالا دیگر همسر ashe شده) میگوید: پدرم چی؟( پدر او شاه نابرادیا است).
ژنرال باش اظهار بی اطلاعی میکند .
لشکر بزرگی در خیابان جمع میشود و در این هنگام شاه رامیناس شمشیری را به عنوان هدیه به راسلر میدهد. و سپس او به همراه لشکر بزرگی به سمت قلعه نالبینا که اخرین امید برای نجات دادن دالماسکا است روانه میشود.
صحنه بعد:
در این جنگ عظیم از زمین واسمان اتش و تیر میبارد. راسلر و باش نیز با دلاوری سوار بر چوکوبو ( پرنده های زرد رنگی که در همه بازیهای فاینال هستند) به جنگ میپردازند.
*نکته مهم در مورد این قسمت : هونطور که قبلا گفتم سنگ Midlight به عنوان میراث, به شاه نابرادیا رسیده بود و انها نیز به خوبی از ان محافظت کرده بودند .البته تا به امروز.
در این هنگام شاه نابرادیا جنگ تعدادی از جادوگران ماهر را مسئول میکند تا به کمک قدرت این سنگ دیواری جادویی در مقابل نیروهای ارکادیا بوجود بیاورند.
در طول جنگ واسلر و باش با قدرت در کنار هم میجنگند تا اینکه ناگهان تیری از کمان رها شده و سینه راسلر را میشکافد. او دیگر یارای جنگ را ندارد و باش دستور عقب نشینی میدهد و خودش به واسلر کمک کرده و او را از میدان کنار میکشد و با یک سفینه فرار میکنند و اینجا ناگهان اتفاق عظیمی می افتد.
کمان دارها , جادوگرانی را که در حال استفاده از قدرت سنگ هستند میکشند و سنگ به دست ارکادیانها میافتد.
قاضی Zecht به دستور دکتر Cid (همان محقق ارکادیانها) دستور میگیرد تا به عنوان یک ازمایش از این سنگ در مقابل خود نابرادیانها استفاده کنند. در حالی که هیچ کس از اثر ان اگاه نبود.قاضی Zecht اینکار را کرد و در یک ان همه شهر نابودی به بخار و خاکستر تبدیل شد و از بین رفت و دیگر هیچ موجود زنده ای در ان باقی نماند.و به این ترتیب نابرادیا بوسیله امپراتوری ارکادیانها از بین رفت.
صحنه بعد :
پرنسس Ashe که هنوز در حال و هوای ازدواج با واسلر بود, با لباس سیاه در سوگ همسر خود نشست.
بله واسلر مرد و
پدر روحانی: با نام یکتای بی همتا بدن تو را به زمین بر میگردانیم.
روح تو در کنار الهه افرینش در صلح و صفا, ارام خواهد گرفت.
در صحنه بعد خاطرات فردی به نام Ondor خوانده میشود که در مورد این وقایع اخیر است.ترجمه انها به شرح زیراست:
مرگ پرنس راسلر یکی از تراژدی های اصلی سقوط نابرادیا بود که در نزدیکی دالماسکا اتفاق افتاد. پرنسس Ashe تمام امید هایی که به این ازدواج بسته بود را ازدست داد(؟؟؟). زمان اشفتگی فرا رسیده بود.
حکومت ارکادیا در شرق و حکومت رزاریا در غرب برای بدست گرفتن تمام سرزمین ایوالیک با هم وارد جنگ شدند.
به عنوان اولین قدم ارکادیانها به نابرادیا حمله کردند.سرزمین مادری پرنس راسلر در اتش و خون فرو رفت. بلایی که بعدا به سر دالماسکا نیز فرود امد.
با سقوط قلعه نالبینا , دالماسکا قسمت اعظمی از قدرت نظامی خود را از دست داد.
نیروهای شجاع لشکر دالماسکا سعی کردند تا در مقابل ارکادیانها بایستند ولی با سیل عظیم لشکر ارکادیا تمام انها را از بین برد.
ارکادیا سپس دستور داد که جنگ را متوقف کنند. در واقع این دستور به معنی در دست گرفتن دالماسکا و تسلیم شدن انها بود.
دوست قدیمی من شاه رامیناس( پدر Ashe ) با امضای این توافقنامه موافقت کرد و به سمت قلعه نالبینا رفت تا انرا امضا کند.
بعد از رفتن شاه تعدادی از سربازان که در رباناستر مانده بودند اطلاعات بسیار حیرت انگیزی را بدست اوردند.
شاه رامیناس در هنگام اجرای مراسم امضای توافق نامه به طرز مشکوکی به قتل رسید.
برگرفته از خاطرات Ondor . غروب یک پادشاهی Chapter 12
ادامه داستان :
نیروهای ارتش دالماسکا دیگر قدرت خود را برای جنگ از دست دادند. در این هنگام یک گروه قوی شامل ژنرال باش , Reks , Vossler و Azelas به سمت قلعه نالبینا فرستاده شدند. قبل از اعزام شاه رامیناس از باش تقاضایی میکند:
او به باش میگوید که اگر من کشته شدم تو از سنگ Dusk محافظت کن و انرا بدست دخترم Ashe برسان.( این قسمت در بازی نشان داده نمیشود).
شاه رامیناس برای امضای توافقنامه به سمت قلعه نالبینا میرود.
در اینجا برای اولین بار کنترل بازی به دست شما داده میشود. شما در نقش Reks هستید که باید با بقیه اعضا گروه به سمت قلعه برید. جایی که شاه مشغول امضای پیمان نامه است.
در نزدیکی انجا باش به رکس(شما) میگوید که تو جلوی ورود دشمن را به اتاق بگیر تا ما به داخل اتاق برویم. رکس قبول کرده و همه دشمنان را از پای در اورده و سپس به اتاقی که باش رفته بود وارد میشود.
ایا چنین چیزی امکان دارد!!!!!
رکس ناگهان با جسد تمام اعضائ گروه روبرو میشود. و سر انجام نیز جسد شاه رامیناس را میبیند.
در این هنگام ناگهان ژنرال باش خنجری را در سینه رکس فرو میکند.
رکس در اخرین لحظات عمرش این صحنه ها را میبیند:
باش میگوید : شاه رامیناس یک خائن بود که میخواست دالماسکا را بفروشد.
در این هنگام Vayne پسر گارمیس که مسئولیت امضای پیمان نامه را از طرف پدر داشت وارد میشود.
اوخطاب به باش میگوید: ما سعی کردیم که با دالماسکا پیمان ببندیم و روابط مان را از سر بگیریم ولی تو همه چیز را خراب کردی.
باش در جواب: ما هرگز تحت تسلیم شما قرار نخواهیم گرفت. شاه یک خائن بود که میخواست دالماسکا را به شما بفروشد.
Vayne با خنده ای میگوید: مردم دالماسکا حتما از تو بخاطر این دلاوری حمایت میکنند. او را ببرید.
و سر انجام رکس میمیرد.
**( این سکانس پایانی یکی از مهمترین صحنه هاست . واقعا چرا باش به دست خود, شاه خود را کشت؟؟)**
در این جا یک قسمت دیگر از خاطرات Ondor پخش میشود.به شرح زیر:
بعد از ان اتفاق سربازان ارکادیا حمله خود را از سر گرفتند و بالاخره به شهر دالماسکا نفوذ کردند.
پایداری و مقاومت دیگر معنی ای نخواهد داشت. طبق اطلاعاتی که کسب کردم من نیز مورد توجه مردم دالماسکا قرار گرفتم
ژنرال باش رهبر گروه مقاومت نیز و خائن به شاه , به علت به قتل رساندن شاه به دستود امپراتور کشته شد.هر کسی که بخواهد مقاومت کند به سرنوشت او دچار شدته و خرابی بیشتری برای دالماسکا به ارمغان میاورد.
کسانی که واقعا این کشور را دوست دارند شمشیر هایشان را زمین بگذارند. ما نه تنها پاه رامیناس مهربان را از دست دادیم بلکه دختر او Ashe نیز مرده است.
با از دست دادن خانواده سلطنتی ما چاره ای جر پذیرش این توافق نامه نداریم
خاطرات Ondor . Chapter 13
2 سال بعد از سقوط دالماسکا:
اینجا شهر سلطنتی رباناستر است. شما در نقش Vaan (برادر رکس) بازی اصلی را شروع میکنید. Vann و دختری به نام Kaite و هم چنین دختری به نام Penelo (پنلو) جزو گروهی از یتیمان هستند که پیش یک فرد مهربان به نام میگلو زندگی میکنند. مردم به انها ماموریت هایی میدهد و در قبال انجامش به انها غذا و جا میدهند. ( میگلو ار نژاد انسان نیست. او یک مانگا است.).
بعد از شکار چند تا موش در ابراه شهر ( به دستور میگلو) وان سپس به داخل شهر میرود. در همه جای شهر سربازان ارکادیا دیده میشوند که حالا دیگر رباناستر را تحت تسلط خود دارند. انها به مردم و فروشنده ها زور گویی میکنند.
وان که پسری بسیار زیرک و البته دزد قهاری هم هست کیسه پول یکی از سربازان را میزند. تا انها به خود بیایند او فرار میکند.
در جلوتر وان , پنلو را میبیند. پنلو دختری مهربان است که با وان رابطه خوبی دارد. او همیشه وان را به خاطر دزدی هایش سرزنش میکند. پس از کمی صحبت ناگهان یک کشتی فضایی روی انها سایه میاندازد.
وان نگاهش را به اسمان کرده و میگوید: بالاخره یکی از همین روزها یک کشتی فضایی برای خودم میخرم و یک دزد هوایی خواهم بود. انگاه همه اسمانها را تحت حکومت خود میگیرم.
پنلو هم مثل همیشه با ضد حال جواب او را داده و میگوید: بهتره زودتر به رویات برسی قبل از اینکه دستگیر بشی و به زندان بری. من دارم میرم پیش میگلو. هر وقت کارت تموم شد بیا. شنیدم یه کاری واسمون داره.
خب دوستان حالا این شما و این هم شهر عظیم رباناستر.ا صلا عجله نکنید ساعت ها بازی در انتظار شماست. همه گوشه و کنار شهر را بگردید تا جایی که انرا مثل محله خود حفظ شوید.در هر جا نکته ای هست.
فعلا داستان بازی را از این جلوتر نمیبرم. چون میخوام با دوستان شروع کنم و خودم هم از ابتدا یک بار بازی کنم. هر چند وقت یکبار ادامه داستان را خواهم نوشت. نکات مبهم را بپرسید حتی اگر یک کلمه بود؟ اگه واسم pm بدید بهتره تا این صفحه زیاد شلوغ نشه. مخصوصا در مورد گیم پلی بازی اگه سوال دارید اینجا نپرسید.
اینجا فقط داستان بازیه..
پس هر کی میخواد همراه بشه و بازی رو شروع کنه.بعد از اینکه کمی جلو رفتیم دوباره ادامه داستان نوشته میشه.
خواهشا یوقت پستی ندید که باعث لو رفتن داستان بشه.
. این همه چیزهایی بود که برای شروع لازمه
پیش به سوی تجربه سرزمین بی انتهای ایوالیک.
با تشکر_مهدی:biggrin1: