یه جورایی سناریو میخواست ثابت کنه داچ رو حرفاش وایساده بود و اگر گنج و طلا براش مهم بود در کنار کل گروهش بود
اون واقعا به نوعی حس پدر و فرزندی نسبت به کل گروه داشت
وقتی گروه پاچید و کلی آدم مردن دیگه هیچی براش مهم نبود تو اون لحظه
نه پول نه طلا نه هیچ چیز دیگه